ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

۱۵ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

سلام

لحظه‌هاتون پر از حس قشنگ دوست داشتن :)

 

 

 

کرانه نسبتاً شب آرامی را گذراند. هیچکدام از بچه‌ها کابوس نشدند و صدای گریه‌ی فرزاد را هم نشنید. صبح سر حال و خوب برخاست. نسرین و بچه‌ها هنوز خواب بودند و کورش آماده میشد که سر کار برود. خطاب به مامان گفت: دارم میرم شهرستان، شب نمیام. یکی دو روزی کارم طول می‌کشه.

مامان نگاه پرمهری روانه‌اش کرد و گفت: بسلامتی.

بعد هم به کار خودش ادامه داد. کرانه نگاهی به اطراف انداخت. صبحانه خورد و سعی کرد کمی کمک کند. ولی خانه اینقدر کثیف و بهم ریخته بود که اعصابش را خرد می‌کرد. ظرفها را شست و چشم به روی بقیه‌ی کارها بست. به اتاقش برگشت. بچه‌ها خواب بودند. لپتاپش را بیرون آورد. احتمالاً با اولین صدای روشن شدنش، بچه‌ها بیدار میشدند.

تصویر یک آپارتمان سفید و تمیز پیش چشمش جان گرفت. احتمالا آپارتمان کوچکش با رنگهای سفید و نقره‌ای و طوسی مبله میشد و کاملاً ساکت و آرام بود. چند گلدان برگ سبز هم کنار پنجره‌ی هال رویایش گذاشت. مثلاً روزی مثل امروز بیدار میشد، یک لیوان نسکافه می‌ریخت و با چند بیسکوییت نازک پشت میز اپن آشپزخانه می‌نشست. لپتاپش را هم باز می‌کرد و در سکوت به کار می‌پرداخت. شاید یک نفر دیگر هم کم کم بیدار میشد....

سرش را تندتند تکان داد تا افکار مزاحم بی‌تربیت را از ذهنش خارج کند.

الوند صبحانه‌اش را در کنار جیغهای پر از لجبازی پسرک دریا خورد. مادرش سعی داشت با کمک دریا بچه را آرام کند ولی از هر راهی که می‌رفتند به بن‌بست می‌خوردند.

اعصابش کم کم داشت بهم می‌ریخت. گوشی را برداشت و بدون سلام و احوالپرسی برای کرانه نوشت: دارم میرم شرکت. اگه حوصله‌ی کار داری بیام دنبالت.

کرانه لب تختش نشست. با دیدن پیام الوند با خوشحالی نوشت: حتماً میام.

_: یه ربع دیگه پایین باش.

+: yes sir

الوند نگاهی به گوشی انداخت و در دل غرید: این دلبریها چیه می‌کنی دختر؟

بعد به خودش توضیح داد: بابا شاید هیچ منظوری نداره. فقط خواسته یه جوابی به اون لحن دستوری تو بده.

گوشی را توی جیبش گذاشت و برخاست. از دریا تشکر کرد و به مامان گفت که به شرکت می‌رود. مامان هم از جا برخاست و گفت: منم برسون خونه بعد برو.

آرام گفت: چشم.

و سعی کرد پریشانی‌اش را نشان ندهد. مامان با آرامش وسایلش را جمع کرد و همراهش شد. بعد هم دو سه بار از دم در برگشت و چیزهایی را که جا گذاشته بود را برداشت یا الوند را فرستاد که برایش بیاورد.

 الوند حرص میخورد. برای کرانه نوشت: یه کم دیرتر میام.

ولی کرانه که به سرعت حاضر شده و جلوی در منتظر او بود، صدای پیام گوشیش را نشنید.

الوند مامان را به خانه رساند. وسایل او را برایش توی اتاقش برد و به اتاق خودش رفت تا لپتاپش را بردارد. کمی عطر زد. توی آینه نگاه کرد و از خودش پرسید: این چه ریختیه؟

ور ایرادگیر ذهنش پرسید: مگه چشه؟ هفت ماهه داره منو این شکلی می‌بینه.

بعد از چند لحظه کش‌مکش درونی بالاخره پیراهن و جلیقه‎ی بافتنی‌اش را کناری انداخت و یک پولور نو که به تازگی مامان برایش خریده و هنوز نپوشیده بود را به تن کرد. مارکش را فراموش کرد جدا کند. توی آینه آن را دید و همانطور که به تنش بود به زحمت قیچی زد و بیرون انداخت.

باز عطر زد و لپتاپش را برداشت. خیلی دیر شده بود. شتابان به طرف در خانه رفت. مامان متعجب پرسید: وا! چرا میدوی؟

_: دیرم شده. خداحافظ. کارم گیره. برام دعا کن.

مامان سری تکان داد و آرام گفت: خدا به همراهت. الهی تنت سالم باشه و گره از کارت باز بشه.

اما الوند نماند تا دعای پرمهرش را بشنود. سوار ماشین شد و خودش را به خانه‌ی کرانه رساند.

کرانه با عجله در جلو را باز کرد و نشست. غرغرکنان پرسید: سلام. کجایی؟ یخ زدم!

الوند بخاری ماشین را با حداکثر حرارت روشن و پره‌هایش را به طرف او تنظیم کرد.

دستپاچه گفت: سلام ببخشید. مامان یه کم کارم داشت نشد زود بیام.

از گوشه‌ی چشم نگاهش کرد و فکر کرد: آیا تغییراتش را میفهمد؟ ظاهراً که حواسش به او نبود. دستهایش را جلوی بخاری گرفته و سعی داشت خودش را گرم کند. اما یک دفعه گفت: عطرت چیه؟ چه خوشبوئه!

فکرش را خوانده بود؟! جویده جویده اسم عطر را گفت. کرانه سر بلند کرد و با نگاهی درخشان به او چشم دوخت. مثل همیشه کمی آرایش داشت. شال پشمی با طرح برگهای رنگی پاییزی به سر داشت. یک ژاکت بافتنی شکلاتی تا روی زانو با شلوار کرم پوشیده بود. الوند آهی کشید و رو گرداند.

آرام گفت: ببخشید دیر شد.

+: مهم نیست. پیش میاد. تقصیر خودم هم هست. اینقدر دلم می‌خواست از خونه بیرون بزنم که سر ده دقه پایین بودم.

_: وای یخ زدی! من خونه دریا بودم. اینقدر بچه‌اش داشت جیغ میزد کلافه شدم. گفتم میرم سر کار، مامان گفت منم برسون بعد برو. دیگه تا آماده بشه و برسونمش دیر شد.

+: خونه ما استثناءً هنوز سکوت بود. تا بچه‌ها خواب بودن زدم بیرون.

_: چه خوب!

بعد در سکوت به روبرو چشم دوخت. بعد از ساعتها پریشانی الان کنار کرانه آرام گرفته بود.

