ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۱ ثبت شده است

سلام heart

 

کمی بعد دوباره راه افتادند. عرفان و لعیا آخرین نفرات بودند که سوار شدند. لعیا خود را به ردیف آخر رساند و کنار دنیا نشست. عرفان هم کنار ردیف دوم ایستاد. آنقدر او را با نگاه تعقیب کرد تا از جا گرفتنش مطمئن شد. بعد کنار جهان نشست و با حسرت نجوا کرد: از همین الان دلم براش تنگه.

جهان از زیر کلاه کپی که سایبان صورتش کرده بود، پرسید: به خودش هم گفتی؟

=: نه بابا چی بگم؟ به این دخترا یک کلمه حرف بزنی باید حلقه‌ی ازدواج رو کنی. الان نمی‌تونم. فعلاً باید برگردم کاشان، یه کم خانواده رو بپزم تا راضی بشن پا پیش بذارن. البته اگررر راضی بشن.

_: میگم به جای بندر می‌رفتیم کاشان بهتر نبود؟ جاهای دیدنی هم زیاد داره.

=: اون وقت به جای هتل خراب می‌شدین تو خونه‌ی ما؟ نه مرسی.

_: چرا که نه؟ خانواده‌ات هم با خانم ناظری آشنا می‌شدن.

=: بیست نفر بریزن اونجا به خاطر آشنایی یه نفر؟

_: حالا... اصلاً مگه خونه‌ی شما اینقدر جا داره که چونه می‌زنی؟

=: خونمون قدیمیه. بزرگه. از اون خونه قدیمیا که داره می‌ریزه پایین ولی مامان و بابا عاشقشن. صد بار دعوتت کردم. نیومدی که!

_: نشد دیگه.

=: نخواستی. قابل ندونستی.

_: چرند نگو.

عرفان بی‌حوصله رو گرداند. جهان هم لبه‌ی کلاه را تا روی چانه‌اش پایین کشید و سعی کرد بخوابد. بخوابد و به چشمهای زیبای خواهر عرفان فکر نکند. او را همان سال اول دانشجویی دیده بود. با پدر و مادرش آمده بودند تا برای عرفان خانه کرایه کنند. هنوز جهان و عرفان صمیمی نشده بودند که دلش را پیش خواهرش جا گذاشت. اصلاً به همین خاطر به عرفان نزدیک شد. خیلی زود دوست شدند. عید همان سال اول بود که عرفان از او دعوت کرد که برای عروسی خواهرش به کاشان برود. آن دفعه را که نرفت. دعوتهای بعدی را هم بهانه آورد. دلش نمی‌خواست با خواهر متأهل او روبرو بشود. حالا که بعد از شش سال دو تا بچه هم داشت.

 

صابر نگاهی به ساناز انداخت که داشت تندتند خودش را باد می‌زد. پیشانیش خیس عرق شده بود. دلش بهم خورد. رو گرداند. اگر از جمع خجالت نمی‌کشید ترجیح میداد کنار او ننشیند. نه که از ساناز بدش بیاید اما عاشقش هم نبود.

دو سه سال پیش که مامان فهمیده بود که دختر دوست قدیمیش همکلاسی صابر است، تمام تلاشش را کرده بود که با رساندن آنها بهم، دوستی قدیمیش را احیاء کند. چندین مهمانی مختلف خانوادگی و دوره‌ی زنانه و سفره و جلسه و ختم انعام و هر بهانه‌ای که میشد حضور ساناز را در خانه‌ی آنها توجیه کند، برگزار کرد.

صابر هم که از سنگ نبود. کم‌کم به حضور او، به همرنگی‌اش با خانواده، به دستپخت خوبش، به ابراز علاقه‌های زیرپوستی‌اش عادت کرد. تا بالاخره وقتی مامان چند ماه پیش برنامه‌ی خواستگاری را ریخت، نه نیاورد.

قرار عقدشان با فوت یکی از اقوام و بعد هم امتحانات پایان ترم عقب افتاد. حالا با کلی برنامه‌ریزی برای دو هفته دیگر قطعی شده بود.

