ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

یک دل نه صد دل (10)

جمعه, ۱۶ تیر ۱۴۰۲، ۰۶:۴۷ ب.ظ

سلام سلام 

عیدتون مبارک تنتون سالم لبتون خندون دلتون خوش heart

 

 

 

هدیه گیج و منگ بین مهمانها پیش رفت. باورش نمیشد که هادی آن حرفها را زده باشد. واقعاً چی گفته بود؟

مریم سر سفره عقد تنها نشسته بود. کنارش نشست و پرسید: مریم ما بیداریم؟

مریم خندان نگاهش کرد و گفت: بنظرم بیداریم. پنجه‌ی کفشم داره پامو له می‌کنه. دو قدم دور اتاق راه رفتم. اگر تو تالار جشن بود و باید یه عالمه راه می‌رفتم می‌مردم.

-: اینا رو ول کن مریم. بعداً کفشامونو عوض می‌کنیم. اینجا رو ببین.

گوشیش را رو به مریم گرفت. عکس را نشانش داد و توی گوشش زمزمه کرد: باورم نمیشه.

مریم متعجب به عکس نگاهی انداخت و بعد به هدیه نگاه کرد و پرسید: این یعنی چی؟

هدیه با حالتی گناهکار گفت: تو اتاقت بودم. جلوی آینه...

مریم با عجله گفت: تا اینجاشو که فهمیدم. چی شد که با هادی عکس گرفتی؟ بده ببینم. خودش می‌دونه. ها می‌دونه. داره به دوربین نگاه می‌کنه. مال الانه؟

-: لباسم که اینو میگه. می‌دونی که دفعه اوله که پوشیدمش. چند روز پیش باهم خریدیم. خودت گفتی بهت میاد.

+: خیلی خب بابا تو هم. به جای بلبل زبونی قصه‌ی عکس دو نفره رو بگو.

-: نه می‌خوام اول تعریف کنم اون خانم تپله ازم خواستگاری کرد. گفت پسرش دکتره. یعنی دانشجویه.

+: هدیههههههه....

-: متین باش عروس خانم همه دارن نگاهمون می‌کنن.

مریم نیم نگاهی به جمع انداخت و از زیر دامن بلندش پای هدیه را له کرد.

-: لگد نپرون وحشی! به تو هم میگن عروس؟ خیلی خب میگم بهت. یعنی خودمم نمی‌دونم چی شده. یهویی امد گفت باهم باشیم یا همچین چیزی. خیلی نفهمیدم چی میگه. گفت الان موقعیت ازدواج رو نداره. منم دیدم جلو آینه‌ایم یهو ازش عکس گرفتم که بعداً باورم بشه اون حرفا رو زده. ولی بازم گیجم. بنظرت چی گفت؟ مگه هادی اصلاً به من نگاه می‌کنه؟

 +: والا چی بگم؟ مطمئنی توهم نزدی؟ هادی خیلی درگیر کارشه. هروقت هم سر ازدواج باهاش شوخی می‌کنیم و سربسرش می‌ذاریم میگه اصلاً حرفشو نزنین الان نمی‌تونم کسی رو وارد زندگیم کنم.

هدیه شانه‌ای بالا انداخت و با بی‌خیالی گفت: دایی منم از این حرفا میزد ولی عقل از سرش پرید.

+: تو الان هم به داییت توهین کردی هم به داداش من؟

هدیه جلوی دهانش را گرفت. خمیازه‌ای کشید و خواب آلود گفت: اینجوری فکر کن. آخه باید یه چیزیش شده باشه که با اون همه وقار و متانت پا شه بیاد طرف من. آخه من؟ فکر می‌کردم همیشه دیوونه بازیام به نظرش زشته.

مریم دست دور بازوهای او انداخت، سرش را روی شانه‌اش گذاشت و گفت: دیوونه. خیلی هم باحالی. داداشم از خداشه. خیلی خوشحالم. کاش الان تنها بودیم کلی دو تایی جیغ جیغ می‌کردیم. باورت میشه؟ همونی همیشه می‌گفتیم شد.

جشن تا دیروقت ادامه داشت. برای شام فینگرفودهای کوچکی پذیرایی کردند. آخر شب همه رفتند، مردهای خانواده آمدند و جمع خانوادگی شد.

