سلام عزیزانم
شبتون بخیر
دلم نمیخواد اینجا از غم بگم. ولی دو عزیز رو پشت سر هم از دست دادیم...
این پست بلند بالا رو داشته باشین. چند روزی نیستم...
به اتاق که رفتند، مهرآفرین برای استاد توضیح داد که مادربزرگش مریض شده و این اتفاق باعث شده که فراموش کند سر وقت بیاید. استاد با لبخند عذرش را پذیرفت. مهرآفرین هم پشت میز نشست و مشغول طرح زدن شد. استاد هم بالای سرش ایستاد. قلم را گرفت و کمی برایش توضیح داد. بعد او را به حال خود رها کرد و جلوی بوم خودش نشست. مهرآفرین سر برداشت و به رنگهای شگفت انگیز طاووسی که روی بوم شکل میگرفت چشم دوخت. رنگها اینقدر زنده بودند که انگار با آدم حرف میزدند.
ظهر به اصرار مهتاب برای ناهار ماند و بعد از جمع کردن ناهار، مهتاب او را کشان کشان به اتاقش برد تا همه چیز را از زبان او بشنود.
روی تخت نشستند. مهرآفرین بالشی را بغل کرد و گفت: آخه چیزی نیست که بگم. بهم شماره داد. بله. ولی بهش گفتم نه به هم زنگ میزنیم نه پیام میدیم نه چیزی. اونم قبول کرد. امروز خب باهاش کار داشتم. مامان بزرگم باید سرم میزد...
=: تو هم که از خدات بود شهباز بیاد.
مهرآفرین به دیوار پشت سرش تکیه داد و گفت: خب تولدش بود. منم برای اولین بار با کلی زحمت چیزکیک درست کرده بودم. دوست داشتم بیاد بخوره. حالا بهانهاش هم پیش امد دیگه.
=: خیلی براتون خوشحالم. برای هر دو تاتون. بهم میاین. حالا دیگه نصفش هم نگفتی میبخشمت.
+: هیچی نبود. چرا باورت نمیشه؟
=: اون شال و کلاهی که بافتی... اون هدستی که کادو گرفتی...
بعد غش غش خندید و گفت: شهباز یه جور ضایعی عاشق این شال و کلاهه که فوراً فهمیدم یه کاسهای زیر نیمکاسهیه. دیگه زیر زبونشو کشیدم. اونم عین تو. میگه هیچی نیست. فقط یه هدست دادم بهش، اونم اینو داده به من.
+: امروز که گردنش نبود. کی دیدی؟
=: دیشب عکسشو گذاشت اینستا. کلی سربسرش گذاشتم.
+: پیجش... به اسم خودشه؟
مهتاب شانهای بالا انداخت و گفت: از خودش بپرس. شاید خوش نداشته باشه من آدرسشو بهت بدم. همونطور که آدرس تو رو بهش ندادم.
+: من که عکسی تو پیجم ندارم.
=: بالاخره دایرکت که میشه زد.
مهرآفرین خندید و پرسید: دایرکت با مسیج چه فرقی میکنه؟ دلم نمیخواد اینقدر سریع پیش بریم.
=: چی میشه مگه؟ تهش که قصدتون خیره. به نظر من که هرچی زودتر بهتر.
+: نه الان وضعیت کارش خیلی بهم ریخته یه. با این شیفتای طولانی و نگرانیش به خاطر مریضی نمیشه. یه کم واکسن بیشتر بشه... اوضاع بهتر بشه بعدش.
=: بااااشه... حالا یه چی بگم بهت؟ نمیدونم ناراحت میشی یا نه. ولی من دیگه نمیتونم جلو خودمو بگیرم... تو هم که شهباز رو دوست داری دیگه... به شهباز نگفتم میدونستم اصلاً خوشش نمیاد دربارهاش بشنوه ولی خب تو حق داری بدونی.
+: میگی چی شده یا نه؟ نصف جونم کردی!
=: خیلی خب... کوتاه و خلاصهاش میشه... پسر خارجیه از من خواستگاری کرده.
مهرآفرین حیرتزده پرسید: پسر خارجیه کیه؟
=: پسر آقاسروش... آقاسروش یه آشنایی دوری با بابا داشته. مثل این که احوالشو از بابات گرفته. دیروز عصر باهم امدن دیدن باباجون.
