ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

۵ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

سلام به روی ماهتون

شبتون پر از شادی و سلامتی

 

 

 

چند لحظه بعد توی آینه نگاهی به شهباز انداخت و پرسید: فردا ساعت چند باید بری؟ بیام دنبالت؟

شهباز که دوباره یاد نگرانیهایش افتاده بود به بیرون چشم دوخت و عصبی زمزمه کرد: هشت. لازم نیست بیای.

=: اوهووو نخوری منو! حالا خودکشی نداره. یا قبول میشی یا نمیشی.

شهباز دندان قروچه‌ای رفت و غرید: معامله دو سر باخت.

=: اینجوری نگو. اون روز که پرستاری رو انتخاب کردی می‌دونستی که قدم تو چه راهی گذاشتی.

شهباز چشمهایش را بست و سرش را به عقب تکیه داد. دلش نمی‌خواست جلوی این دختر غریبه به بحث ادامه بدهد.

مهرآفرین به آن دو نگاه کرد. بعد از چند لحظه پرسید: واقعاً نسبتتون عمه و برادرزاده است؟

شهباز با چشم بسته گفت: به قیافه‌ی این پیرزن غرغرو چیزی غیر از عمه بودن می‌خوره؟

مهتاب به تندی گفت: فعلاً که غرغرو و منفی‌باف و رو اعصاب تویی! جمع کن خودتو!

شهباز چشم باز کرد و رو به آینه اخم کرد. بعد از چند لحظه گفت: اول خانم رو برسون. من میام خونه شما.

=: غلط کردی. برو خونه درس بخون.

_: درسام تو گوشیه. میام اونجا می‌خونم.

=: من می‌خوام برم کفش بخرم. خونه نمیرم.

شهباز چشمهایش را در حدقه چرخاند ولی حرفی نزد.

گوشی مهرآفرین زنگ خورد. آن را از توی کیفش بیرون آورد. اسم مامان روی صفحه بود. چشمهایش را از نگرانی بست و با صدایی که به زحمت بالا می‌آمد جواب داد: سلام...

صدای مامان هم پر از نگرانی بود و با وجود این که تنظیم گوشی روی بلندگو نبود ولی در سکوت ماشین پخش شد.

=: سلام مهرا کجایی؟ داریوش زنگ زده به بابات میگه سر قرار نرفتی. با اون قیافه‌ی نه دل و نه جونت معلوم بود که آخرش نمیری. ولی خیلی زشت شد. الان آقاسروش با بابات امده خونه، خیلی ناراحته که تو به دیدن پسرش نرفتی. بابات کلی خجالت‌زده شد. خیلی بد شد.

مهرآفرین لب به دندان گزید و به زحمت گفت: الان میام خونه.

=: من جات بودم نمیومدم خونه. بابات خیلی عصبانیه. آقاسروش هم اینجایه. چه توضیحی می‌خوای بدی؟ من امدم تو راه پله که صدام بهشون نرسه. بنظرم برو خونه مامانم یا خاله‌ات... ولی چی بگم... به اونا هم فعلاً هیچی نگو تا بعد ببینم چکار باید بکنیم. نمی‌فهمم چرا ندیده و نشناخته از این پسره بدت میاد.

+: میرم پیش مریم.

=: خیلی خب برو پیش مریم. آبا که آسیاب افتاد بهت زنگ می‌زنم. مواظب خودت باش. خدافظ.

+: چشم. خدافظ.

با بغض قطع کرد. صدای گوشی لعنتی چرا اینقدر بلند بود؟ همین را کم داشت که دو غریبه‌ی کنارش تمام مشکلاتش را بشنوند. اینقدر حواسش پرت بود که به فکرش نرسید که وسط مکالمه صدایش را کم کند. نمی‌دانست که روبرو شدن با داریوش سختتر بود یا کنار این غریبه‌ها نشستن و آنها را شریک مشکلاتش کردن.

بعد از چند لحظه از شدّت خجالت به هق هق افتاد.

مهتاب نفس عمیقی کشید. خیابان را دور زد و گفت: ولش کن. یه خواستگار خارجی پشمالو ارزش گریه کردن نداره. بیا بریم خونه ما. یه شربت بیدمشک و گل خشت بهت میدم حالت جا میاد.

مهرآفرین می‌خواست مخالفت کند، اما می‌ترسید دهان باز کند و بغضش بدتر از الان بترکد و به فهرست آبروریزیهای بی‌شمارش جلوی این دو نفر، آن گریه‌ی پر سروصدا و عجیبش هم اضافه شود. پس دستهایش را محکمتر جلوی دهانش فشرد و سعی کرد هق هقش را مهار کند.

چند دقیقه بعد توی یک کوچه، جلوی یک در گاراژی متوقف شدند. مهتاب کمربندش را باز کرد و گفت: رسیدیم. بفرمائید.

مهرآفرین پیاده شد و رو به مهتاب که داشت در خانه را باز می‌کرد به زحمت گفت: مزاحمتون نمیشم. من یه آژانس می‌گیرم میرم.

مهتاب بازوی او را گرفت و توی خانه کشید. در همان حال گفت: کجا بری با این حالت؟ اون دوستت مریم که تو رو با این حال ببینه سکته می‌کنه. تا تو بیای توضیح بدی که چی شده، نصف خانوادتو می‌کنه زیر خاک.

فایده نداشت. بغضش بالاخره ترکید. با گریه و زاری گفت: مریم خواهرمه.

شهباز وارد شد. قوطی دستمال کاغذی‌ای که توی ماشین بود را آورد. آن را روی دست مهتاب انداخت و بدون حرف زدن به طرف اتاق رفت.

=: ماسکتو در بیار. خیس آب شد. چه اشکی می‌ریزی! خدای من! این همه اشک از کجا آوردی؟

از گاراژ که تیرکهای چوبی سقفش پوشیده با شاخ و برگ درخت انگور بود گذشتند و به فضای باز وسط درختها رسیدند. آنجا که یک حوض کاشی آبی کوچک با فواره خودنمایی می‌کرد. درختهای سپیدار و زردآلو و بادام و خرمالو، روی حوض سایه انداخته بودند.

کنار درختها نیمکتهای کوچک سنگی بود. روی اولین نیمکت نشست و به تنه‌ی درخت پشت سرش تکیه داد. دو سه دستمال دیگر کشید. داشت از خجالت می‌مرد و اشکش بند نمی‌آمد. آخرین باری که اینطور گریه کرده بود را به خاطر نمی‌آورد. مامان همیشه از گریه‌های او وحشتزده میشد و التماس می‌کرد که آرام بگیرد.

مهتاب گفت: میرم برات شربت بیارم.

پدرش و شهباز توی هال نشسته بودند. سلامی کرد و به طرف آشپزخانه رفت. امیدوار بود که شهباز توضیح قابل قبولی درباره‌ی دختر غریبه داده باشد.

داشت شربت درست می‌کرد که شهباز به آشپزخانه آمد. توی جعبه قرصهای روی میز گشت و یک ورق کنار سینی گذاشت.

_: از این قرص هم بهش بده.

=: براش بد نباشه.

_: فکر نمی‌کنم. بهرحال اگر مشکلی بود من همینجام.

=: ممنون. طفلکی دلم براش سوخت. فکر می‌کردم دوره‌ی ازدواجهای اجباری گذشته.

_: تو هر فرهنگی فرق می‌کنه.

مهتاب بیرون آمد. سینی و قرص را کنار مهرآفرین گذاشت. کمی آرام گرفته بود و حالا دوباره هق هق می‌کرد. نگاهی به شربت و قرص انداخت. آرامبخش را می‌شناخت. مامان هم گاهی مصرف می‌کرد.

با چشم به دستشویی گوشه‌ی حیاط اشاره کرد و پرسید: می‌تونم برم اونجا دستامو بشورم؟

=: حتماً. بفرمایید.

با بدنی لرزان برخاست. توی آینه‌ی دستشویی به صورت ورم کرده و بینی قرمزش نگاه کرد و سرش را با تأسف تکان داد.

صورتش را با آب و صابون شست و دوباره برگشت. یک قرص جدا کرد و با شربت فرو داد. چند لحظه طول کشید تا توانست زمزمه کند: خیلی مزاحمتون شدم. ببخشید.

و دوباره جرعه‌ی بزرگ دیگری سر کشید تا گرفتگی صدایش برطرف شود.

گوشیش دوباره زنگ زد. این بار مریم بود. آهی کشید و جواب داد: سلام...

=: سلام خواهری... خوبی؟ کجایی؟

+: امدم...

به مهتاب نگاه کرد و ادامه داد: پیش دوستم.

=: مامان زنگ زد گفت داری میای اینجا. گفت شب هم نگهت دارم. عمو سروش شب پیش بابا میمونه. داریوش هم انگاری الان رفته اونجا و بدجوری توپشون پره.

+: هوم... گفت.

=: اصرار بیخود چرندی دارن. کی میای؟

+: میام. چند دقیقه دیگه.

=: نه ببین... شرمنده... من خونه نیستم. خونه مادرشوهرم هستیم. اینجا که خوش نداری بیای. بذار آخر شب خودم میام دنبالت.

از برادرشوهر مجرد خواهرش بدش می‌آمد. مریم هم این را می‌دانست.

سرش را به درخت تکیه داد. این بار مهتاب فاصله گرفته بود که حرفهایش را نشنود. خیالش از این جهت راحت بود ولی نمی‌دانست چطور به مهتاب بگوید که تا آخر شب آنجا می‌ماند!

=: مهرا هستی؟ آخر شب میام دنبالت. آدرس رو برام بفرست. فعلاً خدافظ.

+: خدافظ.

قطع کرد و در دل به خودش تشر زد: مصیبت نداره. پا میشی میری خونه مامان بزرگ. قرار نیست که واسه شام اینجا بمونی.

لیوان خالی شربت را توی سینی گذاشت. از جا برخاست. چادر و شالش را مرتب کرد و گفت: خیلی مزاحمتون شدم. ببخشید. دیگه برم زحمت رو کم کنم.

=: می‌خوای بری خونه خواهرت؟ بذار برسونمت. این جوری نرو.

+: نه نه خودم میرم. خیلی ممنون. خیلی زحمت دادم بهتون.

=: نه بابا زحمتی نبود.

باباجون سر برداشت و از پنجره به بیرون نگاه کرد. خطاب به شهباز گفت: حالش بهتره الحمدلله. برو تعارف کن بیاد تو. زشته شام نخورده بره.

شهباز بیرون آمد. صدای مهرآفرین را شنید که به مهتاب می‌گفت: از آقای کریمی هم از قول من عذرخواهی کن. خیلی زشت شد که یهو نشستم پیششون.

=: خیلی هم خوشگل شد. تو که نمی‌خواستی بری پیش اون خارجی پشمالو!

شهباز پیش آمد و پرسید: حالا از کجا اینقدر مطمئنی که یارو پشمالو باشه؟

=: بشین سر درسات بچه. تو صحبت خانما دخالت نکن.

_: قصد دخالت ندارم. باباجون گفتن بیام تعارف کنم بیاین تو.

مهرآفرین با دستپاچگی گفت: نه نه من بیشتر از این مزاحم نمیشم.

دو قدم عقب رفت.

_: یک درصد فکر کن باباجون اجازه بده شام نخورده بری. اصلاً بهش برمی‌خوره. مهمون هستی باید بیای تو.

مهرآفرین با دو دست روی صورتش را پوشاند و گفت: آخه ماسکم هم خیس شده. نمیشه بیام.

مهتاب توی اتاق دوید و چند لحظه بعد با یک بسته‌ی تکی ماسک برگشت. آن را به طرف مهرآفرین گرفت و گفت: بهرحال بدون ماسک بیرون هم نمیشه بری. خطرناکه.

همان موقع در اتاق باز شد و باباجون بیرون آمد. پیرمرد لاغر قدبلندی بود. مهرآفرین با دستپاچگی سلام کرد.

=: سلام باباجون. بیاین تو. هوا سوز پاییز داره. سرد نیست ولی سرما می‌خورین. بیرون نمونین.

+: من... من مزاحمتون نمیشم. باید برم خونه خواهرم.

=: زنگ بزن بگو بعد از شام میری. بیا تو یه لقمه بخور. بیاین تو بچه‌ها.

+: من...

ولی دیگر نتوانست ادامه بدهد. همه به طرف اتاق رفتند و او هم با قدمهایی نامطمئن به دنبالشان رفت. درست نمی‌دانست اینجا کجاست و چطور می‌تواند به خانه‌ی مادربزرگش برسد. هوا هم تاریک شده بود. مطمئن نبود که بتواند آژانس پیدا کند. از آن گذشته این خانواده خیلی راحت و بدون تعارف و مهربان به نظر می‌رسیدند.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۰۰ ، ۱۹:۲۶
Shazze Negarin

سلام سلام

شبتون پر از رویاهای طلایی

 

 

 

شهباز فکر کرد که او به اشتباه خودش می‌خندد. پس خندید و گفت: حالا! مهم هم نیست. شمارشو نداری؟ براش بنویس.

+: نه شماره ندارم.

مهرآفرین لقمه‌ی دیگری خورد و فکر کرد: حالا چرا نشستی؟ فقط بخور هی بخور هی بخور! این چه وضعشه؟ شیرینی که می‌بینی دیگه بیتاب میشی.

