ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

۶ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

سلام عزیزانم

شبتون بخیر

دلم نمیخواد اینجا از غم بگم. ولی دو عزیز رو پشت سر هم از دست دادیم...

این پست بلند بالا رو داشته باشین. چند روزی نیستم... 

 

 

 

به اتاق که رفتند، مهرآفرین برای استاد توضیح داد که مادربزرگش مریض شده و این اتفاق باعث شده که فراموش کند سر وقت بیاید. استاد با لبخند عذرش را پذیرفت. مهرآفرین هم پشت میز نشست و مشغول طرح زدن شد. استاد هم بالای سرش ایستاد. قلم را گرفت و کمی برایش توضیح داد. بعد او را به حال خود رها کرد و جلوی بوم خودش نشست. مهرآفرین سر برداشت و به رنگهای شگفت انگیز طاووسی که روی بوم شکل می‌گرفت چشم دوخت. رنگها اینقدر زنده بودند که انگار با آدم حرف می‌زدند.

ظهر به اصرار مهتاب برای ناهار ماند و بعد از جمع کردن ناهار، مهتاب او را کشان کشان به اتاقش برد تا همه چیز را از زبان او بشنود.

روی تخت نشستند. مهرآفرین بالشی را بغل کرد و گفت: آخه چیزی نیست که بگم. بهم شماره داد. بله. ولی بهش گفتم نه به هم زنگ می‌زنیم نه پیام میدیم نه چیزی. اونم قبول کرد. امروز خب باهاش کار داشتم. مامان بزرگم باید سرم میزد...

=: تو هم که از خدات بود شهباز بیاد.

مهرآفرین به دیوار پشت سرش تکیه داد و گفت: خب تولدش بود. منم برای اولین بار با کلی زحمت چیزکیک درست کرده بودم. دوست داشتم بیاد بخوره. حالا بهانه‌‌اش هم پیش امد دیگه.

=: خیلی براتون خوشحالم. برای هر دو تاتون. بهم میاین. حالا دیگه نصفش هم نگفتی می‌بخشمت.

+: هیچی نبود. چرا باورت نمیشه؟

=: اون شال و کلاهی که بافتی... اون هدستی که کادو گرفتی...

بعد غش غش خندید و گفت: شهباز یه جور ضایعی عاشق این شال و کلاهه که فوراً فهمیدم یه کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌یه. دیگه زیر زبونشو کشیدم. اونم عین تو. میگه هیچی نیست. فقط یه هدست دادم بهش، اونم اینو داده به من.

+: امروز که گردنش نبود. کی دیدی؟

=: دیشب عکسشو گذاشت اینستا. کلی سربسرش گذاشتم.

+: پیجش... به اسم خودشه؟

مهتاب شانه‌ای بالا انداخت و گفت: از خودش بپرس. شاید خوش نداشته باشه من آدرسشو بهت بدم. همونطور که آدرس تو رو بهش ندادم.

+: من که عکسی تو پیجم ندارم.

=: بالاخره دایرکت که میشه زد.

مهرآفرین خندید و پرسید: دایرکت با مسیج چه فرقی می‌کنه؟ دلم نمی‌خواد اینقدر سریع پیش بریم.

=: چی میشه مگه؟ تهش که قصدتون خیره. به نظر من که هرچی زودتر بهتر.

+: نه الان وضعیت کارش خیلی بهم ریخته یه. با این شیفتای طولانی و نگرانیش به خاطر مریضی نمیشه. یه کم واکسن بیشتر بشه... اوضاع بهتر بشه بعدش.

=: بااااشه... حالا یه چی بگم بهت؟ نمی‌دونم ناراحت میشی یا نه. ولی من دیگه نمی‌تونم جلو خودمو بگیرم... تو هم که شهباز رو دوست داری دیگه... به شهباز نگفتم می‌دونستم اصلاً خوشش نمیاد درباره‌اش بشنوه ولی خب تو حق داری بدونی.

+: میگی چی شده یا نه؟ نصف جونم کردی!

=: خیلی خب... کوتاه و خلاصه‌اش میشه... پسر خارجیه از من خواستگاری کرده.

مهرآفرین حیرتزده پرسید: پسر خارجیه کیه؟

=: پسر آقاسروش... آقاسروش یه آشنایی دوری با بابا داشته. مثل این که احوالشو از بابات گرفته. دیروز عصر باهم امدن دیدن باباجون.

مهتاب چشم از او گرفت و با خجالت گفت: داریوش پسرشون هم همراهشون بود.

مهرآفرین حیرتزده پرسید: بابا امده اینجا؟ چرا کسی چیزی به من نگفت؟

مهتاب شانه‌ای بالا انداخت. در حالی که همچنان از او چشم می‌دزدید گفت: من چه بدونم. بابات بهش منو معرفی کرده بود. یعنی گفته بود تازگیا باهم دوست شدیم و اینا... اونام حرفشو پیش کشیدن. خواستگاری رسمی نبود ها... همینجوری به اسم دیدن امدن. منم داشتم پذیرایی می‌کردم.

یک دفعه به طرف او برگشت و بلند گفت: پسره خیلی خوش تیپه. خیلی خری که گفتی نه! تمام وحشتم از اینه که تو یه دفعه ببینیش پشیمون بشی. از دیشب تا حالا دارم از عذاب وجدان میمیرم که اگر بهش جواب مثبت بدم به تو خیانت کردم.

مهرآفرین ناباورانه نگاهش کرد. بعد از چند لحظه بلند خندید و بین خنده گفت: خیلی خری. عذاب وجدانت سی چیه؟ من از اولش هم نمی‌خواستم باهاش حرف بزنم. حالا خداییش خوش تیپه؟ من تا حالا ندیدمش. بذار ببینم... اه نت ندارم. رمز ویفی میدی؟ ببینم پیچ داره؟ من یه عکس ازش دیدم که ماشششالا اینقدر واضح بود که شهباز رو باهاش اشتباه گرفتم.

مهتاب گیج و ناراحت گفت: هیچ ربطی به شهباز نداره. یه آدم پر و بامعلوماته... البته من خیلی که ندیدمش. همینقدر که با باباجون حرف میزد معلوم بود اطلاعات عمومیش خوبه. بعد باباجون گفت من دختر خارج نمی‌فرستم. اونم گفت که همین خونه بغلی... خونه آقامحتشمی اینا که میشن بابابزرگ شهباز رو خریده که بکوبه بسازه و همین جا زندگی کنه. راستش این دیگه بیشتر از همه چی وسوسه ام کرد ولی باز هم همه چی مونده برای بعد از ماه صفر. فعلاً گفت یکی دو بار دیگه میاد اینجا باهم صحبت کنیم. خیلی می‌ترسم خیلی. ده بار به سرم زد همون دیشب بگم نه. من تا حالا خواستگار داشتم. خب راحت می‌گفتم نه. یا باباجون می‌گفت نه. اینقدر استرس نداشت.

مهرآفرین دستهای او را گرفت. با لبخند گفت: ترس نداره عزیز دلم. تا اینجاش خوبه که به دلت نشسته. بقیه‌اش هم خب باهاش حرف میزنی. کسی که نمیخواد مجبورت کنه.

=: یه کم عجیب نیست تا که تو گفتی نه پا شدن امدن اینجا؟ نباید یه کم بهت اصرار می‌کردن؟

+: چه اصراری؟ عاشق که نشده بود. عموسروش یه آدم شاد هیجانیه که دلش می‌خواد هرچه زودتر پسرشو زن بده. وضع مالیش هم که خوبه. چرا که نه؟ تازه فوری هم که پا نشدن بیان اینجا! اون خواستگاری مال بیست روز پیش بود. گذشت دیگه. اگه بد بود بابا خودش باهاش نمیومد اینجا.

=: امروز که دیر کردی فکر کردم بابات بهت گفته و تو ناراحتی که نیومدی. روم نشد به خودت زنگ بزنم. زنگ زدم شهباز ببینم اوضاع چه جوریه. نه که دیشب سربسرش گذاشته بودم و لو داده بود، بهش گفتم می‌خواستم احوال مهرآفرین رو بپرسم. این روزا تو بیشتر ازش خبر داری. اونم گفت که مادربزرگت مریض بوده و اینا... ولی جرأت نکردم بهش بگم آقاسروش خواستگاری کرده.

مهرآفرین دستهایش را پشت سرش برد و به دیوار تکیه داد. خندان گفت: ولی کی فکرشو می‌کرد؟ داریوش زنگی‌آبادی بیاد خواستگاری تو... اصلاً استاد رو از کجا می‌شناختن؟

=: چه می‌دونم. آشنایی قدیمی بوده. گویا سالها پیش باباجون یه نمایشگاه نقاشی تو فرانسه داشته، این آقاسروش برای برپاییش خیلی کمکش کرده. بعد هم کم و بیش باهم در ارتباط بودن.

+: چه جالبببب! آقا دارم از فضولی میمیرم که این خوشتیپ خان رو ببینم. رمز ویفی رو بده ببینم پیج نداره؟

سر برداشت و به مهتاب که با حالت عجیبی نگاهش می‌کرد گفت: به چشم برادری.

بعد قاه قاه خندید و گفت: حالا چرا به شهباز نگفتی؟ من بهش بگم؟

=: وای نه هیچی نگو. میمیرم از خجالت. باشه رمز ویفی رو میدم. آدرس پیجم میدم. ولی هیچی به شهباز نگو.

+: ای ناقلا! پس آدرس پیجشو می‌دونی!

=: خب... می‌خواستم ببینم چه جور آدمیه؟

+: چه جور آدمی بود؟ دوست دختر نداره؟

=: نه یه دختر خاص تو پیجش نبود. اگر بود هم پاک کرده بود دیگه نمی‌دونم. نمیشه که کلاً سابقه‌اش پاک پاک باشه ولی نمی‌دونم. برای همین باید بشناسمش. قرار گذاشته عصری تنهایی بیاد. خیلی نگرانم.

+: وا! میاد اینجا؟ پس چرا به من گفت برم کافی شاپ؟

=: نمی‌دونم. به باباجون گفت اگر اجازه بدین برای آشنایی بیشتر خدمت برسیم.

بعد هم در حالی که با حالتی عصبی دستهایش را درهم می‌پیچید، رمز ویفی و نشانی پیج را داد.

مهرآفرین با هیجان صفحه را باز کرد. یکی از عکسها را نشان داد و با خنده گفت: اینو برای من فرستاده بودن.

