سلام عزیزانم
شبتون به خیر و شادی
این قصه هم به آخر رسید. ببخشید اگر اونطور که دوست داشتین پیش نرفت. سعی کردم مثل همیشه پر از آرامش و لبخند باشه.
یه مدت میرم مرخصی تا انشاءالله سوژهی تازهای پیدا کنم و برگردم.
الهی در پناه خدا همیشه سلامت و خوشحال باشید :*
همانظور که مهرآفرین میخورد شهباز ریز ریز سر و گردنش را میبوسید.
+: وای شهباز بسه.... باید برم...
_: ناهارتو بخور بعد برو.
+: تو که نمیذاری.
_: دست و دهنت آزاده. بخور.
هرطور بود نیمی از ساندویچش را خورد و برخاست. آماده شد که برود. ولی قبل از رفتن باز شهباز سد راهش شد و بوسهای گرم از دهانش ربود.
مهتاب پشت فرمان ماشین نیمنگاهی به او انداخت و پرسید: خوبی؟ تونستی هیچی بخوابی یا این پسرهی هول دستپاچه نذاشت؟
مهرآفرین با خنده گفت: نذاشت.
=: نیشتو ببند. خجالت هم خوب چیزیه. عروس هم عروسهای قدیم.
+: خجالت از کی؟ تو؟ نذار دهنمو واز کنم.
مهتاب قاه قاه خندید. آهنگ شادی را پلی کرد و مشغول همخوانی با آن شد.
دکور آرایشگاه گرم و طلایی و روشن بود. مهتاب با سروصدا با همه گپ میزد و مهرآفرین آرام دور و برش را تماشا میکرد. آرایشگر او را روی صندلی مخصوص نشاند. کمی دربارهی نوع آرایشش سوال کرد و بعد مشغول کار شد.
چون مهتاب ماشین داشت، بر خلاف رسم معمول داماد به دنبال عروس نیامد و جلوی در خانهی داریوش که قرار بود جشنشان در آنجا باشد، منتظر عروسش ماند.
در گاراژی خانه باز بود و مهتاب مستقیم تا وسط حیاط رفت. شهباز پیش آمد و در مهرآفرین را باز کرد. مهرآفرین سر برداشت و نگاه پر نازش را به او دوخت. دست روی دست او گذاشت و آرام از ماشین پیاده شد. شهباز دست آزادش را دور کمر او پیچید و چادرش را برداشت. بوسهای روی موهای او کاشت.
مهرآفرین با بغض زمزمه کرد: برای همه چی متشکرم.
شهباز که لرزش صدای او را حس کرد، از در شوخی وارد شد و گفت: هنوز مونده تا تشکر کنی. بذار یه شامی بخوریم، دوری بزنیم ببینیم هنوز هم سر حرفت هستی یا نه. به اون دوربین هم نگاه کن. گمونم این همکلاسی مهتابه.
+: آره. تو آرایشگاه هم همراهمون بود.
_: خدا کنه کارش از مهتاب بهتر باشه.
مهرآفرین بالاخره خندهاش گرفت و گفت: عکاسی مهتاب به این خوبی!
شهباز با تمسخر گفت: عالی! حرف نداره.
باهم به طرف اتاق رفتند و سر سفره عقد زیبایی که پهن بود نشستند. جشن کوچک و دلپذیری بود. شام را از رستورانی که شوهر مریم در آن شریک بود گرفتند و همه راضی بودند.
بعد از رفتن مهمانها با تعارف مادر مهرآفرین، شهباز به خانهی آنها آمد. نیمه شب بود که برای خواب آماده شدند. شهباز دراز کشید و غر زد: این انصاف نیست که فردا باید شش صبح بیمارستان باشم.
مهرآفرین به نرمی در آغوش او خزید و خندان گفت: خوبه که یه شغل داری.
_: الان بیشتر دلم میخواد به خاطر تو خوشحال باشم تا شغلم. ولی... خدایا شکرت.
مهرآفرین خودش را بالا کشید و بوسهای به گونهی او زد. چهره درهم کشید و گفت: چه زود صورتت زبر شد. ظهر نرم بود.
_: کود میدم پاشون.
بعد به طرف او چرخید. محکم در آغوشش کشید و گفت: هیش. چشماتو ببند. تکون هم نخور. باید بخوابم. مجبوووورم.
+: اهه میخواستی ظهر بخوابی. هرچی گفتم بذار بخوابم نذاشتی.
بعد هم گاز ریزی از بازوی او گرفت.
شهباز نالید: باید برم سر کار...
مهرآفرین کمی بیشتر اذیتش کرد. بالاخره هم بین بازوان او چرخید و پشت به او خوابش برد. صبح روز بعد که بیدار شد شهباز رفته بود و جای خالیش به او دهن کجی میکرد. مهرآفرین حیرتزده فکر کرد که چرا اینقدر زود دلتنگش شده است و به هیچ جوابی نرسید. از جا برخاست و از ته دل از خدا خواست که همیشه کنار شهباز همینقدر عاشق و خوشحال بماند.
تمام شد
شاذّه
19/10/1400