مهتاب چشم از او گرفت و با خجالت گفت: داریوش پسرشون هم همراهشون بود.
مهرآفرین حیرتزده پرسید: بابا امده اینجا؟ چرا کسی چیزی به من نگفت؟
مهتاب شانهای بالا انداخت. در حالی که همچنان از او چشم میدزدید گفت: من چه بدونم. بابات بهش منو معرفی کرده بود. یعنی گفته بود تازگیا باهم دوست شدیم و اینا... اونام حرفشو پیش کشیدن. خواستگاری رسمی نبود ها... همینجوری به اسم دیدن امدن. منم داشتم پذیرایی میکردم.
یک دفعه به طرف او برگشت و بلند گفت: پسره خیلی خوش تیپه. خیلی خری که گفتی نه! تمام وحشتم از اینه که تو یه دفعه ببینیش پشیمون بشی. از دیشب تا حالا دارم از عذاب وجدان میمیرم که اگر بهش جواب مثبت بدم به تو خیانت کردم.
مهرآفرین ناباورانه نگاهش کرد. بعد از چند لحظه بلند خندید و بین خنده گفت: خیلی خری. عذاب وجدانت سی چیه؟ من از اولش هم نمیخواستم باهاش حرف بزنم. حالا خداییش خوش تیپه؟ من تا حالا ندیدمش. بذار ببینم... اه نت ندارم. رمز ویفی میدی؟ ببینم پیچ داره؟ من یه عکس ازش دیدم که ماشششالا اینقدر واضح بود که شهباز رو باهاش اشتباه گرفتم.
مهتاب گیج و ناراحت گفت: هیچ ربطی به شهباز نداره. یه آدم پر و بامعلوماته... البته من خیلی که ندیدمش. همینقدر که با باباجون حرف میزد معلوم بود اطلاعات عمومیش خوبه. بعد باباجون گفت من دختر خارج نمیفرستم. اونم گفت که همین خونه بغلی... خونه آقامحتشمی اینا که میشن بابابزرگ شهباز رو خریده که بکوبه بسازه و همین جا زندگی کنه. راستش این دیگه بیشتر از همه چی وسوسه ام کرد ولی باز هم همه چی مونده برای بعد از ماه صفر. فعلاً گفت یکی دو بار دیگه میاد اینجا باهم صحبت کنیم. خیلی میترسم خیلی. ده بار به سرم زد همون دیشب بگم نه. من تا حالا خواستگار داشتم. خب راحت میگفتم نه. یا باباجون میگفت نه. اینقدر استرس نداشت.
مهرآفرین دستهای او را گرفت. با لبخند گفت: ترس نداره عزیز دلم. تا اینجاش خوبه که به دلت نشسته. بقیهاش هم خب باهاش حرف میزنی. کسی که نمیخواد مجبورت کنه.
=: یه کم عجیب نیست تا که تو گفتی نه پا شدن امدن اینجا؟ نباید یه کم بهت اصرار میکردن؟
+: چه اصراری؟ عاشق که نشده بود. عموسروش یه آدم شاد هیجانیه که دلش میخواد هرچه زودتر پسرشو زن بده. وضع مالیش هم که خوبه. چرا که نه؟ تازه فوری هم که پا نشدن بیان اینجا! اون خواستگاری مال بیست روز پیش بود. گذشت دیگه. اگه بد بود بابا خودش باهاش نمیومد اینجا.
=: امروز که دیر کردی فکر کردم بابات بهت گفته و تو ناراحتی که نیومدی. روم نشد به خودت زنگ بزنم. زنگ زدم شهباز ببینم اوضاع چه جوریه. نه که دیشب سربسرش گذاشته بودم و لو داده بود، بهش گفتم میخواستم احوال مهرآفرین رو بپرسم. این روزا تو بیشتر ازش خبر داری. اونم گفت که مادربزرگت مریض بوده و اینا... ولی جرأت نکردم بهش بگم آقاسروش خواستگاری کرده.
