یک دل نه صد دل (8)
سلام. خیلی برای تاخیرم معذرت میخوام.
هنوز مشغول حرف زدن بودند که مریم را صدا کردند. باید میرفت. میثم آهی کشید و با ناامیدی او را راهی کرد.
روزهای بعد به خرید و تدارک کارهای جشن گذشت. هرروز میثم اول وقت سر کار میرفت و بعد از دو ساعت مرخصی میگرفت تا در خدمت خانواده برای خرید باشد. مادرش، خواهرها، مادر و خالهی مریم و البته سرجهازی همیشگی هدیهجان هم تا حد امکان همراهیشان میکردند.
حالا نه این که هرروز همهی اینها باشند ولی سه چهار نفر که حتماً بودند. هر دو خانواده هم برای خرید سختگیرررر.... باید تمام مغازههای بازار و خیابانهای بالای شهر و خیابانهای پایین شهر را وجب به وجب میگشتند تا با مختصر پول داماد بهترین خرید را بکنند. میثم با این قسمت ماجرا مشکلی نداشت ولی اگر حضور او را الزامی نمیدانستند خیلی بهتر بود! یعنی حتی شد یک روز که مریم امتحان داشت و نیامد... ولی میثم ساعتها در رکاب مادرها دربارهی تور و گیپور و ساتن و ابریشم و انواع ریون کسب اطلاعات کرد. آخر هم نخریدند!
یک لباس نامزدی که بیشتر نبود! نه لباسهای آماده را پسندیدند نه پارچهها را... دربارهی خرید جواهرات و انتخاب و سفارش شیرینی و میوهی جشن هم اوضاع بهتر نبود.
روز هشتم بود که باهم به خرید میرفتند. میثم دیگر از اسم خرید هم میخواست بالا بیاورد. باز خدا پدرشان را بیامرزد که بالاخره سر سفارش میوه و شیرینی به توافق رسیده بودند. آجیل هم خریده بودند.
توی بازار سرویس طلایی که روز اول پسندیده بودند را بالاخره خریدند و میثم نفسی به راحتی کشید. نمیشد همان اول بخرند؟ ظاهراً که نمیشد.
گوشی مهدیه زنگ زد. بعد از این که جواب داد با هیجان گفت: دوستم بود. اون لباس نامزدی که توی آلبومش بود از ترکیه براش رسیده. خدا کنه اندازه مریم بشه. میگه خدایی شد الان امد. قرار نبود تو این سری سفارشش باشه. زود تموم کنین بریم حوض نخعی.
میثم سعی کرد پوف کلافهاش را فرو بخورد. بازار کجا حوض نخعی کجا؟ گرمااااا...
مامان آهی کشید و گفت: خدا رو شکر. ولی هنوز حلقه نخریدیم. مال میثم که باید نقره باشه، مریم جون هم میگه ست، باید بگردیم یه طلا و نقرهی ست پیدا کنیم.
میثم زیر گوش مریم پرسید: نمیشه ست نباشه؟ آخه برای تو باید نگین دار باشه، من که نگین نمیخوام.
مریم نگاه مستاصلی به او انداخت و حرفی نزد. میثم سر برداشت و به نورگیر سقف بازار خیره شد. این درست که مریم را دوست داشت ولی واقعاً از این تشریفات خسته شده بود. طوری که ممکن بود به سرش بزند و همه چیز را رها کند.
هدیه یک جفت حلقهی ست را پشت ویترین نقره فروشی نشان داد و پرسید: این چطوره؟
مریم با خستگی سر تکان داد و گفت: خوبه.
نرگس خانم به تندی گفت: نه نمیشه مال عروس طلا نباشه.
میناخانم مادر مریم وساطت کرد و گفت: حالا اینا ست میخوان اینو بگیرین، بعداً اگه دلتون خواست یه انگشتر هدیه بدین.
میثم آرام گفت: به نظر منم خوبه.
و بالاخره رأی بر خرید حلقهها قرار گرفت. جوک داستان اینجا بود که حلقهها اندازه نشد. و وقتی که نزدیک بود که میثم نعرهزنان جمع را ترک کند، مریم یک جفت زیباتر از قبلی پیدا کرد. اندازه شد و خریدند.
حالا نوبت حوض نخعی بود. گرما و ترافیک و خستگی... مغازه هم کوچک بود. و البته خانمها دست به یکی کردند و تصمیم گرفتند لباس را نشان میثم ندهند تا برایش سورپریز باشد.
وقتی خریدشان تمام شد، هدیه و مریم زیر گوش هم پچ پچ میکردند و میخندیدند. میثم هم کلی توی قیافه بود. حتی نگذاشته بود رنگ لباسی که این همه برایش پول داده بود را ببیند. حالا که چی؟
مریم هم خسته بود. اما اینقدر ذوق و هیجان جشن کوچکش را داشت که دلش میخواست برای همه چیز سنگ تمام بگذارد. این چند روز فرصتی نشده بود که با میثم حرف بزنند. وقتی به خانه میرسیدند اینقدر خسته بودند که اگر فرصت چند خط پیام دادن میشد خیلی بود که همان را هم میثم دیگر حوصله نداشت. فقط میخواست این روزها بگذرد.
برای آزمایش هم با هدیه و مریم باهم رفتند. این بار هادی هم آمد. هدیه از هیجان حضور هادی روی دور مسخرهبازی افتاده بود. دائم لودگی میکرد و با مریم میخندیدند. حتی هادی هم میخندید. میثم هم حرص میخورد و همین باعث خندهی بیشتر آن سه نفر میشد.
بعد از آزمایش هم برای ناهار به خواهش مریم از همان مغازه که میثم میشناخت ساندویچ کتلت خریدند و توی پارک دور هم خوردند. میثم این قسمت ماجرا را دوست داشت. این که توی پارک بنشیند و ساندویچ سادهاش را کنار دوستان بخورد و فراموش کند که چقدر این روزهایش شلوغ میگذرد. هرچند جای ناشکری نداشت. همه چیز به خوشی بود. فقط دلش برای روزهای آزاد بیمسئولیتش تنگ شده بود.
با صدای مریم سر بلند کرد. داشت به هدیه میگفت: با همین ساندویچ کتلت پشت گوشامو مخملی کرد ها! و الا من هنوز میخواستم مقاومت کنم.
هدیه گفت: تو چقدر سادهای خواهر! من عمراً با ساندویچ کتلت کوتاه بیام. کمِ کم یه استیک آبدار با سیب زمینی سرخ کرده میخوام.
هادی پرسید: مغزشم خونی باشه؟
هدیه چهره درهم کشید و گفت: اییی نه... کاملاً پخته و پر مزه باشه!
هادی ابرویی بالا انداخت و گفت: باکلاسا اونجوری میخورن.
=: میخوام صد سال باکلاس نباشم. ما همین جوری هستیم. صاف و یه رنگ مثل کف دست.
هادی خندید و به او نگاه کرد. حیف که فعلاً امکان ازدواج نداشت. و الا هدیه گزینهی خوبی بود. از صبح کلی از شوخیهایش خندیده بود. در کنار اینها به جای خود دختر عاقلی بنظر میرسید. یا اقلاً از تعریفهای مریم اینطور برداشت میکرد.
میثم به آن دو نگاه کرد. اگر باهم جفت میشدند جالب بود. گروه چهار نفرهی خوبی میشدند. ولی هدیه خیلی شادتر و نوجوانتر از آن مینمود که بتواند مسئولیت زندگی مشترک را به عهده بگیرد. در حالی که هادی کاملاً پخته به نظر میرسید و بعید نبود که همین الان هم کسی را زیر نظر داشته باشد.
مریم اما با وجود آن که میگفت و میخندید در دل اینقدر پریشان بود که توجهی به هادی و هدیه نداشت. هر چند لحظه یک بار نیم نگاهی به میثم میانداخت که این روزها چندان توجهی خرج او نمیکرد. نه از نگاههای یواشکی خبری بود نه از پیامهای عاشقانه... بیشتر انگار به زور آنها را همراهی میکرد. خیلی میترسید که میثم او را نخواهد. ولی جرأت پیش قدم شدن و حرف زدن با او را نداشت. خودش هم که چیزی نمیگفت. ولی هرروز انگار از او دورتر و دورتر میشد.
با تمام این احوال روز جشن رسید. مریم سعی کرده بود که برای سرپوش گذاشتن روی نگرانیهایش توجهش را به جشن بدهد. زیباترین تزئینات را آماده کرد. گلهای رنگین سفارش داد. اتاق پذیرایی خانهی پدریش را به بهترین وجه آراست. سفره عقد زیبایی آماده کرد. با مشورت خالهاش و مادر هدیه از یکی از بهترین آرایشگاههای شهر وقت گرفت. با هدیه به آرایشگاه رفت.
میثم اما روز آخر توی بیمارستان گیر افتاده بود. یکی از دستگاهها خراب شد و مجبور شد تا دم آخر سر کار بماند. خدا را شکر میکرد که شب قبل آرایشگاه رفته و موهایش را مرتب کرده بود. ولی از این که نتوانست به موقع دم آرایشگاه زنانه و به دیدن عروسش برسد خیلی عذاب وجدان داشت. حتی فرصت نکرد با پیامی عذرخواهی کند. فقط به هادی زنگ زد و خواهش کرد که او به دنبال دخترها برود.
خودش هم همین که آزاد شد با عجله به خانه برگشت. دوشی گرفت. اصلاح کرد. لباسش را که مامان برایش آماده گذاشته بود را پوشید. وقتی به خانهی پدری مریم رسید از دیدن تزئینات جشن دهانش باز ماند. باورش نمیشد این همان خانهی سادهای باشد که دو هفته پیش برای خواستگاری به آنجا رفته بود. مبهوت آن همه رنگ و نقش و صدای موزیک و شلوغی جمع شده بود که یک نفر بازویش را به شدت کشید و غرید: وایسادی چی رو نگاه میکنی بیا دیگه. عاقد نیم ساعته امده!
خواهرش مرضیه بود. عاقد آمده بود؟ بله انگار آمده بود. همه منتظر او بودند. دایی عروس به شوخی گفت: فکر کردیم داماد فرار کرده.
با بیچارگی گفت: گیر افتاده بودم.
دایی ضربهی دوستانهای به شانهی او زد و گفت: طوری نیست. بیا.
صورت مریم با تور و چادر پوشیده شده بود. زیر پارچهها از گرما عرق میریخت و کم مانده بود اشکش هم در بیاید. میثم نه تنها دنبالش نیامده بود بلکه الان هم دیر کرده بود. حتماً او را نمیخواست. گذشته از اینها با آن همه گرما لابد تمام زحمات آرایشگر بر باد رفته بود. نه از زیبایی موهایش چیزی مانده بود و نه از آرایش صورتش.
میثم که نشست فقط نفس پرحرصی کشید.
میثم با ناراحتی گفت: سلام. ببخشید.
از دم در تا کنار سفرهی عقد بارها این عبارت را گفته بود. این بار هم خطاب به مریم گفت ولی فرصت جوابی نشد. عاقد صحبتهایش را شروع کرد.
وقتی برای بار سوم عروس را مخاطب قرار داد، مریم سر برداشت. باید قبول میکرد؟ میثم که او را نمیخواست. این زندگی به کجا میرسید؟ به یاد زندگی عاشقانهی یکی از دوستانش افتاد که سر شش ماه به طلاق رسید. آنها که اینقدر عاشق بودند اینطور شد؛ اینها چی؟
نیم نگاهی به میثم انداخت. از پشت تور و چادر سایهی محوی از او میدید.
میثم با پریشانی به آینهی پیش رویش نگاه کرد. اگر قبول نمیکرد چی؟ در دلش التماس کرد: خواهش میکنم قبول کن. خواهش میکنم.
مریم آهی کشید و دوباره سر به زیر انداخت. میثم را دوست داشت. باید قبول میکرد. این را به خودش مدیون بود. میثم اگر نمیخواست میتوانست قبل از اینها برود. مجبور نبود بیاید سر سفرهی عقد هرچند با تاخیر بنشیند.
بالاخره سر برداشت و گفت: با اجازهی بزرگترا.... بله.
میثم نفسی به راحتی کشید اما مریم آن را آه حاکی از ناراحتی و بیمیلی تعبیر کرد و غمگین سر به زیر انداخت. اشک از گوشهی چشمش نیش زد. توجهی به جواب محکم و مثبت میثم نکرد. به سر و صدای شاد اطرافش هم توجهی نداشت. شنیده بود وقت عقد دعا مستجاب میشود. نجواکنان برای خوشبختی خودش و همه دعا کرد.
نفهمید عاقد کی رفت. فقط صدای هدیه را شنید که با هیجان به میثم میگفت: وایسین. وایسین. چادرشو بردار. تورشو بزن عقب. یواش باش میخوام عکس بگیرم.
هر دو برخاستند. میثم به طرف مریم چرخید. پرسید: اجازه هست؟
یکی از مهمانها که همان نزدیک ایستاده بود با خنده گفت: زنته دیگه. برش دار.
هدیه گفت: سکوت علامت رضاست. زود باش شارژم داره تموم میشه.
نفس عمیقی کشید. با دست لرزان چادر را برداشت. تور را هم بالا برد. نگاهش روی نگاه خیس مریم ماند و ناباورانه زمزمه کرد: بمیرم. گریه چرا؟
مریم لب زد: دوسم نداری.
و میثم بی توجه به جمع او را به یکباره در آغوش گرفت. ده بار تکرار کرد: معذرت میخوام.
صدای هو کشیدن و شوخیهای جمع را دربارهی هول بودنش میشنید و نمیشنید. بالاخره هم مرضیه بود که شانهاش را کشید و با نگرانی غرید: میثم بسه. زشته.
هدیه با دستمال کاغذی پیش آمد. در حالی که سعی میکرد آثار لوازم آرایش را از کت سفید او کمی پاک کند، غر و لند کنان گفت: نگاه چکار کردی با خودت! دایی من پفی صبری! وسط مجلس آخه!
مریم اما بین بغض خندید. دستی روی جای رژ لبش کشید و گفت: ولش کن.
میثم هم خندید. از جعبه دستمالی که دست هدیه بود یکی کشید. گوشهی چشمهای مریم را پاک کرد و گفت: نبینم گریه کنی. نصف آرایشت که خرج کت من شد. بقیهشم با اشکات پاک کن.
هدیه دستمال را کشید و گفت: بده من خرابش میکنی.
میثم به حرکات سریع او نگاه کرد و خندان پرسید: هدیه بهت گفته بودم عاشقتم؟
=: نه. از حالا به بعد هم نگفتی نگفتی. ما از این عادتا نداریم. تو اگه داری خرج مریم بکن.
میثم شانههای مریم را محکم گرفت و گفت: اون که جای خود داره.
سلام تازه با وبلاگتون آشنا شدم .
این پارت رو که خوندم زیبا بود