در گیر و دار ماندن و رفتن بود که یک دختر جوان نزدیک میز شد و با لحن پر عشوه‌ای گفت: اوا شهباااااز! حالا دیگه زیرآبی میری؟

و مژه‌های ریمل زده‌اش را هم تند تند بهم زد.

مهرآفرین متعجب به او نگاه کرد. از شدت اضطراب لقمه توی دهانش مانده بود و پایین نمی‌رفت. هی می‌خواست دهان باز کند و بگوید که بین او و مرد روبرویش هیچ ارتباطی نیست اما خشکش زده بود. برای چند لحظه انگار نفس کشیدن هم یادش رفت....

تا این که شهباز دست دختر را توی دستش گرفت و با خونسردی گفت: گیرم که زیرآبی برم. تو بگو چه جوری زاغ سیاه منو چوب زدی؟

دختر بلند خندید. بدون تعارف نشست. چیزکیک شکلاتی را پیش کشید و پرسید: منتظر کسی بودین؟

_: آره. یک جوان خوش تیپ خارج تحصیلکرده که تو رو بندازم بهش.

دختر یک لقمه توی دهانش گذاشت و با لذت مزه کرد.

=: اقامت امریکا هم داره؟ یا استرالیا یا نیوزیلند.... دیگه حالا اگه نشد کانادا... می‌دونی که از سرما خیلی خوشم نمیاد.

_: اون کیک مال من بود. خیلی عمه ای!

دختر قاه قاه خندید و پرسید: معرفی نمی‌کنی؟

_: نه منتظرم تو معرفی کنی. ولی قبلش بگو واقعاً چه جوری منو پیدا کردی؟

مهرآفرین جرعه‌ای چای نوشید و با کنجکاوی به آن دو چشم دوخت. از حرفهایشان سر در نمی‌آورد.

مهتاب ابرویی بالا انداخت و با عشوه گفت: ما اینیم دیگه! بلدیم.

شهباز بالاخره جدی شد و زیر لب غرید: کم زبون بریز بچه. همه دارن نگاهت می‌کنن.

مهتاب چشم گرداند و گفت: کی ما رو می‌بینه؟ ولم کن.

بعد رو به مهرآفرین کرد و گفت: خب خوشگل خانم... من مهتابم. شما کی هستین؟

مهرآفرین لب به دندان گزید و زمزمه کرد: من... باید یه چیزی رو توضیح بدم... یه اشتباهی شده.

مهتاب با دست به شهباز اشاره کرد و گفت: میخوای بگی با این پسره قرار نداشتی. بابا بیخیال... ما خودمون ذغال فروشیم!

_: چشم من روشن!

=: نگران نباش. هنوز کیس مورد علاقمو پیدا نکردم. بعد از اون... این چیه که واس شما خوبه واسه من بده؟

_: توضیح که دادن. یه اشتباهی شده. ما قرار نداشتیم.

مهرآفرین ناگهان به چیزی شک کرد. گوشی‌اش را درآورد. نشانی کافی‌شاپی که برایش فرستاده بودند را با جایی که آمده بود مقایسه کرد. یک خیابان اشتباه آمده بود! باید به خیابان دیگری در همان نزدیکی می‌رفت. وقتی متوجه شد، محکم توی صورت خودش کوبید.

شهباز پرسید: چی شد؟

مهتاب با لحن خنده‌داری پرسید: چرا خودزنی می‌کنی؟

مهرآفرین سر برداشت و با بیچارگی گفت: باید می‌رفتم خیابون دارلک! چرا این خیابونا همشون مثل همن؟

شهباز خندید و گفت: حالا آقا خارجیه تو کافی‌شاپ تو خیابون دارلک نشسته قهوه پشت قهوه می‌خوره و سیگار با سیگار روشن می‌کنه تا تو بیایی.

=: آقا خارجیه که مال من بود!

_: باشه مال تو. بپر برو اونجا تا نرفته.

مهرآفرین به آن دو نگاه کرد. همه چیز مثل خوابی بی سر و ته بنظر می‌رسید.

مهتاب به طرف او برگشت و گفت: حالا گذشته از شوخی، اگر باید بری، ماشین من دم دره. می‌تونم برسونمت.

مهرآفرین با گیجی سر تکان داد و زمزمه کرد: نه نمی‌خوام برم.

اینقدر خجالت کشیده بود که احساس می‌کرد تمام توانش را سر این اشتباه مسخره از دست داده است. دیگر برای روبرو شدن با یک شخصیت جدید انرژی نداشت.

به ته مانده‌ی چای سرد شده‌اش نگاه کرد. باید برمی‌خاست و به خانه می‌رفت ولی انگار به صندلی چسبیده بود.

مهتاب رو به شهباز کرد و پرسید: یعنی تو همینطور الکی الکی امدی اینجا نشستی... بعد این دوستمون امد از در تو و تو رو با آقا خارجیه اشتباه گرفت؟

_: این که واضحه ولی من هنوز دارم فکر می‌کنم چه جوری رد منو زدی.

مهتاب گوشیش را بالا آورد و گفت: تکنولوژی شازده پسر. ما بلدیم! اون روز که دادی کلیپ رو موبایلت ببینم یه برنامه ریختم برات ببینم کجاها میری.

_: خداییش خیلی عمه ای! آدم با برادرزاده‌ی مظلومش این کار رو می‌کنه؟

مهتاب قری به سر و گردنش داد و گفت: دیگه دیگه!

بعد رو به مهرآفرین کرد و گفت: خوشگل خانم من هنوز اسم تو رو نمی‌دونم.

مهرآفرین داشت آب می‌خورد و سعی می‌کرد عمه و برادرزاده بودن دو جوان روبرویش را تحلیل کند. چند لحظه مات به مهتاب نگاه کرد و بالاخره زمزمه کرد: مهرآفرین.

مهتاب با چشمهای گردشده تکرار کرد: مهرآفرین؟

مهرآفرین با تعجب پرسید: طوری شده؟

=: نه نه... چه اسم نازی! قشنگ نیست شهباز؟ وای... من اگه یه دختر پیدا کنم اسمشو میذارم مهرآفرین!

_: اول باید باباشو پیدا کنی.

=: اون که حله! اراده کنم برام ریخته. خارجی ایرانی!

_: تو اراده کن ولی باباجون به این راحتی ته تغاریشو رد نمی‌کنه.

=: مصیبت اینجاست که منم بابامو ول نمی‌کنم. مگه مغز خر خورده باشم باباجون خوشگلم رو ول کنم برم ور دل یه نره خر پشمالو زندگی کنم. والا!

مهرآفرین نمی‌خواست بخندد. یعنی اینقدر مضطرب بود که فکر می‌کرد خندیدن را به کلی فراموش کرده است. ولی لحن مهتاب به قدری مضحک بود که بی اختیار خندید و گفت: منم همینو میگم. مگه زوره؟

=: نه جونم! اگه زور هم باشه باید جلوش وایسیم. همون بهتر که آدرس رو اشتباه امدی. این شهباز ما هم کبریت بی خطره. خیالت تخت. این کاره نیست. پاشو بریم برسونمت خونتون. غرض از امدنم فقط اذیت کردن شهباز بود که انجام شد.