بعد بقیه‌ی عکسها را نگاه کرد. مهتاب با نگرانی به او چشم دوخته بود. خیلی می‌ترسید که مهرآفرین از انتخابش پشیمان بشود. هرچند که منطقاً راه برگشتی نداشت ولی دلش نمی‌خواست که چشم مهرآفرین دنبال خواستگارش باشد.

+: جون من بذار به شهباز بگم! دارم از هیجان میمیرم.

=: مگر خودت بگی. من روم نمیشه.

+: بذار ببینم الان خوابیده یا رفته شیفت؟

=: حتماً خوابیده. گناه داره. بهش زنگ نزن.

+: میخوای بگم شهباز بیاد پیشت مواظبت باشه؟

=: نه بابا اون که باید بره بیمارستان... عکسا رو دیدی. بنظرت... امم. بنظرت خوش تیپه؟

مهرآفرین بلند خندید. از برنامه خارج شد و شماره‌ی شهباز را گرفت. تماس را هم روی بلندگو گذاشت.

شهباز خواب آلوده چشم باز کرد. روی کاناپه‌ی اتاق پذیرایی خوابیده بود. هم کمی سردش شده بود هم جای ناراحتی بود. به زحمت نشست. بدنش درد می‌کرد. باید می‌رفت بیمارستان. گوشیش داشت همینطور زنگ میزد و بعد از چند لحظه تازه به خاطر آورد که این شماطه نیست و صدای زنگ تلفن است.

گوشی را برداشت و با دیدن اسم مهرآفرین، حیرتزده ابروهایش بالا پرید. نگاهی به اطراف انداخت. کسی دور و بر نبود. مامان رفته بود که به مادرش سر بزند، پسرها هم تو اتاقشان مشغول کامپیوتربازی بودند.

تماس را برقرار کرد و با لحن شوخی گفت: عشقم اینقدر زنگ نزن. مزاحم میشی.

مهرآفرین به تندی گفت: عشقت عمه جانته. سلام.

مهتاب در حالی که از شدت نگرانی انگشتانش را گاز می‌گرفت به او چشم دوخته بود.

شهباز بلند خندید و گفت: سلام. این چه وضعشه؟ تو الان باید به عمه‌ی من حسودی کنی که اینقدر دوسش دارم.

+: احتمالاً باید حسودی کنم ولی نه به خاطر تو. چون نوعاً آدم حسودی نیستم.

_: پس به خاطر کی؟ یارو خارجی پشمالو؟

+: بیچاره یه روز کچله یه روز پشمالو. ولی هرچی که هست دلی برده تماشایی!

مهتاب عصبانی گفت: مزخرف میگه.

_: به به سلام به روی ماه عمه جان. مهرآفرین هنوز اونجاست؟ تو خونه زندگی نداری دختر دائم اینجا تلپی؟

+: خونه دوستمه میخوام بمونم پیشش. شما فرمایشی داری؟

_: نه عزیزم. من چه حرفی دارم؟

بعد خمیازه‌ای کشید. از جا برخاست و گفت: کاری نداری؟ من باید شیفت.

مهتاب پیش آمد و با دستپاچگی گفت: نه کاری نداریم. خداحافظ.

+: دروغ میگه. کارت داشتم. الکی که زنگ نمی‌زدم. عصری نمی‌تونی آف بگیری؟

_: نه فکر نمی‌کنم. خیلی شلوغم.

+: چار تا شیش... نه غلط کرده اینقدر بمونه، چار تا پنج... یارو خارجیه میاد اینجا. بیا مواظب مهتاب باش که درسته قورتش نده. منم میرم خونمون. ولی مدیونین اگر همشو با عکس و تفصیلات برام تعریف نکنین.

خواب از سر شهباز پرید. با اخم پرسید: مهتاب این چی میگه؟ یارو خارجی کیه؟

مهتاب انگشتهایش را محکم گاز گرفت.

مهرآفرین توضیح داد: داریوش زنگی‎‌آبادی.

_: یعنی کی؟ اونجا چکار داره؟

+: یعنی همون خارجی خواستگار من. از مهتاب خواستگاری کرده. ساعت چار داره میاد. مهتاب داره از ترس میمیره. من گفتم تو بیای مواظبش باشی. من که نمی‌تونم بمونم.

_: چی؟ چرا مزخرف میگی؟ سر کاریه دیگه؟ می‌خواین تولد سورپریزی بگیرین؟ من کار و زندگی دارم بابا.

مهتاب با صدای بغض دار گفت: نه بابا من همون یه دفعه برای تو تولد سورپریزی گرفتم برای هفت پشتم بسه.

شهباز با نگرانی پرسید: حالا چرا گریه می‌کنی؟

مهتاب دماغش را بالا کشید و گفت: گریه نمی‌کنم.

_: مهرآفرین مثل آدم حرف بزن ببینم اونجا چه خبره؟

+: مگه من مثل چی حرف زدم؟ بهت میگم بیا اینجا بهش دلداری بده. من که نمی‌تونم جلو خواستگار سابقم بشینم و بگم آره من جای خواهرش نشستم اینجا بهش دلداری بدم. با خواهراش هم راحت نیست که بگیم اونا بیان.

_: الان میام اونجا. وای به حالتون اگه سر کاری باشه. تولد هم نمی‌خوام خداییش. حوصله ندارم. باید برم سر کار.

مهتاب حرصی گفت: باشه بابا. کی خواست برای تو تولد بگیره؟ اصلاً نیا. خودم یه جوری حلش می‌کنم. باباجون هم خونه است.

_: یه سر میام ببینم چه خبره. مهرآفرین از سرم مامان بزرگت هم یه خبر بگیر. الان پرسیدم گفتن اگر مرتب سر نزنم و مراقبت نکنم، جرم محسوب میشه و می‌تونین ازم شکایت کنیم.

+: آره جون عمه‌ات.

_: بابا واقعاً همینجوریه. بی‌شوخی. یه زنگ بزن ببین سرم تموم شده یا نه. تونستن جداش کنن؟

+: باشه. زنگ می‌زنم.

شهباز گوشی را گذاشت. تند و با عجله حاضر شد. مهرآفرین هم به خانه‌ی خودشان زنگ زد. مامان گفت که مشکلی نیست. بابا هم رسیده و سرم را جدا کرده است.

مهتاب نگاهی به در نیمه باز اتاق انداخت و گفت: دلم می‌خواد یه سطل آب بذارم رو در میاد اینجا خالی بشه رو سرش. پسره پررو. هی منو مسخره می‌کنه.

مهرآفرین با خنده گفت: بیا بریم بذاریم.

مهتاب با تعجب پرسید: راضی هستی خیس بشه؟

+: طوریش که نمیشه. خیس میشه.

=: مطمئن باشم که پشیمون نشدی؟

مهرآفرین قاه قاه خندید و گفت: چه پشیمونی؟ نمی‌دونی چقدر به این کل‌کل کردنتون حسودیم میشد. همیشه دلم می‌خواست منم یه چی بگم بخندیم ولی نمیشد.

=: حالا یه جوری میگی انگار شیش سال طول کشیده.

مهرآفرین با خنده موهای او را نوازش کرد و گفت: آخی آخی نازی اینقدر ناراحت نباش. طوری نشده.

بعد برخاست. در حالی که جلوی آینه شالش را مرتبش می‌کرد، گفت: اگه می‌خوای سطل بذاری روی در زودتر. این پسره سه سوت اینجایه. بلوزم کوتاه نیست؟ چادر رنگیت کو؟

مهتاب اینقدر عصبانی بود که بدون جواب بیرون رفت و کمی بعد با یک سطل آب برگشت.

=: دلم می‌خواد نصفشو بریزم رو سر تو. از دست هر دوتاتون عصبانیم.

+: اوا عزیزم اشتباه گرفتی. اونی که حقشه که بریزی رو سرش داریوشه. نه ما!

=: میگم اگر تو خارج خیلی خلاف کرده باشه چی؟ از کجا بفهمم؟ چه جوری تحقیق کنم؟

+: خب بگو نه و خلاص. کاری نداره.

مهتاب با بیچارگی نگاهش کرد. معلوم بود داریوش به دلش نشسته است و نمی‌تواند به این راحتی نه بگوید.

مهرآفرین چادر را پیدا کرد و گفت: مهتاب تو نمی‌خوای این چادرتو بدی به من؟ خیلی خوشگله. به همه لباسام هم میاد.

مهتاب با همان قیافه‌ی بهم ریخته گفت: نه نمیدم. مال مامانم بوده. از مکه خریده.

مهرآفرین جا خورد. سر برداشت و آرام گفت: ببخشید. می‌خوای درش بیارم؟

مهتاب اما با همان اخمهای درهم سطل آب را نشان داد و گفت: بیا کمک کن اینو بذاریم رو در.

خیلی طول کشید تا توانستند در نیمه باز را طوری تنظیم کنند که سطل را نگه دارد. اینقدر که همین که عقب رفتند صدای پای شهباز را توی راه پله شنیدند.

مهرآفرین دوباره چادرش را پوشید. جلوی در نیمه باز ایستاد و با لبخند گفت: سلام.

شهباز اما به خوشرویی همیشگی نبود. با لحن جدی جوابش را داد و در را تند باز کرد. بیشتر آب دور و بر ریخت. اما کمی هم شهباز را خیس کرد.

مهرآفرین به گوشه‌ی اتاق گریخت و از خنده ریسه رفت. شهباز هم خم شد و با اخم سطل را از وسط راه برداشت و کناری انداخت. در را بسیار آرام پشت سرش بست و با لحن خطرناکی پرسید: اینجا چه خبره؟

مهتاب لب تختش نشسته بود. با آمدن شهباز دلش گرم شد. دیگر آن قیافه‌ی شکست‌خورده را نداشت ولی اینقدر هم خوب نبود که بتواند به خیس شدنش بخندد.

شهباز نگاهی به او انداخت؛ بعد سر برداشت و رو به مهرآفرین که هنوز داشت می‌خندید، با لحن خشکی گفت: خیس نکنی اینقدر می‌خندی. زود بگین چی شده باید برم بیمارستان.

سوئیچ مهتاب را هم از جلوی آینه برداشت و توی جیبش گذاشت.

مهرآفرین از لحن خشن او مات ماند و دیگر نخندید.

مهتاب غرغرکنان گفت: فکر من بود. چرا با مهرا دعوا می‌کنی؟

شهباز سرد گفت: خیلی بامزه بود. مرسی. امری ندارین؟

=: نمی‌تونی دو سه ساعت مرخصی بگیری؟ ساعت چهار میاد.

_: به خدا از این بازی خوشم نمیاد. سربسر من نذارین. کار دارم.

