ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

۱۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

سلام عزیزانم 

اعیاد شعبانیه مبارک 

ان‌شاءالله بهترین عیدیها با سلامتی و دل خوش نصیب و روزیتون بشه

 

 

 

پله‌های همکف هتل منتهی به زیرزمین و طبقه‌ی اول، با موکت قهوه‌ای رنگ و رو رفته‌ای پوشیده شده بود. لب پله‌ها برای جلوگیری از سر خوردن، نوارهای راه راه آلومینیوم کوبیده بودند. بچه‌ها روی پله‌ها که می‌دویدند آلومینیومها زیر پایشان چق‌چق صدا میداد و حس خوبی داشت. هرچه بود زیبا دوستش داشت. این پله‌ها را از پله‌های بقیه‌ی طبقات که با موکت پرز بلند سبز چمنی پوشیده شده بودند، می‌توانست سریعتر بالا برود. روی آنها کمی پایش سر می‌خورد. شاید هم فقط اینطور خیال می‌کرد.

***

با هومن پله‌های سنگی شرکت را پایین رفت. روی هر پله یک نوار لاستیکی داشت.

+: پله‌های طبقه‌ی اول رو یادته؟ از صداش خوشم میومد.

_: من فقط وقتی صداشو دوست داشتم که تو روش می‌دویدی. مطمئن میشدم که داری باهام میای.

+: من که همیشه با تو بودم.

_: روزای خوبی بود.

بیرون شرکت هوا ابری بود. زیبا سر برداشت و با تعجب به آسمان نگاه کرد. باران نم نم شروع به باریدن کرد. زیبا با خوشحالی خندید و گفت: بارون!

هومن لبخند زد. دست توی جیبهای شلوار جینش فرو برد و به زیبا چشم دوخت.

تا سر خیابان زیر نم نم باران رفتند. سمت راست کمی پایینتر یک رستوران توی زیرزمین بود که زیبا دوستش داشت. به پای رستوران باکلاسی که با هومن رفته بود نمی‌رسید. استیک هم نداشت ولی جوجه کباب خوبی سرو می‌کرد.

باهم پایین رفتند و سفارش جوجه کباب با تهچین دادند. زیبا دستمال سفره‌ی سفید روی میز را به بازی گرفت و پرسید: قیمت کارت گرافیک چقدر شد؟

هومن که بر خلاف معمول روبرویش نشسته بود، با چهره‌ای متبسم گفت: حساب می‌کنیم حالا. با شکم خالی که نمیشه معامله کرد.

زیبا چشمهایش را باریک کرد و گفت: هومن اگه بخوای اذیت کنی ها...

_: اوه اوه اوه! چشماتو پلنگی نکن می‌ترسم.

+: هومن دارم جدی حرف می‌زنم. ما یه معامله‌ای کردیم. من بهت کارت سفارش دادم. حتی باید سود خودتم حساب کنی. اگه پست می‌کردی پول پستش هم با خودم بود. اما حالا دیگه نمی‌دونم چه جوری باید حساب کنم!

_: پول دو تا بلیت و صبحانه و ناهار و ایاب ذهاب هم باید بدی.

+: برو خودتو مسخره کن.

_: چرا خودمو مسخره کنم عشقم؟

زیبا روی میز کوبید و در حالی که برمی‌خاست گفت: تو درست بشو نیستی. میرم دستامو بشورم.

_: خدا رحم کرد که درست بشو نیستم. و الا می‌خواستی با دست کثیف ناهار بخوری.

زیبا سرش را با تأسف تکان داد و رفت.

توی دستشویی نگاهش از کاشیهای صورتی بالا آمد تا به آینه‌‌ی تمیز و براق رسید. به خودش گفت: احمق نشو زیبا. افسار دلت رو نگه دار. هومن یه دوست از دنیای موازیه. هیچ ربطی به زندگی تو نداره. هرچی گفت کوتاه نیا. راه شما دو تا، تا ابد جداست.

پشت میز که نشست آرام بود.

هومن یک جعبه‌ی کوچک روی میز گذاشت و پرسید: با من ازدواج می‌کنی؟

زیبا با غضب به او و جعبه‌ی کوچک نگاه کرد. همان موقع پیش‌خدمت غذایشان را آورد. زیبا با حالتی عصبی تند تند مشغول خوردن شد.

هومن جعبه را بالا گرفت و پرسید: حتی نگاهش هم نمی‌خوای بکنی؟ ببین شاید خوشت اومد.

زیبا یک تکه جوجه را گاز زد و غرّید: ببر برای هلیا.

هومن جعبه را روی میز رها کرد و گفت: اصلاً شوخی بامزه‌ای نبود.

تکه‌ای کباب سر چنگال زد و گفت: خیلی خب دوست داری انتقام بگیری و منو سر کار بذاری حرفی نیست. ولی پای بقیه رو وسط نکش.

+: اون داستان گذشته. من نمی‌خوام انتقام بگیرم. ما فقط دوستیم. دوستای قدیمی. همین.

هومن استفهام‌آمیز نگاهش کرد و پرسید: یعنی چی؟

زیبا شانه‌ای بالا انداخت و گفت: فکر کنم واضح گفتم.

_: کسی تو زندگیته؟

+: چرا پای بقیه رو وسط می‌کشی؟ نخیر نیست. غذاتو بخور از دهن نیفته.

برای خودش کمی ماست ریخت و به خوردن ادامه داد.

هومن گیج و دلخور نگاهش کرد و لقمه‌ای خورد. بعد گفت: من جدی‌ام. شماره باباتو بده رسمی پا پیش بذاریم.

زیبا ابرویی بالا انداخت و پرسید: واه! دیر اومدی زودم می‌خوای بری؟

_: من و تو بچه نیستیم زیبا. همدیگه رو هم خوب می‌شناسیم. دلیلی برای صبر کردن نیست.

+: من و تو فقط دوست قدیمی هستیم. آشنای خانوادگی. همینایی که به همکارم گفتی. از شونزده سال پیش به این طرف خدا می‌دونه چقدر تغییر کردیم.

_: خب دوشیزه‌ی مکرمه... من دلم می‌خواد با این دوست قدیمی بیشتر آشنا بشم. منتها این دفعه در یک قالب رسمی و متعارف. آیا امکانش وجود داره؟

زیبا با تردید نگاهش کرد. لحنش جدی و صادقانه بود ولی زیبا هنوز داشت ردّ زخم قدیمی‌اش را بررسی می‌کرد و می‌ترسید اعتماد کند.

هومن کمی به جلو خم شد و گفت: ملّت طلاق می‌گیرن دوباره ازدواج می‌کنن. تو هنوز حاضر نیستی اشتباه بچگیهای منو فراموش کنی؟ غلط کردم. چه جوری جبران کنم که ببخشی؟

+: اون بیچاره‌ها لابد به خاطر بچه‌هاشون مجبور میشن دوباره همدیگه رو قبول کنن.

هومن لبخندی زد و گفت: من و تو هم یه سابقه‌ی نیک دوستی داریم که می‌تونه بچمون حساب بشه. اسمشو هرچی می‌خوای بذاری بذار ولی برای من خیلی عزیزه و دلم نمی‌خواد تو دو تا زندگی جداگانه حیف و میل بشه.

زیبا فروخورده خندید و جوابی نداد. هومن هم با اشتهای بیشتری مشغول غذا خوردن شد.

***

بالای هتل بودند. از طبقه‌ی پنجم به طرف راه پشت بام رفته و روی آخرین پله‌ها نشسته بودند. هشت ساله و دوازده ساله بودند. زیبا یک عروسک موطلایی تازه داشت با یکی از آن شیشه شیرهای اسباب بازی در صورتی که انگار واقعاً توی آن شیر بود. غرق در عروسک بازیش بود.

هومن با بی‌قراری کنارش وول می‌خورد. پله‌ها را بالا می‌رفت. روی بام سر می‌کشید و دوباره برمی‌گشت.

+: هومن میشه بابای عروسکم باشی؟

_: پسرا که عروسک بازی نمی‌کنن.

+: هزار بار من باهات بازی کردم. حالا یه بار هم تو باهام بازی کن.

_: عروسک بازی نمی‌کنم. می‌خوام برم رو پشت بوم زنجیرهای آسانسور رو ببینم.

+: قبلاً دیدیمشون. ترسناکن. من نمیام.

_: تو دختری می‌ترسی. من از هیچی نمی‌ترسم.

+: عروسکم یه بابای شجاع میخواد.

_: برو بابا. عروسک که بابا نمیخواد. همون تو مامانش باشی براش کافیه.

+: باشه. پس من میرم تو اتاقمون عروسک بازی کنم.

_: ا نرو دیگه. یه دقه بریم پشت بوم.

+: نمیام.

_: خیلی خب. من بابای عروسکت میشم. بدش بغلم بریم پشت بوم.

و با عجله عروسک را بغل زد.

+: هی مواظبش باش. درست بگیر نیفته. اون جوری نه. دردش میاد. هومن...

_: بیا باشه بغل خودت.

+: ولی تو باباشی!

_: باشه من باباشم. حالا میشه بریم پشت بوم؟

+: بریم.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۰۹
Shazze Negarin

سلام به روی ماهتون

نیمه شبتون پر از آرامش 

 

 

 

 

زیبا گوشی را گذاشت و به روبرو چشم دوخت. دیگر بچه نبود. رویاهای صورتی و احساسات کودکانه نداشت و نمی‌خواست برای این که هومن می‌خواهد نزدیک او زندگی کند، رویا ببافد.

در خیالش دوباره به هتل کودکیهایش پرواز کرد و مشغول دویدن توی راهروها که با موکت پرزبلند سبزرنگ مفروش بودند شد. به پنجره‌های باریک و بلند آخر راهرو رسید و نفس‌زنان لب یکی از آنها نشست. هفت یا هشت ساله بود. هومن آرام آرام پیش آمد و لب پنجره‌ی بعدی نشست.

+: آقای سریع‌السیر ترسناک نیست.

_: نترسیدم.

+: خب یه کمی هم تقصیر خودمون بود. هی گفت با آسانسور بازی نکنین.

_: پس چکار کنیم؟ آخه آدم فامیلشو میذاره سریع‌السیر؟ اسم قحطه؟

+: چی بذاره؟

_: مثل تو. نوروزی. آدم یاد عید میفته. خوبه دیگه. نه این که یاد قطار سریع‌السیر بیفته. تازه ما با قطار امدیم. اصلاً هم سریع‌السیر نبود. هزار سال طول کشید تا رسیدیم.

+: من تا حالا قطار سوار نشدم. خیلی دوست دارم یه بار سوار شم.

_: تنهایی مزه نداره. خیلی طول می‌کشه تا برسی. ولی اگه باهم باشیم خوبه. رستوران داره، دستشویی داره. تختهای دو سه طبقه هم جالبن. با نردبون میری اون بالا.

+: اوه کلی خوش می‌گذره. چرا حوصلت سر رفت؟

_: از عصر تا فردا صبح تو قطار بودیم. هیچ دوستی هم نداشتم. حالا مثلاً اسم خودشو گذاشته سریع‌السیر!

+: کی؟ آقاهه؟

_: نه. قطار.

زیبا غش غش خندید. هومن هم از خندیدن او خنده‌اش گرفت. زیبا خندان نگاهش کرد و گفت: کاش منم مثل تو رو لپام چال داشتم. وقتی می‌خندی خوشگله!

_: تو زیباترینی!

و زیبا غرق در خوشی شده بود.

***

دو  سه روز بعد هومن صبح زنگ زد. کارت گرافیک را پیدا کرده بود.

_: به کجا بفرستم؟ آدرس میدی؟

+: آدرس خونمون یه کم سخته. پستچیها راحت پیدا نمی‌کنن. بفرست شرکت. نشونی رو برات می‌فرستم.

_: اوکی. دیگه چه خبر؟

+: هیچی. به نظرت آقای سریع‌السیر هنوز تو هتل هست؟ یا صندوقدار واقعاً فامیلش صندوقچی بود؟

_: هیچکدوم رو نمیدونم. راهی نداره جز این که دوتایی بریم مشهد ببینیم اونجا چه خبره.

زیبا خندید و گفت: همینم مونده. امروز هرچی طرح می‌زنم خوشم نمیاد. نشستم تو خیالاتم با عوامل هتل یه قل دو قل بازی می‌کنم. دلم برای عباسی تنگ شده.

_: من راه بهتری سراغ ندارم. کارت رو برات می‌فرستم. دو روز مهلت تست داره. خبر بده.

+: قیمتش؟

_: تست کن اگر خوب بود حساب می‌کنیم. شوخی نداریم که. تا قرون آخرش رو از حلقومت بیرون می‌کشم.

زیبا بلند خندید. هومن چشمهایش را بست و به صدای خنده‌ی او گوش داد.

+: دلم یه طرح چوبی می‌خواد. شبیه چوبکاریهای هتل. دور باجه تلفن‌ها رو یادته؟ یا دم صندوق... یا جای کلیدها...

_: جای کلیدها تقریباً تو همه هتلها همین شکلیه.

+: بهرحال هتل ما خاص بود.

_: البته! یه بار هم تو جای کلیدها عروسک تو بود.

+: وای یادته؟ چقدر به خاطر اون عروسک گریه کردم! وقتی دیدم اونجاست، نزدیک بود آقای حسینی رو ماچ کنم.

هومن خندید و گفت: عروسکی که به جای پاهاش لوله پلاستیکی بود. چه بچه‌های طفلکی‌ای بودیم ما!

+: پاهاش خراب شده بود. مامان به جاش جامدادی لوله‌ای گذاشته و براش یه لباس خوشگل دوخته بود. عاشقش بودم.

_: خدا رو شکر که پیدا شد.

زیبا خندید و زمزمه کرد: خدا رو شکر.

***

نشانی شرکت را برای هومن فرستاد و با حال بهتری مشغول کار شد. با مداد اتود طرحی شبیه به چوب کشید. با خطهایی سریع و کمرنگ روی چوبها گلهای رونده جاری کرد. لبخندی زد و با ذوق مشغول کامل کردن طرحش شد. بیتاب بود که به رنگها برسد و سبز و سرخ و آبی را نقش بزند.

نزدیک ظهر بود که پشتش را صاف کرد و با لبخندی نیمه راضی به طرحش چشم دوخت. هنوز خیلی کار داشت تا طرح کاملی بشود ولی از کلیات راضی بود.

از گوشه‌ی چشم قامت آشنایی را توی درگاه اتاق دید. اینقدر ناگهانی چرخید که گردنش رگ به رگ شد و جیغش در آمد.

+: آخخخ!

هومن با عجله‌ جلو آمد و با نگرانی گفت: سلام. چی شد؟

زیبا دست زیر موهایش برد و در حالی که گردنش را ماساژ میداد گفت: سلام. فکر کنم گرفت. اینجا چکار می‌کنی؟ فکر کردم داری میدی پست.

_: پستچی نبود گفتم خودم بیارم. تو خوبی حالا؟

+: خوب میشم. از صبح همش سرم خم بود.

_: یه جوری عاشقانه کار میکنی که ده دقه‌ است که وایسادم اینجا، ندیدی منو. درست همون جوری که تصور کرده بودم.

زیبا فروخورده خندید و نگاهی خجول به همکارانش انداخت.

خانم ثابتی پرسید: معرفی نمی‌کنی؟

هومن گفت: یه آشنای قدیمی. دوست خانوادگی هستیم.

و بدون تعارف یک صندلی نزدیک کامپیوتر زیبا گذاشت و نشست. از کیف کولی ابزارش را در آورد و مشغول باز کردن کیس کامپیوتر شد که کارت را امتحان کند.

زیبا برخاست و گفت: میرم برات چایی بیارم.

_: باعث زحمت.

با دو لیوان چای برگشت. از توی کشوی میزش بیسکوییت شکلاتی بیرون آورد و پرسید: کی امدی تا کی هستی؟

_: صبح رسیدم. با قطار امدم. عصر دوباره میرم.

+: وای دو شب تو قطار که دق می‌کنی!

_: نه. می‌گیرم می‌خوابم. لپ تاپ و گوشی و کارام هم هستن. خیلی  نیست.

+: فقط به خاطر رسوندن این حاضری اینقدر زحمت بکشی؟ تو دیوونه‌ای!

هومن از پشت کامپیوتر سر کشید. دلش برای این چشمها ضعف میرفت. لبخندی زد و گفت: فکر کنم هستم.

زیبا خندید. بی صدا لب زد: فارغ از سن و جنسیت!

هومن شکلکی در آورد و دوباره پشت کیس گم شد.

زیبا چای و بیسکوییت را دوباره کنار کیس گذاشت. حالا فقط دست استخوانی و انگشتهای کشیده‌ی هومن را میدید. لبخند زد. دلش برایش تنگ شده بود.

نوک کفشش را به کفش او زد و دوباره گفت: به خاطر یه کارت این همه راه امدی. یعنی وقتی زنگ زدی نزدیک کرمون بودی.

ادای هومن را در آورد و با صدای کلفت ادامه داد: آدرس بده برات بفرستم.

هومن دوباره سر کشید و برایش شکلک در آورد. زیبا شکلک در آوردن او را از پشت ماشینهای توی پارکینگ به خاطر آورد. آن وقتها که دنبالش می‌دوید به او نمی‌رسید و حرص می‌خورد. یک بار یک پسر تپل درشت هیکل او را گیر انداخت و با خنده به زیبا گفت: حالا بیا بگیرش.

و زیبا خوشحال خندیده بود. خیلی خوشحال...

 

 

پ.ن: یادم نیست چند ساله بودیم. من و دختردایی همسن و سالم... عروسک باربی که از خواهر بزرگه رسیده بود و پاهاش خراب شده بود. یه جامدادی پلاستیکیهایی داشتیم شکل مداد بودن. سرش پاک کن تهش تراش داشت. سر و تهش خراب شده بود. مامان لوله‌ی رو به جای پا برای باربی گذاشتن. یه دامن پفی خوشگل هم براش دوختن. بردم مشهد. تو هتل گم شد. داشتیم با دختردایی از جلوی رسپشن رد میشدیم، که گفت: هی عروسکت! 

چه ذوقی کردم! چقدر به نظرم آقای حسینی باهوش و مهربون امد که عروسکم رو برام نگه داشته و تو قفسه‌های کلیدهای اتاقها نگه داشته بود که ببینمش...

یادش بخیر... 

هشتگ: دهه شصتی های طفلکی D: 

 

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۱۵
Shazze Negarin

سلاااام 

عیدتون مبارک :)

یه پست کوتاه عیدی تقدیم به شما :*

 

پ.ن: سکوت جونم مرسی :*

 

 

بعد هم رو گردانده و به داخل پاساژ رفت. مغازه‌ها را با چهره‌ای درهم رد کرد. کاش کفش و شلوار احتیاجی به پرو نداشت و الان برای زیبا می‌خرید. ولی نمیشد. بالاخره حوصله‌اش سر رفت. لب پله‌ها نشست و سرش را به نرده‌ی سنگی تراش خورده تکیه داد.

روبرویش یک مغازه‌ی بزرگ کفش و لباس بود. نگاهش روی شلوار جین توی ویترین نشست. هیچ ایده‌ای درباره‌ی اندازه‌ی لباس زیبا نداشت ولی می‌دانست کفش 38 می‌پوشد. از جا برخاست و توی مغازه رفت. یک کفش ورزشی طلایی خوشرنگ چشمش را گرفت. تا حالا کفش ورزشی طلایی ندیده بود. آن را برداشت و زیر و بالا کرد. شماره‌اش 240 بود.

زن فروشنده گفت: از اون مردونه نداریم.

هومن پوزخندی زد و فکر کرد: من کفش طلایی می‌خوام چکار؟

_: مردونه نمی‌خوام. سایز 38 می‌خوام. از این شماره‌ها سر درنمیارم.

=: کره‌ای اصله. اون سایز 37 میشه. الان 38 رو میدم.

_: اگر اندازه نبود تعویض می‌کنین؟

=: فقط تعویض می‌کنیم، پس نمی‌گیریم.

به ویترین شیشه‌ای تکیه داد و زمزمه کرد: باشه.

زن جعبه‌ی کفش را جلویش گذاشت. این یکی را هم کمی بررسی کرد و پرسید: قیمتش چقدره؟

زن قیمتش را گفت و پشت به او مشغول تا کردن چند لباس شد.

هومن آهی کشید. کاش میشد شلوار هم بخرد. اسکناسهایش را در آورد و شمرد. نه اندازه را می‌دانست و نه پولش به شلوار می‌رسید. کفش طلایی گرانتر از انتظارش بود. کمی چانه زد و بالاخره کفش را خرید.

پایین توی زیرزمین یک پیتزا سفارش داد و خورد. بعد هم به هتل برگشت. همین که وارد شد، دختری که گیم داشت را دید که با خانواده‌اش از رستوران هتل خارج شد. جلو آمد و پرسید: کجا رفتی یه دفعه؟ میای بریم باهم سریال ببینیم؟

نگاهی دور هتل گرداند. نه زیبا را دید و نه خانواده‌اش. احتمال این که برگشته باشند کم بود. رو به دختر گفت: باشه.

روی مبلهای جلوی تلویزیون کنار دختر نشست. دختر گیمش را به او داد و خودش محو تلویزیون شد. هومن پاکت کفش را بین دو پایش نگه داشت و مشغول بازی شد.

صدای شکستن چیزی او از خاطرات بیرون کشید. نگاهی به لیوان خالیش انداخت. سالم بود. زیر لب شکر کرد و از جا برخاست. حساب کرد و بیرون رفت.

تا خانه خیلی راه بود ولی دلش می‌خواست پیاده‌روی کند. صدای پیام گوشیش را شنید. هلیا یک پیام بلند و بالا داده و با او خداحافظی کرده بود. لبهایش را بهم فشرد. نمی‌دانست چه بگوید. دوباره عذرخواهی و خداحافظی کرد.

باز یاد دختر گیمر افتاد. آن شب با از راه رسیدن زیبا بازی را روی پای او انداخته و تا دم در هتل پرواز کرده بود. با چشم‌غره‌ی مادر زیبا، عقب‌نشینی کرد، اما سعی کرد با چشم و ابرو به زیبا بفهماند کارش دارد. اما زیبا اینقدر پکر و گرفته بود که توجهی به او نکرد. برعکس دختر گیمر که باز جلو آمد و سعی کرد سر صحبت را باز کند. ولی هومن اخمی کرد و گفت: ول کن بابا خسته‌ام.

دو سه پله‌ی راهروی اتاقهای طبقه‌ی همکف را بالا رفت. دیوارکوبهای استیل کم نور را نگاه کرد و خواب‌آلوده فکر کرد که فردا با زیبا آشتی می‌کند.

صدای بوق ماشینی او را از جا پراند. وسط خیابان بود. متعجب نگاهی به اطراف انداخت و با عجله رد شد. سر کوچه‌ی خانه‌ی قدیمشان بود. اینقدر غرق خیالاتش بود که نفهمیده بود کجا می‌رود. از بچگیش تا ده سال پیش در این کوچه زندگی کرده بود. توی کوچه رفت و روبروی خانه‌ی قدیمشان به دیوار تکیه داد. یک چراغ کوچک بالای سردر آجری قدیمی روشن بود. خانه عوض نشده بود. درخت چنار پیر از بالای دیوار به کوچه سر کشیده بود. یک بار از سر دلتنگی اسم زیبا را روی این درخت حک کرده بود.

گوشیش زنگ خورد. بی‌حوصله نگاهش کرد. هلیا بود. گذاشت زنگ بخورد تا قطع شود. بعد هم آرام آرام توی محله راه افتاد. به روزهایی فکر کرد که با هیجان برای زیبا از اینجا تعریف می‌کرد. بقالی آقاناصر و آرایشگاه حسنی هنوز بودند اما خیلی چیزها عوض شده بود.

پیام دیگری برایش رسید. بازهم هلیا بود. آهی کشید و در دل گفت: دختر یه کم غرور داشته باش.

نوشته بود: یه روز مشهد تو یه هتل برای اولین بار دیدمت ولی تو دلت پیش یه دختر چشم عسلی بود. به خاطر یه اسباب بازی تو دست من، گفتی اون خواهرته. فهمیدم دروغ گفتی. می‌دونستم بازی رو می‌خوای. بهت دادم ولی نگاهم نکردی. اینقدر منو ندیدی که بعد از سالها هیچوقت یادت نیومد من همونم. امروز هم یا اون چشم رنگی یا یکی دیگه برگشته و من باز بیشتر از اسباب بازی نبودم.

هومن حیرت زده پیام را خواند. باور نمی‌کرد. امکان نداشت! آخر آن دختر... چهره‌ی آن دختر را به خاطر نداشت. قطعاً خاطره‌اش را هم تعریف نکرده بود که هلیا بداند!

دستپاچه و کلافه شماره‌ی زیبا را گرفت. دو  سه چهار بوق... یک بار دیگر شماره گرفت و بار دیگر...

کلافه غرید: زیبا تو رو خدا جواب بده.

بالاخره با ناامیدی گوشی را توی جیبش گذاشت. سعی کرد هلیا را در آن سفر به خاطر بیاورد، اما هیچ تصویر دیگری نبود.

روز بعد کفشها را به زیبا داد و زیبا از خوشحالی تقریباً گریه شد. بعد هم برنامه‌ی کوهستان پارک را ریختند و دو سه ساعتی طول کشید تا هومن با وساطت پدر و مادرش توانست پدر ومادر زیبا را راضی کند که هم کفشها را قبول کنند و هم اجازه بدهند که با او و خانواده‌اش به پارک بیایند. چقدر پیروزی آن شب شیرین بود. چقدر خوش گذشته بود.

گوشیش زنگ زد. نگاهی به آن انداخت. زیبا بود. با عجله جواب داد: الو زیبا؟

+: سلام. چی شده؟ سه دفعه زنگ زدی!

_: سلام... زیبا دختره رو یادته تو هتل... که من گیمش رو ازش گرفتم.

+: براش فال حافظ می‌گرفتی.

_: قیافشو ببینی یادت میاد؟

+: خیلی نه... صورت کشیده‌ای داشت. یه کمی هم تپل بود. چطور؟

_: الان لاغره. خیلی لاغر.

زیبا روی تختش به دیوار تکیه داد و پوزخند زد. با لحنی که بوی تمسخر داشت گفت: پس لاغر شده. خوش به حالش. دوباره منو بهش فروختی. من که از اون موقع چاقترم.

هومن عصبانی گفت: من هیچوقت تو رو بهش نفروختم. یادت نیست؟ فقط می‌خواستم با گیمش بازی کنم. بعدش هم که دیدم ناراحتی خودمو به آب و آتیش زدم که خوشحالت کنم. منتی نیست. فقط می‌خوام یادت بیاد که اونی که برام مهم بود کی بود.

+: همش برای تفریح خودت بود ولی مهم نیست. پارک رفتن تنهایی حال نمیداد. حالا ولش کن. دختره پیدا شده؟ چی میگه؟

هومن دندان قروچه‌ای رفت و غرید: خیلی نامردی!

زیبا در حالی که سعی می‌کرد افسار احساساتش را نگه داشته و خونسرد بماند گفت: باشه. اصلاً تو عاشقم بودی. حالا چی شده که بعد از هفده سال یاد دختره افتادی؟

_: داستانش یه کم پیچیده است. چند ساله می‌شناسمش. امشب مسیج زده اینقدر منو نمی‌بینی که هیچوقت نفهمیدی من اونم. دارم فکر می‌کنم من این خاطره رو برای کسی تعریف نکردم که بیاد الکی اینو بگه. می‌خواستم ببینم تو قیافشو یادته؟ ببینی می‌شناسی یا نه؟

+: چرا باید دروغ بگه؟ چی گیرش میاد؟ هفده سال گذشته. قیافه‌ها عوض شده. نه من اون زیباام نه اون اون هلیا.

_: هلیا؟ واقعاً اسمش هلیا بود؟ من حتی اسمش هم یادم رفته بود! وای زیبا گند زدم.

+: دفعه‌ی اولت نیست. حالا چی شده؟

_: هیچی. همین که نشناختمش. بعد از چند سال نوشته از اولش هم می‌دونستم دلت پیش اون دختره چشم رنگیه.

زیبا قاه قاه خندید. بلند خندید که ناراحت نشود. بعد پرسید: حالا چی شده؟ عصری داشتم باهات حرف می‌زدم شنیده، ناراحت شده قهر کرده؟ باید بیام براش توضیح بدم که من فقط یه خاطره‌ی گم شده‌ام؟

_: نه زیبا نه. اصلاً دیگه نمی‌خوام باهاش حرف بزنم. فقط گیج شدم. ببخش. نباید بهت زنگ می‌زدم. فکر کردم داره بلوف می‌زنه. می‌خواد اذیت کنه.

+: اذیت نمی‌کنه. داره سعی می‌کنه تو رو نگه داره. تو هم که معلوم نیست با خودت چند چندی.

_: اینطوری که فکر می‌کنی نیست. کاش اینجا بودی رودررو همه چی رو برات تعریف می‌کردم.

+: حالا پشت تلفن بگو. من تا خود صبح برای شنیدنش وقت دارم.

هومن روی یک نیمکت کنار پیاده‌رو نشست و همه را گفت. از احساسش کنار هلیا و تحت فشار بودنش و این که حتی اگر زیبا هم نبود باید این رابطه را تمام می‌کرد.

زیبا آهی کشید. دیگر از او دلخور نبود. آرام گفت: می‌فهمم. حق داری. خوشحالم که تمومش کردی. البته به هلیا هم حق میدم. اون تو رو همینطوری دوست داشت.

_: نه اون طوری که خودش می‌خواست دوست داشت.

+: درسته.

_: زیبا؟

+: هوم؟

_: بیام کرمان؟

+: بیا.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۳۰
Shazze Negarin

سلام عزیزانم 

بعدازظهر بهاریتون دلپذیر باشه ان‌شاءالله

 

 

 

خاطراتش مثل فیلم پیش چشمش جان گرفتند. لابی بزرگ هتل، پشت یکی از میزهای وسطی، یک دختر نوجوان پانزده شانزده ساله، یکی دو سال بچه‌تر از خودش... یک گیم دستی آبی براق دستش بود و بازی می‌کرد. این طرفتر زیبای سیزده ساله دلخور لب برچیده و به ستون تکیه داده بود.

هومن نگاهی شیفته به بازی دختر انداخت، بعد رو به زیبا کرد و گفت: خب حالا نبردنت، مگه چی میشه؟

زیبا نگاهی به یادداشت مچاله‌ای که توی دستش بود انداخت و گفت: همش تقصیر توئه. من کفش میخوام.

یادداشت را متصدی رسپشن به او داده بود. مامان نوشته بود: زیبا پیدات نکردیم. ما رفتیم زیست خاور. شاید بعدش بریم کوه سنگی. تو شامتو بخور.

هومن دستش را بالای سر او به ستون تکیه داد. دلش می‌خواست آن لبهای برچیده را که مثل نوک جوجه جلو آمده بودند، بین انگشتهایش بگیرد و فشار بدهد. ولی متأسفانه دیگر بزرگ شده بودند و اگر به زیبا دست میزد، حتماً لگد محکمی از او میخورد.

برای این که حواس خودش را پرت کند، نگاهی به میزی که دو سه متر با آنها فاصله داشت انداخت و زمزمه کرد: چند میدی برم گیمشو بگیرم بازی کنم؟

+: دختره اگر اینقدر احمقه که گیمشو بده تو... برو ازش بگیر.

_: از خداشم باشه. اصلاً دور این لابی نگاه کن از من خوش‌تیپتر وجود داره؟

+: تو جوجه‌ای. بنظرم اون دو تا پسره پشت اون میز کنار نمازخونه انتخابای خیلی بهتری هستن.

_: یه انتخاب بهتری نشونت بدم! دختره عاشقم میشه. صبر کن و ببین.

 

صدای هلیا یک دفعه او را به زمان حال برگرداند. اصلاً خوشش نیامد.

=: تو انتخاب خوبی نبودی هومن. سعی کردم عاشقت بشم... اما نشد. ولی دوست خوبی بودی.

سر برداشت و به او چشم دوخت. آرام گفت: تو هم دوست خوبی بودی. موفق باشی.

هلیا که رفت، هومن به کافی شاپ برگشت. یک شیک قهوه سفارش داد و دوباره غرق خاطراتش شد.

آن شب توی هتل، به اتاقشان رفته و با یک دیوان حافظ برگشته بود. پیروزمندانه آن را نشان زیبا داده و به طرف میز دختر نوجوان رفته بود. زیبا اما پوزخندی زد. این طرفتر روی مبلها رو به میز دختر نشست و دستهایش را دو طرفش روی پشتیها دراز کرد.

هومن کنار میز دختر ایستاد و دلبرانه پرسید: اجازه میدین اینجا بشینم؟ دوست دارین یه فال حافظ براتون بگیرم؟

دختر گیمش را کنار گذاشت و پرسید: مگه با اون دختره نبودی؟

_: اون خواهرمه. نیت بفرمائین فال بگیرم.

شعر خوانده بود و با گیم دستی بازی کرده بود و برای دختر بستنی سفارش داده بود. حتی اسمش را به خاطر نمی‌آورد. قیافه‌ی درهم زیبا واضحترین تصویر آن شب بود. مانتو شلوار و مقنعه‌ی سرمه‌ای به تن داشت. کفشهای ورزشی‌اش کهنه بود. تنها رنگ لباسش یک شال گردن راه راه رنگی بود که روی مقنعه دور گردنش گره زده بود. تیپ مسخره‌ای بود ولی جان هومن برای همین تیپ مسخره می‌رفت. ته ذهنش از این که خودش داشت تفریح می‌کرد و مادر زیبا او را نیافته بود که به خرید ببرد، عذاب وجدان داشت. بالاخره هم طاقت نیاورد. گیم را جلوی دختر ناشناس انداخت و گفت: ببخشید من باید برم بیرون.

دختر هاج و واج نگاهش کرد. جمله روی زبانش نصفه مانده بود و هومن اصلاً نفهمیده بود که او داشت حرف میزد. دیوان حافظش را برداشت و با عجله از دو سه پله بالا رفت. آن سال اتاقشان توی راهروی طبقه‌ی همکف بود. بوی خاص و آشنای راهروی تاریک را به مشام کشید و پشت در اتاقشان ایستاد. یک کارت مقوایی به دستگیره‌ی گرد برنزی آویزان بود که نوشته بود لطفاً مزاحم نشوید. لبخندی زد و چند ضربه به در کوبید.

وارد که شد مامان دوباره سر جایش نشست و بافتنی‌اش را برداشت. بابا هم روزنامه می‌خواند. دیوان حافظ را روی عسلی مربع بین مبلها گذاشت و پرسید: بابا میشه یه کم پول بدی برم زیست خاور؟

مامان گفت: من می‌خوام فردا بعد از حرم برم. باهم میریم.

_: نه می‌خوام زیبا رو برسونم. مامان باباش رفتن، جا مونده. ناراحته.

=: خب میشه فردا اجازشو بگیریم با ما بیاد.

هومن متفکرانه گفت: نمیذارن.

بابا دست توی جیبش برد و دسته‌ای اسکناس بیرون کشید. پرسید: کافیه؟

هومن پولها را روی هوا زد و با خوشحالی تشکر کرد. پروازکنان خودش را به زیبا رساند و از پشت مبلش گفت: زیبا پاشو.

زیبا سرش را روی پشتی به عقب برد و سربالا نگاهش کرد. بی‌حوصله پرسید: پاشم چکار کنم؟ من کفش می‌خوام. شلوار جین هم می‌خوام.

اسکناسها را نشانش داد و گفت: از بابا پول گرفتم. می‌رسونمت زیست خاور.

زیبا یک دفعه از جا پرید: وای هومن مرسی!

هومن برای برق شادی این چشمهای رنگین هر کاری می‌کرد.

تاکسی هتل را گرفتند و به زیست خاور رفتند. همه‌ی طبقه‌ها را زیر و رو کردند تا پدر و مادر زیبا را پیدا کنند. بالاخره دم خروجی به آنها رسیدند.

مادر زیبا گفت: دیر رسیدین. ما داریم میریم کوه سنگی.

+: من کفش می‌خوام.

=: امشب دیگه نمیشه. من قول دادم بچه‌ها رو ببرم کوه سنگی.

+: پول بدین. با هومن میرم می‌خرم برمی‌گردیم هتل.

=: لازم نیست. میری یه مزخرفی می‌خری به درد نمی‌خوره. بیا بریم کوه سنگی. هومن هم اگر خواست بیاد.

تعارفش خیلی آبکی بود. طوری که هومن آرام گفت: نه مزاحمتون نمیشم. خداحافظ.

بعد هم رو گردانده و به داخل پاساژ رفت. مغازه‌ها را با چهره‌ای درهم رد کرد. کاش کفش و شلوار احتیاجی به پرو نداشت و الان برای زیبا می‌خرید. ولی نمیشد. بالاخره حوصله‌اش سر رفت. لب پله‌ها نشست و سرش را به نرده‌ی سنگی تراش خورده تکیه داد.

روبرویش یک مغازه‌ی بزرگ کفش و لباس بود. نگاهش روی شلوار جین توی ویترین نشست. هیچ ایده‌ای درباره‌ی اندازه‌ی لباس زیبا نداشت ولی می‌دانست کفش 38 می‌پوشد. از جا برخاست و توی مغازه رفت. یک کفش ورزشی طلایی خوشرنگ چشمش را گرفت. تا حالا کفش ورزشی طلایی ندیده بود. آن را برداشت و زیر و بالا کرد. شماره‌اش 240 بود.

زن فروشنده گفت: از اون مردونه نداریم.