هادی که رسید به دنبال هدیه چشم گرداند. او را کنار مادر و خاله‌اش دید. لبخندی زد و نگاه گرفت. هدیه از گوشه‌ی چشم متوجه‌ی او شد. هنوز باورش نمیشد که هادی آن حرفها را زده باشد.

میثم که حالا دیگر خودش را عضوی از خانواده می‌دانست به مادرزنش گفت: اگه اجازه بدین الان با هادی کمک کنیم اینجاها رو به شکل اولش برگردونیم.

هدیه که حالا نزدیکش ایستاده بود آرام گفت: خودشیرین قند عسل....

میثم سعی کرد به لحن او نخندد. هدیه هم عقب رفت. پیش مریم نشست و غرغرکنان نجوا کرد: یکی نیست بگه از خودت مایه بذار. چکار به هادی داری؟

مریم چپ چپ نگاهش کرد. هدیه شانه‌ای بالا انداخت و گفت: خب راست میگم دیگه. من برم تو حموم لباسمو عوض کنم. طفلک هادی گناه داره. یه کم کمکش کنم.

مریم دیگر طاقت نیاورد. از خنده ریسه رفت. هدیه هم با خونسردی برخاست. کیسه‎ی محتوی بلوز و شلوار جینش را از اتاق مریم برداشت و به حمام رفت. لباس عوض کرد. آرایشش را هم کاملاً شست. موهایش را هم که ساده سشوار کرده و دورش ریخته بود بافت. نفسی به راحتی کشید. خنک شده بود. شال نخی غیرمجلسی‌اش را روی سرش انداخت و بیرون رفت.

همان موقع میثم و هادی در حالی که مبل دو نفره‌ای را جابجا می‌کردند جلوی او رسیدند. میثم با دیدن تغییر او گفت: تعویض هلو با لولو.

اگر هر وقت دیگری بود هدیه می‌خندید و دو تا روی متلک او می‌گذاشت و تحویلش میداد. اما الان جلوی هادی خیلی خجالت کشید و سر به زیر انداخت. شاید نباید لباس عوض می‌کرد. آیا واقعاً زشت شده بود؟ نکند هادی پشیمان بشود؟ مگر همان لباس و آرایش باعث نشده بود که هادی آن حرفها را بزند؟ آیا حالا طلسم شکسته بود؟

سر به زیر انداخت. کیسه‌ی بزرگ لباس شب و وسایلش را به اتاق مریم برد و همان جا لب تختش نشست. با صدای پیام گوشیش آن را برداشت. شماره ناشناس بود. پیام را باز کرد.

÷: تو همیشه خوبی.

متعجب به شماره نگاه کرد. بعد ناگهان برگشت و تماسهای اخیر را چک کرد. خودش بود! هادی!

تمام صورتش را لبخند پر کرد. دلش می‌خواست جوابی بدهد اما اینقدر هیجان‌زده بود که نمی‌فهمید چی بنویسد.

همان موقع صدای هادی را شنید که به کسی می‌گفت: شاید تو اتاق مریم باشه. الان نگاه می‌کنم.

و پیش آمد. دم در تقه‌ی کوتاهی به در باز اتاق زد. بعد سر کشید و با لبخند نگاهی به او انداخت.

هدیه از خجالت سرخ شد و پرسید: دنبال من می‌گردن؟

هادی پیش آمد. یک جعبه از کنار آینه برداشت و گفت: نه. این جعبه رو می‌خوان. چرا تنها نشستی؟

هدیه برخاست. گفت: بابا داره خداحافظی می‌کنه. فکر کنم داریم میریم.

هادی با جعبه توی درگاه ایستاد. لبخندی زد و نجوا کرد: کم دیدمت امشب.

هدیه به قالب شاد و بیخیال خودش برگشت و گفت: اوووه اینقدر ببینی بعداً که خسته بشی.

هادی قاطعانه گفت: نمیشم.

هدیه به راهی که هادی سد کرده بود اشاره کرد و گفت: برم دیگه؟

هادی با بی میلی راه را باز کرد و هدیه بیرون رفت.

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲/۰۴/۱۶
Shazze Negarin

نظرات  (۷)

سلام خوبین ؟  عیدتون مبارک 😍😍 داستان جدید نوشتم خداییش  نمیدونم ایدم چیه یک روز گرم بهاری شروعش کردم همینطوری .! 