مهرآفرین دستهایش را پشت سرش برد و به دیوار تکیه داد. خندان گفت: ولی کی فکرشو میکرد؟ داریوش زنگیآبادی بیاد خواستگاری تو... اصلاً استاد رو از کجا میشناختن؟
=: چه میدونم. آشنایی قدیمی بوده. گویا سالها پیش باباجون یه نمایشگاه نقاشی تو فرانسه داشته، این آقاسروش برای برپاییش خیلی کمکش کرده. بعد هم کم و بیش باهم در ارتباط بودن.
+: چه جالبببب! آقا دارم از فضولی میمیرم که این خوشتیپ خان رو ببینم. رمز ویفی رو بده ببینم پیج نداره؟
سر برداشت و به مهتاب که با حالت عجیبی نگاهش میکرد گفت: به چشم برادری.
بعد قاه قاه خندید و گفت: حالا چرا به شهباز نگفتی؟ من بهش بگم؟
=: وای نه هیچی نگو. میمیرم از خجالت. باشه رمز ویفی رو میدم. آدرس پیجم میدم. ولی هیچی به شهباز نگو.
+: ای ناقلا! پس آدرس پیجشو میدونی!
=: خب... میخواستم ببینم چه جور آدمیه؟
+: چه جور آدمی بود؟ دوست دختر نداره؟
=: نه یه دختر خاص تو پیجش نبود. اگر بود هم پاک کرده بود دیگه نمیدونم. نمیشه که کلاً سابقهاش پاک پاک باشه ولی نمیدونم. برای همین باید بشناسمش. قرار گذاشته عصری تنهایی بیاد. خیلی نگرانم.
+: وا! میاد اینجا؟ پس چرا به من گفت برم کافی شاپ؟
=: نمیدونم. به باباجون گفت اگر اجازه بدین برای آشنایی بیشتر خدمت برسیم.
بعد هم در حالی که با حالتی عصبی دستهایش را درهم میپیچید، رمز ویفی و نشانی پیج را داد.
مهرآفرین با هیجان صفحه را باز کرد. یکی از عکسها را نشان داد و با خنده گفت: اینو برای من فرستاده بودن.
بعد بقیهی عکسها را نگاه کرد. مهتاب با نگرانی به او چشم دوخته بود. خیلی میترسید که مهرآفرین از انتخابش پشیمان بشود. هرچند که منطقاً راه برگشتی نداشت ولی دلش نمیخواست که چشم مهرآفرین دنبال خواستگارش باشد.
+: جون من بذار به شهباز بگم! دارم از هیجان میمیرم.
=: مگر خودت بگی. من روم نمیشه.
+: بذار ببینم الان خوابیده یا رفته شیفت؟
=: حتماً خوابیده. گناه داره. بهش زنگ نزن.
+: میخوای بگم شهباز بیاد پیشت مواظبت باشه؟
=: نه بابا اون که باید بره بیمارستان... عکسا رو دیدی. بنظرت... امم. بنظرت خوش تیپه؟
مهرآفرین بلند خندید. از برنامه خارج شد و شمارهی شهباز را گرفت. تماس را هم روی بلندگو گذاشت.
شهباز خواب آلوده چشم باز کرد. روی کاناپهی اتاق پذیرایی خوابیده بود. هم کمی سردش شده بود هم جای ناراحتی بود. به زحمت نشست. بدنش درد میکرد. باید میرفت بیمارستان. گوشیش داشت همینطور زنگ میزد و بعد از چند لحظه تازه به خاطر آورد که این شماطه نیست و صدای زنگ تلفن است.
گوشی را برداشت و با دیدن اسم مهرآفرین، حیرتزده ابروهایش بالا پرید. نگاهی به اطراف انداخت. کسی دور و بر نبود. مامان رفته بود که به مادرش سر بزند، پسرها هم تو اتاقشان مشغول کامپیوتربازی بودند.
تماس را برقرار کرد و با لحن شوخی گفت: عشقم اینقدر زنگ نزن. مزاحم میشی.
مهرآفرین به تندی گفت: عشقت عمه جانته. سلام.
مهتاب در حالی که از شدت نگرانی انگشتانش را گاز میگرفت به او چشم دوخته بود.
شهباز بلند خندید و گفت: سلام. این چه وضعشه؟ تو الان باید به عمهی من حسودی کنی که اینقدر دوسش دارم.
+: احتمالاً باید حسودی کنم ولی نه به خاطر تو. چون نوعاً آدم حسودی نیستم.
_: پس به خاطر کی؟ یارو خارجی پشمالو؟
+: بیچاره یه روز کچله یه روز پشمالو. ولی هرچی که هست دلی برده تماشایی!
مهتاب عصبانی گفت: مزخرف میگه.
_: به به سلام به روی ماه عمه جان. مهرآفرین هنوز اونجاست؟ تو خونه زندگی نداری دختر دائم اینجا تلپی؟
+: خونه دوستمه میخوام بمونم پیشش. شما فرمایشی داری؟
_: نه عزیزم. من چه حرفی دارم؟
بعد خمیازهای کشید. از جا برخاست و گفت: کاری نداری؟ من باید شیفت.
مهتاب پیش آمد و با دستپاچگی گفت: نه کاری نداریم. خداحافظ.
+: دروغ میگه. کارت داشتم. الکی که زنگ نمیزدم. عصری نمیتونی آف بگیری؟
_: نه فکر نمیکنم. خیلی شلوغم.
+: چار تا شیش... نه غلط کرده اینقدر بمونه، چار تا پنج... یارو خارجیه میاد اینجا. بیا مواظب مهتاب باش که درسته قورتش نده. منم میرم خونمون. ولی مدیونین اگر همشو با عکس و تفصیلات برام تعریف نکنین.
خواب از سر شهباز پرید. با اخم پرسید: مهتاب این چی میگه؟ یارو خارجی کیه؟
مهتاب انگشتهایش را محکم گاز گرفت.
مهرآفرین توضیح داد: داریوش زنگیآبادی.
_: یعنی کی؟ اونجا چکار داره؟
+: یعنی همون خارجی خواستگار من. از مهتاب خواستگاری کرده. ساعت چار داره میاد. مهتاب داره از ترس میمیره. من گفتم تو بیای مواظبش باشی. من که نمیتونم بمونم.
_: چی؟ چرا مزخرف میگی؟ سر کاریه دیگه؟ میخواین تولد سورپریزی بگیرین؟ من کار و زندگی دارم بابا.
مهتاب با صدای بغض دار گفت: نه بابا من همون یه دفعه برای تو تولد سورپریزی گرفتم برای هفت پشتم بسه.
شهباز با نگرانی پرسید: حالا چرا گریه میکنی؟
مهتاب دماغش را بالا کشید و گفت: گریه نمیکنم.
_: مهرآفرین مثل آدم حرف بزن ببینم اونجا چه خبره؟
+: مگه من مثل چی حرف زدم؟ بهت میگم بیا اینجا بهش دلداری بده. من که نمیتونم جلو خواستگار سابقم بشینم و بگم آره من جای خواهرش نشستم اینجا بهش دلداری بدم. با خواهراش هم راحت نیست که بگیم اونا بیان.
_: الان میام اونجا. وای به حالتون اگه سر کاری باشه. تولد هم نمیخوام خداییش. حوصله ندارم. باید برم سر کار.
مهتاب حرصی گفت: باشه بابا. کی خواست برای تو تولد بگیره؟ اصلاً نیا. خودم یه جوری حلش میکنم. باباجون هم خونه است.
_: یه سر میام ببینم چه خبره. مهرآفرین از سرم مامان بزرگت هم یه خبر بگیر. الان پرسیدم گفتن اگر مرتب سر نزنم و مراقبت نکنم، جرم محسوب میشه و میتونین ازم شکایت کنیم.
+: آره جون عمهات.
_: بابا واقعاً همینجوریه. بیشوخی. یه زنگ بزن ببین سرم تموم شده یا نه. تونستن جداش کنن؟
+: باشه. زنگ میزنم.
شهباز گوشی را گذاشت. تند و با عجله حاضر شد. مهرآفرین هم به خانهی خودشان زنگ زد. مامان گفت که مشکلی نیست. بابا هم رسیده و سرم را جدا کرده است.
مهتاب نگاهی به در نیمه باز اتاق انداخت و گفت: دلم میخواد یه سطل آب بذارم رو در میاد اینجا خالی بشه رو سرش. پسره پررو. هی منو مسخره میکنه.
مهرآفرین با خنده گفت: بیا بریم بذاریم.
مهتاب با تعجب پرسید: راضی هستی خیس بشه؟
+: طوریش که نمیشه. خیس میشه.
=: مطمئن باشم که پشیمون نشدی؟
مهرآفرین قاه قاه خندید و گفت: چه پشیمونی؟ نمیدونی چقدر به این کلکل کردنتون حسودیم میشد. همیشه دلم میخواست منم یه چی بگم بخندیم ولی نمیشد.
=: حالا یه جوری میگی انگار شیش سال طول کشیده.
مهرآفرین با خنده موهای او را نوازش کرد و گفت: آخی آخی نازی اینقدر ناراحت نباش. طوری نشده.
بعد برخاست. در حالی که جلوی آینه شالش را مرتبش میکرد، گفت: اگه میخوای سطل بذاری روی در زودتر. این پسره سه سوت اینجایه. بلوزم کوتاه نیست؟ چادر رنگیت کو؟
مهتاب اینقدر عصبانی بود که بدون جواب بیرون رفت و کمی بعد با یک سطل آب برگشت.
=: دلم میخواد نصفشو بریزم رو سر تو. از دست هر دوتاتون عصبانیم.
+: اوا عزیزم اشتباه گرفتی. اونی که حقشه که بریزی رو سرش داریوشه. نه ما!
=: میگم اگر تو خارج خیلی خلاف کرده باشه چی؟ از کجا بفهمم؟ چه جوری تحقیق کنم؟
+: خب بگو نه و خلاص. کاری نداره.
مهتاب با بیچارگی نگاهش کرد. معلوم بود داریوش به دلش نشسته است و نمیتواند به این راحتی نه بگوید.
مهرآفرین چادر را پیدا کرد و گفت: مهتاب تو نمیخوای این چادرتو بدی به من؟ خیلی خوشگله. به همه لباسام هم میاد.
مهتاب با همان قیافهی بهم ریخته گفت: نه نمیدم. مال مامانم بوده. از مکه خریده.
مهرآفرین جا خورد. سر برداشت و آرام گفت: ببخشید. میخوای درش بیارم؟
مهتاب اما با همان اخمهای درهم سطل آب را نشان داد و گفت: بیا کمک کن اینو بذاریم رو در.
خیلی طول کشید تا توانستند در نیمه باز را طوری تنظیم کنند که سطل را نگه دارد. اینقدر که همین که عقب رفتند صدای پای شهباز را توی راه پله شنیدند.
مهرآفرین دوباره چادرش را پوشید. جلوی در نیمه باز ایستاد و با لبخند گفت: سلام.
شهباز اما به خوشرویی همیشگی نبود. با لحن جدی جوابش را داد و در را تند باز کرد. بیشتر آب دور و بر ریخت. اما کمی هم شهباز را خیس کرد.
مهرآفرین به گوشهی اتاق گریخت و از خنده ریسه رفت. شهباز هم خم شد و با اخم سطل را از وسط راه برداشت و کناری انداخت. در را بسیار آرام پشت سرش بست و با لحن خطرناکی پرسید: اینجا چه خبره؟
مهتاب لب تختش نشسته بود. با آمدن شهباز دلش گرم شد. دیگر آن قیافهی شکستخورده را نداشت ولی اینقدر هم خوب نبود که بتواند به خیس شدنش بخندد.
شهباز نگاهی به او انداخت؛ بعد سر برداشت و رو به مهرآفرین که هنوز داشت میخندید، با لحن خشکی گفت: خیس نکنی اینقدر میخندی. زود بگین چی شده باید برم بیمارستان.
سوئیچ مهتاب را هم از جلوی آینه برداشت و توی جیبش گذاشت.
مهرآفرین از لحن خشن او مات ماند و دیگر نخندید.
مهتاب غرغرکنان گفت: فکر من بود. چرا با مهرا دعوا میکنی؟
شهباز سرد گفت: خیلی بامزه بود. مرسی. امری ندارین؟
=: نمیتونی دو سه ساعت مرخصی بگیری؟ ساعت چهار میاد.
_: به خدا از این بازی خوشم نمیاد. سربسر من نذارین. کار دارم.
مهرآفرین لب پنجره نشست و با لحن یک قصهگو گفت: عموسروش پسرعمهی بابای منه. باهم خیلی دوستن، بهش میگم عمو. یه پسر داره به اسم داریوش. بعد از هفتصد سال از خارج امدن. اون قدیما که خارج بودن، یه بار استاد میخواستن تو فرانسه نمایشگاه بزنن، عموسروش کمکش کرده. اینجوری باهم آشنا شدن.