مهتاب که برخاست، مهرآفرین هم بالاخره توانش را بازیافت و بلند شد. با تردید رو به شهباز کرد و گفت: لطف کنین پیک منو بفرمایین که بیشتر از این مدیونتون نشم.

شهباز هم برخاست و پرسید: بیشتر از چی؟

+: شما کیکها رو برای خودتون سفارش داده بودین.

=: خداوکیل می‌خواستی سه تا چیزکیک تنهایی بخوری؟ نترکی داداچ!

_: دیگه حالا اگر می‌خواستم هم قسمت نشد.

مهرآفرین به طرف پیشخوان رفت و گفت: می‌خواستم حساب اون میز رو بدم. سه تا چیزکیک داشتیم و....

دختر متصدی سر برداشت و گفت: حساب شده. فقط دو تا آب بود که نپرداختن.

شهباز از پشت سر مهرآفرین کارتش را پیش آورد و گفت: مهمون دست تو جیبش نمی‌کنه. زشته.

بعد هم رمز کارت را به متصدی گفت.

مهرآفرین به طرف او برگشت و عصبی زمزمه کرد: مهمون ناخوانده.

_: حالا هرچی.

باهم بیرون آمدند. مهتاب پرسید: شهباز برسونمت؟

_: نه میخوام قدم بزنم.

=: راه برو برات خوبه. فردا آزمون داری؟ نباید بخونی؟

_: دیگه نمی‌کشم. امروز هیچی نخوندم.

=: اوه اوه اینجوری که همه چی یادت میره. بشین برسونمت برو یه نگاهی رو درسات بکن. مهرجان تو هم بشین برسونمت.

+: مزاحم نمیشم. خودم میرم. خیلی ممنون.

اما مهتاب تقریباً با خشونت بازوی او را گرفت و جلوی ماشین سوارش کرد. شهباز هم غرغرکنان پشت راننده نشست و پرسید: نخوام درس بخونم کی رو باید ببینم؟

مهتاب اما بدون توجه به او از مهرآفرین پرسید: مسیر تو کجاست؟

مهرآفرین آرام اسم خیابان را گفت.

مهتاب آینه را تنظیم کرد. در حالی که از پارک خارج میشد گفت: پس اول شهباز رو می‌رسونم نزدیکتره.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۰۰ ، ۲۳:۳۴
Shazze Negarin

سلام سلام

عصرتون پر از حس و حال خوب

امیدوارم از قصه‌ی جدید لذت ببرین

 

 

 

 

طالع مهر

 

مهرآفرین دوباره جلوی آینه شال و چادرش را مرتب کرد و چروکهای ناپیدایش را گرفت. آب دهانش را به سختی قورت داد و رو به آینه زمزمه کرد: برو. فقط نیم ساعت. نه نه بیست دقه. بسه. زیاد هم هست.

چشم بست و در جواب خودش لب زد: به دلم نیست.

مامان از بیرون صدا زد: مهرآفرین؟ حاضری؟ اسنپ رسید.

آهی کشید. لب به دندان گزید، کیفش را برداشت و از اتاق بیرون آمد.

مامان در آغوشش کشید. روی سرش را بوسید و زمزمه کرد: خیلی اصرار کردن عزیزم. غریبه نیستن. برو شاید مهرش به دلت بشینه. خوشبخت باشی عزیز دلم.

نفس عمیقی کشید و از مادرش جدا شد. از در بیرون رفت و توی ماشین نشست.

پسرعموی بابا، دوست عزیز دوران کودکیش، بعد از سالها زندگی در خارج از کشور برای اقامت به شهر و دیار خودش برگشته بود. با دیدن مهرآفرین او را برای پسرش در نظر گرفته بود. ولی خواسته بود قبل از خواستگاری رسمی، دختر و پسر یک بار همدیگر را بیرون از خانه ببینند.

هشت ماه از شیوع بیماری کرونا گذشته بود. مهرآفرین مدتها بود که جز برای کار خیلی ضروری از خانه خارج نشده بود. توی ماشین کمی الکل به دستهایش زد. ماسکش را بالاتر کشید و چشمهایش را با نگرانی بست و باز کرد.

راننده بدون حرف به طرف شرق شهر راه افتاد. در نقطه‌ای که مهرآفرین به عنوان مقصد مشخص کرده بود توقف کرد. مهرآفرین نگاهی به اطراف انداخت. اینجا که کافی شاپ نبود! با این حال پیاده شد. نگاهی به کوه روبرویش انداخت. کوه به او آرامش میداد. چرخی دور خودش زد. با دیدن تابلوی کافی شاپ نفسی به راحتی کشید. حدود صد متر باید به عقب برمی‌گشت.

غرغرکنان راه افتاد: آخه این چه وضع خواستگاری کردنه؟ مامان بابا رو بگو! انگار جادو شدن! برو دخترم. برو باهاش صحبت کن. شاید به دلت نشست. می‌خوام صد سال سیاه به دلم ننشینه! اصلاً چرا باید بنشینه؟ مگه رو دستشون موندم؟ از کرونایی حوصلشون سر رفته میخوان یه کار جدید بکنن! مسافرت که نمیشه رفت. چکار کنیم؟ هان! اینو عروسش کنیم! پوووه!

 

شهباز صندلی اپن را کنار در بالکن گذاشت و به کوه روبرویش چشم دوخت. ماگ پر از چایش را بالا آورد و جرعه‌ای نوشید. از فرط نگرانی انگشت شستش را گاز گرفت.

مامان آخرین سیب درختی را شست و توی سبد گذاشت. به طرف او چرخید و گفت: پاشو برو بیرون یه هوایی به کله‌ات بخوره. تا فردا صبح که نمیشه بشینی اینجا چایی پشت چایی بخوری!

_: کجا برم؟

=: یه جایی که چایی نخوری! خودت کم اضطراب داری؟ هی از این تئین هم بریز تو خندق بلا!

_: مگه چقدر چایی خوردم؟

=: پاشو دیگه! حالم از ریختت بد شد. پاشو برو تو خیابون بلکه خدا زد پس کله‌ی یکی عاشقت شد از رو دست ما برت داشت.

_: هعی.... رفیق بی‌کلک مادر!

از جا برخاست. لیوان خالی را توی سینک گذاشت. یک سیب درختی برداشت و در حالی که گاز میزد به اتاقش رفت.

از همان جا صدا بلند کرد: بچه‌ها کجان؟

=: رفتن تو کوچه پشتی فوتبال. تو هم برو بلکه من دو دقه تو آرامش بشینم.