مهرآفرین لب پنجره نشست و با لحن یک قصه‌گو گفت: عموسروش پسرعمه‌ی بابای منه. باهم خیلی دوستن، بهش میگم عمو. یه پسر داره به اسم داریوش. بعد از هفتصد سال از خارج امدن. اون قدیما که خارج بودن، یه بار استاد می‌خواستن تو فرانسه نمایشگاه بزنن، عموسروش کمکش کرده. اینجوری باهم آشنا شدن.

شهباز وسط اتاق ایستاده بود. دقیق و جدی به او چشم دوخت.

مهرآفرین کمی دستپاچه شد. اما خودش را نباخت و ادامه داد: وقتی امدن عموسروش منو دید و به داریوش پیشنهاد داد. که خودت دیدی چی شد... بعد عمو دنبال استاد می‌گشته... که به مهتاب رسیده. گمونم از کافی شاپ رفتن سرخورده شده که گفته عصر میاد اینجا با مهتاب حرف بزنه.

شهباز غرق فکر به او خیره ماند. بعد از چند لحظه چشم گرفت و رو به مهتاب گفت: یه نه گفتن که کاری نداره. اگه سخته من بهش میگم.

+: مهتاب میخواد باهاش آشنا بشه.

_: مهتاب غلط کرده.

مهرآفرین از جا برخاست. پیش آمد. بین شهباز و مهتاب ایستاد. سر برداشت و رو به شهباز گفت: نگفتیم بیایی که بگی نه. می‌خواستیم کنارش باشی و کمکش کنی.

شهباز آب دهانش را به سختی قورت داد و به مهرآفرین نگاه کرد. دلش برای این دختر ضعف می‌رفت. به سختی گفت: خواستگار تو بوده. دلم نمیخواد پاشو تو این خونه بذاره.

+: عموسروش امده که بمونه. چه این وصلت سر بگیره چه نه، با خانواده‌ی من معاشرت می‌کنه. درسته که هنوز افتخار آشنایی با داریوش رو نداشتم، ولی دیر یا زود این اتفاق میفته و اگه تو مانع خواستگاریش از مهتاب بشی، تغییری تو اصل قضیه به وجود نمیاد.

_: یعنی چی؟ مگه دختر قحطه؟ تو این شهر فقط شما دو تا هستین؟ اگر اینطوریه برگرده همون مملکتی که بود زن بگیره.

+: هی... تو که نمیخوای عمه‌تو ترشی بندازی.

_: زود عمه شده. سنی نداره. هنوز بچه یه.

+: این بچه دو سال از من بزرگتره. اگه اینطوریه تو هم برو رد کارت.

شهباز یک قدم عقب رفت و مشتی به دیوار کوبید.

مهتاب نالید: تو رو خدا دعوا نکنین. اصلاً به باباجون میگم زنگ بزنه بگه نیاد. بگه نمیخواد.

شهباز کلافه نگاهش کرد. تا به حال ندیده بود که برای خواستگاری اینطور بهم بریزد. همین شش ماه پیش بود که سر یک ماجرای خواستگاری کلی خندیده و مسخره بازی کرده بودند. بعد هم شهباز با لحن بدی طرف را رد کرده بود و نگذاشته بود حتی به گوش باباجون برسد.

تا امروز به شکستن دل آن مرد و لحن بدش فکر نکرده بود ولی الان داشت فکر می‌کرد که اگر به تاوان آن حرفش مهرآفرین او را رد کند باید چه کند.

مهرآفرین هم پا پس کشید. لب صندلی جلوی آینه نشست و تنه‌اش را رو به پشتی تکیه داد. به شهباز چشم دوخت. اگر همین الان از اتاق بیرون می‌رفت او را ملامت نمی‌کرد ولی دلتنگش میشد.

شهباز بعد از چند لحظه آرام گفت: میرم چند تا تلفن بزنم ببینم میتونم آف بگیرم یا نه.

از کنار مهرآفرین رد شد و بیرون رفت. مهرآفرین بوی عطرش را به مشام کشید و پرسید: بنظرت خیلی تند رفتم؟

مهتاب فین فین کنان گفت: من که گفتم بهش نگو.

+: تو داری گریه می‌کنی؟!

بغض مهتاب ترکید و پرسید: اگر اشتباه کنم چی؟

مهرآفرین کنار او نشست. دست دور شانه‌هایش انداخت و گفت: هیچی. می‌شینی ور دل باباجونت تا جفت درستت پیدا بشه. باور کن این خارجی پشمالو ارزش گریه کردن نداره. اینو خودت بهم گفتی. یادته؟

شهباز به اتاق برگشت و با لحنی گرفته گفت: ساعت شش میرم بیمارستان. امیدوارم تا اون موقع داستان تموم شده باشه.

بعد کنار مهتاب نشست و پرسید: میشه آبغوره نگیری؟

مهرآفرین معترضانه گفت: شهباز!

مهتاب دست روی پای مهرآفرین گذاشت که ادامه ندهد.

مهرآفرین چشمهایش را در حدقه چرخاند و حرفی نزد.

شهباز پرسید: از مادربزرگت خبر گرفتی؟

مهرآفرین بی‌حوصله جواب داد: خوب بود. بابا سرم رو جدا کرده بود.

شهباز دست روی شانه‌ی مهتاب گذاشت و گفت: پاشو یه آب به صورتت بزن. ساعت سه وربعه. یه لباس مرتب هم بپوش.

مهرآفرین غرغرکنان گفت: هنوز سه ربع ساعت مونده.

_: گفتم دل راحت بپوشه. مشکل تو چیه؟

مهتاب از بین آن دو برخاست و گفت: شما مشکل خودتون رو حل کنین. ساعت چهار هم بیاین پایین.

مهرآفرین گفت: ما مشکلی نداریم. لباس پوشیدی بیا یه کم آرایش کن. با این قیافه‌ی داغون بری جلوش پشیمون میشه.

شهباز گفت: ولی به نظر من نچرال بهتره.

مهرآفرین شکلکی در آورد. مهتاب پوزخندی زد و از اتاق بیرون رفت.

+: آخه چرا بهانه میگیری؟ براش خواستگار امده. جرم که نکرده.

_: یارو خارجیه امده. نه هرکسی.

مهرآفرین رو به او چرخید. پاهایش را توی شکمش جمع کرد. سرش را کج کرد و با ناز گفت: شهباز؟

شهباز عصبانی پرسید: کفّ نفس منو متر می‌کنی؟

مهرآفرین با چشمهای گردشده و خندان پرسید: چی چی رو متر می‌کنم؟

شهباز یک دفعه از لب تخت بلند شد و گفت: آخر همین هفته میام خواستگاریت.

مهرآفرین شگفت‌زده پرسید: چی شد الان؟ چه ربطی داشت؟

_: هیچی. همین که گفتم.

+: بابا ولش کن. تو هنوز کلی گرفتاری داری. بذار یه کم تو کارت جا بیفتی... وضعیت مریضی بهتر بشه... بعد...

شهباز پشت به او ایستاد. هر دو دستش را توی جیبهای شلوارش فرو برد که خطایی نکند. سر به زیر پرسید: قول میدی این عشوه‌ها رو خرج هیچکس دیگه نکنی؟

+: عشوه؟!

شهباز روی پاشنه‌اش چرخید. کلافه به او نگاه کرد. لباسش کاملاً پوشیده بود. آستین بلند، شلوار بلند، شال و چادر هم داشت. ولی آن ناز نگاهش، آن سر کج کردنش، تن صدایش، بازی انگشتانش با لبه‌ی چادرش...

سرش را به سختی تکان داد. احساس کرد دارد حساسیت بیجا به خرج میدهد. ولی... کی اینطور دل باخته بود که بیتاب شده بود؟

+: تو خوبی؟ همه اینها به خاطر خواستگاری داریوش از مهتابه؟ من چکاره‌ام که تو آتیشی شدی؟

_: اگه تو رو کنار مهتاب ببینه... اگه از تو بیشتر خوشش بیاد...

+: آب یخ کم ریخته رو سرت. داغ کردی اساسی.

شهباز دوباره کلافه کنارش نشست. آرنجهایش را سر زانوهایش گذاشت، دو دستش را در هم قفل کرد و زیر چانه‌اش گذاشت.

مهرآفرین که هنوز روی تخت رو به نیمرخ او نشسته بود، با لحنی آرام و دلجویانه گفت: من که نمیام جلوش. اصلاً بیا منو برسون خونه برگرد پیش مهتاب.

شهباز بدون این که چشم از روبرویش بگیرد گفت: نمی‌خوام بری. کنار خودم باشی خیالم راحتتره.

مهرآفرین با لبخند نگاهش کرد. چی شد که به اینجا رسیده بودند؟ هنوز یک ماه هم از آشناییشان نمی‌گذشت ولی طوری به دلش نزدیک شده بود که انگار همیشه جزئی از وجودش بوده است.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۰۰ ، ۲۱:۱۶
Shazze Negarin

سلام 

شبتون قشنگ 

الهام بانو رو ندیدین؟ گم شده!

 

 

 

شهباز چای دوم را هم برداشت و با ولع نوشید. کیک را هم لقمه لقمه به جان کشید. نمی‌دانست کیک اینقدر خوشمزه است یا لطف یار طعمش را اینقدر بی‌نظیر کرده است؟

بعد هم از جا برخاست. آنژیوکت را وصل کرده بود. جابجا کردن سرمها آنقدر کاری نداشت. حداقل تا سه روز با او کاری نداشتند. ولی تعارف خودش را کرد.

_: این سرم... وصل کردنش برای فردا خیلی کار سختی نیست. ولی اگر بخواین باز خودم میام. فقط فردا صبح این ساعت شیفتم. بعدازظهر می‌تونم بیام.

مامان با خجالت گفت: خودتون بیاین که خیلی بهتره.

خاله حدیث هم گفت: ما وارد نیستیم. این رگ بازه. یهو میفته به خونریزی. من که میمیرم از ترس.

_: مشکلی نیست. خودم میام. فقط بیاین یه توضیح کوچیک بدم که وقتی تموم شد چطوری جداش کنین که خونریزی نکنه.

مامان و مهرآفرین به دنبالش رفتند. مامان با کمی نگرانی به مهرآفرین گفت: تو نگاه کن یاد بگیر.

مهرآفرین پیش رفت. لبخندی به روی مادربزرگ پاشید. نگاهی به بشقاب نصفه‌ی او انداخت و پرسید: چیزکیک دوست نداشتین؟

=: چرا مادر خوشمزه بود. فقط سنگین بود نتونستم تمومش کنم.

شهباز با لبخند گفت: چربه ولی خوشمزه!

بعد کنار تخت زانو زد و برای مهرآفرین توضیح داد که چطور سرم را قطع کند. سعی می‌کرد نگاهش فقط به سرم و مادربزرگ باشد. چشمش به یک خودکار و کاغذ روی پاتختی افتاد. شماره‌ تلفن و اسمش را نوشت و رو به مادربزرگ گفت: هر ساعتی کاری داشتین... خدای نکرده مشکلی بود در خدمتم.

بعد هم از جا برخاست و جواب تشکرات مامان بزرگ و مامان و خاله را داد. خداحافظی کرد و بیرون رفت. مهرآفرین برای بدرقه‌اش از اتاق بیرون نرفت. همان پای تخت روی زمین نشست و خودش را با گوشیش سرگرم کرد.

مادربزرگ گفت: چقدر شبیه پدربزرگشه.

مهرآفرین با تظاهر به خنگی پرسید: کی؟ همین پرستاره؟

=: ها... شبیه پدر زینت.

مهرآفرین متعجب پرسید: پدر زینت خانم هم شما می‌شناسین؟ اون وقت من هیچ اسمی از این خونواده نشنیده بودم!

=: رفت و آمدی که نداریم. پدرش نقره فروشه. تو بازار زرگرا حجره داره. خونشون هم کنار همین خونه آقا کریمی بود. می‌گفتن تو عالم همسایگی شاهرخ عاشق زینت شده.

مهرآفرین لبخند عریضی زد و گفت: ها... مهتاب برام تعریف کرد. خیلی ناز بود. شاهرخ خان هنوز بیست سال نداشته که ازدواج کرده. اون موقع ها میشد ها! الان با این گرفتاریها... سی ساله هم به زور ازدواج می‌کنه.

=: ها... زندگیها سخت شده... به همون اندازه هم خیلی کارا آسونتر شده.

بعد انگشتر عقیق پنج تن روی انگشتش را چرخاند و گفت: اینو از همین پدر زینت خریدم. خیلی سال پیش... همین اوائل بازار... مغازه سومی چارمی میشه. نقره سرای محتشمی.

مهرآفرین با لبخند نگاهش کرد. کنجکاو شده بود پدربزرگ مادری شهباز را ببیند.

با صدای زنگ گوشیش عذرخواهی کرد. از جا برخاست و گوشی را از کنار پنجره برداشت. با دیدن اسم شهباز رنگ از رویش پرید. آب دهانش را قورت داد و در حالی که از اتاق بیرون می‌رفت، آرام پرسید: بله؟

_: دوباره سلام.

+: سلام.

_: تو امروز کلاس نقاشی داشتی. یادت رفته یا چشمت به جمال من افتاد که نرفتی؟

کوتاه خندید و گفت: وای یادم رفت!

_: من هنوز پایینم. باید برم ماشین مهتاب رو بدم. آماده شو بیا.

نگاهی به لباسهایش انداخت. خوب بود. کار زیادی نداشت.

+: باشه. ممنون.

از جا برخاست. در حالی که با عجله وسایل نقاشی‌اش را برمی‌داشت به مامان گفت: امروز کلاس داشتم یادم رفته بود.

=: مهتاب بود که زنگ زد؟

+: هان؟

=: میگم این مهتاب بود؟

بی حواس جواب داد: ها.

=: رفتی اونجا از قول من خیلی تشکر کن که گفت برادرزادش بیاد. قیمت کارش رو هم بپرس روز آخر باهاش حساب کنیم.

+: چشم.

=: از این کیک برای مهتاب هم ببر.

+: چشم.

با عجله آماده شد. مامان هم چند برش کیک توی ظرف گذاشت و دستش داد. کیف وسایل را روی دوشش انداخت. ظرف را هم برداشت و بیرون رفت. کلاسش از ساعت ده شروع میشد. الان از یازده هم گذشته بود.

در عقب ماشین را باز کرد. خم شد وسایلش را گذاشت.

_: بیا جلو بشین.

+: نه یکی ببینه برام بد میشه.

و تند همان عقب ماشین نشست. شهباز هم راه افتاد.

مهرآفرین نفسی تازه کرد. نگاهی به ساعت انداخت گفت: خیلی دیر شد. خدا کنه استاد خیلی عصبانی نشن. چرا مهتاب یه زنگ نزد؟

_: به من زنگ زد. گفتم چشمت به من افتاده همه چی یادت رفته.

+: فرصت کردی یه کم نوشابه برای خودت باز کن. ضمناً باید با مهتاب هم هماهنگ کنیم. مامان اینا فکر کردن من به مهتاب زنگ زدم که تو بیایی. منم دیدم اینجوری میگن انکار نکردم.

شهباز لبخندی زد. این روی مهرآفرین را نمی‌شناخت. جالب بود.

+: یه چیز دیگه. مامان می‌پرسید قیمت کارت چقدره باهات حساب کنه.

حرفهایش را تند تند زد که خجالت مانع گفتنش نشود. خوب بود که عقب ماشین نشسته بود و الان با او چشم در چشم نمیشد.

_: بنظرت برای مامانت توضیح بدم که من حاضرم یه چیزی هم دستی بدم که هرروز بیام اونجا؟

مهرآفرین شگفت زده نالید: شهباز!

همین حالا هم از فرط شرم سرخ سرخ شده بود. اگر مامان می‌فهمید که از خجالت می‌مرد!

شهباز خندید و با شیطنت پرسید: بگم؟

+: وای نه! چی میخوای بگی؟

شهباز با ریتم خواند: می‌خوام بگم... روم نمیشه... دل و زبونم جور نمیشه...

مهرآفرین خندید و سر تکان داد. شهباز جلوی خانه‌ی پدربزرگش توقف کرد. باهم پیاده شدند. شهباز کلید انداخت و در را باز کرد. کنار کشید تا مهرآفرین وارد شود. مهرآفرین باروبنه‌اش را برداشت و پیاده شد.

شهباز ظرف چیزکیک را از دست او گرفت و گفت: می‌خوای اینو نشون مهتاب نده. خودم بهش رسیدگی می‌کنم.

مهرآفرین با چشمهای گرد شده نگاهش کرد و گفت: مال مهتابه!

شهباز بلند خندید. به طرف اتاقها رفتند. شهباز سر راهش دو سه خرمالوی رسیده چید و پرسید: خرمالو دوست داری؟

+: نه زیاد.

_: سلیقه است تو داری؟ نه خرمالو دوست داری نه انبه؟ فقط منو دوست داری؟

مهرآفرین شگفت زده از این حجم پررویی با خجالت جواب داد: اونم نه زیاد.

شهباز از ته دلش خندید. با این دختر پیر نمیشد.

مهتاب در ورودی را باز کرد و بعد از سلام علیک کوتاهی پرسید: به چی اینطور می‌خندی؟

شهباز کیک را به طرف او گرفت و توضیح داد: حالا خیلی هم از من خوشش نمیاد.

مهتاب شانه‌ای بالا انداخت و گفت: حق داره.

شهباز سوئیچ ماشین را روی در ظرف گذاشت و گفت: البته! امری فرمایشی ندارین؟

=: نمیای تو؟

_: نه دیگه برم یه کم بخوابم، بعدازظهر برم بیمارستان تاااا فردا بعدازظهر.

=: اینطوری که از پا میفتی!

_: تو رو خدا مثل عمه پیرا حرف نزن بهت نمیاد. مهرآفرین بانو شما امری ندارین؟

مهرآفرین سرخ شد. سر به زیر انداخت و آرام گفت: بسلامت.

شهباز که رفت مهتاب با هیجان پرسید: همه چی خوبه؟ باید تمامش رو برام تعریف کنی.

+: هیچی برای تعریف کردن نیست. باور کن.

=: من گوشام درازه؟ من بودم که هی این وسط رژه رفتم که شما دو تا بهم وصل بشین. حالا غریبه شدم؟

+: نه غریبه نیستی. فقط اتفاقی نیفتاده که تعریف کنم.

=: جریان چیزکیک روز تولدش چیه؟

+: جریانی نداره. دیروز درست کردم. امروز قرار شد بیاد به مامان بزرگم سرم بزنه، از کیک هم خورد. راستی خانواده فکر می‌کنن من به تو زنگ زدم که بگی شهباز بیاد. منم نگفتم که اشتباه می‌کنن.

=: نه بابا! هیچی هم نیست. ولی شماره رو داری و زنگ و مسیج و...

+: نه نه نه. بیا خودت ببین. فقط یه پیام داده که منم جواب ندادم.

پیام روز قبلش را برایش باز کرد. مهتاب آن را خواند و گفت: آخی بچمممم... چرا آخه؟ چرا جوابشو ندادی؟

+: گفتم که هیچی نیست.

=: خیلی خب. بیا بریم تو باباجون منتظره. ولی بعداً سیر تا پیازشو از زیر زبون جفتتون بیرون می‌کشم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۰۰ ، ۲۲:۲۶
Shazze Negarin

سلام به روی ماهتون

دیر امدم ولی با دست پر امدم :)

امیدوارم لذت ببرین :)

 

 

 

 

 

تولد آدم باید یک روز خاص باشد. منظورم این است که فقط یک روز در سال است که تو آن روز به دنیا آمده‌ای. پس با بقیه‌ی روزها فرق می‌کند. اما روز قبل از تولد برای مهرآفرین و شهباز خاصتر شد. روز تولد عشقشان...

مهرآفرین تا صبح با بی‌تابی پادکست و آهنگ گوش داد. صدای هدستش فوق‌العاده بود. رنگ صورتی متالیک خاصی هم داشت.

شهباز هم به بیمارستان رفت و آن شب با حال خوشی تا صبح کار کرد. صبح روز بعد ماشین را به مهتاب تحویل داد و قدم زنان به خانه برگشت. لبخند از لبش دور نمیشد.

در حالی که زیر لب آهنگ شادی زمزمه می‌کرد وارد خانه شد. بلند سلام کرد و به طرف حمام دم در رفت. مامان برایش حوله و لباس گذاشته بود که قبل از ورود به خانه عوض کند.

کمی بعد به آشپزخانه آمد و برای خودش چای ریخت. مامان ابرویی بالا انداخت و گفت: خیر باشه. کبکت خروس می‌خونه.

شهباز روی صندلی گردان کنار پنجره نشست. لیوان چای را لب اپن گذاشت و به منظره‌ی کوه چشم دوخت.

