سلام سلام
عصر تابستونیتون گرم و دلپذیر :)
جهان همه عکسها را برای او فرستاد و بعد هم با بیمیلی یکی یکی را پاک کرد. یکی از عکسها را در حالی گرفته بود که دنیا دستش را سایبان چشمهایش کرده بود.
_: این رو نگه دارم؟ ببین هیچی از قیافت معلوم نمیشه.
+: من و تو که میدونیم کیه.
_: عکسش خیلی هنری شده. حیفم میاد.
+: داری دبه میکنی.
جهان از لحن پر از ناز او فرو خورده خندید و رو گرداند.
دنیا سر برداشت و به بر صورت او که ته ریش و چفیه عقال داشت نگاه کرد. دلش ضعف رفت. به زحمت چشم از او گرفت و گفت: باشه نگهش دار.
جهان گوشیش را توی جیب دشداشه رها کرد. دستهایش را مشت کرد تا بیاجازه حرکتی نکنند. با صدایی خش دار گفت: مرسی.
فضا سنگین شده بود. هر دو حسش میکردند. جهان به قدمهایش شتاب داد بلکه زودتر کوچه طی شود. دنیا به دنبالش دوید ولی اعتراضی نکرد.
تا رسیدن به مهمانسرا هیچکدام حرفی نزدند. جهان کلیدهای اتاقها را گرفت و در سکوت بالا رفتند. قبل از این که دنیا در را باز کند، آرام و با احتیاط گفت: یه شماره کارت به من بده، بدهیمو برات واریز کنم.
جهان چشم از او گرفت. در حالی که توی اتاق خودش میرفت گفت: تو به من بدهی نداری.
در محکمتر از آن چه که میخواست پشت سرش بسته شد. دنیا تکانی خورد و زیر لب غر زد: چرا میزنی حالا؟
دنیا هم به اتاقش رفت. جادوی بینشان پریده بود. دوش گرفت. کلی هم با خودش جدل کرد که آدم با یک بار معاشرت عاشق نمیشود؛ و بالاخره وقتی قانع شد خوابش برد.
ساعت نزدیک سه بعدازظهر بود که با صدای زنگ تلفن از خواب پرید. خوابآلوده گوشیش را پیدا کرد. تا برسد قطع شده بود. نگاه کرد. چهار تماس بیجواب از مامان داشت. خواب از سرش پرید و با عجله شماره گرفت.
+: سلام مامان. ببخشید من خواب بودم.
=: سلام. ها... لعیا گفت که خوابی ولی دیدم دیر شده و هنوز بیدار نشدی نگران شدم.
+: نگران نباش. خوب خوبم. شما خوبین؟ بابا خوبن؟
=: همه خوبیم. دنیا بگو کی زنگ زده! اونم چه وقت؟ صبح ساعت هفت ونیم.
+: نمیدونم. من ساعت هفت تازه خوابم برد.
لب تخت نشست و به نخلهای تفتیدهی پشت پنجره نگاه کرد.
مامان با هیجان گفت: آقای افخمی بود.
دنیا دوباره جلوی کولر دراز کشید. آقای افخمی مرد محترمی بود که بابا خیلی دوستش داشت. هر سال اربعین ده روز روضه خوانی داشتند که دنیا هم معمولاً یکی دو شب شرکت میکرد.
+: به سلامتی. حالا هفت ونیم صبح چکار داشت؟
مامان با سرخوشی و شیطنتی که از او بعید بود گفت: آقامهران رو باید اونجا دیده باشی. اونم تو رو دیده و پسندیده. آقای افخمی هم خیلی خوشحال شد و فوری برای امر خیر به بابات زنگ زد.
+: مهران؟
=: بعله. دیدیش؟ باهات حرف زده؟
مهران را دیده بود. باهم حرفی نزده بودند. دلش گرفت. آرام گفت: باشه. کاری ندارین؟
مامان حیرتزده پرسید: همین؟ کاری ندارم؟ پس هیچی بهت نگفته.
+: نه نگفته. اصلاً باهم حرف نزدیم.
=: دیدیش؟ میدونی کی رو میگم؟
+: دیدمش.
مامان دوباره جان گرفت. با خوشحالی گفت: چقدر آقا و محجوبه که حرفی به خودت نزده. خیلی این خونواده خوبن. درست بهش فکر کن. وقتی برگشتین رسماً بیان خواستگاری و بعد جواب بدیم انشاءالله.
+: چشم. من برم دیگه. ناهار نخوردم.
=: برو مادر برو بسلامت. اگه پول کم آوردی بگو برات بفرستم.
پوزخندی زد و گفت: نه متشکرم. دارم هنوز. خداحافظ.
=: دنیا میگم تو پاساژا اونجا بگرد. اگر لباس خوبی برای خواستگاری دیدی بخر. پول هم خواستی بگو.
چهرهی جهان با آن چفیه و عقال و ته ریش پیش چشمش جان گرفت. بغض کرد. آرام گفت: چشم. خداحافظ.
=: برو قربونت برم. خداحافظ.
گوشی را روی تخت رها کرد. حالش گرفته شده بود. حتی قیافهی مهران را هم درست به خاطر نمیآورد. فقط شنیده بود که یکی از همسفرها را مهران صدا میکردند.
از جا برخاست. ساکش را زیر و رو کرد. اگر جهان را ندیده بود از این خواستگاری خوشحال میشد. مهران را که نمیشناخت ولی طوری که بابا همیشه با احترام و علاقه از آقای افخمی حرف میزد باعث میشد که به عنوان یک مورد خوب به پسرش فکر کند.
یک مانتو شلوار نخی حاشیهدوزی شدهی سفید بیرون کشید. چروک بود ولی حوصله نداشت که اتو بزند. یک شال آبی بزرگ هم برداشت. همه را پوشید. نگاهی توی آینه انداخت. افتضاح بود. باید از اتوی لعیا استفاده میکرد. حتی دختری که شکست عشقی خورده بود هم اینطوری بیرون نمیرفت. او که شکستی هم نخورده بود. فقط خواستگار پیدا کرده بود. اشکالش این بود که به جهان هم نمیتوانست بگوید. هنوز که بینشان حرفی نبود که بیاید و از خواستگارش بگوید و حساسیت او را تحریک کند.
دوباره نگاهی به سر تا پایش انداخت. نه. نمیشد اینطوری بیرون برود. اتو را برداشت که صدای در بلند شد. یک نفر با ضرباتی ریتمیک به در میکوبید.
اتو را روی لباسهای لعیا رها کرد و برخاست. در را باز کرد.
دست جهان توی هوا ماند. با لبخندی به پهنای صورت گفت: سلام! زندهای هنوز؟ ده بار امدم رفتم دیدم هیچ صدایی نمیاد. بالاخره گفتم در بزنم بلکه بیدار بشی.
دنیا آرام جواب سلامش را داد. نگاهی خجالت زده به سر تا پای چروکش انداخت و پرسید: چی شده؟
_: من خوبم ولی تو گمونم از گشنگی ضعف کردی. بیا بریم ناهار بخوریم. سرچ کردم تو گوگل بهترین رستوران دریایی این اطراف کجاست. ماهی میگو دوست داری؟ ببین اگه خوشت نمیاد هم تو ذوقم نزن. یه جوری بگو مثلاً خیلی بهم برنخوره.
دنیا از لحن او خندهاش گرفت. سر برداشت و پرسید: چی زدی؟ راستشو بگو.
_: من هیچی. با عرفان زیادی گشتم روم تاثیر گذاشته. حالا بیا بریم ناهار میگم برات.
+: عرفان کجاست؟ نکنه لعیا رو ول کرده برگشته.
_: نه بابا نیومده. خیالت راحت. فقط صابر احوالتو پرسید. گفت قرار جلسهی بعدی مشاوره رو بذاریم. گفتم بهرحال مجانی نمیشه. گفت باشه هرچی شد قبول.
دنیا فروخورده خندید و گفت: لباسام خیلی چروکه. بذار اتو کنم بیام.
جهان اما آستین او را کشید و با خوشی گفت: ولش کن بابا بیا بریم گشنمه.
+: باشه. بذار کفشمو بپوشم.
چند لحظه بعد هم قدم با او راه افتاد. بنظر میرسید جهان واقعاً میخواهد با او باشد. چی میشد اگر از خواستگارش میگفت؟
با کمی منمن گفت: من خودم دنبال مشاورهام.
جهان خندان پرسید: مشاوره؟ برای چی؟ با نامزدت دعوات شده؟
+: نه... نامزد که نیستیم هنوز... این مهران همکلاسیتون هست....
لبش را گاز گرفت. چی داشت میگفت؟
جهان جدی شد. به طرف او برگشت و پرسید: مهران چی؟ امده بهت حرفی زده؟ اون از کجا فهمیده که داری به اینا مشاوره میدی؟ دیشب شما رو دیده؟
+: نه. نمیدونم. اصلاً... ببین... این مهران فامیلش افخمیه دیگه... نه؟
جهان کلید او را از دستش کشید و جلوی رسپشن گذاشت. نفس عمیقی کشید و غرق فکر گفت: نه افخمی نیست.
در را برایش باز نگه داشت. دنیا بیرون رفت. موجی از هوای گرم به صورتش خورد. نگاهی به لباسهایش انداخت و گفت: چقدر بهم ریختهام. کاش میذاشتی لباسمو اتو کنم.
_: سرمه هم زیر چشمت ریخته داغونی. ولی مهم نیست. چی داشتی میگفتی؟ بگو. مهران چی گفته؟
+: واقعاً؟
به طرف شیشهی در مهمانسرا برگشت و سعی کرد زیر چشمهایش را پاک کند ولی درست نمیدید.
_: خیلی نیست. ولش کن. بیا از این طرف.
+: رستورانش طرف دریا نیست؟ من میگو میخورم.
_: نه از این طرفه. تو هرچی دوست داری بخور. بگو مهران چی گفته؟ گند نزنه این وسط.
+: من نمیدونم. مهران افخمی دارین شما؟
جهان با ناراحتی نگاهش کرد و گفت: یکی داریم. چی شده؟ مهران افخمی حرفی زده؟
دنیا از گفتن پشیمان شده بود. نمیدانست چطور باید ادامه بدهد. سر به زیر انداخت.