کرانه هم که گرم شده بود، درجه‌ی بخاری را کم و به الوند نگاه کرد. عطر زده بود و پولور سورمه‌ایش به نظر نو می‌رسید. برای کرانه تیپ زده بود یا اتفاقی بود؟ خیلی کنجکاو بود که بپرسد. حیف رویش نمیشد!

ذهنش پر کشید به آپارتمان خیالیش و مرد خواب آلوده‌ای که اول صبح به رویش لبخند میزد.

زبانش را گاز گرفت و روی از الوند برگرداند. خیالاتش خیلی بی‌پروا شده بودند. چشم بست و به پشتی تکیه داد. هوای ماشین گرما و آرامش دلپذیری داشت. طوری که دلش می‌خواست این راه حالا حالاها به آخر نرسد.

الوند نیم نگاهی به او انداخت. حس مشابهی داشت. دور زد و کمی راهش را دور کرد. کمی نگران بود که کرانه چشم باز کند و بپرسد چرا از راه همیشگی نمی‌رود اما اتفاقی نیفتاد. نمی‌دانست خواب است یا فقط چشم بسته است اما سعی کرد در آرامش براند که بیدار نشود.

بالاخره به شرکت رسیدند. نگهبان دروازه را برایشان باز کرد و دستی تکان داد. الوند هم جوابش را داد. کرانه چشم باز کرد و صاف نشست. زیر لب گفت: ببخشید خوابم برد.

_: استراحتی کردی. خیلی هم خوب.

باهم وارد شدند. چند تایی از کارمندها برای اضافه کار آمده بودند. آقای اکبری هم بود. کرانه با احتیاط سر کشید. در اتاق مهندس تندر قفل بود. نفس راحتی کشید و به الوند گفت: میتونی بیای اتاق من.

خودش بلافاصله از تعارفش خجالت کشید. لحنش صورت خوشی نداشت. کلافه به خود تشر زد: چته؟ تا دیروز که این حرفا نبود. الان یهو چی عوض شده؟

برگشت و برای اطمینان خودش نگاهی به الوند انداخت و بوی خوش اودکلنش را به مشام کشید.

لبش را به دندان گرفت. به خودش غر زد: الوند همیشه مهربون و دوست داشتنی بوده. چیزی عوض نشده.

ولی شده بود. وقتی دو ضلع میز نشستند و لپتاپها را روشن کردند، الوند برخاست و گفت: میرم قهوه بیارم. میخوری؟

+: نیکی و پرسش؟

الوند که رفت کرانه لپتاپش را به طرف خودش برگرداند. برنامه‌ای که می‌خواست را باز کرد و با مال خودش مقایسه کرد. چیزی توی لپتاپ او تایپ کرد و فکر کرد: چه راحت هم صاحب شدی! انگار مال خودته!

به طرف ایرادگیر ذهنش غر زد: دارم کار می‌کنم خب! اوا! اینم دیگه غر و لند داره؟

_: خیلی دیر شد؟ تا قهوه آماده بشه رفتم این بقالی نزدیک شرکت یه کم خوردنی خریدم.

کیسه‌ی خوراکی و سینی محتوی قهوه‌ها را روی میز گذاشت. کرانچی و شکلات و کلوچه خریده بود.

کرانه با لبخند گفت: واو! از توی بدغذا بعید بود. خیلی مرسی.

_: من بدغذام. تو که نیستی. به اجبار من پا شدی روز تعطیل امدی. نمیشد گشنه بمونی.

کرانه بی‌هوا بغض کرد. به او چشم دوخت و با صدای گرفته زمزمه کرد: مرسی که یادم بودی.

الوند جرعه‌ای از قهوه نوشید. از بالای لیوان حیرتزده به چشمهای تر او نگاه کرد. تا به حال ندیده بود که گریه کند. اصلاً باورش نمیشد این دختر سفت و سخت و کاری هم بتواند اشک بریزد. قهوه را فرو داد و با تردید پرسید: داری گریه می‌کنی؟ برای چی؟

کرانه رو گرداند. تند کمی از قهوه را نوشید. داغ بود. زبانش سوخت. اشکش را پاک کرد و گفت: نه بابا. داغ بود. سوختم. چه جوری داری می‌خوری؟

_: خب یهویی خوردی. با تو ام. چی شده؟

کرانه با بغض نگاهش کرد. چرا می‌پرسید؟ نمی‌فهمید دلش را هوایی می‌کند؟

رو گرداند و در حالی که سعی می‌کرد صفحه‌ی لپتاپش را ببیند زمزمه کرد: هیچی بابا. فقط از این که یادت بود که ممکنه گشنه بشم یه کم احساساتی شدم. بیخیال... ببین تا اینجا چطوره؟ من میگم یه کم جلوتر باید جهتشو عوض کنیم.

صدایش همچنان پایین بود. میترسید بلند حرف بزند و بغضش بترکد.

الوند غرق فکر نگاهش کرد. زیر لب گفت: کرانه.

کرانه تند سر برداشت و به او چشم دوخت. الوند نفسی کشید. نمی‌توانستند با این عجله پیش بروند. سری تکان داد. لپتاپش را به طرف خودش کشید. نگاهی به تغییراتی که کرانه داده بود انداخت. حواسش جمع نمیشد.

کرانه جرعه‌ی دیگری قهوه نوشید و سعی کرد بغضش را با آن فرو بدهد. نفس عمیقی کشید. باید حواس خودش را پرت می‌کرد. یک بسته شکلات باز کرد و بین خودش و الوند گذاشت. یک تکه بزرگ شکست و خورد. یک جرعه قهوه هم روی آن روانه کرد و گفت: کارم که زیاد میشه بیشتر می‌خورم. خیلی بده.

الوند سری تکان داد و آرام گفت: خیلیا اینطورین.

+: هوم. برعکس تو که انگار یادت میره غذا بخوری.

_: یادم میره؟ نمیدونم.

صدایی از دم در گفت: عه! شما دو تا اینجایین؟ چه خوب!

سر برداشتند. آقای اکبری بود. آن حس نامرئی عجیب غریب رنگ باخت. هر دو با خوشحالی از این تغییر برخاستند و با آقای اکبری سلام و علیک کردند.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۹ ، ۲۲:۲۹
Shazze Negarin

سلام عزیزانم

نصف شبتون به خیر و شادی :)

 

 

آبی نوشت: خوابم میاد. ویرایش نکردم. امیدوارم خیلی غلط نداشته باشه.

 

 

 

 

جلوی در واحدشان، کورش کلید انداخت و سعی کرد در را باز کند. اما چیزی پشت در مانع بود. بالاخره با کمی کلنجار لای در باز شد و توانستند وارد شوند. یک بلوز بچه‌گانه با یک لنگه دمپایی زیر در گیر کرده بود. کرانه با ناراحتی چشم بست و باز کرد. خم شد و هر دو را برداشت. همینطور یک عروسک که دستش کنده شده بود. کمی دم  در را مرتب کرد که راه عبور باز شود. دست و رویی شست. بعد هم به اتاقش رفت و مشغول تعویض لباس شد. با صدای پیام گوشی آن را برداشت.