پاسخ:
سلام عزیزم
خوبم الحمدلله تو خوبی؟
متشکرم گلم :**
خیلی دوست دارم بخونمش :)
۱۸ تیر ۰۲ ، ۱۴:۱۱ نرگس خاتون از مشهد

میام تو نامزدی و مهمونی قصه ی تو 

از یک روز شلوغ و پرکار

میشینم، میخندم و می نوشم و رفع خستگی...

این دوست عزیزمون شب نشین

کجا قصه می نویسن؟

میشه من هم بدونم و بخونم؟

پاسخ:
چه قشنگ نوشتی. متشکرم که اینقدر به من لطف داری عزیزم
نمی‌دونم کجا می‌نویسه. حتماً ازش می‌پرسم 

الان دلم میخواد گوش هادی رو بگیرم من... اونهمه غر زدن قبلیش راست بود یا امشب کم دیدمت های الانش؟؟؟ خدایا خدایا...مردم روو دارن ها:)))

پاسخ:
عاشقتم 🤣🤣🤣🤣🤣🤣

سلام شاذه

بعد از مدت ها همینجوری گفتم ی سری بزن

غافلگیر شدم

داستان از قسمت ۲ هست. قسمت ۱ رو پیدا نکردم

پاسخ:
سلام عزیزم
پایین صفحه که بزنی مطالب قدیمی تر، می‌تونی پیداش کنی. سعی کردم برات لینکش رو‌کپی کنم ولی با گوشی نتونستم

سلام خوبی عزیزم ؟ اتفاقی افتاده دنباله رمان رو نذاشتی نگرانت شدم

پاسخ:
سلام عزیزم
خوبم شکر خدا. تو خوبی؟ ببخش که نگرانت کردم. نه خبری نیست. فقط حس نوشتنم بسیار ازم دور شده. کیبورد لپتاپ رو می‌بینم انگار نه انگار که سالها رفیق من بوده. نمی‌دونم چرا اینقدر عوض شدم؟

سلام شانه جون

کجایی عزیزم؟

ما تو همین مهمونی نامزدی موندیم، منتظریم بیای ما رو ببری جای دیگه.

پاسخ:
سلام محبوبه جان
هستم همین دور و برا. خیلی دلم میخواد دوباره بنویسم. کاش حسش بیاد
۰۷ شهریور ۰۲ ، ۲۳:۲۳ نرگس خاتون از مشهد

سلام

دلم می خواد اینجوری دلم رو خوش کنم که

که:

یادته

بعد از مدت ها اومدی واین قصه یک دل نه صددل رو شروع کردی؟

ومن برات نوشتم در اوج غم و خدا خدا کردن ها

به خدا گفتم اگر برم ببینم 

 شاذه با یه قصه ی جدید اومده

یعنی تو صدای منو میشنوی و عاقبت مراد می دی

و اومدم

و اومده بودی با یه قصه

و الان که در پاسخ دوستمون که چرا ادامه نمی دی

(و به خوبی درک میکنم که میگی، حسش نیست و ...)

سخت دوباره به این نتیجه برسم

که فقط اومدی

با تمام نبودن اون حس نوشتن

که خدا به من بگه

ببین اگر مرادت رو نمی دم دلیل این نیست

که خدا نیست و یا نمی شنوه و یا نمی تونه

... گفتی شاذه بیاد

اومد

در حالی که حس و حال نوشتن نداره

،

یعنی فقط اومدی و چند قسمت نوشتی

چون

من در اوج خدا خدا کردن

نمی دونستم از خدا  چطور بپرسم

که صدای من رو داری؟

و گفت دارم

...

امید این که

حس و حال هممون به لطف خدا به احسن الحال تغییرکنه

دعا گو و

نایب الزیاره همه دوستان در حرم اقا

پاسخ:
سلام نرگس خاتون عزیزم
خوب یادمه. اون روز عجیب دلم لرزید که خدا در همین نزدیکیست! چقدر حس خوبی برام داشت. 
ان‌شاءالله که حاجت روا باشی مهربونم. زیارتهات قبول باشه. خیلی از دعاهات متشکرم. الهی آمین 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی