سلام سلام
شبتون پر از شادی و سلامتی
طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق انشاءالله
این قصه هم به سر رسید. امیدوارم کنار سامان و بنفشه بهتون خوش گذشته باشه و تو قصههای بعدی هم همراهم باشین
وقتی به پارکینگ خانه رسیدند توی ورودی خالهمریم کمک کرد تا چادرش را بردارد و دامن و ژوپون لباسش را مرتب کند.
سامان چند لحظه متفکرانه نگاهش کرد. بنفشه پرسید: چی شده؟
_: این همون لباسه؟ همون که برای تجسم لاغریت گرفتی؟
بنفشه با لذت خندید و گفت: خودشه.
_: هی میگه سورپرایزه. بابا یک کلمه میگفتی من اینقدر حرص و جوش نخورم که آیا چی میخوای بپوشی.
خالهمریم با عشق سر تا پای هر دو را تماشا کرد و پرسید: حرص و جوش چی رو بخوری؟ ماشاءالله عروسم مثل ماه میمونه.
_: چهمیدونم. هی فکر کردم یه لباس باز عجیب غریب بپوشه.
+: وا! سامان من کی لباس باز عجیب غریب پوشیدم؟
_: چه میدونم. فکر کردم دلت بخواد برای عقدت بپوشی.
خالهمریم به بازوی او زد و گفت: فکر و خیال زیاد کردی خل شدی. برین تو مجلس دیر شد. دستتو اینجوری تا کن. بنفشه بازوشو بگیر. بیاین.
دور مجلس چرخیدند. یکی یکی مراسم را اجرا کردند. جشنشان تا آخر شب ادامه داشت. بعد از شامی که بنفشه یک لقمه هم از گلویش پایین نرفت و سامان هم از فرط خستگی بیشتر با غذایش بازی کرد، کم کم مهمانها رفتند.
نیمهشب مادرها بحث خندهداری بر سر این که عروس و داماد شب را توی کدام خانه بخوابند راه انداختند. بالاخره هم با خواهش و شوخیهای پرمهر آقاهمایون، خالهمریم برنده شد و عروس را با خودش به خانه برد.
بنفشه با دیدن تخت دونفرهای که بیشتر فضای اتاق سامان را اشغال کرده بود متعجب پرسید: تو تخت خریدی؟
_: نباید میخریدم؟
+: نمیدونم. فکر کردم بعداً باهم میریم میخریم.
_: برای بعداً سرویس میخریم. این همینجور یه تخت تک تاشو بود که تکههاشو آوردم سرهم کردم که اینجا یه جایی داشته باشیم. اصلاً من از روزی که اینقدری شدم آرزوی یک تخت دونفره داشتم. ولی هی میگفتم جا میگیره. ولش کن.
+: واقعاً! اینجا که خیلی جاش کمه.
_: دیگه حالا. همین که هست. کاری نمیتونم براش بکنم.
+: من میرم خونه لباس عوض میکنم میام.
_: خیلی نامردیه ولی از اونجایی که من خیلی بزرگوارم باشه.
+: برمیگردم بزرگمرد. بیخ ریشت هستم.
_: ممنون که هستی.
خانهای که سامان بازسازی کرده بود تقریباً هیچ شباهتی به خاطرات بنفشه و آنچه که دوستش داشت نداشت. سامان که سرخوردگی او را دید با تردید گفت: خب... راستش من فکر میکردم داری میری. کلی قرض کردم و ساختم تا مدرن بشه و قابل فروش.
بنفشه لب سکوی گرانیتی که دور باغچهها ساخته شده بود نشست و گفت: خیلی مدرن شده. دیگه باهاش خاطره ندارم. انگار این اصلاً اون خونه نیست.
سامان لب باغچهی دیگر نشست و گفت: معذرت میخوام.
بنفشه آهی کشید. از جا برخاست و گفت: بفروشش قرضاتو بده. من فکر نمیکنم بتونم تو این همه سرامیک و گچکاری و نور مخفی زندگی کنم.
_: نور مخفی که قشنگه!
+: آره! تا وقتی که فکر نکنم پشتش خونهی پر از خاک سوسکا و عنکبوتا شده. تمیز کردنش هم سخته.
_: فکر میکردم میاییم اینجا زندگی میکنیم.
+: فکر نمیکنم بتونم.
اما ماجرا به همین راحتی هم نبود. خانه فروش نمیرفت. سامان با آن همه قرضی که داشت نمیتوانست عروسی بگیرد و اوضاع با حاملگی ناخواستهی بنفشه هم بیشتر بهم ریخت. ویار و تنگی نفس و مشکلات بارداری باعث شد که تصمیم به اجارهی خانهای در روستاهای اطراف بگیرند که از هوای پاکتری برخوردار باشد.
سامان کلی گشت تا یک خانهی کوچک روستایی پیدا کرد که فاصلهی زیادی هم از شهر نداشت و در صورت لزوم خیلی زود میتوانستند به مرکز شهر برسند. خانهی کوچک را طبق علاقهی بنفشه با دکوری سنتی آراست و آماده کرد. بدون جشن و مراسم خاصی باهم به خانهی جدیدشان نقل مکان کردند. هرچند که مادرها اصلاً دل نمیکردند که بنفشه را با آن حال و روز تنها بگذارند و به نوبت پیشش میماندند ولی برای نگه داشتنش توی خانهی خودشان نمیتوانستند اصرار کنند.
بنفشه عاشق خانهی جدیدش و هوای پاک روستا بود. صبحها با صدای خروس بیدار میشد و شبها با نوای جیرجیرکها میخوابید. هرچند که حال و روز خوشی نداشت اما رفته رفته که به ماههای وسط بارداری میرسید حالش هم بهتر میشد.
با فروش رفتن خانهی قبلی وضع سامان هم بهتر شد. قرضهایش را داد و دوباره ماشین خرید و بعد از این که مقداری برای زایمان بنفشه کنار گذاشت، بقیهی پولش را توی کار جدیدی سرمایهگذاری کرد و مشغول شد.
بنفشه برای زایمانش به بیمارستانی در شهر آمد ولی وقتی مرخص شد دوباره به روستا برگشت و هرچه مادرها اصرار کردند حاضر نشد به خانهی آنها برود. میدانست دوباره بحث کدام خانه ماندنش به راه میافتد و با آن حال تازهزا اصلاً حوصله نداشت. در عوض هر دو خانواده به روستا آمدند و دو هفته کنارش ماندند. لاله و بیژن هم سر میزدند تا وقتی که سوگل کوچک کمی جان گرفت و بالاخره مادرها راضی شدند که خانوادهی سه نفره را به حال خود بگذارند و بروند.
بنفشه و سامان هنوز مثل قبل رفیق و دوست بودند. هر روزی که هوا خوب بود سوگل را توی آغوشی میگذاشتند و اطراف روستا گردش میکردند. سامان قصد داشت که یک زمین کشاورزی همان اطراف بخرد و ماندگار بشود. بنفشه هم با خوشحالی او را تشویق به ماندن میکرد. بالاخره بعد از دو سال توانستند زمین کوچکی بخرند و همان جا مشغول به کار بشوند. سوگل هم تاتی تاتی کنان در تمام مراحل همراهشان بود و قبل از آن که بفهمند تبدیل به یک خانوادهی کوچک خوشبخت شدند.
تمام شد
17/2/99
شاذّه