الوند نوشته بود: تندر نوشته از اول میدونستم یه چیزی بینتون هست. حسش کرده بودم.

بنظرت چه غلطی کرده بودیم که حسش این بود؟ اون فهمید و ما نفهمیدیم؟ چه جوریه؟ این چیه؟ من کجام؟

کرانه لبخندی به لحن شوخ الوند زد. خواست جواب بدهد که در اتاق ناگهان باز شد و به ضرب به دیوار خورد. دختر و پسر برادرش دعوایشان شده بود. تارا پشت سر او پناه گرفت و گفت: عمه فراز میخواد منو بزنه.

فراز هم با یک لوله‌ی پلاستیکی که احتمالاً قطعه‌ای از یک اسباب بازی بود به دنبالش وارد شد و سعی کرد حمله کند. کرانه بعد از این که ضربه‌ای نوش جان کرد، لوله را گرفت و فراز را از اتاق بیرون کرد. لب تخت نشست. از هیاهوی خانه خسته بود. از توی هال صدای تلویزیون و گریه‌ی فرزادکوچولو به گوش می‌رسید. کورش صدای تلویزیون را بالاتر برد و پرسید: اه این بچه ساکت نمیشه؟

سر برداشت و با دیدن تارا که داشت به لبهایش رژ میزد وحشتزده پرسید: چکار میکنی بچه؟ خدا تومن پول اینو دادم. کجا بود؟ دو هفته است گم شده.

=: همینجا بود. خوشگل شدم؟

+: برو بیرون.

=: نمیرم. فراز منو میزنه.

آهی کشید. رژ را برداشت و سعی کرد جای مطمئنتری برایش پیدا کند. لپتاپش را هم بین لباسهایش توی کمد جا داد تا از حمله‌ی بچه‌ها در امان بماند. کاش میشد از خانه بیرون بزند. اما هم سرد بود و هم نمی‌خواست بعد از اتفاق عصر کورش را حساس کند.

یادش آمد که به الوند جواب نداده است. شارژ گوشی کم بود. آن را به برق زد و خودش همانجا زیر پریز چمباتمه زد و نوشت: از اول که حساس بود. سر همین حساسیتش اسم تو از دهنم پرید و گرفتار شدی. حالا خدا کنه کار دستت نده.

_: دستم بده مشکلی نیست. کارمو از دستم نگیره تشکر می‌کنم.

+: خدا نکنه.

_: بی‌خیال. فیلم چی ببینم؟ مامان رفته پیش دریا. خونه اینقدر ساکته آدم خوف می‌کنه.

صدای شکستن چیزی از آشپزخانه آمد. بعد صدای جیغ مامان که بچه‌ها را بیرون می‌کرد و صدای گریه‌ی فرزاد و غرولند کورش و دعوای نسرین با فراز که گویا لیوانی شکسته بود.

کرانه چشم بست و نوشت: از سکوت لذت ببر.

الوند روی تختش به پهلو غلتید. یاد حرفهای کرانه به دوستش افتاد که گفته بود برادرش با آنها زندگی می‌کند. می‌توانست حدس بزند یک خانواده با سه بچه‌ی کوچک چقدر سر و صدا دارند. دریا فقط یک بچه داشت اما توی خانه‌اش همیشه سر و صدا و شلوغی بود. خانه‌ی سهند با دو بچه هم وضع بهتری نداشت. فقط البرز بچه نداشت.

_: کاش می‌تونستم یه کم از این سکوت برات بسته‌بندی کنم و بفرستم.

+: کاشکی...

_: یه اعتراف بکنم؟

کرانه آب دهانش را قورت داد و با ترس به گوشی چشم دوخت. پرسید: چه اعترافی؟

_: من پریروز حرفاتو با دوستت شنیدم. پشت شمشادا خوابیده بودم که شما امدین اونجا ناهار خوردین.

کرانه آهی کشید. بیخودی ترسیده بود. سعی کرد به خاطر بیاورد که پریروز چه گفته است. اما اینقدر بعد از ناهار اتفاقات درهم و برهمی افتاده بود که یک کلمه از آن را هم به خاطر نمی‌آورد.

+: خدا کنه حرف زشتی نزده باشم. اصلاً یادم نمیاد چی گفتم.

_: نه حرف خاصی نبود. فقط گفتی که برادرت با شما زندگی می‌کنه و بچه‌هاش تو اتاق تو هستن. الان که نوشتی از سکوت لذت ببر، یادم امد دورت شلوغه.

کرانه نفس عمیقی کشید. اعتراف خوشایندی نبود ولی چندان مهم هم نبود.

+: اشکالی نداره.

_: آخیش وجدانم آسوده شد. می‌تونم برم فیلم ببینم. هیچ پیشنهادی نداری؟

+: اصلاً. من جات بودم زیر پنجره می‌خوابیدم و ستاره‌ها رو میشمردم تا خوابم ببره.

_: الان؟! هنوز ساعت هفت هم نشده.

+: خسته‌ام.

_: باشه. مزاحمت نباشم. برو استراحت کن.

+: نمیشه ولی ممنون. شب بخیر.

_: شب بخیر.

الوند گوشی را کنار گذاشت و نفس عمیقی کشید. اگر کرانه پسر بود الان دعوتش می‌کرد که بیاید تا باهم فیلم ببینند و تخمه بشکنند و خوش بگذرانند. شاید شب هم نگهش میداشت و صبح زود هم باهم می‌رفتند کوه.

ولی حالا... لب تخت نشست. حوصله‌ی مهمان نداشت. از عصر به همه‌ی دوستانش فکر کرده بود ولی یکی یکی را از ذهنش خط زده بود. الان فقط دلش کرانه را می‌خواست. چییییی؟

وحشتزده تشری به حیوان افسار گسیخته‌ی افکارش زد و از جا برخاست. یکی دو لیوان آب سرد نوشید. کمی دور خودش چرخید و به خود گفت: از تنهایی مالیخولیا گرفتی. پاشو برو بیرون.

با عجله لباس عوض کرد و طوری که انگار از چیزی فرار می‌کند از خانه بیرون زد. غرق فکر راه افتاد و کمی بعد خودش را جلوی خانه‌ی کرانه یافت. اینجا چکار می‌کرد؟ اگر الان برادرش از خانه بیرون می‌‌آمد چه حرفی داشت که بزند؟

عقب عقب رفت و به چراغهای روشن آپارتمان چشم دوخت. کرانه طبقه‌ی چندم بود؟ کاش میشد بیاید و بروند باهم قدم بزنند.

یک دفعه چرخید و از کوچه بیرون رفت. به خیابان که رسید نفس عمیقی کشید. هوا سرد بود. کمی بالاتر وارد یک رستوران شد و یک کاسه سوپ سفارش داد.