مامان پافشاری کرد: نمی‌خوای بگی چی شده؟

_: یعنی من به طور عادی اینقدر بدخلقم که الان یه نمه لبخند زدم به چشمتون امده؟

=: بدخلق نیستی ولی با خستگی بعد از دو شیفت پشت سر هم دیگه نای لبخند زدن نمی‌مونه.

_: دو شیفت نبود. دیروز عصر که نصف شیفت بودم بعد آف گرفتم رفتم باباجون رو بردم دکتر. خوبم.

=: می‌بینم که خوبی. خدا رو شکر. ولی... مشکوک می‌زنی.

شهباز خندید و گفت: شما هم گیر سه پیچ! پسرا کجاین؟

=: تو هم که پیچ پیچی.... سر کلاس آنلاین. تو اتاقن.

_: پس از خواب خبری نیست.

=: برو تو اتاق ما بخواب.

چایش را برداشت و به اتاق رفت. دراز کشید. گوشی را در آورد و به جدیدترین شماره پیام داد: سلام... قول دادم زنگ نزنم، پیام هم ندم. ولی آخه امروز تولدته! هیچی نگم؟ چشم. هرچی شما بگی :D

مهرآفرین توی آشپزخانه بود. به دلیلی که حاضر نبود به آن اعتراف کند داشت چیزکیک درست می‌کرد. تمام حواس و دقتش روی فیلم آموزش کیک‌پزی توی گوشی بود. انگشت پنیری‌اش را لیسید. با دیدن پیامی که برای لحظه‌ای بالای صفحه آمد و بعد رفت نفسش گرفت. تخم‌مرغ‌زنی را خاموش کرد و از فیلم خارج شد. پیام را خواند و خندید.

بدون جواب دوباره به فیلم برگشت و مشغول کارش شد. غرغرکنان به خودش گفت: حالا یه جوری هم داری مته به خشخاش می‌ذاری که انگار خود یار قراره از این کیک بخوره!

شهباز برای چند دقیقه چشم به گوشی دوخت. چون جوابی نیامد آن را کناری گذاشت و از خستگی بیهوش شد.

مهرآفرین هم کیکش را با دقت توی فر گذاشت. در حالی که با هدست جدیدش آهنگ شادی گوش میداد و با آن همخوانی می‌کرد، آشپزخانه را تمیز کرد. تا عصر هم به همه سپرد که به کیکش دست نزنند و اجازه بدهند که یک روز توی یخچال بماند و جا بیفتد.

صبح روز بعد حال مادربزرگ خوب نبود. مامان با پریشانی به خانه‌ی او رفت تا با خاله او را به دکتر ببرند. بعد از معاینات و گرفتن داروها او را به خانه‌ی خودشان آورد تا از او پرستاری کند. وقتی که به خانه رسیدند، خاله‌حدیث و مریم هم همراهشان بودند. مهرآفرین تختش را برای مادربزرگ آماده کرد و او را به اتاق خودش برد.

مریم مشغول مرتب کردن داروها بود. پرسید: این سرمها برای چیه؟

خاله گفت: به خاطر ضعفش دکتر داد. گفت روزی یکی بزنه.

=: خب چرا نزدین؟

مامان با پریشانی گفت: راست میگی! چرا یادمون رفت؟ حالا کی رو بیاریم سرم بزنه؟ دوباره که نمی‌تونیم مامان رو ببریم بیرون.

مامان‌بزرگ آرام گفت: بذار نفسی تازه کنم، میریم دوباره.

خاله به تندی گفت: نه مامان تو این اوضاع... درمونگاهها که پر از مریضی... یه باد هم بخوری یخ کنی نمیشه... الان میرم یه پرستار میارم.

مهرآفرین که شاهد ماجرا بود، آرام گفت: برادرزاده‌ی مهتاب... دوستم... پرستاره. می‌خواین بگم ازش خواهش کنه بیاد؟

مامان با بدبینی پرسید: میاد؟

مهرآفرین شانه‌ای بالا انداخت و گفت: ازش می‌پرسم.

خاله در حالی که به دستها و تلفن همراه و کارت بانکی‌اش تندتند الکل میزد، گفت: قربون دستت یه زنگ بهش بزن، اگه بیاد که خیلی بهتره. واییی من دستامو بشورم. این بیمارستانا پر مریضین. دستای مامان هم نشستیم. برم تشت بیارم.

مریم با لبخند گفت: خاله داری وسواس می‌گیری ها!

=: خودت دیدی که چقدر کثیف بود. همه باهم مریض نشیم صلوات.

و در حالی که از در اتاق بیرون می‌رفت دوباره به مهرآفرین که دم در اتاق بغ کرده بود، گفت: پاشو زنگ بزن.

مهرآفرین از در بالکن آشپزخانه بیرون رفت، نگاهی به ساعت انداخت و با احتیاط شماره گرفت.

شهباز توی خانه روی مبل هال نشسته و پاهایش را روی میز دراز کرده بود.

مامان غرغرکنان گفت: پاهاتو بذار پایین نره غول! ساعت ده صبحه. تو چرا خونه‌ای؟

_: مامان! یعنی باور کنم منو از سر راه نیاوردین؟ امروز تولدمه!

=: پاتو جمع کن. آدم تولدش باشه، نباید بره سر کار؟

_: چرا... بعدازظهر میرم. شما چرا خونه‌ای؟ مرخصی زایمان گرفتی؟

=: بیمزه! گفتم بمونم یه کم اینجاها رو تمیز کنم. همه جا رو گند برداشته.

_: من که چیزی نمی‌بینم.

=: پسر باباتی. اونم همینو میگه. میگه وسواس داری. همه جا تمیزه. یک وجب خاک رو نمی‌بینین.

شهباز لبخندی زد. با صدای زنگ گوشیش چشمهایش گرد شد. مشکلی نداشت که جلوی مامان حرف بزند ولی هنوز آمادگی آن را نداشت که برایش توضیح بدهد. بنابراین از جا برخاست و گفت: موفق باشین.

به سرعت به طرف آشپزخانه رفت و از در بالکن خارج شد. قبل از آن که تماس را برقرار کند، دقت کرد که در را پشت سرش ببندد. با خوشرویی سلام بلند بالایی کرد.

مهرآفرین با نگرانی جواب داد: سلام.

بعد برای این که از خجالت آب نشود تندتند شروع به حرف زدن کرد: خوبی؟ تولدت مبارک. ببین من یه زحمتی برات داشتم. اگه ممکنه... اگه بیمارستان نیستی... یعنی اگه بیمارستانی شاید بتونی یه پرستار دیگه رو بفرستی...

شهباز وسط حرف او پرید و گفت: آروم باش. یه نفس بگیر بعد درست بگو ببینم چی شده. من خونه‌ام. کاری هم ندارم.

مهرآفرین نفس عمیقی کشید. سعی کرد ذهنش را مرتب کند تا درست حرف بزند. آرام گفت: مامان‌بزرگم خونه مایه. دکتر گفته سرم بزنه. گفتم شاید بتونی... اگه بد نیست... اگه میشه...

شهباز چند لحظه گوش داد و بعد آرام و پرتاکید گفت: مهرآفرین...

مهرآفرین برای آن لحن صدا کردنش ضعف کرد. کنار بالکن چمباتمه زد و در حالی که سعی می‌کرد بغض نکند، زمزمه کرد: بله؟

_: آروم باش. من میام. خونه خودتون؟

+: ها... سخت نیست؟

_: این شغل منه.

+:متشکرم.

_: خواهش می‌کنم. کاری نداری؟

+: نه فقط... زنگ 502. خداحافظ.

_: باشه. خداحافظ.

گوشی را قطع کرد و به آسمان آبی چشم دوخت. مریم در بالکن را باز کرد و پرسید: اینجا چکار می‌کنی؟ دو ساعت دارم دنبالت می‌گردم. پرستار چی شد؟

مهرآفرین از جا برخاست و گفت: میاد.

مریم به طرف گاز رفت. در حالی که زیر کتری را روشن می‌کرد، پرسید: ببینم حالا میشه از این کیک چیسان فیسانتون بخوریم یا هنوز مونده تا جا بیفته؟

مهرآفرین با پریشانی گفت: حالا این پرستار بیاد سرم بزنه بعدش برش می‌زنم میارم.

خاله پرسید: کی هست حالا؟ دختر شاهرخ؟ اصلاً مگه شاهرخ دختر داشت؟

مهرآفرین در حالی که نگاه از خاله می‌دزدید و به طرف اتاقش می‌رفت گفت: نه پسرش. همون که اون روز خونه استاد بود.

=: هان... شهباز؟ پرستاره؟ الان به مهتاب زنگ زدی؟ گفت میاد؟

مهرآفرین سر توی کمدش فرو برد و در حالی که با انتخاب لباس خودش را مشغول می‌کرد، گفت: گفت میاد.

یک شلوار جین برداشت و بلوز صورتی، با شال و چادر رنگی. مدتی جلوی کمد خودش را مشغول ست کردن رنگ لباسهایش کرد. بعد هم آنها را برداشت و بدون این که با کسی چشم تو چشم بشود به اتاق مامان رفت تا لباسهایش را عوض کند.

هنوز شال و چادر را نپوشیده بود که صدای زنگ در را شنید. خاله جواب داد و گفت: باعث زحمت آقاشهباز. بیا طبقه‌ی پنجم.

مهرآفرین با عجله شال و چادرش را مرتب کرد و به آشپزخانه رفت. نمی‌خواست برای استقبال از شهباز هیجان‌زده بنظر برسد و توجه بقیه را جلب کند. کیکش را بیرون آورد و با دقت مشغول برش شد. شهباز که رسید فقط سر برداشت و از همان جا سلام کرد.

شهباز هم با خوشرویی با همه سلام و علیک کرد تا نگاه جویایش بالاخره به او رسید. نفسی به راحتی کشید. جواب کوتاهی به او داد و چشم گرفت. با راهنمایی مامان به اتاق مهرآفرین رفت. با دیدن قاب عکس دو نفره‌ی مهتاب و مهرآفرین از آن شب که دوتایی آرایش کرده بودند، لبخندی زد. فوراً سر به زیر انداخت. روی چهارپایه‌ی میز آینه که مامان برایش پیش کشیده بود نشست و مشغول احوالپرسی از مادربزرگ شد.

سرم را که وصل کرد بیرون آمد و چشمش به چیزکیک بزرگ و خوش آب و رنگ روی میز افتاد. فروخورده خندید. مریم یک دسته بشقاب روی میز گذاشت و مهرآفرین با یک سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد.

