ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

یک دل نه صد دل (3)

چهارشنبه, ۳ خرداد ۱۴۰۲، ۰۳:۴۸ ب.ظ

سلام عزیزانم

ان‌شاءالله که حالتون خوب باشه. مثل همیشه شلوغم و نشد که زودتر بیام. ببخشید :*

 

 

دو خانواده با کمی پریشانی و شرمندگی از هم خداحافظی کردند. میثم به طرز بدی ساکت شده بود. ضربه کاری‌تر از آن بود که در تصورش بگنجد. وقتی به خانه رسیدند هم به اتاقش رفت و در را پشت سرش بست.

هدیه خندان برای مریم نوشت: هنگ کرده. میگی عاشقت شده؟

+: نه بابا. فقط توقع نه شنیدن نداشت.

هدیه سر برداشت و به بقیه‌ی اعضای خانواده نگاه کرد که با چهره‌ای گرفته هرکدام به دنبال کاری می‌رفتند. نرگس خانم مادر میثم در حالی که چادرش را تا میزد آهی کشید و گفت: ولی حیف شد.

مهدیه روی مبل نشست و سری به تایید تکان داد.

مرضیه یک لیوان آب برای خودش ریخت و از توی آشپزخانه بلند گفت: ولی جنگ اول به از صلح آخر. به زور که نمیشد. حالا همین الان ردش کرد دردش برای اون دختر طفلکی کمتره.

نرگس خانم طاقت نیاورد. در اتاق میثم را باز کرد و خطاب به او که با لباس بیرون روی تخت دراز کشیده بود گفت: حق اون دختر این نبود.

میثم بدون این که ساعدش را از روی چشمهایش بردارد گفت: نه نبود.

نمی‌توانست برای مادرش توضیح بدهد که این مریم بوده که او را رد کرده است. همه اینطور برداشت کرده بودند که میثم به دختر گفته که او را نمی‌خواهد. میثم هم به دلایل مختلف نمی‌خواست حقیقت را بگوید. هدیه هم حرفی نمی‌زد. ترجیح میداد ماجرا بر علیه میثم باقی بماند تا خوب تنبیه شود.

صبح روز بعد هدیه و مریم توی دانشگاه سر کلاس کنار هم نشسته بودند. مریم با چهره‌ای گرفته دستش را ستون چانه کرده و به استاد نگاه می‌کرد که داشت روی تخته درس را می‌نوشت و تند تند توضیح میداد.

هدیه به بازوی او زد و نجوا کرد: چته؟ طوری شده؟

مریم با چشمهایی خمار زیرچشمی نگاهی به او انداخت و لب زد: نچ.

=: پس چته از صبح تحویل نمی‌گیری؟

+: از دیشب هزار بار به خودم گفتم اگر اینجوری ردش نمی‌کردم هیچ راهی نبود که از من خوشش بیاد؟ اون که بالاخره امده بود خواستگاری.... شاید راضی میشد.

=: دیوونه‌ای تو؟ اینقدر جر و بحث کرده بود که نمی‌خوام که حد نداشت. تو نمی‌گفتی اون می‌گفت. بهتر که دست پیش گرفتی که ضایع نشی. از اون بهتر می‌دونی چیه؟ کل خانواده فکر می‌کنن میثم گفته نمی‌خوام. اونم که اینقدر قبلش داد و بیداد کرده روش نمیشه بگه مریم ضایعم کرده. اینه که آخر داستان روسیاهی به ذغال موند.

+: داییته! دلت میاد اینقدر بدجنس باشی؟

=: من که از خدام بود عاشقت بشه. حرصم گرفته از دستش.

+: دارم فکر می‌کنم شاید من اشتباه می‌کنم. من اونو همیشه از چشم تو دیدم. داییته دوسش داری. خودم که باهاش آشنا نبودم. شاید اگر مثلاً یه مدت تو کلاسی جایی باهم بودیم به کلی از چشمم میفتاد. می‌فهمیدم سلیقه‌ی من نیست. تمام اون فکرام توهم بوده. کاش میشد.

=: که همکلاس بشین؟ این که کاری نداره. ولی نه برای این که اون از چشم تو بیفته. برای این که تو به چشم اون بیای. بفهمه وقتی من دارم رفیقم رو بهش پیشنهاد می‌کنم بهترین لطفی هست که دارم بهش می‌کنم.