=: چیز دیگه‌ای هم میل دارین قربان؟

_: نه. ممنون.

از بوی غذا داشت حالش بهم میخورد ولی یخ کرده بود و نمی‌خواست سرما بخورد. سوپ را داغ داغ خورد و بیرون آمد. به خانه برگشت و یک سریال دانلود کرد. تا دیروقت فیلم دید و سعی کرد حواس خودش را پرت کند.

با آن که دیر خوابیده بود، صبح طبق عادت زود بیدار شد. مامان شب را پیش دریا مانده بود. الوند بی‌حوصله برخاست و صورتش را شست. حوصله‌ی صبحانه خوردن نداشت. پنجشنبه بود. شرکت تعطیل بود ولی می‌توانست در خانه کمی کار کند. اگر الان همکارش هم اینجا بود...

عصبانی برخاست و بلند گفت: دیگه داری شورش رو در میاری.

لباس عوض کرد و برای صبحانه به خانه‌ی دریا رفت.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۹ ، ۰۰:۱۷
Shazze Negarin

سلام سلام

شبتون پر از رویاهای قشنگ heart

 

عصر وقتی کرانه می‌خواست سوار سرویس شود نیم نگاهی به جای خالی کنار الوند انداخت ولی به طرف گلنار رفت و پیش او نشست.

زنی که دیروز او را به زور کنار الوند نشانده بود با نگرانی پرسید: دخترم چرا پیش نامزدت نمیشینی؟

کرانه بی‌حوصله گفت: همینجوری. گفتم پیش گلنار بشینم.

خانم نشاط کارمند بایگانی گفت: شاید حرفشون شده.

زن اول گفت: پاشو خوبیت نداره. پاشو اگر حرفتون هم شده برین آشتی کنین. هنوز نه به باره نه به داره. اینجوری بکنی فکر میکنه به دلت نیست پاش سست میشه. پاشو برو پیشش.

کرانه که هنوز از الوند خجالت داشت و نمی‌خواست برود آرام گفت: نه خب خودش خوشش نمیاد تو جمع کنارش بشینم. میگه این کارا مال خلوته.

خانم نشاط بلند گفت: وا! حرفای عصر حجری! دل به دلش ندی ها! پاشو برو پیشش بشین. آقای جاوید بذار خانمت پیشت بشینه. هواشو نداشته باشی از دستت میپره ها! پاشو پاشو برو.

الوند که از اول جای کنار پنجره را برای او نگه داشته بود برخاست و گفت: هرجور خودش دلش میخواد.

کرانه که نشست الوند پرسید: حرفای عصر حجری چی بود؟

+: هیچی ولش کن.

خانم نشاط باز پیش آمد و با لحن خاصی به الوند گفت: دو دستی بچسب بهش. خواهون زیاد داره.

بعد هم بدون این که منتظر جواب بماند برگشت و سر جایش نشست.

_: این چشه؟

+: نمیدونم.

_: چی بهش گفتی؟

کرانه با یک دنیا خجالت گفت: گفتم تو خوشت نمیاد پیشت بشینم. میگی زشته.

الوند بلند خندید و یواش گفت: پس از اون مردسالارهای خطرناک هم هستم خودم خبر ندارم.

+: خیلی خطرناک.

_: نه ضعیفه. ما از اوناش نیستیم. زنمون باید سر جاش بشینه و الا شب تو خونه با کمربند سیاه و کبودش میکنیم.

کرانه خندید و به او نگاه کرد. دلش لرزید. رو گرداند و از پنجره به بیرون چشم دوخت. به خودش گفت: یادت باشه که این یه قصه است. نه قراره واقعی بشه نه میتونی عاشقش بشی.

گوشی‌اش را در آورد. گلنار نوشته بود: باد به گوش مریم رسونده مهندس‌تندر از تو خواستگاری کرده، حالا داره پرپر میزنه که مبادا تو به خاطر اون جاوید رو ول کنی.

+: مریم کیه؟

=: مریم نشاط دیگه.

+: هان! اون وقت باد کیه؟

=: راز که نبود بود؟ همه میدونستن چشم تندر دنبال توئه.

+: هوم.

=: کرانه قهر که نیستی؟

+: نه نیستم.

گوشی را توی کیفش گذاشت. از پشت سرش سر کشید و نگاهی به نشاط انداخت. یعنی دلش پیش تندر بود؟

الوند به پشتی صندلی تکیه داده و چشمهایش را بسته بود. کرانه زیر لب گفت: جاوید؟

الوند بدون این که چشم باز کند گفت: هوم؟

+: بنظرت خانم نشاط دلش پی مهندس تندره؟

_: نمیدونم.

+: تو باهاش هم اتاقی. هیچی ندیدی؟

_: با خانم نشاط؟ نیستم.

کرانه با ناز خندید و به او که هنوز چشم بسته بود گفت: اِه... اذیت نکن.

الوند چشم باز کرد و بدون شوخی گفت: منو قاطی حرفای خاله‌زنکی نکن. من از عهده‌ی همین ماجرای خودمون بربیام برای هفت پشتم بسه.

بعد هم دوباره چشمهایش را بست بلکه دختر زبان به دهان بگیرد و دوباره حرفی نزند که دل و دین او را بیش از این به باد بدهد. بس بود هرچه با او شوخی کرده بود و سربسر هم گذاشته بودند. نه او آمادگی ازدواج داشت نه این دختر. پس بهتر بود که فاصله را حفظ کند و نگذارد بیش از این بهم نزدیک بشوند.

کرانه سرش را نزدیک گوش او آورد و نرمتر از قبل زمزمه کرد: خاله زنکی نیست. میگم اگر واقعاً چشمش دنبال تندر باشه خیلی خوبه. یه جورایی کمکشون کنیم بهم برسن. بعد ما هم راحت میشیم دیگه!

نفسش روی گردن الوند خورد. آهی کشید و چشم باز کرد. عطر زده بود که اینقدر خوشبو بود؟ چرا پیش از این متوجه‌ی بوی خوشش نشده بود؟

تند نگاهش کرد. کرانه عقب کشید. کمی اخم داشت و نگاهش تیره شده بود.

کرانه با تردید پرسید: چی شده؟

الوند اخمش را باز کرد. نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد: هیچی.

+: ببخشید. می‌خواستی بخوابی مزاحمت شدم؟ من دیگه حرف نمی‌زنم. قول میدم.

_: نه. مهم نیست. چی داشتی می‌گفتی؟

+: میگم اگه کمک کنیم نشاط و تندر بهم برسن...

الوند نگاهش کرد. گوشه‌ی صندلی نشسته بود و کیف صورتی و کاپشن پفی سفیدش را توی بغلش میفشرد. با ترکیب شال پشمی راه راه سفید صورتی و صورت سفید و لبهای صورتیش...

الوند صورتش را با دستهایش پوشاند و سعی کرد حواسش را جمع کند. خسته بود مغزش شش و هشت میزد.