مامان تعارف کرد: آقاشهباز خیلی زحمت دادیم. اگر عجله نداری بفرما یه چایی بخور بعد برو.

مهرآفرین مشغول تعارف چای شد. شهباز استکان را برداشت و زمزمه کرد: چایی بزرگونه ندارین؟ همه انگشتونه می‌خورین؟

مهرآفرین فروخورده خندید و لب زد: بزرگ میارم.

شهباز نجوا کرد: نه بابا. یه چی گفتم. نیار زشته.

مهرآفرین نگاهی به استکانها که در واقع نیم لیوان بودند، انداخت. آن قدرها هم کوچک نبودند. جلوی همه گرفت. مال خودش توی سینی مانده بود. به طرف شهباز برگشت و پرسید: شما یه چایی دیگه می‌خورین؟

مامان متعجب پرسید: خودت نمی‌خوری؟

رو به مامان کرد و جویده جویده گفت: نه... یه ذره اضطراب دارم. نخورم بهتره.

مامان حرصی گفت: باز تو شروع کردی به جوش زدن؟ مامان که چیزیش نیست. حالش خوبه. بردار از این کیک هم براش ببر.

+: چشم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۰۰ ، ۱۴:۴۲
Shazze Negarin

سلاممم

شبتون قشنگ :)

 

 

 

شهباز بدون حرف راه افتاد. حدود نشانی را از بار اول که توی این ماشین نشسته بودند و مهرآفرین برای مهتاب گفته بود که به کدام خیابان می‌رود، به خاطر داشت.

دلش می‌خواست حرفی بزند که از سنگینی فضا کم کند اما ذهنش خالی خالی بود. از توی آینه نیم نگاهی به مهرآفرین انداخت و نفس عمیقی کشید. راجع به هدیه‌اش چه فکری می‌کرد؟ اصلاً به دردش می‌خورد؟

مهرآفرین پاکت را باز کرد. از کنجکاوی داشت میمرد. توی آن بسته چه می‌توانست باشد؟ بسته را برداشت و بین دو دستش لمس کرد. شاید یک گردنبند فانتزی دست‌ساز بود... شاید یک کتاب کوچک... یا یک دستبند رزین مثلاً... شاید ساعت بود...

دست از حدس زدن برداشت و با دقت چسبها را باز کرد. توجهی به مسیر نداشت. شهباز عمداً راهش را دور کرده بود.

کاغذ کادو را باز کرد. مهرآفرین بسته را بالا گرفت تا در نور چراغهای خیابان هویتش را تشخیص بدهد. یک هدست بلوتوث بود. با دیدن برند معروف آن موقعیتش را فراموش کرد. جیغی از خوشی کشید و گفت: هدست! وای این مارک! وای این خیلی گرونه! وای مرسییییی!

شهباز غرق در خوشی از خوشحالی او، با خنده گفت: وای وای وای...

+: من همیشه پادکست گوش میدم. هرکار دارم می‌کنم گوشی تو گوشمه. ولی مال من اصلاً به این خوبی نیست. این خیلی خیلی عالیه! وای باورم نمیشه... صبر کن صبر کن... منم یه چیزی برات دارم. البته اصلاً به این خوبی نیست. خیلی معمولیه... همینجوری یادگاری... همینجوری برای تشکر...

شهباز نگاهی به خیابان خلوتی که در آن بود انداخت. کنار زد و پارک کرد. رو به عقب برگرداند و گفت: نیازی به جبران نیست...

از ذهنش گذشت که از کادوهایی که عصر گرفته است، می‌خواهد به او بدهد.

مهرآفرین با دستپاچگی هدیه‌های خودش را عقب زد و مال شهباز را پیدا کرد. پاکت کاغذی را صاف و مرتب کرد. کادو را هم در آن گذاشت و تندتند توضیح داد: جبران نیست. من نمی‌دونستم که برام کادو گرفتی. اینو خودم بافتم. می‌خواستم بدم مهتاب از قول خودش بده بهتون... ولی روم نشد.

شهباز با شگفتی به او نگاه کرد. باورش نمیشد برایش چیزی بافته باشد. یعنی دانه دانه‌ی آن حلقه‌های نخ را به یاد او روی میل بافتنی انداخته بود؟

بسته را از او گرفت. چراغ بالای سرش را روشن کرد. پاکت کاغذی را روی صندلی گذاشت. در حالی که سعی می‌کرد چسبها را باز کند گفت: دستام از هیجان داره می‌لرزه. واقعاً برای من بافتی؟

سر کادو که باز شد، شال و کلاه را بیرون کشید. آن را روی دستش باز کرد. نفسش بند آمده بود. آرام گفت: این... این خیلی عالیه. خیلی از هدیه‌ی من ارزشمندتره. این هنر دسته.

یک دفعه به طرف او چرخید و بلند گفت: خیلی دوستش دارم!

مهرآفرین خندان به او نگاه کرد. بغض گلویش را گرفته بود. نمی‌توانست حرفی بزند.

شهباز شال را دور گردنش و کلاه را روی سرش گذاشت. نگاهی توی آینه انداخت. مرتبش کرد. به طرف مهرآفرین چرخید و پرسید: بهم میاد؟

مهرآفرین با بغض زمزمه کرد: خیلی.

شهباز با تعجب پرسید: تو داری گریه می‌کنی؟

مهرآفرین سری به نفی تکان داد. دماغش را بالا کشید و گفت: نه خوبم.

شهباز با نگاهی خندان پرسید: ناراحت که نیستی؟

خودش از خوشحالی سر پا بند نبود. تحمل نداشت که توی این موقعیت مهرآفرین عزیزش ناراحت باشد.

+: نه...

شهباز نگاهی به اطراف انداخت. سوپرمارکتی پیدا کرد. در حالی که پیاده میشد گفت: میرم یه آب معدنی برات بگیرم.

می‌توانست ماشین را کمی جلوتر ببرد. ولی نیاز داشت که قبل از آن که قلبش از خوشی منفجر شود کمی راه برود و نفس عمیق بکشد.

با قدمهای سریع پیش رفت. آب را خرید و برگشت.

مهرآفرین به زحمت بغضش را مهار کرد. چراغ ماشین هنوز روشن بود. جعبه‌ی هدست را باز کرد و آن را بیرون آورد.  

شهباز سوار شد. به عقب چرخید و بطری را به او داد. مهرآفرین نصف بطری را لاجرعه سر کشید تا بالاخره آرام گرفت. آن را کنار گذاشت و سعی کرد هدست را راه بیندازد. اما نشد.

شهباز چند لحظه به تلاشش نگاه کرد و بعد گفت: بده وصلش کنم.

گوشی و هدست را گرفت. ارتباط را برقرار کرد و راهش انداخت. بعد هم به قسمت تلفن رفت و شماره‌ی خودش را گرفت. زنگ که خورد قطع کرد و با لبخند گوشی را به مهرآفرین برگرداند.

مهرآفرین هم از سوء استفاده‌ی او پرخجالت خندید. آرام گفت: فقط برای مواقع ضروری... من... من نمی‌خوام دوست باشیم... یا... من...

نمی‌توانست منظورش را درست توضیح بدهد. اما شهباز محکم گفت: خیالت راحت. زنگ نمی‌زنم. پیام هم نمیدم. فقط شماره رو داشته باش...اگر... لازم شد.

بعد رو گرداند. چراغ را خاموش کرد. راه افتاد و با ناامیدی گفت: من شغل پرخطری دارم. هرچی آدمای دور و برم کمتر باشن برای خودشون بهتره.

مهرآفرین تند گفت: به خاطر شغلت نیست.

شهباز خندید و گفت: متشکرم. می‌دونم. کلاً گفتم.

به نزدیکی خانه‌ی مهرآفرین رسیده بودند. مهرآفرین غرق فکر گفت: کوچه بعدی بپیچ به راست. از کدوم طرف امدی که اینقدر راه دور شد؟

_: از جاده جوپاری...

مهرآفرین بلند خندید. دل شهباز برای خنده‌اش ضعف رفت. با راهنمایی مهرآفرین جلوی خانه‌شان توقف کرد. پیاده شد و دستهایش را توی جیبهایش فرو برد. از گرمای شال و کلاه و بوی خوشش لذت میبرد.

مهرآفرین هم پیاده شد. روبروی ایستاد و آرام گفت: نمی‌دونم اون روز چرا دو تا خیابون رو اشتباه کردم و کدوم دست منو به اون کافی شاپ کشوند ولی...

شهباز با سرخوشی گفت: دستش درست. من که ازش متشکرم.

مهرآفرین هم خندید. سر تکان داد و گفت: خیلی خیلی از هدیه‌ی ارزشمندت متشکرم.

_: من بیشتر! دارم کیف می‌کنم. شبت بخیر. خدا نگهدار.

+: شب بخیر. خداحافظ.

کلید را توی قفل چرخاند و وارد شد. بعد اینقدر منتظر شد تا شهباز از پیچ کوچه گذشت و دیگر او را ندید.

 

 

 

بعداً نوشت: حدس بزنین شام چی داشتیم؟ سالاد سیب زمینی و تخم مرغ و گوجه و غیره... از اون قسمت که مهرآفرین و مهتاب سالاد درست کرده بودن، هی دلم می‌خواست هی نمیشد. بالاخره امشب قسمت شد و درست کردم جاتون خالی چسبید D:

 

 

بعد بعداً نوشت: اینا چقدر گوگوری شدن. بابا یواشتر برین جلو. می‌خورین به دیوار! از ما گفتن. 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۰۰ ، ۲۱:۳۹
Shazze Negarin

سلام سلام 

شبتون پر از رویاهای طلایی

 

 

 

 

مهرآفرین اما او را ندید. به آرامی توی کوچه پیچید و راهی خانه‌ی مهتاب شد.

کمی پشت در معطل شد تا مهتاب در را به رویش باز کند. وقتی که وارد حیاط شد برف شادی روی سرش ریختند و با سر و صدا تولدش را تبریک گفتند.

مهرآفرین ناباورانه به دخترهای شاد و خندان دور و برش نگاه کرد. دو نفر را نمی‌شناخت. غیر از آن دو، دخترخاله‌اش هستی بود و خواهرش مریم و بهترین دوستش نازگل که از قبل از کرونا او را ندیده بود.

با شگفتی به مهتاب نگاه کرد و مهتاب با خنده گفت: یهویی فکر کردیم سورپریزت کنیم. کاملاً بی‌مقدمه بود. معرفی می‌کنم هدیه دختر آبجی مهدیه، ترانه دختر آبجی محبوبه، بقیه رو هم که می‌شناسی.

آرام گفت: خوشبختم. خیلی ممنون.

دستی به بازوی نازگل گرفت. از فرط دلتنگی می‌خواست گریه کند. پرسید: تو مگه رفسنجون نبودی؟

=: چرا. دو سه روزه امدم دیدن مامان اینا. با هستی حرف زده بودم، خبر داشت. دیگه گفت می‌خوان تو رو سورپریز کنن، منم اجازه گرفتم بیام که ببینمت.

نازگل بعد از دبیرستان با پسرخاله‌اش که از بچگی خاطرخواه هم بودند، ازدواج کرده بود و به رفسنجان رفته بود.

مهتاب با خواهرزاده‌هایش یک کیک شیفون عالی با کرم پنیر درست کرده بود و با کلی میوه تزئینش کرده بودند. همان توی حیاط دور هم نشستند. شمع گذاشتند و چون فوت کردن شمعها با پروتکلهای بهداشتی مغایرت داشت، یک گل رز از باغچه چیدند و به مهرآفرین دادند تا با گل شمعها را خاموش کند.

مهرآفرین گل را به دست گرفت. نگاهش دور جمع چرخید. از خوشحالی می‌خواست گریه کند. دلش برای چنین جمع شاد دخترانه‌ای ضعف می‌رفت.

مهتاب از پشت دوربینش گفت: زود باش آرزو کن. الان باد شمعها رو خاموش می‌کنه.

موهای مهرآفرین را آراسته و کمی هم آرایشش کرده بودند. حالا با یک بلوز ژرژت زرد و شلوار کرپ مشکی آنجا نشسته و از سرما می‌لرزید. مهتاب گفته بود اول عکسهایش را بگیرد و بعد ژاکتش را بپوشد.

گل را با ژستهایی که مهتاب میداد روی یک یک شمعها زد و برای هرکدام آرزویی کرد. دلش برای دیدن شهباز پر می‌کشید. جرأت نداشت همیشه داشتنش را آرزو کند. فقط آرزو کرد او را ببیند و بتواند هدیه را هم به نحوی که کار بدی نباشد به او بدهد.

نوبت به باز کردن هدایا رسید. مهتاب برایش قلم‌موی نقاشی گرفته بود. مریم یک بلوز مجلسی، هدیه که با مهتاب مشورت کرده بود بوم نقاشی، ترانه جوراب، هستی رژ لب، نازگل هم یک جفت ماگ برایش خریده بود.

با یک دنیا خجالت و خوشحالی از همگی تشکر کرد. چندین عکس دسته جمعی هم گرفتند و بالاخره مهتاب اجازه داد ژاکتش را بپوشد. دو تا بخاری بادی برقی هم آورد و کمی فضای وسط درختها گرمتر شد.

بعد از یکی دو ساعت مهمانها یکی یکی عزم رفتن کردند. آخرین نفرها هم هدیه و ترانه بودند که باهم رفتند.

مهتاب و مهرآفرین مشغول جمع کردن حیاط شدند.

مهتاب گفت: از صبح هدیه ترانه اینجا بودن. هدیه می‌گفت بیا برای تولد شهباز کیک درست کنیم. منم می‌دونستم شهباز خوشش نمیاد این خودشو براش شیرین کنه، گفتم نه. اصرار کرد گفتم باشه. کیک رو که درست کردیم گفتم بیا یه کار دیگه بکنیم. دوستم تولدش فرداست، بیا سورپریزش کنیم. خلاصه زنگ زدم خونتون، مریم برداشت. گفتم اینجوریه و اونم به هستی و هستی هم به نازگل گفت و اینطوری شد که شد.

مهرآفرین دسته‌ی بشقابهای کثیف را توی سینک ظرفشویی گذاشت. از تمام حرفهای مهتاب فقط به آن قسمتش که مربوط به شهباز بود توجه کرده بود.سعی کرد حواسش را به مهتاب بدهد. جویده جویده تشکر کرد و گفت: لطف کردی. خیلی زحمت کشیدی...

مهتاب اما توی آشپزخانه نماند که جواب او را بشنود. به حیاط رفته بود که بقیه‌ی ظرفها را بیاورد. چند لحظه بعد برگشت. چادر رنگی‌اش را به طرف مهرآفرین پرت کرد و گفت: باباجون و شهباز برگشتن.

مهرآفرین با دستپاچگی گفت: وای شالم رو هم بده. اینجوری چادر رو سرم نمی‌مونه.

در آشپزخانه را بست. بعد تند تند مشغول مرتب کردن ظرفها و وسایل شد. کمی بعد مهتاب با شال برگشت و گفت: وای تو چرا داری اینقدر کار می‌کنی؟ بسه بسه. دستاتو بشور برو بیرون.

شال را دور موهایش پیچید. چادر را هم روی سرش انداخت و بیرون رفت. با خجالت به باباجون و شهباز سلام کرد. باباجون جواب سلامش را با مهربانی داد و بعد به طرف اتاقش رفت تا لباس عوض کند. شهباز هم کوتاه سلام کرد.

مهرآفرین رو به مهتاب کرد و گفت: مهتاب جون همه جوره بهت زحمت دادم. لطفاً یه آژانس برای من بگیر برم.

مهتاب شکلک بیزاری درآورد و گفت: واه واه چه لفظ قلم! بودی حالا. بشین برم چایی بیارم. وای شهباز نمی‌دونی چه کیکی پختیم با بچه‌ها! چل ستون چل پنجره. جات خالی بود ندیدی مهرا چقدر سورپریز شد. ماتش برده بود.

شهباز لبخندی زد و آرام گفت: تولدت مبارک.

مهرآفرین با خجالت تشکر کرد. سر به زیر انداخت.

مهتاب پیش آمد و از شهباز پرسید: دکتر چی گفت؟

شهباز گوشه چشمش را از مهرآفرین گرفت و رو به مهتاب گفت: هیچی. همه چی خوب بود شکر خدا.

=: داری راستشو بهم میگی؟

شهباز سعی کرد نگاه گریزانش را روی مهتاب نگه دارد و گفت: نه دروغ میگم.

=: واقعاً؟ همه چی خوب بود؟

شهباز کلافه از آن همه اشتیاقی که نسبت به مهرآفرین داشت و نمی‌توانست کنترلش کند، به مهتاب تشر زد: گیر دادی ها. نوار قلب گرفت و اکو کرد همه چی خوب بود الحمدلله.

=: تست ورزش؟

_: وای پیرزن غرغروی بدبین! به تست ورزش احتیاجی نبود.

بعد هم رو گرداند و رفت روی یکی از مبلها پشت به آنها نشست.

مهتاب نگاه خشنی روانه‌ی او کرد و گفت: من میرم چایی بریزم.

رو به مهرآفرین کرد و با همان تندی ادامه داد: تو هم بشین. بعدش خودم می‌رسونمت.

همین که صدای سینی و استکانها بلند شد، شهباز از جا برخاست. مهرآفرین پشت به او نزدیک در خروجی ایستاده بود و وسایلش را مرتب می‌کرد. هدیه‌هایش را توی یک پاکت بزرگ گذاشته بود. شال و کلاه شهباز هم توی آن بود ولی خجالت می‌کشید که به او بدهد.

شهباز با فاصله‌ی کمی پشت سرش ایستاد و گفت: اممم... من... یعنی...

مهرآفرین به طرف او برگشت. نفسش بند آمد.

شهباز جعبه‌ی کوچکی به طرف او گرفت و گفت: راستش دلم می‌خواست هدیه‌ی کوچکی بهت بدم... اصلاً هم نمی‌دونم کارم درسته یا نه... نمی‌دونم هم قبول می‌کنی یا نه... هیچ... هیچ منظوری هم پشتش نیست... یعنی... یعنی منم یکی مثل مهتاب... یعنی...

کاملاً دستپاچه بود. مهرآفرین با حیرت نفسش را رها کرد. صدای باز شدن در اتاق باباجون باعث شد تکانی بخورند.

مهتاب از توی آشپزخانه صدا زد: شهباز چایی لیوانی می‌خوری؟

شهباز به طرف آشپزخانه نگاه کرد. کلمات از ذهنش پر کشیده بودند. نمی‌دانست چه بگوید.

مهرآفرین جعبه را از روی دستش برداشت. شهباز به سرعت به طرف او برگشت و لبخند زد. قدمی عقب کشید و بی‌صدا لب زد: تولدت باز هم مبارک.

باباجون به اتاق آمد. مهرآفرین جعبه را توی پاکت هدیه‌هایش انداخت. شهباز به آشپزخانه رفت و برای خودش یک لیوان آب ریخت.

مهتاب بقیه‌ی کیک را با چای آورد.

بعد از صرف چای و کیک، شهباز از مهتاب پرسید: میشه ماشین رو ببرم؟ باید برم بیمارستان. فردا صبح برات میارمش.

مهتاب شانه‌ای بالا انداخت و گفت: ببر. قبلش مهرا رو برسون خونه.

مهرآفرین با خجالت گفت: نه نه مزاحمتون نمیشم.

مهتاب یواش گفت: از خداش هم هست.

شهباز گفت: زحمتی نیست.

مهرآفرین برخاست. چادرش را توی آشپزخانه عوض کرد و به اتاق برگشت. شهباز هم بلند شد. بعد از خداحافظی و تعارف و تشکرات بیرون آمدند. در خانه که پشت سرشان بسته شد، شهباز نفس عمیقی کشید. سر به آسمان بلند کرد و آرام گفت: خدایا شکرت.

مهرآفرین پاکت را توی دستش جابجا کرد. داشت از خجالت میمرد. باید روی صندلی عقب می‌نشست یا جلو؟ بین آنها که چیزی نبود. بود؟ اگر نبود چرا به او هدیه داده بود؟

شهباز نگذاشت به افکارش ادامه بدهد. در پشت سر راننده را برایش باز کرد و گفت: بفرمایید.

مهرآفرین سوار شد و به خودش تشر زد: بفرما... هیچ منظوری نداره. بیخودی جوگیر نشو. تو هم یکی مثل هدیه. اونم بود کادو تولد می‌گرفت و بعد هم پشت سرش سوار میشد.

یعنی تو الان می‌خواستی جلو بشینی؟؟؟

نه نه نه... نمی‌خواستم.

