ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

۴ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

سلام عزیزانم

شبتون به خیر و شادی

این قصه هم به آخر رسید. ببخشید اگر اونطور که دوست داشتین پیش نرفت. سعی کردم مثل همیشه پر از آرامش و لبخند باشه. 

یه مدت میرم مرخصی تا ان‌شاءالله سوژه‌ی تازه‌ای پیدا کنم و برگردم. 

الهی در پناه خدا همیشه سلامت و خوشحال باشید :*

 

 

 

همانظور که مهرآفرین می‌خورد شهباز ریز ریز سر و گردنش را می‌بوسید.

+: وای شهباز بسه.... باید برم...

_: ناهارتو بخور بعد برو.

+: تو که نمی‌ذاری.

_: دست و دهنت آزاده. بخور.

هرطور بود نیمی از ساندویچش را خورد و برخاست. آماده شد که برود. ولی قبل از رفتن باز شهباز سد راهش شد و بوسه‌ای گرم از دهانش ربود.

مهتاب پشت فرمان ماشین نیم‌نگاهی به او انداخت و پرسید: خوبی؟ تونستی هیچی بخوابی یا این پسر‌ه‌ی هول دستپاچه نذاشت؟

مهرآفرین با خنده گفت: نذاشت.

=: نیشتو ببند. خجالت هم خوب چیزیه. عروس هم عروسهای قدیم.

+: خجالت از کی؟ تو؟ نذار دهنمو واز کنم.

مهتاب قاه قاه خندید. آهنگ شادی را پلی کرد و مشغول همخوانی با آن شد.

دکور آرایشگاه گرم و طلایی و روشن بود. مهتاب با سروصدا با همه گپ میزد و مهرآفرین آرام دور و برش را تماشا میکرد. آرایشگر او را روی صندلی مخصوص نشاند. کمی درباره‌ی نوع آرایشش سوال کرد و بعد مشغول کار شد.

چون مهتاب ماشین داشت، بر خلاف رسم معمول داماد به دنبال عروس نیامد و جلوی در خانه‌ی داریوش که قرار بود جشنشان در آنجا باشد، منتظر عروسش ماند.

در گاراژی خانه باز بود و مهتاب مستقیم تا وسط حیاط رفت. شهباز پیش آمد و در مهرآفرین را باز کرد. مهرآفرین سر برداشت و نگاه پر نازش را به او دوخت. دست روی دست او گذاشت و آرام از ماشین پیاده شد. شهباز دست آزادش را دور کمر او پیچید و چادرش را برداشت. بوسه‌ای روی موهای او کاشت.

مهرآفرین با بغض زمزمه کرد: برای همه چی متشکرم.

شهباز که لرزش صدای او را حس کرد، از در شوخی وارد شد و گفت: هنوز مونده تا تشکر کنی. بذار یه شامی بخوریم، دوری بزنیم ببینیم هنوز هم سر حرفت هستی یا نه. به اون دوربین هم نگاه کن. گمونم این همکلاسی مهتابه.

+: آره. تو آرایشگاه هم همراهمون بود.

_: خدا کنه کارش از مهتاب بهتر باشه.

مهرآفرین بالاخره خنده‌اش گرفت و گفت: عکاسی مهتاب به این خوبی!

شهباز با تمسخر گفت: عالی! حرف نداره.

باهم به طرف اتاق رفتند و سر سفره عقد زیبایی که پهن بود نشستند. جشن کوچک و دلپذیری بود. شام را از رستورانی که شوهر مریم در آن شریک بود گرفتند و همه راضی بودند.

بعد از رفتن مهمانها با تعارف مادر مهرآفرین، شهباز به خانه‌ی آنها آمد. نیمه شب بود که برای خواب آماده شدند. شهباز دراز کشید و غر زد: این انصاف نیست که فردا باید شش صبح بیمارستان باشم.

مهرآفرین به نرمی در آغوش او خزید و خندان گفت: خوبه که یه شغل داری.

_: الان بیشتر دلم میخواد به خاطر تو خوشحال باشم تا شغلم. ولی... خدایا شکرت.

