ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۲ ثبت شده است

سلام عزیزانم

ممنون از استقبال گرمتون :)

 

با تعارف میناخانم مادر مریم به خود آمد: بفرمایید آقامیثم. اینجا جا هست.

نگاه کوتاهی به جمع انداخت. یک خانم و آقای مسن که احتمالاً پدربزرگ و مادربزرگ بودند و یک زن میانسال دیگر هم حضور داشتند. مبلها پر بودند. به آرامی لب صندلی ناهارخوری نشست.

مرضیه زیر گوشش نجوا کرد: درست بشین حالا. نیم ساعت می‌شینیم میریم دیگه ضایع نکن.

عقب رفت و درست روی صندلی جا گرفت. نگاه سرگردانش بین میز عسلی و گل قالی می‌چرخید. به قول هدیه اگر مریم او را نمی‌پسندید چی؟

کاش کت شلوار پوشیده بود. کاش ریشش را تراشیده بود. نکند به خاطر شکستن دل مادرش خدا برایش بد بخواهد؟

عذاب وجدان طوری بیخ گلویش را چسبیده بود که دلش می‌خواست همان جا از مادرش عذرخواهی کند. اما حضور جمع اجازه نمیداد.

چند دقیقه‌ای به تعارفات معمول گذشت. هوا گرم بود. هادی برادر بزرگ مریم شربت دور گرداند.

مریم پایین مجلس نزدیک در کنار هدیه نشسته بود و توی گوش هم پچ پچ می‌کردند. صدای خنده‌های ریز هدیه را می‌شناخت. اما صدایی از مریم نمی‌شنید. صورتش را هم نمی‌دید. چون هم ردیف او و عمداً کمی عقبتر نشسته بود که برای دیدنش باید خیلی می‌چرخید.

پیشانی‌اش از پریشانی عرق کرده بود. زیر گوش مرضیه پرسید: دستمال داری؟

مرضیه از توی کیفش دستمالی به او داد و زیر لب غر زد: حالا اگه دو دقه مثل آدم نشست.

نفهمید حرف بزرگترها به کجا رسید که پیشنهاد کردند که عروس و داماد باهم صحبت کنند. مرضیه سقلمه‌ای به پهلویش زد و بی‌صدا لب زد: پاشو دیگه.

هدیه به مریم گفت: حالشو بگیر.

و خودش از خنده ریسه رفت. مریم فروخورده خندید و زیر لب گفت: ضایع نکن دیگه همه دارن نگامون می‌کنن.

بعد هم خودش را جمع کرد و متین و موقر به انتظار داماد ماند.

میثم به او رسید و با امیدواری نگاهش کرد. مامان گفته بود مریم مثل برگ گل لطیف است. مثل بهار می‌ماند.

توصیف خوبی از ظاهر لطیف و کمرنگ او بود.

صدای خودش را در ذهنش می‌شنید که قاطعانه می‌گفت: تیپ سبزه‌ی اسپانیایی با گونه‌های زاویه‌دار خیلی جذابتره. بور نمی‌خوام.

با خودش فکر کرد: غلط کردم.

مریم چند قدم آن طرفتر نزدیک تلویزیون ایستاد و با دست به مبل راحتی اشاره کرد. میثم لب به دندان گزید. نگاهی به مبل و نگاهی به جمع که فقط کمی آن طرفتر بودند انداخت.

مریم شانه‌ای بالا انداخت و با خنده‌ای فروخورده سرش را کج کرد. لبهای صورتی بدون آرایشش...

میثم سرش را محکم تکان داد تا افکارش را بیرون بریزد. به سرعت روی مبل نشست و با خود گفت: واقعاً فکر کردی تو رو می‌بره تو اتاقش؟!

نگاهش را به ساعدهای آفتاب خورده و پر موی خودش دوخت. آستین بلند می‌پوشید بهتر نبود؟

مریم با زاویه‌ی نود درجه روی مبل بعدی نشست. زانوهایشان بهم نزدیک بود. درست که جنگ عیانی را شروع کرده بود، اما این پسر از آن که فکر می‌کرد جذابتر به نظر می‌رسید.