شهباز وسط اتاق ایستاده بود. دقیق و جدی به او چشم دوخت.
مهرآفرین کمی دستپاچه شد. اما خودش را نباخت و ادامه داد: وقتی امدن عموسروش منو دید و به داریوش پیشنهاد داد. که خودت دیدی چی شد... بعد عمو دنبال استاد میگشته... که به مهتاب رسیده. گمونم از کافی شاپ رفتن سرخورده شده که گفته عصر میاد اینجا با مهتاب حرف بزنه.
شهباز غرق فکر به او خیره ماند. بعد از چند لحظه چشم گرفت و رو به مهتاب گفت: یه نه گفتن که کاری نداره. اگه سخته من بهش میگم.
+: مهتاب میخواد باهاش آشنا بشه.
_: مهتاب غلط کرده.
مهرآفرین از جا برخاست. پیش آمد. بین شهباز و مهتاب ایستاد. سر برداشت و رو به شهباز گفت: نگفتیم بیایی که بگی نه. میخواستیم کنارش باشی و کمکش کنی.
شهباز آب دهانش را به سختی قورت داد و به مهرآفرین نگاه کرد. دلش برای این دختر ضعف میرفت. به سختی گفت: خواستگار تو بوده. دلم نمیخواد پاشو تو این خونه بذاره.
+: عموسروش امده که بمونه. چه این وصلت سر بگیره چه نه، با خانوادهی من معاشرت میکنه. درسته که هنوز افتخار آشنایی با داریوش رو نداشتم، ولی دیر یا زود این اتفاق میفته و اگه تو مانع خواستگاریش از مهتاب بشی، تغییری تو اصل قضیه به وجود نمیاد.
_: یعنی چی؟ مگه دختر قحطه؟ تو این شهر فقط شما دو تا هستین؟ اگر اینطوریه برگرده همون مملکتی که بود زن بگیره.
+: هی... تو که نمیخوای عمهتو ترشی بندازی.
_: زود عمه شده. سنی نداره. هنوز بچه یه.
+: این بچه دو سال از من بزرگتره. اگه اینطوریه تو هم برو رد کارت.
شهباز یک قدم عقب رفت و مشتی به دیوار کوبید.
مهتاب نالید: تو رو خدا دعوا نکنین. اصلاً به باباجون میگم زنگ بزنه بگه نیاد. بگه نمیخواد.
شهباز کلافه نگاهش کرد. تا به حال ندیده بود که برای خواستگاری اینطور بهم بریزد. همین شش ماه پیش بود که سر یک ماجرای خواستگاری کلی خندیده و مسخره بازی کرده بودند. بعد هم شهباز با لحن بدی طرف را رد کرده بود و نگذاشته بود حتی به گوش باباجون برسد.
تا امروز به شکستن دل آن مرد و لحن بدش فکر نکرده بود ولی الان داشت فکر میکرد که اگر به تاوان آن حرفش مهرآفرین او را رد کند باید چه کند.
مهرآفرین هم پا پس کشید. لب صندلی جلوی آینه نشست و تنهاش را رو به پشتی تکیه داد. به شهباز چشم دوخت. اگر همین الان از اتاق بیرون میرفت او را ملامت نمیکرد ولی دلتنگش میشد.
شهباز بعد از چند لحظه آرام گفت: میرم چند تا تلفن بزنم ببینم میتونم آف بگیرم یا نه.
از کنار مهرآفرین رد شد و بیرون رفت. مهرآفرین بوی عطرش را به مشام کشید و پرسید: بنظرت خیلی تند رفتم؟
مهتاب فین فین کنان گفت: من که گفتم بهش نگو.
+: تو داری گریه میکنی؟!
بغض مهتاب ترکید و پرسید: اگر اشتباه کنم چی؟
مهرآفرین کنار او نشست. دست دور شانههایش انداخت و گفت: هیچی. میشینی ور دل باباجونت تا جفت درستت پیدا بشه. باور کن این خارجی پشمالو ارزش گریه کردن نداره. اینو خودت بهم گفتی. یادته؟
شهباز به اتاق برگشت و با لحنی گرفته گفت: ساعت شش میرم بیمارستان. امیدوارم تا اون موقع داستان تموم شده باشه.