+: ممکنه که ما واقعاً بهم نخوریم. کسی چه می‌دونه؟

=: خب تا باهم آشنا نشین که معلوم نمیشه. ولی گفتی کلاس خوشم امد. این دایی من خوراک کلاسه. هر کلاسی بگی رفته. هر کلاس جدید هم که باشه پایه است. یه آگهی کلاس جواهرسازی تو سالن دیدم بعد از کلاس بهش زنگ می‌زنم ببینم چی میشه.

مریم آهی کشید و دوباره به استاد چشم دوخت. می‌دانست که داییش اهل کلاس رفتن است. می‌دانست همه فنی از کمکهای اولیه گرفته تا برقکشی و آهنگری را دوره دیده و بلد است. و همین او را پیش مریم جذابتر می‌کرد.

کلاس جواهرسازی؟ هیچوقت بهش فکر نکرده بود. ولی اگر موقعیتی ایجاد می‌کرد که با میثم همراه شود استقبال می‌کرد بلکه این عشق خیالی از سرش بیفتد. البته اگر میثم راضی میشد که با او همکلاس شود. نیم نگاهی به هدیه که مشغول نت برداشتن شده بود انداخت و فکر کرد که خودش داییش را راضی می‌کند.

بعد از کلاس بیرون آمدند. هدیه مستقیم به طرف کاغذ تبلیغ کلاس جواهرسازی رفت و به شماره‌ی درج شده روی آن زنگ زد. زن جوانی به او جواب داد. هدیه مدتی سر قیمت کلاس چانه زد و گفت برای سه نفر جا می‌خواهد. بالاخره به توافق رسیدند و ضمن تشکر خداحافظی کرد.

با لبخندی پیروزمندانه گفت: این از این. حالا باید خان دایی رو تو تله بندازیم.

+: بنظرت وقتی بفهمه با من همکلاسه راضی میشه بیاد؟

=: راضیش می‌کنم. به من میگن هدیه نه برگ چغندر.

همانطور که حرف می‌زدند به طرف در خروجی می‌رفتند. هدیه به میثم زنگ زد و گفت: سلام بر خاندایی گل گلاب.

میثم پوزخندی زد و گفت: علیک سلام. چکار داری؟

=: دلت میاد دایی؟ بده زنگ زدم حالتو بپرسم؟

_: تا حالا کی زنگ زدی حال منو بپرسی که بار دومت باشه؟

=: اوا! تو چرا اینقدر بی اعصابی گل پسر؟ کاش الان حالت خوب بود، ماشین هم داشتی میومدی دم دانشگاه دنبال من، با هم می‌رفتیم یه بستنی دایی خواهرزاده‌ای می‌خوردیم. هلاک شدم تو گرما.

دانشگاه؟ میثم روی صندلی صاف نشست. یعنی مریم هم با او بود؟ هیچ راهی داشت که مریم را به بستنی مهمان کند؟ حالا چطور بپرسد که ضایع نباشد؟

_: اممم.... باشه حالا شاید بتونم مرخصی بگیرم بیام. میگم... چیزه...

=: چیه؟ واقعاً میای؟ وای خدایا باورم نمیشه.

میثم نتوانست حرف بزند. فقط آرام گفت: میام.

و بدون خداحافظی قطع کرد. از جا برخاست. مدار تعمیر شده را به مرکز کامپیوتر بیمارستان برد و گفت: بنظرم درست شده.

=: ای خدا خیرت بده. از صبح حیرون اینیم.

کمی صبر کرد. مدار امتحان شده و درست بود. به مدیریت رفت و مرخصی گرفت. بعد هم از در بیرون رفت.

توی آینه‌ی ماشین دستی به موهایش کشید و به خودش تشر زد: دلتو صابون نزن.

با این حال دلش طاقت نیاورد. به هدیه زنگ زد. هدیه جواب داد و گفت: چی شد؟ نمی‌تونی بیای؟

_: نه دارم میام. راه افتادم. فقط... ببین... چیزه...

=: چرا هی چیزچیز می‌کنی؟ حرفتو بزن.

_: میگم... دوستت هم باهاته؟

=: بگم هست نمیای؟

مریم با اشاره پرپر زد: من خودم میرم. الان ریختم خیلی داغونه. نمی‌خوام ببینمش.

میثم گفت: چرا چرا دارم میام. فقط فکر کردم یه توضیح بهش بدهکارم. اگر راضی بشه بشنوه.

نیش هدیه تا بناگوش باز شد و با سرخوشی گفت: راضیش می‌کنم خان دایی. اون با من.

 گوشی را قطع کرد و به طرف مریم چرخید. مریم با نگرانی پرسید: چی میگه؟

=: میگه یه توضیح بهت بدهکاره. باید سوار شی.

+: نه نه امروز نه. بگو جایی کار داشت رفت. بابا یه وقتی قرار بذار که من آمادگیشو داشته باشم. آخه با این قیافه‌ی عرق کرده‌ی داغون بشینم تو ماشینش چی بگم؟

هدیه به طرفش خم شد و بو کشید: نه بوی بدی نمیدی. ای بابا خوبی. همینجور نچرال عالی. اونم به خودش نرسیده. مستقیم داره از سر کار میاد. بوی بیمارستان میده.

مریم با نگرانی لبخند زد. می‌دانست که میثم در بخش تاسیسات بیمارستان کار می‌کند.

+: نه خجالت می‌کشم. امروز نه. من دیشب برگشتم بهش گفتم ازت خوشم نمیاد. امروز چه جوری باهاش روبرو بشم؟ بذار چند روز دیگه تو همون کلاس جواهرسازی.

هنوز داشتند چانه می‌زدند که میثم جلویشان ترمز کرد. هدیه در جلو را باز کرد و در حالی که مریم را توی ماشین می‌انداخت گفت: بنظرم سر خر نمی‌خواین. اتوبوس رسید. من رفتم.

تند در را بست و به طرف اتوبوس دوید که جا نماند. مریم با چشمهای گرد شده به رفتن او چشم دوخت و زمزمه کرد: هدیه؟؟؟

میثم فروخورده خندید و گفت: هدیه است دیگه. سلام.

مریم به طرف او چرخید و بدون این که سر بردارد خجالت‌زده گفت: سلام.

بعد از چند لحظه هر دو باهم شروع کردند: من... دیشب...

بعد هر دو ساکت شدند. میثم خندید و گفت: چه تفاهمی! شما بگو.

مریم دسته‌ی کیفش را بین دستهایش فشرد و گفت: نه اول شما بگین.

میثم آهی کشید و راه افتاد. این دختر، آنی دیشب دیده بود نبود. دیشب با اعتماد بنفس توی چشمهای او نگاه کرد و گفت: به دلم ننشستین.

این حرف خیلی سنگین بود و میثم را کاملاً آچمز کرد. اما امروز یک دختر خجالتی عصبی میدید که جرأت سر بلند کردن هم نداشت. چه اتفاقی افتاده بود؟ نکند مورد تهاجم خانواده‌اش قرار گرفته بود و حالا می‌خواست بر خلاف میل قلبی‌اش به او جواب مثبت بدهد؟

دلش فرو ریخت. با نگرانی به مریم نگاه کرد که حالا رو گردانده و از پنجره بیرون را میدید.

چند لحظه در سکوت گذشت. میثم که برای چند دقیقه از لودگی هدیه و سوار کردن مریم به ماشین سرخوش شده بود، دوباره حالش گرفته شد. آرام پرسید: چی می‌خواستین بگین؟

مریم نیم نگاهی به او انداخت. توی خواب هم نمیدید که امروز کنار میثم توی ماشین تنها باشد. دلش گریه کردن می‌خواست. حتماً میثم می‌خواست توضیح بدهد که به اصرار خانواده آمده است.

میثم که جوابی از او نشنید پرسید: از دیشب تا حالا اتفاقی افتاده؟

مریم سری به نفی تکان داد.

+: خانواده‌تون حرفی زدن؟

حرف زده بودند؟ بله مامان گفته بود که دلیلی نداشت که فی‌المجلس نه بگوید و خیلی زشت شده است. می‌توانست صبر کند و بعداً به پیغام بگوید که راضی نیست. اینطوری شأن خودش و خانواده‌اش را بهتر حفظ می‌کرد. دعوا که نداشتند. دو خانواده با حال بدی از هم خداحافظی کرده بودند.

راست می‌گفت. بد شده بود. عذاب وجدان هم داشت. ولی الان مشکلش این نبود. با صدایی که به زحمت به گوش می‌رسید گفت: خجالت زده شدن. حق هم داشتن.

میثم مجبور شد کمی به طرف او خم شود تا بشنود. متعجب پرسید: چرا؟

بعد تند افزود: بذارین پیاده شیم راحت تر حرف بزنیم. اینجا یه کافه‌ی دنج هست. البته اگر شما مثل هدیه عاشق بستنی هستین می‌تونیم بریم بستنی فروشی.

+: نه فرقی نمی‌کنه.

باهم به کافه رفتند. منو روی میز متصدی بود. میثم آن را به طرف مریم گرفت و پرسید: چی می‌خورین؟

مریم بدون این که به منو نگاه کند گفت: یه لیوان آب.

_: دیگه؟

مریم نگاه سرگردانش را به گوشه‌ای دوخت، تند سر تکان داد و گفت: دیگه هیچی.

میثم به پله‌ها اشاره کرد و گفت: اگر دوست دارین برین بالا من الان سفارش میدم میام.

مریم پله‌ها را بالا رفت و جایی نزدیک پنجره نشست. بو و نسیم خوشایند پوشال نمدار کولر با عطر قهوه‌ی کافه ترکیب دلپذیری ایجاد کرده بود.

میثم با دو بطری آب معدنی و دو لیوان از پله‌ها بالا آمد. آب را جلوی او گذاشت و گفت: دو تا فراپاچینو با کیک شکلاتی سفارش دادم. اگر دوست ندارین عوضش کنم.

مریم دستپاچه گفت: نه نه خوبه.

میثم یکی از بطری‌ها را باز کرد؛ توی لیوان آب ریخت و جلوی او گذاشت. به آرامی پرسید: میشه بگین چی شده؟

+: هیچی.

میثم نفس عمیقی کشید. لیوان خودش را هم پر کرد و جرعه جرعه نوشید.

هدیه پیام داد: یه کلاس جواهرسازی پیدا کردم توپ! پایه‌ای سه تایی با مریم بریم؟

نوشت: بریم. دوستت حاضره با من بیاد؟

=: از خودش بپرس.

سر برداشت و از مریم پرسید: از این کلاس جواهرسازی که هدیه میگه خبر داری؟

مریم سری به تایید تکان داد و آرام گفت: آگهیش تو دانشگاه بود.

_: داره پیشنهاد می‌کنه سه تایی بریم.

مریم نیم‌نگاهی به او انداخت و حرفی نزد.

_: اگر دوست دارین دوتایی باهم باشین من نمیام. البته اصلاً معلوم نیست ساعتاش با ساعتای کاری من جور در بیاد.

+: من مشکلی ندارم. هرجور میلتونه.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲/۰۳/۰۳
Shazze Negarin

نظرات  (۲)

۰۳ خرداد ۰۲ ، ۲۰:۲۷ نرگس خاتون از مشهد

همه چی مثل زندگی واقعی

البته باید با گزارش و مستند و سفرنامه و روز نوشت و غیره و ذلک متفاوت باشد

باید قصه باشد

اما قصه ای از جنس خودمون

و البته چاشنی خیال،  که شیرینی قصه هم مرهون همونه

و این که فهمیدم میثم چکارست و چه جور مهارت هایی داره اون هم

نه به شکل زندگی نامه که تو ویکی پدیا می خونی

( بعضا نویسندگان تازه کار مثل یک شرح حال ظاهر و باطن شخصیت ها رو توضیح می دن

که اگر اغراق آمیز هم باشد *  مثلا اقای داستان، یک مهندس پولدار بسیار خوش قیافه ی قد 190،     با یک شرکت بزرگ  و ال و بل* و *دختر خانم یک 170 سانتیه چشم عسلیه لب قلوه ای و حاضر جواب و اعتماد به نفس بیست *...)

بسیار ملال اور و لوس است...

و  مشخص شد  چرا میثم  علاوه بر ظاهرش برای مریم دوست داشتنی  شده

و او رو خاطر خواه کرده

میثم یکی از پسرهای موفق و درعین حال معمول دوروبرمونه 

ظاهر دوست داشتنی هم داره، قابل باور

 

پاسخ:
چقدر زیبا دقیق و‌پرمهر توصیف می‌کنی. واقعاً لذت می‌برم و انگار دوباره و از زاویه‌ای دیگر قصه رو می‌بینم و به تحلیل بهتری می‌رسم. خیلی ممنونم ❤️
توی این قصه های اغراق آمیزی که میگین یک چیز دیگه که خیلی برای من عجیب و‌آزار دهنده است اینه که شخصیت همه چیز تمام مرد داستان معمولاً بسیار خشن هم هست.‌از بی اعتنایی گرفته تا انواع توهینها و بعضاً خشونتهای جسمی را هم مرتکب میشه و بااااز هم دختر داستان عاشقش میشه. اصلا داریم؟ مگر آدم بیمار باشه که عاشق چنین مجنونی بشه 😅

من با میثم و مریم کاری ندارم، هدیه رو میخوام😅

پاسخ:
می‌خرم برات 😄😍

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی