ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

۲۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

سلام عزیزانم 

شبتون پر از رویاهای طلایی heart

 

 

 

ضربه‌ای به در خورد. بنفشه وحشتزده از روی پای سامان پایین پرید و نگاه خشمگینی به او انداخت. در را به سرعت باز کرد.

خاله‌مریم متعجب گفت: واه! تو هنوز لباس بیرون تنته؟

بعد نگاه چپی به سامان انداخت و تشر زد: می‌بینی که جلوی تو معذبه، بیا بیرون بذار لباس عوض کنه دیگه.

سامان حوله و لباس خودش را برداشت و در حالی که بیرون می‌رفت گفت: به من چه! خودش نخواست.

بنفشه در را بست. بلوز و شلوار نرم و راحتی پوشید. موهایش را شانه زد و بست. دوباره شالش را پیچید و با کمی معطلی از اتاق بیرون آمد. سامان هم دوش سریعی گرفت و همان موقع آمد.

خاله‌مریم با دیدن بنفشه لبخندی زد. پیش آمد و در حالی که شالش را برمیداشت گفت: اینجا که نامحرم نداری گلم.

سامان هم گیره‌ی موهایش را باز کرد و خرمن موهای نرمش روی شانه‌هایش ریخت. بنفشه با صورتی گلگون سر به زیر انداخت.

=: بیا بشین پیش خودم باباجون. کنار سامان ننشین. هی اذیتت می‌کنه.

بنفشه به طرف آقاهمایون رفت و روی مبل دو نفره کنار او نشست. آقاهمایون هم دست دور شانه‌های او انداخت و روی موهایش را بوسید. با مهربانی گفت: خودتو ناراحت نکن. این سامان جنسش خرده شیشه داره. دست خودش نیست طفلک.

سامان با حیرت پرسید: مگه من چکار کردم؟ بنفش تو چرا اونجا نشستی؟ بین پدر و مادر من جدایی ننداز.

=: خیلی هم جاش خوبه. بذار مامانت یه کم با فاصله بشینه. دلش برام تنگ میشه عزیزتر میشم.

_: شما اصلاً به خودی خود عزیز هستین باباجون. اگه زن منو پس بدین عزیزتر هم میشین.

=: نه بابا. بیاد پیش تو کرم می‌ریزی جلوی ما معذب میشه. مسخره‌بازیتو بذار برای تو اتاق.

_: کدوم مسخره‌بازی؟

=: پاشو فنجونا رو پر آبجوش کن. اینقدر حرف نزن. نسکافه‌ها رو هم بیار.

سامان در حالی که برای خودش آوازی زمزمه می‌کرد، فنجانها را پر کرد و جلوی آنها چید. نسکافه هم گذاشت. خودش هم نشست و در حالی که نسکافه‌اش را کم‌کم مزه می‌کرد، گیره موی بنفشه را هی به دسته‌ی مبل میزد و باز می‌کرد.

خاله‌مریم گفت: نکن سامان خراب میشه.

_: یکی دیگه براش می‌خرم.

آقاهمایون گفت: گیره می‌خری؟ هنر می‌کنی. آدم واسه زنش طلا می‌خره.

خاله‌مریم معترضانه گفت: کو؟ ما که ندیدیم.

=: خریدم که تا حالا. ضایعمون نکن.

_: شاید واسه اون یکی زنتون بوده خیال کردین مامانه.

=: بیشین بچه. ما همینی زاییدیم نگه داریم از سرمون هم زیاده!

بعد از کمی استراحت به طرف باغ ارم رفتند. گردش در آن هوای لطیف و دلپذیر در باغی که تنوع گیاهی کم‌نظیری داشت بسیار لذت‌بخش بود. گلها و درختها و عمارت باشکوه که در دوره‌ی قاجار ساخته شده بود تماشایی بودند.

آقاهمایون دوربین بزرگی به گردنش انداخته و مرتب از آنها با مناظر اطراف عکس می‌گرفت. ظهر برای ناهار به رستورانی در همان حوالی رفتند و بعد به هتل بازگشتند.

بنفشه دم در مانتو و شالش را به جالباسی آویخت. دست و رویی صفا داد و روی مبل نشست. تا وقتی که همه لباس عوض کردند و برای استراحت آماده شدند.

بنفشه برخاست و به اتاق رفت. سامان دراز کشیده بود. بی سروصدا یک دست لباس برداشت و به حمام رفت. دوش گرفت و لباس پوشید و حوله‌اش را دور موهایش پیچید. به اتاق برگشت. جلوی چمدانش نشست تا مرتبش کند. با خودش فکر کرد که در اسرع وقت باید لباس بخرد و الا در طول سفر کم می‌آورد. هیچکدام از لباسهای قدیمی به تنش خوب نبودند.

سامان از جا برخاست. کنار او روی زمین نشست و حوله را از روی موهایش کشید. سرش را پیش آورد و با نفسی عمیق گفت: بوی خوبی میدی.

بنفشه نگاه ترسیده‌ای به در باز اتاق انداخت. سامان به سنگینی بلند شد و در را بست. بعد برگشت و او را بغل زد و از زمین بلند کرد. بنفشه دست و پا زنان گفت: تو از هیکل من سوءاستفاده می‌کنی.

سامان متعجب پرسید: نکنم؟ میشه؟

بعد خندان او را تخت گذاشت و خودش هم هرطور بود کنارش دراز کشید.

+: برو اون طرف سامان. خواهش می‌کنم. ما قول دادیم.

_: ما؟! مرسی! بر این مژده گر جان فشانم رواست.

و خندان بوسه‌ی محکمی بر لبهای او زد. بعد با ولع مشغول بوسیدن سر و روی او شد.

+: نکن سامان. نکن خواهش می‌کنم.

سامان آرام خندید. بالاخره به پهلو دراز کشید و با مهر او را در بر گرفت. در حالی که موهای نمدارش را نوازش می‌کرد، پرسید: نامزدیمون باشه روز دهم؟ به جای این که صیغه رو تمدید کنیم بگیم عقد دائم که خیال همه راحت بشه.

بنفشه غرق در لطف نوازشهای او آرام زمزمه کرد: باشه.

و بعد از خجالت سرش را زیر چانه‌ی او پنهان کرد و گفت: اذیت نکنی ها! خواهش...

_: مثلاً چکار نکنم؟

بعد ذوق زده مشغول غلغلک دادن او شد و تا وقتی که اشک بنفشه در نیامد ولش نکرد. بنفشه که می‌ترسید صدایش به اتاق کناری برسد، فقط با مشت و لگد تلافی می‌کرد ولی در برابر هیکل سامان چندان شانسی نداشت. تا وقتی که سلاح زنانه به کمکش آمد و بالاخره اشکش چکید.

سامان بلافاصله او را در آغوش گرفت و نوازش‌کنان گفت: غلط کردم. گریه نکن. آروم باش. قول میدم دیگه اذیت نکنم. بخواب.

تازه خوابش برده بود که با ضربه‌ای که به در خورد بیدار شد. خاله‌مریم گفت: بچه‌ها ما داریم میریم حافظیه. شما میاین؟

بنفشه که از خواب پریده و ناراضی بود، زمزمه کرد: میشه نریم؟ من یه بار حافظیه رفتم.

سامان صدا بلند کرد و گفت: ما همین جا هستیم. شاید بعدش رفتیم بیرون گشتی زدیم.

=: باشه.

بنفشه باور نمی‌کرد دوباره خوابش ببرد ولی سامان اینقدر با موهایش بازی کرد که دوباره پلکهایش سنگین شدند و در حالی که نفس عمیقی از عطر سامان به مشام می‌کشید خواب رفت.

بیدار که شد سر شب بود. سامان توی هال نشسته و چای می‌نوشید. خواب‌آلوده بیرون رفت و روی مبل دو نفره گلوله شد و سرش را روی پای سامان گذاشت. سامان خندان نوازشش کرد و گفت: پاشو خوابالو. پاشو بریم بیرون تا کار دستمون ندادی. بیا بریم به رسم باکلاسای این روزا لباس ست بخریم.

+: این لباسای ست، زنونه‌هاش برای من بزرگن، مردونه‌هاش هم برای تو کوچیکن.

_: عیب نداره. می‌گردیم جدا جدا پیدا می‌کنیم ست می‌کنیم.

+: وای سامان... لاغر شدم دیگه هیچی لباس ندارم.

_: مگه شوهرت مرده؟ خب پاشو بریم بخریم.

+: شوهر کوچولوی دست و دلباز... خودم پول دارم. تو فقط همرام بیا.

_: تا وقتی که زن منی خرجت به عهده‌ی منه. پولتو بذار جیبت و به رخ من نکش.

+: اوه اوه چه خطرناک شدی جان کوچولو!

_: کجاشو دیدی؟ پاشو.

بنفشه نشست. سامان فنجان چایش را برداشت و سر کشید. اخم نکرده بود. فقط نگاهش نمی‌کرد و همین کافی بود که بنفشه بفهمد که سامان قدری رنجیده است. دو زانو نشست و گردن کشید. گونه‌ی زبر او را محکم بوسید و از مبل پایین پرید.

سامان اما محکم او را گرفت و روی پایش نشاند. در آغوشش گرفت و روی موهایش لب زد: هنوزم باورم نمیشه که اینجا باشی.

کمی بعد بالاخره بیرون رفتند. نزدیک هتل یک مرکز خرید بزرگ بود. به دنبال لباس آن را زیر و رو کردند و بالاخره چند دست ست کردند و چند تکه هم جدا برای بنفشه خریدند. بعد هم همانجا شام خوردند و نزدیک نیمه‌شب به هتل برگشتند.

+: وای خدا کنه بابات ناراحت نشه دیر کردیم.

_: خاله‌ریزه ما اگه سر خونه زندگی خودمون بودیم چه اهمیتی داشت که چه ساعتی برمی‌گردیم خونه؟ تنها که بیرون نبودی!

+: تا حالا این وقت شب برنگشتم خونه.

_: این دو روزی خیلی کارا کردی که تا حالا نکرده بودی.

بنفشه خندید. به بازوی او آویزان شد و گفت: به لطف شما.

_: به لطف بابا. من که جرأت نداشتم برای عقد و سفر اصرار کنم.

+: تازه می‌خواستی نیای. خیلی نامردی بود.

_: بابا نمی‌گذاشت بهت بد بگذره.

+: نامردی تو جبران نمیشد.

سامان خندید و گفت: خب... حالا که شکر خدا جبران شد.

خاله‌مریم خواب‌آلوده در را به رویشان باز کرد و به اتاقش برگشت تا بخوابد. بنفشه هم با یک دنیا خجالت به اتاق رفت و تا سامان از دستشویی بیاید لباسش را با عجله عوض کرد. بعد هم کلی با او چانه زد که اجازه بدهد روی دو تا تخت بخوابند. این که مجبور بود به نجوا بحث کند ماجرا را سختتر می‌کرد. با کلی بدبختی راضیش کرد و بالاخره توانست از خستگی بیهوش بشود. ولی هنوز درست خوابش نبرده بود که تصویر کیارش را دید که با یک مار پیتون بزرگ دور گردنش به دنبالش آمده بود و می‌خواست به زور او را با خود ببرد!

با هین بلندی از خواب پرید. با دیدن نور گوشی سامان و بیدار بودنش خیالش راحت شد. سامان نور گوشی را روی او انداخت و پرسید: خوبی؟

+: کابوس دیدم.

نور توی صورتش بود و سامان را نمیدید. فکر ترسناکی از دلش گذشت. اگر به جای سامان کیارش بود چه می‌کرد؟ او که به سختی انس می‌گرفت و کسی را به خلوتش راه میداد چطور باید با مملکت جدید، خانواده‌ی جدید و همسر ناشناسش کنار می‌آمد؟

دلش می‌خواست سامان را لمس کند تا مطمئن شود که مجبور نشده با کیارش ازدواج کند. به نرمی از تخت پایین خزید و توی بغل سامان جا گرفت. سامان نفس عمیقی کشید و گوشی‌اش را کنار گذاشت. بیخ گوشش زمزمه کرد: می‌خوای بگی چی خواب دیدی؟

نفسش توی گوشش غلغلکش داد. گفت: نچ.

بعد هم خنده‌اش گرفت و سر جایش جابجا شد. سرش را به چانه‌ی او کوبید. خجالت‌زده عقب کشید و گفت: وای چکار کردم؟

سامان دوباره او را برگرداند و گفت: هیچی. بخواب تا دوباره پشیمون نشدی.

بنفشه بوی تن او را نفس کشید و فکر کرد: چطور پشیمون بشم وقتی اینجا اینقدر خوبه؟

 

 

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۹ ، ۲۳:۱۶
Shazze Negarin

سلام به روی ماه دوستام

ببخشید که دیر شد. چند روز خیلی کار داشتم و نشد بنویسم. 

 

 

خوشبختانه تا ماشین اینقدر فاصله زیاد بود که تا وقتی که برسند التهابش کم شود و بتواند عادی رفتار کند. سامان هم پشت سرش رسید و شروع به جمع کردن چادر کرد.

=: خوبی دختر بابا؟

+: خوووبم! میشه من رانندگی کنم؟

آقاهمایون خندان پرسید: چشم باباتو دور دیدی؟

بنفشه هم خندید. پدرش اجازه‌ی رانندگی در جاده را به او نمیداد. اما آقاهمایون برگشت و گفت: سامان این صندلی رو برای بنفشه تنظیم کن پاش راحت به گاز و ترمز برسه. پشتی رو هم بیار جلو.

 سامان چادر را توی صندوق عقب جا داد. پیش آمد و پرسید: فسقلی تو رو چه به رانندگی جاده؟

+: فسقلی خودتی. یادت باشه که سه ساعت از من کوچیکتری.

_: هوم. یادمه.

و توی ماشین خم شد تا صندلی را تنظیم کند. چند لحظه بعد سر برداشت و پرسید: ببین خوبه؟

بنفشه با هیجان نشست. خودش هم کمی دستکاری کرد تا اندازه شد. باورش نمیشد که آقاهمایون به این راحتی رضایت بدهد.

اصلاً همه چیز این سفر متفاوت بود. آقاناصر دوست داشت در مبدأ پا روی گاز بگذارد و در مقصد آن را بردارد. تقریباً بدون توقف میرفت. اهل شب رانندگی‌کردن هم نبود. توی جاده هم محال بود ماشین را دست زن و دخترش بدهد.

ولی آقاهمایون که شب راه افتاده بود و بعد هم که اینجا راحت دو ساعتی استراحت کرده بود و بعد هم به بنفشه اجازه داده بود رانندگی کند. با وجود این که مجبور شده بود تنظیم صندلی‌اش را بهم بزند.

همه که جاگیر شدند، بنفشه زیر لب بسم‌اللهی گفت و در حالی که از ذوق ضربانش بالا رفته بود استارت زد. ماشین که از جا کنده شد کمی هول کرد ولی آقاهمایون از پشت سرش با آرامش گفت: هیچی نشد باباجون. آروم باش. با خیال راحت برون.

به زحمت نفسی تازه کرد و پایش را بیشتر روی گاز فشرد. سامان کمی کج نشست تا رو به او باشد. با لذت مشغول تماشای تلاش او شد. بنفشه از گوشه‌ی چشم نگاهش کرد و خجالت کشید. لبش را گاز گرفت که حرفی نزند ولی نمیشد. داشت حواسش را با این نگاه خیره پرت می‌کرد. زیر لب غرید: سامان بسه.

سامان خودش را به نشنیدن زد. فقط لبخندش عریضتر شد.

بنفشه دوباره از بین دندانهای بهم فشرده‌اش تشر زد: اذیت نکن.

خاله مریم که داشت روی صندلی عقب میوه پوست می‌گرفت یک کیسه به طرف سامان گرفت و گفت: سامان از اینا بخور. دهن بنفشه هم بذار.

سامان لبخندی شیطانی زد. کیسه را گرفت. یک برش سیب برداشت و گفت: دهنتو باز کن. آ آ... آ باریکلا دختر.

+: سامان نکن. نمی‌خوام. تازه صبحانه خوردم. جا ندارم.

سامان خندید و گفت: کیف داره اذیت کردنت.

+: تصادف می‌کنیم میمیریم. اذیت نکن.

آقاهمایون هم خندید و گفت: نکن سامان. راست میگه. اگه اینقدر کرم بریزی میگم بیای عقب بشینی.

سامان هم خندید. صاف نشست و گفت: ببخشید که پشتم به شماست. ولی نه مرسی. نمیام عقب.

=: هی پدر صلواتی.

_: نه آخه پدر من واقع بین باشین. اصلاً امدیم و من زنمو ول کردم امدم عقب نشستم. شما راضی میشین زنتونو ول کنین بیاین جای من؟

پدرش هم با لحن شوخی جواب داد: لزومی نداره این کار رو بکنم. این عقب به اندازه‌ی سه نفر جا داره. اتفاقاً تو بیای بهتره.

_: من بیام وسط میشینم. می‌دونین که تک فرزند و لوسم.

=: تو غلط می‌کنی وسط بشینی خرس گنده.

بنفشه بین غش‌غش خنده و سرخ شدن از خجالت، نالید: بسه بسه. خواهش می‌کنم.

خاله‌مریم گفت: بابا دست از سرش بردارین. اینقدر اذیت می‌کنین دیگه عمراً باهامون همسفر بشه. سامان یه آهنگ شاد بذار و دهنتو ببند.

سامان آهنگ شاد را گذاشت ولی دهانش را نبست. همراه خواننده می‌خواند و مسخره‌بازی می‌کرد. بنفشه تمام تلاشش را کرد که شش دانگ حواسش را به جاده بدهد. بعد از دو ساعت با راهنمایی آقاهمایون نزدیک دریاچه‌ی مهارلو توقف کرد.

رنگ سرخ آبهای دریاچه شگفت‌انگیز بود! بنفشه ناباورانه به این پدیده‌ی طبیعی نگاه کرد. آب کمی داشت و پر از نمک بود که منظره‌ی بدیع پیش رویشان را سرخ و سفید می‌ساخت.

کمی استراحت کردند. عکس گرفتند. بنفشه و خاله مریم با پدر و مادرشان تماس گرفتند. بعد هم سامان دوباره ترکیب صندلی راننده را تغییر داد و خودش نشست.

تا شیراز راهی نبود. وقتی رسیدند با راهنمایی نقشه‌ی گویای گوشی به هتل آپارتمانی که قبلاً در آن واحدی رزرو کرده بودند رفت. کلی هم ادای صدای گویای نقشه را درآورد و با شوخیهایش همه را سرگرم کرد.

وقتی رسیدند مدیر هتل سر این که اسم بنفشه در شناسنامه‌ی سامان نبود ایراد گرفت ولی چون خانواده بودند بعد از ساعتی بحث کردن و قسم و آیه که واقعاً خطبه خوانده‌اند، بالاخره رضایت داد که باهم باشند.

بنفشه حسابی نگران شده بود که اتفاقی بیفتد یا حتی مجبور شود که برگردد. وقتی که بالاخره کلید واحدشان را دادند نفسی به راحتی کشید و به دنبال بقیه رفت. بارها را توی آسانسور گذاشتند. خاله مریم و آقاهمایون هم سوار شدند ولی وقتی که سامان پا توی آسانسور گذاشت، صدای آژیر سنگین شدنش بلند شد. سامان عقب کشید ولی بنفشه هم سوار نشد و به همراه سامان سه طبقه را با پله رفتند. خسته و نفس‌زنان بالاخره رسیدند. آقاهمایون داشت چمدانها را از آسانسور بیرون می‌آورد. سامان به کمک او شتافت.

خاله‌مریم در را با کارت باز کرد و برق واحد را راه انداخت. وارد شدند. هال کوچکی با دو اتاق دو طرف آن بود. یکی تخت دو نفره داشت و دیگری دو تخت یک نفره.

سامان چمدان پدر و مادرش را توی اتاق اول گذاشت. بعد هم مال خودش و بنفشه را از وسط راه برداشت و به اتاق دوم برد.

بنفشه به دنبالش رفت و طوری که خاله‌مریم و آقاهمایون نشنوند غر زد: من با تو توی این اتاق نمی‌مونم.

سامان پشت به او بلوزش را از سرش بیرون کشید و گفت: من مشکلی ندارم. اگر می‌خوای صحبت کنیم مامان بابا بیان این اتاق، ما بریم اون طرف.

بنفشه وحشتزده به او که با رکابی جلویش ایستاده بود نگاه کرد و پرسید: چییییی؟

سامان از توی چمدانش یک حوله برداشت. برخاست. در حالی که از کنار بنفشه رد میشد لپ او را کشید و خندان گفت: نترس کوچولو. نمیریم اون اتاق. حموم نمی‌خوای بری؟

بنفشه در حالی که از عصبانیت می‌لرزید زمزمه کرد: گمشو.

_: هی خوشگله اعصاب نداری ها! منحرف‌جان دارم میگم اگه عجله داری تو اول برو.

بنفشه از خجالت روی زمین فرو ریخت و سرش را بین دستهایش گرفت. سامان هم نگاهی به بیرون اتاق انداخت و گفت: اصلاً بابا رفت.

بعد هم حوله را روی تخت رها کرد و در را بست. لب تخت دوم نزدیک جایی که بنفشه روی زمین چمباتمه زده بود، نشست. دست روی شانه‌ی او گذاشت و آرام گفت: بنفشه... کسی نمی‌خواد اذیتت کنه. من قول دادم. نمی‌تونی رو قول من حساب کنی؟

بنفشه بدون این که سر بردارد غر زد: قول دادی ولی هی اذیت می‌کنی.

_: آخه خودت هم کرم داری ها! هرچی میگم بدترین معنیشو برداشت می‌کنی.

+: نخیر. تقصیر توئه.

_: باشه تقصیر منه. معذرت می‌خوام. حالا یه بوس میدی آشتی کنیم؟

+: نه.

_: یه بوسه دیگه. خسیس نباش خوشگله.

بعد هم به نرمی او را از زمین برداشت و روی پایش نشاند. بنفشه سرش را زیر چانه‌ی او پنهان کرد و گفت: می‌ترسم.

سامان آهی کشید. آرام نوازشش کرد و پرسید: تعهد بدم؟ امضاء کنم؟ شاهد بیارم؟ چکار کنم که راضی بشی که می‌خوام همیشه کنارت باشم؟

+: اگه یه اتفاقی بیفته؟ اگه صورتم یه طوری بشه زشت بشم...

_: اصلاً تو همین الانش هم زشتی. بوس منو بده بیاد.

و خندان صورت او را بالا آورد. بنفشه ناباورانه نگاهش کرد و پرسید: زشتم؟

_: خیلی!

و لب بر لبش گذاشت.

۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۰۷
Shazze Negarin

سلام سلام

عصر جمعه‌تون به خیر و شادی 😍

 

 

نیمه‌شب گذشته بود که سامان نوشت: بیداری؟ بابا میگه من خوابم نمیبره. ببین اگه بنفشه نخوابیده الان راه بیفتیم.

بنفشه هیجان‌زده برخاست و نوشت: بیدارم. الان آماده میشم.

_: مامان و بابات مشکلی ندارن؟

بنفشه توی هال سر کشید و گفت: نه. بیدارن. میرم آماده بشم.

گوشی را کنار گذاشت و با عجله لباس عوض کرد. توی هال مامان با چهره‌ای درهم بافتنی می‌بافت و بابا تلویزیون میدید.

ماجرا را که توضیح داد مامان بافتنی را کنار گذاشت و به اتاقش آمد. هی لباسهای مختلف را دستش میداد و می‌گفت شاید که لازم بشود. بنفشه هم همه را کنار می‌گذاشت و دستپاچه می‌گفت باید برود و به لباس اضافه هم احتیاج ندارد. بعد نوبت به انواع خوراکی‌ها شد.

+: مامان باور کن نمی‌خوام. آخه من روز چاقی هم آبنبات نمی‌خوردم. چه برسه به الان؟ چیه یه تیکه قند سفت بی‌خاصیت؟ نه بیسکوییت هم نمی‌خوام. متشکرم. نه مامان... باید برم.

با صدای ضربه‌ی خاص سامان روی در لبخند بر لبش نشست. چند ماه بود که اینطوری در نزده بود؟

با عجله در را باز کرد. هر سه توی راهرو بودند. مامان و بابا هم آماده شدند و تا پایین برای بدرقه همراهیشان کردند. مامان روی سرشان قرآن گرفت و پشت سرشان آب ریخت و سعی کرد گریه نکند. نزدیک ساعت یک بعد از نیمه‌شب بود که راه افتادند.

آقاهمایون توی آینه نگاهی به بنفشه که پشت سرش نشسته بود انداخت و گفت: تو رو هم زابراه کردیم باباجون. دراز بکش. سرتو بذار رو پای سامان راحت بخواب. بالش پتو هم هست.

بنفشه نیم نگاه پرخجالتی به سامان انداخت و گفت: نه حالا خوبم.

سامان اما بازویش را کشید و گفت: بخواب دیگه. هیکل کوچولو برای همین خوبه دیگه. فکر کن من اگه بخوام عقب ماشین بخوابم چند لا باید تا بخورم؟

به زور او را خواباند و کمربند صندلی وسط را هم دور شکمش بست. با کمی جاساز پتو و بالش جایش را راحت کرد و کمی بعد هر دو خوابشان برد.

برای نماز صبح جلوی یک مسجد بین راهی توقف کردند. هوا بیرون خیلی سرد بود و سوز داشت. بعد از نماز بساط فرش و چادر و صبحانه را جلوی مسجد پهن کردند. خاله‌مریم توی فلاسک چای درست کرد و دور هم خوردند.

آقاهمایون که خسته بود بعد از صبحانه توی چادر رفت که بخوابد. مریم‌خانم رو به کوهی که میرفت که روشن شود گفت: تماشای طلوع چقدر قشنگه!

بنفشه لبخندی زد و گفت: عالیه! ولی من دلم می‌خواد الان تو این بیابون بدوم تا گرم شم.

سامان گفت: بدوی؟ ولش کن. بیا چایی بخور گرم شی.

+: پاشو سامان. تنبلی نکن.

دست سامان را کشید ولی آن هیکل سنگین را هرگز نمی‌توانست تکان بدهد. سامان هم اینقدر خندان نگاهش کرد تا صدای خاله‌مریم در آمد: پاشو سامان برو. اذیت نکن.

توی بیابان اینقدر دویدند تا نفس بنفشه گرفت. لب تخته سنگ پهنی نشست و گفت: دیگه نمی‌تونم.

سامان کنارش جا گرفت. دست دور شانه‌های او حلقه کرد و پرسید: سلفی بگیریم؟

و بدون این که منتظر جواب بماند گوشی‌اش را بالا گرفت. سرش را روی سر بنفشه گذاشت و اولین عکس را گرفت.

+: ا سیاه شد!

_: ضد نوره. آفتاب پشت سرمونه. با فلاش می‌گیرم درست شه.

+: این یکی هنری شد.

_: خیلی!

+: ا می‌خواستم طلوع ببینم!

_: اینقدر وول نخور بذار عکس بگیرم.

+: طلوع ندیدم. حیف! خورشید بالا امد!

_: آخرین طلوع که نبود. زنده باشی انشاءالله فردا می‌بینی.

+: ممکنه خواب بمونم.

_: بیدارت می‌کنم. ببین منو!

و قبل از آن که بنفشه منظورش را بفهمد لبهایش را شکار کرد و دو سه عکس هم گرفت. بعد با ذوق مشغول بررسی عکسها شد. بنفشه حیرت‌زده از رودستی که خورده بود دست روی گونه‌های گر گرفته‌اش گذاشت و پرسید: عکس گرفتی؟

_: هوم. ببین اینو. عالی شده! بذارم بک گراندم. هم ضد نورش خوب شده هم با فلاشش.

+: سامان!

_: جونم؟ برای تو هم بفرستم؟ اینجا آنتن نداره. بذار بلوتوث کنم.

+: نفرست. من نمی‌خوام همچین عکسی رو نگه داری. ده روز دیگه همه چی تموم میشه و من از خجالت میمیرم. عکس دو نفره‌ی معمولی هنوز قابل قبول‌تره.

سامان چهره درهم کشید و گرفته گفت: باشه. نمی‌خوای نمی‌فرستم ولی تا ده روز دیگه تو گوشی من میمونه. این ده روز که صاحب‌اختیارم. نیستم؟

بنفشه سر به زیر انداخت و چند بار پلک زد. هنوز از بوسه‌ی ناگهانی او شوکه بود. با حالتی عصبی انگشتهایش را به بازی گرفت.

سامان گوشی را توی جیبش گذاشت و عصبانی به روبرو چشم دوخت. در فاصله‌ی نسبتاً دوری چادر و مسجد پیدا بود.

بنفشه آرام گفت: سرده. بریم.

بدون این که نگاهش کند او را بغل زد و روی پایش گذاشت. زیپ کاپشنش را باز کرد و لبه‌اش را روی او کشید.

_: بابا هنوز خوابیده. کجا بریم؟

 بنفشه به شانه‌ی او تکیه داد و زمزمه کرد: خیلی می‌ترسم.

_: از چی؟

+: همه چی. دو تا آدم چه جوری می‌تونن یه عمر باهم زندگی کنن؟ حوصلشون سر نمیره؟ دعواشون نمیشه؟ مامان بابا خیلی دعوا نمی‌کنن ولی هر بحث کوچیکی پیش بیاد من از ترس میمیرم. همیشه فکر می‌کنم اگه یه روز دیگه نتونن باهم باشن چی میشه؟

_: مامان بابای تو که عاشق همن! چرا می‌ترسی؟

+: عاشقن ولی دعواشون هم میشه.

_: خب آدمن دیگه! تفاوت سلیقه دارن. الان که من از این که تو هی حرف جدایی می‌زنی عصبانی هستم ولی دلیل نمیشه که ولت کنم!

+: اگه واقعاً بخوام برم جلومو می‌گیری؟

سامان آه تلخی کشید. زمزمه کرد: اگه واقعاً بخوای بری نگه داشتنت هردومون رو اذیت می‌کنه. وقتی بری حداقل یکیمون حالش خوبه.

لحنش اینقدر گرفته بود که بنفشه بغض کرد. صورتش را توی یقه‌ی او پنهان کرد و گفت: دلم برات تنگ شده بود. ولی هنوز هم می‌ترسم. آدم عادت میکنه دیگه. یه روز حوصله‌اش سر میره. یه روز میای خونه دیگه دلت نمی‌خواد زنت یه فسقل بچه باشه. می‌خوای یه دختر قد بلند و خوش‌تیپ باشه که بهم بیاین. وقتی کنارت راه میره کیف کنی. نه مثل وقتی که دوستات منو کنارت میبینن بگن این خواهر کوچیکته؟ کلاس چندمی کوچولو؟

_: حالا یه بار یکی همچین اشتباه مزخرفی کرد! چه به خود گرفته! اصلاً چی شد که اون روز باهم بودیم؟

+: رفتیم باهم ناهار بخریم. بابابزرگت اینا بی‌خبر امده بودن.

_: ها... اون روز بود. تازه تپلم بودی! الان ببینه لابد می‌پرسه کدوم مهدکودک میری؟

و خودش به شوخیش خندید.

بنفشه سر برداشت و گفت: اصلاً بامزه نبود!

_: قبوله. بیمزه بود. اصلاً دوستای من غلط می‌کنن به تو نگاه چپ بندازن.

و دوباره بوسه‌ی سریع و کوتاهی از لبهایش ربود.

بنفشه عصبی او را به عقب هل داد و گفت: دارم حرف می‌زنم سامان!

_: خب حرف بزن عزیز من. حرف بزن.

بنفشه احساس می‌کرد ضربانش بالا رفته و صورتش سرخ شده است. ولی نمی‌توانست تسلیم احساساتش شود. با نفسی که به سختی بالا می‌آمد گفت: ممکنه یه روز دوباره چاق شم. دلتو بزنم.

_: اگه خاطرت باشه اون روزی که عاشقت شدم عین یه توپ قلقلی رو کشوهات نشسته بودی. انگار که مار نمی‌تونه از کشو بالا بره!

بنفشه چند لحظه ناباورانه نگاهش کرد و بعد توجهش به نگاه منظوردار او جلب شد. عصبی گفت: سامان یه جوری منو نگاه نکن که انگار خوردنی‌ام!

_: مگه نیستی؟

+: تو قول دادی.

_: سر قولم هستم. نگران نباش دست از پا خطا کنم بابا پوستمو غلفتی می‌کنه. یه بوس بده بریم. بابا بیدار شد.

بعد هم بدون این که منتظر اجازه‌اش بماند او را عمیق و طولانی بوسید. بنفشه به موهای او چنگ زد و همراهی‌اش کرد. خودش از این که اینقدر لذت برده بود ترسید. یک دفعه از جا پرید و شروع به دویدن کرد. سامان هم خندید و از جا برخاست.

 

 

این پایین پست دو تا فلش سر بالا و سر پایین داره که به نظر میاد مال لایک و دیس لایکه. اگر دوست داشتین اشاره‌ای بهشون بفرمایین 😁

۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۹ ، ۱۷:۰۹
Shazze Negarin

سلام سلام

عیدتون مبارک. لبتون خندون. دلتون خوش. انشاءالله بهترین عیدیها رو بگیرین heart

 

 

 

بنفشه فکر می‌کرد دو روز وقت دارند ولی ظهر روز بعد بود که مامان با پریشانی گفت: حاضر شو بریم مسجد محل. آقاهمایون با حاج آقا حرف زده، گفته بعد از نماز ظهر صیغه رو می‌خونه.

+: مامان اگه ناراحتی من باهاشون نمیرم.

مادرش نفس عمیقی کشید و رو گرداند. گفت: آقاهمایون راست میگه. داشتم تو رو می‌فرستادم اون ور دنیا. یه سفر شیراز که چیزی نیست.

دست روی شانه‌ی مامان گذاشت و گفت: باز هم...

=: برو حاضر شو.

کمی بعد بابا هم به خانه رسید و باهم راهی مسجد شدند. بعد از نماز و متفرق شدن جمعیت، به طرف پیش نماز مسجد رفتند. آقاهمایون خواهش کرد به جای یک هفته ده روز خطبه بخوانند که اگر سفرشان کمی بیشتر طول کشید مشکلی نباشد. کسی مخالفتی نکرد و خطبه‌ی ده روزه جاری شد. بعد هم بدون تشریفات دیگری بیرون آمدند.

مامان نجوا کرد: فقط لاله نشنوه که بلوا می‌کنه. میگم همینجوری باهاشون رفتی سفر. حرفی از صیغه بهش نزنی.

بنفشه سری به تأیید تکان داد. لاله امروز صبح که فهمیده بود بنفشه کیارش را رد کرده است چنان عصبانی شده بود که مطمئن بود که حالا حالاها باید نازش را بخرد که آشتی کنند.

ناهار را مهمان آقاهمایون در یک رستوران سنتی خوردند و بعد هم به خانه برگشتند تا وسایل سفر را آماده کنند.

بنفشه چمدان کوچکی برای خودش آماده کرد و به خانه‌ی خاله‌مریم برد که با چمدانهای خودشان توی صندوق ماشین بگذارند. قرار بود چهار صبح راه بیفتند.

وارد که شد سامان را دید که روی مبل نشسته و با گوشی‌اش بازی می‌کرد.

خاله‌مریم عصبی گفت: سامان تو برای این سفر برنامه‌ریزی کردی. مرخصی گرفتی. کار و بارتو جور کردی. حالا نمیای؟

آقاهمایون پالتوی سنگینش را آورد و در حالی که روی چمدانش می‌گذاشت گفت: میاد خانم. میاد. نگران نباش. تو خوبی دختر بابا؟

و بی‌هوا چانه‌ی بنفشه را گرفت و گونه‌اش را بوسید. بنفشه تا بناگوش سرخ شد و سر به زیر انداخت. بابا و بیژن زیاد اهل روبوسی نبودند. عیدی وقتی... نه این که همینطوری از کنار آدم رد شوند و غافلگیرش کنند.

آقاهمایون با خنده گفت: چه قرمزم شده دخترمون! هی سامان! اگه نیای خیلی خری!

سامان بدون آن که چشم از گوشی بگیرد گفت: دخترتون ارزونی شما. من بیام چکار؟

=: تو بیا رانندگی کن. من که نمی‌تونم این همه راه برونم. مامانتم تو جاده می‌ترسه.

_: بنفشه نمی‌ترسه. بدین اون برونه.

آقاهمایون جدی شد و گفت: مسخره‌بازی بسه سامان. تو میای. بذار این سفر به دلمون بچسبه.

سامان بالاخره سر برداشت و به پدرش نگاه کرد. بدون حرف گوشی‌اش را کنار گذاشت و به اتاقش رفت. چمدانی که مامان برایش گذاشته بود را باز کرد و عصبانی دو سه بلوز توی آن انداخت.

آقاهمایون رو به بنفشه زمزمه کرد: برو کمکش. لباس گرم هم یادش نره.

بنفشه با تردید به او نگاه کرد. میترسید به اتاق سامان برود. به نظر می‌آمد که ترکشهایش آماده‌ی شلیک باشند. ولی روی مخالفت با آقاهمایون را هم نداشت. آرام پیش رفت و وارد اتاق سامان شد.

سامان دو سه شلوار جین را برداشت و پرسید: الان دلت خنک شد؟

و شلوارها را توی چمدان پرت کرد. بنفشه بدون جواب جلوی چمدان نشست و مشغول تا زدن لباسها شد. چند زیرپوش و جوراب هم روی دستش افتاد. یک پولور پشمی هم اضافه شد. بنفشه بی‌صدا به کارش ادامه داد.

سامان عصبی برگشت و لب تخت نشست. به بنفشه چشم دوخت و فکر کرد که چه حماقت بزرگی مرتکب شده است. اگر آن نوشته را نشان بزرگترها نمیداد می‌توانست با آن تا مدتها سربسر بنفشه بگذارد و بخندد. کلی هم خوش می‌گذشت. ممکن بود این وسط بنفشه هم نسبت به او مهربان شود.

میگفت آمادگی زندگی مشترک را ندارد؟ پس چهار ماه درباره‌ی آن کیارش خارجی چه فکری می‌کرد؟ به سامان که رسید آمادگی ندارد؟

بنفشه سنگینی نگاه خشمگین سامان را حس می‌کرد و جرأت نداشت سر بلند کند. لباسها که تمام شد دیگر نمی‌دانست خودش را با چی سرگرم کند. توان بلند شدن و رفتن را هم نداشت.

لرزان پرسید: مسواک؟ شارژر؟ شناسنامه؟

_: مسواکم رو مامان با مال خودشون یه جا گذاشت. شارژرم امشب لازم دارم. کارت ملی هم تو کیف پولمه.

+: ببندمش؟

سامان شانه‌ای بالا انداخت و بنفشه چمدان را بست. از جا برخاست و آن را تا کنار بقیه‌ی چمدانها کشید. می‌توانست همین جا از خاله‌مریم و آقاهمایون خداحافظی کند و بی‌سروصدا به خانه برگردد تا بیش از این نترسد. اما نیروی قویتری دوباره او را به اتاق سامان برگرداند.

سامان هنوز لب تخت نشسته و سرش خم بود. ساعدهایش را روی زانوهایش گذاشته و غرق فکر به نظر می‌رسید. بنفشه آرام پیش رفت و جلوی پای او روی زمین نشست. هنوز می‌ترسید. مطمئن نبود که آیا ممکن است که سامان دست رویش بلند کند یا نه. ولی برای احتیاط دستهای او را گرفت.

سامان ناباورانه به بنفشه و دستهایش نگاه کرد. بعد آن دو دست کوچک را آرام نوازش کرد. زمزمه کرد: پاشو برو. نباید اینجا باشی. من قول دادم.

ولی دستهای بنفشه را رها نکرد. خم شد و نرم و طولانی هر دو را بوسید. پیشانی‌اش روی دستهای او گذاشت و نالید: کاش می‌فهمیدی چقدر دوستت دارم.

سر بلند نکرد. می‌ترسید این بار هم بنفشه چیزی به شوخی بگوید و حسش را بهم بریزد. ولی بنفشه سرش را روی زانوهای او گذاشت و غافلگیرش کرد. سامان سر برداشت و با شگفتی لبخند زد.

مریم‌خانم که رد میشد، دستگیره‌ی در را کشید و گفت: در رو ببندین اقلاً!

در به ضرب بسته شد و باعث شد هر دو بخندند. سامان خم شد؛ بنفشه را بغل زد و روی پایش گذاشت. شالش را از سرش کشید و کلیپسش را باز کرد. موهایش را به نرمی نوازش کرد.

_: پاشو برو خونتون تا بابات نگران نشده.

بنفشه کمی سر جایش جابجا شد. سرش را زیر چانه‌ی او جا داد و گفت: میرم حالا.

_: بنفشه؟ پاشو.

+: منو دو دستی گرفته میگه پاشو.

_: از اونی که فکر می‌کردم تو بغلم کوچولوتری.

+: چشمم روشن! دیگه به چی فکر می‌کردی؟

_: حالا...

+: سامان؟

سامان روی موهای او را بوسید و در حالی که بو می‌کشید زمزمه کرد: هوم؟

+: بنظرم واقعاً باید برم.

_: میری.

+: میشه ولم کنی؟

_: ولت کنم؟

+: باید بخوابیم. بابات می‌خواد چهار صبح راه بیفته.

_: خب همین جا بخواب. کله سحر مامان باباتو زابراه نکن.

+: دیگه چی؟! مامانم سکته می‌کنه.

بعد هم با یک جست از روی پای او پایین پرید و بدون آن که به احساسات افسار گسیخته‌اش اجازه‌ی دخالت بدهد به طرف در دوید و گفت: خداحافظ.

سامان فروخورده خندید و گفت: خداحافظ.

 

وارد خانه که شد مامان نفس راحتی کشید و با غصه گفت: چه خوب که برگشتی. همه‌اش فکر می‌کردم اونجا میمونی.

لبخندی زد. گونه‌ی مامان را بوسید و گفت: نه برای چی بمونم؟

بعد هم رفت تا بخوابد. ولی خوابش نمیبرد. هی از این پهلو به آن پهلو غلتید. با سامان هم حرف نزد. ترسید مانع خواب او بشود و صبح نتواند رانندگی کند.

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۹ ، ۲۲:۳۸
Shazze Negarin

سلام سلام

خوب هستین انشاءالله؟ 

 هنوز به خونه‌ی جدید عادت نکردم. امیدوارم زودتر جا بیفتم و کار باهاش راحت بشه.

 

 

سامان اما از روی مبل تکان نخورد. غرق فکر به گل قالی چشم دوخته بود. نامزدی بنفشه را بهم زده بود. کم نبود اما همه چیز به روال سابق برمی‌گشت؟ آیا سامان می‌خواست که برگردد؟

بنفشه به کمک خاله‌مریم رفت و باهم میز شام را چیدند. وقتی همه نشستند بالاخره سامان هم به سنگینی هیکلش را از مبل جدا کرد و آرام سر میز آمد. روی آخرین صندلی مثل قبل کنار بنفشه نشست و طبق برنامه‌ی رژیم اول لیوان آب بنفشه و بعد مال خودش را پر کرد.

بنفشه زیر لب تشکر کرد و لیوان آبش را سر کشید.

مشغول خوردن که شدند آقاهمایون گفت: ولی ناصر داری جر می‌زنی، تا بحث خونه بود می‌خواستی از حلقومش بیرون بکشی، شد این طرف ماجرا، قضیه شوخی شد؟

=: شوخی که نه ولی ناموسی شد. یه هفته بی‌معنیه. دختر خودت باشه. راضی میشی به همچین چیزی؟ اگه مرده راضیش کنه زنش بشه. والا کی بهتر از سامان؟

سامان پوزخندی زد و حرص و بغضش را با لقمه‌ای فرو داد.

=: ما داریم یکشنبه میریم سفر. خودت که گفتی کار داری نمیای. بذار بنفشه باهامون بیاد. خودم هستم نمیذارم سامان دست از پا خطا کنه. وقتی برگشتیم به یه نتیجه‌ای می‌رسن دیگه. یا این وری یا اون وری.

شیرین‌خانم عصبی پرسید: دختر خودت بود اجازه میدادی آقاهمایون؟

=: شما تا همین دو ساعت پیش داشتی دخترت رو می‌فرستادی اون ور کره‌ی زمین، پیش کسی که به عمر ندیدینش. بعد یه هفته همراه ما بیاد سفر داخلی سخت و عجیبه؟ هر ضمانتی بخواین بهتون میدم که سامان هیچ غلط اضافه‌ای نمی‌کنه.

شیرین‌خانم ناباورانه به آقاهمایون نگاه کرد.

آقاناصر سر به زیر انداخت. لقمه‌ای خورد و آرام گفت: اصلاً دلم به این وصلت رضا نبود. چه جوری آدم با چار تا ویدیوکال یکی رو بشناسه؟ اینجا پسرخاله دخترخاله ازدواج می‌کنن بعد از شیش سال با یه بچه دادگاه و طلاق کشی دارن. یا طرف معتاد از آب در میاد یا یه چی دیگه. اون ور دنیا تو مملکت غریب آدم دستش به چی بنده؟

نگاه ناباور شیرین‌خانم این بار روی شوهرش نشست و گفت: ولی من لیدا رو می‌شناسم.

_: می‌شناختی. خودت از سی سال پیش تا حالا عوض نشدی؟ شوهرش کیه؟ اونم می‌شناسی؟ خود این پسره تو سفراش با کیا هم سفره است؟ بنفشه اگر هلاک سفر هست بیاد با همایون بره. حداقل میدونم کیه. خدای نکرده هم وسط سفر مشکلی باشه با یه بلیت برمی‌گرده خونه. نه این که وسط جنگلای آمازون گیر آدمخوارا بیفته!

بنفشه به پدرش نگاه کرد. می‌دانست زودتر گفتن این حرفها فایده‌ای نداشت. مادرش اینقدر برای زندگی پر هیجان او ذوق داشت که اگر پدر حرفی میزد فوراً جبهه می‌گرفت.

خاله‌مریم برای این که بحث را جمع کند، گفت: ما قول میدیم پیش آدم‌خوارا نریم. شیرین اجازه بده دیگه. دو تا دختر داری شکر خدا. یکیشو یه هفته به من قرض بده.

شیرین که از حرفهای شوهرش گیج شده بود آرام زمزمه کرد: چی بگم؟ هرجور میدونین.

سامان کاهویی سر چنگال زد و با لحنی گرفته گفت: اگه بنفشه راضی بشه بیاد.

آقاهمایون با لحنی شاد گفت: بنفشه که همین جاست. ازش می‌پرسیم.

بنفشه سر برداشت و به او نگاه کرد. زبان روی لبهای گرد و صورتی‌اش کشید و آرام گفت: من نمی‌دونم.

=: نمی‌دونم نداریم. جواب ما بله یا خیره. میای؟ قراره کلی خوش بگذرونیم. چادر بزنیم و گردش کنیم. می‌خوایم بریم طرفای شیراز و کوههای زاگرس و شاید اصفهان.

بنفشه نیم نگاهی به سامان انداخت.

=: به سامان نگاه نکن. دست و پاش بسته است. خیالت راحت. من ضمانت می‌کنم.

+: باشه.

مریم‌خانم و آقاهمایون کل کشیدند و ابراز خوشحالی و تشکر کردند. سامان اما هنوز نیم لبخند ناباوری بر لب داشت. شیرین‌خانم هم بالاخره لبخند کمرنگی زد و همین باعث شد که آقاناصر هم لبخند بزند.

بنفشه هم به هورا کشیدن آقاهمایون خندید و فکر کرد سامان بیچاره تقریباً غش کرده است که هیچ عکس‌العملی ندارد.

بعد از شام هم ساعتی دور هم بودند و برای سفر برنامه می‌ریختند. بنفشه و سامان هنوز مستقیم باهم حرف نمی‌زدند. هر دو منتظر بودند دیگری شروع کند.

وقتی به خانه برگشتند بنفشه نامه‌ی عذرخواهی بلند بالایی برای کیارش نوشت و توضیح  داد که نمی‌تواند درخواست محبت‌آمیزش را بپذیرد.

انتظار هر چیزی را داشت غیر از این که کیارش دو دقیقه بعد از ارسال نامه‌اش بنویسد: تو دختر خوبی هستی ولی مسلماً برای زندگی پرهیجان من ساخته نشدی. برات آرزوی خوشبختی می‌کنم.

همین و دیگر هیچ! بنفشه متعجب به نوشته‌ها چشم دوخت. نه اصراری کرد نه توضیحی خواست. انگار از قبل می‌دانست به جایی نمی‌رسند.

آهی کشید و به خودش تشر زد: انتظار داشتی الان چی بگه؟ هی التماس کنه؟ تو که هزار ماشاءالله دلت رو خیلی وقته باختی. این بنده خدا چه تقصیری داره؟

عصبانی گوشی را خاموش کرد و کنار انداخت. شام زیاد خورده و سر معده‌اش سنگین شده بود. کاش دیروقت نبود و می‌توانست برای پیاده‌روی توی خیابان برود.

شال و کلاه کرد و از اتاق بیرون آمد. بابا تلویزیون میدید و مامان آشپزخانه را مرتب می‌کرد. با دیدن او سر برداشت و با اخم پرسید: سرما کجا میری؟

+: رو پشت بوم. شام زیاد خوردم. میرم قدم بزنم.

=: گوشای من درازه؟ خب از اول بگو با سامان قرار داری.

+: ندارم به خدا. می‌خوام راه برم. اصلاً خبری از سامان ندارم.

بابا از آن طرف گفت: داره میگه قرار نداره دیگه. اگه گذاشتین سریالمونو ببینیم.

دکمه‌های پالتو را بست و از در بیرون رفت. این را چند وقت پیش توی یکی از پیاده‌روی‌هایش از یک حراجی خریده بود. پالتوی خاکی رنگ ماهوتی خوش‌فرم و شیکی بود.

بالا که رسید قفل در پشت بام باز بود. چهره درهم کشید. حتماً سامان اینجا بود. ولی برای چی؟

آرام وارد اتاق حصیری شد. سامان بی‌توجه به او به آتشی که توی منقل جلویش درست کرده بود چشم دوخته و فکر می‌کرد. حتی متوجه‌ی ورودش هم نشد.

پیش رفت. به نرمی نزدیکش نشست و پرسید: برای چی اینجا نشستی؟

سامان سر برداشت. چند لحظه عمیق نگاهش کرد. بعد دوباره به آتش چشم دوخت و گفت: هیچی. همینطوری. تو چرا امدی بالا؟

بنفشه نگاهی به اطرافش انداخت و گفت: شام زیاد خوردم. امدم راه برم.

_: خب برو.

+: تو حالت خوب نیست؟

_: مگه اهمیتی داره؟ با از ما بهترون می‌پری. پالتو می‌پوشی. تیپ و قیافه عوض کردی.

+: چی داری میگی سامان؟ ما که امشب به توافق رسیدیم. نمی‌فهمم از چی ناراحتی؟ با کیارش هم بهم زدم.

_: اسمش کیارشه؟ چه باکلاس!

+: سامان چته؟ هی! دو روز دیگه عقدمونه. نمی‌خوای بگو نمی‌خوام دیگه. چرا اعصاب نداری؟

_: عقد؟

+: موقت. چه فرقی می‌کنه؟

_: ا فرق نمی‌کنه؟

سامان نگاهش نمی‌کرد. با سماجت چشم به آتش دوخته بود و طعنه میزد.

+: چی می‌خوای بگی؟ ناراحتی نمیام باهاتون.

_: نه عزیزم تو برو. چار ماه داشتی دل میدادی و قلوه می‌گرفتی الان خورده تو ذوقت. خطر افسردگی داری. برو دلت باز شه. من می‌مونم اینجا که خیال بابام و بابات راحت باشه.

+: این عزیزم گفتنت از صد تا فحش بدتره. دل و قلوه دادن؟ بدم مسیجا رو بخونی؟ من حتی یه عکس بی‌حجاب هم براش نفرستادم.

سامان بالاخره سر برداشت. چشمهایش را باریک کرد و پرسید: بخوام بخونم واقعاً میدی؟

بنفشه که از سر بلند کردن او خیالش راحت شده بود لبخندی زد و گفت: اون روزی که منو نمی‌شناختی تا ته کمد منو دیدی. الان با چار تا مسیج مشکل داشته باشم؟ بگیر بخون دلت وا شه!

گوشی‌اش را باز کرد و به صفحه‌ی پیامهای کیارش رفت. آن را کنار سامان انداخت و گفت: مال تو.

بعد هم از جا برخاست و بیرون رفت. روی بام خودش را محکم بغل زد و به آسمان چشم دوخت. نفس عمیقی کشید. چه خوب بود که هنوز زیر این آسمان بود.

چندان معطل نشد. سامان گوشی را آورد و به طرفش گرفت.

نیم نگاهی به او انداخت و گفت: نخوندی.

_: دو سه‌تای آخرشو خوندم. بعد هم همه رو پاک کردم.

بنفشه گوشی را گرفت و در حالی که توی جیبش می‌گذاشت گفت: اگه تیپم عوض شده ربطی به اون نداره. بعد عمری لاغر شدم می‌تونم لباسایی که دوست دارم بپوشم.

_: حالا منم یه چیزی از سر عصبانیت گفتم. اونقدرام عوض نشدی.

+: ا اینجوریه؟ هرچی تو دلته بگی و بعد بگی عصبانی بودم گفتم دیگه.

_: نه که تو میذاری چیزی تو دلت بمونه!

+: برای چی مسیجامو پاک کردی؟ فیلماش از طبیعت خوشگل بودن.

_: برو تو اینترنت هزار تا فیلم طبیعت ببین. اصلاً همین جایی که بابا می‌خواد بره. طبیعت زاگرس. خیلی قشنگه.

+: تو هم بیا دیگه. اذیت نکن.

سامان دست توی جیبهای عقب شلوارش فرو برد و گفت: نه بهتره نیام.

+: این اداها چیه؟ سفر بدون تو خوش نمی‌گذره.

_: بدون من خوش نمی‌گذره و هرچی خواستگاری می‌کنم رد می‌کنی؟ با خودت چند چندی بنفشه؟ فکر کردی اینجا کجاست؟ ناف اروپا؟

+: اون روزی که این شرط مسخره رو گذاشتی کجا بودیم؟

_: اون روز فکر کردم یه هفته وقت دارم که راضیت کنم.

+: خب الان هم داری.

_: من الان قولتو می‌خوام.

بنفشه ملتمسانه گفت: سامان... من الان نمی‌خوام ازدواج کنم.... سرده بریم کنار آتش.

سامان ایستاد و به رفتن او چشم دوخت. بعد با قدمهایی مقطع به دنبالش رفت. بنفشه کنار آتش سر پا نشسته بود و دستهایش را گرم می‎کرد.

_: پس من نمیام. نمی‌تونم دوباره بهت نزدیک بشم و یه بار دیگه از دستت بدم.

 

۱۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۹ ، ۱۵:۰۷
Shazze Negarin

بنفشه بعد از پیاده‌روی دراز کشید. اینترنت را وصل کرد و پیامهای کیارش را خواند. دو سه فیلم کوتاه تازه فرستاده بود. درباره‌ی برگی که زیر میکروسکوپ شکل جالبی داشت توضیحاتی داده بود ولی بنفشه اینقدر پریشان بود که حرفهایش را نمی‌شنید. فقط غرق فکر تصاویر را تماشا می‌کرد تا خوابش برد.

غروب مامان وارد اتاقش شد و گفت: وای تو هنوز خوابیدی؟ شب چطوری می‌خوابی؟

نمی‌دانست. اهمیتی هم نداشت. روز و شبش بهم ریخته بود. شاید واقعاً باید فکری به حال افسردگیش می‌کرد. داشت خطرناک میشد.

=: پاشو پاشو یه دوش بگیر! این چه قیافه‌ایه؟ یه چیزی هم بخور.

بدون جواب به مامان چشم دوخت و مامان ادامه داد: مریم گفت برای شام بیاین این طرف. پاشو یه دستی به سر و روت بکش قیافت شده عین مرده‌ی از گور گریخته.

پوزخندی زد و از جا برخاست.

مامان ادامه داد: دوش می‌گیری و میای. نیای بیرون باز بست بشینی تو خونه که نمی‌خوام با سامان روبرو بشم. اولاً که اون خودش از تو فراریه و احتمالاً خونه نیست، بعد هم این که تو الان یه جورایی نامزد کیارش محسوب میشی. دیگه ربطی به سامان نداری که نگرانش باشی.

با غصه به مامان نگاه کرد. این که ربطی به سامان نداشت خیلی دلگیر بود. دلش برایش تنگ شده بود. خیلی دلش تنگ شده بود.

از جا برخاست و به حمام رفت. با حوصله دوش گرفت و بیرون آمد. آب موهایش را با حوله گرفت و بدون خشک کردن محکم دم اسبی کرد. موهایش تقریباً تا زیر شانه‌اش می‌رسید.

توی کمد نگاه کرد. لباسی را که لاله هفته‌ی پیش با توجه به سایز جدیدش برایش خریده بود را بیرون آورد. مجبورش کرده بود که برای مهمانی خانوادگی‌شان یک لباس نو بپوشد و از آن لباسهایی که حالا به تنش زار می‌زدند دست بکشد. لباس تازه‌اش یک تیشرت آستین بلند نرم سفید و شلوار کتان کش صورتی بود. شالش را سبز پسته‌ای انتخاب کرد. آرایش ملایمی هم روی صورتش نشاند تا به قول مامان مثل مرده‌ی از گور گریخته نباشد. دمپاییهای سفیدش را پوشید و از در بیرون رفت.

سامان استکانهای خالی را از جلوی آقاناصر و خاله‌شیرین برداشت. بنفشه نیامده بود. مامان سراغش را گرفت.

خاله‌شیرین فقط گفت: بهش گفتم بیاد.

حرصی استکان را زیر شیر سابید. نمی‌آمد. معلوم بود که نمی‌آید. به چه حساب فکر کرده بود می‌آید؟

با صدای زنگ در سر برداشت. آب دهانش را به سختی فرو داد. خشکش زده بود و نمی‌توانست تکان بخورد. حتماً یکی از همسایه‌ها بود که کاری داشت. حرکتی کرد و به طرف در رفت.

در که باز شد نگاه بنفشه روی شلوار جین سامان نشست و آرام بالا آمد تا به نگاه ناباور و پر از دلتنگی سامان رسید.

چطور توانسته بود از این نگاه بگذرد؟ این چند ماه را چطور طاقت آورده بود؟

اینقدر غرق دلتنگیهایشان بودند که صدای خاله مریم بلند شد: حالا چرا دم در وایسادین؟ سامان نمی‌خوای بذاری بنفشه بیاد تو؟

سامان انگار از خواب پرید. تکانی خورد و از جلوی در کنار رفت. بنفشه هم آرام وارد شد. سلام پرخجالتی به جمع داد و لب اولین مبل نشست. سامان برای همه چای آورد و خاله‌مریم جلوی بنفشه کیک گرفت.

سامان سینی را لب کابینت گذاشت و رو به جمع چرخید. می‌ترسید اگر الان نگوید بنفشه به خاطر حضور او، به یک بهانه‌ی واهی جمع را ترک کند.

آرام گفت: امروز بیست و چهارمه.

توجه همه جلب شد و سؤالی نگاهش کردند. رنگ از روی بنفشه پرید. یادش نبود که امروز همان روز است.

سامان ادامه داد: چهار ماه پیش ما شرط بستیم که بنفشه تا امروز لاغر میشه.

آقاهمایون با کنجکاوی پرسید: سر چی شرط بستین؟

_: میگم خدمتتون.

استکان چای از دست بنفشه افتاد و روی فرش غلتید. بنفشه دستپاچه برخاست و به آشپزخانه رفت. خاله‌مریم گفت: بنفشه‌جون ولش کن. بذار برای بعد.

بنفشه با لحنی عصبی گفت: شیرین بود.

کمی آبجوش ریخت و از کابینت یک کهنه‌ی گردگیری برداشت. از ذهنش گذشت که حتی توی خانه‌ی لاله هم اینقدر راحت نیست که اینجا هست. به اتاق برگشت و مشغول تمیز کردن فرش شد.

سامان نیم نگاهی به او انداخت. از زیر جعبه‌ی دستمال کاغذی یک پاکت برداشت و گفت: ما دو نسخه‌ی مشابه نوشتیم... که یکیش اینجاست. بنفشه اجازه میدی برم اون یکی رو بیارم؟

بنفشه که هنوز روی زمین زانو زده بود سر برداشت. اینطوری تفاوت قدشان ترسناکتر از همیشه به چشم می‌آمد.

بی‌اختیار لب زد: برو.

سامان کلید یدک را از کشوی جاکفشی برداشت. مدتی بود که دو خانواده بهم کلید داده بودند که اگر مشکلی پیش آمد استفاده کنند.

_: با اجازه.

بیرون رفت و چند لحظه بعد با نسخه‌ی دوم که از کشوی جورابهای بنفشه برداشته بود برگشت. آن روزها هنوز شوخی داشتند و سامان می‌دانست که بنفشه پاکتش را زیر جورابهایش پنهان کرده است.

پاکتها را دست پدر و مادرها داد و گفت: بنفشه میگفت غیر ممکنه که بتونه پونزده کیلو کم کنه. به همین خاطر به شرط من راضی شد.

مشغول خواندن شدند. برای چند لحظه سکوت سهمگینی اتاق را پر کرد. بنفشه همانطور روی زمین نشسته و احساس می‌کرد زیر بار این سکوت له می‌شود.

رنگ از روی مادرها پرید. مریم‌خانم متعجب پرسید: این چه شرطیه؟

شیرین‌خانم با تغیر گفت: بنفشه الان نامزد داره!

بنفشه با نگرانی به پدرش نگاه کرد. منتظر بود که هر آن از جا بپرد و از غیرت کبود بشود. اما احساس کرد که دارد خنده‌اش را فرو می‌خورد. هرچند که لبهایش جدی بود اما نگاه خندانی به سامان انداخت و غرید: ای رذل پست فطرت!

سامان هم با لبخند گفت: شما لطف دارین.

ابرهای سنگین و خفه کننده کنار رفتند و آفتاب دمید. بنفشه دید که پدرش از اول با رفتنش مخالف بوده است. اما با توجه به اشتیاق شیرین‌خانم و لاله و بیژن به این وصلت، حرفی نزده و انتخاب را به خود بنفشه واگذار کرده است. می‌دانست که پدرش سامان را بی‌اختیار دوست دارد و از هر حرکت و شوخیش لذت می‌برد.

نفسی به راحتی کشید. آرام از جا برخاست و به آشپزخانه رفت. کهنه گردگیری را کناری گذاشت و دستهایش را شست.

شیرین‌خانم خشمگین گفت: این شرط شدنی نیست! اصلاً مزخرفه. دارم میگم بنفشه نامزد داره.

آقاناصر با خوش‌خلقی گفت: هنوز به کیارش جوابی نداده.

آقاهمایون گفت: باعث افتخاره که پسر ما رو قبول کنه. هرچند که اینجا تاکید کرده زنش نمیشه. فقط همون یه هفته صیغه.

شیرین‌خانم عصبانی گفت: بی‌معنیه!

مریم‌خانم برای همدردی با دوستش آرام پشت او را نوازش کرد و گفت: یه شوخی بوده و گذشته. خودت رو اذیت نکن. سامان برای خاله‌ات یه لیوان آب بیار.

سامان خیلی سریع با لیوان آب برگشت و گفت: من قصد جسارت ندارم خاله. همونطور که مامان میگه شوخی بود.

گفتن این جمله‌ها از مرگ سختتر بود. چرخید و آرام به اتاقش رفت. شیرین‌خانم راست می‌گفت. یک هفته صیغه معنی نداشت و شدنی نبود. دلش می‌خواست زار بزند.

بنفشه به مادرش نگاه کرد. طاقت دیدن ناراحتیش را نداشت. حالا که فکرش را می‌کرد طاقت دوریش را هم نداشت. حتی دلش برای خاله‌مریم و آقاهمایون هم تنگ میشد. نمی‌توانست سفر کند. باید همین امشب به کیارش می‌گفت.

به زحمت صدا بلند کرد و گفت: من با کیارش به توافق نرسیدم. برای خوشحال کردن شما خیلی سعی کردم که بشه... اما نشد.

آقاناصر با اخم گفت: تو زندگی مشترکت خوشحالی و خوشبختی خودت مهمه.

آقاهمایون گفت: البته که همینطوره. اگه یه هفته صیغه رو قبول کنی منت سر ما گذاشتی و برای همیشه دختر منم میشی. این باعث خوشحالیه. ولی اگر اذیتت می‌کنه هرگز راضی به ناراحتیت نیستم.

بنفشه احساس می‌کرد بار سنگینی از دلش برداشته شده است. سبک شده بود. این قدر که می‌توانست پرواز کند. لبخند بی‌اختیار بر لبش نشست و در حالی که سعی می‌کرد لحنش شیطنت نداشته باشد، گفت: حالا معلوم نیست پونزده کیلو کم شده باشم.

آقاهمایون خندید. صدا بلند کرد و گفت: سامان کجایی؟ رفتی ترازو بخری که نمیای؟

سامان ناباورانه به طرف در نیمه باز چرخید. حرفهایشان را شنیده بود ولی هنوز باور نکرده بود. در کمد را باز کرد و ترازو را برداشت. تمام دلش پر از ترس شده بود. دیگر نمی‌خواست با خاله‌شیرین و آن نگاه غضبناکش روبرو بشود. مصیبت اینجا بود که وقتی کلاهش را قاضی می‌کرد کاملاً حق را به او میداد. حتی اگر پای کیارش هم در بین نبود باز هم یک هفته صیغه شوخی زشتی به نظر می‌رسید.

لرزان از اتاق بیرون رفت. می‌خواست بگوید که از خیرش گذشتم. حالا که بنفشه کیارش را نمی‌خواست دیگر باقی ماجرا مهم نبود.

=: نون نخوردی بابا؟ چرا نمیای؟ بذارش همون جا. رو فرش درست نمیگه.

آرام ترازو را روی زمین گذاشت و با بیچارگی ایستاد. رو به شیرین‌خانم گفت: شوخی بود به خدا.

آقاهمایون گفت: تو نگرانیت از اینه که باخته باشی و قرار باشه نصف خونه رو بدی.

آقاناصر هم خندید و گفت: از حلقومت می‌کشم بیرون. مهر و امضاء داره. الکی نیست.

=: معلومه! حتی اگر فروخته باشه هم باید تا قرون آخرش رو بده.

بنفشه با ناراحتی پرسید: فروختیش؟

جرأت نگاه کردن به بنفشه را نداشت. آرام گفت: نه هنوز.

بنفشه با ناراحتی پرسید: برای چی می‌خوای بفروشیش؟

به تلخی جواب داد: فکر کردم داری میری. خونه به کارت نمیاد. نصف پولشو بدم.

خاله‌مریم گفت: حالا نمیره رو ترازو ببینیم کی برنده شده!

آقاهمایون گفت: برو باباجون. برو که من برنده‌ام.

از لحن شاد او خنده‌اش گرفت و به طرف ترازو رفت. ضربان قلبش بالا رفته بود و توی حلقش گوپ گوپ می‌کوبید.

خاله مریم با هیجان برخاست و کنارش ایستاد. سامان هم که از کنار ترازو اصلاً جلوتر نیامده بود.

سامان با نوک پنجه ضربه‌ای به ترازو زد و آرام گفت: بذار صفر بشه. حالا برو.

خاله‌مریم با شادی بلند خواند: چهل و چهار و ششصد گرم!

سامان لبخند زد. بنفشه به صفحه‌ی دیجیتال چشم دوخت. از سر ناباوری فروخورده خندید. شیرین‌خانم اشکش را پاک کرد. آقاناصر دست روی دست او گذاشت و دلجویانه گفت: نشنیدی؟ شوخی بوده. تا تو راضی نباشی هیچ اتفاقی نمیفته. مگه همیشه دلت نمی‌خواست بنفشه لاغر بشه. حتی بچگیش هم تپلی بود.

آقاهمایون با حسرت گفت: آخ آخ حیف که اون موقع ندیدمش. این سامان ما همیشه لاغر و دراز و بی‌ریخت بود.

سامان که انگار از جنگ برگشته بود، خسته روی مبل نشست. خندید و گفت: دست شما درد نکنه.

آقاناصر پرسید: الان چند کیلو اختلاف وزن دارین؟

_: تقریباً چهل کیلو. چهل سانتیمتر هم بلندترم.

=: ولی یادت باشه بزرگی به قد و پهنا نیست. بنفشه دو سه ساعت ازت بزرگتره.

همه به لحن پر از شوخی آقاناصر خندیدند.

مریم‌خانم از جا برخاست و گفت: سامان شامت نسوزه. امشب مهمون سامانیم. هم کیک پخته هم شام. من فقط سالاد درست کردم.

۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۵۳
Shazze Negarin

صدای آن طرف گوشی گفت: بنفشه‌خانم... هی بنفشه‌خانم...

بنفشه تکانی خورد و گفت: ها... بله ببخشید... یه لحظه حواسم پرت شد.

=: کجاهایی که با ما نیستی؟

و چشمکی دوستانه زد. بنفشه با تردید نگاهش کرد. ریزنقش ولی خوش‌قیافه بود. موهایی به رنگ خاک داشت. نه به ظاهرش ایرادی وارد بود و نه به رفتار شاد و پرانرژیش. بنفشه نفسی عمیق کشید و گفت: همینجا.

=: نمی‌خوای اون شالتو برداری من موهای خوشگلتو ببینم؟

+: هنوز نه. خواهش می‌کنم.

=: چرا هیچوقت از اتفاقای دور و برت چیزی نمیگی؟

+: دور و بر من به اندازه‌ی شما ماجرا نداره.

=: بیا. دور و بر منم الان هیچ ماجرایی نیست. این اتاقمون تو کمپ تحقیقاتیه. اینم بنجامین همکارمه که داره سوپ کلم می‌خوره.

بنفشه به اتاق چوبی کمپ چشم دوخت. بنجامین برایش دست تکان داد.

کیارش ادامه داد: بیرون مثل دوش بارون میباره. از پنجره نشونت میدم. اینم فنجون قهوه‌ی منه. هی اینو ببین. سنجاب کوچولوی بنجامینه که تو همه سفرها همراهشه.

مثل مجریهای تلویزیون حرف میزد. همان قدر سلیس و مشتاق.

=: زود باش بنفشه. بیحال نباش. گوشی رو بردار و دور اتاقتو نشونم بده. من همیشه فقط همین دیوار سفید پشت سرتو میبینم. دوست دارم تصور بیشتری از تو و محل زندگیت داشته باشم.

+: معذرت می‌خوام. باید برم. مامان صدام میزنه.

=: باز هم پیچوندی. من یادم نمیره.

+: خداحافظ.

=: خداحافظ.

اینترنت گوشی را قطع کرد و چشمهایش را بست. مامان دوباره صدا زد: بنفشه پاشو یه چیزی بخور.

+: امدم.

از در بیرون رفت و استکانی چای ریخت. مامان نان و پنیر جلویش گذاشت و گفت: یه لقمه بخور داری میمیری.

+: نمیمیرم. خوبم.

=: د خوب نیستی. نمیفهمم این رژیم کوفتی چیه که تموم نمیشه؟ آب شدی.

جوابی نداد. چند لقمه نان و پنیر با چای خورد و میز را جمع کرد.

=: کارای دانشگاهت تموم شد؟

+: بله.

=: مدارک رو بفرست برات ترجمه کنن، نمی‌دونم چکار کنن... اگه اون ور خواستی ادامه بدی آماده باشه.

+: من هنوز تصمیم به رفتن نگرفتم.

=: چه تصمیمی؟ مردم علاف تو نیستن بنفشه. چار ماهه که دارین باهم حرف می‌زنین. به قول خودت هیچ عیب و ایرادی هم نداره. کار و بارش درسته. هفت سال ازت بزرگتره. قدش اونقدرا بلند نیست. نه ظاهرش عیب داره نه باطنش. نمی‌فهمم دیگه به چی داری فکر می‌کنی که نتیجه نگرفتی. این که تمام معیارهای تو رو داره.

+: میرم پیاده‌روی.

=: تو هم که هرکی هرچی بگه میری پیاده‌روی. نفهمیدم چه جوری وسط این پیاده‌رویا لیسانستو گرفتی!

آرام خداحافظی کرد و بیرون رفت. دلش برای سامان تنگ شده بود. ولی به طرز عجیبی حتی توی راهرو هم بهم برخورد نمی‌کردند.

برعکس این مدت همه‌ی دوستانش را دیده بود. مامان اصرار داشت هم خانواده هم دوستان را مرتب دعوت کند تا وقتی که می‌رفت کمتر دلتنگ بشود.

ولی بنفشه هنوز به طرز بدی سردرگم و کلافه بود. با هیچکس نمی‌توانست حرف بزند. همه متفق‌القول می‌گفتند که تردیدهایش معنی ندارد و اگر آنها به جایش بودند به سرعت قبول می‌کردند.

این بار هم تا به خود بیاید ظهر شده بود. گیج و خسته راه خانه را پیش گرفت. می‌خواست یک بار برای همیشه به کیارش جواب منفی بدهد ولی شجاعت آن را در خودش نمی‌دید. می‌ترسید همان‌طور که بقیه می‌گفتند اشتباه بدی را مرتکب بشود.

 

 

سامان پا روی هم انداخت و به دائیش که بعد از سه سال از تبریز آمده بود چشم دوخت. دائی مشغول صحبت با پدربزرگ بود.

نفهمید آن حس اعصاب خردکن دلتنگی از کجا آمد؟ اصلاً جایی رفته بود؟ برای چند لحظه بیتاب دیدن بنفشه شد. طوری که دلش می‌خواست یک دفعه مهمانی را ترک کند و برود تا او را ببیند.

نفس عمیقی کشید و به زحمت خودش را آرام کرد. بنفشه دختردائیش با لوندی پیش آمد و کنارش نشست. شوخی بدی بود که اسم او هم بنفشه بود. اصلاً چرا آمد اینجا نشست؟

برعکس بنفشه‌ی او این یکی قد بلند و کشیده بود و مثل مدلها راه می‌رفت. صبر کن. بنفشه‌ی او؟ نه... باید یاد می‌گرفت که بنفشه دیگر مال او نیست. هیچوقت نبوده. کاش یکی از هزار باری که خواستگاریش را رد کرده بود جدی می‌گرفت و کنار می‌نشست تا با پیدا شدن خواستگار تازه اینطور بهم نریزد که بعد از چهار ماه هم نتواند سر پا بشود.

عصبانی آب دهانش را قورت داد و برای این که افکار پریشان دست از سرش بردارند به طرف بنفشه چرخید و پرسید: مدرسه مشکلی نداشت که وسط سال آمدی مسافرت؟

بنفشه چند بار پلک زد و با لبخند گفت: وا چرا دعوا داری؟ نه. سال آخرم. بیشتر مطالعه آزاد داریم. منم که سه چار روز بیشتر نیومدم.

دعوا؟ بی‌اختیار لحنش تند شده بود. حق را به او داد و سعی کرد آرامتر حرف بزند.

_: چی می‌خوای بخونی؟

=: پرستاری دوست دارم. دلم می‌خواد بیام اینجا پیش مامان‌بزرگ اینا بخونم. اولویتهام همش مال اینجاست.

_: پدر و مادرت مشکلی با راه دور ندارن؟

=: نه. چه مشکلی؟ اینجا که جام خوبه.

_: اوهوم. خوبه.

چرا این مهمانی تمام نمیشد؟ اصلاً مشکل مهمانی ناهار همین بود. همه دیر می‌آمدند. دیر ناهار می‌خوردند و تا ساعتها دور هم می‌ماندند.

کم مانده بود که از آمدن پشیمان شود که ناهار آوردند. سر سفره نشست و با دیدن کشک بادمجان آهی کشید. بنفشه عاشق کشک بادمجان بود. وقتی که به روشی که سامان می‌گفت آرام می‌خورد و مزه‌مزه می‌کرد خوردنش تماشایی بود. با چنان عشقی لقمه را نگاه می‌کرد و بعد روی زبانش می‌گذاشت که سامان یک بار گفت: ای کاش من کشک بادمجون بودم.

بنفشه غش‌غش خندید و گفت: تو گلوم گیر می‌کنی. ولش کن. همین رو می‌خورم.

چند وقت بود که دیگر آن طوری باهم گپ نزده بودند؟ چقدر به یک گپ دوستانه و پر از شوخی احتیاج داشت. این روزها حتی دوستهای مذکرش را هم ندیده بود. خودش را در آن خانه‌ی قدیمی حبس کرده بود و بی‌وقفه تعمیر می‌کرد. می‌خواست آن را بفروشد و قبل از رفتن بنفشه نصف پولش را به او بدهد. وقتی که داشت می‌رفت آن طرف دنیا نصف خود خانه که به کارش نمی‌آمد.

ناگهان چیزی به خاطر آورد. با دستپاچگی به تقویم ساعت مچی‌اش نگاه کرد. مامان که حرکت سریعش را دید از آن طرف میز اشاره کرد: چی شده؟

سری تکان داد و لب زد: هیچی.

تقویمش درست بود؟ ناهارش را بدون این که حتی یک لقمه‌اش را هم به خاطر بیاورد خورده بود. از جا برخاست و تقویم گوشیش را چک کرد. امروز همان روز بود! اگر شرط را میبرد...

امید مثل گیاه رونده دور قلبش پیچید و وجودش را روشن کرد. رو به پنجره‌ی حیاط لبخند زد. هرچند یک صدای مزاحم می‌گفت که این درست نیست و در این شرایط نباید برگ برنده‌اش را رو کند. بنفشه به یک نفر دیگر متعهد بود. بود؟ نبود؟ هنوز که جواب قطعی نداده بود. پس شرایط هر دو خواستگار مساوی بود. هرچند که او رسماً خواستگاری نکرده بود. ولی غیر رسمی که هزار بار گفته بود.

مامان کنارش آمد و گفت: مشکوک می‌زنی.

سامان تاریخ گوشی را نشان مادرش داد و  با خوشحالی زمزمه کرد: امروز همون روزه. شد چهار ماه. اگه بنفشه لاغر شده باشه من شرط رو بردم.

مریم‌خانم با کمی نگرانی نجوا کرد: بنفشه لاغر شده. خیلی هم لاغر شده ولی...

سامان عصبی نگاهش کرد. در حالی که سعی می‌کرد صدایش بالا نرود و به گوش بقیه نرسد، گفت: هنوز به اون یارو جواب نداده. نه؟ تازه من که نمی‌خوام کاری بکنم. فقط امشب برای شام دعوتشون بکنیم که بیان و ببینیم نتیجه‌ی شرط بندیمون چی شده.

مامان سر برداشت و گفت: هیچوقت نگفتی سر چی شرط بستین.

_: میگم. دعوتشون می‌کنی؟

=: الان زنگ می‌زنم به شیرین.

لبخندی زد و از ته دل گفت: متشکرم.

چند دقیقه بعد برگشت و با خوشحالی گفت: گفت میان.

_: پس شام با من. خیالتون راحت.

=: وای سامان! تمام آشپزخونه رو کثیف نکنی.

_: نه نه قول میدم تمیزش کنم.

به سرعت از همه خداحافظی کرد و بیرون آمد. توی راه مقداری خرید کرد. پیاده سخت بود ولی هر طور بود خودش را به خانه رساند و مشغول کار شد. میوه‌ها را شست و مواد یک کیک ساده را توی کاسه‌ی تخم‌مرغ‌زنی ریخت. کیک که توی فر رفت، ماکارونی جوشاند و با گوشت و پنیر و رب گوجه و خامه یک مایه‌ی سنگین و حسابی درست کرد. کیک که پخت آن را از فر بیرون آورد و ماکارونی را به جایش گذاشت.

مامان و بابا تازه از مهمانی رسیدند و مامان با دیدن آشپزخانه‌ی کثیف و بهم ریخته‌اش نالید: سامااان...

_: تمیزش می‌کنم. قول میدم.

=: روی گاز یادت نره.

_: نه نه خیالتون راحت باشه.

به سرعت مشغول کار بود. هیجان داشت. اگر بنفشه نمی‌آمد چی؟ در مهمانیهای اخیرشان همیشه یا او نبود یا بنفشه. هر دو از برخورد باهم اجتناب می‌کردند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۵۱
Shazze Negarin

عصر لاله آمد و باهم آماده شدند. آرایش کاملی کرد و سایه‌ی آبی کشید. بالاخره همه باهم راهی خانه‌ی عمه شدند. عمه مثل همیشه شلوغش کرده بود و جمعیت زیادی آنجا بودند. مجلس زنانه بود تا وقتی که داماد به همراه عاقد و نزدیکان عروس وارد شدند. بنفشه با وجود آن که مشتاق بود که شاهد عقد باشد، اما از اتاق پذیرایی بیرون رفت تا احسان او را نبیند. اتاقها گرم بود. به حیاط رفت.

مامان توی حیاط کنار یک خانم خوشپوش و خوش رنگ و لعاب نشسته بود و گپ میزد. با دیدن او گفت: اینم دختر دومم بنفشه. بنفشه با لیداجون آشنا بشو. از دوستان قدیم من هستن.

لیداجون دست بنفشه را فشرد و با لبخند گفت: من و مامانت باهم دبیرستان می‌رفتیم. دیگه از وقتی من مهاجرت کردم ارتباطمون قطع شد.

لبخندی زد و آرام گفت: از آشناییتون خوشوقتم.

بعد همان جا کنار مامان نشست. مامان از لیدا درباره‌ی خانه و زندگی و کارش پرسید. ساکن استرالیا بود و زندگیش را دوست داشت. شوهرش از اقوام نزدیکش بود و سالها پیش باهم مهاجرت کرده بودند. الان دخترش دبیرستان می‌رفت و پسرش برای زندگی به نیوزیلند رفته بود. ولی شغلش ایجاب می‌کرد که مرتب در سفر باشد. طوری که امروز صبح به شیلی رفته و آخر هفته هم به برزیل می‌رفت. او یک گیاهشناس برجسته بود و برای یک موسسه تحقیقاتی در نیوزیلند کار می‌کرد.

بنفشه که از بیکاری حوصله‌اش سر رفته بود مشغول پرسیدن از سفرهای کیارش شد و چشم‌غره‌های مامان را هم اصلاً ندید. لیدا هم با هیجان چند عکس و فیلم از پسر و دخترش نشان داد و برایش تعریف کرد که کیارش چقدر به شغلش علاقمند است و مدام در طبیعت سفر می‌کند و با مستندسازهای بزرگ دنیا هم همکاری دارد. بعد هم از کار و درس بنفشه پرسید و این که چه برنامه‌هایی دارد.

ساعتی بعد لیدا چند آشنای دیگر را دید و ضمن عذرخواهی از کنار آنها برخاست. مامان با لبخند او را راهی کرد و بعد مثل آتش‌فشان به طرف بنفشه برگشت.

=: خودت می‌فهمی چه جوری داری دلبری می‌کنی؟ آدم اینجوری مصرانه درباره‌ی پسر مردم سوال و جواب می‌کنه؟ به تو چه که پسرش کجاست؟ چه کار می‌کنه؟

بنفشه ناباورانه به مامان نگاه کرد و گفت: ولی من هیچ منظوری نداشتم. برام جالب بود که شغلش اینقدر پر هیجانه. همین.

بعد هم برای گریز از توبیخهای بیشتر از کنار مامان برخاست و بیرون رفت. بیشتر مهمانها داشتند خداحافظی می‌کردند. عده‌ی کمی برای شام دعوت داشتند که ماندند و بعد آقایان هم به آنها ملحق شدند.

سامان با دیدن بنفشه اخم کرد و زیر لب گفت: چرا امدی اینجا؟ برو اون طرف. برو دیگه.

بنفشه که انتظار تشر سامان را نداشت ناباورانه نگاهش کرد و بعد هم چرخید و رفت. ولی حالش گرفته شده بود.