صابر چشمهایش را بست و فکر کرد که اگر در آزمایشهای پیش از عقد مشکلی پیش بیاید، چه اتفاقی می‌افتد؟ مطمئن نبود که از بهم خوردن این ازدواج خیلی ناراحت بشود. از این فکر وحشت کرد و یک دفعه صاف نشست. نگاهی به ساناز انداخت.

ساناز پرسید: چی شد؟

=: هیچی. خوبی؟

=: دارم کباب میشم. اگر عشق دریا نبود محال بود بیام.

=: گرماش هم خاطره میشه.

 

دنیا نگاهی به لعیا انداخت. پرسید: خوش گذشت؟

لعیا چپ چپ نگاهش کرد و گفت: فقط یه کم قدم زدیم.

+: حرفی هم زد؟

=: عرفان که همیشه داره حرف می‌زنه.

+: نه منظورم حرف اصلیه.

=: نه بابا. جون به جونش بکنن نمیگه. لعنتی حالام که داره میره. هنوز نرفته دارم دق می‌کنم. باید برم کلاس ورزشی چیزی ثبت نام کنم بیکار نباشم. بمونم تو خونه میمیرم.

+: آفرین. خیلی خوبه. حق نداری زانوی غم به بغل بگیری.

=: دوسش دارم دنیا. فقط صداشو بشنوم ضعف می‌کنم. ولی می‌فهمم این دندون پوسیده رو باید کشید. کاش دردش به اندازه دندون کشیدن بود و با چار تا مسکّن تموم میشد. نمی‌دونم چقدر طول می‌کشه تا بتونم عادت کنم. بابا هم از وقتی خواستگاری عمو رو رد کردم باهام سرسنگینه. حق هم داره. خداییش از بیرون آدم نگاه کنه کی بهتر از امیر؟ همه چی تمومه. ولی... اصلاً نمی‌تونم بهش فکر کنم. نمی‌تونم.

دنیا آهی کشید. این حرفها را زیاد شنیده بود. به نظرش خواهرش به عرفان معتاد بود! هرجور حساب می‌کردی امیر هم خوش‌قیافه‌تر بود هم تحصیلکرده‌تر، هم شغل خوبی داشت، هم کلی مزیت دیگر که عرفان هیچکدام را نداشت.

غرق فکر به لعیا خیره شد. عاشق شدن اینطوری بود؟ همیشه غم هجران کشیدن؟ نه غم هجرانش خوب بود نه وصالش! مثل آن دو تا... صابر و ساناز... چرا خوشحال به نظر نمی‌رسیدند؟ مگر نامزد نبودند؟ چرا عاشق نبودند؟

رو گرداند. شانه‌ای بالا انداخت و به خودش گفت: خوشبین باش. خستگی و گرما همه رو کلافه کرده. الان که سر ظهر هم هست. گشنگی هم امده روش. عاشقی رو کجای دلشون بذارن؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۳:۵۹
Shazze Negarin

اردوی خداحافظی

 

عرفان از جا برخاست. بین تکانهای مینی‌بوس کهنه خودش را به جلو رساند و رو به جمع با لحن مهماندارهای هواپیما گفت: خانمها آقایان سفر خود را در ارتفاع دو پا از سطح زمین به مقصد شهر بندرعباس آغاز می‌کنیم. امیدواریم حالا که در این هوای دلچسب تیرماه هوس جنوب کردیم از گرما نپزیم! اصلاً هرکی پخت می‌خوریمش! پس هوای خودتونو داشته باشین. بهرحال گرونیه و ما هم دانشجو و این چند سال هرچی دادن خوردیم و خوردن رفقا نباید خیلی کار سختی باشه. دیگه خود دانید...

یک نفر از عقب مینی‌بوس داد زد: تو گلوت گیر می‌کنیم عرفان جان!