+: جاوید خوبی؟ سرت درد میکنه؟ قرص میخوای؟

الوند نگاهی به صندلی کنارش انداخت. آقای ضیایی لبخندی به نگرانی کرانه زد.

الوند به طرف کرانه خم شد، دستش را کمی حائل دهانش کرد که ضیایی نبیند. گفت: این ولوم تو کنترل نداره؟ بنظرم ضیایی همه چی رو فهمید.

کرانه به تندی زمزمه کرد: درباره‌ی تندر که یواش گفتم.

_: جاوید صدام نکن. اگه نمیخوای بفهمن ریگی به کفشته بگو الوند.

+: بعضیا شوهرشون رو به فامیل صدا میکنن. مخصوصاً تو جمع.

_: الوند همانطور که سرش را نزدیک او نگه داشته بود نجوا کرد: جمله‌تو دوباره تکرار کن تا بفهمی مشکلش چیه. اول این که ما ادعای زن و شوهری نداریم.

کرانه با ناراحتی آب دهانش را قورت داد. از این فاصله‌ی نزدیک با الوند حس خوبی نداشت. لحنش هم که توبیخ گرانه بود و حسش را بدتر می‌کرد. چرا عقب نمی‌کشید؟

الوند ادامه داد: اون بعضیا که میگی صدی نودونه، سی چهل سال پیش ازدواج کردن و این که شوهرشون رو به فامیل صدا کنن رو یه جور احترام میدونن. دختر پسرای این دوره مخصوصاً اونا که فعلاً تو مرحله‌ی دوستی هستن، اگر لطف کنن و به طرفشون عچقم و عجیجم و جوجو نگن، دیگه حداقل اسمشو صدا می‌کنن.

کرانه با چشمهای گرد شده پرسید: تو که توقع نداری بهت بگم جوجو؟

الوند با ناامیدی دستش را توی پیشانیش کوبید.

کرانه خندید و گفت: بیخیال. ببین برای مرحله‌ی بعد پروژه یه برنامه‌ای دارم...

_: مرحله‌ی اول رو رد کردی که داری درباره‌ی بعدی نقشه میکشی؟

+: نه. ولی همش فکر میکنم اگر اینجوری شروع کرده بودیم بهتر بود.

بعد مشغول توضیح دادن شد و الوند هم با علاقه همراهیش کرد. اینقدر که وقتی راننده صدایش کرد تازه متوجه شد که نزدیک خانه است. متعجب از الوند پرسید: میانبر زد؟ چی شد که زود رسیدیم؟

الوند خندید. برخاست که او رد شود. بعد ناگهان چیزی به خاطر آورد. گفت: تا یه جایی همراهت میام.

باهم پیاده شدند. الوند به ادامه‌ی بحث پرداخت. کمی بعد باد خنکی وزید. کرانه کیفش را به طرف الوند گرفت و گفت: اینو یه دقه بگیر من کاپشنمو بپوشم. بارم کم بشه.

الوند کیف را گرفت و با مهربانی به او چشم دوخت. کرانه کاپشن را پوشید. کیف را پس گرفت و پرسید: دیشب بدون کیک چکار کردی؟

الوند با قیافه‌ای حسرت بار نالید: خیلی بهمون سخت گذشت. خواهرم با یه تهچین مرغ پرملات عالی از در امد تو و مجبور شدم به جای شیر و کیک، تهچین بخورم.

کرانه پقی خندید و گفت: بمیرم برات! البته از توی بدغذا بعید نیست که واقعاً اون شیر و کیک رو ترجیح میدادی.

الوند هم خندید و گفت: نه بعید نبود ولی این یکی خداییش حرف نداشت.

+: نوش جون. چند تا خواهر برادرین؟

_: ما چهار تاییم. من آخریم. سهند و البرز، خواهرم دریا بعد هم من.

+: منم کوچیکه‌ام. کتی و کورش و من. وای کورش!

کورش از خیابان رد شد و به طرف آنها آمد. الوند آب دهانش را قورت داد و ایستاد.

کورش با بدبینی نگاهی به آن دو انداخت. کرانه دستپاچه سلام کرد و گفت: همکارم آقای الوند. یعنی آقای جاوید.

الوند دست جلو برد و گفت: سلام. خوشبختم.

کورش بدون توجه به دست او و با اخم گفت: علیک سلام. بالاخره جاوید یا الوند؟

کرانه تند گفت: جاویدِ الوند. نه نه الوندِ جاوید.

الوند خندید و گفت: میخوای شما معرفی نکن. کارت شناسایی میدم زودتر به نتیجه میرسن.

کورش اخم آلود گفت: میخوای شما هم با خواهر من شوخی نکن.

الوند با فکی سفت شده نگاهش کرد و زیر لب گفت: ببخشید. با اجازتون. من دیگه برم.

کرانه با ناراحتی به او چشم دوخت و خداحافظیش را بی جواب گذاشت.

بعد به همراه کورش به طرف خانه رفت. آرام گفت: اونطوری که فکر میکنی نیست. واقعاً همکارمه. باهم از سرویس پیاده شدیم. داشتیم درباره‌ی کار حرف میزدیم. باهام تا سر کوچه امد.

=: کاش من گردن شکسته اینقدر داشتم که تو مجبور نبودی کار کنی.

+: ولی من کارم رو دوست دارم. فقط به خاطر پولش نیست.

=: به خاطر پولش و این یاروئه؟

+: نه اینطوری نیست.

=: کورش دستی پشت گردنش کشید و طوری که انگار با خودش حرف می‌زند، گفت: کاش همینی که میگی باشه. کاش بدونی که داری چکار میکنی.

کرانه آرام بازوی او را گرفت و گفت: نگران من نباش خب؟ من خوبم. مشکلی ندارم.

کورش سری تکان داد و زمزمه کرد: خدا رو شکر.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۹ ، ۲۲:۱۶
Shazze Negarin

سلام سلام 

جمعه شبتون به خیر و شادی :)

این الهام بانو رو ندیدین؟ گمونم بین درختای پرتقال گم شده. هرکی ته باغه لطفاً یه نگاهی بکنه ببینه اول قصه‌ای با این شتاب کجا رفته؟ کار داریم هنوز! 

 

 

ساعتی بعد هنوز با حرارت مشغول کار بودند که حضور کسی را جلوی در حس کردند. هر دو سر برداشتند. مهندس‌تندر با چشمهایی خون گرفته و چهره‌ای درهم آنجا ایستاده بود.

کرانه به زحمت آب دهانش را قورت داد. الوند آرام سلام کرد.

=: سلام. چرا تو دفتر خودت نیستی؟

_: داریم کار می‌کنیم. بفرما. اگه می‌خوای پیشرفت پروژه رو ببینی بیا تو.

=: علاقه‌ای ندارم. تو هم زودتر کارتو تموم کن برگرد سر جات.

