ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

سلام به روی ماهتون

 

مشخصه که دلم برای نوشتن تنگ شده؟ D:

 

 

 

خانمی که دستش را گرفته بود و به زور کنار الوند نشانده بود، با لبخندی مادرانه دستی سر شانه‌اش زد و خطاب به هردوی آنها گفت: از امشب سر هر نماز دعاتون می‌کنم که به خوشی بهم برسین و خوشبخت بشین.

الوند با مهربانی لبخند زد و تشکر کرد. کرانه اما ناباور و نگران به الوند چشم دوخت و حرفی نزد.

پیاده شدند. همین که چند قدم فاصله گرفتند کرانه با توپ پر تشر زد: انگار خوشت هم امده.

الوند دستی برای زن مهربان که داشت دور میشد تکان داد و همان طور که لبخند روی لبش بود با لحن جدی پرسید: چی بهش می‌گفتم؟ نه مرسی. لطفاً برامون دعا نکنین. ها؟

+: خواهش می‌کنم نگو عزیزم!

الوند پوزخندی زد. چشم از زن گرفت و بدون این که به کرانه نگاه کند گفت: پشت سرت وایساده بود. یه جوری لبخند میزد و امیدوار بود که دلم نیومد بزنم تو ذوقش.

+: آخ! تو هم مثل مامانم دائم دلت برای این و اون میسوزه. اینجوری که کارمون سختتر میشه.

_: بهرحال که کارمون سخته. این پروژه اقلاً چند ماه دیگه کار داره. داشتم میومدم با آقای اکبری صدام کرد. گفت اگه می‌خوای میام واسطه میشم با خانواده‌ی خانم کامیاب صحبت می‌کنم راضی بشن. گفتم حالا اگر لازم بود مزاحمتون میشم. از پارسال که بابام به رحمت خدا رفته سعی می‌کنه هوامو داشته باشه.

 کرانه غرق فکر زمزمه کرد: خدا رحمتشون کنه.

بعد یک دفعه به طرف او سر بلند کرد و با ترس گفت: بهش نگی بیاد ها! مامانم دور از جونش پس میفته.

دوباره سر به زیر انداخت و با نگرانی جویده جویده گفت: یه وقت سر خود راه نیفته بیاد به مامان زنگ بزنه. این بنده خدا هم بنگاه خیریه ایتام باز کرده انگار. منم اون روز که رزومه میدادم تنها برتریم نسبت به بقیه این بود که پدرم فوت کرده بود.

_: خدا پدرتو بیامرزه. ولی من نه... روزی که استخدام شدم بابام زنده بود. دوست بابا میشه باجناق آقای اکبری گفت میتونی بیای تو این شرکت کارآموزی کنی. خلاصه واسطه شد و ما رو با آقای اکبری آشنا کرد. دیگه بعد دو سال پارسال بابا فوت کرد. تو مریضیش هم آقای اکبری خیلی همکاری کرد و هی میگفت تو به پدرت برس و هی برام مرخصی با حقوق رد کرد. خیلی بهم لطف کرد.

+: خدا خیرش بده. خیلی مهربونه. حالا میگم سر این مهربونی یهو برنداره زنگ بزنه. آخه شماره خونه رو داره.

_: نه بابا بیخبر من که زنگ نمیزنه. ما همینجور داریم میریم. تو چی می‌خواستی بخری؟

+: وای یادم رفت! میوه شیرینی شام!

_: میوه فروشی که رد شدیم. بیا برگردیم. شام چی می‌خوای بخری؟

+: نمیدونم. اصلاً فکرم کار نمیکنه.

_: این سوپری کیکای خوشمزه‌ای داره. به جای شیرینی کیک می‌خوای؟

+: نمیدونم.

_: قیمتش مناسبه. بیا بریم.

گیج و پریشان به دنبال الوند رفت. الوند بعد از سلام و علیک گرمی با فروشنده پرسید: کیکا تازه‌ان؟

=: بله آقای جاوید همین عصری رسیدن.

_: یه هلی بده یه کاکائویی.

بعد زیر گوش کرانه زمزمه کرد: اگه دو تاشو نخواستی یکیشو من برمیدارم.

+: وای نه. اگه کیک میخواین شما بردارین. من یکی برام کمه.

_: مهم نیست. من فردا میام می‌گیرم. شام پختنی می‌خوای یا به حاضری هم کارت میگذره؟

+: خاله و داییم هستن. فکر کنم بشه به حاضری هم بگذره. اصلاً حال ندارم.

صدا بلند کرد و گفت: آقا دو تا از این بسته‌های تخم‌مرغ هم میبرم.

الوند از توی یخچال یک بسته سوسیس برداشت و پرسید: می‌خوای سوسیس تخم مرغ بسازی؟

نگاهی به او انداخت. توانایی تصمیم گیری نداشت. سری به تأیید تکان داد.

_: رب گوجه؟ سس؟ نون باگت؟ خیارشور؟

کرانه دست روی چشمهایش کشید و نالید: نمیدونم. فکرم کار نمیکنه.

الوند هرچه که فکر میکرد لازم است را روی میز فروشنده چید. فروشنده که پریشانی کرانه به نظرش بامزه آمده بود با لبخند از الوند پرسید: خواهرتون هستن؟

الوند نگاه متعجبی به کرانه که حدود سی سانتیمتر از او کوتاهتر بود انداخت و بعد رو به فروشنده با تغیر گفت: خانمم هستن.

کرانه سعی کرد جلوی فروشنده تعجبش را نشان ندهد. پیش رفت و کارتش را درآورد.

الوند زیر لب غرید: بذار جیبت بعداً حساب می‌کنیم.

بعد خودش حساب کرد و کیسه‌ها را برداشت. باهم بیرون آمدند و کرانه غرغرکنان گفت: پاک باورت شده. چی گفتی بهش؟ بده من کیسه‌ها رو.

_: یارو داشت درسته قورتت میداد. چی باید می‌گفتم؟

+: همونی که خودش گفت. می‌گفتی خواهرتم. بهرحال حق نداشت که به خواهرت هم چپ نگاه کنه.

_: آخه کدوم عقل ناقصی قبول می‌کنه تو خواهر من باشی؟

+: خواهر کوتوله‌ات.