مهرآفرین خودش را بالا کشید و بوسه‌ای به گونه‌ی او زد. چهره درهم کشید  و گفت: چه زود صورتت زبر شد. ظهر نرم بود.

_: کود میدم پاشون.

بعد به طرف او چرخید. محکم در آغوشش کشید و گفت: هیش. چشماتو ببند. تکون هم نخور. باید بخوابم. مجبوووورم.

+: اهه می‌خواستی ظهر بخوابی. هرچی گفتم بذار بخوابم نذاشتی.

بعد هم گاز ریزی از بازوی او گرفت.

شهباز نالید: باید برم سر کار...

مهرآفرین کمی بیشتر اذیتش کرد. بالاخره هم بین بازوان او چرخید و پشت به او خوابش برد. صبح روز بعد که بیدار شد شهباز رفته بود و جای خالیش به او دهن کجی می‌کرد. مهرآفرین حیرتزده فکر کرد که چرا اینقدر زود دلتنگش شده است و به هیچ جوابی نرسید. از جا برخاست و از ته دل از خدا خواست که همیشه کنار شهباز همینقدر عاشق و خوشحال بماند.

 

 

تمام شد

شاذّه

19/10/1400

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۰۰ ، ۲۲:۵۶
Shazze Negarin

سلام به روی ماهتون 

شبتون دلپذیر

 

 

 

 

جشن عقد شهباز و مهرآفرین نه در باغ و نه خانه‌هایشان، بلکه در خانه‌ی آقای محتشمی پدربزرگ مادری شهباز برگزار شد. خانه را که به داریوش فروخته بودند، خالی کرده و جابجا شدند. حالا اتاقهای بزرگ و خالی مناسب جشن گرفتن شده بود. مهتاب و مهرآفرین تمام خانه را آراستند و آماده کردند. شهباز و داریوش هم اگر فرصتی میشد به کمکشان می‌آمدند. تا دم آخر بنظر می‌رسید که کارها هیچوقت تمام نخواهد شد. ولی بالاخره روز موعود رسید. صبح برای عقد محضری رفتند و قرار بود جشن عصر برگزار شود.

مهرآفرین زیر گوش شهباز زمزمه کرد: واقعاً اینجاییم؟

شهباز خندید و به چشمهای درخشان او نگاه کرد. مهتاب دوربین را بالا آورد و لحظه را شکار کرد.

عاقد پرسید: عروس خانم وکیلم؟

مهرآفرین نجوا کرد: باید حتماً صبر کنم سه بار بپرسه؟ استرس دارم. می‌خوام برم دسشویی.

شهباز خندید. خاله حدیث گفت: عروس رفته گل بچینه.

عاقد بار دیگر پرسید. مهرآفرین به سختی آب دهانش را قورت داد و روی صندلی وول خورد.

خاله گفت: عروس رفته گلاب بیاره.

مهرآفرین آهی کشید و به قرآن توی دستش چشم دوخت. سعی کرد تمرکز کند و چند آیه بخواند.

وقتی عاقد برای بار سوم پرسید، برای لحظه‌ای یادش رفت که الان باید جواب بدهد. خاله‌حدیث هم از مکث پیش آمده استفاده کرد و با طنّازی گفت: عروس زیرلفظی میخواد.

مهرآفرین زیر تور پوف کرد. تورش کمی باد خورد. پوزخندی زد. زینت جلو آمد و یک دستبند دور دستش بست.

مهرآفرین آرام پرسید: الان بگم؟

شهباز با خنده‌ای فروخورده گفت: بگو.

مهرآفرین نفسی گرفت و بلند گفت: با اجازه‌ی بزرگترا... بله.

بعد زیر لب گفت: آخیش!

طوری که شهباز دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد. سرش را تا جایی که میشد پایین انداخت و خندید.

وقتی عاقد او را مخاطب قرار داد، سر برداشت و بین خنده گفت: بله.

و به زحمت خودش را جمع و جور کرد. خطبه که جاری شد نفس عمیقی کشید. انگار همه‌ی عمر دویده بود تا به این نقطه برسد. دست مهرآفرین را بالا آورد و بوسه‌ای بر سر انگشتانش زد.

همه با سوت و دست تشویقش کردند.