هومن پوزخندی زد و فکر کرد: من کفش طلایی می‌خوام چکار؟

_: مردونه نمی‌خوام. سایز 38 می‌خوام. از این شماره‌ها سر درنمیارم.

=: کره‌ای اصله. اون سایز 37 میشه. الان 38 رو میدم.

_: اگر اندازه نبود تعویض می‌کنین؟

=: فقط تعویض می‌کنیم، پس نمی‌گیریم.

به ویترین شیشه‌ای تکیه داد و زمزمه کرد: باشه.

زن جعبه‌ی کفش را جلویش گذاشت. این یکی را هم کمی بررسی کرد و پرسید: قیمتش چقدره؟

زن قیمتش را گفت و پشت به او مشغول تا کردن چند لباس شد.

هومن آهی کشید. کاش میشد شلوار هم بخرد. اسکناسهایش را در آورد و شمرد. نه اندازه را می‌دانست و نه پولش به شلوار می‌رسید. کفش طلایی گرانتر از انتظارش بود. کمی چانه زد و بالاخره کفش را خرید.

پایین توی زیرزمین یک پیتزا سفارش داد و خورد. بعد هم به هتل برگشت. همین که وارد شد، دختری که گیم داشت را دید که با خانواده‌اش از رستوران هتل خارج شد. جلو آمد و پرسید: کجا رفتی یه دفعه؟ میای بریم باهم سریال ببینیم؟

نگاهی دور هتل گرداند. نه زیبا را دید و نه خانواده‌اش. احتمال این که برگشته باشند کم بود. رو به دختر گفت: باشه.

روی مبلهای جلوی تلویزیون کنار دختر نشست. دختر گیمش را به او داد و خودش محو تلویزیون شد. هومن پاکت کفش را بین دو پایش نگه داشت و مشغول بازی شد.

صدای شکستن چیزی او از خاطرات بیرون کشید. نگاهی به لیوان خالیش انداخت. سالم بود. زیر لب شکر کرد و از جا برخاست. حساب کرد و بیرون رفت.

تا خانه خیلی راه بود ولی دلش می‌خواست پیاده‌روی کند. صدای پیام گوشیش را شنید. هلیا یک پیام بلند و بالا داده و با او خداحافظی کرده بود. لبهایش را بهم فشرد. نمی‌دانست چه بگوید. دوباره عذرخواهی و خداحافظی کرد.

باز یاد دختر گیمر افتاد. آن شب با از راه رسیدن زیبا بازی را روی پای او انداخته و تا دم در هتل پرواز کرده بود. با چشم‌غره‌ی مادر زیبا، عقب‌نشینی کرد، اما سعی کرد با چشم و ابرو به زیبا بفهماند کارش دارد. اما زیبا اینقدر پکر و گرفته بود که توجهی به او نکرد. برعکس دختر گیمر که باز جلو آمد و سعی کرد سر صحبت را باز کند. ولی هومن اخمی کرد و گفت: ول کن بابا خسته‌ام.

دو سه پله‌ی راهروی اتاقهای طبقه‌ی همکف را بالا رفت. دیوارکوبهای استیل کم نور را نگاه کرد و خواب‌آلوده فکر کرد که فردا با زیبا آشتی می‌کند.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۹ ، ۱۴:۵۸
Shazze Negarin

سلام سلام 

نیمه شبتون بخیر

 

 

 

 

هستی که نه... ولی یک هلیا در زندگی هومن بود که باید تکلیفش را مشخص می‌کرد. نه که باهم دوست صمیمی باشند یا رابطه‌ی عاشقانه‌ای داشته باشند؛ اینطورها نبود. آشناییشان از آنجا شکل گرفت که در بین گروه دوستانشان همه زوج بودند و این دو تک... تقریباً به اجبار کنار هم قرار گرفتند. گروه از زمان دانشگاه شروع به تشکیل شدن کرد و در طول سالها آمدن و رفتن اعضاء، بالاخره از حدود چهار سال پیش فیکس شده بود. پنج زوج بودند به علاوه هومن و هلیا. گردشها و تفریحات و مهمانیهای مشترک داشتند.

یکی دو سالی بود که گاهی هلیا را به کافی شاپ یا رستوران دعوت می‌کرد. زیاد نبود. در حد ماهی یک بار یا کمتر. حوصله‌اش از مجردی سر رفته بود. سعی داشت کمی بیشتر هلیا را بشناسد تا اگر پسندید از او خواستگاری کند. ولی روابطشان پیش نمی‌رفت. هلیا خیلی گارد داشت. از خودش و خانواده‌اش نمی‌گفت و ترجیح میداد در حد همان دوست ساده باقی بمانند. این گاهی هومن را اذیت می‌کرد، هرچند که بیشتر وقتها اهمیت نمیداد. همان که ساعتی کنار هم گپ می‌زدند کافی بود.

ولی حالا احساس می‌کرد وضعیتش عوض شده است. هرچند به ظاهر اتفاقی نیفتاده بود ولی دلش نمی‌خواست اگر با زیبا به جایی رسید یک دفعه سر و کله‌ی هلیا پیدا شود و ادعایی داشته باشد.

به او پیام داد که همدیگر را در کافی‌شاپ ببینند. خوبی هلیا این بود که همیشه بیکار و آماده‌ی هر گشت و گذاری بود. این بار هم بلافاصله اعلام موافقت کرد و نوشت: باشه عشقم. ساعت شش خوبه؟

دلش نمی‌خواست عشق هلیا باشد. هرچند که می‌دانست که این کلمات لفظ عادی صحبت کردن اوست و منظور چندانی پشت آنها نیست.

نوشت: خوبه.

پوفی کرد و گوشی را کناری گذاشت. اصلاً دلش نمی‌خواست او را ببیند. ذهنش ارور میداد. دوست داشت دوباره زیبا را ببیند. بعد از این همه سال که پیدا شده بود، یک دل سیر او را ندیده بود و هنوز تشنه بود.

به کارش ادامه داد. کابل کشی آن روزش را تمام کرد. مشغول جمع کردن خرده ریزه‌هایش بود که هلیا زنگ زد.

آهی کشید. دلش نمی‌خواست جواب بدهد. ولی مجبور بود. هلیا مثل همیشه بدون سلام و علیک گفت: الو کجایی عشقم؟ من ماشین دارم. بیام دنبالت؟

_: بیا. امروز ماشین نیاوردم. تو یه شرکت سمت پونک هستم.

=: خوبه. بهت نزدیکم. میام.

بعد هم بدون خداحافظی قطع کرد. هومن وسایلش را جمع کرد. بعد هم به سرویس بهداشتی رفت. موهایش کمی بلند و بهم ریخته شده بودند. ته ریش و نگاه خسته‌اش هم ظاهرش را شلخته کرده بود. توی آینه دستی به موهایش کشید و از خودش پرسید: آخه چی می‌خوای بهش بگی؟ مگه قولی داده بودی که حالا می‌خوای زیرش بزنی یا چیزی رو تموم کنی؟ تو که تعهدی بهش نداری. تازه به فرض تمومش کنی. اگر زیبا قبولت نکنه چی؟

روی نیمکتی نزدیک در خروجی نشست. اصلاً دلش نمی‌خواست برود. حوصله نداشت. به خودش غر زد: کاریه که اول و آخر می‌خوای بکنی. پس همین الان تمومش کن. تو اگه قرار بود با هلیا به جایی برسی تو این چند سال رسیده بودی. چند ساله که می‌شناسیس و هیچوقت احساس تعلق خاطری بهش نداشتی. دختر خوبیه درست. قیافه تحصیلات خانواده... همه چی خوب. نوش جان صاحبش. تکه‌ی تو نیست. تا الان هم اشتباهی امدی.

هنوز درگیر بود که هلیا رسید و زنگ زد که تا سر خیابان برود. این طرف یک طرفه بود و نمی‌توانست وارد شود. از در بیرون رفت. هنوز کلافه بود که دوباره گوشیش زنگ زد. فکر کرد باز هلیا است و حرف دیگری دارد ولی زیبا بود.

قدمهایش را کندتر کرد و جواب داد: سلام زیباجان.

+: سلام. جانت بی بلا. خوبی؟

_: خوبم. تو خوبی؟

+: عالی! نقش قالیم حسابی پسندیده شد خوشحالم شکر خدا.

_: خدا رو شکر.

+: غرض از مزاحمت... تو گفتی تو کار سخت افزاری؟ من یه کارت گرافیک خوب بخوام به کجا باید سفارش بدم؟ یعنی آشنایی شرکتی جایی سراغ داری؟

با وجود آن که دلش نمی‌خواست به ماشین هلیا رسید و سوار شد. دستی به جای سلام برایش تکان داد و از زیبا پرسید: چه مشخصاتی داشته باشه؟

+: الان دو گیگ دارم فکر کنم چهار خوب باشه برام. رندرینگ... برای شفافیت نقشه‌ها... قیمتش هم البته مناسب باشه، الان وضع جیبم اصلاً خوب نیست ولی گیر دادم به این. گفتم شاید تو بتونی ارزونتر پیدا کنی.

هومن به یاد خاطراتش لبخندی پرمهر زد و گفت: گیر بدی هم که دیگه ول کن نیستی.

+: نه دیگه میخوام. آخه چند وقت تو فکرش بودم. بعد امروز بعد از هزار سال یه طرح خوب زدم، هی فکر کردم اگر کارتم بهتر بود چییی میشد. تو خودت دیدیش. نه نیار دیگه. خسیس نباش. اگه آشنا داری معرفی کن.

هومن با لبخند گوش داد و گفت: قبول. یه کارت گرافیک خوب حق این استعداده.

+: می‌خری برام؟

_: می‌خرم.

+: هورااااا! مرسییی! شماره کارتتم بده. زیرآبی بری و خودت حساب کنی و تخفیفای نجومی بهم بدی هم نداریم.

_: حالا یه جوری حساب می‌کنیم.

+: این یه جوریای تو رو من می‌شناسم هومن. اذیت کنی باید کارت رو بذاری تو کامپیوتر خودت!

_: باشه حالا پیدا کردم بهت زنگ می‌زنم. فعلاً خداحافظ.

+: خداحافظ.

گوشی را توی جیبش گذاشت و به سیل ماشینهای پیش رویشان چشم دوخت. هلیا آرام پرسید: باید تبریک بگم یا هنوز زوده؟

_: یه آشنای  قدیمی بود.

=: فکر می‌کردم همه دور و بریاتو می‌شناسم.

_: برعکس تو که اطلاعات رو قطره چکونی میدی و من هنوز مطمئن نیستم بدونم که چند تا خواهر برادر داری.

=: خوشم نمیاد زار و زندگیمو بریزم رو دایره.

_: هوم. آدمای درونگرا اینطوری هستن. از این نظر گاهی با آدمای برونگرا به مشکل می‌خورن.

=: تو خودت هم اونقدرا برونگرا نیستی. خیلی از زندگیت نمیگی. تو جمع هم آرومی.

_: ولی تو همه دور و بریامو می‌شناسی.

=: چون سعی کردی بهم معرفیشون کنی. یه جور تلاش برای آشنایی بیشتر.

_: بنظرم خیلی هم موفقیت آمیز نبوده.

=: اون دختره کیه؟

_: گفتم که. یه آشنای قدیمی.

=: و به خاطر اون الان اینجاییم؟

هومن نفس عمیقی کشید و گفت: نه. در واقع به خاطر اون نیست. بنظرم رابطه‌ی ما... داره یه جورایی فرسایشی میشه. از اولش یه جور کنار هم قرار گرفتن ساده بود و بعد هم پیشرفت بهتری نکرد.

=: بنظر من رابطه‌ی ما اشکالی نداره. من کنار تو آرومم. خوشحالم. تو هم تا حالا خوب بودی. حالا انگار یه دفعه دلتو زدم.

بدون این که منتظر جواب بماند نزدیک کافی شاپ پارک کرد و پیاده شد. هومن هم غرق فکر به دنبالش رفت. باهم وارد شدند.

پشت اولین میز نشستند. هلیا قهوه و هومن چای سفارش داد.

بعد از کمی فکر گفت: اینطوری نیست که بگم دلمو زدی. نه. من برای این رابطه خیلی تلاش کردم. سعی کردم بیشتر آشنا بشیم ولی تو برات سخته که جلو بیای.

=: اون دختره جلو میاد؟ خوب پا میده؟

هومن اخم کرد و گفت: بحث ما اون نیست. در مورد خودمون دارم حرف می‌زنم.

=: تا پیداش نشده بود که حرفی نبود.

_: ببین... من با اون دختر هیچ قول و قراری نذاشتم. چه بخواد با من باشه چه نخواد... من می‌خوام این رابطه‌ی فرسایشی رو تموم کنم. من دارم آسیب می‌بینم.

=: یهویی؟

هومن آهی کشید و به نقطه‌ای نامعلوم چشم دوخت. یهویی؟ شاید. تا وقتی که زیبا را ندیده بود فکر می‌کرد تلاشش برای حفظ رابطه با هلیا طبیعی است. ولی وقتی کنار زیبا اینقدر خوش و راحت بود احساس کرد از یک کلبه‌ی تاریک به قصر رسیده است. کنار زیبا آفتاب می‌تابید و زندگی رنگی بود. اما کنار هلیا باید چهارچوبهای او را می‌پذیرفت چون از نظر منطقی هلیا عیب و ایرادی نداشت.

_: نمیدونم. فقط امدم بگم دیگه نمی‌تونم. امیدوارم کنار من آسیبی ندیده باشی و از رفتنم اذیت نشی.

=: این حرف آخرته؟

_: بله. متأسفم.

=: نیستی.

_: هستم. به خاطر روزهایی که برای هردومون بی‌نتیجه گذشت.

=: ولی من... نمی‌تونم هومن... من فکر می‌کردم...

هومن غرق فکر شاخه نباتی توی فنجان بلور چای چرخاند و گفت: می‌تونی. باید بتونی. تو حقت بهتر از منه.

=: تو خوبی.

_: ولی کافی نیستم.

=: برای من هستی.

هومن چند لحظه جواب نداد. چایش را آرام نوشید و گفت: معذرت می‌خوام. برات بهترینها رو آرزو می‌کنم. خداحافظ.

بعد هم حساب میز را کرد و بیرون رفت. نمی‌توانست بماند. انگار کنار هلیا توی قفس بود. بیرون هوای پردود را نفس کشید و لبخند زد.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۵۷
Shazze Negarin

سلام به روی ماهتون 

شبتون پر از رویاهای رنگی

 

 

 

 

لبخند به نرمی توی دلش خزید. قبل از این که بتواند جواب بدهد، مهماندار تأکید کرد که گوشیش را خاموش کند.

گوشی خاموش را توی جیبش گذاشت و چشمهایش را بست. خوابش نمی‌برد. لحظه‌های روزش را مزه مزه ‌کرد. صبح زود بین هیجانات خودش و سفارشهای تمام نشدنی پدر و مادرش راهی شده بود؛ توی هواپیما جای خوبی کنار پنجره نصیبش شد و توانست تا مقصد از منظره لذت ببرد.

با تاکسی فرودگاه تا اداره‌ی مورد نظر رفته بود. هرچند که کمی دیر رسید و نگران شد و کارش با مقداری دوندگی انجام شد ولی بالاخره توانست نفس راحتی بکشد و از اداره بیرون بیاید.

چند تا اداره و مؤسسه را رد کرده بود تا بالاخره به آن پاساژ قدیمی و رنگ و رو پریده رسیده بود. فکر کرد شاید فست فودی آنجا باشد و بتواند ناهار بخورد که گرفتار آسانسور شد.

مدتی که حبس بود، تاریکترین و سختترین لحظه‌های سفرش بود اما بعد از آن... انگار بهار آمد و شکوفه‌ها در دلش دمیدند. کنار هومن و خانواده‌اش خوش گذشته بود. کلی خاطره زنده شد و کلی خاطره‌ی قشنگ و تازه به جا ماند.

هنوز غرق فکر بود که هواپیما به زمین نشست. باورش نمیشد اینقدر زود رسیده باشد! حتی کمربندش را هم باز نکرده بود.

مامان و بابا توی فرودگاه به استقبالش آمده بودند. چون وسیله‌ای نداشت باهم به طرف ماشین رفتند. درست بعد از سلام و علیک، سؤالهایشان شروع شد.

=: راحت رسیدی؟ هواپیما خیلی تکون نداشت؟

=: کارت انجام شد؟ اداره رو پیدا کردی؟

=: ناهار خوردی؟ غذاش خوب بود؟

=: پرواز صبح چطور بود؟ اذیت نشدی؟

سوالهایشان رگباری بر سرش می‌ریخت. به زحمت می‌توانست بین حرفهایشان فرصتی برای پاسخ دهی پیدا کند.

یاد آن دفعه که به خواهش هومن با خانواده‌شان به کوهستان پارک شادی رفته بود افتاد. هومن یک ساعت زبان ریخته و التماس کرده بود تا پدر و مادر زیبا راضی شوند و اجازه دهند که همراهشان برود. از آن طرف باید طوری می‌رفتند که زینت و هادی متوجه نشوند و بهانه نگیرند. بهرحال با کلی تلاش موفق شدند و رفتند. وقتی برگشتند با همین حالت سؤال و جوابها روبرو شد.

لبخندی زد و در حالی که با آرامش سؤالهایشان را جواب میداد به آن روز پارک و آن همه تفریح دونفره فکر کرد. پدر و مادر هومن برعکس پدر و مادر زیبا اصلاً نگران نبودند و از همان دم پارک راهشان را از آنها جدا کردند تا بچه‌ها هر طور که می‌خواهند تفریح کنند. آن زمان زیبا سیزده ساله و هومن هفده ساله بود. تمام پارک را زیر پا گذاشته بودند و ساعتها بعد خسته و کوفته و خندان به محل قرارشان با مامان و بابا رسیدند. باهم شام خوردند و به هتل برگشتند.

اینقدر غرق افکار خودش و البته جواب سؤالها بود که وقتی به خانه رسیدند تازه متوجه شد که هیچ حرفی از ملاقاتش با هومن و خانواده‌اش نزده است. از قسمت آسانسور فاکتور گرفت. نمی‌خواست مامان نگران شود و یک عالمه نصیحتش کند. گفت هومن را توی پاساژ دیده است و بعد به دعوت او به خانه‌شان رفته است.

مامان با تعجب پرسید: به همین راحتی رفتی خونشون؟!

+: نه خب... جلوی روم زنگ زد به مامانش پرسید هستین خونه یا نه، می‌خوام مهمون بیارم. گوشی هم روی بلندگو بود. مامانش گفت که خونه‌ان. منم رفتم. دلم براشون تنگ شده بود.

=: همیشه برام عجیب بود چطوری اینقدر باهاشون جوری! من هیچوقت نتونستم با مادرش رابطه‌ برقرار کنم. غیر از وقتهایی که دنبال تو می‌گشتم و دم اتاقشون می‌رفتم که ببینم اونجا هستی یا نه.

بابا گفت: ولی من از پدرش خوشم میاد. مرد فهمیده و خوبیه.

زیبا خواب‌آلوده گفت: مامان باباش خیلی مهربونن.

مامان گفت: برو بگیر بخواب. الان وایساده خوابت می‌بره.

+: یه دوش بگیرم بعد.

ساعتی بعد بالاخره به رختخواب رسید. یادش آمد که گوشیش را از اول پرواز روشن نکرده است. خواب‌آلوده روشنش کرد و در جواب پیام ناشناس نوشت: اینجا کرمان. شب بخیر.

چند لحظه بعد خوابش برد. صبح که بیدار شد گوشی را برداشت. به اینترنت خانه وصل شد. نیمه خواب تلگرام را باز کرد.

_: Hello! Rise & shine! :D

 به دیوار بالای تختش تکیه داد و به پیام هومن خندید. اسمش را نوشت و در دفتر تلفن ذخیره کرد.

مشغول تماشای عکسهای پروفایلش بود که پیام بعدی رسید: الو؟ how are u? سین می‌کنی تحویل نمی‌گیری.

+: loading.... هنوز بیدار نشدم.

_: اوووه! من دو ساعته سر کارم. امدم نشستم چایی بخورم و مخ تو رو کار بگیرم. حالام چاییم تموم شد باید برم. فعلاً...

+: بسلامت.

از جا برخاست و آماده شد. ساعت کارش از 9 صبح بود و هنوز کمی فرصت داشت. صبحانه خورد و به شرکت رفت. گزارش سفرش را به مدیر تحویل داد و با یک ماگ چای به اتاقش برگشت. بعد از سلام و علیک گرمی با همکارها پشت میزش کنار پنجره نشست. دفتر کار دلپذیری بود. یک گلدان پتوس پربرگ از دیوار تا روی میله پرده بالا رفته بود. پرده‌ی حریر سفید با قاب برگ سبز منظر‌ه‌ی الهام بخشی ساخته بود.

زیبا نقشه‌ها را روی میز پهن کرد. امروز می‌خواست طرح شادی بزند. طرحی پر از رنگهای زنده. فرشی که به باغ بهاری بماند. با خوشی مشغول کار شد. رنگها زیر دستش جان می‌گرفتند. سبز و سرخ و آبی روی کاغذ روان می‌شدند.

تا عصر طرحش را کامل کرد و با کامپیوتر برای نظرسنجی مدیران فرستاد. یک عکس هم با گوشی گرفت و برای هومن فرستاد.

نوشت: طرح امروزم. وقتی اینطور روان و راحت زیر دستم جاری میشه خیلی کیف داره. برعکس بعضی از روزها که تا عصر می‌شینم و هرچی می‌کشم به دلم نمی‌چسبه.

هومن عکس را باز کرد. انگار نقش قالی جان داشت و حس شادی را القا می‌کرد. لبخندی به آن همه رنگ زد و نوشت: این یکی ولی خیلی دلچسبه! بهت گفته بودم عاشق قالی هستم؟ اگر امکان مالی و مکانی رو داشتم هر ماه یه قالی می‌خریدم. الان اما فقط وقتی حوصله ندارم میرم قالی فروشی و فرش تماشا می‌کنم. اصلاً این فرشا رو که برام ورق میزنن روحم تازه میشه!

+: چه جالب! منم خیلی دوست دارم. ولی نمیرم. یعنی چون قصد خرید ندارم روم نمیشه. ولی هرکدوم از دخترای فامیل بخوان جهاز بخرن، خودمو کارشناس معرفی می‌کنم و به زور همراهشون میرم J

_: خانم کارشناس دلم میخواد یه بار در حال طرح زدن ببینمت. باید منظره‌ی تماشایی‌ای باشه.

زیبا یک آیکون بزرگ خنده گذاشت و نوشت: مطمئن نیستم اون قدرا تماشایی باشم.

_: هستی.

+: هستی کیه؟

این بار هومن بود که یک آیکون بزرگ خنده گذاشت و نوشت: حالمو خوب کردی دختر. باید برم یه کم کار دارم.

+: با هستی؟

_: آره       :D

زیبا خندید و نوشت: خوش بگذره.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۵۲
Shazze Negarin

سلام عزیزانم

جمعه شبتون بخیر

امروز روز پرکاری داشتم. نشد بیشتر بنویسم. 

 

 

 

 

زیبا ناگهان فرصت انتقام یافت. با لحن شوخی پرسید: چرا هول کردی حالا؟ به قول خودت فارغ از سن و جنسیت!

هومن چپ چپ نگاهش کرد و گفت: خودتی!

+: خودشیفته! الان عاشق قد و بالای رعنات شده باشم یا چشم و ابروی شهلات؟ بر و بازو و سیکس پک هم که نداری شکر خدا.

_: بیشتر از این نمی‌تونستی منو بکوبی نه؟

+: نه. فکر کنم دیگه حسابم صاف شد.

_: فکر می‌کردم با نجات جونت صاف شده.

+: اون که فقط مال همون روز بود که بدجور بهم خندیدی. این یکی مال اذیتایی بود که همیشه ساری و جاری بود.

_: so sorry!

کمی بعد به کوچه‌ی پردرختی رسیدند.

+: وای چقدر اینجا خوشگله!

_: چشماتون قشنگه.

+: میگن چشماتون قشنگ می‌بینه!

_: حالا هر دو. پیاده شو.

جلوی یک آپارتمان با نمای سفید و در و پنجره‌های قرمز با شیشه‌های رفلکسی ایستاد. زیبا با لذت به ساختمان چشم دوخت و پرسید: خونتون اینجاست؟ چه شاده!

_: بفرمائید.

به آسانسور که رسیدند هومن نگاهی کرد و گفت: اگر دلت بخواد شش طبقه رو پیاده بری،بهت حق میدم و همراهت میام. ولی این یکی اگر خدا بخواد درسته.

زیبا با لبخند گفت: با تو نمی‌ترسم.

هومن تبسمی کرد و جوابی نداد. باهم بالا رفتند. هومن در واحد را باز کرد و بلند گفت: سلام سلام. مهمون داریم چه مهمونی!

مادرش روسری روی سرش را مرتب کرد و با هیجان به استقبال آمد. پدرش هم همان نزدیکی ایستاده بود. با دیدن زیبا هر دو متعجب شدند. رسم هومن نبود که اینطور علنی و پرهیجان دختر به خانه بیاورد.

هر دو با تردید بهم و بعد دوباره به دختر زیبایی که در آستانه‌ی در ایستاده بود نگاه کردند. زیبا با خجالت سر به زیر انداخت و زمزمه کرد: سلام. من زیبائم.

هومن خندید و گفت: زیباجان غریبی نکن. بیا تو. زیبا همون دوست من که باهم هتل رو میذاشتیم رو سرمون!

گونه‌های زیبا رنگ گرفت و سرخ سرخ شد. دل هومن برایش زیر و رو شد. یادش رفته بود که وقتی خجالت می‌کشید چطور رنگ عوض می‌کرد و شبیه یک گل سرخ بهاری میشد.

 مامان با خوشحالی جلو آمد و زیبا را در آغوش گرفت. بابا با خنده و خوشرویی به او خوشامد گفت. هومن اما آرام در ورودی را بست و همان جا ایستاد تا خودش را باز یابد.

زیبا هدیه‌اش را به مامان داد و کلی تعارف و تشکر دریافت کرد. با خوشحالی وارد شدند. در حالی که روی مبلها می‌نشستند، بابا پرسید: زیبا یادته یه بار ما سوئیت طبقه سه رو داشتیم شما دو تا دائم تو بالکن بزرگش بازی می‌کردین؟

+: وای من عاشق سوئیتهای طبقه سه بودم. بالکنش خیلی هیجان انگیز بود. هومن یادته؟

به طرف هومن که هنوز رو به در ایستاده بود چرخید.

مادرش پرسید: هومن چرا خشکت زده؟

هومن برگشت. لبخندی روی صورتش نشاند و با کمی خجالت گفت: ام... هیچی. چایی بریزم؟

و برای این که بیشتر مورد توجه نباشد به آشپزخانه رفت.

مامان گفت: تو یخچال شربت آماده کردم. اول اونو بیار. من ببینم دختر گلم چی برام خریده!

با خوشحالی هدیه را باز کرد و کلی تشکر کرد.

هومن با دهان تلخ شده‌ای در یخچال را باز کرد. پارچ شربت را روی میز گذاشت. لیوانها را آماده کرد و با خود حساب کرد شانزده سال از آن روز که به اعتراف او خندیده بود گذشته بود. هزار بار به خود گفته بود که اشتباه کرده بود و امروز و این لحظه مهر تأییدی بر این احساسش بود. زیبا با خانواده‌اش هم خیلی جفت و جور و خوب بود.

شربت اشتباهاً روی میز ریخت. لب برچید و تمیزش کرد. لیوانها را پر کرد و توی سینی چید.

به هال که برگشت زیبا داشت به شوخی پدرش می‌خندید در حالی که مادرش هم از فرط دلتنگی دست او را گرفته بود.

شربت را دور گرداند و روی مبل تکی روبروی آنها نشست.

مامان گفت: خرابکاری نبود که تو این هتل شما دو تا نکرده باشین. یه بار روی این چرمای بالای تخت با خودکار نقاشی کردین. وای من چقدر خجالت کشیدم. زنه امد و کلی خمیردندون زد و تمیز کرد یه کم کمرنگ شد. ولی کامل پاک نشد!

بابا گفت: یه بارم زیبا سر شب گوشه‌ی نمازخونه خوابش برد. وای چقدر گشتیم تا پیداش کردیم. هومن هم نمی‌دونست کجاست.

_: قهر بودم. دعوامون شده بود.

+: رفتم تو نمازخونه قایم شدم، اینقدر گریه کردم تا خوابم برد.

مامان با خنده پرسید: سر چی دعواتون شده بود؟

+: اصلاً یادم نیست.

هومن هم شانه بالا انداخت و گفت: منم یادم نمیاد. فقط یادمه آخراش که پیدا نمیشد، فکر می‌کردم اگه به خاطر دعوامون، تنهایی از هتل زده باشه بیرون خودم می‌کشمش. خوشگل بود همیشه می‌ترسیدم دزد ببردش!

بابا پرسید: اون وقت می‌خواستی بکشیش؟

مامان گفت: نه بابا... یه چیزی میگه... جونش براش در می‌رفت. تمام سال اسم زیبا از دهنش نمیفتاد تا دوباره باهم بریم مشهد و صبح تا شب باهم هتل رو زیر و رو کنن.

دو ساعت مثل برق و باد گذشت. اینقدر خوش گذشت که مامان و بابا دلشان نیامد خداحافظی کنند. آماده شدند که تا فرودگاه او را بدرقه کنند.

توی فرودگاه مادر هومن شماره‌ی زیبا را گرفت و شماره‌ی خودش را به او داد. در آخرین لحظات به گرمی باهم خداحافظی کردند و زیبا به سالن ترانزیت رفت.

وقتی صبح سوار هواپیما شده بود، باور نمی‌کرد که شب با این همه حس خوب برگردد. روی صندلی هواپیما جا گرفت. کمربندش را بست و گوشی‌اش را برای آخرین بار چک کرد که خاموشش کند. یک پیام از یک شماره‌ی ناشناس داشت: سفر بخیر.

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۳۱
Shazze Negarin

سلام

بعدازظهر بهاریتون دلپذیر

 

 

دکور رستوران فیروزه‌ای و طلایی بود. هوایش سنگین و رسمی. پنجره نداشت. زیبا نفس عمیقی کشید و به اطراف نگاه کرد. رستوران هتل کودکیهایشان پنجره‌های بزرگی داشت. همیشه کنار پنجره می‌نشستند. مگر وقتهایی که برای بازی بعدی عجله داشتند و سر اولین میز جا می‌گرفتند.

هومن از پشت سرش پرسید: دوست داری کجا بشینی؟

زیبا به طرفش چرخید و نگاهش کرد. بغض غیرمنتظره‌ای را فرو داد و نجوا کرد: فرقی نمی‌کنه.

هومن به میز چهار نفره‌ای در گوشه‌ای دنج اشاره کرد و پرسید: اونجا چطوره؟

زیبا نفس عمیقی کشید و بدون جواب به طرف میز رفت. آرام نشست و به دیوارکوب طلایی روبرویش نگاه کرد.

هومن روبرویش ننشست. مثل آن وقتها کنارش در ضلع دیگر میز جا گرفت. اینطوری راحتتر می‌توانستند سر در گوش هم بگذارند و با خوشی پچ پچ کنند.

پیش‌خدمت جلو آمد و منو را با احترام جلویشان گذاشت. هومن آن را باز کرد و طوری که هر دو نفر به راحتی ببینند نگه داشت.

_: بقیه غذاهاش هم خوبه ولی من استیکشو پیشنهاد می‌کنم.

زیبا چشم از منو گرفت و نگاهی به او انداخت. هومن نگاهش را با لبخند پاسخ گفت و پرسید: چیه؟

زیبا سری به نفی تکان داد و رو به منو گفت: همون استیک با سس آناناس. نوشابه هم... سفید با لیمو.

_: نایس... سالاد؟ ماست؟ ترشی؟

سری به نفی تکان داد. هومن با لبخند نگاهش کرد. بچگیهایش که اینطوری سر تکان میداد موهای فرفری‌اش توی هوا تاب می‌خوردند. دلش می‌خواست بپرسد: موهات هنوز بلنده؟ هنوز هم فر داره؟

اما نمیشد. نفس عمیقی کشید و برای بار هزارم خودش را ملامت کرد که او را پس زده است.

کمی بعد پیش‌خدمت برای زیبا نوشابه و لیموترش؛ و برای هومن آب و سالاد آورد. روی کاهوها با هویج و گوجه طرح گل زیبایی زده بودند. یک سبد نان هم گذاشت.

هومن بطر آب را باز کرد و گفت: نوشابه اذیتم می‌کنه پیر شدیم رفت!

+: جمع نبند.

هومن قاه قاه خندید. یادش رفته بود کنار این دختر چقدر خوش می‌گذرد.

زیبا لقمه‌ای از نان سنگک جدا کرد و در حالی که نگاهش می‌کرد، پرسید: نون تستای صبحونه رو یادته؟ لبخند مهربون عباسی...

_: سرپیش‌خدمت هم با بقیه فرق می‌کرد. اصلاً اونجا همه چی یه جور دیگه بود. قبول داری؟

زیبا با لبخند تأیید کرد و هومن ادامه داد: نون تستا رو که اصلاً نگو. هنوز بوش زیر دماغمه. نمی‌دونم حالش اون حال نیست یا نون تستا دیگه اون مزه رو نمیدن.

+: نمی‌دونم. آیا پرسنل همه عوض شدن؟

_: احتمالاً... تو که جوونی ولی از اون زمان صد سال گذشته.

زیبا خندید و با کفش ورزشی ضربه‌ای به ساق پای او زد.

هومن هم خندید. سالاد را وسط گذاشت و بعد از این که سس زد، دو تایی از دو طرف ظرف شروع به خوردن کردند.

_: یه چیزی بگم زیبا؟ مونده رو دلم...

زیبا خندید و پرسید: چیه؟ یه کینه‌ی قدیمی؟ بگو! آبسه کرد دیگه!

_: نه کینه نیست. قدیمی هم نیست. فقط پای سن و سال و جنسیت که میاد وسط گفتنش سخت میشه.

+: باز سن و سال منو وسط نکش.

هومن خندید و گفت: نه... اگه واقعاً پیر بودیم که مشکلی نبود.

+: حالا اگه گفت... هی منو حرص بده. یادته آخر اون فیلم رو هیچوقت برام تعریف نکردی؟ همون که رو پله‌های طبقه سوم روبروی آسانسور نصفشو برام گفتی...

هومن خندید و سر به تأیید تکان داد. پله‌ها با موکتهای سبز پرز بلند، نرده‌هایی با دیواره‌های پوشیده شده با فیبر و تخته، احتمالاً برای جلوگیری از سقوط بچه‌هایی مثل آنها که مدام روی آنها سر می‌خوردند.

 دلش می‌خواست دست زیبا را که روی میز بود بگیرد و محکم فشار بدهد. نفس عمیقی کشید. توی چشمهای او نگاه کرد و گفت: باشه میگم. فارغ از سن و جنسیت... دلم برات تنگ شده بود رفیق قدیمی. خیلی از دیدنت خوشحالم.

خنده‌ی زیبا آرام آرام از صورتش پر کشید. مثل یک سرخی که جایش را به سفیدی داد. انتظارش را نداشت. مطمئن بود که الان هومن یک شوخی دیگر می‌کند. چشم از او نگرفت.

هومن بود که با خجالت خندید و رو گرداند. تکه‌ای کاهو سر چنگال زد و گفت: بی‌خیال... می‌دونم تو هم دلت برام تنگ شده بود. ولی گفتنش زشته گناهه بده... آخه نارفیق.... ما روزای قشنگی باهم داشتیم. چی میشه اگه آدم اینو بگه؟ چرا حتماً باید روش یه برچسب بخوره؟

زیبا با بغض نگاهش کرد. دلش می‌خواست حرف بزند اما نمی‌توانست.

غذایشان رسید و مجبور نشد دیگر جواب بدهد. مدتی در سکوت مشغول بودند تا این که هومن پرسید: پروازت چه ساعتیه؟

+: نه شب.

_: وسیله هم جایی داری یا فقط همین کولی؟

+: نه هیچی نیاوردم. مامانم داشت از نگرانی غش می‌کرد. هی می‌گفت اینو ببر اونو ببر. گفتم مامان بیابون که نمیرم. اگه لازم شد فرضاً یه لباس می‌خرم.

_: یادمه مامانت همه چی داشت! هرکدوم یه چمدون بزرگ داشتین. حتی بچه‌ها!

+: اونا که بیشتر! دیگه پوشک و پتو و شیر خشک و همه چی...

_: بیا بعد از ناهار بریم خونمون. مامانم خوشحال میشه.

+: نه بابا زشته نمیام. خیلی هم وقت ندارم. ساعت چهاره، هشت باید فرودگاه باشم.

_: خونمون نزدیکه. به پرواز می‌رسونمت.

+: آخه یه وقت مامانت نباشه یا کار داشته باشه...

_: بذار حساب کنم میریم تو ماشین بهش زنگ می‌زنم.

از جا برخاست و به طرف صندوق رفت. زیبا هم برخاست. نگاهی به بطری نوشابه انداخت و در دل به خودش غر زد: باز زدی زیر رژیم.

روبرویش روی ستون آینه بود. لباس و شالش را مرتب کرد. دستی به پهلوهای بیرون زده‌اش کشید و نالید: چاق!

_: به رفیق من توهین کردی نکردی ها! عصبی بشم خون جلو چشامو می‌گیره.

از رسیدن ناگهانی و لحن لاتی هومن خنده‌اش گرفت. بین خنده گفت: ولی خیلی چاقم.

_: ما به این هیکل میگیم تو پر. چیز بدی هم نیست. ماشین این طرفه. کجا میری؟

+: جهت یابیم عالی! مطمئن بودم از این طرف امدیم.

_: یادته تو راه حرم گم شدی؟

+: وای چقدر گریه کردم! مامانت پیدام کرد. یه عروسک هم برام خرید بلکه آروم بشم. ولی من تا به مامان خودم برسم گریه کردم. چه بچه‌ی لوسی بودم!

_: منم دم هتل وایساده بودم منتظر بودم برگردین. نفسم رفت تا اومدین. همش فکر می‌کردم از اون دزدای سیاه پوش تو فیلما بردنت.

زیبا خندید و سوار ماشین شد. هومن هم پشت فرمان جا گرفت و گفت: به کسی نگی ولی منم وقتی دیدمت گریه کردم. احتمالاً از خوشحالی بود. نمیدونم. ولی دویدم رفتم تو رستوران قدیمیه تو زیرزمین که کسی نبینه یه پسر بزرگ دوازده ساله داره گریه می‌کنه.

زیبا با لبخندی پر مهر نگاهش کرد. دلش می‌خواست برای دلجویی از او صورتش را نوازش کند. دست کشیدن روی ته ریش او چه حسی داشت؟ برای این که اشتباهاً این کار را نکند، دستهایش را محکم درهم قفل کرد.

هومن گوشی‌اش را نشانش داد. شماره‌ی خانه را گرفت و روی بلندگو گذاشت. مادرش جواب داد.

_: سلام مامان جان خوبین؟

=: سلام عزیزم. خوبم. تو خوبی؟ چه خبر؟

_: منم عالی! چه می‌کنین؟

=: مشکوک میزنی هومن!

_: می‌خواستم یه مهمون عزیز بیارم خونه. دو سه ساعتی میمونه، شام هم نمی‌خواد باید بره. نیفتی تو تعارف و تدارک. پذیرایی هم هرچی می‌خوای بگو می‌گیرم.

=: پذیرایی همه چی هست. نمی‌خواد. چرا شام نمیمونه؟

هومن نگاهی خندان به زیبا انداخت و گفت: برای این که الان ناهار خورده ساعت هشت هم باید فرودگاه باشه. من تقریباً به زور دارم میارمش خونه.

=: چرا نمیگی کیه؟

_: سورپریزه مامان جان. اگر به ترافیک نخوریم نیم ساعت دیگه خونه‌ایم. فعلاً خداحافظ.

 

کمی بعد زیبا در حالی که مغازه‌ها را نگاه می‌کرد گفت: یه جا نگه دار یه هدیه بگیرم.

هومن با ناز گفت: تو خودت هدیه‌ای خانوم!

زیبا غش‌غش خندید و گفت: هومن مسخره بازی کنی نمیام!

هومن هم خندید. جلوی چند مغازه نگه داشت و پرسید: حالا چی می‌خوای بخری؟ جای پارک هم اینجا نیست. تو پیاده شو من میرم یه کم بالاتر.

+: میرم تو این ظرف فروشی.

هومن بعد از پارک کردن ماشین به دنبال زیبا رفت. او را دید که یک دیس سرامیک صورتی به دست داشت. کنار دیس یک گل رز طلایی برجسته بود. زیبا دستی روی گل کشید و تبسم کرد. غرق خیال خودش بود. هومن را ندید. هومن اما عکسی ذهنی از لبخند رضایت او گرفت.

زیبا به طرف فروشنده چرخید و گفت: همین خوبه. لطفاً کادوش کنین.

هومن پیش رفت تا حساب کند اما زیبا اجازه نداد. نزدیک بود که کارشان به زد و خورد بکشد. بالاخره هم زیبا حساب کرد و باهم بیرون آمدند.

هومن پشت فرمان نشست و حرصی گفت: از بچگیت غد بودی!

زیبا دستی روی کادوپیچی زیبای فروشنده کشید و گفت: آخه خودم می‌خواستم کادو بدم.

هومن در حالی که از پارک خارج میشد و حواسش به ماشینهای عبوری بود، غرید: خودم خودم.

زیبا با لبخند نگاهش کرد. دلش برای این مرد ضعف میرفت و دیگر از مبارزه کردن خسته شده بود.

هومن یک دفعه نگاهش کرد و با تشر پرسید: به چی می‌خندی؟ آبرومونو بردی با لجبازیت.

+: هومن... دلم برات تنگ شده بود.

هومن یک دفعه گاز و ترمز را رها کرد. به کلی خلع سلاح شده بود. چند نفر اطرافش شروع به بوق زدن کردند. به خود آمد و در حالی که دوباره کنترل ماشین را به دست می‌گرفت، غرغر کرد: اگه تونستی به کشتنمون بدی!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۹ ، ۱۳:۵۰
Shazze Negarin

سلام عزیزانم

صبحتون پر از امید :)

 

 

 

=: خانم چرا شیر آب رو باز گذاشتی؟ حواست کجاست؟

شیر را به سرعت بست. سر و وضعش را مرتب کرد و بیرون آمد. هومن منتظرش بود. زیبا کنارش راه افتاد و گفت: همیشه بهم زور می‌گفتی!

_: خیلی مظلوم بودی. ولی جیغ جیغو هم بودی ها! جیغای بنفشت یادم نمیره.

زیبا شانه‌ای بالا انداخت و گفت: تنها وسیله‌ی دفاعیم بود.

از پاساژ بیرون آمدند.

_: ناهار خوردی؟

+: نه.

_: ماشین من تو کوچه کناریه. نگفتی مسافری؟

+: صبح زود امدم شب هم باید برم. برای یه کاری از طرف شرکت تو یه اداره همین طرفا کار داشتم. بعد گفتم بیام اینجا خرید کنم که اینطوری شد.

_: متأسفم. دیگه چه خبر؟ ازدواج کردی؟

زیبا از گوشه‌ی چشم نگاهش کرد. هیچ وقت حتی به خودش اعتراف نکرده بود، اما آن مسخره کردن هومن ضربه‌ی بدی به احساساتش زده بود. طوری که دیگر نمی‌توانست دل به مردی ببندد. سالهای بعد را با درس و کار پر کرده بود. اوائل مامان هم پشتیبانش بود و نمی‌خواست دخترش زود ازدواج کند. اما بعد از فوق لیسانس، خواستگارهای زیادی آمده و رفته بودند. هر کدام را به بهانه‌ای رد کرده بود.

برای اولین بار بود که توی ذهنش با دلیل گریز از ازدواجش روبرو میشد. تکانی خورد و زمزمه کرد: نه.

_: فکر کنم از ترس فشارت افتاده. می‌خوای همین جا صبر کن برم ماشین رو بیارم.

+: نه. می‌تونم بیام.

سعی کرد قدمهایش را سریعتر بردارد. اما خیلی ضعف داشت. هومن قدمهایش را با او هماهنگ کرد.

_: منم ازدواج نکردم. تو دانشگاه با یکی دوست بودم. هنوز داشتم به جدی شدن رابطه فکر می‌کردم که بورسیه گرفت و رفت خارج. تموم شد. یه بار هم دو سه سال پیش به اصرار مامان رفتم خواستگاری ولی اینقدر توقعاتشون بالا بود که نشد که بشه.

زیبا لبخندی به لحن شوخ و شاد او زد. اما در دل برای خودش زار میزد. هنوز دوستش داشت. هنوز بعد از شانزده سال دلش برایش می‌لرزید. حرف زدن با اعتماد بنفسش، بوی خوش اودکلنش، شلوار جین آبی تیره و کفشهای جیری که به پایش خوش نشسته بودند، دلش را به ناکجا می‌بردند.

_: یادته یواشکی می‌رفتیم تو کوچه‌ی پشت هتل با عیدیامون خرید می‌کردیم؟ از این سنگفرش پیاده رو یادش افتادم.

زیبا به زیر پایش نگاهی انداخت و با لبخند گفت: این شکلی نبود.

_: نه ولی شبیه بود.

+: دلم برای هتل تنگ شده. دیگه نرفتیم اونجا.

_: یه بار باید باهم بریم. از زیرزمین تا پشت بوم وجب به وجب بگردیم. رو نرده‌ها هم سر بخوریم.

زیبا خندید و گفت: من که خجالت می‌کشم. خودت تنهایی برو.

_: عکساشو دیدم. خیلی عوض شده. تنهایی برم دلم می‌گیره.

+: احساساتی شدی. بهت نمیاد.

_: پیر شدم. چند تا موی سفید هم دارم. البته نشونه‌ی خوش تیپیه.

لبخند مغروری زد. دکمه‌ی ریموت را فشرد و در جلو را برای زیبا باز کرد. حلقه‌ی سویچ را به او نشان داد. یک هفت تیر فلزی کوچک به آن آویزان بود. گفت: یکی از یادگاریهای کوچه‌ی پشت هتل.

زیبا دستی به هفت تیر کشید و آرام گفت: یادش بخیر.

_: سوار شو الان ضعف می‌کنی.

در را به رویش بست. کیفها را توی صندوق عقب گذاشت و پشت فرمان نشست.

زیبا آرام گفت: خیلی بد نیستم. فقط صبح زود بیدار شدم، خوابم میاد. اگر راه دوره یه کم بخوابم.

هومن وحشتزده گفت: نخواب. قند و فشارت افتاده.

به طرفش خم شد. داشبورد را باز کرد و بعد از این کلی خرت و پرت را بهم زد یک شکلات پیدا کرد. آن را باز کرد و گفت: اینو بخور تا بگردم یه چیز شور هم پیدا کنم. نخواب زیبا.

دقت کرد تا زیبا شکلات را خورد و بعد راه افتاد. از شدت عجله ضربه‌ی کوچکی به ماشین پشت سرش زد. غرّشی کرد و هر طور که بود ماشین را از پارک خارج کرد. دوباره گفت: زیبا نخواب.

زیبا سرش را به عقب تکیه داد و با بیحالی گفت: طوریم نیست. واقعاً شب نخوابیدم. خوابم میاد.

_: بذار ناهارتو بخوری من خیالم راحت بشه بعد بخواب.

کنار یک کیوسک روزنامه‌فروشی نگه داشت. با عجله یک بسته چیپس خرید و برگشت. آن را برایش باز کرد.

زیبا یک دانه روی زبانش گذاشت. عجیب بود ولی واقعاً داشت بیدار میشد.

+: انگار واقعاً فشارم افتاده بود.

_: مامان دیابت داره. فشارش هم همیشه پایینه. خاطرات بدی از افت قند و فشار دارم.

+: آخی... دلم برای مامانت تنگ شده. الان خوبه؟ بابات چطوره؟

_: خوبن خدا رو شکر. می‌خوای بریم دیدنشون؟

+: نه بابا زشته. خواهرزاده‌هات چطورن؟ الان حتماً بزرگ شدن. من فقط یه بار دیدمشون. چقدر بهت حسودیم میشد که دایی شدی. دلم می‌خواست زود خاله بشم.

هومن خندید. نگاه کوتاهی به چشمهای درشت عسلی چند رنگ او انداخت. دلش برایش ضعف رفت. چه حماقتی کرده بود که به او خندیده بود. آیا الان خیلی دیر شده بود؟

_: همون سالها عمو هم شدم. داداشم یه پسر داره، سوگل و سروین رو هم که دیدی. دیگه الان دبیرستانین. درست نمی‌دونم سال چندم.

و با کمی خجالت خندید. زیبا هم خندید.

+: منم امسال خاله شدم. زینت یه دوقلو زایید.

_: واقعاً؟!! زینت کوچولو؟ مگه چند سالشه؟

+: بیست و دو. عمه هم ان‌شاءالله تا آخر سال قراره بشم. خونمون بعد از سالها سکوت، پر از بچه میشه.

_: آخیییی.... هادی هم زن داره؟ احساس پیری کردم یه دفعه! وای خدا... چه بامزه! نصف من بود! خب... بزرگ خانواده چرا ازدواج نکرد؟

+: چون به ترشی لیته علاقه داشت.

هومن قاه قاه خندید. نگاهش روی مانتوی آبی بنفش او نشست. لبش را گاز گرفت. دوباره به ترافیک پیش رویش چشم دوخت و گفت: یه جا می‌خوام ببرمت... استیک با سس آناناس بخوری.

زیبا با خنده پرسید: واقعاً؟ دیگه هیچوقت تو هیچ رستورانی ندیدم.

_: چند بار باهم استیک خوردیم؟

+: نمی‌دونم. بچه بودیم که نداشت. شاید اولین دفعه من ده سالم بود.

_: شاید... اصلاً یادم نیست. منوی روز به دیوار آسانسور رو یادمه. روزایی که هنوز نمی‌تونستی بخونی هم یادمه!

+: الان دیگه می‌تونم بخونم.

_: براوو! چی خوندی حالا؟

+: هنرهای سنتی. دو سه ساله که برای یه شرکت طراحی نقشه قالی انجام میدم.

_: چه قشنگ! عالیه! کرمان هم شهر قالی! خیلی خوبه. هی... الان یادم اومد... کرمان هم جزو پیشنهاداتشون بود...

+: چه پیشنهادی؟

_: پیشنهاد انتقالی. شرکت داره تعدیل نیرو می‌کنه. بعضیا رو که نمی‌خواد اخراج کنه به شعبه‌های شهرستان منتقل می‌کنه. به منم گفتن می‌تونم بین مشهد و تبریز و کرمان و بندرعباس یکی رو انتخاب کنم.

+: من بودم می‌رفتم مشهد.

_: خودم هم داشتم به مشهد فکر می‌کردم. البته دلم هوای دریا رو هم داشت. الان فکر کردم کرمان هم یه گزینه است.

+: شغلت چیه؟

_: سخت افزار کامپیوتر خوندم. کار شبکه و کابل کشی و نگهداری و اینا می‌کنم. الان برای همین ابزار همراهم بود. اومده بودم تو پاساژ کابل بخرم ببرم یه جا کار کنم، که زنگ زدن گفتن فردا بیا.

+: فکر کردم کارت نگهداری آسانسوره.

_: نه بابا فقط داشتم رد می‌شدم. حین تحصیل دوره‌های فنی مختلفی رو دیدم. یکیش هم آسانسور بود.

+: خدا رو شکر که اونجا بودی. اینقدر خلوت بود که بنظر نمیومد هیچکس از اونجا رد بشه.

_: بدجوری ترسیدی.

+: خیلی...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۹ ، ۰۹:۰۷
Shazze Negarin

سلام 

صبحتون به خیر و شادی :)

 

 

 

زیبا ضعف کرده بود. کف آسانسور چهارزانو نشست و کیفش را در آغوش کشید. یک نفر آن بیرون داشت سعی می‌کرد که در را باز کند. وقتی بالاخره باز شد خود را بین دو طبقه دید. همانطور نشسته چرخید، با ترس پاهایش را بیرون برد و از لبه‌ی اتاقک آویزان کرد.

هومن سر برداشت و حیرتزده به آن نگاه آشنا چشم دوخت. چند قدم عقب رفت و لبش را محکم گاز گرفت تا مطمئن شود که خواب نمی‌بیند. سالها از آخرین دیدارشان گذشته بود ولی او تا عمر داشت این چشمهای رنگین را فراموش نمی‌کرد.

زیبا اما او را نشناخت. جوانک لاغر هیجده ساله‌ای که می‌شناخت شباهت زیادی به این مرد جا افتاده‎‌ی خوش هیکلی که روبرویش بود نداشت.

با ترس نگاهی به پایین انداخت. تقریباً یک متر با زمین فاصله داشت و آن گودال ترسناک هم زیر پایش بود. جرأت نداشت بپرد.

سر برداشت و بریده بریده پرسید: میشه... کمکم... کنین؟

هومن به زحمت جلو آمد. تا آخر عمرش شرمنده‌ی این نگاه بود. فهمید که او را نشناخته است. حالا هم زمان خوبی برای معرفی نبود. کولی‌ گلدار را گرفت و کنار مال خودش روی زمین گذاشت. دست زیر بازویش برد و آرام و مطمئن گفت: بیا... دارمت.

زیبا دوباره نگاهی به زیر پایش انداخت. راهی نبود. نمی‌توانست بدون کمک بپرد. می‌ترسید توی چاه زیر اتاقک بیفتد.

در دل خدا را شکر کرد که مرد ظاهر مرتبی داشت و قابل اعتماد بنظر می‌رسید. دست روی شانه‌ی او گذاشت. یقه‌ی پیراهنش کمی عقب رفت و خال آشنایی روی گردنش نمایان شد. زیبا هول کرد و برای چند لحظه موقعیتش را از یاد برد. چند نفر بودند که یک خال درشت بیضی کنار شاهرگشان داشته باشند؟ این یک عارضه‌ی عمومی نبود.

هومن از غفلت او استفاده کرد و او را پایین کشید. پای زیبا که به زمین رسید به خود آمد و دستپاچه تشکر کرد. از آسانسور و از هومن فاصله گرفت. الان پشت به او داشت. خاطرات مثل سیل در ذهنش جاری شدند. دختر چهارده ساله‌ی احساساتی‌ای را به خاطر آورد که در راهروی آن هتل دوست داشتنی به این مرد ابراز عشق کرده بود. او تمام خلوص و احساسش را وسط گذاشت ولی هومن از خنده ریسه رفت. اینقدر خندید که چشمهایش اشک زدند. تا توانست او را مسخره کرد. طوری که زیبا تقریباً مجبور شد که بگوید شوخی کرده است و فقط می‌خواسته با این لطیفه او را بخنداند.

هومن هم روی شانه‌اش زد و با خنده گفت: می‌دونستم. باورم نمیشه اینقدر احمق باشی که تو این سن به این چیزا فکر کنی. راستی ما عصری داریم میریم. بیا بریم یه کاغذ پیدا کنیم شماره تلفن و آدرس خونمون رو بهم بدیم طول سال نمی‌بینمت دلم برای مسخره بازیات تنگ میشه.

زیبا چهره در هم کشید و غرید: لازم نکرده. ما دیگه بزرگ شدیم.

بعد هم پا تند کرد و از او دور شد.

هومن از پشت سرش گفت: هی صبر کن. ناراحت شدی؟ تو که جدی نبودی... کجا میری؟

*

هومن سر برداشت و نگاهی به آسانسور انداخت. درست بعد از رفتن زیبا پشیمان شده بود. فهمید که برای همیشه دوستیش را از دست داده است. از اتفاق روزگار همان هم آخرین دیدارشان شد. دلش برایش تنگ شده بود. به طرفش چرخید. زیبا هم همان موقع برگشت. بلافاصله نگاهش به زیر افتاد و آرام گفت: متشکرم.

خم شد و کیفش را از روی زمین برداشت.

هومن بلاتکلیف نگاهش کرد. باید حرفی میزد اما نمی‌دانست چه بگوید. زیبا هم بدون حرف دیگری راهش را کشید و با قدمهایی لرزان رفت. آثار ترس و افت قند و فشار و حال خرابش یک طرف... این که بعد از شانزده سال هنوز هم این مرد لعنتی را دوست داشت یک طرف دیگر... حتی نتوانست مثل آدم تشکر کند. مثل همان بار آخر از کنارش گذشت و هومن حتی به خود زحمت نداد که به دنبالش بیاید. یک خداحافظی درست و درمان هم نکرده بودند.

ده سال متوالی هر سال هفته‌ی اول عید را باهم توی آن هتل دوست داشتنی در مشهد گذرانده بودند. پدرهای هر دو مدیر اداره بودند و این اولویت را داشتند که هفته‌ی اول نوروز را در هتلی که اداره برایشان در نظر گرفته بود اقامت کنند.

ولی از سال بعد از آن پدر هومن بازنشسته شد و این امتیاز را از دست داد. قرارداد اداره هم با هتل تمام شد و هتل دیگری را اختیار کرد که اصلاً شباهتی به هتل قبلی نداشت. حتی نوروزها هم شکل دیگری گرفت و هر سال بهانه‌ای پیش آمد که خانواده‌ی زیبا، دیگر نوروز را مشهد نباشند.

زیبا از پیچ راهرو گذشت که هومن به خود آمد. یک دفعه همه‌ی ابزارش را توی کولی ریخت و بدون این که زیپش را ببندد آن را برداشت و به دنبال او دوید.

_: زیبا صبر کن. ببخشید... خانم نوروزی...  منو شناختین؟

حالا که از پشت سرش صدایش را می‌شنید آن را هم به خاطر می‌آورد. گرچه کمی سنگین‌تر شده بود اما هنوز رنگی از گذشته داشت.

یک پیچ‌گوشتی با سر و صدا روی زمین افتاد. زیبا از جا پرید. هومن خم شد و آن را برداشت. توی کیفش گذاشت و در حالی که زیپش را می‌بست از گوشه‌ی چشم به دست چپ زیبا نگاه کرد. حلقه نداشت.

زیبا هم دست خالی از حلقه‌ی هومن را دید ولی مثل هر بار که او را به خاطر می‌آورد با تأکید به خود گفت: دیگه هرگز بهش فکر نمی‌کنی!

_: من... من هومن هستم.

زیبا بدون این که به او نگاه کند با اخم گفت: یادم نمیاد.

وجدان ملامتگرش فریاد کرد که این رفتار درستی با کسی که جانش را نجات داده است نیست؛ اما توقف نکرد و هومن هم پا به پایش آمد تا به راه پله رسیدند.

_: من یه عذرخواهی بهت بدهکارم.

+: شما چیزی به من بدهکار نیستین.

_: نباید مسخره‌ات می‌کردم.

زیبا توی پاگرد به طرف او برگشت. سخت بود اما به چشمهایش نگاه کرد و گفت: الان هم جونمو نجات دادی. یک یک مساوی. دیگه حسابی باهم نداریم. خداحافظ.

البته امکان نداشت که الان از هم جدا شوند. هنوز سه طبقه باید پایین می‌رفتند و هیچ کدام هم کاری بین طبقات نداشتند که از راه پله خارج بشوند.

_: حساب نه... ولی یه خاطره‌هایی باهم داریم.

+: نمی‌خوام بهشون فکر کنم.

_: گفتی بخشیده شدم.

+: و تمام.

_: و تمام چیه؟ دارم از فضولی می‌میرم. این سالها کجا بودی؟ چکار کردی؟ اینجا مسافری یا مجاوری؟ تو این پاساژ چکار داشتی؟

+: برای چی باید جواب بدم؟

_: برای این که ما یه روز خونهامون رو قاطی کردیم که تا ابد باهم دوست باشیم.

+: من فقط ده سالم بود. اگر جاش چرک کرده بود چی میشد؟

_: دست بردار. یه زخم سر سوزن و یه قطره خون تا حالا کسی رو نکشته.

به طبقه‌ی همکف رسیدند. زیبا نگاهی به اطراف انداخت و پرسید: جایی هست بتونم یه آب به صورتم بزنم؟

هومن نگاهی به دستهای سیاه و روغنی خودش انداخت و گفت: بیا بریم. آخر راهروی سمت چپه.

قبل از این که هر دو وارد شوند، هومن آرام تأکید کرد: خواهش می‌کنم بمون. باهات کار دارم.

زیبا دستهایش را تمیز شست و به صورتش آب زد. با خستگی توی آینه‌ی دستشویی نگاه کرد. رنگ به رو نداشت. خسته و گرسنه بود. کاشیهای سفید قدیمی او را به یاد هتل می‌انداختند. یک بار هومن به همراهش توی دستشویی زنانه آمده بود و داشتند توی یک بادکنک آب می‌کردند.

زن چاقی از دستشویی بیرون آمد و به هومن تشر زد که نباید آنجا باشد. هومن با یک حرکت سریع که معلوم نبود اشتباهی بود یا عمدی، آب بادکنک را روی لباس زن ریخت.

زیبا که هم خنده‌اش گرفته بود هم ترسیده بود تند گفت: وای ببخشید.

هومن بلافاصله بیرون پرید و معلوم نبود کجا گم شد. زن کلی غر زد و با زیبا دعوا کرد. زیبا هم شنید و بعد بیرون آمد. در حالی که دندان قروچه می‌رفت به دنبال هومن چشم گرداند.

+: مگه گیرت نیارم. خرابکاری رو تو کردی دعوا رو من شدم.

هومن جفت پا پشت سرش پرید و پقی کرد.

+: لعنتی! دیوونه! ترسیدم! کجا بودی؟ زنه کلی دعوام کرد. سردش هم شده بود. دیگه می‌خواست منو بزنه!

_: ها سرده. دیدی برف باریده؟ بیا بریم تو حیاط.

+: اصلاً شنیدی چی گفتم؟

_: نه. بیا بریم برف بازی.

لب نرده‌ی راه پله یک وری نشست و به پایین سر خورد. زیبا هم عین همان حرکت را انجام داد. تازگیها یاد گرفته بود که اینطوری سر بخورد و آنقدر نمی‌ترسید که مثل کوالا به نرده بچسبد و پایین برود.

از پارکینگ به حیاط رسیدند و مشغول برف بازی شدند. اینقدر هومن گلوله بارانش کرد تا اشکش در آمد و تهدید کرد که می‌رود. بالاخره هم هومن دست برداشت و راضی شد که باهم آدم برفی بسازند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۹ ، ۱۰:۲۷
Shazze Negarin