خندید. لباس عوض کرد. قلبش جایی حوالی گلویش میزد. اگر فردا توی آزمون استخدامی قبول میشد نانش توی روغن می‌افتاد! اگر...

هوای اول مهر کمی خنک شده بود. یک بلوز بافتنی نازک یشمی با شلوار کتان کرم پوشید. آستینها را کمی بالا داد. قدم‌شمار پشت دستش را چک کرد. از صبح هزار قدم هم نرفته بود. به قول مامان فقط هی نشسته و چای خورده بود.

ماسک و کفشش را پوشید، خداحافظی کرد و از خانه خارج شد. هزار فکر و خیال مثل خوره به جانش افتاده بود. اگر قبول نمیشد... بیکاری داشت خیلی اذیتش می‌کرد. اگر هم قبول میشد... محیط بیمارستان... هزار بیماری... مخصوصاً کرونا... برای خودش. برای خانواده‌اش...

چشمهایش را بست و باز کرد. این روزها به هر دری زده بود. با خرید و فروشهای کوچک سعی کرده بود حداقل خرج خودش را در بیاورد. مشغول خواندن فوق لیسانس پرستاری بود و درس خواندن به صورت آنلاین به کندی و سختی پیش میرفت.

نیم ساعتی قدم زد و به هیچ نتیجه‌ای در افکار پریشانش نرسید. سر برداشت. با دیدن تابلوی رستوران و کافی‌شاپ سنتی وارد شد. اینجا یک خانه‌ی قدیمی بود که حیاط بزرگ و باصفایی داشت. قبلاً توی اتاقها هم از مهمانها پذیرایی میشد ولی الان ممکن نبود.

پیشخوان پنجره‌ی یکی از اتاقها بود. نگاهی به منو انداخت و گفت: یه قوری چایی با عطر هل می‌خوام.

دختر متصدی تایپ کرد و گفت: بله. با چی؟

به عکسهای هوس انگیز چیزکیکها نگاه کرد و پرسید: چیزکیک دارین؟

=: کاراملی، شکلاتی، وانیل و مربای آلبالو.

_: از هر کدوم یک برش. متشکرم.

=: چشم. کارت دارین؟ نقد قبول نمی‌کنیم.

_: بله بفرمایین.

چند قدم آن طرفتر پشت میزی کنار یک درخت نشست. این طرف چراغی با طرح سنتی، شبیه فانوس قرار داشت. باغچه چمن کاری شده و حوض کوچکی وسط آن بود. صدای آب پاشیدن فواره حال خوبی داشت. با خودش فکر کرد یک روز که حالش بهتر باشد باز هم به اینجا می‌آید. یک روز که تکلیف شغل و در آمدش مشخص شده باشد و اینقدر نگران نباشد.

سر برداشت. یک دختر چادری باریک و بلند از در وارد شد. نگاه نگرانش دور حیاط چرخاند. دستهایش را از نگرانی بهم پیچید. با دیدن شهباز مکثی کرد و بعد سر به زیر انداخت. با قدمهای سریع به طرف او آمد و پشت میزش نشست.

شهباز متعجب به او چشم دوخت. نیم نگاهی به در ورودی انداخت و دوباره به طرف دختر برگشت.

دختر با صدایی لرزان گفت: سلام. ببخشید دیر کردم.

شهباز هم زمزمه کرد: سلام.

باید به او می‌گفت که اشتباه گرفته است؟ بیشتر کنجکاو بود بداند که چرا اینقدر نگران است.

پیشخدمت یک قوری با دو فنجان چای روی میز گذاشت. بعد هم سه برش کیک آورد و پرسید: یه فنجون دیگه بیارم؟

_: نه ممنون.

مهرآفرین با پریشانی پرسید: ممکنه برای من آب بیارین؟

شهباز گفت: دو تا بطر کوچیک لطفاً بیارین.

=: بله چشم.

پیشخدمت که رفت، شهباز شروع به پر کردن فنجانها کرد. اما مهرآفرین با دستپاچگی گفت: برای من نریزین. زیاد نمی‌مونم.

_: یه چایی مهمون من باشین. طوری نمیشه. نمک نداره.

+: نه ببینید من باید یه چیزی رو توضیح بدم.

شهباز فنجان چای را جلوی او گذاشت. کیکها را هم بطرفش سر داد و گفت: بفرمایید.

پیشخدمت آب آورد. مهرآفرین دستهایش را الکل زد. بطر را باز کرد. ماسک را پایین آورد و با پریشانی کمی آب نوشید. گلویش خشک شده بود. باید هرچه زودتر می‌گفت و می‌رفت.

شهباز با ناباوری به او نگاه کرد. چشمهایش زیبا بودند درست... یک بینی تیغه‌ای ظریف با یک قوز کوچک، لبهای ظریف که از بس به دندان گزیده بود سرختر از عادی به نظر می‌رسیدند. پوست خوب و صورت بیضی داشت. یک چهره‌ی خیلی معمولی... حتی آرایش هم نداشت اما شهباز دلش لرزید.

سر به زیر انداخت و به فنجان چای نگاه کرد. عطر هل را به مشام کشید. چندان هم پرعطر نبود. با قیمت بالای هل عجیب نبود.

سعی داشت حواس خودش را با افکار بی‌معنی پرت کند.

مهرآفرین جرعه‌ی دیگری نوشید و بعد تند تند شروع به حرف زدن کرد: ببینین شما خارج بزرگ شدین. فرهنگتون با ما فرق می‌کنه. ما به مشکل می‌خوریم. من سعی کردم این پیغام رو به شما برسونم، اما خانواده اصرار کردن که حضوری همدیگه رو ببینیم. من تا حالا سفر خارجی نرفتم. وضعیت مالی خانواده هم خیلی متوسطه. ما اصلاً به شما نمی‌خوریم. من چادری هستم، شما خارجی هستین...

شهباز نگاهی به او انداخت. صورتش از هیجان گل انداخته بود. چقدر دلچسب بود. همین که برای نفس کشیدن مکث کرد، شهباز آرام گفت: خارجی نیستم.

+: نه منظورم اینه که.... ببخشید آقای...

ای خدا فامیلش را فراموش کرده بود! اسم کوچکش را هم نمی‌خواست ببرد.

_: کریمی هستم.

مهرآفرین با تعجب سر برداشت. این نبود. مطمئن بود که فامیلش این نبود. حتی قیافه‌اش... خب عکسی که برایش فرستاده بودند، چندان واضح نبود. ولی شبیه همین بلوز به تن داشت و خب... تشخیص قیافه با ماسک و عینک واقعاً سخت بود.

فامیلش... آها زنگی‌آبادی بود! کریمی زنگی‌آبادی؟ بعضیها دو تا فامیل داشتند. این غیرممکن نبود. ولی بنظر می‌رسید که کلاً اشتباه کرده باشد.