مهتاب به شهباز گفت: حالا تورشو از صورتش بردار.

شهباز ابرویی بالا انداخت و پرسید: نکنه عوضش کردین؟

مهتاب گفت: نه بابا مال بد بیخ ریش صاحبش.

_: تو الان به زن من چی گفتی؟؟؟

=: هیچی بابا. تور رو بردار عکس بگیرم.

شهباز به آرامی تور را بالا آورد و پشت سر مهرآفرین انداخت. مهرآفرین با تردید خندید. شهباز اما ناباورانه به او چشم دوخت. انگار بار اول بود که او را میدید. دلش ریخت.

زیر لب گفت: باورم نمیشه که مال خودم شدی.

مهرآفرین هم لب زد: منم...

جمع کوچک خانوادگی با شادی هلهله کشیدند. عاقد دفتر عقد و ازدواج را پیش رویشان گذاشت و راهنمایی کرد که کجا را امضاء کنند.

ساعتی بعد همگی بیرون آمدند. هنوز مقداری از کارهای عصر مانده بود ولی به اصرار مهتاب عروس و داماد برای ساعتی استراحت به اتاق او رفتند و مهتاب قول داد که خودش به کارها رسیدگی کند.

به اتاق مهتاب که رسیدند، شهباز چادر و تور مهرآفرین را برداشت. لباس عقدش یقه بسته و آستین بلند بود.

شهباز غرغرکنان پرسید: این چه لباسیه؟ نمیشد یه کم یقه‌اش باز باشه؟

مهرآفرین با چشمهای گرد شده پرسید: جلوی عاقد و بقیه؟ نه نمیشد. من الان میام.

و دوان دوان از اتاق بیرون دوید. شهباز متحیر به دنبالش رفت و او را دید که خودش را توی دستشویی انداخت.

شهباز خندید. کتش را در آورد و به جالباسی آویخت. کراوات را هم باز کرد و روی کت گذاشت. ماسکش را بیرون انداخت. دکمه‌ی بالای پیراهنش را هم باز کرد و نفسی کشید.

روی تخت مهتاب دراز کشید و مشغول چک کردن صفحات مجازیش شد.

مهرآفرین که قبل از عقد پیش مهتاب لباس عوض کرده و آرایش کرده بود، تاپ و شلوار جینش را روی سکوی حمام گذاشته بود. با خوشحالی پیراهن بلند و سنگین را با لباس راحتش عوض کرد و از حمام بیرون آمد.

کنار شهباز دراز کشید و گفت: آخیش... دیشب از جوش چشم رو هم نذاشتم.

_: یعنی الان میخوای بخوابی؟

مهرآفرین چشم بست و با لحنی شوخ گفت: ها دیگه! باید بخوابم که برای عصر پوستم شاداب و تروتازه بشه.

شهباز اما اینقدر سربسرش گذاشت که خواب به کلی از سرش پرید.

ساعتی بعد صدای مهتاب از توی راه پله به گوش رسید که به آواز می‌خواند: بچه‌ها من دارم میام بالا... دارم میام بالا... دارم میام... دارم میام.... دیم دارام دام... خیلی خوب نمیام. براتون غذا گذاشتم رو میز هال. بیاین بردارین. مهرآفرین زود بخور بیا پایین ساعت دو وقت آرایشگاه داریم. من خونه همسایه‌ام. آماده شدی زنگ بزن بریم.

و بدون این که منتظر جواب بماند پایین رفت. مهرآفرین جلوی آینه ایستاد. موهای پریشانش را مرتب کرد و با خنده‌ای پر از خجالت گفت: نگاه چه ریختی شدم!

شهباز با رضایت گفت: خیلی هم خوبی.

+: خیلی... بیا بریم ناهار.

شهباز از جا برخاست و به دنبال او رفت. دم درگاه اتاق ایستاد و به چهارچوب تکیه داد. مهرآفرین سر برداشت و به او هم که ظاهر بهم ریخته و بامزه‌ای پیدا کرده بود نگاه کرد. با خنده گفت: مثل این هنرپیشه خوشتیپا تو فیلمای هالیوودی شدی.