آخر شب آقاناصر و آقاهمایون عزم رفتن کردند. اما مادرها به قصد کمک ماندند و قرار شد سامان با ماشین پدرش آنها را برساند. بنفشه هم برای این که جلوی چشم احسان و سامان نباشد توی آشپزخانه ماند. وقتی هم خسته شد به طبقه‌ی بالا و اتاق سابق یلدا رفت. اتاق شلوغ و درهم برهم بود. هرچه توی جشن زیاد آمده بود اینجا ریخته بودند. بنفشه گوشه‌ای نشست و غرق فکر از پنجره به بیرون چشم دوخت. سامان که زنگ زد جوابش را نداد. اینقدر به صفحه‌ی گوشی چشم دوخت تا صدایش قطع شد. بعد مامان زنگ زد. جواب او را نمیشد ندهد. بعد از چند زنگ جواب داد. داشتند می‌رفتند.

توی راه مامان و خاله‌مریم با هیجان درباره‌ی مراسم و تزئینات و مهمانها حرف می‌زدند. اما بنفشه با چهره‌ای گرفته به شیشه تکیه داده‌ بود و بیرون را تماشا می‌کرد. سامان توی آینه‌ی جلو او را میدید. می‌فهمید که قهر است ولی نمی‌دانست چطور باید خودش را توجیه کند.

مادرها دم در پیاده شدند و سامان ماند که ماشین را توی پارکینگ ببرد. بنفشه هم داشت می‌رفت که سامان زیر لب اما به تندی گفت: بنفشه وایسا کارت دارم.

+: خسته‌ام. بذار برای بعد.

_: طول نمی‌کشه. همینقدر که ماشین رو بذارم تو پارکینگ. باهم میریم بالا دیگه.

+: حوصله ندارم.

_: نمی‌خوام ازم دلخور باشی.

+: نیستم.

و بدون این که منتظر جواب او بماند پیاده شد و رفت. سامان هم آهی کشید و ماشین را توی گاراژ پارک کرد.

آخر شب که گوشیش را برداشت بنفشه آنلاین بود. اما هرچه کرد که با نوشتن توضیح بدهد نتوانست. چه می‌گفت از آن آرایش دلبر که حتی از این که دل خودش را هم بیشتر ببرد بیم داشت چه رسد به نگاه بقیه...

هرچند که نگاه بنفشه به او عین برادرش بود. دوستش داشت. با او راحت بود. حرف میزد. اما... مسلماً به ازدواج با او فکر نمی‌کرد.

سامان نفس عمیقی کشید و سعی کرد آن چشمهای خوش رنگ و لعاب امشب را به یکی از جعبه‌های خیلی دور ذهنش بفرستد و بخوابد. اما نشد. خواب نیامد. بالاخره هم حرصی و عصبانی از جا برخاست و روی بام رفت. پایش هنوز مشکل داشت. ولی ورزشهای بالاتنه را می‌توانست انجام دهد.

بنفشه لباس عوض کرد و آرایشش را شست. دراز کشید اما خوابش نبرد. شاید به خاطر چای بود یا گرما که احساس کلافگی می‌کرد. امروز ورزش نکرده بود. بالاخره تصمیم گرفت کمی روی بام ورزش کند بلکه از خستگی خوابش ببرد.

بی‌سر و صدا بیرون رفت. وارد کوار که شد صدای سامان را شنید که توی تاریکی پرسید: کیه؟

بنفشه که او را نشناخته بود وحشتزده پرسید: کی اونجاست؟

و چراغ را روشن کرد. با دیدن سامان نفسی به راحتی کشید و غر زد: سکته کردم. دیوونه‌ای تو تاریکی نشستی اینجا؟

_: تو حال خودم بودم. تو برای چی امدی بالا؟

+: خوابم نمی‌برد. دیدم امروز ورزش نکردم. گفتم بیام ورزش کنم.

_: خیلی هم خوب. بسم‌الله...

شروع کردند. حرفی از بحثشان نزدند. هردو کمی سرسنگین بودند ولی قهر نبودند. نیم ساعتی بعد بنفشه که حسابی خسته شده بود شروع به سرد کردن کرد و چند دقیقه بعد باهم پایین رفتند.

روز بعد لیدا با مامان تماس گرفت و گفت برای دیدنش می‌خواهد بیاید. مامان هم با خوشحالی او را پذیرفت و چون این روزها هیچ کاری را بدون خاله‌مریم نمی‌کرد از او هم دعوت کرد.

مهمانها آمدند و بنفشه مشغول پذیرایی شد. لیدا دوباره مشغول تعریف از پسرش و این که چقدر درآمد و چقدر امکانات دارد شد. خاله‌مریم هم که مثل بنفشه توجهش جلب شده بود درباره‌ی زندگی عجیب و پرهیجان او سوال کرد و لیدا هم با شوق و ذوق بیشتر تعریف کرد.

یک دفعه هم برگشت و بی‌مقدمه از بنفشه پرسید: نظرت درباره‌ی ازدواج با کیارش چیه؟ دیشب کلی ازت براش تعریف کردم. ندیده یک دل نه صد دل عاشقت شد. ازم خواهش کرد که بیام و از تو و خونوادت اجازه بگیرم که برای آشنایی بیشتر یه مدت به صورت مجازی در تماس باشین.

بنفشه میخکوب شده بود. جرأت نمی‌کرد نگاهش را از لیدا بردارد و به مامان یا خاله‌مریم بدوزد. زبانش هم بند آمده بود.

لیدا با پشتکار اصرار کرد: شمارتو میدی بهش بدم؟ دلش می‌خواد زنش حتماً ایرانی و از یه خونواده‌ی خوب و اصیل باشه. شیرین‌جون نظر تو چیه؟ امیدوارم مشکلی با مهاجرت دخترت نداشته باشی. مطمئن باش کنار کیارش یه زندگی پرهیجان و شاد رو تجربه می‌کنه.

مامان من‌من کنان گفت: من.. نمی‌دونم. باید با پدرش مشورت کنم.

=: البته. ولی نظر خودش از همه چی مهمتره. ها بنفشه‌جون؟ من خوشبختیت رو تضمین می‌کنم. کیارش هم درآمدش عالیه هم شغلش خوبه. تو همه سفرهاش هم می‌تونی همراهش باشی. یا این که وقتی سفرهای طولانی باید بره تو با خیال راحت بیای ایران دیدن خونوادت و بعد باهم برگردین خونه.

بنفشه هم گیج و دستپاچه گفت: من... من نمی‌دونم.

لیدا دست او را گرفت و فشرد و با مهربانی گفت: قرار نیست الان چیزی رو بدونی. یه مدت باهم تصویری در ارتباط باشین و آشنا بشین و به امید خدا وقتی به توافق رسیدین میاییم خواستگاری.

بنفشه نفهمید مهمانی چطور تمام شد و لیدا و خاله‌مریم کی رفتند. توی اتاقش ماند و تا ساعتها بیرون نیامد.

سامان وقتی درباره‌ی خواستگار پر و پا قرص و هیجان‌انگیز بنفشه شنید احساس خطر کرد ولی ترسید پا پیش بگذارد. هزار بار حرفش را زده بود ولی حتی یک بار هم بنفشه اینطوری که مامان تعریف می‌کرد سرخ و سفید نشده بود و خود را در اتاق پنهان نکرده بود. به نظر مریم این بار قضیه خیلی جدی بود.

 لیدا مرتب زنگ میزد و پیگیر ماجرا بود. مامان و بابا با تردید موضوع را بررسی می‌کردند و بالاخره برای ارتباط بیشتر اعلام موافقت کردند.

انگار همه‌ی خانواده سحر شده بودند. لاله می‌گفت اگر این شانس را از دست بدهند دیگر هرگز چنین خواستگاری برای بنفشه پیدا نخواهد شد.

بیژن که صفحه‌ی مجازی کیارش را گشته و چند تایی از فیلمهای مستندش را دیده بود از او به عنوان یک دانشمند خوشرو و بااخلاق یاد می‌کرد.

بنفشه اما گیج و سردرگم بود. هیچ چیز بیشتر از این که این روزها سامان به طور محسوسی از او کناره گرفته بود، آزارش نمیداد. دلش می‌خواست برایش حرف بزند و از تردیدها و نگرانیهایش بگوید. اما این روزها سامان کلاً نبود؛ و همین حال بنفشه را بدتر می‌کرد.

شماره‌اش را به کیارش دادند و قرار شد مدتی در ارتباط باشند. بنفشه از خواب و خوراک افتاده بود. تمام ساعتهای آزادش را در اطراف خانه پیاده‌روی می‌کرد. اینقدر راه می‌رفت که وقتی به خانه می‌رسید دیگر پاهایش را حس نمی‌کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۵۰
Shazze Negarin

آن روز صبح بنفشه و لاله مشغول زیر و رو کردن لباس‌فروشیها به دنبال لباس مجلسی برای بنفشه بودند.

لاله کلافه گفت: یه هفته است می‌دونی نامزدی دعوتی. درست گذاشتی همین روز آخر! اگه گیرمون نیاد چی؟

بنفشه شانه‌ای بالا انداخت و گفت: با یه لباس معمولی میام.

=: وای نه. نباید طوری باشه که خونواده‌ی احسان فکر کنن هنوز دلت پیششه. باید لباست شیک باشه.

+: خیلی خب. حالا که هیچی تن من نمیره.

=: این رژیم سامان چه جوریاست؟ بنظرت جواب میده؟ اگه خوب نیست یه دکتر تغذیه جدید امده میگن خیلی خوبه.

بنفشه شانه‌ای بالا انداخت و گفت: نمی‌دونم جواب میده یا نه. ولی این که همه چی می‌تونم بخورم خیلی خوبه. فقط مثل شمر وایمیسته بالا سرم و اجازه نمیده قبل از گرسنگی بخورم. همش مجبورم میکنه درست فکر کنم ببینم الان واقعاً چی دلم می‌خواد و چقدر می‌خوام. بعد همونو هرچی که هست ذره ذره لقمه لقمه با کلی مکث و لذت مزه مزه کنم و بفهمم چی دارم میخورم.

=: این که خیلی خوبه.

+: خوبه ولی من مطمئن نیستم جواب بده. هان صد لیتر آبم باید بخورم. رفته این لیوان بزرگا خریده هی باید آبش کنم بخورم. اصلاً نمی‌تونم اینقدر آب بخورم. ورزش هم که سر جاش. بمیرم هم باید ورزش کنم. مامان باباها هم که پشت سرش هی تشویق!

لاله قاه قاه خندید و گفت: چه حرصی هم می‌خوره! دو ماهه آب میشی.

+: میگه چار ماهه پونزده کیلو ولی من که چشمم آب نمی‌خوره.

=: اگه بشه خیلی هیجان‌انگیز میشه. حسابی لاغر میشی.

بنفشه چپ‌چپ نگاهش کرد. به هیچکس درباره‌ی شرطهایشان نگفته بودند. پدر مادرها فقط از برنامه‌ی رژیم و ورزش خبر داشتند و مرتب پیگیر بودند و تشویق می‌کردند.

 توی مغازه‌ی بعدی هم یک لباس امتحان کرد ولی با وجود این که اندازه‌اش بود به خاطر قد کوتاه و تپلی بودنش برازنده نبود. غمگین بیرون آمد.

پشت ویترین یک لباس‌فروشی بچگانه یک پیراهن مجلسی برای سن دوازده سیزده سال دید. بالاتنه‌ی کشدوزی داشت و آستینهای کوتاه پفی و دامن درخشان بلند و چند لایه. رنگش ترکیب سفید و طلایی و نقره‌ای بود.

بنفشه پشت ویترین ایستاد و گفت: سامان همش میگه تجسم کن ببین میخوای چه شکلی باشی؟ چی بپوشی؟ اگه قرار باشه تجسم کنم دوست دارم این لباس تنم باشه. مثل لباسای شاهزاده‌های کارتونیه. خیلی خوشگله.

لاله به طعنه گفت: قیمتش هم خیلی خوشگله.

+: الان که پول دارم.

=: دخترجان این اندازت نیست. باید خیلی لاغر بشی که به این بخوری. بعد تازه این به لباس نامزدی یا عقد می‌خوره. نه این که بخوای باهاش بری مهمونی.

ولی بنفشه بی توجه به او توی مغازه رفت و با کلی چانه‌زدن لباس را خرید. مجبور شد علاوه بر تمام پولهای خودش کمی هم از لاله قرض کند ولی راضی بود. لباسش ارزش آن را داشت.

بیرون که آمدند لاله پرسید: دیوونه شدی؟ الان اینو برای کی خریدی؟ عصری چی می‌پوشی؟

+: برای تجسمهای سامان جون خریدم. میذارم رو در کمدم که هی یادم بیاد می‌خوام چقدری بشم. برای عصری هم اون پیراهن آبیه بود که تو عقد تو پوشیدم... همونو یه کم تغییر میدم. به جای کت روش یه شال از تو می‌گیرم و کفش آبی‌هات رو هم بدی خوبه.

=: کفشای من برات بزرگه.

+: پیاده‌روی که نمی‌خوام برم. جلوش پنبه می‌ذارم می‌پوشم.

=: با سامان معاشرت کردی خوب شدی. رو کفش و لباس منم حساب می‌کنی. تا حالا که بدت میومد پا تو کفش من بذاری.

+: وای نمی‌دونی آخه اینا چه جورین. دیروز با خاله‌مریم پیازداغ درست می‌کردیم، مجبورم کرد یکی از بلوز کهنه‌هاشو بپوشم که لباس خودم خراب نشه. هرچی می‌گم خاله، خونه‌ی ما همینجاست. میرم یه بلوز دیگه می‌پوشم. میگه نه همینو بپوش همینجا میندازم تو ماشین دیگه!

لاله غش‌غش خندید و گفت: خیلی باحالن. خوبه.

جلوی در خانه لاله گفت: من بعدازظهر کفشا و چند تا شال میارم ببینیم چی به لباست می‌خوره. فعلاً برم ناهار حاضر کنم.

+: باشه. ممنون. خداحافظ.

وارد خانه شد و از فرط هیجان با پله بالا رفت. در را که باز کرد، سامان را پیچگوشتی به دست کنار پنجره دید.

با خوشحالی گفت: سلام! تو اینجا چکار می‌کنی؟ مامان نیست؟

_: علیک سلام. خونه‌ی ماست. دارن با مامان برای عصری یه جور شیرینی می‌پزن. لباس خریدی؟

+: وای سامان ببینش!!

با هیجان بسته را باز کرد و لباس را با چوب لباسی بالا گرفت. پیروزمندانه گفت: می‌دونم اندازم نیست. برای تجسمام گرفتم.

سامان لبخندی پرمهر زد. رو گرداند و گفت: مبارک باشه.

بعد هم زبانش را گاز گرفت که نگوید برای تجسمهای من که نگرفتی! بذارش کنار که من نزده می‌رقصم.

بنفشه وا رفت. لباس را روی مبل گذاشت و پرسید: طوری شده؟

سامان به کارش ادامه داد و گفت: نه. طوری نشده.

+: داری چکار می‌کنی؟

_: باد خورده بود شیشه پنجره شکست. رفتم شیشه خریدم دارم عوضش می‌کنم.

+: چرا همه کارا رو باید تو بکنی؟ می‌گفتن بیژن بیاد یا بابا خودش می‌کرد.

_: بابات این چند روز سرگیجه داره سختشه. بیژن هم تا از سر کار و زندگیش پاشه بیاد اینجا به شیشه عوض کردن نمی‌رسه. بی‌خیال.

+: سامان از من دلخوری؟ من که هر کار گفتی کردم. حالا درست پونزده کیلو جزو محالاته ولی... اگه درباره‌ی خونه نگرانی...

_: چی رو به چی داری وصل می‌کنی تو؟ خودت حالیته؟ برو لباستو عوض کن. یه لیوان آب هم بخور یا دو تا.

+: من کم‌کم دارم تو این همه آبی که تو میدی بخورم غرق میشم.

_: بخور برات خوبه. کبد با کمک آب چربی می‌سوزونه. سوخت موتورش آبه.

+: چه مضحک!

_: همین که هست.

دست و رو شست. یک لیوان آب ریخت و گفت: من میرم پیش مامان‌اینا.

_: بسلامت.

 

لای در واحد روبرو باز کرد. وارد شد و گفت: بههه عجب بوی شیرینی خوشبویی! سلام.

خاله‌مریم گفت: سلام خوش اومدی. بیا امتحان کن ببین چی پختیم.

مامان گفت: اگه گذاشتی رژیم بگیره! لازم نیست. برو خونه تو بوش نباشی هوس کنی.

بنفشه خندید. به کانتر تکیه داد. جرعه‌ای از آبش نوشید و گفت: ولی من الان دلم شوری می‌خواد. خیلی هم گشنمه. ولی خیالتون راحت. میلی به این شیرینیهای خوش رنگ و بو ندارم.

خاله‌مریم گفت: یه چیزی بخور بعد بیا با ماژیکای خوراکی رو شیرینیا نقاشی بکش.

+: چشم.

مامان گفت: تو خونه استامبولی‌پلو داریم. سالاد هم درست کردم. می‌تونی سالاد با یه کم پلو بخوری.

+: نه ممنون. میلم نمی‌رسه.

در یخچال خاله‌مریم را باز کرد و خودش خنده‎اش گرفت. چقدر خاله‌مریم با وسواس او کشتی گرفته بود که الان اینطور بی‌تعارف در یخچال را باز می‌کرد و توی آن به دنبال خوراکی خوشمزه می‌گشت. بالاخره هم یک کاسه‌ی کوچک کشک‌بادمجان پیدا کرد و با یک کف دست نان، ذره ذره مزه کرد و خورد. هنوز باور نمی‌کرد که با این یک ذره سیر شود ولی شده بود. اینقدر از سامان شنیده بود که باید به احساسات شکمش توجه کند که واقعاً ندای سیری را می‌شنید.

لبخندی زد. یک لیوان دیگر آب نوشید و بعد مشغول نقاشی روی شیرینیها شد. سامان هم برگشت. وسایلش را سر جایش گذاشت و به دانشگاه رفت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۴۸
Shazze Negarin

بعد از صبحانه پدرها سر کار رفتند و مادرها هم به پیشنهاد مریم‌خانم به بازار روز رفتند تا برای فریزر تره‌بار بخرند. هرچه مامان اهل خرید و بازار نبود، مریم‌خانم عاشقش بود و مامان را هم به همراه خودش میبرد. جالب این که مامان هم می‌پذیرفت و کنار هم به آنها خوش می‌گذشت.

بنفشه هم پیش سامان ماند. هرچند تا وقتی که مادرها برگشتند سامان هنوز خواب بود.

سبزیجاتشان را روی میز ناهارخوری گذاشتند و به همراه بنفشه مشغول کار شدند. کوهی بادمجان و کدو و لوبیاسبز و هویج و کرفس و کلم خریده بودند.

بنفشه غرغرکنان پرسید: چرا همه رو باهم خریدین؟ شما که عشق بازارین هرروز یکیشو بخرین!

مریم‌خانم با لحنی بامزه گفت: بشین جانم. بشین غر نزن. دختر خوبی باشی با همینا فریزر عروسیتو پر می‌کنم.

+: اه خاله‌مریم! تا وقت عروسی من اینا پلاسیدن.

=: خیلی خب تو پاک کن. برات تازه می‌خرم.

+: مامانم باید بخره.

=: مامان و مادرشوهر فرق نمی‌کنه. هرکی خرید خدا خیرش بده.

+: مادرشوهر چیه؟ اه اه! این پسره دو تا هیکل منه. بگردین یه زن براش پیدا کنین بهش بخوره.

مامان چشم گرداند و غرید: روتو برم بچه!

اما خاله‌مریم ادامه داد: تو پیدا کن. می‌گردی؟

+: همین فریبای خاله‌راضیه. خوبه دیگه. قدش صد وهفتاد یا یه کم بیشتره. هیکلشم توپ! ورزشکاره حسابی! سامان عاشقش میشه.

سامان که گیج و خواب‎آلود برخاسته بود گفت: یه عکسی فیلمی چیزی ازش جور کن بلکه به دلم نشست.

بعد هم توی دستشویی رفت.

بنفشه تکانی خورد و متعجب پرسید: این کی بیدار شد؟

مامان چشم و ابرویی آمد و گفت: همون وقتی که تو داشتی براش زن پیدا می‌کردی.

سامان بیرون آمد و گفت: اصلاً عکس و فیلم چیه؟ یه قرار بذار دو تایی بریم کافی‌شاپ. شاید زد و یکی هم عاشق ما شد.

بنفشه متعجب پرسید: با فریبا؟

_: نه پس تو! اسکول‌جان تو اگه می‌خواستی عاشق من بشی تا حالا شده بودی. کافی‌شاپ نمی‌خواست. حالا چند سالشه این دختر‌خاله‌ی فریبنده؟

مریم‌خانم متعجب پرسید: واقعاً می‌خوای باهاش قرار بذاری سامان؟

_: خب می‌خوام ببینم می‌پسندم یا نمی‌پسندم.

=: دیشب تو عملیات سرت به جایی خورده گل‌پسر؟ الان می‌تونی خرجی زن و زندگی رو بدی؟

_: شما که داری راه به راه از بنفشه خواستگاری می‌کنی. بنفشه‌جون خرج نداره فقط فریبنده‌ها خرج دارن؟

مادر بنفشه نمی‌دانست چقدر این حرفها را جدی بگیرد و اصلاً به کجا نگاه بکند. شوهرش و بنفشه با این شوخیها راحت بودند و تا هرجا که می‌رفت پابپای مریم‌خانم و سامان می‌رفتند، ولی برای او سخت بود. هیچوقت اینقدر با ازدواج شوخی نکرده بود. توی خانواده‌ی خودش حتی برای بچه‌های کوچک هم اسم نامزدی یا مال هم بودن را نمی‌گذاشتند مبادا در بزرگسالی برایشان مشکلی پیش بیاید. ولی از وقتی که توی این خانه آمده بود این شوخی پا گرفته و تمام هم نمیشد. از خدایش بود که سامان دامادش باشد. کی بهتر از او؟ اما نمی‌فهمید اینها کجا شوخی می‌کنند و کجا جدی هستند؟

مریم‌خانم در جواب پسرش گفت: خوبه تو هم! از خدات هم باشه بنفشه زنت بشه. بالاخره اینجا همسایه‌ایم همه چی بین خودمون حل میشه. ولی بخوای بری جای دیگه باید صبر کنی. حداقل اون خونه رو تعمیر کن بفروش یه سرمایه‌ای تو دستت باشه.

سامان روی مبل ولو شد و گفت: ولش کن. اصلاً زن نمی‌خوام. همش دردسره. بنفش دیروز که بالاخره ورزش نکردی. امروز هم اصلاً حالشو ندارم. خدا کنه کلاً از دست نری. تازه داری راه میفتی.

مادرش گفت: آبی! بنفش چیه؟ تو آخرش یاد نمی‌گیری مثل آدم بگی بنفشه؟

بنفشه گفت: حرص نخور خاله پوستت چروک میفته.

بعد رو به سامان ادامه داد: تو بگو همون فریبا بیاد باهات ورزش کنه. من با این کارا لاغر بشو نیستم.

_: شرط می‌بندی؟ من قول میدم لاغرت کنم.

مادر بنفشه گفت: زحمت نکش مادر. بنفشه صد جور رژیم امتحان کرده. یکی گفت مال تیروئیده. یکی یه حرف دیگه زد. رفتیم چک کردیم. خوبه شکر خدا. ولی بخوره. اشتها داره. کاری نمیشه کرد. عین عمه فروغش.

_: سه ماهه ده کیلو. پایه‌ای بنفش؟

بنفشه قاه قاه خندید و گفت: بیخیال سامان. نمیشه.

یک شاخه کرفس بالا گرفت و گفت: من نمی‌تونم ناهار شام سبزیجات بخورم. حالم بد میشه. یه پلوی خوب باید کنارش باشه.

_: تو فقط پلو بخور. اصلاً کرفس نخور برای روح و روانت ضرر داره.

بنفشه خندید و گفت: مرسی. چقدر تو خوبی. اون وقت سه ماهه ده کیلو لاغر میشم؟ چه عالی!

_: میشی. ترازو تو اتاق منه. بیا ببین الان چقدری.

+: احتیاجی به ترازو نیست. من چند ساله شصت کیلو‌ام.

_: برای قد تو چهل وپنج خوبه.

+: محاله!

_: چهار ماه چهل و پنج. خدا بده برکت.

بنفشه غش‌غش خندید و گفت: نمیشه سامان. مگه این که منو از گشنگی بکشی.

_: قول میدم گشنگی نکشی. هرچی دوست داری می‌خوری. فقط ورزش می‌کنی. قبل از گرسنگی هم چیزی نمی‌خوری.

مادر بنفشه آرزومندانه گفت: سامان اگه موفق بشی یه جایزه پیش من داری.

بنفشه گفت: غیرممکنه.

_: و اگه شد؟

+: نمیشه سامان.

_: میشه. بیا برو رو ترازو ببینم وزن دقیقت چقدره.

خودش هم با پای آتل‌پیچش لنگ لنگان به طرف اتاقش رفت. بنفشه هم به دنبالش رفت. سامان روی تختش نشست و گفت: ترازو تو کمد دست راستیه.

+: می‌دونی که بدم میاد تو کمدت دست بزنم. هی منو حرص بده.

_: حرص خورت ملسه جیگر.

بنفشه در کمد را باز کرد و غرید: سامان آدم باش. کو این ترازو؟

_: کف کمد. بیارش بیرون.

ترازو را روی زمین گذاشت و روی آن ایستاد. بی‌حوصله گفت: شصت ممیز چهار.

_: تاریخ رو چک کن. چهار ماه دیگه همین موقع چهل وپنج. ترازو رو هم بذار سر جاش. این مدت نباید بری روش.

+: نمیرم. ما اصلاً تو خونمون ترازو نداریم. خوشم نمیاد هی برم روش ببینم کم نشدم. تازه هر بار رژیم گرفتم یه مدت خوبم بعد از قبلش هم چاقتر میشم.

_: این دفعه فرق می‌کنه. قول میدم.

بنفشه ترازو را توی کمد گذاشت، درش را بست و گفت: نمیشه سامان ولش کن.

_: اگه شد؟

بنفشه شانه‌ای بالا انداخت و گفت: زنت نمیشم. دیگه هرچی بخوای.

_: باشه. قول دادی ها.

+: قول دادم.

سامان طوری که صدایش بیرون نرود آرام گفت: یه هفته صیغه.

+: جااااان؟ راستشو بگو. دیروز تو آتش‌سوزی از کجا پرت شدی؟

_: ارتفاع زیادی نبود که بخوای نگرانش باشی. تو که میگی محاله بشه، پس مشکلت چیه؟

+: امدیم و یه درصد شد.

_: امید منم به همون یه درصده.

+: خیلی خری سامان! نگو که عاشقم شدی.

_: نه ولی اذیت کردنت بدجوری مزه میده.

+: همون. داشتم نگرانت میشدم. بهرحال من لاغر نمیشم.

_: میشی.

+: و اگه نشدم؟

_: هرچی تو بخوای.

+: خونه؟

_: اگه هرچی گفتم گوش کردی و نشد... نصفش مال تو.

+: من گشنگی نمی‌کشم. پلو و شیرینی و نون هم می‌خورم. ورزش هم دیگه نهایت نیم ساعت.

_: قبوله. بعد از یه ماه ورزش سه ربع ساعت. بعد از دو ماه یک ساعت. خوراکی طبق روش من ولی هرچی خواستی می‌خوری.

+: روش شما چیه اون وقت؟

_: قبل از گرسنگی نخوری، قبل از سیری دست بکشی. آروم و با لذت مزه مزه کنی. آب هم زیاد بخوری.

+: پلو؟ شیرینی؟ چیپس؟ کله‌پاچه؟

_: همه چی.

+: ایول! خونه رو بردم! بنویسیم امضاء کنیم؟

_: بنویسیم.

در دو نسخه کامل نوشتند و امضاء کردند. برای اطمینان بیشتر انگشت هم زدند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۴۷
Shazze Negarin