شهباز ماسکش را برداشت. چیزکیک کاراملی را پیش کشید و لقمه‌ای خورد.

دختر روبرویش به طرز عجیبی ساکت شده بود. معلوم بود که متوجه شده است که اشتباه گرفته است. سر برداشت. مهرآفرین چشم گرداند. هیچ مرد تنهای دیگری آن دور و بر نبود. دوباره با نگرانی به مرد روبرویش نگاه کرد.

شهباز تبسمی کرد. چیزکیک وانیل و آلبالو را به طرف او سر داد و گفت: اونی که باید اینجا می‌دیدی نیومده. یه کم از این کیک بخور فشارت تعدیل بشه. بعد می‌تونی بری. وقتی امد من حرفاتو بهش منتقل می‌کنم.

مهرآفرین با بیچارگی به او نگاه کرد. حتماً مرد روبرویش کلی در دل به او می‌خندید. شاید تا مدتها برای دوستانش خاطره‌ی خنده‌دارش را تعریف می‌کرد. شاید...

نگاهی به بشقاب خوش آب و رنگ جلویش انداخت. گرسنه بود. با وجود این که از صبح تا حالا از شدت اضطراب بی‌وقفه خوراکی خورده بود اما انگار سیر نمیشد.

لقمه‌ای توی دهانش گذاشت. فراتر از حد انتظارش بود! باور نمی‌کرد اینقدر خوشمزه باشد. جرعه‌ای چای هم نوشید و سر به زیر زمزمه کرد: ببخشید عکسی که فرستاده بودن یک کم شبیه شما بود.

شهباز لبخند بزرگی زد و گفت: اشکالی نداره. شما که واقعاً نمی‌خواستی ببینیش.

مهرآفرین سر برداشت و با بیچارگی گفت: چرا. باید اینا رو بهش می‌گفتم.

به ردیف دندانهای سفید شهباز نگاه کرد. مثل تبلیغهای خمیردندان بود. از فکرش خنده‌اش گرفت و سر به زیر انداخت.

 

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۰۰ ، ۱۷:۳۱
Shazze Negarin

سلام به روی ماهتون

باز هم مثل روزهای جوانی نیمه شب مشغول نوشتن شدم... یادش بخیر... چه شبها که با استفاده از سکوت خانه تا نزدیک صبح می‌نوشتم...

قسمت پایانی تقدیم حضورتون. ان‌شاءالله به زودی با قصه‌ی جدید میام. 

 

 

 

 

با تقاضای انتقال هومن به کرمان و بعد هم به مشهد مخالفت شد. به ناچار بندرعباس را انتخاب کردند. زیبا مجبور شد از کارش استعفا بدهد و به دنبال کار تازه‌ای در شهر بندرعباس باشد.

اجاره‌ی خانه در شهر غریب هم خود چالش بزرگی بود. همینطور گرفتن دو جشن عروسی در کرمان و تهران.

همه چیز درهم و برهم شده بود. مجبور شدند زودتر جشن را بگیرند تا هومن زودتر در بندرعباس مستقر شود و کارش را شروع کند. اول در کرمان و از طرف خانواده‌ی عروس جشن عقدکنان را گرفتند.

آن روز صبح هومن روی تخت اتاق زیبا لمیده بود و با گوشیش بازی می‌کرد. زیبا چند  تاج و نیم تاج را از یک مزون قرض کرده بود که بعد از امتحان کردن یکی از آنها را انتخاب کند و بخرد.

زیبا یک نیم تاج را روی سرش گذاشت. کمی به طرف آینه خم شد و پرسید: هومن داری چکار می‌کنی؟

هومن بدون این که چشم از گوشی بگیرد، پرسید: چکار کنم؟

+: خونه اوکی شد؟

_: نوچ!

+: قراره بریم بندر چادر بزنیم؟

_: هنوز دو هفته مونده. جوش نزن.

زیبا عصبی به طرف او چرخید و گفت: یعنی چی جوش نزن؟ امشب عروسیمونه و تو اینقدر بی‌خیال خوابیدی! هنوز خونه هم نداریم! اونم تو شهر غریب.

_: اینجاست که باید سر عقد هرکی کادو داد، بگیم چرا ویلا ندادین؟ کنار دریا ندادین؟

+: دست از مسخره بازی برمیداری یا نه؟

_: بنظرت باید چکار کنم؟ نمی‌تونم که الان پاشم برم بندر بنگاه به بنگاه دنبال خونه بگردم. امشب عروسیمونه و احتمالاً من باید حضور داشته باشم.

+: چطوری می‌تونی اینقدر خونسرد باشی؟؟؟

_: حرص نخور عزیز دلم. تاجت کج میشه! انتخاب کردی یا نه؟ بقیه‌شو باید بریم پس بدیم.

زیبا با عصبانیت به طرف آینه برگشت. واقعاً نیم تاج کج شده بود. صافش کرد. چند لحظه نگاهش کرد و بعد بدون نظر مثبت یا منفی آن را با یک تاج عوض کرد. نفس عمیقی کشید. از این یکی هم خوشش نیامد. بعدی را روی سرش گذاشت. به طرف هومن چرخید و پرسید: این چطوره؟

هومن بدون این که سر بردارد گفت: عالی!

+: اصلاً دیدی که میگی عالی؟

_: مهم اینه که تو دوست داشته باشی. منم تو رو دوست دارم و تمام.

+: یه کم تو انتخاب بهم کمک کن.

_: من انتخاب خودمو کردم.

+: هومن!

_: جان هومن؟ اونایی که دوست نداری بذار کنار. بعدش انتخاب کردن آسونتر میشه.

زیبا آهی کشید و برگشت تا همین کار را بکند. زینت بدون در زدن وارد شد و غر زد: تو هنوز انتخاب نکردی؟

زیبا نالید: هومن کمکم نمی‌کنه.

هومن ابرویی بالا انداخت ولی حرفی نزد.

زینت تند تند دو سه تا را کنار گذاشت و گفت: اینا که خوب نیستن. این یکی رو امتحان کن. نه نه این بهتره. اون خیلی حجیمه. بهت نمیاد. اینو ببین. خیلی خوبه.

زیبا سری به تأیید تکان داد. باز به طرف هومن چرخید و گفت: هومن اینو ببین.

هومن لحظه‌ای چشم برداشت و بعد دوباره به موبایل چشم دوخت و گفت: عشق منی!

زینت بی‌حوصله گفت: بابا ولش کن. همین خوبه.

بعد هم بقیه را توی پاکت سرازیر کرد و گفت: زود باشین برین اینا رو پس بدین و برو آرایشگاه. بدو دیر شد.

دو سه ساعت بعد آرایشگر تاجی را که زینت انتخاب کرده بود روی موهای آراسته‌ی زیبا گذاشت و گفت: عزیزم مثل فرشته‌ها شدی.