_: تو کوتوله نیستی.

کرانه آهی کشید و رو گرداند. تا دیروز هم "شما" نبودند. یک چیزی بین تو و شما. بینشان که بحث کار بالا می‌گرفت خیلی درگیر تو و شما نمیشدند. خط قرمزشان اسم کوچک بود.

نیم نگاهی به او انداخت و گفت: شماره کارتتو بده رسیدم خونه برات واریز کنم.

_: دیر نمیشه حالا. برسی خونه هزار تا کار داری.

توی میوه فروشی هم با فروشنده سلام و علیک کرد. باهم میوه انتخاب کردند و این بار کرانه با عجله حساب کرد مبادا بیش از این مقروض شود.

بیرون که آمدند الوند توی کوچه‌ی بعدی پیچید. کرانه به دنبالش دوید و پرسید: کجا میری؟ من باید بالاتر تاکسی بگیرم.

_: ببین اینقدر حرص بخوری سکته میکنی میفتی رو دستم. از حالا بگم پرستاریم خوب نیست. دو روزه میذارمت سرای سالمندان. راستی چند سالته؟

کرانه بیشتر از این متعجب نمیشد. داشت شوخی میکرد؟ سربسر او میگذاشت؟ چرا؟؟؟

الوند اواسط کوچه کنار یک ماشین ایستاد. به زحمت از بین کیسه‌ها دست توی جیبش برد و یک سوئیچ بیرون آورد. با ریموت در صندوق عقب را باز کرد و خریدها را توی آن چید.

کرانه گیج و سردرگم به او که کاغذها و وسیله‌های توی صندوق را کناری میزد تا جا برای خریدهایش باز کند نگاه میکرد. ذهنش حتی آنالیز نمیکرد که مشغول چه کاریست.

الوند هم توجهی به او نداشت. در صندوق را بست. زنگ آیفون خانه‌ی کناری را زد و خطاب به زنی که جوابش را داده بود گفت: من ماشین رو برداشتم. میرم چند دقه بیرون کار دارم میام.

زن در جوابش گفت: باشه. برگشتنی یه کیک کاکائویی هم بخر.

_: باشه.

بعد به طرف ماشین چرخید و در جلو را برای کرانه باز کرد.

_: سوار شو.

+: وای کیکاش تموم شد. ببین کیک کاکائویی رو بردار من یه چیز دیگه میخرم.

_: وای خدایا بیچاره شدم. حالا من اگه امشب کیک کاکائویی نخورم چکار کنم؟ میترسم چشمای بچم چپ شه.

بعد هم بدون آن که منتظر سوار شدن کرانه بماند ماشین را دور زد و پشت فرمان نشست.

کرانه با تردید در را بست و به این روی خندان و شوخ الوند چشم دوخت.

دوباره تلاش کرد: شاید مهمون داشتین.

_: نه بابا. شام معمولاً سبک میخوریم. گفته بودم به مامان شام نپزه، کیک میگیرم با شیر بخوریم.

+: خب حالا چی میخورین؟

الوند که تا خیابان بعدی رفته بود گفت: سر گشنه زمین میذاریم. تو به مهمونات برس. نگران نباش. من الان کجا برم؟ معمولاً همین جاها پیاده میشی.

+: وایسین پیاده میشم.

_: میترسی خونتونو یاد بگیرم بیام خواستگاری؟ جوش نزن. آدرس بده.

کرانه نفس عمیقی کشید و گفت: آخه باید خیلی دور بزنین. وسط خیابون بسته است. من از اینجا رد شم دو تا کوچه پایینتره.

_: لازم نیست با این همه بار از اینجا رد شی. کوچه شماره چند؟

+: 23.

الوند رادیو را روشن کرد. به عقب تکیه داد و به روبرو چشم دوخت. دست راستش روی فرمان بود و آرنج چپش تکیه زده به پنجره. غرق فکر پشت دستش را روی لبش فشرد.

هنوز هم حسی بیشتر از همکار نسبت به کرانه نداشت ولی نمیفهمید چرا کرانه اینقدر پریشان است؟ عاشقش بود؟ الان باید حرف خاصی از رفتارش میفهمید؟ امان از خانمها که هیچوقت معلوم نبود چه میگویند. البته تا دیروز فکر میکرد کرانه اینطور نیست. حداقل درباره‌ی پروژه اینطور نبود. وقتی میگفت نه منظورش همان نه بود. ولی الان اینقدر بهم ریخته بود که اصلاً معلوم نبود چه می‌گوید. نکند دل به او داده باشد؟

از گوشه‌ی چشم نگاهش کرد. نگاهش به بیرون پنجره بود و دستهایش را عصبی درهم میفشرد.

شوخی کردن هم فایده نداشت. ذره‌ای از اضطرابش کم نشده بود.

دوربرگردان را دور زد و به طرف کوچه‌ی 23 راند. توی کوچه پیچید و پرسید: کجا برم؟

+: وایسین پیاده میشم.

_: اگه ناراحتی اهل محل با من ببیننت برو عقب بشین. ولی با این همه بار و بندیل پیاده راه نیفت تو تاریکی.

کرانه متعجب زمزمه کرد: نه. کسی کاری بهم نداره. شرقی 5 همون سر کوچه خونمونه.

_: بیا! این همه هنوز باید بری. با چرخای ماشین تعارف داری؟

+: خیلی مزاحم شدم.

_: برو بابا.

جلوی آپارتمان توقف کرد. خودش هم پیاده شد و کمک کرد تا خریدهایش را بردارد.

+: خیلی زحمت کشیدین. شماره کارت هم بفرستین.

_: میدونی سر کار از چی خوشم میاد؟ این که رک و راحتی. نه این که به خاطر یه کیک و چار قدم راه هزار بار عذرخواهی کنی. یه کاری میکنی که اگه زد و فردا روزی کار دستت داشتم روم نشه بگم.

+: نه حتماً بگو. با این گندی که امروز زدم تا آخر عمر بهت بدهکارم.

الوند فروخورده خندید و گفت: شانس ازدواج خودتو کم کردی. به من چه؟ برو تو دیرت نشه. خداحافظ.