جهان با بیقراری پرسید: چی شده؟
دنیا قدمهایش را تند کرد. بدون این که به او نگاه کند گفت: خودش که نه. هیچی نگفته. یه آقای افخمی هست آشنای بابامه. باهم دوستن. آدم محترمیه.
_: خب....
+: صبح زود زنگ زده به بابا....
_: چی گفته؟
+: گفت... پسرش... ولش کن. این رستوران کجاست؟
_: ولش نمیکنم. بگو چی شده؟
دنیا لب برچید و با غصه تند گفت: هیچی. مامان گفت مهرانشون از من خوشش اومده.
_: مهرانشون غلط کرده. جهانشون بود. با اجازتون. مهران شونزده سالشه.
دنیا سر برداشت و با گیجی به او نگاه کرد. جهان خندید. کارت ملیاش را در آورد و جلوی او گرفت. فامیلش افخمی بود. فامیلش واقعاً افخمی بود. نام پدر عباس! دوست بابا!
با تردید زمزمه کرد: مامان گفت... مهران...
_: مهران بابات رو خیلی دوست داره. پارسال پیشش کلاس خط میرفت و کلاً باهم در ارتباطن. ولی شونزده سالشه. لابد مامانت همون اسم رو یادش مونده.
+: یعنی بابات امروز زنگ زده؟
_: بله. برای این که پسر عجولش ساعت شش صبح زنگ زده از خواب بیدارش کرده که یا با آقای ناظری حرف میزنی یا خودم با دخترش حرف میزنم. البته اون هم ترجیح میداد از راه محترمانهتری وارد بشه. این شد که گفت بذار ساعت هفت بشه، مردم از خواب بیدار بشن چشم خودم زنگ میزنم. تو هیچی نگو.
دنیا غرق فکر سر به زیر انداخت. مجبور نبود به دوست بابا نه بگوید. تجربهی تلخ لعیا تکرار نمیشد. جهان از او خواستگاری کرده بود! جهان مثل عرفان نبود.
جهان دوباره آستین او را کشید و گفت: از این طرف.
دنیا جویده جویده گفت: نذاشتی لباسمو اتو کنم.
_: سرتو یه کم بیاری بالا دیگه لباستو نمیبینی اینقدر غصه بخوری. هوا هم مرطوبه کم کم خودش صاف میشه.
+: قضیهی مهران چی بود؟ چرا فکر کردی به من حرفی زده؟
_: مهران؟ هان اون مهران... هیچی بنده خدا وسط راه که میومدیم، یه درددلی با من کرد، فکر کردم امده به تو گفته.
+: چه درد دلی؟ یعنی واقعاً از من خوشش امده بود؟
_: مهران؟ غلط کرده. نه بابا. ربطی به تو نداشت.
دنیا نالید: چرا همش نصفه نصفه حرف میزنی؟ یه جوری بگو منم بفهمم چی میگی.
جهان حیرتزده پرسید: چی رو نصفه گفتم؟ من که دیگه همه رو تعریف کردم. از تلفنم ساعت شیش صبح و داداش کوچیکم مهران و این یکی هم که مهران قاسمی ربطی به ماجرا نداشت. اشتباه لفظی بود.
+: چه درد دلی کرده بود؟
جهان نفس عمیقی کشید و با کمی مکث گفت: تو راه که من درگیر صابر و ساناز بودم... با مهران هم حرف زدم. اونم گفت... قبل از این که اینا نامزد بشن دلش میخواسته از ساناز خواستگاری کنه ولی نشده. همین. میشه دیگه دست از سر مهران ما و مهران قاسمی و صابر و ساناز، برداریم و حرف خودمون رو بزنیم؟ من از کلهی سحر مثل کک رو تابهام، تو هم خوشحال گرفتی خوابیدی.
دنیا از لحن او خندهاش گرفت. همان موقع پایش روی سنگی سر خورد. جهان خیز برداشت و او را گرفت. دنیا با خنده گفت: ولم کن. نمیفتم. اصلاً نمیفتادم. برای چی منو گرفتی؟
جهان با بیمیلی او را رها کرد. غرغرکنان گفت: ما رو باش. هرکی دیگه بود کلی جیغ ویغ میکرد که وای اگر منو نگرفته بودی الان پخش زمین بودم. تو قهرمان منی. تو چقدر خوبی و اینا...
دنیا از خنده ریسه رفت. سر برداشت و با اشاره به رستورانی پرسید: قهرمان جایی که میگفتی اینجا نیست؟
_: نه هنوز. تو خیابون بعدیه.
+: نه دیگه من خیلی گشنمه. بریم همین جا.
_: من این همه سرچ کردم. بیا دیگه خیلی نمونده.
+: من گشنمههه.
_: باشه. بریم. اگه غذاش بد بود پای تو.
+: باشه. اگه بد بود من حسابش میکنم، بعد میریم اون یکی رستوران مهمون تو یه غذای خوب میخوریم.
جهان خندید و باهم وارد شدند.