بعد هم از جلوی در دور شد. الوند شکلکی در آورد و گفت: برگرد سر جات!

+: حالا باز بگو چرا خواستگاریشو قبول نکردی!

_: راستی چرا قبول نکردی؟

کرانه با خنده اعتراض کرد: آقای جاوید!

الوند به شوخی ادایش را درآورد: خانم جاوید!

اما خودش از شوخیش جا خورد و دستپاچه ادامه داد: اممم.. نه یعنی... اممم خانم کامیاب... فکر کنم بهتر باشه من برم. این تندر آتیشی هست. بدتر نشه. فعلاً...

لپتاپش را بست و به طرف در رفت که کرانه گفت: گوشیتو جا گذاشتی.

الوند با حواس پرتی گفت: هان گوشیم.

برگشت. سعی کرد بدون این که چشمش به کرانه بیفتد گوشی را بردارد. جویده جویده گفت: امم... ببخشید. خداحافظ.

کرانه سری تکان داد و فکر کرد: همه چی میگه بعد خودش از رو میره! این دیگه کیه؟

ظهر گلنار به دنبال کرانه آمد و پرسید: بریم ناهار؟

کرانه آهی کشید و برخاست. از صبح فشرده کار کرده بود و احتیاج به کمی هواخوری داشت. در دفتر را بست و همراه گلنار به غذاخوری رفت.

گلنار نق زد: واییی ماهی دارن. من دوست ندارم. به من سبزی‌پلو با ماست بدین.

کرانه اما بدون حرف و غرق فکر غذایش را گرفت و بطرف میزها رفت. سالن شلوغ و پر سروصدا بود. کنار هم نشستند. زنی که کنار کرانه بود برخاست و الوند جایش را گرفت.

کرانه با نگاهی متعجب سر برداشت و سرزنش‌آمیز زمزمه کرد: خوشتم امده!

_: جا نیست. یا باید اینجا می‌نشستم یا کنار خانم نصرتی. تو بودی چکار می‌کردی؟

کرانه با لبخندی فروخورده به پیرزن بداخلاق نگاه کرد و گفت: تقوا پیشه می‌کردم.

الوند در حالی که درگیر ماهی توی بشقابش بود، دستی توی هوا تکان داد و گفت: باشه. تو تقوا پیشه کن. چیه این؟ تیغه؟ اصلاً ماهیش چیه؟ ولش کن. حوصله ندارم بخورم.

+: اق. دو تا بدغذای اعصاب خرد کن دو طرف آدم بشینن آدم لاغر میشه ها! ماهیش به این خوبی! یه ذره بوی بد نمیده.

_: تیغ داره.

+: نخور.

_: میخوری؟ دهن نزدم.

+: بده.

الوند ماهی را توی بشقاب او گذاشت و از دید چشمهای کنجکاوی که از دیروز با هیجان پی آنها بودند دور نماند.

گلنار گفت: وای چه لاولی! خدا کنه نامزد من از شدت عشق تو بشقابم ماهی نذاره که همونجا دعوامون میشه.

+: به نامزد تو میسپرم برات جوجه کباب کوبیده بگیره. خوبه؟

=: خوبه مرسی. هی آقای جاوید راستشو بگو. چطوری مخ این رفیق ما رو زدی؟ من که هرچی ازش میپرسم نم پس نمیده.

_: نمیگه چون من این کار رو نکردم. اون مخ منو زد.

کرانه خواست معترضانه دهان باز کند. احساس کرد الان اگر به فامیل صدایش کند برای گلنار شک‌برانگیز خواهد بود. پس متعجب گفت: الوند!

لحنش بدون این که بخواهد پر از ناز شده بود. طوری که الوند تکان بدی خورد و با چشمهای گرد شده نگاهش کرد.

کرانه که خودش هم متوجه شده بود نگاه از او گرفت و با دستپاچگی یک لقمه‌ی بزرگ توی دهانش چپاند.

الوند هم سر به زیر انداخت و در حالی که با سر قاشق پلوهایش را بهم میزد زمزمه کرد: جان الوند؟ مگه همینجوری نبود؟

گلنار که تا میشد گردن کشیده بود که بشنود چه می‌گویند، پرسید: چی شد یه دفعه؟

کرانه با دهان پر سر تکان داد و الوند با لحنی گرفته گفت: هیچی.

بعد از ناهار کرانه به اتاقش برگشت و به خود قول داد تا عصر دیگر با الوند چشم در چشم نشود. اما هنوز ساعتی نگذشته بود که مجبور شد برای سوالی تا دفتر او برود.

گلنار به مهندس‌تندر زنگ زد و گفت: خانم کامیاب هستن. یه سوال از آقای جاوید دارن. بیان تو؟

=: بیاد.

کرانه نفس عمیقی کشید و با ضربه‌ی کوتاهی به در وارد اتاق شد. آرزو داشت که مجبور نبود با هیچکدام روبرو شود. مهندس‌تندر نگاهش نمی‌کرد. حتی سلام زیر لبی‌اش را هم جواب نگفت.

الوند هم حال بهتری نداشت. کولدیسک را از او گرفت و تند گفت: شما بفرمایین. بررسی میکنم میگم بهتون.

کرانه اخمی کرد و ترجیح داد سوالش را با پیامک بپرسد. سری تکان داد و با یک عذرخواهی کوتاه بیرون رفت. بیرون در نفسش را رها کرد و چشم بست.

گلنار با کنجکاوی پرسید: کرانه خوبی؟

کرانه بدون توجه به سوال او با اخم پرسید: چرا اینا باید هم اتاق باشن؟

گلنار شانه‌ای بالا انداخت و گفت: اولش قرار بود پروژه رو دوتایی کار کنن. تو که امدی مهندس‌تندر کار خودش رو داد به تو. یعنی قبلش هم میگفت سخته و میخوام بدم یکی دیگه.

کرانه سری تکان داد و گفت: باشه.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۹ ، ۲۱:۵۳
Shazze Negarin

سلام سلام

عصر آخر هفته‌تون لبریز از آرامش و خوشی :)

دلم میخواد تو رویاهام آخر هفته‌ای رو تو ویلای قشلاقیم که الان هوای مطبوعی داره بگذرونم و زیر درختای پرتقال قدم بزنم و از بوی خوششون مست بشم. میاین بریم؟ D:

 

 

وارد خانه که شد مستقیم به آشپزخانه رفت و تندتند مشغول کار شد.

مامان با نگرانی گفت: وای تو چرا؟ از سر کار رسیدی خسته مونده. برو بذار من می‌کنم.

به آرامی گفت: نه مامان خواهش می‌کنم. بذار بکنم. حالم خوب نیست. اینجوری دارم ریلکس می‌کنم.

مامان وحشتزده عقب رفت و پرسید: اتفاقی افتاده؟ خوبی؟

+: خوبم مامان. فقط خسته‌ام. پروژه خوب پیش نمیره. اعصابم بهم ریخته. میخوام یه کم با یه کار دیگه مشغول باشم از فکرش بیام بیرون.