بعد کنار مهتاب نشست و پرسید: میشه آبغوره نگیری؟
مهرآفرین معترضانه گفت: شهباز!
مهتاب دست روی پای مهرآفرین گذاشت که ادامه ندهد.
مهرآفرین چشمهایش را در حدقه چرخاند و حرفی نزد.
شهباز پرسید: از مادربزرگت خبر گرفتی؟
مهرآفرین بیحوصله جواب داد: خوب بود. بابا سرم رو جدا کرده بود.
شهباز دست روی شانهی مهتاب گذاشت و گفت: پاشو یه آب به صورتت بزن. ساعت سه وربعه. یه لباس مرتب هم بپوش.
مهرآفرین غرغرکنان گفت: هنوز سه ربع ساعت مونده.
_: گفتم دل راحت بپوشه. مشکل تو چیه؟
مهتاب از بین آن دو برخاست و گفت: شما مشکل خودتون رو حل کنین. ساعت چهار هم بیاین پایین.
مهرآفرین گفت: ما مشکلی نداریم. لباس پوشیدی بیا یه کم آرایش کن. با این قیافهی داغون بری جلوش پشیمون میشه.
شهباز گفت: ولی به نظر من نچرال بهتره.
مهرآفرین شکلکی در آورد. مهتاب پوزخندی زد و از اتاق بیرون رفت.
+: آخه چرا بهانه میگیری؟ براش خواستگار امده. جرم که نکرده.
_: یارو خارجیه امده. نه هرکسی.
مهرآفرین رو به او چرخید. پاهایش را توی شکمش جمع کرد. سرش را کج کرد و با ناز گفت: شهباز؟
شهباز عصبانی پرسید: کفّ نفس منو متر میکنی؟
مهرآفرین با چشمهای گردشده و خندان پرسید: چی چی رو متر میکنم؟
شهباز یک دفعه از لب تخت بلند شد و گفت: آخر همین هفته میام خواستگاریت.
مهرآفرین شگفتزده پرسید: چی شد الان؟ چه ربطی داشت؟
_: هیچی. همین که گفتم.
+: بابا ولش کن. تو هنوز کلی گرفتاری داری. بذار یه کم تو کارت جا بیفتی... وضعیت مریضی بهتر بشه... بعد...
شهباز پشت به او ایستاد. هر دو دستش را توی جیبهای شلوارش فرو برد که خطایی نکند. سر به زیر پرسید: قول میدی این عشوهها رو خرج هیچکس دیگه نکنی؟
+: عشوه؟!
شهباز روی پاشنهاش چرخید. کلافه به او نگاه کرد. لباسش کاملاً پوشیده بود. آستین بلند، شلوار بلند، شال و چادر هم داشت. ولی آن ناز نگاهش، آن سر کج کردنش، تن صدایش، بازی انگشتانش با لبهی چادرش...
سرش را به سختی تکان داد. احساس کرد دارد حساسیت بیجا به خرج میدهد. ولی... کی اینطور دل باخته بود که بیتاب شده بود؟
+: تو خوبی؟ همه اینها به خاطر خواستگاری داریوش از مهتابه؟ من چکارهام که تو آتیشی شدی؟
_: اگه تو رو کنار مهتاب ببینه... اگه از تو بیشتر خوشش بیاد...
+: آب یخ کم ریخته رو سرت. داغ کردی اساسی.
شهباز دوباره کلافه کنارش نشست. آرنجهایش را سر زانوهایش گذاشت، دو دستش را در هم قفل کرد و زیر چانهاش گذاشت.
مهرآفرین که هنوز روی تخت رو به نیمرخ او نشسته بود، با لحنی آرام و دلجویانه گفت: من که نمیام جلوش. اصلاً بیا منو برسون خونه برگرد پیش مهتاب.
شهباز بدون این که چشم از روبرویش بگیرد گفت: نمیخوام بری. کنار خودم باشی خیالم راحتتره.
مهرآفرین با لبخند نگاهش کرد. چی شد که به اینجا رسیده بودند؟ هنوز یک ماه هم از آشناییشان نمیگذشت ولی طوری به دلش نزدیک شده بود که انگار همیشه جزئی از وجودش بوده است.