+: خداحافظ.

همین که در را پشت سرش بست و خریدهایش را برداشت زمزمه کرد: شانس ازدواج میخوام چکار تو این هاگیر واگیر! من از عهده‌ی یه مهمونی معمولی بربیام خودش خیلیه.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۹ ، ۱۹:۱۰
Shazze Negarin

سلام بر دوستان جان

شبتون بخیر و شادی

 

نوه جان امده زار و زندگیمونو ریخته بهم. به میز آویزون شد لپتاپ افتاد پایین. خدا بهم رحم کرد تو این اوضاع دلار لپتاپ به فنا نرفت! با سلام و صلوات روشنش کردم الحمدلله کار می‌کنه

 

 

 

با رسیدن به دفترش آقای اکبری رئیس شرکت از اتاق بیرون آمد. او را که دید با لبخندی پدرانه گفت: مبارک باشه جانم. انتخاب به جایی کردی. خانم کامیاب دختر خیلی خوبیه.

الوند از پشت سر آقای اکبری منشی حیرتزده‌ی تندر را دید که از تعجب دو دستی توی دهان خودش کوبید.

خنده‌اش گرفت. آن را به زحمت فرو خورد و به آقای اکبری که واقعاً با لطفش این سالها حق پدری به گردن او داشت، گفت: هنوز قطعی نشده. برامون دعا کنین.

آقای اکبری با مهربانی زمزمه کرد: ان‌شاءالله میشه. فقط خیلی دم پر این تندر نباش. حالش خوب نیست.

_: آ... بله چشم.

هنوز آقای اکبری دور نشده بود که گلنار از پشت میز برخاست تا شتابان به طرف دفتر کرانه برود. اما صدای ناله‌ی خشمگین مهندس تندر او را متوقف کرد: خانم گلچییین! کجا میری؟

=: اممم... هیچی... یه دقه کار دارم الان میام.

=: یه چایی پررنگ و یه قرص مسکن هم برای من بیار.

=: چشم.

الوند به آرامی توی دفتر خزید و پشت میزش نشست. لپ‌تاپش را باز کرد و سعی کرد دوباره روی پروژه متمرکز شود. ادامه‌ی بازی بستگی به ادامه‌ی ماجرا داشت. اگر تندر سعی در اخراجش می‌کرد راستش را می‌گفت. ولی فعلاً به نظر می‌رسید بیشتر شکست عشقی خورده باشد تا این که بخواهد تلافی کند.

تندر پشت میزش نشست و خشمگین به مانیتورش چشم دوخت. یک دفعه گوشی را برداشت و تایپ کرد: چرا؟ این پسره ریقو چی از من بیشتر داره آخه؟

و بدون فکر برای شماره‌ای که به عنوان "جان دلم" ذخیره کرده بود فرستاد.

در دفتر کرانه یک دفعه باز شد. کرانه آهی کشید و به سنگینی سر برداشت. گلنار بود که حیرتزده پرسید: راسته؟ واقعاً؟؟؟

صدای کوتاه پیامک برای چند لحظه کرانه را از جواب دادن نجات داد. با دیدن پیام مهندس تندر پوف کلافه‌ای کشید و گوشی را بدون جواب کنار گذاشت.

رو به گلنار گفت: خودمم نمی‌دونم. هنوز هیچی معلوم نیست.

=: اونم همینو میگه. ولی تا همینجاش هم باید به من می‌گفتی. من سر ناهار کلی به این پسره فحش دادم.

کرانه فروخورده خندید و گفت: هنوز که نه به داره نه به باره. برو به کارت برس این تندر اعصاب نداره.

=: واقعاً! دیوونه شده. بنظرم داشت گریه می‌کرد. گفت براش چایی ببرم. فعلاً برم ولی بعداً باید مفصل برام تعریف کنی که چی شده. سر ناهار هیچی نگفتی.

+: حالا میگم برات. فعلاً برو.

گلنار که رفت کرانه گوشی را برداشت و برای مهندس تندر نوشت: یه عشق قدیمیه. 

بعد برای مهندس جاوید نوشت: خدا منو ببخشه. دروغ پشت دروغ. پرسید چرا جاوید و من نوشتم یه عشق قدیمیه.

الوند زیر چشمی نگاهی به تندر انداخت. بازی داشت خنده‌دار میشد.

یک دفعه تندر به طرف او چرخید و با خشونت پرسید: برای همین بود که هی می‌خواستین هم اتاق باشین؟ پروژه و همکاری و اینا کشک بود؟ خودتون رو کشتین که پروژه‌ی مشترک بگیرین که باهم باشین؟ می‌دونی این زیرآبی رفتنها چقدر به نتیجه‌ی پروژه ضرر می‌زنه؟

_: ما کارمون رو درست انجام دادیم.

=: درست اینه؟ اینقدر پی عشق و حال هستین که هی کار گیر می‌کنه.

_: اگه یه اتاق مشترک داشتیم...

=: دهنتو ببند.

الوند آهی کشید و دهانش را بست.

ساعتی نگذشته بود که همه‌ی شرکت از نامزدیشان خبر داشتند. تازه شیرینی هم می‌خواستند!

الوند با جدیت گفت: دعا کنین خانواده‌ها راضی بشن چشم.

تا بیایند با خبر جدید خو بگیرند وقت رفتن رسیده بود. همه داشتند سوار سرویس شرکت می‌شدند که گلنار به کرانه گفت: یادم نرفته که هنوز هیچی بهم نگفتی.

+: میگم حالا...

یک خانم میانسال که توی بخش تولید کار می‌کرد جلو آمد. از وقتی که خبر نامزدی را شنیده بود لبخند از روی لبش نمی‌رفت. با مهربانی و لهجه مخصوصش گفت: خانم گلچین جان بذار خانم کامیاب کنار نامزدش بشینه. اونم بنده خدا دل داره.

و بدون آن که منتظر جواب کسی بماند دست کرانه را گرفت و تقریباً به زور کنار الوند نشاند. الوند فروخورده خندید و از زن تشکر کرد.

همین که زن عقب رفت الوند گفت: خوبه ملت سرگرم شدن. باعث تفریح شدیم.