با صدای زنگ در مامان گفت: وای چه زود امدن!

کرانه کیکها را برید و برشهای سفید و شکلاتی را یک در میان توی ظرف بلور چید. میوه هم شست و ظرف کرد. نسرین چای برد و کرانه با کیک و میوه به اتاق آمد. هنوز لباس بیرونش را عوض نکرده بود. سلامی به خاله کرد و به آشپزخانه برگشت. پشت میز نشست و مشغول پوست کندن سوسیسها شد.

داشت سرخشان میکرد که گوشیش زنگ زد. با دیدن اسم جاوید هدفون کوچک بلوتوث را توی گوشش گذاشت و جواب داد: سلام بفرمایید.

_: سلام. ببین میدونم مهمون دارین کار داری. ولی میتونی یه دقه لپتاپ روشن کنی یه چیزی رو برای من توضیح بدی؟ زیاد طول نمیکشه.

+: باشه حتماً. میشه ده دقه دیگه زنگ بزنم؟ الان کار دارم.

_: باشه. ممنون.

کارش را با عجله تمام کرد. در ماهیتابه را گذاشت. توی ظرفشویی سر و صورتش را صابون زد و به اتاقش رفت. در را پشت سرش قفل کرد که برادرزاده‌ها و بچه‌های خاله غافلگیرش نکنند.

لپتاپ را روشن کرد. بعد لباس عوض کرد. موهایش را باز کرد و شانه زد و با حال بهتری پشت میز بهم ریخته‌اش نشست. بین وسایل خودش و برادرزاده‌ها شتر با بارش گم میشد.

تا صفحه‌ی مورد نظرش بارگذاری بشود یک بسته اینترنت خرید و با الوند تماس گرفت که خرج تلفنش کمتر بشود.

مشغول بحث درباره‌ی کار بودند که الوند گفت: ببین یه دقه بزن ویدیو صفحه مانیتورتو ببینم. اینجوری هرچی میگی نمیفهمم.

کرانه پرخجالت خندید و گفت: وای نه میزم خیلی شلوغه.

_: من چکار به میزت دارم؟ قطع کن زنگ بزنم.

+: نه بذار...

اما الوند تماس را قطع کرده بود و چند لحظه بعد ویدیوکال زد. یک نفر به در اتاق ضربه‌ای زد. داشت دیر میشد. بلند گفت: الان میام. یه کم کار دارم. کارای شرکته.

بعد هم شتابان تماس را برقرار کرد. با دیدن چهره و موهای خودش گوشه‌ی صفحه، هین بلندی کشید و گوشی را برگرداند. وحشتزده نالید: ویدیو بوووود!

الوند قاه قاه خندید و گفت: من که دارم میگم. دو ساعت هم گذاشتی زنگ بخوره فکر کردم داری دنبال چادر چاقچور میگردی. ببین بگیرش به طرف مانیتور من کاری با خودت ندارم. فقط شکل اینو نشون من بده. هم شما مهمون دارین هم من باید برم بیرون.

با دست لرزان گوشی را رو به مانیتور گرفت. دست آزادش را هم پیش آورد و با کمک ماوس توضیحاتش را داد تا بالاخره الوند متوجه‌ی منظورش شد.

هیجان‌زده گفت: ببین منو میگم...

کرانه با خجالت جواب داد: نمیبینم. میشه ویدیو رو قطع کنی؟

_: هان باشه. اصلاً حواسم نیست. ببخشید. الان میرم ویس میام.

و بلافاصله قطع کرد. کرانه خندید و گوشی را بطرف خودش گرفت. با تماس بعدی دوباره جواب داد و دوباره جیغ کوتاهی کشید و گوشی را رو به میز برگرداند.

الوند با خنده گفت: به خدا اشتباهی شد. به پیر به پیغمبر میخواستم بزنم ویس کال.

+: من احمق رو بگو که حواسم نیست جواب میدم. ببین من دیگه باید برم. باقیش فردا.

_: باشه باشه. ممنون. خداحافظ.

+: خداحافظ.

با قطع شدن تماس آهی کشید. لب به دندان گزید و به مانیتورش چشم دوخت. الوند موهایش را دید! آن هم دو بار. اما حس بدی نداشت. بس که این پسر...

توصیف درستی برایش پیدا نکرد. فقط می‌دانست اعتمادی که به او داشت باعث شده بود که بی‌هوا جلوی مهندس‌تندر اسم او را بیاورد. الان که فکرش را می‌کرد واقعاً هیچکس دیگری نبود تا او بتواند به جای الوند به عنوان نامزد خیالیش معرفی کند. قلباً می‌دانست که الوند سوءاستفاده نمی‌کند.

دست توی موهایش فرو برد و با خجالت فکر کرد: باز خوبه شونه زده و مرتب بودن. یه قیافه داغونی ندید.

از جا برخاست. لپتاپ را جمع کرد و توی کیفش گذاشت. موهایش را دوباره بست و شالی دور آنها پیچید تا جلوی شوهرخاله راحت باشد و بعد از در بیرون رفت.

روز بعد از آن روزهایی بود که اصلاً دلش نمی‌خواست از بالشش جدا شود. به زحمت برخاست و دوش گرفت تا سر حال بشود. بعد هم با شال پشمی و کاپشن سفید خودش را پوشاند و مثل یک گلوله برفی از در بیرون رفت. میدانست این کاپشن او را تپلتر نشان میدهد اما خیلی گرم و نرم بود و دوستش داشت.

سرویس که رسید نگاهی به صندلیهای خالی انداخت. تا به حال معمولاً به عقب ون میرفت و گوشه‌ای مینشست تا گلنار سوار شود ولی الان...

یکی از همکاران از کنار الوند برخاست و با لبخندی معنی‌دار گفت: بفرمایین.

الوند هم برخاست و جای کنار پنجره را به او تعارف کرد.

کرانه با گونه‌های سرخ شده نشست و آرام تشکر کرد.

الوند کنارش نشست و به آن آدم برفی لپ گلی نگاه کرد. خیلی بامزه شده بود.

_: زمستون شده؟

+: دوش گرفتم اول صبح سرده.

موهای پریشانش پیش چشم الوند جان گرفت و گفت: سرما نخوری حالا. موهاتو خشک کردی؟

کرانه چپ چپ نگاهش کرد.

الوند هم با لحن بامزه ای گفت: ببخشید خب. گفتم... سرما نخوری.

+: گرد و گلوله شدم برای این که سرما نخورم دیگه!

بعد هم لبه‌ی شالش را تا زیر چشمهایش بالا کشید.

الوند رو گرداند و فکر کرد زیاده روی کرده است. با یک نامزدی خیالی کلی رویش باز شده بود و همه چی می‌گفت. باید افسار زبانش را می‌کشید. اینطوری درست نبود.

کرانه ناگهان چیزی به خاطر آورد. گوشی‌اش را از کیف صورتی لپتاپش در آورد و گفت: راستی شماره کارت نفرستادی. بگو من واریز کنم.

الوند اخمی کرد. در مرامش نبود که این پول را بگیرد. مخصوصاً که دیروز از مشکلات کرانه هم باخبر شده بود. ولی اگر نمیگرفت کرانه ناراحت میشد.

کیف پولش را درآورد و یکی از کارتهایش را به او داد. کرانه هم پول را واریز کرد و کارت را به او پس داد.

گلنار که سوار شد دوباره با اشاره برای کرانه خط و نشان کشید. کرانه هم لبخندی زد و رو گرداند. از پنجره به بیرون چشم دوخت و فکر کرد که باید راستش را به او بگوید. ولی اگر یک دفعه از دهانش میپرید و به گوش مهندس‌تندر می‌رسید چی؟ بهتر بود فعلاً کج دار و مریز رفتار می‌کرد تا این پروژه به جایی برسد.

پیاده شده و نشده گلنار بازویش را کشید و گفت: دیشب آنلاین هم بودی ها! کجا نت نداشتی؟ ولی هرچی زنگ زدم و مسیج زدم جواب ندادی.

+: بسته خریدم ولی وقت نداشتم حرف بزنم. مهمون داشتیم.

=: خب حالا بگو.

+: چی بگم؟ خب بهم علاقه داشتیم ولی دیدی که مهندس‌تندر چکار می‌کنه. حالا اونم هیچی. تو محل کار... درست نبود چیزی بگیم. ولی دیروز مهندس‌تندر ازم خواستگاری کرد و مجبور شدم بگم.

=: خواستگاری کرد؟ مهندس‌تندر؟

+: چرا اینقدر تعجب کردی؟ خب آره. پرسید می‌تونم با خانواده برای امر خیر خدمت برسم؟ منم گفتم نه معذرت می‌خوام.

=: بعد قبول کرد؟

+: نه دیگه مجبور شدم بگم به مهندس جاوید علاقه دارم.

=: من فکر می‌کردم نامزدین.

+: هستیم ولی هنوز خانواده‌هامون قبول نکردن.

=: چرا؟

+: مشکلات منو که میدونی. اونم بالاخره مشکلات خودشو داره.

=: هوم. ولی خیلی نامردی که زودتر نگفتی. خیلی!

بعد هم به حالت قهر از او دور شد. کرانه آهی کشید و کلید توی در دفترش چرخاند. تازه مشغول کار شده بود که مش رحمن با قهوه فرانسه‌ی سفارشی‌اش رسید. با لبخند تشکر کرد و قهوه را برداشت.

الوند هم با لپتاپ باز توی دستش جلوی در اتاق ایستاد و پرسید: اجازه هست؟

کرانه سر برداشت و گفت: بفرمایین.

الوند رو به مش رحمن گفت: قربون دستت یه قهوه هم برای من بیار.

=: چشم. اینجا بیارم یا دفتر خودتون؟

_: بیار همین جا.

=: خدا عاقبتتونو بخیر کنه باباجون.

الوند پشت سر مش رحمن فروخورده خندید و بلند گفت: الهی آمین.

لپتاپ را روی میز کرانه گذاشت.

کرانه با لحنی سرزنش‌آمیز گفت: روی هیچکسم زمین نمیندازی یه وقت شک و شبهه نمونه.

_: در جهت تأیید فرمایش شماست ها! من این وسط چیزی کاسب نمیشم.

کرانه خجالت‌زده سر تکان داد و گفت: بله ممنون. کاش راهی داشتم که تو رو توی دردسر نندازم.

_: دردسر خاصی نبود.

کرانه لپتاپ را به طرف خودش چرخاند و در حالی که به صفحه‌ی مانیتور چشم دوخته بود گفت: از دیروز تا حالا دارم فکر می‌کنم اگه با یکی باشی... تا بیای بهش ثابت کنی همه چی مسخره‌بازیه بیچاره شدی.

_: نه بابا.... با کسی نیستم. الان نیستم خدا رو شکر.

بعد غرق فکر به گوشه‌ای خیره شد. طوری که کرانه با کنجکاوی پرسید: یکی دورت زده؟

_: نه. یکی رو می‌خواستم... نشد که بشه. یاد حماقتم افتادم. بیخیال... پروژه رو بچسب.

مش‌رحمن با قهوه فرانسه رسید؛ آن را روی میز گذاشت و رفت. کرانه یک بسته بیسکوییت از کشوی میزش بیرون آورد و باز کرد. آن را وسط گذاشت و گفت: بفرما. مهندس‌تندر در چه حاله؟ امروز دیگه عصبانی نیست؟

_: امروز نیومده. بنظرم به خاطر شکست عشقی تب کرده افتاده تو خونه.

کرانه به لحن پر از شوخی او خندید و زیر لب گفت: خدا نکنه. خدا کنه زود یادش بره و بره جفت مناسبشو پیدا کنه.

_: خدا کنه. داره پیر میشه بنده خدا.

جرعه‌ای قهوه نوشید. لپتاپش را کمی به طرف خودش چرخاند و گفت: ببین من دیشب تا اینجا

همونجوری گفتی درستش کردم، این قسمتم اختراع خودمه نمیدونم چی در بیاد.

+: وای دستت طلا! چه راه خوبی! چرا به فکر خودم نرسید؟ تو نابغه‌ای!

الوند خندید و گفت: نصف راهشو رفته بودی. یه کم دیگه فکر می‌کردی بهش می‌رسیدی.

+: نه بابا اینقدر دورم آشوبه که هیچ فکری نمی‌تونم بکنم. حالا بی‌خیال...

_: میگم... اگه نامزدیمون قطعی بشه شاید یه دفتر هم بهمون بدن. یا من وسایلمو بیارم اینجا. هرچند که میزم به زحمت اینجا جا میشه ولی حالا میشه یه کاریش کرد. ها؟ نظرت چیه؟

کرانه سر برداشت و حیرتزده گفت: اگر به گوش خانواده‌هامون برسه بیچاره میشیم.

_: الان چی؟

+: نمی‌دونم. یه شکری خوردم عین اون چارپا تو گل موندم. کاش این بابا میرفت زن می‌گرفت، من و تو هم میزدیم به تیپ و تاپ هم.

_: این بنده خدا اگر زن بگیر بود که وضع من و تو این نبود.

+: میخواست زن بگیره ها! همین دیروز.

_: می‌خواست تو رو بگیره. هرکسی رو نمیخواد.

لحنش بی‌اختیار منظوردار شد. طوری که هردو جا خوردند و متعجب به هم نگاه کردند. بعد از چند لحظه الوند به خود آمد؛ نگاه از او گرفت و گفت: بسه دیگه هرچی کله‌پاچه‌شو بار گذاشتیم. به کارمون برسیم.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۹ ، ۱۶:۰۲
Shazze Negarin