یک زن جوان که میثم تا الان متوجه‌ی حضور او نشده بود پیش آمد و از مریم پرسید: نمی‌خواین برین تو اتاق حرف بزنین؟

مریم قاطعانه گفت: نه همین جا خوبه. اتاقم یه کم شلوغه.

خاله‌اش متعجب با چشم و ابرو به میثم اشاره کرد. دخترهای این دور و زمانه چقدر راحت بودند! ده سال پیش او جلوی خواستگارش داشت از خجالت بیچاره میشد ولی الان مریم به راحتی به پشتی تکیه داد و لبخند زد.

خاله سارا هم عقب کشید و اجازه داد با هم صحبت کنند.

هدیه هم از کنارشان رد شد و در حالی که دری را باز می‌کرد گفت: مریم من میرم تو اتاقت گیره موهامو درست کنم.

مریم با خونسردی گفت: چشماتو ببند.

=: ای بابا این که خوبه. ما خیلی بدتر از اینم دیدیم.

میثم انگشتهایش را درهم پیچید. طبیعی بود که دختر اینقدر راحت باشد؟ اتاقش در زاویه‌ی دیدش نبود و نمی‌توانست میزان شلوغی را حدس بزند. اما مگر نمی‌دانست که مهمان دارند؟ نمی‌توانست هرچه هست را توی کمد بریزد و درش را قفل کند؟

مهدی برادر شانزده ساله‌ی مریم با سینی چای آمد. ای بابا دو دقیقه امان نمی‌دادند که حرف بزنند!

میثم با حالتی عصبی با دست رد کرد. مریم اما با حوصله چای را برداشت. قند انتخاب کرد. توی استکان انداخت. بنظر می‌رسید که چای برداشتنش دو ساعت طول کشید.

همین که مهدی فاصله گرفت، میثم سعی کرد حرف بزند: من...

از ذهنش گذشت که خوب نیست جمله‌اش را با من شروع کند. خودخواهی به نظر می‌رسد.

تصحیح کرد: شما....

اینقدر پریشان بود که سوالش یادش نیامد. اصلاً خودش را برای این قسمت آماده نکرده بود.

بالاخره بعد از مکثی سرش را تکان داد و با ناراحتی گفت: الان سوالی یادم نمیاد. شما بپرسین.

مریم استکان چای در بغل گرفت و آرام آن را هم زد. غرق تماشای موج برداشتن چای فکر کرد: نگاه چه اخم و قیافه‌ای داره! انگار با کتک رو مبل انداختنش. خیلی خب شازده پسر منم عاشقت نیستم. یا این که... سعی می‌کنم نباشم.

نفس عمیقی کشید و پرسید: هدفتون از ازدواج چیه؟

میثم کمی فکر کرد و بعد گفت: رسیدن به آرامش.

مریم با پوزخندی پرسید: الان ناآرامین؟

_: نه منظورم اینه که....

سر برداشت و به مریم نگاه کرد. مریم طوری غرق در چایش شده بود که انگار عشق زندگیش را در آغوش گرفته است. توجهی به او نداشت. بدون این که نگاه از چای بگیرد پرسید: منظورتون چیه؟

_: خب... خب فکر می‌کنم وقتی دو نفر کنار هم حالشون خوبه....

+: الان حالتون خوبه؟

_: میشه به جای چایی به من نگاه کنین؟ فرار نمی‌کنه.

مریم سر برداشت و با لحنی اعصاب خردکن پرسید: شما فرار می‌کنین؟

_: نه ولی الان یه کم عصبی هستم. بنظرم طبیعیه.

+: بنظر من طبیعی نیست. مطلوب هم نیست. معذرت میخوام. فکر نمی‌کنم ما مناسب هم باشیم.

بعد چای نخورده را روی میز گذاشت و از جا برخاست.

میثم هم بلند شد و دستپاچه گفت: ما هنوز آشنا نشدیم.

+: احتیاجی نیست. به دلم ننشستین.

یک دروغ مصلحتی آن هم برای حفظ غرور که آنقدرها کار بدی نبود؟ بود؟

از کنار او گذشت و به اتاقش رفت. هدیه جلوی آینه با موهایش درگیر بود. پرسید: چی شد؟

+: هیچی. گفتم نمی‌خوام. دستپاچه شد. بنظرم ترسید مامانت اینا دعواش کنن. منم برگشتم پررو پررو بهش گفتم به دلم ننشستین.

لب تختش نشست. هدیه از خنده غش کرد و گفت: حقش بود پسره پررو.

بالاخره گیره را محکم کرد و برخاست. مریم عقب رفت و روی تخت به دیوار تکیه داد. زانوهایش را بالا آورد. دستهایش را روی زانوهایش دراز کرد و غم زده گفت: ولی دروغ گفتم.

هدیه کنارش نشست. مشتی به زانوی او زد و گفت: برو بابا حالا انگار چیزیم هست.

+: من اگه یه خواهرزاده مثل تو داشتم دیگه دشمن نمی‌خواستم.

=: فعلاً که خواهرم نداری که خواهرزاده داشته باشی. مگر این که خان داداشت سرش به سنگ بخوره و اشتباهی عاشق من بشه و یه روز سر و سامونی بگیرم بشم خواهرت. تااااازه اون موقع بچه‌هام برادرزاده‌هات میشن. هرکار کنی نمیشه که نمیشه.

مریم که بالاخره خنده‌اش گرفته بود گفت: خل دیوونه.

در اتاق باز شد و خاله سارا با نگرانی پرسید: اینجا چه خبره؟ مریم چی گفتی؟

هدیه با تفریح پرسید: چی گفته؟

=: آقامیثم امده میگه قبول نکردن. خیلی هم ناراحت بود طفلکی. مامانت اینقدر جوش زد که نتونست از جاش پاشه. گفت من بیام بپرسم چی شده.

هدیه سری کج کرد و گفت: خب قبول نکردن.

خاله سارا با تغیر گفت: مثل این که دایی توئه ها! یه کم به طرفداریش این دوستتو نصیحت کن.

=: چی بگم آخه؟ زندگی خودشونه. به من ربطی نداره. نمی‌خوام دوستیمون این وسط خراب بشه.

سارا با حرص سر تکان داد و بیرون رفت.

مریم با تردید پرسید: واقعاً ناراحت شده؟

=: حتماً. چون می‌دونه برسه خونه تکه بزرگش گوششه. همه می‌ریزن سرش که چی گفتی که دختر مردمو رم دادی.

+: بدبخت هیچی نگفت.

=: بدی به خودش. بی‌خیال بابا.... شوهر خوب برات ریخته. این پسره همکلاسیمون چند بار واسطه فرستاده بیا بشو زن همون.

+: وای نه... ترجیح میدم سینگل به گور بمونم زن اون نشم.

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۷:۰۷
Shazze Negarin

سلام عزیزانم

برای دسترسی آسانتر یک کانال هم تو پیامرسان بله درست کردم که اگر دوست داشتین اونجا قصه‌ها رو پیگیری کنین :)

 

 

@shazzenegarin

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۳۵
Shazze Negarin

سلام به روی ماه دوستام

با تاخیر بسیار برگشتم. دلم می‌خواست مقدمه‌ی مفصلی بنویسم ولی باید برم فرصت ندارم.

 

پ.ن نرگس خاتون عزیزم از پیامت خیلی احساساتی شدم. حاجت روا باشی دوست نازنینم.

 

 

 

 

یک دل نه صد دل

 

_: یعنی واقعاً فکر می‌کنین من بیام اونجا فی‌المجلس یک دل نه صد دل عاشق میشم؟؟؟

مامان در حالی که رومیزی را صاف می‌کرد گفت: حالا تو بیا، بلکه عاشق هم شدی.

میثم با حرص نفس عمیقی کشید. چشم‌غره‌ای به خواهر بزرگترش رفت که به نظر می‌رسید همه‌ی این فتنه‌ها زیر سر او باشد.

مهدیه آرام گفت: خیلی دختر خوبیه. محاله عاشقش نشی.

_: عشق در یک نگاه؟ از این مسخره‌تر نمیشه. ترجیح میدم با عقلم انتخاب کنم و البته عقلم رو نمیدم دست یه الف بچه.

هدیه با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: خان دایی مامان من و مامان تو حرف این یه الف بچه رو قبول کردن. چون اون دختر رو خوب شناختن. تو هم بیا... بشناس... خوشت میاد.

_: نشناختنش. اون چه صنمی با مامان من و تو داره؟ دوست توئه. تازه بحث من اصلاً این نیست. من الان نمی‌خوام ازدواج کنم. تازه بیست وچهار سالمه. بذارین چار تا سفر برم عشق و حالی بکنم بعد چار چنگولم رو بند کنین تو سریش.

مرضیه خواهر دومش تصحیح کرد: سریش نه. حنا.

_: همون سریش خانم معلم. اونم نه چسب آهن. به رنگ و حنا دست آدم طوری نمی‌چسبه که یه عمر گرفتار بشه.

مامان با قاطعیت گفت: بهرحال راهیست رفتنی. عشق و حالت رو با خانمت برو. این که خیلی بهتره.

_: اگه عاشقش نباشم چی؟ کنارش حال نکنم چی؟

مهدیه عصبی گفت: حالا تو بیا بریم... خوشت نیومد میگی نپسندیدم. دیگه از این بالاتر که نیست. سرتو که نمی‌برن.

_: از فعلش بدم میاد. احساس دروغگویی بهم دست میده. بریم خواستگاری در حالی که واقعاً قصدم این نیست.

هدیه غرغرکنان گفت: هی پسر پیغمبر حالا معلوم نیست وقتی بری اونجا رفیق من عاشقت بشه. این یه ملاقات ساده است. همدیگه رو می‌بینین باهم حرف می‌زنین و  درباره‌ی نتیجه تصمیم می‌گیرین.

_: من میگم نره تو میگی بدوش.

هدیه کناری نشست. گوشی‌اش را برداشت در حالی که زیر چشمی حواسش به اطراف بود برای بهترین دوستش نوشت: این پسره غرغرو راضی نمیشه بیاد خواستگاری.

+: بهتر! دوتایی سینگل می‌شینیم عشق دنیا رو می‌کنیم.

=: والا!

 

 

ولی بهرحال قراری بود که گذاشته شده بود؛ و خانواده با انواع سلاحهای تهدید و ارعاب میثم را راه انداختند.

مامان کت شلوار و پیراهن اتوکشیده را روی تخت او گذاشت و گفت: اینا رو بپوش.

میثم نیم نگاهی به مادرش انداخت و جوابی نداد. مامان که بیرون رفت، کت شلوار را توی کمد آویزان کرد. یک پولوشرت راه راه سبز و سورمه‌ای و قرمز با شلوار کتان سبز پوشید. توی آینه نگاهی به ظاهرش انداخت و در دل گفت: تازه خیلی خاطرشو خواستم که لباس موردعلاقمو پوشیدم. و الا که کلاً هپلی میومدم.

موهایش را مرتب کرد. دستی به ته ریشش کشید. مامان از صبح ده بار سفارش کرده بود که ریشش را بتراشد و او ده بار توضیح داده بود که دوره‌ی جذابیت صورت سه تیغ گذشته است.

روی تختش دراز کشید و مشغول خواندن کتابی درباره‌ی بازاریابی توی گوشیش شد.

مامان در را باز کرد و وحشتزده پرسید: تو هنوز آماده نشدی؟؟؟ می‌خوایم بریم.

از جا برخاست و گفت: من کاملاً آماده‌ام.

مامان حیرتزده از این همه یاغیگری، جویده جویده پرسید: کت شلوارت....

_: تو کمده. لطف کردین دادین اتوشویی ولی حس خوبی به لباس رسمی نداشتم. معذب میشم.

مامان حرصی پوف کلافه‌ای کشید و گفت: بیا همه دم درن.

پدرش، دو خواهرش و هدیه منتظر او بودند. گل و شیرینی هم قبلاً خریداری شده بود. نگاهی به سبد گل سفارشی انداخت و فکر کرد: آیا چقدر خرجش کرده‌اند؟

عقب ماشین کیپ هم نشستند. با تمسخر زمزمه کرد: خوب شد کت شلوارمو نپوشیدم. والا الان چروک میشد.

مهدیه عصبانی گفت: ماشین ما خراب بود.

مرضیه گفت: ماشین ما هم دست احمده. کار داشت.

_: بنظرم خدا نمی‌خواد که ما بریم خواستگاری.

بابا برای اولین بار در بحثشان دخالت کرد و با لحنی برنده گفت: میثم! تمومش کن.

 آرام گفت: چشم.

ولی فقط چند لحظه طاقت آورد. بوی گلهای مریم ماشین را پر کرده بود. به طعنه گفت: یه وقت به بوی گل مریم حساسیت نداشته باشن. ناراحت نشن.

مهدیه باز خشمگین گفت: برای مریم نمیشد مریم نخریم. فقط پنج تا شاخه است. بوش زیاد نیست. ماشین کوچیکه اینجوری پر شده.

_: بله ماشین خیلی کوچیکه.

خوشبختانه راه طولانی نبود و الا با این همه متلک گفتن کل خانواده را بهم می‌ریخت. کمی بعد جلوی آپارتمانی توقف کردند. میثم نیم نگاهی به آپارتمان پنج شش طبقه با نمای آجر سفال قرمز انداخت.

هدیه سبد گل را به طرفش گرفت و گفت: این باید دست تو باشه.

_: بله در صورتی که واقعاً دوست داشته باشم به طرف گل بدم. ولی بین من و تو اونی که عاشق مریم مقدس هست تویی نه من. پیش خودت باشه.

=: مریم مقدس؟!

میثم نگاه چپی به خواهرزاده‌اش انداخت و گفت: کشتی خودتو بس که از پاکیش گفتی.

هدیه لب برچید و رو گرداند. باهم وارد شدند.

مریم با آشفتگی دم در ایستاد. اگر دایی هدیه میلی به او نداشت محال بود علاقه‌ی چندین ساله‌ی خود را رو کند. نه... خودش را کوچک نمی‌کرد. اگرچه تا بحال او را جز یکی دو بار ندیده بود (و آن هم البته میثم اصلاً متوجه‌ی او نشده بود) ولی با تعریفها و عکسهایی که سالها هدیه از داییش نشان میداد ندیده به او دل بسته بود. همانطور که هدیه به برادر او دل بسته بود و چند سال بود که در خلوتشان به شوخی و جدی خود را عروس خانواده‌ی دیگری می‌خواندند.

برای هدیه نوشت: من نه چایی میارم نه تو اتاق میمونم تا صدام کنین. چایی که لازم نکرده، تو اتاق موندن هم سخته. ترجیح میدم دم در با یکی یکی مهمونا روبرو بشم تا این که یهو وارد جمع بشم و سنکوپ کنم.

=: باشه بابا. هرجور راحتی. من که کف دستمو بو نکرده بودم که این برج زهرمار اینقدر مقاومت می‌کنه. تمام این چند سال نذاشتی یه ذره براش دون بپاشم عاشقت بشه.

+: می‌خوام صد سال نشه.

آسانسور کوچک بود. جای همه نمیشد. هدیه و میثم دو طبقه را با پله بالا رفتند. هدیه همراه آسانسور رسید ولی میثم اینقدر بی‌میل پله‌ها را بالا می‌رفت و سرش توی گوشی بود که وقتی رسید همه وارد شده بودند. او هم گوشی را توی جیب شلوارش را گذاشت. مثل بقیه کفشهایش را دم در درآورد و با خونسردی وارد شد. اول پدر و مادر مریم را دید و آرام سلام کرد. بنظرش نگاهشان خیلی مهربان و راحت رسید. طوری که با لبخند و خوشامدشان خلع سلاح شد و با کمی شرمندگی قدم توی اتاق گذاشت. بعد از آنها مریم بود که با سبد گلی که هدیه به او تقدیم کرده بود انتظارش را می‌کشید. لبخند نمی‌زد. خوشامد هم نگفت. فقط سلام کرد و با نگاهی متفکر از او استقبال کرد.

پدر و مادرها رفتند و میثم و مریم برای چند لحظه‌ی طولانی چشم در چشم هم دم در ماندند. انگار مسابقه‌ی نگاه گذاشته بودند. تا وقتی که میثم به سختی نفسی کشید و رو گرداند. گیج شده بود. این نگاه جدی چه داشت که درجا افسونش کرد؟ گفته بود که محال است عاشق شود. بارها این را به هدیه گفته بود. حتی حاضر نشده بود عکس مریم را ببیند. و حالا افسون شده و پریشان به زحمت پا کشید و از او گذشت.

 

 

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۲:۱۷
Shazze Negarin