شهباز خندید. پیش آمد و کنار او نشست. ساندویچ را برداشت و گفت: فعلاً که اسکارم رو گرفتم و خوشحالم. این چیه؟ مرغ؟ خوبه.

مهرآفرین به او تکیه داد و گفت: ولی نذاشتی بخوابم.

_: حالا مگه بد گذشته؟

+: نه...

شهباز دست آزادش را دور شانه‌های او حلقه کرد و گفت: ناهارتو بخور دیر نشه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۰۰ ، ۲۳:۳۳
Shazze Negarin

سلام بر دوستان جان

شبتون پر از رویاهای رنگی

 

 

 

جشن عقد مهتاب توی باغ کوچکی متعلق به باباجون، در یکی از روستاهای اطراف برگزار شد. ظهر پاییزی هوا نسبتاً معتدل بود ولی کم‌کم رو به سردی می‌رفت.

مهرآفرین بعد از شرکت در مراسم عقد در محضر، همراه با شهباز و باباجون و عمه مهدیه، با ماشین مهتاب به باغ رفت.

از اول صبح با شهباز بود ولی یک لحظه هم تنها نشده بودند. همین که رسیدند، عروس و داماد هم رسیدند و عکاس و فیلمبردار به استقبال آنها رفتند.

مهرآفرین پیاده شد و گوشه‌ای ایستاد. به دوستش که بین هلهله‌ی شادی مهمانها وارد باغ میشد با لبخند نگاه کرد.

دستی روی شانه‌اش نشست. برگشت نگاه خندانش را به شهباز دوخت.

_: بریم یه کم قدم بزنیم؟

+: الان؟؟ باید بریم تو باغ!

_: هیشکی به هیشکی نیست. مطمئن باش متوجه‌ی غیبت ما نمیشن.

+: چرا الان مامانم اینا می‌رسن و متوجه میشن.

_: خب بشن. خلاف که نیست. یه کم می‌گردیم میاییم.

یک ماشین همان نزدیکی توقف کرد. هدیه و نامزدش از آن پیاده شدند و بدون دیدن آنها به باغ رفتند.

مهرآفرین با غبطه زمزمه کرد: دوتایی امدن.

شهباز عصبانی از این که ماشین ندارد، غرید: منم میخوام چند دقه دوتایی باشیم. اگر ناز نکنی و بیای.

مهرآفرین آهی کشید. پشت چشمی نازک کرد و بالاخره دل به دل او داد.

کنار دیوار خشتی قدیمی بلند باغ راه افتادند و به اولین کوچه پیچیدند. جوی آب با زمزمه‌ای دلنواز بین کوچه راه می‌رفت. درخت چنار پیر هم با برگهای زرد پاییزی، در دست نسیم قصه‌ها می‌گفت. یک سار از روی دیوار پرید و در آبی آسمان گم شد.

مهرآفرین دستهایش را باز کرد و نفس عمیقی کشید. یک دور چرخید و چشم بسته گفت: چقدر اینجا خووووبه.

شهباز خندید. بازوی او را گرفت و گفت: تو آب نیفتی.

+: اَه! حس آدمو خراب می‌کنی.

_: باشه. به حست برس ولی اگر لباست خیس و گلی شد، من کاری نمی‌تونم بکنم.

+: میشه عقد ما هم اینجا باشه؟

_: احتمالاً باید همین کار رو بکنیم. هم خونه ما کوچیکه هم شما. تالارها هم که تعطیله.

+: من بچه بودم. عروسی خاله‌ام تو خونه مامان‌بزرگم بود. خونه کوچیک، جمعیت زیاد... اون موقع میشد. اولش خیلی بهم خوش گذشت. یه عالمه بچه... کلی بازی... لباسم هم تورتوری سفید... عاشقش بودم. وسط حیاط یه حوض بود. داشتیم بدو بدو می‌کردیم، افتادم تو حوض. مجبور شدم لباسمو عوض کنم. یه پیراهن قرمز تنم کردن که پوستمو می‌خورد. مدلش هم دوست نداشتم. بقیه‌ی جشن خیلی خوش نگذشت. بعد از شام هم یه گوشه خوابم برد. مامانم هم رفت خونه. وقتی بیدار شدم کلی گریه کردم. بنده خدا مامان بزرگ، کلی قصه گفت تا آروم شدم و دوباره خوابیدم. مامانم فرداش برای کمک امد و باز کلی گریه زاری کردم. مجبور شد لباس تور سفیدم رو که حالا خشک شده بود، دوباره تنم کنه که دست از گله گذاری بردارم و بذارم کمک مامان‌بزرگ ریخت و پاش عروسی رو جمع کنه. چه بچه‌ی لوسی بودم!