عرفان شانه‌ای بالا انداخت و گفت: نه فکر نمی‌کنم. شما اهل محل بودین و غذای سلف کم خوردین. ما والا هرچی بوده خوردیم. آسیابمون همه چی آرد می‌کنه. حالا غرض از مزاحمت... امیدوارم در این اردوی پایانی خداحافظی خیلی گرمی با دوره‌ی دلچسب کارشناسی بکنیم. بعضی دوستان هم که اینجا نشستن گویا قراره با دوره‌ی مجردی هم خداحافظی کنن و خدا بخواد دو هفته دیگه عقدشونه. حالا کار به این ندارم که قشنگ جوری تنظیم کردن که من تو جشنشون نباشم، من هرجوری باشه تو این سفر شیرینی خودم رو می‌گیرم، این سهم منه، حق منه... بحث من یه چیز دیگه است. آدما چه جوری تصمیم می‌گیرن متأهل بشن؟ خیلی کار سختیه. نیست؟

و سؤال آخر را رو به ساناز و صابر که نامزد بودند پرسید.

صابر پوزخندی زد و گفت: ما اشتباه کردیم. تو نکن.

ساناز متعجب گفت: وا! صابر!

صابر دستهایش را بالا برد و گفت: غلط کردم عشقم. غلط کردم. خیلی هم تصمیم درستیه. خیلی هم خوبه. آدما با ازدواج به کمال می‌رسن و از این صحبتا...

عرفان پرسید: این کمال که میگین اسم بچتونه؟

صابر قاه قاه خندید ولی ساناز با اخم رو گرداند.

جهان دوست عرفان که از این بحث خوشش نیامده بود گفت: عرفان بیا بشین. جلوییا یه آهنگ شاد بذارین.

صدای آهنگ که بلند شد عرفان هم نشست و پرسید: تو باز فتیله‌ی ما رو کشیدی پایین؟ بابا داشتم شوخی می‌کردم. چرا جنبه نداری؟

_: خانمش ناراحت شد.

=: خب اون جنبه نداره. تو چته؟

_: مسافرته عرفان. رعایت کن. شاید یکی خوشش نیاد. بذار به همه خوش بگذره.

=: تو دیگه خیلی سخت می‌گیری.

جهان حرفی نزد و از پنجره به بیرون خیره شد. از اول دانشگاه با عرفان شوخ و پر سروصدا رفیق شده بود. عرفان پسر خوب و بامعرفتی بود. فقط گاهی شوخیهایش از حد می‌گذشت. حالا هم دانشگاه تمام شده و به زودی به شهر خودش برمی‌گشت. دلش برایش تنگ میشد.

دو سه ساعت بعد مینی‌بوس خراب شد. ولی از شانس خوبشان نزدیک یک روستای خوش آب و هوا بودند. جوی آبی از همان حوالی رد میشد و چند درخت هم سایه گستر بودند.

همگی پیاده شدند. ساناز غرق فکر به طرف یکی از درختها رفت و پای آن نشست. صابر هم به طرفش رفت و بدون حرف کنارش جا گرفت.

بقیه هم دور و بر پراکنده شدند. عرفان به طرف لعیا رفت و گفت: خانم ناظری شما از قورباغه نمی‌ترسی؟

لعیا که کنار جو ایستاده بود از جا پرید و پرسید: اینجا قورباغه یه؟

=: نه... گفتم حالا قورباغه باشه بهتر از ماره. یه صدای هیس هیسی از لای بوته‌ها میاد.

جهان پیش آمد و گفت: مزخرف میگه. شما به دل نگیر.

لعیا خندید و گفت: می‌شناسمش.

جهان سر برداشت و به دختری که در سکوت کناری ایستاده بود نگاه کرد و پرسید: اون کیه؟

لعیا گفت: خواهرم. دنیا.

عرفان غرغرکنان زمزمه کرد: خونوادش اجازه نمی‌دادن تنها بیاد اردو. خواهر کوچیکشو فرستادن مواظبش باشه.

لعیا هم زیر لب اعتراض کرد: عرفان!

=: جهان از خودمونه. دوست صمیمیمه. ضمناً دهنش هم قرصه.

لعیا قری به سر و گردنش داد و با حرص گفت: بر خلاف تو.

جهان به طرف دنیا رفت و پشت سرش ایستاد. مسیر نگاه او را پی گرفت و به صابر و ساناز رسید. آرام گفت: با وجود اینکه کنار همن، خیلی از هم فاصله دارن.

دنیا که متوجه‌ی حضور او نشده بود، تکانی خورد. به طرف او برگشت. با اخم پرسید: چطور فکرمو خوندی؟

جهان تبسمی کرد. شانه‌ای بالا انداخت و گفت: فکرتو نخوندم. نظرمو گفتم.

صدای جیغ لعیا همه‌ی نگاهها را به طرف او کشید. پایش سر خورده بود و توی جو افتاد. عرفان غش‌غش می‌خندید. لعیا از جا برخاست و غرغرکنان او را به باد ناسزا گرفت.

جهان زیر لب گفت: کرم از خود درخته.

دنیا با همان اخم و جدیت گفت: دو طرفه است.

_: البته... عرفان خیلی ادعاش میشه ولی واقعاً دلش گیره.

+: دلش گیر نیست. فقط کرم داره. اگر جدی بود یه حرفی میزد.

_: موقعیتشو نداره. عرفان هر عیبی داشته باشه، عشقشو نمی‌تونه آزار بده.

+: این آزار نیست که شیش سال دور و برش پلکیده و دوتایی هی این درس لعنتی رو کش دادن و حالا هم داره میره؟ اگر واقعاً منظور داشت حرفشو مردونه میزد. اگر منظور نداره این کارا چیه؟

جهان تبسمی کرد. چندین متلک آماده درباره‌ی عصبانیت و تهاجم ناگهانی او تا پشت لبش آمد و همه را فرو خورد.

بعد گفت: هنوز سنی ندارن. بذار برگرده، پیش باباش کار کنه، پولی جمع کنه، به موقعش حرفش هم می‌زنه.

+: همسنن. مشکل اینه. لعیا همه‌ی خواستگارای خوبش رو به خاطر این... چیز.... رد می‌کنه.

جهان ابرویی بالا انداخت و با لبخندی فریبنده پرسید: جای چیز فحش بذارم؟

دنیا شانه‌ای بالا انداخت و گفت: بهرحال کارش قشنگ نیست. حالا کجا رفتن؟

_: اونجا. بنظرم رفتن تو ده براش خوراکی بخره از دلش در بیاره.

+: فقط بلده با پفک خرش کنه. لعیا هم ساده!

_: طرفین راضین. مشکل تو چیه؟

+: داره با زندگی خواهرم بازی می‌کنه. لعیا هم حالیش نیست.

_: هی... من اگر خواهر کوچیکم این جوری پشت سرم جلوی یه غریبه حرف بزنه خیلی ناراحت میشم.

دنیا سر برداشت و برای اولین بار مستقیم توی صورت او نگاه کرد. مکثی کرد و بعد گفت: غریبه نیستی. دوست عرفانی. گفتم شاید به گوشش برسه و فایده‌ای بکنه. البته اگر لعیا بفهمه من اینا رو گفتم تکه تکه‌ام می‌کنه.

_: نکنه مشکل تو اینه که تا خواهر بزرگتر ازدواج نکنه، راه برای کوچکتره باز نمیشه...ها؟ یا شاید داری حسودی می‌کنی؟

+: راه؟؟؟ حسودی؟؟؟ ولم کن بابا.

بعد هم در حالی که از دور میشد غرغرکنان زمزمه کرد: کی ما رو می‌گیره؟

جهان دستهایش را توی جیبهایش فرو برد و با لبخند به رفتن او چشم دوخت. دخترک بامزه بود. عصبانیتش هم قابل درک بود. هرچند جهان اینقدر عرفان را می‌شناخت که به نیت پاکش قسم بخورد، اما نمی‌توانست دنیا را قانع کند.

 

 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۳:۴۴
Shazze Negarin

سلام عزیزانم 

دلم براتون تنگ شده بود. متشکرم که هنوز به یادم هستین و با پیامهای پرمهرتون خوشحالم می‌کنین :*)

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۳:۳۴
Shazze Negarin