با سوار شدن شهباز سعی کرد دست از جدال ذهنی‌اش بردارد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۰۰ ، ۲۲:۳۰
Shazze Negarin

سلام عزیزانم

شبتون دلپذیر

ببخشید که گرفتاریهای مختلفی داشتم و نشد زودتر بنویسم. عیدتون با تاخیر خیلی مبارک. ان‌شاءالله که هممون بهترین عیدیها رو بگیریم و دلمون خوشحال بشه :)

 

 

شهباز کلافه راه افتاد. مهتاب هرطوری بود از او اعتراف گرفته بود. اما الان که وقت اعتراف کردن نبود! شغلش تقریباً راه افتاده بود اما هنوز هم خطرناک بود. نمی‌خواست کسی غیر از اعضای خانواده‌اش را با این خطر درگیر کند. اما مهرآفرین مثل یک مهمان ناخوانده یک دفعه وارد شده و عجیب این که به سرعت جای خودش را در قلبش گرفته بود. جایی که شهباز اصلاً نمی‌دانست خالیست.

حالا بعد از آن اعترافات غیرمستقیم بنظر می‌آمد باید هدیه‌ای برای تولد مهرآفرین بخرد. اما هنوز سر کار نرفته و طبعاً حقوقی هم نگرفته بود. با جیب خالی کار چندانی نمی‌توانست بکند. از قرض کردن هم خوشش نمی‌آمد ولی اگر مجبور میشد از باباجون قرض می‌گرفت.

با صدای زنگ گوشی‌اش به خود آمد. آیا دوباره مهتاب بود؟ نه... یکی از همکلاسیهای دانشگاهش بود که در طول این سالها باهم صمیمی شده بودند. سلام و علیک کوتاهی باهم کردند و شهباز آرام پرسید: چه خبر نصف شبی؟ خیر باشه.

=: خیره. خانمم خونه تنهاست می‌ترسه. دیشب خونه همسایمون دزد زده. نگرانه. منم سر شیفتم. هی التماس کرده برم خونه. می‌تونی بیای جام وایسی؟

_: نمی‌دونم.

=: حق‌الزحمه‌ات فراموش نمیشه. همین الان می‌زنم به کارتت. فقط بیا.

اگر لنگ پول نبود ترجیح میداد بخوابد ولی به ناچار قبول کرد و به بیمارستان رفت. دوستش هم مردانگی کرد و خیلی زود برایش پول را واریز کرد.

شب نسبتاً شلوغی بود. تا صبح از این اتاق به آن اتاق رفت. صبح یک شیفت دیگر را هم پذیرفت تا بتواند هدیه‌ی کوچکی برای مهرآفرین بخرد.

ساعت حدود ده صبح بود که با یک لیوان چای و یک بسته بیسکوییت به باغ بیمارستان رفت تا نفسی تازه کند.

با صدای زنگ گوشی‌اش متعجب به اسم تماس‌گیرنده نگاه کرد و جواب داد: سلام عمه‌جان.

عمه‌فروغ عمه‌ی پدرش بود. خواهر باباجون. تهران زندگی می‌کرد. گهگاه باهم تلفنی در تماس بودند. پیرزن شاد و دل زنده‌ای بود.

=: سلام گل پسر. خوبی؟ در چه حالی؟ از بابات شنیدم آزمون قبول شدی، گفتم بهت تبریک بگم.

_: خوبم شکر خدا. لطف دارین. خیلی ممنون. شما خوب هستین؟ آقاسعید ساراخانم بچه‌ها همه خوبن؟

=: خدا رو شکر. خوبیم. سعید هم اینجاست بهت سلام می‌رسونه. شهباز... تولدت مهر بود نه؟

_: بله چطور؟

=: من که روزشو هیچوقت یادم نمیمونه. کرونایی هم که آدم بیرون نمیره هدیه‌ای بخره. گفتم یه شماره کارت ازت بگیرم، تا سعید اینجاست بگم یه چیزی برات کارت به کارت کنه.

_: نه عمه‌جان همین که به یادم هستین یه دنیا ارزش داره.

=: اینا که حرف مفته. شماره کارت رو زود بفرست. تلفن خونه داره زنگ می‌زنه. خداحافظ.

و تق قطع کرد. شهباز ناباورانه به گوشی چشم دوخت. روال هر سال عمه‌جان نبود که هدیه بدهد. اصلاً در تمام خانواده تولد گرفتن خیلی مرسوم نبود. ولی حالا طوری هم نبود که تا به حال از عمه‌جان هدیه نگرفته باشد. گرفته بود. یک کراوات قرمز، یک توپ فوتبال، یک ست خودکار و روان نویس... گهگاه که عمه‌جان اتفاقاً مهرماه کرمان بود، هدیه تولدی هم به او میداد.

ولی این بار... مکثی کرد و بالاخره شماره کارتش را برای عمه‌جان فرستاد. طولی نکشید که پیامک بانک از راه رسید و خبر از مبلغ قابل توجهی داد. متعجب به مبلغ نگاه کرد و شماره گرفت.

عمه‌جان گوشی را برداشت و پرسید: چی میگی؟ زود بگو سریال شروع شد.

خندید و گفت: چه خبره عمه‌جان؟ گنج پیدا کردی؟

=: نه بابا دیشب یه نظر خوابتو دیدم. یادت افتادم. همین. کاری نداری؟

_: این خیلی زیاده.

=: حرف نزن بچه می‌خوام فیلممو ببینم. خداحافظ.

_: خیلی ممنون. خداحافظ.

عمه‌جان مهلت نداد تشکر بیشتری بکند و باز قطع کرد. شهباز حیرتزده به گوشی خیره شد و در دل گفت: همون قدر که خوشگلی خوش‌روزی هم هستی! حالا چی برات بخرم؟

رو به باغ لبخندی زد و غرق خیالات خوشش فکر کرد: چه خوشگل هم شده بود با اون آرایش نازش! خجالت هم می‌کشید... آخی...

 

مهرآفرین شب را بدون خوابیدن صبح کرد. تا نزدیک دو بعد از نیمه‌شب فیلم می‌دیدند. مهتاب که خوابش برد، مهرآفرین لپتاپ را خاموش کرد. سعی کرد بخوابد اما افکار پریشانش اجازه‌ی خواب نمیداد. آرایشش را پاک کرد. مدتی دور خانه چرخید. بالاخره هم سعی کرد با یک رمان قدیمی سرگرم شود. ساعت هفت صبح که استاد از خانه خارج شد، مهرآفرین هم یک یادداشت تشکر و خداحافظی نوشت و کنار بالش مهتاب گذاشت. با بی‌قراری بیرون رفت.

مطمئن نبود قصد شهباز از آن حرفها ابراز علاقه باشد. بیشتر نوعی تعارف برای جبران رک گوئیهای مهتاب به نظر می‌رسید.

ولی تاریخ تولدش وسوسه‌انگیز به نظر می‌رسید. دوست داشت هدیه‌ای به او بدهد. هرچند خجالت می‌کشید. ولی وقتی به خانه رسید به طرف کمدش رفت. نخهای کاموایی که چند وقت پیش از نرمی و ظرافتشان خوشش آمده بود را بیرون آورد. با هیجان مشغول بافتن شال و کلاه شد. می‌توانست به شوخی و جدی آنها را به مهتاب بفروشد تا به شهباز بدهد. خودش اصلاً روی این که به او هدیه بدهد را نداشت. اینقدر اشتیاق داشت که ظرف چند روز کارش را تمام کرد.

پنجشنبه که کلاس داشت با اربعین مصادف و تعطیل شد. شنبه عصر نوزده مهر بود که مهتاب زنگ زد و مثل همیشه شلوغ و پر سروصدا گفت: سلام سلام خوبی؟ معلوم هست کجایی؟ از سه شنبه صبح که رفتی خونه گم شدی. بابا بیا نمی‌خوریمت. میای اینجا؟ می‌خوام برای تولد شهباز تمرین کنم چیزکیک بپزم. تا حالا نپختم می‌ترسم خرابش کنم.

مهرآفرین کمی مکث کرد. مهتاب هیچ اشاره‌ای به تولد او که قبل از شهباز بود نکرد. می‌خواست سورپریزش کند یا فراموش کرده بود؟ شاید هم برایش مهم نبود.

مهتاب که معطلی او را دید گفت: تو رو خدا بیا دلم گرفته. هوا یهو تاریک میشه و میمونی که چکار کنی. باباجون هم وقت دکتر داره معلوم نیست کی بیاد خونه. این دکتره صد سال طولش میده. دعا کن مریض نشه تو این اوضاع... حالا چه می‌کنی؟ بیا شب هم بمون.

+: نه شب نمی‌مونم. دیگه فکر نمی‌کنم مامانم اجازه بده. الان میام تا ساعت هشت هم برمی‌گردم.

=: ای بابا... این چیزکیک که آماده نمیشه ببینیم خوب شده یا نه... بااااشه... بیا. کاچی به از هیچی...

مهرآفرین با عجله آماده شد. هدیه‌اش را هم بسته بندی کرد و توی پاکت کاغذی گذاشت ولی حتی از این که آن را به مهتاب بدهد هم خجالت می‌کشید. این چه کاری بود؟ تازه داشت به اشتباه بودن کارش پی می‌برد. ولی دل نگه داشتنش را هم نداشت.

بالاخره فکر کرد: خب به مهتاب نمیگم برای شهباز. میگم مال خودت. رنگش سورمه‌ایه حالا خیلی بد نیست.

بعد هم به مامان گفت که پیش مهتاب می‌رود. مامان که همیشه دلسوز و نگران مهتاب بود مشکلی با رفتنش نداشت.

 

شهباز که این روزها رسماً استخدام شده بود، وقت سر خاراندن نداشت. هروقت که توانش را در خودش میدید شیفتهای اضافه را هم برمیداشت تا به درآمدش اضافه کند. آن روز عصر هم به زحمت وقتش را آزاد کرد تا باباجون را به دکتر ببرد. بقیه هم می‌توانستند همراه او شوند ولی مهتاب از او خواهش کرد که خودش برود. نگران بود و دلش می‌خواست شهباز حرفهای دکتر را بشنود و درست برایش توضیح بدهد. شهباز هم به خاطر دل عمه هرکاری حاضر بود بکند آن هم وقتی که طرف دیگر ماجرا باباجون بود.

عصر به خانه‌ی باباجون رفت. ماشین را از مهتاب گرفت و به همراه پدربزرگش از خانه خارج شد. هنوز سر کوچه نرسیده بود که قامت چادری آشنایی دید. دلش لرزید و روی از او گرفت. مهرآفرین اما او را ندید. به آرامی توی کوچه پیچید و راهی خانه‌ی مهتاب شد.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۰۰ ، ۲۲:۲۵
Shazze Negarin