_: عشق لباس عروس بودی.

+: خیلی! مخصوصاً اون لباس. فکر می‌کردم وقتی می‌پوشمش از فرشته‌ها هم خوشگلتر میشم.

_: تو همیشه از فرشته‌ها خوشگلتری ولی خیلی دوست دارم تو لباس عروس ببینمت.

مهرآفرین سرش را عقب برد و خندید. صدای خنده‌اش همنوا با طبیعت اطرافش شد. شهباز با عشق به او چشم دوخت و فکر کرد که عشق چه بیخبر وارد قلبش شده است.

مهرآفرین دست او را کشید و گفت: بیا بریم تو باغ.

و این بار شهباز نتوانست مخالفت کند. به دنبال او به باغ رفت و باهم در جشنی که شباهتی به جشنهای معمول نداشت شرکت کردند. مهمانها در باغ پراکنده بودند و عروس داماد دور باغ می‌گشتند و با هر گروه عکس می‌گرفتند. مهتاب یک تاج گل به سر داشت و لباس سبز زیبایی پوشیده بود.

مهرآفرین جلو رفت و با خوشحالی گفت: از همیشه قشنگتر شدی. لباست هم خیلی بهت میاد.

مهتاب با لبخندی مضطرب پرسید: خوبم واقعاً؟

داریوش گفت: عالی هستی عزیزم.

و مهرآفرین با اطمینان گفت: تو فوق‌العاده‌ای.

مهتاب تبسمی کرد و رو به شهباز گفت: بیاین چارتایی عکس بگیریم.

شهباز بین مهتاب و مهرآفرین ایستاد و دست دور شانه‌های آنها انداخت. چندین عکس با ژستهای مختلف گرفتند و بعد مهرآفرین و شهباز، پیش پدر و مادر مهرآفرین که تازه رسیده بودند رفتند.

جشن تا عصر ادامه داشت و قبل از غروب همگی به خانه برگشتند.

 

بعدا نوشت: صدمین پست وبلاگم را یک دقیقه بعد از نیمه شب، در شروع دهمین روز دهمین ماه سال چهارصد ارسال کردم... چه تقارن جالبی! امروز تولد بابامه... بیشتر از غم عمیق یک سال و نیم دلتنگی، از این خوشحالم که چهل سال سایه‌ی چنین پدر عزیزی بر سرم بود. خدایا شکرت... خدایا کمک کن بتونیم قدر نعمتها و داشته‌هامون رو بدونیم... 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۰۰ ، ۰۰:۰۱
Shazze Negarin

بعد از هزار سال سلام

روزهای آخر قرنطینه که حالم کمی بهتر شده بود، تند تند نوشتم و همین که خوب شدم با یک عالمه کار عقب افتاده مواجه شدم! امدم عذرخواهی کنم و بگم از همیشه شلوغترم. این پست هم بین رفت و آمد نوه و درگیری مشقهای رضا و کارهای دیگه نوشته شد و هیچ تمرکزی نداشتم. ان‌شاءالله بتونم زودتر بیام و حداقل پستهای کوتاهی بذارم که به کلی روال قصه از دستتون نره. خودم که مجبور شدم نصف قصه رو دوباره بخونم ببینم اصلاً چی بود :)))

 

خلاصه که... ببخشید :*

 

 

 

 

مهرآفرین جلوی بوم نقاشی‌اش نشسته بود و غرق فکر قلم میزد. مهتاب هدست توی گوشش بود و در حال نقاشی کشیدن با داریوش درباره‌ی برگزاری مراسم عقدشان بحث می‌کرد. باباجون هم درسش را داده و رفته بود. کار ترجمه داشت و توی هال مشغول بود. مهتاب و مهرآفرین توی اتاق کار مشغول بودند.

مهتاب غرغرکنان گفت: ولی من از این سفره آماده‌ها خوشم نمیاد. خیلی خزن.... خز دیگه. یعنی بی‌کلاس. کجا بزرگ شدی تو؟ نخیر. نه نه نه...

مهرآفرین نفس عمیقی کشید. هدست صورتی‌اش را توی گوشهایش گذاشت و آهنگ ملایمی روشن کرد. همراه آواز عاشقانه زیر لب می‌خواند و نقاشی می‌کرد. دلش برای شهباز تنگ شده بود. دو سه روز از خواستگاریشان می‌گذشت و اینقدر برنامه‌های مختلف پیش آمده بود که اصلاً نتوانسته بود که او را ببیند. دیشب هم شیفت بود و از صبح که آمده بود خواب بود.

با پشت دست قطره اشکی را که بی‌اجازه چکید پاک کرد و خم شد تیوپی را که روی زمین افتاده بود را برداشت و کنار بوم گذاشت.

دستی هدست را از گوشش برداشت و از پشت در آغوشش گرفت. مهرآفرین ناباورانه عطرش را بو کشید.

شهباز به نرمی گونه‌اش را بوسید و زمزمه کرد: نبینم خوشگلم گریه کنه.

مهتاب غر زد: هوی یابو اینجا خانواده نشسته.

_: تو به خانواده‌ی خودت رسیدگی کن.

=: مرتیکه بووووق! میگه سفره عقد آماده بخریم. از این آماده‌ها خوشم نمیاد. یکی از همکلاسیهام هم گفتم برای عکاسی بیاد خدا کنه راضی بشه.

شهباز پشت سر مهرآفرین ایستاد و دستهایش را روی شانه‌های او گذاشت. مهرآفرین دستهای او را گرفت و سعی کرد بغضش را فرو بخورد.

_: می‌خوای من عکس بگیرم؟

=: نه تو رو خدا! نه افکت بلدی نه هنر داری. همون خواستگاری عکس گرفتی برای هفت پشتم بسه.

_: از خداتم باشه. حالا نه که تو که از خواستگاری ما عکس هنری گرفتی تحویلمون دادی... طلبکار هم هستی.

=: همش دو روز گذشته. منم هزار تا کار دارم. بذار بعد از عقد آماده‌شون می‌کنم میدم بهتون.

_: سه روز گذشته. وقت محضر گرفتین؟

دستهای مهرآفرین را نوازش کرد. مهرآفرین آرام گفت: رنگی نشی.

شهباز خم شد. روی موهای او را بوسید و گفت: مهم نیست.

مهتاب غر زد: هوی!

شهباز معترضانه پرسید: چسبیدی به بومت؟ خب اینقدر ناراحتی برو بیرون.

=: نه اینو میخوام بذارم کنار سفره عقد. باید تموم بشه. شما برین بیرون.

_: میریم اتاق تو. خواستی بیای در بزن.

=: خیلی پررویی.

_: سه رووووزه ندیدمش. می‌فهمی؟

همزمان بازوی مهرآفرین را هم کشید تا از روی سه پایه بلند شود.

مهرآفرین رنگهایش را کنار گذاشت و با او همراه شد.

توی اتاق مهرآفرین آرام گفت: فکر کردم رفتی خونه خوابیدی.

_: نه رفتم دوش گرفتم امدم اینجا. دارم از خواب میمیرم. ولی بیا.

همانطور که او را محکم گرفته بود دراز کشید و به دو دقیقه نکشیده خوابش برد.

مهرآفرین به طرف او چرخید و به خطوط چهره‌اش و نفس کشیدن آرامش چشم دوخت. خوابش که سنگین شد آرام برخاست. می‌ترسید مهتاب بیاید و خجالت بکشد.

از پله‌ها پایین رفت. مهتاب هنوز مشغول بود. متعجب پرسید: چرا امدی پایین؟

+: خواب رفت.

=: جدی؟ همینقدر دلتنگ بود؟

+: خسته بود.

آرام رو به بوم نشست و دوباره قلم‌مو را برداشت.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۰۰ ، ۱۸:۰۹
Shazze Negarin