ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

سلام سلام

شبتون پر از شادی و سلامتی

طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق انشاءالله

این قصه هم به سر رسید. امیدوارم کنار سامان و بنفشه بهتون خوش گذشته باشه و تو قصه‌های بعدی هم همراهم باشین heart

 

 

وقتی به پارکینگ خانه رسیدند توی ورودی خاله‌مریم کمک کرد تا چادرش را بردارد و دامن و ژوپون لباسش را مرتب کند.

سامان چند لحظه متفکرانه نگاهش کرد. بنفشه پرسید: چی شده؟

_: این همون لباسه؟ همون که برای تجسم لاغریت گرفتی؟

بنفشه با لذت خندید و گفت: خودشه.

_: هی میگه سورپرایزه. بابا یک کلمه می‌گفتی من اینقدر حرص و جوش نخورم که آیا چی می‌خوای بپوشی.

خاله‌مریم با عشق سر تا پای هر دو را تماشا کرد و پرسید: حرص و جوش چی رو بخوری؟ ماشاءالله عروسم مثل ماه می‌مونه.

_: چه‌می‌دونم. هی فکر کردم یه لباس باز عجیب غریب بپوشه.

+: وا! سامان من کی لباس باز عجیب غریب پوشیدم؟

_: چه می‌دونم. فکر کردم دلت بخواد برای عقدت بپوشی.

خاله‌مریم به بازوی او زد و گفت: فکر و خیال زیاد کردی خل شدی. برین تو مجلس دیر شد. دستتو اینجوری تا کن. بنفشه بازوشو بگیر. بیاین.

دور مجلس چرخیدند. یکی یکی مراسم را اجرا کردند. جشنشان تا آخر شب ادامه داشت. بعد از شامی که بنفشه یک لقمه هم از گلویش پایین نرفت و سامان هم از فرط خستگی بیشتر با غذایش بازی کرد، کم کم مهمانها رفتند.

نیمه‌شب مادرها بحث خنده‌داری بر سر این که عروس و داماد شب را توی کدام خانه بخوابند راه انداختند. بالاخره هم با خواهش و شوخیهای پرمهر آقاهمایون، خاله‌مریم برنده شد و عروس را با خودش به خانه برد.

بنفشه با دیدن تخت دونفره‌ای که بیشتر فضای اتاق سامان را اشغال کرده بود متعجب پرسید: تو تخت خریدی؟

_: نباید می‌خریدم؟

+: نمی‌دونم. فکر کردم بعداً باهم میریم می‌خریم.

_: برای بعداً سرویس می‌خریم. این همینجور یه تخت تک تاشو بود که تکه‌هاشو آوردم سرهم کردم که اینجا یه جایی داشته باشیم. اصلاً من از روزی که اینقدری شدم آرزوی یک تخت دونفره داشتم. ولی هی می‌گفتم جا می‌گیره. ولش کن.

+: واقعاً! اینجا که خیلی جاش کمه.

_: دیگه حالا. همین که هست. کاری نمی‌تونم براش بکنم.

+: من میرم خونه لباس عوض می‌کنم میام.

_: خیلی نامردیه ولی از اونجایی که من خیلی بزرگوارم باشه.

+: برمی‌گردم بزرگمرد. بیخ ریشت هستم.

_: ممنون که هستی.

 

خانه‌ای که سامان بازسازی کرده بود تقریباً هیچ شباهتی به خاطرات بنفشه و آنچه که دوستش داشت نداشت. سامان که سرخوردگی او را دید با تردید گفت: خب... راستش من فکر می‌کردم داری میری. کلی قرض کردم و ساختم تا مدرن بشه و قابل فروش.

بنفشه لب سکوی گرانیتی که دور باغچه‌ها ساخته شده بود نشست و گفت:  خیلی مدرن شده. دیگه باهاش خاطره ندارم. انگار این اصلاً اون خونه نیست.

سامان لب باغچه‌ی دیگر نشست و گفت: معذرت می‌خوام.

بنفشه آهی کشید. از جا برخاست و گفت: بفروشش قرضاتو بده. من فکر نمی‌کنم بتونم تو این همه سرامیک و گچ‌کاری و نور مخفی زندگی کنم.

_: نور مخفی که قشنگه!

+: آره! تا وقتی که فکر نکنم پشتش خونه‌ی پر از خاک سوسکا و عنکبوتا شده. تمیز کردنش هم سخته.

_: فکر می‌کردم میاییم اینجا زندگی می‌کنیم.

+: فکر نمی‌کنم بتونم.

 

اما ماجرا به همین راحتی هم نبود. خانه فروش نمی‌رفت. سامان با آن همه قرضی که داشت نمی‌توانست عروسی بگیرد و اوضاع با حاملگی ناخواسته‌ی بنفشه هم بیشتر بهم ریخت. ویار و تنگی نفس و مشکلات بارداری باعث شد که تصمیم به اجاره‌ی خانه‌ای در روستاهای اطراف بگیرند که از هوای پاکتری برخوردار باشد.

سامان کلی گشت تا یک خانه‌ی کوچک روستایی پیدا کرد که فاصله‌ی زیادی هم از شهر نداشت و در صورت لزوم خیلی زود می‌توانستند به مرکز شهر برسند. خانه‌ی کوچک را طبق علاقه‌ی بنفشه با دکوری سنتی آراست و آماده کرد. بدون جشن و مراسم خاصی باهم به خانه‌ی جدیدشان نقل مکان کردند. هرچند که مادرها اصلاً دل نمی‌کردند که بنفشه را با آن حال و روز تنها بگذارند و به نوبت پیشش می‌ماندند ولی برای نگه داشتنش توی خانه‌ی خودشان نمی‌توانستند اصرار کنند.

بنفشه عاشق خانه‌ی جدیدش و هوای پاک روستا بود. صبحها با صدای خروس بیدار میشد و شبها با نوای جیرجیرکها می‌خوابید. هرچند که حال و روز خوشی نداشت اما رفته رفته که به ماههای وسط بارداری می‌رسید حالش هم بهتر میشد.

با فروش رفتن خانه‌ی قبلی وضع سامان هم بهتر شد. قرضهایش را داد و دوباره ماشین خرید و بعد از این که مقداری برای زایمان بنفشه کنار گذاشت، بقیه‌ی پولش را توی کار جدیدی سرمایه‌گذاری کرد و مشغول شد.

بنفشه برای زایمانش به بیمارستانی در شهر آمد ولی وقتی مرخص شد دوباره به روستا برگشت و هرچه مادرها اصرار کردند حاضر نشد به خانه‌ی آنها برود. می‌دانست دوباره بحث کدام خانه ماندنش به راه می‌افتد و با آن حال تازه‌زا اصلاً حوصله نداشت. در عوض هر دو خانواده به روستا آمدند و دو هفته کنارش ماندند. لاله و بیژن هم سر می‌زدند تا وقتی که سوگل کوچک کمی جان گرفت و بالاخره مادرها راضی شدند که خانواده‌ی سه نفره را به حال خود بگذارند و بروند.

بنفشه و سامان هنوز مثل قبل رفیق و دوست بودند. هر روزی که هوا خوب بود سوگل را توی آغوشی می‌گذاشتند و اطراف روستا گردش می‌کردند. سامان قصد داشت که یک زمین کشاورزی همان اطراف بخرد و ماندگار بشود. بنفشه هم با خوشحالی او را تشویق به ماندن می‌کرد. بالاخره بعد از دو سال توانستند زمین کوچکی بخرند و همان جا مشغول به کار بشوند. سوگل هم تاتی تاتی کنان در تمام مراحل همراهشان بود و قبل از آن که بفهمند تبدیل به یک خانواده‌ی کوچک خوشبخت شدند.

 

تمام شد

17/2/99

شاذّه

 

 

 

۱۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۵۷
Shazze Negarin

سلام سلام

ببخشید که دیر شد. خیلی معذرت می‌خوام. درگیر درس و مشق بچه‌ها هستم و حس نوشتن هم یه جایی این دور و بر گم شده. اعتراف می‌کنم که اصلاً برای معلمی ساخته نشدم. یعنی تا مشق رضا نوشته بشه من اشکم درمیاد. الهی سلامتی باشه و خیر.... منم ناشکری نکنم heart

 

 

مهمانها تا نزدیک غروب بودند و بالاخره رفتند. بنفشه در اولین فرصت توی حمام پرید و دوش گرفت و تاپ آستین حلقه‌ای با شلوارک زیرزانویی را که سامان برایش خریده بود پوشید. بعد چمدانش را وسط اتاق خالی کرد و ذوق‌زده مشغول جا دادن لباسهای نویش شد.

با صدای ضربه‌ی آشنایی که به در خانه خورد لبخند زد. اما قبل از این که از جا برخیزد، بابا در را باز کرده بود. صدای سامان را شنید که به بابا می‌گفت: شارژر بنفشه پیش من مونده بود.

نشنید بابا چه جوابی داد ولی چند لحظه بعد سامان در نیمه باز را کامل گشود و وارد شد. با لبخند عریضی سلام کرد و شارژر را روی میز گذاشت. در را بست و کنار او روی زمین نشست. سر پیش آورد. بو کشید و گفت: دیگه بو گوسفند نمیدی؟ اککهی!

+: خودت چی؟ حتی ریشتم زدی. با ته ریش خیلی باکلاس بودی ها!

سامان دستی به گونه‌اش کشید و پرسید: واقعاً؟ بذارم برای عقدمون در بیاد؟

+: هااا... خوش‌تیپ‌تر میشی. ولی موهاتو یه کم کوتاه کن.

بی‌هوا پیش آمد و گونه‌ی صیقلی و ادوکلن‌‌زده‌ی سامان را بوسید.

سامان او را بغل زد و گفت: نمیگی با این کارا دیوونم می‌کنی؟

+: از این بدترم میشه؟ داریم اصلاً؟

_: کجاشو دیدی؟ کارت تموم نشد؟ بریم خونه ما؟

+: بعد از یه هفته تازه امدم خونه... ول کنم بیام مامانم ناراحت میشه.

_: پس من برم پیژامه بیارم.

+: سامان خیلی پررویی! پاشو برو خونتون.

با صدای شیرین‌خانم که به شام دعوتشان می‌کرد از اتاق بیرون رفتند. مامان با دیدن بنفشه که با آن لباس راحتی همراه سامان بیرون آمد کمی چهره درهم کشید. هنوز باور این داستان برایش سخت بود؛ هرچند که با سامان مخالفتی نداشت. سعی کرد لبخند بزند اما نشد. پس سرد و جدی آنها را سر میز دعوت کرد.

بنفشه از ناراحتی مادرش کمی معذب شد. بعد از شام با سامان سفره را جمع کردند و بنفشه مشغول شستن ظرفها شد. طوری که مادرش نشنود به سامان گفت: برو خونتون... مامان ناراحته.

سامان هم زمزمه کرد: تو زن منی. مشکلش چیه؟

+: نمی‌بینی ناراحته؟ برو دیگه.

_: ما یه هفته باهم بودیم. فکر می‌کردم دیگه ناراحت نباشه.

+: اون مسافرت بود. فرق می‌کرد.

_: جان؟ چه فرقی می‌کرد؟

+: سامان خواهش می‌کنم. برو. بعد از نامزدی قول میدم هرشب باهم باشیم. بذار خیال مامان راحت باشه.

سامان پوف کلافه‌ای کشید و گفت: ساعت تازه هشت ونیمه. الان که نمی‌خوای بخوابی. وقت خواب میرم.

بنفشه لبخند عذرخواهانه‌ای زد و گفت: مرسی.

شستن ظرفها که تمام شد به اتاق رفتند. بنفشه دراز کشید و گفت: دلم برای تختم خیلی تنگ شده بود.

سامان هم دراز کشید و گفت: هعیی.... کی باشه تخت دو نفره بخریم؟ هیکل من یه نفری هم تو این تختا به زحمت جا میشه.

بنفشه کمی او را هل داد و گفت: مجبور نیستی اینجا بخوابی. برو خونتون.

_: میرم بابا اذیت نکن. با شلوار جین و کمربند که نمی‌خوابم. میگم صبح بریم محضر تقاضای عقد بدیم و بعد لابد برگه بگیریم برای آزمایش... خونه رو هم باید بیای ببینی. اینقدر خوب شده... اتاقت رو یه یاسی خوشرنگی زدم. نمی‌دونم خوشت میاد یا نه...

هنوز داشت حرف میزد که بنفشه خوابش برد. ناباورانه نگاهش کرد. واقعاً خواب بود. یواش صدایش زد: بنفش... هی بنفش... داشتم حرف می‌زدم ها. هنوز سر شبه. من کجا برم؟ اککهی...

نیم ساعتی دیگر هم طاقت آورد. ولی حقیقتا جایش ناراحت بود. بنفشه هم طاقباز خوابیده و بیشتر تخت را گرفته بود. صورتش را بوسید و بی‌سروصدا برخاست. از در بیرون رفت. از خاله‌شیرین و آقاناصر خداحافظی کرد. هیچکدام تعارفی برای ماندنش نکردند. کمی سرخورده شد و بیرون رفت.

آقاهمایون با دیدنش پرسید: پس بنفشه کو؟

_: خوابید. خیلی خسته بود.

=: پس تو چرا امدی؟

_: کسی نگفت بمونم.

=: ای بی‌لیاقت!

پوزخندی به لحن پر از شوخی پدرش زد و به اتاقش رفت.

هفت صبح بود که بنفشه با یک فرود ناگهانی روی تخت سامان بیدارش کرد. سامان با حرکتی سریع از جا پرید و پرسید: زلزله شده؟

+: نه بنفشه شده.

سامان دوباره روی تخت افتاد و نالید: مردم از ترس! این چه طرز بیدار کردنه؟

+: گفتم از اول حساب کار دستت بیاد.

_: مرسی.

کنارش دراز کشید و خودش را توی بغلش گلوله کرد.

_: نخواب حالا. می‌خوایم بریم محضر. شناسنامه اوردی؟

+: هوم. تو کیفمه.

_: صبحانه چی داریم؟

+: نمی‌دونم. من تو خونه چایی نون پنیر خوردم.

_: پس یه چایی هم برای من بریز تا آماده بشم.

بنفشه آهی کشید و با بی‌میلی از او جدا شد. باور نمی‌کرد که آغوشش اینقدر اعتیادآور باشد.

تا چای را بریزد و یک ساندویچ پنیر و سبزی آماده کند، سامان لباس عوض کرده و دست و رو شسته به آشپزخانه آمد.

کارهای محضر و عقد چند روزی طول کشید. از آن طرف هم مشغول تدارک جشن نامزدی بودند. پارکینگ آپارتمان را با گل و روبان و ریسه‌های چراغ و زرورق آراستند و آماده کردند.

خطبه‌ی عقد صبح روز نامزدی خوانده شد و بعد از محضر با عجله به دنبال بقیه‌ی کارها رفتند. وقتی بنفشه به آرایشگاه رسید نفسی به راحتی کشید. اینجا می‌توانست ساعتی بنشیند و هیچ کاری نکند. خیلی خسته بود. لاله و نازنین و فریبا همراهش بودند.

غروب بود که طبق برنامه سامان به دنبالش آمد. تورش را همانجا برداشت و زیر لب گفت: من همین جا چک کنم مثل بابا آخرش جا نخورم.

بنفشه خندید و سر برداشت. سامان ناباورانه به آن همه زیبایی و ملاحت نگاه کرد. چهره‌ی شوخش کم‌کم طوری رنگ حیرت گرفت که بنفشه با تردید زمزمه کرد: بد شدم؟

سامان اما رو به آرایشگر که داشت تبلیغ کارش و زیبایی عروس را می‌کرد، پرسید: رژشو که میشه دوباره تکرار کنین؟

و بدون این که منتظر جواب بماند خم شد، چانه‌ی ظریف او را به دست گرفت و لب بر لبش گذاشت.

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۸:۳۶
Shazze Negarin

سلام بر دوستان جان

رسیدن ماه مبارک رمضان بهار قرآن بر شما عاشقان مبارک باد🌹

 

 

 

تازه راه افتاده بودند. سامان پشت فرمان بود و بنفشه کنارش نشست. خاله‌مریم و آقاهمایون هم عقب بودند. بنفشه که بیتاب شنیدن بقیه‌ی ماجرا بود، روی صندلی برعکس نشست و با هیجان از آقاهمایون پرسید: خب بعدش چی شد؟

اما سامان به تندی گفت: بنفشه درست بشین کمربندتم ببند. تو جاده‌ایم!

+: درست بشینم نمی‌شنوم. میشه چپکی کمربندمو ببندم؟

_: نه بابا پلیس جلومونو می‌گیره. برو عقب بشین. فکر نمی‌کنم بابا با وسط نشستن دختر دردونه‌اش مشکلی داشته باشه.

آقاهمایون خندان گفت: تا کور شود هر آن که نتواند دید. بزن کنار بنفشه بیاد عقب.

اما بنفشه منتظر توقف او نشد و به هر بدبختی بود از وسط دو صندلی عقب رفت. سامان عصبی گفت: بنفشه داری چیکار می‌کنی؟ وایمیستم خب! وسط جاده که یهو نمی‌تونم ترمز کنم! پوف! اه! خوبه تصادف نکردیم.

بنفشه خندید و در حالی که کمربند وسط را می‌بست گفت: این به مسخره‌بازیای تو در! تا من پشت فرمون بودم اشکالی نداشت تو اذیت کنی. چی شد که به من رسید بد شد؟

سامان آه بلندی کشید. آقاهمایون خندید و سر بنفشه را بوسید. کم‌کم داشت به این بوسه‌های گاه و بیگاه عادت می‌کرد. برگشت و در جواب گونه‌ی زبر آقاهمایون را بوسید و پرسید: خب بعدش چی شد؟

=: هیچی دیگه. ما رسیدیم به تالار و تو راهروی ورودی فیلمبردار خنکمون دوربینشو آماده کرد و گفت خب آقاداماد... چادر عروس خانم رو بردارین و ببوسینش.

خاله‌مریم کلافه گفت: وای چقدر لوس بود.

آقاهمایون خندید و گفت: خیلی. جونم برات بگه من این چادر رو برداشتم. تور هم زدم عقب... بعد خودم یه قدم پریدم عقب. فکر کردم اشتباهی عروس اون یکی داماد رو آوردم.

بنفشه از خنده ریسه رفت. بین خنده از خاله‌مریم پرسید: شما چی فکر کردین وقتی پریدن عقب؟

=: این آرایشگره صورت منو خیلی سیاه کرده بود به قول خودش برای فلاش دوربینا خوب باشه و عکسام خوب بشه. فی‌الواقع عکسام هم خوب شد ولی اون لحظه خیلی از آرایشم ناراضی بودم. فکر کردم همایون هم از همین بدش آمده. ترسیدم الان بزنه زیر همه چی!

آقاهمایون گفت: والا من اینا رو نفهمیدم. چیزی که من دیدم یه لعبت جذاب برنزه بود که اصلاً نمی‌شناختم. راستش دیگه قیافه‌ی قبلیش رو هم یادم نبود. خدایی شد که همون موقع مامانش دستپاچه امد بیرون و گفت مریم برای چی اینجا وایسادین؟ بیاین تو همه مهمونا امدن. یکی دو تا مهمون هم همون موقع امدن و بهمون تبریک گفتن و من فکر کردم نه پس اشتباه نشده. کم مونده بود یکی بزنم پس کله‌ی خودم که احمق! می‌تونستی اقلاً پنج سال پیش برگردی و عروستو داشته باشی!

خاله‌مریم خندید و گفت: اون موقع میومدی زنت نمی‌شدم. هنوز عصبانی بودم. تازه دانشگاه هم می‌خواستم برم. ولی دیگه بعد از ده سال حوصله‌ام سر رفته بود و راضی شدم.

آقاهمایون سری تکان داد و با عشق نگاهش کرد. بنفشه سر به زیر انداخت و فکر کرد که آیا سامان هم بعد از سالها همینطور عاشق می‌ماند؟

خاله‌مریم نگاه همسرش را با مهر پاسخ داد و بعد رو به بنفشه گفت: مامانم که امد، از ترس این که یهو همایون جا بزنه، بازوشو گرفتم و بدو به طرف مجلس. فیلمبردار هم پشت سرمون جیغ جیغ می‌کرد آقادوماد نبوسیدیش! منم از فکر این که الان بخواد جلوی همه منو ببوسه کهیر میزدم. به همایون گفتم گوش به حرفش کردی نه من نه تو. حالا هم تهدید می‌کردم هم می‌ترسیدم واقعاً بذاره بره.

آقاهمایون خندان گفت: منم فقط از این می‌ترسیدم که یه کاری بکنم مریم بدش بیاد. گفتم چشم. هرچی زنه فیلمبردار بالا پایین پرید بهش گوش ندادم. مجلسمون تا دیروقت ادامه داشت و بعد هم عروس‌کشون و بعد هم فامیل امدن خونمون... حالا مگه میرفتن؟ بالاخره نزدیک چار صبح خونه خالی شد و ما تونستیم از خستگی بیهوش بشیم.

خاله‌مریم گفت: برای اولین بار تو عمرم تا ساعت یازده صبح خوابیدم. تو خونمون همیشه ساعت هفت بیدار باش بود. اون روز مامانم خیلی طاقت اورد تا یازده که بالاخره زنگ زد و گفت باید بیاین مادرزن سلام و بعد هم ناهار خونه مادرشوهر و از این برنامه‌ها... دیگه هیچی... زندگی ما هم اینجوری شروع شد. همایون هم رفته بود تهرون. بچه تهرونی و زبون‌باز و متفاوت... دیگه سه سوته دل ما رو برد و همه چی ختم به خیر شد شکر خدا.

سامان گفت: نتیجه‌ی ماجرا هم در خدمتتونه.

آقاهمایون گفت: کلاً ادب تو ذاتت نیست!

 

با رسیدن به پیست اسکی پولادکف همه پیاده شدند. هوا سرد ولی آفتابی بود. هنوز اوائل پاییز بود و برف سبکی روی کوهها نشسته بود. ولی میشد اسکی کرد. همه باهم سوار تله‌کابین شدند. بالای کوه، آقاهمایون و سامان با اسکی و خاله‌مریم و بنفشه با سورتمه به طرف پایین سر خوردند. بنفشه توی عمرش این همه هیجان و شادی را تجربه نکرده بود. اینقدر جیغ زد تا گلویش گرفت.

شام را در رستورانی که ساختمانی چوبی و زیبا داشت خوردند. بنفشه محو تماشای اطراف بود. قرار شد شب را همانجا بمانند. اینجا برای اتاق به مشکل چندانی برنخوردند و وقتی آقاهمایون توضیح داد که بنفشه عروسش هست به راحتی دو اتاق دو تخته در اختیارشان گذاشتند.

صبح روز بعد، بعد از خوردن صبحانه‌ی دلپذیری در رستوران چوبی، بار دیگر با تله‌کابین بالا رفته و با اسکی و سورتمه به پایین برگشتند.

نزدیک ظهر به طرف آبشار مارگون راه افتادند. بین راه کمی برف و بعد هم باران بارید ولی وقتی رسیدند هوا صاف شد و توانستند از تماشای آبشار زیبای مارگون لذت ببرند. تا غروب عکس گرفتند و تفریح کردند. شب را در یک خانه‌ی بومگردی در روستای مارگون ماندند. یک اتاق چهارتخته‌ی سنتی گرفتند و بعد از شامی ساده و روستایی، خوابیدند.

و اما روز بعد به اصرار سامان راه برگشت را پیش گرفتند که هرچه زودتر مراسم نامزدی را برگزار کنند. هرچند که باز توی راه توقف داشتند و شب را در روستای دیگری بین راه خوابیدند و بالاخره نزدیک ظهر به خانه رسیدند.

شیرین‌خانم با خوشحالی به استقبالشان آمد. بدجوری دلتنگ و نگران دخترش شده بود و باور نداشت که دوریش اینقدر برایش سخت بگذرد. آقاناصر هم از راه رسید و ناهار را مهمان شیرین‌خانم دور هم خوردند. لاله و بیژن و همسرانشان هم بودند.

بعد از ناهار آقاهمایون خیلی رسمی از بنفشه خواستگاری کرد و به خواهش شیرین‌خانم هیچ اشاره‌ای به عقد فعلی سامان و بنفشه نکرد. فقط گفت که از اول آشناییشان از خانواده‌ی آقاناصر خوششان آمده و بنفشه‌جان را هم خیلی دوست دارند و دلشان می‌خواهد که در صورت توافق طرفین، روابط دو خانواده را محکمتر کنند.

آقاناصر هم بدون بحث گفت که باعث افتخارش است که با آنها وصلت‌کار بشود ولی جواب نهایی را بر عهده‌ی بنفشه و مادرش گذاشت.

شیرین‌خانم با کمی نگرانی و من‌ومن گفت: چی بگم والا... کی بهتر از شما؟ دیگه هرچی بنفشه خودش بگه.

آقاهمایون رو به بنفشه کرد و گفت: دخترم نظر خودت چیه؟

لاله گفت: به این سرعت که نمی‌تونه بگه. باید یه کم فکر کنه.

بیژن هم گفت: شاید بخوان باهم یه کم صحبت کنن. بعد تصمیم بگیرن.

لاله گفت: باهم مسافرت بودن. دیگه هرچی می‌خواستن باهم حرف زدن.

هرکسی حرفی زد و بالاخره هم قرار شد توی اتاق بروند و باهم حرف بزنند. سامان برخاست و با بنفشه به اتاقش رفت. همین که در پشت سرشان بسته شد، بنفشه شالش را از سرش کشید. گیره‌ی موهایش را باز کرد و گفت: تو مجلس خواستگاریم عین گوسفند کثیفم. نمیشد بمونه برای وقتی که اقلاً من یه حموم رفته باشم، لباس قشنگ پوشیده باشم چار تا عکس خوب بگیریم؟

_: باید یه جوری تنظیم می‌کردیم که بشه چار پنج روز دیگه عقدمون باشه. عکسا رو هم بذار برای همون وقت.

بعد هم او را روی تخت گذاشت و خودش کنارش دراز کشید. نالید: آخیش... داشتم از خستگی میمردم.

بنفشه بین سامان و دیوار جابجا شد. جایش را راحت کرد و زمزمه کرد: هیچی نگو بذار بخوابم.

_: هی بنفش خواب نرو. من برم بیرون جلوی این باجناقم و داداشت بگم بنفشه خوابید؟

+: فقط چند دقه. بعدش بیدارم کن.

سامان فروخورده خندید. کمی به طرف او چرخید. در حالی که موهایش را نوازش می‌کرد اجازه داد آرام بخوابد. بعد از ده دقیقه با چند بوسه‌ی آبدار بیدارش کرد و گفت: بسه دیگه. خیلی حرف زدیم. بریم تا نیومدن دنبالمون.

بنفشه خواب‌آلوده برخاست. موهایش را دوباره بست. شالش را پوشید و سعی کرد رفتارش عادی باشد. باهم بیرون رفتند. وقتی که نشستند آقاهمایون با لبخند پرسید: خب؟ نتیجه‌ی مذاکرات به کجا رسید؟

بنفشه نیم نگاهی به جمع انداخت. لب به دندان گزید و بالاخره گفت: با اجازه‌ی بزرگترا... بله.

۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۴:۴۳
Shazze Negarin

سلام سلام

شبتون به خیر و شادی 

 

 

صبح روز بعد شیراز را به قصد سپیدان ترک کردند. با وجود آن که اوائل پاییز بود ولی مناظر طبیعی بین راه فوق‌العاده بودند. آقاهمایون هم هیچ عجله‌ای نداشت. خوش خوشک می‌رفتند و هرجا عشقشان می‌کشید توقف می‌کردند. نزدیک ظهر جلوی یک کافه‌ی بین راهی توقف کردند. سامان ماشین را به پمپ بنزینی در همان حوالی برد. آقاهمایون هم برای سفارش غذا رفت.

خاله‌مریم روی تخت قهوه‌خانه به پشتی تکیه داده بود و عمیق نفس می‌کشید. با لبخند گفت: چقدر جای مامان بابات خالیه!

+: خیلی!

فکری کرد و بعد با کمی خجالت پرسید: خاله‌مریم... چی شد که راضی شدین با آقاهمایون ازدواج کنین؟

خاله‌مریم اول کوتاه و بعد بلندتر خندید. بالاخره گفت: راضی شدم؟ والا کسی از من نپرسید که راضی بشم.

+: یعنی چی؟ به زور شوهرتون دادن؟

=: نه... به زور هم نبود.

+: پس چی؟

=: من سیزده سالم بود که بابام با پدر خدابیامرز همایون تو یه کاری شریک شدن. سرمایه‌شون سنگین بود و نمی‌دونم رو چه حساب فکر کردن که اگر منو بدن به همایون، طرفین بیشتر متعهد می‌مونن... سرمایه‌شون هدر نمیره... درست نمی‌دونم. اون موقع همایون دانشگاه تهران درس می‌خوند. من اصلاً ندیده بودمش. حتی یه عکس هم ازش نشونم ندادن. فقط گفتن اینجوریه و قراره باهاش ازدواج کنی. منم زدم زیر گریه که می‌خوام برم مدرسه. دیگه مامانم وساطت کرد و خلاصه با محضر هم آشنا بودن قرار شد عقدمون فقط تو شناسنامه‌ی همایون ثبت بشه. همایون رو تو محضر دیدم. از قیافش خوشم نیومد. نظر خاصی هم نداشتم. فکر می‌کردم زندگی همینه دیگه. همین قدر که می‌تونستم برم مدرسه خوشحال بودم. همایون صبح رسیده بود و بعد از ثبت عقد هم رفت. اصلاً نشد باهم حرف بزنیم و من یه ذره شوهرمو بشناسم. بابا هم خوشش نمی‌امد ما تا قبل از عروسی خیلی ارتباط داشته باشیم. این بود که حتی تلفن هم نمیزد. رفت که رفت. دو سه سال که اینجوری گذشت. تو مهمونیای عید و اینا میدیدمش. فکر می‌کردم چون بابا گفته به من نزدیک نشه جلو نمیاد. نگو اون هم از من خوشش نیومده بود. دل به دل راه داشت. منم مشکلی با این بی‌محلیش نداشتم.

خاله‌مریم با جمله‌ی آخر خودش خندید و شانه بالا انداخت.

همان موقع آقاهمایون رسید و در حالی که می‌نشست پرسید: چشم منو دور دیدین دارین پشت سرم صفحه می‌ذارین؟

=: داره می‌پرسه چی شد که راضی شدی زن آقاهمایون بشی؟

آقاهمایون نگاه متعجبی به بنفشه انداخت و پرسید: چرا راضی نشه؟ خوش‌تیپ نیستم؟ که هستم. آقا و با شخصیت و خوش بر و رو و پولدار و تحصیل کرده هم... هستم!

=: یه نوشابه هم برای خودت باز کن همایون‌جان.

=: ای به چشم. بذار غذا رو بیارن. خالی نمی‌چسبه.

بنفشه خندید و پرسید: بعدش چی شد؟

آقاهمایون پرسید: بعد از چی، چی شد؟

+: دو سه سال بعد از عقدتون. یا نه... شما چی شد که راضی شدین اینجوری ازدواج کنین؟

=: من مریم رو دو سه بار بچگیاش دیده بودم. به نظرم ننرترین دختر شهر بود. به قدری دردونه بود که تو همون دو سه مجلس من بیست سی بار دلم می‌خواست بزنمش.

خاله‌مریم با خنده گفت: خوبه تو روم میگه!

بنفشه هم غش‌غش خندید و پرسید: با این اوصاف... چی شد که قبول کردین؟

=: بابام خدابیامرز هزار تا دلیل و بهانه آورد که بشه. اولیش این که تا وقتی که درسم تموم نشده بود، اصلاً لازم نبود که نامزدیمون اعلام بشه و این عقد صرفاً جهت محکم شدن روابط پدرها بود. به تبع این مجبور نبودم هیچ ارتباطی با نامزدم داشته باشم. آخریش هم که... مهمترینش بود.... دروغ چرا؟ یه الدزموبیل نقره‌ای و یه پول توجیبی پر و پیمون که احتیاجی به کار حین تحصیل نداشته باشم. البته من کار می‌کردم. تو دانشگاه کشاورزی می‌خوندم و به باغچه‌های چند تا خونه‌ی ویلایی بالای شهر رسیدگی می‌کردم. چند تا مشتری ثابت و کلی ژست و کلاس برای خودم داشتم. حتی تو مهمونیهاشون دعوت می‌شدم. آخر هفته‌ها باهم اسکی می‌رفتیم. پول توجیبی بابا هم کمک خرجی برای تفریحات پرخرجم بود.

با از راه رسیدن سامان و آماده شدن ناهار قصه نصفه ماند و بنفشه در عطش بقیه‌ی ماجرا مانده بود.

وقتی سامان در جریان صحبتشان قرار گرفت رو به پدرش گفت: من همیشه برام سواله... تو اون دوره چند تا دوست دختر داشتین؟ زن نگرفتین؟ الان من یه خواهری برادری یه گوشه از پایتخت ندارم؟ ترجیحاً از گوشه‌های شمالی باشه... از اون دوستای باکلاستون... طرفای فرشته و الهیه و اینا...

آقاهمایون یکی پس کله‌ی او زد و بچه پررویی نثارش کرد. بعد هم گفت: نخیر زن نگرفتم. ولی دروغه اگه بگم دوست دختر نداشتم ولی هیچ کدوم جدی نشدن. حتی به طور جدی دنبالش هم بودم. می‌خواستم اگه موردش پیدا شد به پدرم بگم این ازدواج قراردادی شما رو قبول ندارم و می‌خوام با یکی دیگه ازدواج کنم. ولی قسمت نبود که هیچ کدوم به دلم بنشینن. به ازدواج اول هم اینقدر بی‌علاقه بودم که مجبور شدم بچسبم به درس و بعد از لیسانس، بلافاصله رفتم فوق و بعد هم سربازی که طرفای اینجا نزدیک یاسوج افتادم. دو سال هم اینجا بودیم و با سرمای کشنده‌ی شبهای سر برج نگهبانی یخ زدیم و گذشت بالاخره.

بنفشه با هیجان و تعجب گفت: با این اوصاف خیلی از عقدتون گذشت! چند سال شد؟

آقاهمایون نگاهش کرد و متفکرانه گفت: ده سال. درسم رو حسابی طول داده بودم. بعد هم سربازی. تا بالاخره دیگه بهانه‌ای نموند و مجبور شدم برگردم خونه. بابا هم که گریزپایی منو دیده بود قبل از رسیدنم بساط عروسی رو راه انداخت. من تقریباً دو سه روز به عروسی رسیدم به خونه.

سامان با خنده گفت: تازه مامان رو تا روز عروسی ندید.

+: یعنی از ده سال پیش؟

خاله‌مریم گفت: به طور دقیقش هفت سال. دو سه سال اول تو مهمونیای خونوادگی همدیگه رو می‌دیدیم ولی هیچ کدوم خوشحال نمی‌شدیم. کسی غیر از خونواده‌ها هم از ماجرا خبر نداشت. این شد که بعد از یه مدت من دیگه راحت زدم زیرش و گفتم دیگه حاضر نیستم باهاش روبرو بشم. هرجا که می‌دونستم هست نمی‌رفتم.

+: اتفاقی هم باهم برخورد نمی‌کردین؟

=: پیش نیومد. تو شهر که نبود. وقتی میومد خبر می‌شدم. نمی‌رفتم.

+: بعد گفتن عروسی و گفتین باشه؟

=: دیگه 23 سالم بود. از این فکر خسته شده بودم. قبول کرده بودم که قسمتم همینه. وقتی گفتن عروسی، خوشحال شدم که این نامزدی بی سر و ته تموم میشه و به یه سرانجامی می‌رسیم. فکر می‌کردم یه جوری با همدیگه کنار میایم.

آقاهمایون گفت: منم دیگه تفریح و جوونیمو کرده بودم. سربازی رو گذرونده بودم و آماده بودم که برم سر زندگیم. فقط دلم می‌خواست یه بار قبل از عروسی ببینمش حرفی بزنیم ولی گفتن ابرو برداشته محاله بذاریم قبل از جشن ببینیش.

اینقدر بامزه این را گفت که همه باهم خندیدند.

خاله‌مریم گفت: من برعکس اصلاً دلم نمی‌خواست ببینمش. تو دلم هول و ولا و آشوب بود. می‌گفتم باشه همون روز عروسی. جوش قبلش رو هم بخوام بزنم بدتر میشم.

بنفشه با کنجکاوی پرسید: رفتین آرایشگاه دنبال عروس؟

=: ها دیگه... اولدزموبیل رو فروخته بودم. اون موقع یه کادیلاک داشتم. ماشین رو گل زدیم و رفتیم دنبال عروس. تمام حرص و جوشم هم از این بود که رد این چسب و سیمای گلا ماشینم رو خط می‌کنه.

بنفشه از خنده ریسه رفت و پرسید: اصلاً مهم نبود که عروس کیه و چه شکلیه؟

آقاهمایون شانه‌ای بالا انداخت و با لحن بامزه‌ای گفت: نه. من که دیگه تسلیم سرنوشت شده بودم. مهم نبود. ولی ماشینم نباید خراب میشد. دوسش داشتم. یه فیلم‌بردار هم داشتیم خیلی لوس بود. از دم گل‌فروشی همراه من بود و از تو ماشین خودش فیلم می‌گرفت. هیچی ما رفتیم دنبال عروس و دو تا عروس باهم بودن. اون یکی داماد برعکس من خیلی هول بود و هی گفت آقا زودتر برو ما می‌خوایم چند تا عکس و فیلم تو آرایشگاه بگیریم. این شد که من حتی چادر عروس رو هم بالا نزدم ببینم چه شکلیه. بدو بدو امدیم پایین که اون یکی عروس دوماد راحت باشن.

بنفشه با خنده نالید: وای...

بعد از خاله‌مریم پرسید: ناراحت نشدین؟

=: والا توقع دیگه‌ای ازش نداشتم. قرار نبود بعد از ده سال یه شبه عوض بشه.

آقاهمایون آهی کشید و گفت: ولی شدم.

سامان هم گفت: عشق در یک نگاه. ما خانوادگی اینجوری هستیم.

 

 

 

 

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۱۷
Shazze Negarin