کرانه سر برداشت و نگاه خجالت‌زده ولی تندی به او انداخت. چطور می‌توانست اینقدر بی‌خیال باشد؟ با خستگی لم داده بود و از بین پلکهای نیمه بازش نگاهش می‌کرد. انگار روی آن مبلهای راحتی مخصوص لم دادن که توی فیلمها هست ولو شده بود و شاید یک گیلاس شربت آلبالو هم دستش بود!

کرانه از تصورات مضحکش خنده‌اش گرفت و رو گرداند. الوند پرسید: به چی می‌خندی؟

کرانه دوباره نگاهش کرد و پرسید: حالا چکار کنیم؟

الوند شانه‌ای بالا انداخت و زمزمه کرد: یه چند وقت اینجوری میریم تا این پروژه تموم بشه. بعدش لابد چون باز هم خانواده‌هامون راضی نشدن بهم می‌زنیم دیگه.

کرانه با کمی ترس دور و برش را نگاه کرد. کناریها توجهی به آنها نداشتند ولی گلنار که پشت سرش نشسته بود شش دانگ حواسش به او بود. هرچند که بعید بود زمزمه‌ی نامفهوم الوند را شنیده باشد.

کمی بعد گلنار برخاست. قبل از پیاده شدن نیشگون محکمی از بازوی کرانه گرفت و غرید: شب بیا پی‌وی.

کرانه دست روی بازوی دردناکش گذاشت و گفت: اینترنت ندارم.

=: یه بسته بخر خسیس.

+: امشب نه.

راننده سر برداشت و پرسید: پیاده میشی خانم گلچین؟

=: الان الان. خداحافظ.

+: خداحافظ.

گلنار که رفت الوند با خنده زمزمه کرد: داره از فضولی می‌ترکه. دلم می‌خواد قیافه‌ی وارفته‌شو وقتی راستشو میگی ببینم.

کرانه با تردید نجوا کرد: نمی‌دونم. راستشو بگم؟

الوند شانه‌ای بالا انداخت و گفت: نمیگی؟ خانما که آلو تو دهنشون خیس نمی‌خوره.

کرانه عصبی گفت: جمع نبند. همه مثل هم نیستن.

_: صدی نود حالا قبول کن مشتری شیم.

+: میخوام صد سال مشتری نباشی.

الوند این باربلندتر خندید و توجه نگاههای کنجکاو را جلب کرد. کرانه با خجالت نگاهی به اطراف انداخت و بعد چشم‌غره‌ای به الوند که همچنان ولو بود رفت. خودش از اول سفت و ناراحت سر صندلی نشسته بود و احساس می‌کرد بدنش درد گرفته است. نگاهی از پنجره به بیرون انداخت. خیلی راهی نمانده بود. گوشی توی کیفش زنگ زد. هراسان آن را بیرون کشید و نگاه کرد. مامان بود. آهی کشید. اقلاً مامان خبری از خرابکاریش نداشت.

+: سلام مامان خوبی؟ من نزدیک خونه‌ام.

=: سلام مادر. ببین فریبا زنگ زد و گفت خیلی وقته نیومدیم خونتون و دلم تنگ شده و حالا یهو همشون دارن میان اینجا. به نظرم به فریبرز اینا هم گفته. حالا من و نسرین داریم بدوبدو خونه رو جمع می‌کنیم. می‌تونی بری یه خرده خرید کنی؟ میوه شیرینی شام... بعداً باهات حساب می‌کنم مادر. الان هیچی تو دستم نیست.

پوفی کشید و غرید: این چه حرفیه مادر من؟ چشم میخرم میام. کاری ندارین؟

=: خیلی ببخشید. خدا خیرت بده مادر. خداحافظ.

+: خواهش می‌کنم. خداحافظ.

بالاخره بعد از نیم ساعت به پشتی صندلی تکیه داد. مجبور بود برای خرید کردن راه بیشتری برود.

راننده توقف کرد. چند نفر پیاده شدند. از توی آینه سر کشید و پرسید: پیاده نمیشی خانم کامیاب؟

یک نفر از آن عقب گفت: نه دیگه لابد با نامزدش پیاده شه.

کرانه ناراحت از اظهارنظر همکارش گفت: یه خرده خرید دارم. سر میدون پیاده میشم.

و دوباره سرش را تکیه داد و چشم بست. مامان همیشه اصرار داشت هیچ پولی از او قبول نکند. بهر زحمتی بود با حقوق بازنشستگی بابا سر می‌کرد. ولی آخر برج و مهمان سرزده و تعارفات جدیدش باعث شده بود که به کرانه رو بزند. همیشه بیش از حد مهربان بود. همان مختصر حقوق را هم تا حد امکان خرج زن و بچه‌ی کورش می‌کرد تا او بتواند حقوق خودش را پای قرضها و قسطهای بانکش بدهد.

آیا یک روز می‌رسید که کورش بتواند دوباره خانه‌ای اجاره کند و دست زن و بچه‌اش را بگیرد و برود؟ خوش به حال کتایون که آن طرف مملکت برای خودش توی خانه‌ی شوهرش نشسته بود و کاری به این ماجراها نداشت.

البته کرانه خوب که فکر می‌کرد حسرت زندگی کتی را هم نداشت. زندگی او هم با تمام خوبیهایش کاستیهای خودش را داشت. مثلاً شوهرش به او اجازه‌ی کار بیرون را نمیداد.

کرانه کارش را عاشقانه دوست داشت. مثلاً اگر... اگر الوند واقعاً....

چشم باز کرد و سرش را محکم تکان داد تا این افکار احمقانه را بیرون بریزد.

_: عزیزم رسیدیم. پیاده شو.

با چشمهای گرد شده به الوند نگاه کرد و فکر کرد خواب می‌بیند! عزیزم؟! از کی تا حالا عزیز الوند شده بود؟ نکند افکارش از زبانش بیرون ریخته باشند؟؟؟

_: پاشو عزیزم.

نــــــــــه! واقعاً گفت عزیزم! مثل کسی که توی خواب راه میرود از جا برخاست.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۹ ، ۲۳:۰۵
Shazze Negarin

سلام عزیزانم

شبتون به خیر و شادی

خوشحالم که دوباره کنارتون هستم و از خدا میخوام کنار هم لحظات آرام و دلپذیری فارغ از مشکلات متعدد دور و برمون داشته باشیم

 

 

کرانه با چشمهای گرد شده نگاهش کرد. انتظار نداشت اینطور بی‌مقدمه سر اصل مطلب برود. بدون فکر زمزمه کرد: چه یهو!

تندر با دستپاچگی گفت: نه نه یهویی نیست. حتماً تو این مدت متوجه‌ی علاقه‌ی من شدین. البته اینقدر خودتون رو درگیر پروژه کردین که بعید نیست نفهمیده باشین. الان هم دیدم اگه بخوام حاشیه برم باز مرغ از قفس می‌پره.

+: الان من مرغم؟

تندر که برای اولین بار از خجالت سرخ شده بود خندید و گفت: من جسارت نمی‌کنم. اگه لطف کنین شماره‌ی منزل رو بدین بگم والده تماس بگیرن.

نگاه کرانه از پشت سر تندر تا ماشین شاسی بلند او کشیده شد و آپارتمان شلوغ و بهم ریخته‌ی خودشان را به خاطر آورد. خانه از شلوغی عین سمساری شده بود. خواستگار که هیچ... حتی مهمان عادی هم نمی‌توانستند بپذیرند. گذشته از اینها مهندس‌تندر با اقلاً ده سال اختلاف سنی با او و تفاوتهای دیگرش مورد جذابی به نظر نمی‌رسید.

+: اممم.... نه. یعنی شما لطف دارین ولی من الان... من آمادگی ازدواج رو ندارم. الان درگیر این پروژه‌ام و...

=: پروژه مال شماست. درسته. شما فقط یه بله به من بده که خیال من راحت بشه.

+: شما خیلی مهربونین ولی من...

=: ببین این تعارفا رو بذار کنار. نزدیک هفت ماهه که داریم باهم کار می‌کنیم. می‌دونی که من چقدر مصمم هستم. وقتی هم تصمیمم قطعی بشه عجول هم میشم. تو خونه با حاج‌خانم حرف زدم. خیلی خوشحال شد. سالها به انتظار این روز نشسته. اگه بگم چند ساله که برای عروس رویاهاش حلقه و نشون خریده تعجب می‌کنی.

کرانه با حیرت به او نگاه کرد. سعی کرد به دنبال جمله‌ی مناسبی بگردد که نه سیخ بسوزد و نه کباب. او در این شرکت تازه‌کار بود و هر آن احتمال داشت کار محبوبش را از دست بدهد.

+: ولی... شما از من خیلی بزرگترین.

=: سن یه عدده. تو قبول کن من سر تا پاتو جواهر می‌گیرم.

+: خب راستش من....

به خودش گفت: فکر کن کرانه. فکر کن.

سر برداشت و به تندی گفت: من نامزد دارم.

مهندس تندر لبخند زد و با لحنی مچ‌گیرانه گفت: این چه جور نامزدیه که نه یه حلقه دستت انداخته، نه یک بار بهت تلفن زده و هیچ وقت هم نیومده ببینه محل کارت کجاست؟

کرانه نفسی کشید و گفت: ما تازه نامزد کردیم. هنوز جشن نگرفتیم.

=: محل کارت نیومده برای تحقیق؟

کم‌کم داشت کرانه را عصبانی می‌کرد. این همه سماجت نوبر بود. از کارش هم عقب افتاده بود. فقط اگر لج نمی‌کرد و اجازه میداد با مهندس جاوید هم اتاق شود کلی دستش جلو می‌افتاد.

سعی کرد صدایش عصبانی نباشد. بدون فکر جواب بعدی را روانه کرد: احتیاجی به تحقیق نبود. همکاریم. آقای مهندس جاوید نامزد منه. با اجازه.

بعد هم بدون مکث به طرف دفتر خودش دوید و تندر را حیرتزده بر جا گذاشت. همین که در دفترش را پشت سرش بست دست روی قلبش گذاشت که بی‌امان می‌کوبید. چه گفته بود؟!!! مهندس جاوید؟؟؟ الان تندر می‌رفت سراغش....

گوشی را از جیب مانتویش بیرون کشید و با دست لرزان به دنبال شماره‌ی جاوید گشت. شماره را داشت اما از ترس تهدیدهای تندر تا به حال با او تماس نگرفته بود. دو سه بار اشتباه زد تا بالاخره توانست شماره بگیرد. در دفتر را قفل کرد و به انتظار جواب به طرف میزش رفت. به لطف عشق مهندس‌تندر یک دفتر کوچک شخصی داشت.

پشت میز نشست و در حالی که با دست آزادش روی میز ضرب گرفته بود، گفت: جواب بده جواب بده. زود باش.

الوند آخرین جرعه‌ی قهوه را نوشید. با علاقه‌ به مانیتور چشم دوخت. کار این دختر حرف نداشت. تلاشش تحسین برانگیز بود. مخصوصاً که امروز اتفاقی شنیده بود که توی خانه هم مشکل دارد و نمی‌تواند اضافه کار کند. با وجود این تمام سعیش را کرده بود. کاش می‌توانست به او کمک کند.

گوشی‌اش زنگ خورد. بر خرمگس مزاحم لعنت. دلش نمی‌خواست چشم از کارش بگیرد. نیم‌نگاهی به گوشی انداخت. با دیدن اسم خانم‌کامیاب با عجله جواب داد. حتماً مورد خاصی پیش آمده بود که به او زنگ زده بود. تا به حال این کار را نکرده بود.

+: جواب بده جواب بده. زود باش.

_: خانم کامیاب؟ من پشت خطم. سلام. طوری شده؟

+: ببین الان مهندس تندر میاد تو. من بهش گفتم تو نامزد منی. ضایع نکن فقط. همین. بعداً قول میدم درستش کنم. ببخشید.

کرانه تند قطع کرد و گوشی را روی میز گذاشت. هنوز قلبش بی‌وقفه میزد. با ترس زمزمه کرد: تو چکار کردی دختر؟؟؟

الوند به گوشی نگاه کرد. واقعاً تماس قطع شده بود. چی گفت؟! نامزد؟؟

فرصت تحلیل و بررسی پیدا نکرد چون همان موقع مهندس تندر با قیافه‌ای گرفته و عصبانی وارد شد و غرید: بالاخره کار خودتو کردی؟

تا نوک زبان الوند آمد که بپرسد: چکار؟

ولی به موقع جمعش کرد و با لحنی حق به جانب گفت: ما خیلی وقته بهم علاقه داریم.

=: اون فقط هفت ماهه که داره اینجا کار می‌کنه. خیلی وقت چیه؟

_: از تو دانشگاه می‌شناختمش.

دروغ نگفته بود. دورادور او را می‌شناخت. هرچند تا وقتی که همکار نشده بودند پیش نیامده بود که از نزدیک با او آشنا شود.

=: چرا حلقه ندارین؟

_: هنوز خانواده‌ها راضی نشدن.

=: پس منم پا پیش میذارم. بالاخره رضایت خانواده مهمه.

الوند که حسابی در نقشش فرو رفته بود احساس کرد که رگ گردنش برجسته شده و می‌زند. با خشم گفت: نه مهمتر از رضایت خودش. اون دلش پیش منه. ناموس منه. میفهمی یعنی چی؟

بعد هم با قدمهای بلند از اتاق بیرون رفت و مهندس تندر شکست خورده پشت میز خودش نشست.

الوند توی دستشویی مشتی آب به صورتش پاشید و به خودش توی آینه نگاه کرد. خنده‌اش گرفت. غرید: دیوونه! خودت هم باورت شد؟ الان اگه کارت رو از دست بدی چه گلی به سرت می‌گیری؟

سر و وضعش را مرتب کرد و از دستشویی بیرون آمد. باید خانم‌کامیاب را میدید. ضربه‌ای به در اتاق او زد و صدا زد: خانم‌کامیاب؟

کرانه سر برداشت. خودش بود. الوند جاوید. حالا باید چکار می‌کرد؟ داشت از خجالت میمرد. این چه حرفی بود؟ چرا از یک نامزد خیالی مایه نگذاشته بود؟ البته مهندس تندر اینقدر مصر بود که با نامزد خیالی نمیشد سرش را شیره مالید.

الوند دوباره به در زد. کرانه سعی کرد برخیزد. جان از تنش رفته بود و احساس می‌کرد نمی‌تواند راه برود.

الوند دستگیره را چرخاند. قفل بود. نگاهی به دو طرف انداخت. دخترک دست او را توی حنا گذاشته و رفته بود؟ آهی کشید.

کلید توی در چرخید و در باز شد. کرانه سر به زیر ایستاد. دلش می‌خواست زمین دهان باز کند و او را یک جا ببلعد تا دیگر هیچ نشانی از او و حرف عجیبی که زده بود نماند.

الوند اما وقتی برای از دست دادن نداشت. به سرعت وارد شد و در را پشت سرش بست. سعی کرد صدایش بالا نرود. گفت: دوتایی از کار بیکار نشیم صلوات! آخه این چه مزخرفی بود که گفتی دختر؟ میدونی که روی این موضوع حساسه. خودشو میکشه که بین من و تو فاصله باشه، اون وقت برداشتی بهش میگی ما نامزدیم؟؟؟ برای چی؟؟؟

کرانه همینطوری هم کلی از او کوتاهتر بود. الان هم که از ترس و خجالت در خود فرو رفته بود. احساس ضعف کرد. یک دفعه کنار دیوار روی زمین نشست و سرش را روی زانوهایش گذاشت. نالید: ازم خواستگاری کرد. هیچ جور نتونستم از سر بازش کنم. معذرت می‌خوام. ببخشید.

از ذهنش گذشت اگر الوند به یکی از دخترهای توی شرکت نظر داشته باشد با این ماجرا موقعیتش به خطر میفتد. اصلاً شاید خودش نامزد داشته باشد. شاید...

الوند دست توی جیبهای شلوار کتان کهنه‌اش فرو برد و دور خودش چرخید. سه سال بود که با کمک یکی از دوستان پدرش در این شرکت مشغول شده که در حین تحصیل کار کند و خرج دانشگاهش را بدهد. حالا تازه درسش تمام شده و داشت موقعیت خودش را پیدا می‌کرد.

چرا به خاطر این دختر دروغ گفته بود؟ اگر انکار میکرد کارش به خطر نمیفتاد. ولی اصلاً فرصت فکر کردن پیدا نکرده بود. به آن گلوله‌ی درهم پیچیده‌ی روی زمین نگاه کرد و گفت: خیلی خب. حالا پاشو بشین سر جات ببینیم چه خاکی می‌تونیم به سرمون بریزیم.

خودش هم روی تک صندلی پلاستیکی کنار دیوار نشست و نفس عمیقی کشید.

کرانه به زحمت برخاست و پشت میزش نشست. با ناراحتی پرسید: شما بهش چی گفتین؟

الوند سری تکان داد و حرصی گفت: نمی‌دونم. اینقدر یهو پیش امد که اصلاً نمی‌دونم چی بهش گفتم. یه چیزایی درباره‌ی این که از زمان دانشگاه بهم علاقه داشتیم بلغور کردم.

+: دانشگاه؟

_: ها. تو چی بهش گفتی؟

+: نمی‌دونم. هیچی. به نظرم بهش گفتم تازه نامزد کردیم. بله همینو گفتم. گفتم هنوز جشن نگرفتیم. برای همین حلقه نداریم.

الوند پوزخندی زد و با تمسخر گفت: درست هماهنگ کن خانم. من گفتم خانواده‌ها هنوز راضی نشدن.

کرانه با ناراحتی پرسید: چرا آخه؟ اینجوری فکر می‌کنه هنوز یه راهی هست.

_: اوهوم. همین فکر رو کرد. منم بهش گفتم ولی ما عاشق همیم و غلط می‌کنه به ناموسم چپ نگاه کنه.

با آخرین کلمات خنده‌اش گرفت. به موهایش چنگ زد و با بیچارگی گفت: حالا سر یه عشق خیالی کارمو از دست میدم. دیگه نه کار دارم نه عشق نه پروژه. هیچکس هم نیست که حداقل برام یه توصیه‌ی خوب بنویسه اقلاً بتونم یه کار دیگه پیدا کنم. سه سال سگ دو زدن همش باد هوا. کشتم خودمو تا راضی بشن این پروژه رو بهم بدن. تو هم که از راه نرسیده با کمک چشم و ابرو نصفشو گرفتی. حالا هم بقیشو... هوووف!

+: اگه شما برین منم رفتم. خیالتون راحت.

الوند پوزخندی زد و گفت: مرسی از وفاداریت. حالا چی میشد درخواستشو قبول کنی؟ هم پولداره هم تحصیل‌کرده هم با شخصیت.

+: همه‌ی اینا درست ولی اون آدم زندگی من نیست.

_: من هستم؟

+: نه یعنی... شما رو که الکی گفتم.

_: جداً؟ فکر کردم واقعی گفتی. یعنی فکر کردم لابد یه حسی بوده که اینجوری گفتی.  

کرانه با چشمهای گردشده نگاهش کرد. عجب گندی زده بود! این یکی را چطور باید جمع می‌کرد؟

+: شما... شما آدم خیلی خوبی هستین ولی... من اصلاً قصد ازدواج ندارم. هرچی بهش گفتم باور نکرد.

_: چرا؟

+: نمی‌دونم چرا باور نکرد. دیدین که... یه چیزی بخواد باید تا تهش بره.

_: چرا قصد ازدواج ندارین؟

کرانه سرش را روی میز گذاشت و با بیچارگی نالید: وای آقای جاوید... خب الان موقعیتشو ندارم. شما دیگه چرا؟

صدایش از بین دستهایش خفه به گوش می‌رسید. الوند آهی کشید و برخاست. پرسید: حالا من چی بهش بگم؟

کرانه سر برداشت و گفت: نمی‌دونم. اگر بخواین همه چی رو انکار کنین حق دارین. یعنی خیلی حق دارین.

الوند آهی کشید و گفت: فعلاً برم ببینم اوضاع چه جوریه.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۹ ، ۲۲:۳۰
Shazze Negarin

سلام دوستان 

رسیدن ماه ربیع مبارک باشه. الهی این ماه پربرکت غم از دل هممون ببره heart

 

آبی نوشت: قصه‌ی قبلی نصفه مونده ولی حس نوشتنش نیست blush

 

 

حس مشترک

 

الوند بوته‌ی شمشاد را دور زد، گوشه‌ی دنج باغچه روی چمنها دراز کشید و چشم بست. آفتاب از لابلای برگهای رقصان درخت سپیدار به پلکهای بسته‌اش می‌تابید. هوا رو به خنک شدن می‌رفت اما او داغ کرده بود. پروژه به کندی پیش می‌رفت. کلافه شده بود. ساعد روی چشمهایش گذاشت و سعی کرد برای چند دقیقه هم که شده فکر پروژه را از سر بیرون کند.

کرانه روی نیمکت جلوی شمشادها نشست و آهی از سر خستگی کشید. دوستش گلنار کنارش نشست و پرسید: خوبی؟ این روزها وقت ناهار هم به زور آفتابی میشی.

یک ساندویچ به طرف او گرفت. کرانه نگاه خسته‌ای به ساندویچ خوش آب و رنگ انداخت و آن را گرفت. در حالی که نایلونش را باز می‌کرد گفت: این پروژه هلاکمون کرده.

=: لاغر شدی.

+: نه بابا! میخورم. کاش لاغر میشدم. لاغر این پسره جاوید شده. داره جونشو سر این پروژه میذاره.

الوند با شنیدن فامیلش ساعدش را از روی چشمهایش برداشت و گوش داد. فکر کرد: لاغر شدم؟

خودش متوجه نشده بود. صدای معترض دوست آن دختره... اسمش را به خاطر نمی‌آورد. هرچی که بود. دوستش را هم می‌شناخت. منشی تندر بود. شباهتی به کامیاب... آهان فامیلش کامیاب بود. خلاصه دوستش شباهتی به او نداشت. هرچه این سختکوش و فعال بود، دوستش تنبل و بیخود بود. تمام روز پشت میز منشی نشسته بود و توی گوشی‌اش ول می‌چرخید.

نفس عمیقی کشید و به پهلو غلتید. الان اگر از جا برمی‌خاست شاید دخترها هول می‌کردند. خسته‌تر از آن هم بود که برخیزد. اینقدر که حتی برای ناهار هم نرفته بود.

گلنار گفت: اون از اولش هم لاغر و بی‌ریخت بود.

الوند اخم کرد. ادعای خوش‌تیپی نداشت ولی دلیلی هم نداشت که این تنبل پرمدعا به این شدت قضاوتش کند.

دوباره به پشت خوابید و رو به آفتابی که از لابلای برگها می‌تابید لبخند زد. به خودش گفت: تو هم داری همین کار رو می‌کنی. تازه گوش هم وایسادی.

در جواب واگویه‌های ذهنی‌اش گفت: اولاً که خوابیدم، در ثانی من که نمی‌خواستم گوش بدم. خودشون امدن بغل گوشم. منم خداییش جون ندارم پا شم برم.

کرانه گفت: من کاری به قیافه‌اش ندارم ولی پشتکارش رو تحسین می‌کنم. حیف که مهندس تندر با کار تیمی مخالفه. و الا یه تیم توپ می‌شدیم.

الوند لبخند زد و شصتش را به نشانه‌ی موافقت بالا گرفت.

=: مهندس تندر چشمش دنبال توئه. ببین کی گفتم. می‌ترسه با اون دیلاق شریک بشی عاشقش بشی.

+: خودم هم حسم همینه. ولی خداییش چرا؟ بنظرم خیلی مسخره است. من یه برنامه‌ی کاری دارم. به نفع شرکتشه که بذاره با جاوید کار کنم. قصد ازدواج هم ندارم. تندر بره با هرکی می‌خواد خوش باشه.

=: دلت میاد؟ اون معاون شرکته!