زیبا با نگرانی توی آینه نگاه کرد و به زحمت لبخند زد. صدای خندان هومن هیجده ساله توی گوشش پیچید: خیلی بامزه بود زیبا! بگو که شوخی می‌کنی.

لبهایش را بهم فشرد. چشمهایش را بست و پا به پای زیبای چهارده ساله توی راهروی هتل دوید.

با کمک آرایشگر و شاگردانش لباسش را پوشید. فنرهای دامنش را مرتب کردند. هومن هم از راه رسید. با آن لباس رسمی و سر و صورت اصلاح کرده و ادوکلن خوشبو، از همیشه جذابتر به نظر می‌رسید.

زیبا با بغض نگاهش کرد. ته دلش هنوز داشت می‌لرزید که مبادا هومن دوستش نداشته باشد.

هومن اما... چند لحظه از دم در نگاهش کرد. بعد پیش آمد. جلوی پایش زانو زد. دست لرزان زیبا را روی لبهایش گذاشت و زمزمه کرد: متشکرم.

زیبا ناباورانه به او چشم دوخت. هومن برخاست. نگاه نمدارش را برداشت. از آرایشگر و عوامل هم تشکر کرد. بعد به زیبا کمک کرد تا شنلش را بپوشد و سوار ماشین بشود.

جشن در تالار زیبایی که باغ کوچکی هم داشت برگزار شد. عکسهایشان را همانجا گرفتند و بعد هم مهمانها آمدند.

آخر شب با بدرقه و عروس‌کشان مهمانها به یک هتل رفتند. توی اتاق زیبا شنلش را برداشت و کفشهایش را گوشه‌ای انداخت. از فرط خستگی سر پا بند نبود. لب تخت نشست و سعی کرد چشم بسته تاج را از موهایش جدا کند.

هومن بالای سرش ایستاد و با مهربانی گفت: بذار کمکت کنم.

در همان حال نگاهی به اطراف انداخت و گفت: هتلی که اون سفر خواستگاری توش اتاق گرفتیم بنظرم بهتر بود.

زیبا خواب آلوده جواب داد: خب اتاق نداشت. این هم یه شبه. مهم نیست.

_: ولی هیچ جا هتل خودمون نمیشه.

+: انگار سندش هم به ناممون زدن.

_: برای من عین خونه است. جای کارمندای قدیمی خیلی خالی بود.

تاج جدا شد. زیبا روی تخت افتاد و زمزمه کرد: خیلی!

_: هی پریروی زیبا! پاهات رو زمینه! با اون همه سنجاق تو سرت و این همه فنر تو لباست چه جوری خوابیدی؟

+: دارم از خستگی میمیرم.

یک لیوان آب ریخت و یک قرص آماده کرد. به زور زیبا را نشاند و گفت: بیا یه مسکن بخور. بعد هم لباس عوض کن بخواب.

صبح روز بعد به طرف تهران رفتند. یک هفته بعد آنجا عروسی داشتند. در این مدت زیبا ساکن خانه‌ی پدر و مادر هومن بود. خانواده‌اش هم مهمان خاله‌ی زیبا که ساکن تهران بود شدند.

زیبا برای اولین بار اتاق هومن را دید. البته اتاق تصویر واضحی نداشت. چون به خاطر کارهای عروسی حسابی بهم ریخته بود. چند کارتن و وسیله هم کنار اتاق بودند که در روزهای آتی به تعداد آنها هم اضافه میشد. مقداری از جهاز زیبا را در روزهای قبل از عروسی در تهران خریدند و کنار وسایل هومن روی هم گذاشتند.

هومن با تمام ظاهر خونسردی که نشان میداد ولی شبانه‌روز به دنبال خانه می‌گشت و به صورت اینترنتی به هر بنگاهی سر میزد. بالاخره هم روز قبل از عروسی موفق شد یک آپارتمان کوچک رو به دریا را اجاره کند.

جشن عروسی را در یکی از تالارهای قدیمی و خوش‌سابقه‌ی تهران گرفتند. زیبا که خیالش از بابت خانه راحت شده بود، حالش خیلی بهتر بود. با وجود آن که مهمانها را نمی‌شناخت، اما با استقبال گرمشان روبرو شد و سعی کرد اسمهایی را که می‌شنید حفظ کند.

این بار بعد از جشن دوباره به خانه‌ی پدر هومن برگشتند. تا برسند ساعت نزدیک سه بامداد بود. با عجله لباس عوض کردند و به فرودگاه رفتند که با پرواز پنج و نیم صبح به طرف بندرعباس بروند.

_: دلم می‌خواد کارامون تموم بشه یه بیست چار ساعت فقط بخوابم.

+: من دلم میخواد بشینم کنار دریا غروب تماشا کنم.

_: می‌تونی هرچقدر دلت می‌خواد از پنجره خونه دریا رو تماشا کنی. طبقه هفتمیم. منظره‌اش عالیه. حالا خودش دو وجب در دو وجبه مهم نیست.

زیبا سر روی شانه‌ی او گذاشت و خواب آلوده زمزمه کرد: نه مهم نیست.

هواپیما اوج گرفت تا زوج جوان را به سوی زندگی تازه و پر از خوشبختی برساند.

 

 

 

تمام شد

هجده شهریور هزار و چهارصد

ساعت دو بامداد

 

 

 

پ.ن به یاد تهران هتل مشهد و تمام روزهای قشنگی که در آن گذراندیم و برای من و دوستان خاطرات رنگینی شد. امیدوارم خانم یغمایی، آقای عباسی، پیمانی، سریع السیر، حسینی، حسین آقا و بقیه... سلامت باشند و مایی که با تمام قوا توی راهروها دویدیم، با آسانسورها بازی کردیم، روی در و دیوار هتل خط کشیدیم، توی لابی و زیرزمین قایم باشک بازی کردیم و جیغ کشیدیم را ببخشند :) 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۰۰ ، ۰۲:۰۹
Shazze Negarin

سلام به روی ماه عزیزانم

نمی‌دونم درباره‌ی این غیبت طولانی چی بگم؟ معذرت می‌خوام. مدتها حس نوشتن نبود... بعد لپتاپ خراب شد و آقای همسر وقت نداشت درستش کنه... و بالاخره دیشب درست شد و دوباره شروع کردم به نوشتن... حس خوبی داشت. امیدوارم همراهان عزیزم فراموشم نکرده باشن و دوباره کنار هم باشیمheart

 

 

 

با هومن بودن اینقدر ناگهانی پیش آمده و در ذهنش محکم جا گرفته بود که دیگر نمی‌توانست بی هومن بودن را تصور کند.

تقریباً به هتل خودشان رسیده بود که توانست زبان باز کند و با تردید بپرسد: امشب کجا میری؟

هومن دست او را فشرد و گفت: خونه. باید برم و زودتر کارهای انتقالم  رو ردیف کنم. جداً نمی‌خوای مشهد زندگی کنی؟ بنظرم خیلی جذّابه!

زیبا سر برداشت. از دور سلامی به گنبد طلایی داد و بعد چرخید و پا روی پله‌های هتل گذاشت. آرام گفت: نمی‌دونم... دوست دارم ولی مامانم اینا چی... نمی‌دونم...

گیج شده بود. دوباره سر برداشت و پرسید: ما تا کی هستیم؟

_: هادی گفت فردا عصر بلیت قطار دارین.

با دیدن پدر و مادرها روی مبلهای لابی هتل به طرف آنها رفتند. زیبا هنوز گیج و غرق فکر سعی داشت موقعیتش را تحلیل کند. کنار هومن نشست.

مامان پرسید: معلوم هست کجایین؟ عین بچگیاتون دوباره رسیدین بهم و در جا گم شدین. خدا می‌دونه صبح تا حالا کجا بودین!

مادر هومن گفت: سخت نگیر عزیزم. دیگه بچه نیستن. باهم رفتن گردش. نگرانی نداره.

مادر زیبا اما پشت چشمی نازک کرد و غر زد: نذاشتن مهر عقدشون خشک بشه.

زینت برای تمام کردن ماجرا با همسرش تماس تصویری گرفت و همین که دوقلوها جلوی دوربین آمدند کنار مامان نشست.

بقیه از هر دری حرف می‌زدند. زیبا اما هیچکدام را نمی‌شنید. فقط یک جمله مدام توی ذهنش تکرار میشد: هومن امشب میره.

سر برداشت و به هومن نگاه کرد. هومن رو به هادی داشت می‌خندید. زیبا چند لحظه نگاهش کرد و بعد دوباره سر بزیر انداخت. به زانوهای کنار همشان روی مبل نگاه کرد. زندگی بدون هومن چطوری بود؟ الان باید به خانه برمی‌گشت و در اتاق خودش مثل تمام سی سال گذشته زندگی می‌کرد تا هومن آماده‌ی ازدواج بشود؟ همین؟ میشد؟

کم کم همه برخاستند و برای شام به رستوران هتل رفتند. صندلیها همان قدیمیها بودند. فقط رنگ تازه خورده و نونوار شده بودند. زیبا کنار هومن نشست. هومن منو را جلوی او باز کرد و پرسید: چی می‌خوری؟

+: هیچی.

_: باور کنم که شام نمی‌خوری؟

+: ظهر جگر خوردیم. سنگینم.

_: اون که ناهار بود! چکار به الان؟

زیبا یک دفعه برخاست و رو به جمع گفت: عذر می‌خوام. من خیلی خسته‌ام. بیرون یه چیزی خوردم. گرسنه‌ام نیست.

قبل از این که کسی اعتراضی بکند از در شیشه‌ای رستوران بیرون رفت.

زینت نگاهی سوالی به هومن کرد. هومن شانه بالا انداخت و اشاره کرد: نمی‌دونم.

بقیه غذایشان را سفارش دادند. هومن یک پرس غذا گرفت و از رستوران بیرون رفت. ضربه‌ای به در اتاق مشترکشان زد. اما جوابی نگرفت. نگاهی به ساعت انداخت. زیاد وقت نداشت. یک ساعت دیگر باید راه می‌افتادند و او هنوز وسایلش را جمع نکرده بود. دوباره به آسانسور برگشت و این بار راهی پارکینگ شد. زیبا را کنار استخر توی حیاط پیدا کرد. کنارش نشست. یک لقمه به طرفش گرفت و گفت: بخور یخ کرد.

زیبا نگاهی به لقمه و نگاهی به هومن کرد. بعد دوباره به آبها چشم دوخت و گفت: از گلوم پایین نمیره.

هومن لقمه را خورد و پرسید: چرا؟ چی شده؟

+: نمیشد شما هم تا فردا بمونین؟

هومن لبخندی زد. یک لقمه دیگر به طرف او گرفت و گفت: بخور به دلم بچسبه.

زیبا با دلخوری لب زد: نمی‌تونم.

_: عشوه نیا کپل! درسته قورتت میدم. فکر می‌کنی برای من آسونه که برم؟ مجبورم.

+: تو الان به من گفتی چاق؟

_: از تمام فرمایشات من فقط همینو گرفتی؟

زیبا سر به زیر انداخت و با غصه گفت: خیلی چاق شدم.

_: یه بار دیگه هم گفتم بازم میگم به خانم خوشگل و توپر و تو دل بروی من توهین نکن. من همینجوری دوستت دارم. حالا هم یه لقمه بخور آفرین دختر گل. زود باش. باید برم وسایلم رو جمع کنم.

زیبا بالاخره از لحن شوخ و شاد او خنده‌اش گرفت و راضی شد شریک غذای او بشود.

بعد هم باهم به اتاق مشترکشان برگشتند و وسایل هومن را جمع کرد. بالاخره هم زیبا طاقت نیاورد و بغضش ترکید.

هومن چمدانش را کنار در گذاشت. برگشت و زیبا را که کنار دیوار گریه می‌کرد در آغوش کشید و غرغرکنان گفت: ببین آخرش موفق میشی اشک منو در بیاری؟ هی خوشگله نمیرم که بمیرم... میخوام جمع و جور کنم و بیام تا ابد بیخ دلت بمونم.

ضربه‌ای به در خورد. پدر هومن بود. هومن سر برداشت و گفت: الان میام.

چند بوسه‌ی آبدار به سر و روی زیبا نشاند و یک دفعه رهایش کرد. با عجله چمدانش را برداشت و از اتاق بیرون رفت. زیبا هم تا جلوی در رفت. پدر هومن پیش آمد و رویش را بوسید. مادرش هم محکم در آغوشش گرفت و باعث شد گریه‌اش شدیدتر شود.

بالاخره هر طوری بود رفتند. زیبا هم به اتاقش برگشت و در را بست. خود را روی تخت انداخت و ساعتها گریه کرد.

صبح روز بعد با تلفن هومن از خواب پرید. بعد هم آماده شد و بیرون رفت. همراه با خانواده‌اش صبحانه خورد و بعد هم برای خرید سوغاتی به پروما رفتند. ناهار را همان جا فست فود خوردند و بعد از ناهار به هتل برگشتند.

وسایلشان را جمع کردند. اتاق را تحویل دادند و به حرم رفتند. چمدانها را به امانات سپردند و برای زیارت وداع وارد شدند. خداحافظی خیلی سخت بود. با بی‌میلی وداع کردند و برگشتند. به ایستگاه قطار رفتند و کم‌کم راهی خانه شدند.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۰۰ ، ۲۳:۴۰
Shazze Negarin