+: رئیس کل باشه. به من چه؟ کبوتر با کبوتر باز با باز. ما چه شباهتی به هم داریم آخه؟ یعنی دلم می‌خواد فقط یه بار پاشو تو خونه‌ی ما بذاره. بعد از اون خودش محترمانه میره پی کارش.

=: چرا؟ هنوز داداشت اینا اونجان؟

+: هنوز؟ خب ورشکست شده بیچاره. حالا حالاها نمی‌تونه جایی بره.

=: یعنی خودش و زنش و سه تا بچه!

کرانه سری به تأیید تکان داد و تکرار کرد: یعنی خودش و زنش و سه تا بچه که دو تاشون تو اتاق من می‌خوابن و دیگه تو اتاق جای سوزن انداختن نیست. اگه خونه خلوت بود شاید میشد یه کم کارام رو ببرم خونه. ولی اصلاً امکان نداره. اینجا هم نمی‌تونم اضافه بمونم. اگه از سرویس جا بمونم وسط بر بیابون حیرون میشم. هوا هم که زود تاریک میشه من و سگهای ولگرد و اشرار باهم میزنیم میرقصیم.

ناگهان از جا برخاست و گفت: مرسی از ناهار. خوشمزه بود. برم که خیلی کار دارم.

گلنار هم به دنبالش روان شد و گفت: بیا بریم یه نوشابه بگیریم بعد برو.

+: خودت بخور. من دیرم شده. فعلاً خداحافظ.

و به سوی اتاق کارش پا تند کرد.

الوند نشست. بوی ساندویچ شکم گرسنه‌اش را تحریک کرده بود. سر کشید. رفته بودند. از جا برخاست و به طرف سالن غذاخوری رفت. ناهار شرکت قرمه‌سبزی بود. دلش ساندویچ می‌خواست. تشری به هوای دلش زد و مشغول خوردن شد.

بعد از ناهار به طرف دفتر کار مشترکش با مهندس تندر رفت. اما قبل از این که وارد اتاق بشود تندر جلویش را گرفت و گفت: یه دقه صبر کن. خانم کامیاب کارش تموم بشه بعد برو تو.

الوند ابرویی بالا انداخت و پرسید: مگه دسشوییه بابا؟ اونجا محل کار منم هست. بذار برم.

از پشت سر تندر دید که منشی‌اش از خنده ریسه رفت. تندر چرخید و چشم غره‌ای به منشی‌اش رفت. گفت:  بسه خانم. یه زنگ بزن مش رحمن یه قهوه فرانسه با شیر بدون قند برای خانم کامیاب بیاره. اینطوری دوست داره.

الوند پوزخندی زد. ابراز عشقهای تندر خیلی ضایع بود. درستش این بود که از اول این پروژه یک دفتر کار مشترک به او و خانم‌کامیاب بدهد اما با این مسخره‌بازیش اجازه‌ی هم‌اتاق شدن به آنها که نداده بود هیچ، هر تبادل اطلاعاتی هم باید زیر نظر خودش صورت می‌گرفت. از خود رئیس هم قلدرتر بود. مصیبت اینجا بود که هم الوند و هم کرانه علاوه بر احتیاج مالی به شغلشان، به این پروژه هم عشق می‌ورزیدند و با هیجان پیگیرش بودند. هرچند که تندر از هر فرصتی برای ضایع کردن الوند استفاده می‌کرد. برعکس کرانه را چنان تحویل می‌گرفت که انگار وصله‌ای پوشاندن سوراخ لایه‌ی ازن را کشف کرده است!

قبل از این که مش‌رحمن با قهوه فرانسه‌ی سفارشی برسد کرانه شتابان از اتاق خارج شد و اشتباهاً تنه‌ای به الوند زد.

تندر اخم‌آلود گفت: خانم کامیاب حواست کجاست؟ کارت تموم شد؟

کرانه بدون توجه به او چرخید و با دیدن الوند گفت: اوه ببخشید. شما اینجایین؟ داشتم میومدم دنبالتون. ببینین این فلش رو بگیرین. یه بازبینی بکنین ببینین در چه حاله.

تندر دست پیش آورد و پرسید: میشه ببینم چیه؟ میخوام بدونم پروژه تا کجا پیش رفته.

کرانه چشم‌غره‌ای به او رفت. این مردک داشت از حد می‌گذراند. دستش را مشت کرد و گفت: هنوز پیشرفت خاصی نکرده.

الوند دست توی جیبهای شلوارش فرو برد و به این نمایش مسخره چشم دوخت.

مش‌رحمن با قهوه فرانسه از راه رسید و پرسید: خانم مهندس قهوه می‌خواستین؟

کرانه سر برداشت و گفت: وای مش‌رحمن باعث زحمتت، مگه من قهوه سفارش داده بودم؟

=: خانم گلچین زنگ زد گفت برای شما بیارم اینجا.

کرانه از روی شانه‌ی تندر سر کشید. گلنار شانه‌ای بالا انداخت و گفت: آقای مهندس گفتن.

+: ولی من امروز سردردم. نمی‌تونم بخورم.

تندر گفت: ولی قهوه برای سردرد خوبه.

الوند گفت: برای بعضی از سردردها. اگه مشتری نداره من برش میدارم.

کرانه گفت: بله حتماً.

تندر گفت: خانم مهندس میشه بیاین بیرون عرضی داشتم.

+: نه معذرت می‌خوام. من خیلی کار دارم. خداحافظ.

از بین تندر و الوند با سرعت گذشت. ولی نتوانست فرار کند. همین که به در اتاقش رسید تندر راهش را بست و گفت: فقط چند لحظه...

آهی کشید. این روزها بارها خواسته بود با او صحبت کند و هربار کرانه با بهانه‌ای شانه خالی کرده بود. جواب تندی هم نمی‌توانست بدهد. می‌ترسید کار و پروژه‌اش را از دست بدهد.

تندر به دست به در باز منتهی به محوطه اشاره کرد و گفت: بریم بیرون بهتره.

چشم به شکم تندر دوخت و آرام گفت: چشم.

به دنبالش روان شد. هنوز چند قدم نرفته بودند که تندر گفت: ‌می‌خواستم اگه اجازه بدین با خانواده برای امر خیر خدمت برسم.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۹ ، ۲۲:۳۷
Shazze Negarin