ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

۹ مطلب در خرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

سلام به روی ماهتون 

به چشمون سیاهتون :)

 

 روی شنها کنار دریا نشستند و صبحانه خوردند. کلی هم عکس گرفتند. همان‌طور که جهان می‌گفت عرفان بعد از خوردن صبحانه حالش بهتر و دوباره شوخ و شاد شد. حتی زنگ زد و خواهرش را از خواب پراند و خواهش کرد که هرطوری هست خانواده‌اش را برای خواستگاری راضی کند. اینقدر مسخره‌بازی کرد که لعیا هم خندید و آرام گرفت.

برای حسن ختام هم پیشنهاد قایق سواری داد و رفتند که قایق کرایه کنند. دنیا اما از آنها جدا شد و گفت: من خیلی خسته‌ام. میرم مهمونسرا بخوابم.

جهان هم ظرفهای کافه را پس داد و با دنیا هم‌قدم شد. دنیا سر برداشت و با لبخند به او نگاه کرد. گفت: دیگه مزاحمت نمیشم. هوا روشنه. از خیابون میرم. چیزی نمیشه.

_: ولی من می‌خوام از کوچه برم. تو نور روز حتماً تماشایی‌تره.

دنیا سر به زیر انداخت. خواب‌آلودگی‌اش در کنار علاقه به جهان یک جور حس مستی خوشایند به او داده بود. صبحانه را خورده و طلوع را دیده بود. اینقدر خواب بود که انگار روی ابرها راه می‌رفت و پایش به زمین نمی‌رسید.

جهان دوباره آستینش را کشید و گفت: هی بیا. دل نمی‌کنم ولت کنم. خواب خوابی.

دنیا خندید و به دنبالش راه افتاد. به کوچه که رسیدند دوباره از هر منظره عکس گرفتند. وسط کوچه جهان چند قدم جلو افتاد. دنیا از پشت سرش صدا زد: هی... آقاهه... آقاجهان...

جهان خندان چرخید و به طرف او برگشت. دنیا هم چند قدم فاصله را پیمود و غر زد: تند میری. فامیلتم بهم نمیگی. جام میذاری. نمی‌دونم چی صدات کنم.

_: هرچی صدا کنی خوبه.

خواب‌آلودگی نوعی گیجی و بی‌قیدی به دنیا داده بود.

+: اگه فامیلتو نگی میگم هوی.

_: بگو.

دنیا با کمی عصبانیت پرسید: گرفتی ما رو؟

_: نه. اگه گرفته بودمت که وضعم به از این بود.

خواب از سر دنیا پرید و با حرص گفت: خیلیییی....

ولی نتوانست ادامه بدهد. پا تند کرد که زودتر به مهمانسرا برسد. ولی چند دقیقه بعد با دیدن یک کوچه‌ی فرعی و مغازه‌ای که در آن بود گفت: من می‌خوام از اینجا یه چیزی بخرم.

بدون این که منتظر جواب جهان بماند توی کوچه پیچید.

جهان هم به دنبالش رفت و پرسید: چی داره که می‌خوای بخری؟

یک مغازه‌ی کوچک سر خانه بود. فروشنده زنی میانسال بود که نقاب و چادر جنوبی داشت و روی چانه، پیشانی و دستهایش با حنا طرح کشیده بود.

دنیا با اشتیاق جلوی بساطش سر پا نشست و یک برقع برداشت. آن را به صورتش زد و به طرف یک آینه‌ی کوچک کهنه چرخید که با قاب پلاستیکی نارنجی به دسته‌ی در مغازه آویخته بود. برقع را گذاشت و یکی دیگر امتحان کرد. بالاخره سومی را پسندید و با خوشی گفت: این خیلی خوشگله.

زن هم با لهجه‌ی جنوبی از او و سلیقه‌اش تعریف می‌کرد و برایش دعا می‌خواند.

جهان هم خم شد و یک چفیه و عقال برداشت. دنیا با خنده نگاهش کرد. بعد دوباره به طرف بساط زن برگشت و یک بسته برداشت. پرسید: این چیه؟

=: سورمه. شب دوای چشمه، روز زینت. همیشه مفیده. بخر شوهرت عاشقت بشه.

دنیا نصف حرفهای او را نمی‌فهمید. خندید و پرسید: چه جوری می‌کشین؟ من بلد نیستم.

زن در سورمه را باز کرد و در حالی که توضیح میداد، چشمهای دنیا را آراست. توی آینه نشانش داد و رو به جهان پرسید: خیلی مقبولتر نشد؟

جهان خندید و گفت: همیشه مقبوله.

زن سری تکان داد و گفت: اینو نگی چی بگی.

دنیا یک بسته دیگر برداشت و پرسید: این چیه؟

=: حنا.

+: آهان این همون حناهاست که رو دست و پاتون نقاشی می‌کنین؟ چه جوری می‌کشین؟

فروشنده این یکی بسته را هم باز کرد. با مهارت از نوک انگشتهای دنیا تا ساعدش طرح انداخت.

=: بذار خشک بشه بعد بریزش.

+: وایییی... خیلی نازه.

دنیا دستهایش را توی هوا نگه داشته بود تا نقشها خراب نشوند. جهان سورمه و حنای دیگری برای او برداشت. پول همه را حساب کرد و با زن خداحافظی کردند.

چند قدم که دور شدند، دنیا در حالی که می‌خندید گفت: خیلی بامزه بود. کاش می‌فهمیدم چی میگه.

_: خنده‌دار بود. فکر کن اگه همه لوازم آرایش فروشیها حاضر بودن فی‌المجلس خریدار رو آرایش کنن چقدر فروششون بیشتر میشد؟

دنیا بلند خندید و گفت: خیلی بامزه میشد.

بعد با لحن جدی ادامه داد: ببین فکر نکن دارم سوءاستفاده می‌کنم. حواسم هست صبحانه رو تو خریدی، پول اینا رو هم دادی. حناها که خشک بشه برات کارت به کارت می‌کنم.

جهان سر برداشت و دوباره از دیدن او که برقع زده و دستهایش را بالا گرفته بود خندید. بین خنده گفت: قیافشو! یه جا وایسا یه عکس اینجوری ازت بگیرم. خیلی باحال شدی.

+: نمیشه. گوشیم تو جیبمه و محاله بذارم دست تو جیبم کنی.

_: با گوشی خودم می‌گیرم.

+: نع!

_: آخه با این برقع قیافت معلوم نمیشه. از چی می‌ترسی؟

+: نه بابا همش معلومه. از اونا که بیشتر صورت رو می‌پوشوند برنداشتم. اینا زری‌دوزی داشت خوشم امد. به شالم میاد.

_: عکساتو میدم به خودت. بعد هم از تو گوشیم پاک می‌کنم. بذار بگیرم دیگه. خداییش بعدش پشیمون میشی.

+: پاک هم بکنی باز هم میشه ریکاوری کرد.

_: قسم بخورم که سوءاستفاده نکنم راضی میشی؟

دنیا دستش را سایبان چشمش کرد و به او که پشت به آفتاب کرده بود چشم دوخت. پرسید: آخه از چی می‌خوای عکس بگیری؟

_: تازه میگه لیلی زنی بود یا مردی!

+: خیلی خب بگیر. ولی قول دادی ها!

جهان دست راستش را بالا برد و گفت: قول.

چند عکس از زاویه‌های مختلف از او گرفت. بعد هم در حال بررسی عکسها به راهشان ادامه دادند.

 

 

پ.ن: دوستانی که پیام خصوصی میذارن خیلی از لطفتون متشکرم و معذرت میخوام که امکان جوابدهی برای پیام خصوصی نیست. 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۰۱ ، ۲۱:۰۹
Shazze Negarin

سلام 

شبتون به خیر و شادی

 

 

دنیا رو به افق ایستاده و بازوهایش را محکم بغل کرده بود. جهان با کمی فاصله از او روی نیمکت نشسته و غرق فکر به دریا نگاه می‌کرد. با شنیدن صدای لعیا و عرفان از پشت سرش، برخاست و به طرف آنها رفت. سلام کرد ولی جواب آن دو خیلی سرد و خشک بود. از لعیا توقعی نداشت ولی این که عرفان با اخمهای درهم جوابش را بدهد عجیب بود.

جهان به در شوخی زد و با خنده گفت: چه خبره؟ شما هم دعواتون شده؟ اگه بخواین یه مشاور خوب سراغ دارم. می‌تونم خارج از نوبت براتون وقت بگیرم.

و با حالت خنده‌داری با چشم و ابرو به دنیا اشاره کرد. دنیا هم دل از منظره‌ی تماشایی پیش رویش کند و با قدمهای مقطع به طرف آنها آمد.

لعیا اما رو به جهان به تندی پرسید: دیشب تا حالا بینتون چی گذشته که امروز پارتی ما شدی برای مشاوره؟

دنیا پوزخندی زد و به لعیا گفت: هیچی. حرصت از اون رو سر این خالی نکن.

جهان که مصمم بود که فضای جمع را به حالت شوخی برگرداند، دو سه بار کف زد و بعد گفت: عالی بود. توجه کردین؟ تو یه جمله هر سه تامونو کوبید. به این میگن یه روانشناس سخنور...

دنیا عاقل اندر سفیه نگاهش کرد.

عرفان دستی دوستانه به شانه‌ی جهان زد و گفت: زور زیادی نزن رفیق. حال ما به این حرفا خوب نمیشه.

_: مگه میشه؟ مگه داریم؟ باید بشه. دردتون چیه؟

عرفان با بی‌حوصلگی گفت: همون درد همیشگی... دیشب زنگ زدم جیران گفتم بره با مامان بابا حرف بزنه. قبلاً هم گفته بودم اما میگه زیر بار نمیرن. میگن با کسی که نمی‌شناسیم وصلت نمی‌کنیم.

جیران همان خواهر چشم آهویی عرفان بود. جهان سوزشی در قلبش احساس کرد. به تندی سر برداشت و نیم نگاهی به دنیا انداخت. دلش آرام گرفت و لبخند کمرنگی بر لبش نشست.

بعد دوباره با چهره‌ای جدی به طرف عرفان برگشت و گفت: خب راست میگن. بگو بیان آشنا بشن. بیان تحقیق کنن. الکی از راه دور معلومه که نمیشه. بیان... پرس و جو کنن، معاشرت کنن... مطمئن باش خوششون میاد.

لعیا با پریشانی پرسید: اگر خوششون نیاد چی؟ خونواده‌ی من چی؟ چه جوری راضی بشن؟

بعد با بی‌قراری به خورشید که داشت از روی آبها بالا می‌آمد نگاه کرد.

جهان آرام زمزمه کرد: عظمتش رو ببینین... خدایی که دریا و خورشید به این زیبایی و بزرگی رو خلق کرده، کار کوچکی مثل بهم رسوندن شما دو تا رو نمی‌تونه انجام بده؟

لعیا با ناامیدی نالید: اگر بخواد که چرا!

_: ازش بخواین. همین جا. کنار همین منظره‌ی باشکوه.

عرفان خیلی جدی رو به دریا ایستاد و مشغول دعا کردن شد. لعیا هم که دیگر توان ایستادن نداشت، روی شنها نشست.

جهان کمی از آنها فاصله گرفت. دنیا به دنبالش رفت و گفت: با این لباس ردامانند تریپ کشیشا رو برداشتی و موعظه می‌کنی.

جهان نگاهی به دشداشه‌اش انداخت. فروخورده خندید و گفت: تازه ردای من سفیده. از مال کشیشا خیلی بهتره.

جهان کیسه‌ی خوراکی را از روی نیمکت برداشت و پرسید: تو این چی مونده؟ بیا بریم یه چیزی بخریم بیاریم دور هم صبحونه بخوریم. این عرفان شکمش سیر بشه مثل گل می‌شکفه.

+: راست میگن که راه قلب مردها از شکمشونه.

_: اگر برای همه هم اینطور نباشه برای عرفان هست.

+: اغلب هست. مردها به خاطر یه شام و ناهار گرم میان خونه دیگه. مگه نه؟

_: نه. من از آشپزی خوشم میاد. گاهی دلم میخواد خودم بپزم.

+: هر چقدر هم که خوشت بیاد، وقتی صبح تا شب سر کار باشی خسته برسی خونه، هیچی به اندازه‌ی یه غذای آماده نمی‌چسبه. قبول کن دیگه.

جهان با لبخند گفت: نه.

+: داری سربسرم میذاری. بابا منم که یه زنم وقتی گشنه می‌رسم خونه، غذا میخوام دیگه. سوسول بازی نداریم. خودت باش.

_: خودمم. دارم به گزینه‌های بهتر از غذا فکر می‌کنم.

دنیا با چشمهای گرد شده نگاهش کرد و بالاخره وقتی توانست دهانش را باز کند، غرید: خیلیییی... بی‌تربیتی.

جهان بلند خندید. دنیا ندیده بود که اینطوری بخندد. خنده‌اش شاد و مسری بود. دنیا با وجود این که خجالت‌زده و عصبانی بود، فروخورده خندید.

جهان بعد از چند لحظه که توانست حرف بزند گفت: چرا آخه؟ چراااا؟ ببین من اگر سعی هم بکنم که پسر خوبی باشم تو نمی‌ذاری! من داشتم به یه دوش دلچسب و یه اتاق خنک و رختخواب راحت فکر می‌کردم. جفت پا پریدی وسط خصوصیهای تک نفره‌ی من! حالا بفرما تو. دم در بده. اینجوری چشم غره نرو.

دنیا در حالی که می‌خندید رو گرداند و گفت: دیووونه!

جهان هم خندید و نگاهش کرد. خواست بگوید اگر بعد از آن همه خستگی و گرسنگی تو به استقبالم بیایی حالم خوش میشه...

اما نگفت. پا تند کرد و به کافه‌ای در همان نزدیکی که صبحانه هم داشت رفت. یک قوری چای و کمی نان و پنیر و املت گوجه و سبزی خوردن سفارش داد. همه را توی یک سینی بزرگ گرفت و باهم پیش عرفان و لعیا برگشتند.

 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۰۱ ، ۰۰:۴۵
Shazze Negarin

سلام سلام

شبتون قشنگ

 

 

 

هرچند از گوشه‌ی چشم تمام حواسش به دنیا بود. انگار که خوشمزه‌ترین و خوش‌ آب‌ و رنگ‌ترین خوراکی کنار دستش باشد و نتواند آن را ببلعد. بالاخره هم خسته شد. یک بسته بیسکوییت از توی کیسه برداشت؛ برخاست و تا کنار آب رفت. بدون این که مزه‌ی بیسکوییت را بفهمد تمام بسته را خورد.

با صدای زنگ گوشی دنیا از خواب پرید. گردن گرفته‌اش را کمی حرکت داد. گوشیش را پیدا کرد. با دیدن اسم لعیا جواب داد: سلام خواهری.

=: سلام و زهر هلاهل... کجایی تو بچه؟ چرا دم به ساعت غیب میشی؟

+: کنار دریائم.

=: خب می‌گفتی باهم می‌رفتیم.

+: فکر کردم میخوای بخوابی.

=: نه میخوام بیام کنار دریا. خیلی دوره؟

+: تقریباً.

=: چه جوری رفتی؟

دنیا نگاهی به جهان که جلوتر روی تخته سنگی نشسته بود، انداخت. بعد گفت: با نقشه‌ی گوشی.

=: خیلی خب. تنهایی که حوصله‌ام نمی‌ذاره. ببینم عرفان راضی میشه باهام بیاد یا نه. لوکیشن بفرست بیام پیشت.

+: باشه.

تماس را قطع کرد و لوکیشن را فرستاد. جهان برگشت و روی نیمکت نشست. یک شکلات باز کرد و به طرف او گرفت. پرسید: چی شد؟ دوباره گم شدی؟

دنیا یک تکه شکلات جدا کرد و گفت: ها... پرسید با کی رفتی گفتم با نقشه‌ی گوشی.

جهان فروخورده خندید و گفت: از این به بعد نقشه صدام کن.

+: دروغ نگفتم. با نقشه به اینجا رسیدیم.

جهان خندید و نگاهش کرد.

+: چرا اینجوری نگام می‌کنی؟

_: چه جوری؟

دنیا رو گرداند و به دریا چشم دوخت. افق رفته رفته روشن میشد. هرچند که هنوز تا طلوع مانده بود.

 

لعیا با کلی اصرار و التماس عرفان را راضی کرد که همراهش به طرف دریا بیاید. عرفان خسته و خواب‌آلود راه افتاد. لعیا در حالی که به دنبال مسیر نقشه راه می‌رفت گفت: بیا دیگه عرفان... یه بار امدیم سفر... نمیشه که طلوع رو نبینیم.

=: دارم میام بابا...

=: نمیای. همیشه به زور میای. اصلاً دلت نمیخواد با من باشی.

عرفان خندید و پرسید: حالت خوبه؟ منو از تو خواب عمیق به زور بیدار کردی که پاشو لباس عوض کن بریم دریا، طلب باباتم داری؟

=: نه من طلبی از تو ندارم. من اصلاً کی تو ام که طلبی داشته باشم؟

عرفان به طنز گفت: طلبکارم.

لعیا عصبی گفت: بامزه! ببین این آخرین باره که باهمیم. وقتی برگشتیم و تو هم رفتی کاشان دیگه نه به من زنگ بزن نه پیام بده. اصلاً شماره‌ی منو پاک کن. من دیگه کشش ندارم. می‌خوام آزاد باشم.

=: آزاد باشی؟ که چی بشه؟

=: یعنی چی که چی بشه؟ می‌خوام بشینم زندگیمو بکنم.

=: لعیا تو مال منی. حقّ منی. تقدیر منی. یعنی چی زنگ نزن؟

=: کدوم تقدیر؟ شیش ساله باهمیم. کو؟ نامزدیم الان؟ زن و شوهریم؟ ما هیچی نیستیم عرفان. هیچی.

=: دوست که هستیم.

=: چه فایده؟ دائم تن و بدنم می‌لرزه اگه بابام بفهمه، اگه عمه‌ام بفهمه... اگه عمو بفهمه...

=: هنوز هم اون پسرعموی چلغوزت چشمش دنبالته؟

=: اون چلغوز نیست عرفان. پسر خوبیه. اهل کار و زندگیه. فقط این وسط تو مزاحمی. دل من مزاحمه که از تو کنده نمیشه. دنیا میگه تو معتاد عرفانی. راست میگه. بد اعتیادیه بد... داری میری و هنوز نرفته دلم داره می‌لرزه.

عرفان با غمی عمیق به او نگاه کرد و گفت: میام. به خدا میام. بذار برم کاشان با خونوادم حرف بزنم، قول میدم زود بیام.

=: بیای بگی چی؟ نه کار داری، نه سربازی رفتی، تازه همشهری هم نیستی. برای مامان خیلی سخته از ما دور بشه.

=: تو بگو من چکار کنم؟

=: نمی‌دونم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۰۱ ، ۲۱:۳۶
Shazze Negarin

سلام

شبتون پر از رویاهای طلایی

 

 

تقریباً به در لابی رسیده بود که دنیا با تأنی لیوان خالیش را روی میز گذاشت و برخاست. ساعت دوونیم بعد از نصف شب بود. با یک غریبه که تا همین چند ساعت پیش اصلاً نمی‌دانست که وجود خارجی دارد، برای گردش تا کنار دریا برود؟ آن هم از آن کوچه‌ی باریک و تاریک و طولانی؟...

جهان تردید او را که دید برگشت.

_: اگر خسته‌ای برو بخواب. هروقت بگی میریم.

دنیا سر برداشت و نگاهش کرد. البته که خسته بود. مغزش دیگر قدرت تجزیه و تحلیل زیادی نداشت. اما واقعاً دلش میخواست طلوع را ببیند. می‌دانست اگر الان بخوابد محال است بتواند دو سه ساعت دیگر بیدار بشود.

به زحمت سعی کرد افکارش را جمع کند. با صدایی خواب‌آلوده پرسید: گفتی... اون راه خیابون چقدر بیشتره؟

جهان دستهایش را مشت کرد. ناز این صدا و چشمهای خمارش او را می‌کشت. نگاهش را معطوف طلایی‌دوزیهای شال او کرد و گفت: حدود سه کیلومتر. ولی بنظرم بریم بخوابیم. خسته‌ای.

+: می‌خوام طلوع ببینم. ساعت دو و نیمه. اگر بخوابم دیگه بیدار نمیشم.

_: فردا طلوع رو ببین. داری از خستگی میفتی.

+: فردا هم معلوم نیست بشه. مگر عمر این سفر چقدره؟ بذار وقت گرماش بخوابم. تا هوا قابل تحمله لذت ببرم.

جهان نفس عمیقی کشید. می‌خواست بگوید که با دم شیر بازی نکند. می‌خواست بگوید دیگر نمی‌تواند همراهی‌اش کند. می‌خواست خیلی حرفها بزند اما در سکوت به طرف در خروجی برگشت و آن را باز نگه داشت تا دنیا رد شود.

راه که افتادند دنیا پرسید: سه کیلومتر یعنی چقدر؟

جهان نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت و گفت: یعنی سه هزار متر.

دنیا خواب‌آلوده خندید و گفت: اه اذیت نکن. منظورم اینه که... چقدر طول می‌کشه تا برسیم؟

_: نمی‌دونم. بستگی به سرعت راه رفتنت داره.

+: خودت باشی چقدر میشه؟

_: نمی‌دونم. بیست دقه. نیم ساعت.

+: اوووه.... یعنی الان مثلاً یه ساعت میشه... اوووه... از کوچه بریم.

جهان آستین او را کشید و گفت: تو جو نیفتی. این وقت شب از اون کوچه‌ی تاریک نمیرم.

+: دو ساعت پیش که رفتیم.

_: دو ساعت نبود و چار پنج ساعت پیش بود. منم دفعه‌ی اولم بود و نمی‌دونستم اینقدر تاریکه. و الا نمی‌بردمت.

+: برگشتن که می‌دونستی. از همون راه امدیم.

_: داشتم از خیابون میومدم. رسیدیم به صابر و ساناز،گفتم حالا چار نفری خوبه.

دنیا جواب نداد. چند لحظه بعد راهش را جدا کرد. جهان دوباره آستینش را کشید و پرسید: بیداری؟ کجا داری میری؟

+: یه لحظه واقعاً خوابم برد.

_: برگردیم؟

+: نه!

جهان دیگر آستین او را رها نکرد. دنیا هم اعتراضی نداشت. تقریباً به دنبال او کشیده میشد. کمی بعد جهان یک تاکسی پیدا کرد و سوار شدند. جایی که پیاده‌شان کرد به اندازه‌ی ساحل قبلی خلوت نبود. ولی خیلی شلوغ هم نبود. یک نیمکت سیمانی نزدیک دریا پیدا کردند و نشستند. قبل از نشستن هم جهان از یک دکه مقداری تنقلات خرید.

دنیا دستش را روی پشتی و سرش را روی دستش گذاشت. به امواج آب خیره شد و گفت: دریا یه کم آروم شده.

_: ها... اگر یه روز یه دختر داشته باشم دوست دارم اسمشو بذارم دریا.

دنیا چشمهایش را بست و بین خواب و بیداری گفت: اول مامانشو پیدا کن.

و خوابش برد.

جهان به طرف او برگشت تا جوابی بدهد اما با دیدن او که انگار ساعتها بود که آنجا خوابیده است، لبخند زد.  دو دستش را روی پشتی درهم قلاب کرد. چانه‌اش را روی دستهایش گذاشت. به دنیا خیره شد و آرام پرسید: مامانش میشی؟

دنیا ولی خواب بود. با آخرین آثار هوشیاریش داشت از خودش می‌پرسید: واقعاً بهش گفتم مامانشو پیدا کن؟ چقدر زشت!

ولی به زودی خوابش آنقدر عمیق شد که همین را هم فراموش کرد.

جهان اما خوابش نبرد. وقتی از تماشای او سیر شد صاف نشست. کفشهایش را کند. پاهایش را بالا آورد و راحتتر نشست. مشغول گشتن توی گوشی‌اش شد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۰۱ ، ۲۳:۲۴
Shazze Negarin

سلام به روی ماهتون 

 

 

 

+: چرا ادامه دادی؟ دو هفته دیگه عقدتونه؟ بهش جدی فکر کن. اگر نمی‌تونی بهمش بزن.

=: خیلی فکر کردم. ولی نمی‌تونم. مامانم و مامانش خرد میشن. همیشه جلوشون نقش بازی کردم که ما خیلی خوبیم. دلم نیومده دلشون رو بشکنم. حتی صابر هم جلوی اونا کاری نمی‌کنه که فکر کنن نسبت بهم بی‌میله. ولی حقیقتش اینه که بود و نبود من هیچ فرقی براش نمی‌کنه. عین بشقاب پلویی که مامانش بذاره جلوش بگه بخور. اصلاً نگاه نمی‌کنه توش چیه؟ شفته شده یا سوخته؟ می‌خوره میگه خیلی ممنون. این اخلاقش خیلی خوبه ولی این که نسبت به زن و زندگیش هم همین قدر بی‌تفاوته دردناکه.

+: میخوای تا کی با تعارف بگذرونی؟

=: تعارف؟

+: با مامانت و مامانش. درسته که از ازدواج شما خیلی خوشحال میشن ولی از خوشبخت نشدن شما هم خیلی خیلی غصه می‌خورن. الان که دوره‌ی نامزدی و عشق و حالتونه وضعتون اینه. وای به وقتی که بیفتین تو زندگی و قسط و اجاره خونه و گرفتاری. به اینا فکر کردی؟

=: صابر مرد بدی نیست. اذیتم نمی‌کنه.

+: پس دوستش داری. اینجوری نتیجه فرق می‌کنه.

=: ببین بالاخره دل بستم ولی وقتی می‌بینم همه‌ی تلاشها از طرف منه سرخورده میشم.

+: اینا رو به خودش هم گفتی؟

=: هزار بار. ولی براش مهم نیست. میگه همین جوری خوبیم. از این خزبازیا خوشم نمیاد.

رو به دنیا کرد و با بیچارگی پرسید: این که آدم به نامزدش بگه عزیزم خزبازیه؟

+: وقتی باورش داشته باشه نه. ولی وقتی عزیزش نباشی و اونم آدم صادقی باشه براش سخته که تظاهر کنه.

ساناز با بغض سر به تأیید تکان داد.

 

چند قدم جلوتر جهان سعی داشت با صابر حرف بزند.

_: چه خبر احوالا؟ کجا رفتین باهم؟

=: ما که همین دور و بر بودیم. شما کجا بودین؟ این دختره کیه؟

_: ما هم همین جا. خواهر ناظری. دوست عرفان.

=: رل زدین باهم؟

_: نه. اتفاقی رسیدیم بهم.

=: خوشگله.

_: خجالت بکش. تو نامزد داری.

صابر نفس عمیقی کشید و حرفی نزد.

_: چی شد زودتر عقد نکردین؟ خیلی وقته نامزدین.

=: نشد. هی یه چیزی پیش امد. شاید هم خیریتی بود.

_: چطور؟

=: نمیدونم. همینطوری میگم. بالاخره کار خدا که بی‌حکمت نیست.

_: به این ازدواج شک داری؟

=: نه. ساناز دختر خوبیه. خونواده‌هامون یه جورن. فرهنگمون بهم نزدیکه. مامانامون خیلی باهم دوستن.

_: ولی دوستش نداری.

صابر نگاه تندی به او انداخت. اگر چند ماه پیش کسی به او این جمله را می‌گفت، می‌پرید و یقه‌اش را می‌چسبید. ولی الان.... دیر وقت شب... در این کوچه‌ی تاریک که نور مهتاب روشنایی وهم‌آلودی به آن میداد... با خستگی سفر... حال این که عکس‌العملی نشان بدهد نداشت. شاید هم از جنگیدن خسته شده بود. دیگر نمی‌خواست به عاشقی تظاهر کند.

سر به زیر انداخت و با صدایی پر از غم گفت: الان بگم نمی‌خوام، مامانم می‌شکنه خرد میشه. مادرمه. چطور دلشو بشکنم؟

جهان به تندی و عصبانیت گفت: اگر برین سر خونه زندگیتون، بعد از چند سال ببینین واقعاً نمیشه، اون وقتی که به خواهش همون مامانهای مهربون، برای گرمتر شدن زندگیتون پای یکی دو تا بچه رو هم به دنیا باز کردین، اون وقت خوبه جدا بشین؟

صدایش ناخودآگاه بالا رفته بود. طوری که به گوش دخترها هم رسید. از خجالت ایستاد. دخترها هم پیش رفتند و دور هم جمع شدند.

جهان دستی به پیشانیش کشید و خجالت‌زده گفت: معذرت می‌خوام. ببخشید. تند رفتم. قرار نیست همه‌ی سرنوشتها مثل هم بشه. قرار نیست بچه‌ی شما مثل من بچه‌ی طلاق بشه. ممکنه با چند جلسه مشاوره یاد بگیرین که عاشق هم بشین. اون موقعها که این چیزا نبود. یا اگر بود رسم نبود برن.

صابر دستی روی شانه‌ی او گذاشت و آرام گفت: تو بچه‌ی طلاقی.

جهان آه بلندی کشید. شانه‌ای بالا انداخت و مدافعانه گفت: بله. واقعش که نگاه کنی خیلی هم مهم نیست. زن بابای خوبی دارم. اونم یه پسر داره. خیلی هم سعی می‌کنیم باهم خوب باشیم. یعنی خوبیم باهم... خونواده‌ی مادرم هم همین‌طور. ولی ببین... همیشه همه چی قر و قاطیه دیگه.

دنیا به رد شکستگی روی سر جهان خیره شد. کسی حرفی نزد.

جهان یک دفعه راه افتاد و گفت: ببینین به من هیچ ربطی نداره. بیخودی دخالت می‌کنم. این که بگم زخم بزرگی هم از طلاق پدر و مادرم خوردم دروغه. از من بدتر خیلی هست. خیلی زیاد. پدر و مادر من اقلاً بعد از جدایی منطقی بودن. پیش من از همدیگه بد نمی‌گفتن و هزاران مشکل دیگه که بعد از طلاق پیش میاد. یا حتی قبل از طلاق من دعواشون رو ندیدم. نفهمیدم چرا نتونستن باهم زندگی کنن. اینا امتیازهای خیلی بزرگیه. خیلی خیلی خوبه. ولی.... نکنین. به خودتون به زندگیتون رحم کنین. نمیگم جدا بشین. میگم برین مشاوره.

دنیا گفت: من چند تا تست دارم. می‌تونم بهتون معرفی کنم.

صابر برگشت و پرسید: تست؟ تست چی؟

+: تست روانشناسی. برای این که ببینین چقدر باهم مچ هستین.

صابر سر برداشت. نگاهی به ساناز انداخت و آرام گفت: نمی‌دونم چقدر می‌تونه مؤثر باشه.  

کوچه‌ای که وقت رفتن به نظر بی‌انتها می‌رسید، این بار خیلی زود تمام شد و به جلوی مهمانسرا رسیدند. روی صندلی‌های سیمانی محوطه نشستند و دنیا تستهای توی گوشیش را باز کرد.

+: من یه کاغذ قلم می‌خوام.

صابر سری تکان داد و گفت: الان از بالا میارم.

همین که چند قدم دور شد ساناز گفت: چرند گفته. میره می‌گیره می‌خوابه. ده بار بهش گفتم بریم مشاوره. میگه ما خوبیم باهم. تو بیخودی بهانه می‌گیری.

دنیا به جای جواب آرام نوازشش کرد و جهان به نقطه‌ای نامعلوم خیره شد.

بر خلاف نظر ساناز صابر خیلی زود با قلم کاغذ برگشت. خودش هم از بلاتکلیفی خسته بود. جهان راست می‌گفت. اگر واقعاً می‌خواست جدا بشود همین الان دردش کمتر بود. هرچند به این جوجه روانشناس اعتمادی نداشت و نمی‌خواست به حرف او کاری بکند، اما شاید سوالهای کتابش کمکش می‌کرد تا خودش با خودش روبرو شود و تصمیم بگیرد.

با وجود این که خوابش می‌آمد دفتر را روی میز جلوی دنیا رها کرد و خودش هم روی صندلی سیمانی نشست.

دنیا دفتر را باز کرد و آرام مشغول سوال و جواب شد. جهان دست به سینه به پشتی صندلی تکیه داده بود و میز را تماشا می‌کرد. صدای نرم و کودکانه‌ی دنیا را می‌شنید که سوال می‌کرد و جوابها را می‌نوشت. دستهای کوچکش به نرمی روی کاغذ حرکت می‌کرد. چرا صدا و دستهایش این‌قدر کودکانه بود؟ قدش معمولی بود. نه کوتاه نه بلند. هیکلش همینطور. اما صدایش... لحن پرسیدنش... قاطعیتی که با آن صدای کودکانه ترکیب خوشایند جالبی ایجاد می‌کرد... مثل دختربچه‌ای که بزرگانه حرف میزد و آدم می‌خواست لپش را بکشد. آیا دخترش هم مثل خودش میشد؟

 

افکارش داشتند به جاهای خطرناکی کشیده می‌شدند. اینقدر از فکرش جا خورد که یک دفعه برخاست. دنیا متعجب پرسید: طوری شده؟

جهان سعی کرد نگاهش نکند. به زحمت جوابی سر هم کرد و گفت: نه... دیروقته. مشاوره هم که یه ماجرای خصوصیه. فکر کردم بهتره اینجا نباشم بتونین راحت حرف بزنین. شبتون بخیر.

سری به احترام خم کرد و بدون این که منتظر جواب بماند رو گرداند.

به طرف اتاق مشترکش با عرفان رفت. عرفان و لعیا را دید که توی راهرو ایستاده بودند. لعیا با نگرانی پرسید: تو دنیا رو ندیدی؟ هرچی زنگ می‌زنم گوشیش آنتن نمیده.

_: چرا دیدم. همین تو محوطه. پیش صابر و ساناز.

=: پیش صابر و ساناز چکار می‌کرد؟

عرفان گفت: لابد داره به گنجشکای عاشق مشاوره میده. خیالت راحت شد؟ برو بگیر بخواب. به هیچی هم فکر نکن. فردا میریم خرید.

لعیا با بی‌میلی به اتاقش برگشت و دراز کشید. جهان و عرفان هم به اتاق خودشان رفتند. جهان درجه‌ی کولر را زیاد کرد و روی تخت دراز کشید. دستش را روی چشمهایش گذاشت. اما تصویر دختری که کنار پنجره و بوته‌ی رونده برایش ژست گرفته بود و لبخندهای دلبرانه میزد پیش چشمش جان گرفت. کاش رعایت ادب را نکرده و با گوشی خودش عکس گرفته بود. اصلاً دنیا که با گوشی خودش از او عکس گرفت. چه میشد که او هم این کار را می‌کرد؟ ناراحت میشد؟

تشری به خود زد. به پهلو چرخید و سعی کرد بخوابد.

صابر به یادداشتهایی که دنیا جلویش گذاشته بود نگاه کرد. برخلاف انتظارش این جوجه روانشناس کارش را بلد بود. مسلّط و آرام سوال می‌کرد. طوری که خواب از سرش پرید و با دقت بیشتری به حرفهایش گوش داد.

دو ساعتی بود که داشتند حرف می‌زدند. ساناز خمیازه‌ای کشید. نگاهی به ساعت پشت دستش انداخت و گفت: اوه ساعت دو شد.

صابر بدون این که چشم از نوشته‌ها بردارد گفت: بذار به نتیجه برسیم بعد میریم می‌خوابیم.

ساناز گفت: بابا هیچ مشاوره‌ای به یه جلسه تموم نمیشه. بذار دنیا بره بخوابه. خسته‌اس. گیر ما افتاده.

دنیا لبخندی زد و چیزی نگفت. واقعش این بود که سرش درد می‌کرد و بدجوری دلش نسکافه می‌خواست.

ساناز و صابر کمی دیگر هم بحث کردند. بعد ضمن تشکر از او برخاستند و به اتاقهایشان رفتند. دنیا هم لخ لخ کنان وارد سالن شد. نگاهی به شیفت شب مهمانسرا که روی مبلها خواب بود انداخت و بی‌حوصله رو گرداند.

به اتاقش رفت. لعیا در را به رویش باز کرد. دوباره روی تخت دراز کشید و در حالی که چشمش به گوشی بود پرسید: تا حالا داشتی به صابر و ساناز مشاوره میدادی؟

+: هوم. خیلی خسته‌ام. استامینوفن داری؟

=: نه بابا قرصم کجا بوده؟

دست و رویی شست. دراز کشید و گفت: سرم خیلی درد می‌کنه.

=: عرفان میگه تو اتاق ما هست. بیا بگیر.

می‌خواست لباس عوض کند، اما منصرف شد. شال سرخ و سبزش را دوباره دور سرش پیچید و از اتاق بیرون رفت. ضربه‌ی کوتاهی به در کوبید.

عرفان لگدی به طرف جهان پراند و گفت: هی جهان بیداری؟ دنیا سرش درد می‌کرد. گفتم تو حتماً استامینوفن داری. الان دم دره.

جهان پلکهایی را که به زحمت سعی داشت بسته نگاه دارد رها کرد و برخاست. چراغ را روشن کرد.

عرفان غر زد: خاموش کن بابا کور شدم.

جهان بی توجه به او بسته‌ی کوچک داروهایش را از کنار چمدان برداشت. یک آب معدنی باز نشده هم از یخچال برداشت و به طرف در رفت.

دنیا کم‌کم داشت از انتظار خسته میشد که جهان با دشداشه‌ی سفیدی که امشب خریده بود در را باز کرد.

دنیا که به طرف اتاق خودشان رفته بود با باز شدن در برگشت. نگاه حیرتزده‌ای به سرتاپای جهان انداخت و با خنده گفت: یه لحظه نشناختم.

جهان قدمی توی راهرو آمد. دستهای پرش را بالا برد و با لبخند پرسید: چطوره؟ بهم میاد؟

دنیا پلکی روی هم گذاشت و گفت: برازنده است.

قند توی دل جهان آب شد. با خجالت نگاه از او گرفت. قرصها را به طرفش دراز کرد و پرسید: سرت درد می‌کرد؟ ببخشید. همش تقصیر منه.

دنیا قرصها را از او گرفت و مشغول گشتن شد. در همان حال پرسید: چه ربطی به تو داره؟

_: من مجبورت کردم تا این وقت شب بشینی باهاشون حرف بزنی.

دنیا بسته را به او برگرداند. آب را گرفت و گفت: نه مجبورم نکردی. خیلی هم برام جالب بود. اینجاها آب جوش سراغ نداری؟ دلم پیش اون نسکافه‌ای که نذاشتم بخری مونده.

دخترها همیشه اینطوری دلبری می‌کنند؟ اینطور مظلومانه و مهربان؟ طوری که دلت می‌خواهد دور دنیا را بگردی تا از زیر سنگ هم که شده آب جوش پیدا کنی؟ دور دنیا؟؟؟

سر برداشت و لبخند زد. دلش می‌خواست دور این دنیا بگردد. با اطمینان گفت: پیدا می‌کنم برات میارم.

+: می‌خواستم از آقاهه پایین بپرسم ولی خواب بود.

_: بیدارش می‌کنم.

دنیا خندید و گفت: میرم نسکافه بیارم.

با دو پاکت نسکافه‌ی مخلوط از پله‌ها پایین رفت. جهان را نزدیک آشپزخانه پیدا کرد. جهان سر برداشت و پرسید: امدی؟ داشتم دنبال لیوان می‌گشتم. سماورش بنظرم تازه خاموش شده. داغه. اینم از لیوان.

دو لیوان آب جوش ریخت و باهم  توی لابی نشستند. دنیا نگاهی به کولر انداخت و گفت: باز تو سالن هوا بهتره. جداً چی فکر کردیم که این فصل آمدیم جنوب؟

جهان شانه‌ای بالا انداخت و گفت: مهمونسرا خالی مونده، اقامتمون ارزون میشد.

+: ها... خیلی ارزون بود. جالب بود. نسبتاً هم جای خوب و تمیزیه.

جهان جرعه‌ای نوشید و سری به تأیید تکان داد.

دنیا از گوشه‌ی چشم نگاهی به آن دشداشه‌ی سفید برفی انداخت. وقتی جهان نگاهش را شکار کرد، یک دفعه خندید و برای توجیه کارش گفت: فقط چفیه و عقال کم داری.

_: بخرم؟

دنیا خندید و شانه بالا انداخت.

جهان دندان روی هم سایید. نباید اینقدر زود وا میداد.

+: چی شد نخوابیدی؟ خیلی وقته که رفتی بالا.

جهان نیمه اخمی کرد. جرعه‌ی بزرگی نوشید که زبانش را سوزاند. با بدخلقی گفت: سر جای خودم نبودم خوابم نبرد.

+: منم خوابم نمیاد. دلم میخواد دوباره برم کنار دریا. کاش اینقدر فاصله نداشت.

_: بخور بریم.

+: نه دیگه. نمیشه که همش مزاحمت بشم. لعیا بیدار بشه با اون میرم. میخوام طلوع کنار دریا باشم.  

_: تابستونه. تا طلوع خیلی نمونده. میریم تماشا می‌کنیم برمی‌گردیم زیر کولر می‌خوابیم.

دنیا سر برداشت و به او که کلمات را جمع می‌بست و پشت هم ردیف می‌کرد نگاه کرد.

جهان کم کم خودش هم از رو رفت. از جا بلند شد و گفت: بهرحال من که خوابم نمی‌بره. ترجیح میدم برم کنار دریا. اگر دوست داری تو هم بیا.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۰۱ ، ۱۵:۵۷
Shazze Negarin

سلام عزیزانم

 

 

 

+: پس به ما چه ربطی داره که تو رابطه‌شون دخالت کنیم؟

_: به خاطر خودشون و یه نفر دیگه.

+: مثلث عشقی؟ بهمش بزنیم که نفر سوم به مرادش برسه؟

_: نه نه. در وهله‌ی اول فقط خودشون. می‌خوام تمام سعیم رو برای آشتی بکنم. این بنظرت فضولی و دخالته؟

دنیا شانه‌ای بالا انداخت و گفت: نه الزاماً.

_: اگر دوستای خودت بودن باز هم برات مهم نبود؟

+: نمی‌دونم. لابد بود. باشه. من سعی می‌کنم با ساناز حرف بزنم. ببینم چی میشه.

بعد سر برداشت. به خط ساحلی رسیده بودند. با شگفتی به دریا که به خاطر مد بسیار بالا آمده بود چشم دوخت. گفت: خدای من! چقدر بزرگ و باشکوه!

جهان کیسه‌ی خریدش را روی نیمکتی در همان نزدیکی گذاشت. هر دو دستش را توی جیبهای شلوارش فرو برد و با لبخند چشم به دریای موّاج دوخت.

_: یه کم بیا عقبتر. موجها داره بلندتر میشه.

دنیا چند قدم عقب رفت و روی نیمکت نشست. همان موقع موجی بزرگی بلند شد و با وجود آن که آن دو از لبه‌ی آب فاصله گرفته بودند، کمی هر دو را خیس کرد.

دنیا جیغی کشید و بین صدای بلند موج فریاد زد: ترسناکه!

جهان هم داد زد: برگردیم؟

+: نه نه. الان به قدر کافی فاصله داریم. نه؟ فکر نمی‌کنم آب ببرتمون.

جهان هم روی نیمکت نشست. دستش را روی پشتی گذاشت و گفت: نه فکر نمی‌کنم.

نگاهی پشت سرش انداخت. آن طرفتر یک دکه‌ی ساحلی خوراکی می‌فروخت.

_: نسکافه می‌خوری برم از اون دکه بگیرم؟

+: نه تنهام نذار. می‌ترسم.

همین که جمله از دهانش خارج شد، هر دو حیرتزده بهم چشم دوختند. قرص ماه بالا آمده بود. چراغهای ساحلی هم صورت هر دو روشن می‌کرد. نگاهشان حرفهای زیادی داشت که هیچ‌کدام باورشان نداشتند.

جهان بعد از چند لحظه با تردید چشم گرفت. نگاهی به دریا انداخت و طوری که انگار با خودش حرف می‌زند گفت: باشه. نمیرم.

دنیا با خجالت سر به زیر انداخت. در حالی که انگشتهایش را از خجالت درهم می‌پیچید، گفت: نه یعنی میگم.... اینجا... یعنی موج زیاده... یعنی... اگر خواستی بری منم میام... نه یعنی...

جهان با بی‌حوصلگی گفت: نمی‌خواد توضیح بدی.

دنیا آهی کشید و سری به تأیید تکان داد. موج بلند دیگری برخاست و دوباره کمی به صورتشان آب پاشید. ولی این بار هر دو بدون عکس‌العمل به آن چشم دوختند.

دنیا غرق فکر با چهره‌ای درهم به دریا نگاه کرد. در دل به خودش غر زد: تنهام نذار؟؟؟ نمیشد اینقدر عشوه و التماس تو صدات نباشه؟؟؟ اصلاً چرا باید مواظب تو باشه؟ خودت خواستی تنها بیای کنار دریا. اون موقع که داشتی از اتاق میومدی بیرون دلت پیش یه گردش و قدم زدن تنهایی شبانه کنار ساحل بود، الان چی شد که دیگه نمی‌خوای تنها باشی؟ دریا موجه؟ خب یه کم برو عقبتر! دردت چیه که آویزون شدی؟

از گوشه‌ی چشم به جهان نگاه کرد. آن طرف نیمکت نشسته و کاملاً با او فاصله داشت. هرچند دستش را روی پشتی دراز کرده و تا نزدیک او می‌رسید. بالای گوشش یک خط شکستگی داشت. یک خال کوچک هم کنار چشمش بود.

دنیا عصبانی از دیدزدن خودش به تندی رو گرداند. ضربان قلبش بالا رفته بود. حتماً به خاطر مهتاب و دریا بود. اصلاً مهتاب و دریا هرکدام به تنهایی برای عاشق شدن کافی بودند. دیگر وقتی باهم باشند که واویلا...

با بلند شدن یک موج بزرگتر دوباره بی‌اختیار جیغ کشید. صورتش را با دستهایش پوشاند.

جهان کمی به طرف او خم شد. با صدای بلند پرسید: خوبی؟ برگردیم؟

+: نه نه. مثل شهربازی می‌مونه. ترسناکه ولی خیلی قشنگه.

_: کم کم سر تاپامون خیس میشه.

دنیا عصبی خندید. بعد پرسید: بالای گوشت چی شده؟

جهان دستی به گوشش کشید و متعجب پرسید: بالای گوشم؟

چانه‌ی دنیا از ترس و هیجان می‌لرزید. بدون فکر حرف میزد. دست پیش برد و با اشاره به او گفت: همین رد شکستگی.

_: هان... مال بچگیامه. با یکی دعوا می‌کردیم خوردم به رادیاتور شوفاژ.

+: با کی؟

_: با پسر نامادریم.

دنیا خجالت‌زده از فضولیش رو گرداند و گفت: ببخشید.

اما صدایش در امواج گم شد و به گوش جهان نرسید. جهان اما رو گرفتن او و سرخی ملایمی که به گونه‌هایش دوید را دید.

کمی بعد جهان برخاست و گفت: بیا بریم. دیروقته.

دنیا با بی‌میلی بلند شد. اگر تنهایی نمی‌ترسید همان‌جا می‌ماند. به خودش قول داد که برای تماشای طلوع آفتاب با لعیا برگردد.

کمی بعد جهان شروع به حرف زدن کرد. انگار بیشتر داشت خودش را توجیه می‌کرد. ولی بهرحال دلش می‌خواست دنیا هم همین اول اینها را بداند.

_: من یه خونواده‌ی بهم ریخته دارم. پدر و مادرم هیچ‌وقت نتونستن باهم کنار بیان. وقتی پنج ساله بودم جدا شدن.

+: برای همین نگران صابر و سانازی؟

جهان سری به تأیید تکان داد و گفت: تجربه‌ی تلخی دارم. این‌قدر تلخ که اصلاً نمی‌تونم به زندگی مشترک فکر کنم.

+: برای همه این‌طوری نیست.

_: نه نیست. ولی حس خوبی ندارم. چه جوری میشه به یکی قول داد که من سی سال، چهل سال، یک عمر... کنارت می‌مونم؟ من سلیقه‌ی غذاییم از این طرف سال تا اون طرف سال فرق می‌کنه. مگه میشه در مورد یه عمر زندگی کنار یه نفر تصمیم گرفت؟

دنیا عصبانی پرسید: چرا مثل عرفان حرف می‌زنی؟ آدما مگه غذائن؟ انسان انس می‌گیره. عادت می‌کنه. زندگی می‌کنه. اینو برای اون رفیقت هم که بدتر از تو از مسئولیت و ازدواج فراریه بگو. بهش بگو اینقدر خواهر منو سر ندوونه.

جهان نفسی کشید و رو گرداند. نمی‌خواست او را عصبانی کند. اصلاً طرف صحبتش خودش بود که یک شب مهتابی، کنار دریا یکهو بی‌مقدمه عاشق شده بود. آن هم وقتی که بعد از اولین شکست عشقی‌اش به خودش قول داده بود که به وقتش عاقلانه و درست و با تحقیق و بررسی برای ازدواج تصمیم بگیرد. نه کسی را بازی بدهد، نه خودش بازی بخورد. تا به حال فکر می‌کرد که در این راه موفق است. قصد داشت سه چهار سال دیگر وقتی کمی مستقلتر شد درباره‌ی ازدواج جدی فکر کند.

بعد از چند دقیقه سکوت گفت: معذرت می‌خوام.

دنیا غرق تماشای ویترین مغازه‌ها، شانه‌ای بالا انداخت و گفت: خواهش می‌کنم. منم معذرت می‌خوام. بیخودی از شما عصبانی شدم. همش تقصیر عرفانه.

_: حالا شدم شما؟ ولش کن. من واقعاً یه بستنی می‌خوام. خیلی گرمه. بیا اینجا.

دنیا به دنبالش رفت و در دل به خودش تشر زد: بدبختی خواهرت کم بود که حالا خودت هم داری معتاد این یارو میشی؟

طرف دیگر ذهنش به مسخره گفت: یارو... هان؟

_: چی می‌خوری؟

+: قیفی ساده.

دو تا بستنی قیفی گرفت و دوباره راه افتادند. دنیا پرسید: بعد چی شد؟

_: بعد از چی، چی شد؟

+: بعد از جدایی پدر و مادرت.

_: بابا حدود سه ماه بعدش ازدواج کرد. مراقبت از من سخت بود. با کمک عمه‌ها با یه خانمی آشنا شد که اونم یه پسر داشت. بعد از چند بار رفت و آمد ازدواج کردن.

+: همون که باعث شد سرت زخم بشه؟

_: اون یه اتفاق بود. یه دعوای بچگونه. الان خوبیم باهم.

دنیا آرام گفت: خدا رو شکر.

بعد یک دفعه احساس کرد که زیادی فضولی کرده است و ساکت شد.

جهان یک دفعه پرسید: هی اون دو تا... دوستامون نیستن؟

دنیا سر برداشت و با دیدن ساناز و صابر که از روبرو می‌آمدند گفت: چرا خودشونن. دارن دعوا می‌کنن؟

_: اینطور بنظر میاد.

چند قدم بعد بهم رسیدند. ساناز عصبی بود ولی صابر با خونسردی سلام علیک کرد و پرسید: برمی‌گردین مهمونسرا؟

ساناز با ناراحتی پرسید: راه رو بلدین؟ ما گم شدیم. با ماشین رفتیم کنار دریا حالا نمی‌دونیم چه جوری باید برگردیم.

صابر بی‌حوصله گفت: گم نشدیم. همین جاهاست.

جهان نقشه‌ی گوشی را نشان داد و گفت: کوچه بعدی رو که بریم مستقیم می‌رسیم.

صابر به ساناز گفت: بفرما. دو ساعته میگم همین جاست باورت نمیشه.

بعد بدون این که منتظر او بماند به طرف کوچه رفت. جهان هم اشاره‌ی نامحسوسی به دنیا کرد و بعد با او هم قدم شد.

دنیا نگاهی به ساناز انداخت. ساناز با حرص نفسش را بیرون داد و غرید: همش حرف حرف خودشه.

دنیا تبسمی کرد و پرسید: چی شده؟

ساناز که انگار سر درد دلش باز شده بود، گفت: منو نمی‌بینه. نمی‌خواد ببینه.

+: دوست داری از اولش برام تعریف کنی؟

=: چه فایده؟

+: من سال سوم روانشناسی‌ام. شاید بتونم کمکت کنم.

=: واقعاً؟ چی شد که با ما امدی؟

+: خواهر لعیا ناظری هستم.

=: آهان... لعیا دختر خوبیه. عرفان هم عاشقشه.

+: عشق تنهایی کافی نیست. الان شیش ساله عاشقشه. ولی پا پیش نمی‌ذاره.

=: اونی هم که بدون عشق پا پیش گذاشته هنری نکرده.

+: چرا این کار رو کرده؟

ساناز حرصی شانه بالا انداخت و گفت: چه می‌دونم؟ لابد مامانش بهش گفته این دختره خوبه، اونم گفته باشه. آخه مامانش خیلی دوستم داره. میگه عین جوونیای مامانتی. باهم خیلی دوست بودن. یه مدت فاصله داشتن، الان دوباره دوست شدن. ولی صابر.... نه که از من بدش بیاد... ولی اشتیاقی هم نداره.

+: سعی کردی که بهت علاقمند بشه؟

=: خیلی! همش با کلمه‌های عاشقانه حرف می‌زنم. همش بهش میگم که دوست دارم اینجوری باهم حرف بزنیم. ولی اون فقط وقتی میخواد مسخره‌ام کنه بهم عزیزم و عشقم میگه.

+: تو چقدر دوستش داری؟

=: نمی‌دونم. اصلاً نمی‌دونم. پسر خوبیه. خب خوبیها و بدیهای خودشو داره. ولی سالمه. خوبه. خونواده‌ی مهربونی داره. منم خونواده‌ی همسر برام خیلی مهمن. همیشه از فکر این که با مادرشوهر و خواهرشوهر بحث داشته باشم، حالم بد میشد. اینا که امدن خواستگاری گفتم اقلاً دلم قرصه که میرم جایی که دوستم دارن. نمی‌دونستم اصل کاری دوستم نداره.

+: روز خواستگاری دوستش داشتی؟

ساناز چند لحظه فکر کرد. به پشت سر صابر که چند قدم جلوتر می‌رفت چشم دوخت. جهان برگشت و نیم نگاهی به پشت سرش انداخت که خیالش از آمدنشان راحت بشود. اما صابر برنگشت. کلافه بود. مثلاً آمده بودند کنار دریا گردش ولی تمام مدت انگار روی سوزن نشسته بود. هی حرص خورده بود و سعی کرده بود دعوا نکند.

ساناز آرام گفت: فکر کردم کم‌کم عاشقش میشم. ولی نشد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۰۱ ، ۱۴:۰۱
Shazze Negarin

سلام عزیزانم

شبتون پر از رویاهای رنگی 

 

 

 

جلوی در مهمانسرا جهان گوشیش را جلوی او گرفت و گفت: گوگل میگه نزدیکترین راه این کوچه پس کوچه‌هاست که نزدیک دو کیلومتره. اگر بخوایم از خیابون اصلی بریم میشه سه کیلومتر.

دنیا بدون مکث گفت: از کوچه بریم.

ولی بعد با تردید نگاهی به او انداخت. به چه اعتمادی کوچه را انتخاب می‌کرد؟ خواست بگوید که از خیابان برویم ولی جهان راه افتاده بود. کوچه‌ها خیلی سنتی و خاکی و نشان‌دهنده‌ی فرهنگ مردم بودند. دنیا برای تماشای فرهنگ و زیست بوم مردم ضعف می‌کرد. جهان هم که... دوست عرفان بود نه؟ عرفان که قابل اعتماد بود. حداقل در این سالها آسیبی به لعیا نزده بود. تعرضی نکرده بود. لابد دوستش هم مثل خودش بود. یعنی امیدوار بود که اینطور باشد. هرچند که از روی ظاهر و حداقل شناختی که تا الان پیدا کرده بود جهان را به عرفان ترجیح میداد و قابل اعتمادتر می‌دانست.

پاهایش بدون توجه به جدال ذهنیش، او را به دنبال جهان کشاندند و اشتیاقش به دیدن کوچه‌ها و خانه‌ها بر ترس و بی‌اعتمادیش غالب شد.

کمی بعد جلوی یک خانه ایستاد و با اشتیاق به گیاه رونده‌ای چشم دوخت که از دیوار یک خانه سر برآورده و کنار پنجره را به زیبایی تزئین کرده بود. تیر چوبی چراغ کنار دیوار ایستاده و نور کمی به زیر پایش می‌پاشید.

جهان چند قدم رفت تا متوجه‌ی نبود او شد. برگشت و پرسید: چکار می‌کنی؟

+: وای ببخشید. یه لحظه حواسم پرت این خونه شد. خیلی قشنگه.

یک دفعه لب به دندان گزید. لابد به نظر جهان یک دیوار قدیمی با یک پنجره منظره‌ای تماشایی نبود.

اما بر خلاف تصورش جهان عقب رفت و با دقت نگاه کرد. بعد گفت: چقدر فتوژنیکه. دلت میخواد با گوشیت کنار این پنجره ازت عکس بگیرم؟

دنیا ناباورانه پلک زد. بعد پرسید: با گوشیم؟

_: با گوشی خودم هم میشه ولی فکر کردم ممکنه خوش نداشته باشی عکست تو گوشی من باشه.

+: آهان... بله.

و گوشی خود را به او داد. جهان دوربین را باز کرد و چند عکس از زاویه‌های مختلف از او گرفت. وقتی کارش تمام شد گوشی را به او داد و گفت: نور خیلی کم بود ولی به زحمتش می‌ارزید.

دنیا با اشتیاق عکسها را بررسی کرد و گفت: خیلی خوبن. خیلی ممنون.

بعد سر برداشت و پرسید: راستی درباره‌ی اون دوستاتون می‌خواین چکار کنین؟

_: نمی‌دونم. حرف زدن با صابر سخته. با وجود این که به نظر نمی‌رسه که خودش هم از این وصلت خوشحال باشه اما نمیشه به پروپاش پیچید. با ساناز میشه حرف زد اما اگه من پا پیش بذارم صابر قطعاً از وسط نصفم می‌کنه. خیلی دلم میخواد کمکشون کنم که قبل از عقد سنگاشونو باهم وا بکنن. معلوم باشه که هرکدوم از این وصلت چی میخوان.

+: یعنی من باهاش حرف بزنم؟

_: نمی‌دونم. مطمئن نیستم که ممکن باشه. تو رو نمی‌شناسه. دلیلی نداره که راضی بشه به حرفت گوش بده. وانگهی تو هم که این چند ماه نامزدی با اینا همکلاس نبودی. در حد همین چند ساعت هم که نمی‌تونی بحثی بکنی.

+: اگر حاضر بشه باهام حرف بزنه من بحثی ندارم. خودش باید حرف بزنه و با خودش به نتیجه برسه. من فقط کمک می‌کنم که سوالهایی که لازمه رو از خودش بکنه. چند تا تست هم هست که میدم حل کنه.

_: کجا هست؟ تو اینترنت؟

+: تو کتابام. من روانشناسی می‌خونم.

جهان یک دفعه به طرف او برگشت و باعث شد برای بار دوم در آن روز دنیا قدمی به عقب بپرد.

_: واقعاً روانشناسی می‌خونی؟ چه هیجان‌انگیز‌! این یه تقارن فوق‌العاده نیست؟ من دقیقاً دلم می‌خواست به روانشناس معرفی‌شون کنم ولی نمی‌دونستم چطور می‌تونم راضیشون کنم.

+: بنظر منم جالبه. مثل وقتی که هوس یه بشقاب آش می‌کنی و یهو همسایه نذری میاره.

_: ها... اینجوری خیلی پیش میاد. ولی چرا برای خواسته‌های بزرگمون صدق نمی‌کنه؟

+: شاید برای این که خودمون تو ذهنمون اونا رو بزرگ می‌دونیم. وای چقدر این خونه خوشگله! شبیه به سبک معماری عراق و عربستانه.

_: عراق و عربستان رفتی؟

+: نه خونه‌هاشونو تو فیلما دیدم. حالت خونه‌های کویری. نمای خاکی با پنجره‌های چوبی مشبک، دوطبقه... با این بوته‌ی بزرگ کل کاغذی...

_: خیلی هم عالی. چند تا عکس ازم میگیری؟ اگر خواستی بعدش هم من از تو عکس می‌گیرم.

+: باشه ولی اینجا نورش حتی از خونه‌ی قبلی هم کمتره. منم عکاس خوبی نیستم ولی سعی خودمو می‌کنم.

گوشی او را گرفت و با راهنماییهای او چند عکس مختلف گرفت که هیچکدام به دلش ننشست.

+: میشه با گوشی خودم بگیرم؟ بعداً براتون می‌فرستم و پاکشون می‌کنم.

_: بگیر.

باز چند عکس دیگر گرفت و بالاخره رضایت داد که راه بیفتند. کمی بعد به کافه‌ای شلوغ در دل کوچه‌ی خلوت رسیدند. دیوارهای کافه با پارچه‌های دست دوز زیبا و صنایع دستی دیگر تزئین شده بودند. مردها مشغول گفتگو و قلیان کشیدن و قهوه و بازی بودند. حتی یک زن هم آنجا نبود.

دنیا دندان قروچه‌ای برای فرهنگ مردسالار رفت. جهان با حالتی ترسیده دنیا را به پشت سرش توی تاریکی هدایت کرد و آرام گفت: زود رد شو.

دنیا سر کشید. گرچه ترس او را می‌فهمید اما دلش می‌خواست بایستد و آن پارچه‌های به دیوار کوبیده و تخت‌های چوبی سنتی مشبک و بالشهای دست دوزی شده و تمام آنچه که از هنر و صنعت بومی می‌گفت را ببیند. ولی در بین آن جمعیت هیچ زنی به جز او نبود و ماندنش در آن تاریکی ترس داشت.

پس قدم تند کرد و تا وقتی هیاهوی کافه را پشت سر نگذاشته بود توقف نکرد. جهان حمایتگرانه به همراهش می‌رفت تا به خیابان رسیدند.

بالاخره دنیا ایستاد. نفس عمیقی کشید و گفت: بوی دریا میاد.

جهان گوشیش را بالا گرفت و با اشاره به نقشه گفت: آخر همین خیابونه.

راه افتادند. بر خلاف کوچه‌ی خلوت اینجا مغازه‌های مختلف دو طرفشان شلوغ و پر هیایو بودند. دنیا یک شال سبز و سرخ دست دوزی شده خرید. آن طرفتر جهان توی مغازه‌ی بعدی شلوار جین پرو می‌کرد. هر دو با دست پر بیرون آمدند. از یک گاری فلافلی، ساندویچ فلافل و بادمجان سرخ‌شده خریدند. پشه‌ها دور چراغ بالای گاری موج می‌زدند. دنیا خندان گازی به ساندویچش زد.

جهان گفت: داداش دو تا نوشابه هم بده.

مرد از توی یخدان پر از یخ دو شیشه نوشابه برداشت و با در بازکن تشتک سرشان را جدا کرد.

دنیا با خنده گفت: چند سال بود نوشابه شیشه‌ای نخورده بودم.

جهان خندید و گفت: منم همینطور. خیلی نوشابه نمی‌خورم ولی الان هوس کردم.

+: هوا خیلی گرمه. می‌طلبه.

_: خیلی.

بعد سر برداشت و جرعه‌ای بزرگ از نوشابه نوشید تا بیش از این چشم به دختری ندوزد که شال سرخ و سبز جدیدش را پوشیده و چند حلقه موی فردار از کنار شالش سر کشیده بود.

حتماً مال هوای شب و شرجی و گرم جنوب بود که اینطور احساس دلباختگی می‌کرد و الا که آدم عاقل با طی کردن یک کوچه که عاشق نمیشد. هنوز در گیر و دار احساس ناخوانده بود که دنیا پول شام را حساب کرد و راه افتاد.

_: هی صبر کن. چرا حساب کردی؟

+: ناهار مهمون تو بودیم، شام من... بی حساب...

_: تا حالا هم بی‌حساب بودیم. قول دادی کمکم کنی.

+: چی به تو می‌رسه؟

_: از چی؟

+: جدا شدن ساناز و صابر.

_: هیچی... چی باید برسه؟

+: دلت گیره؟

_: پیش ساناز؟ نه به خدا قسم. ما سالها همکلاس بودیم. دختر خوبیه ولی تیپ مورد علاقه‌ی من نیست.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۰۱ ، ۰۰:۲۳
Shazze Negarin

سلام 

شبتون به خیر و شادی

 

 

 

راننده داد زد: مسافرای بندرعباس سوار شین.

دنیا با ظرف خالی غذایش وارد شد و از لعیا پرسید: حساب ناهار منو کردی یا بپردازم؟

=: ناهار تو؟ تو که گفتی نمی‌خورم.

بعد بدون این که منتظر او بماند با عرفان به طرف مینی‌بوس رفت.

دنیا چرخی دور خودش زد. با دیدن جهان به طرف او رفت. اما جهان او را ندید و از در خارج شد.

دنیا به دنبالش دوید. او را دید که کنار یکی از همسفرهای دیگر ایستاد و گفت: خانم سالاری؟ یه لحظه ببخشید.

دختری که خانم سالاری خطاب شده بود ایستاد.

جهان دستی به چانه‌اش کشید و با تردید گفت: من می‌خواستم درباره‌ی خانم براتی و نامزدش باهاتون صحبت کنم...

دختر با هیجان گفت: خیلی کیوتن نه؟ خیلی بهم میان! برای عروسی‌شون خیلی هیجان دارم. می‌خوام برم بندر لباس بخرم. وای بریم جا نمونیم.

و دوان دوان به طرف مینی‌بوس رفت.

جهان وا رفته به جایی که چند لحظه قبل سالاری ایستاده بود، چشم دوخت.

دنیا پیش رفت. سرفه‌ی کوتاهی کرد و گفت: آقاجهان... امم... ببخشید اسم فامیلتونو نمی‌دونم...

جهان نیم نگاهی به او انداخت و با گیجی گفت: اشکالی نداره.

+: اون غذایی که برای من آوردین... حساب شده یا برم حساب کنم؟

_: غذا؟

+: شما برای من یه بشقاب غذا و قرص و ماست و آب آوردین.

_: آهان... بریم همه معطل ما هستن.

+: میخوام ببینم اگه حساب نشده برم حساب کنم.

_: نه. حساب شده. نگران نباش.

+: پس لطفاً قیمت بدین با شماره کارت.

جهان یک دفعه به طرف او چرخید. طوری که دنیا که داشت به دنبالش می‌رفت، جا خورد و یک قدم به عقب پرید.

_: یه کاری برام می‌کنی؟ اینجوری بی‌حساب میشیم.

دنیا که از لحن مشکوک او کمی ترسیده بود پرسید: چه کاری؟

جهان دوباره راه افتاد. طوری که انگار با خودش حرف می‌زند جویده جویده گفت: نه ولش کن. تو نمی‌تونی. سالاری باهاش دوسته ولی اونم انگار تو دنیای صورتی خودشه.

رو به دنیا کرد و با بدبینی پرسید: صابر و ساناز کیوتن؟ لاولی... اینجوریا؟

بعد دوباره رو گرداند و غرق فکر گفت: شاید هم هستن. عشقشون رو که نمیان تو بوق و کرنا کنن. لابد به سالاری یه چی گفته که اون میگه خیلی بهم میان.

دنیا شانه‌ای بالا انداخت و گفت: به نظر من که نیستن. خب که چی؟

نزدیک مینی‌بوس رسیدند و دیگر باید سوار می‌شدند.

جهان رو به دنیا گفت: دلم میخواد یه کاری براشون بکنم ولی نمی‌دونم چه کاری.

+: که آشتی کنن یا جدا بشن؟

_: اونم نمی‌دونم. ‌

بعد هم تعارف کرد که دنیا سوار بشود. نفرات آخر بودند که سر جایشان نشستند و مینی‌بوس راه افتاد. غروب بود که به بندرعباس رسیدند. توی یک مهمانسرای قدیمی چند اتاق گرفته بودند. دنیا از مینی‌بوس پیاده شد و به نمای سفید و ساختمان سه طبقه‌ی روبرویش چشم دوخت. جلوی ساختمان چند ردیف نخل و گل کاغذی کاشته بودند. یک راه باریک مارپیچ آجرفرش هم به طرف مهمانسرا می‌رفت. جای دلچسبی به نظر می‌رسید. کولر گازیهای قدیمی توی پنجره‌ها امیدوارکننده بود.

باهم تو رفتند. عرفان کلی چانه‌زنی کرد تا توانست اتاق کنار لعیا و دنیا را بگیرد. جهان هم با او هم اتاق بود. لعیا و دنیا به اتاقشان رفتند. همین که در بسته شد لعیا عصبانی گفت: کاش این همه پشتکار برای کنار من موندن رو جای دیگه خرج می‌کرد.  

دنیا قری به سر و گردنش داد و با شیطنت پرسید: مثلاً کجا؟

لعیا روسری‌اش را به طرف او پرت کرد و غرید: منحرف عوضی!

دنیا شانه‌ای بالا انداخت و گفت: خب درست توضیح بده خواهر من. ممکنه یکی براش سوال پیش بیاد.

بعد هم به طرف کولر گازی رفت و با کمی تلاش راهش انداخت.

لعیا روی تخت افتاد و گفت: دارم از خستگی می‌میرم. چقدر گرمه!

+: پاشو یه دوش بگیر.

=: نمی‌تونم. اول تو برو. من یک کم کنار کولر نفس بکشم بعد میرم.

دنیا دوش گرفت و آماده شد. موهای نمدارش را بافت و پشت سرش گوجه کرد. رو به لعیا که دراز کشیده و توی گوشیش می‌چرخید گفت: من میرم دریا. گفتن به اینجا نزدیکه.

=: ها گفتن یکی دو کوچه فاصله داره ولی خطرناک نیست شب تنها تو شهر غریب؟ در اتاقای بچه‌ها رو بزن بالاخره حتماً چند نفری هستن که می‌‌خوان برن دریا.

دنیا برای این که از سر بازش کند باشه‌ای گفت و از در بیرون رفت. پله‌ها را پایین رفت و به لابی رسید. چشم چرخاند. با دیدن جهان به طرف او رفت و پرسید: شما می‌دونین دریا کجاست؟ میگن یکی دو کوچه با اینجا فاصله داره.

_: منم اینو شنیده بودم ولی ظاهراً ول معطلیم. یکی دو کیلومتره نه یکی دو کوچه.

+: یکی دو کیلومتر هم هنوز خوبه دیگه. خیلی راهی نیست. کجاست؟ از کدوم طرف باید برم؟

_: بیا باهم بریم. منم می‌خوام برم.

و به طرف در خروجی رفت. دنیا نگاهی به اطرافش انداخت. مطمئن نبود که می‌تواند به او اعتماد کند یا نه. ولی گزینه‌ی بهتری هم نداشت.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۰۱ ، ۰۱:۳۵
Shazze Negarin

سلام عزیزانم heart

 

 

ساعتی بعد جلوی یک رستوران بین راهی نه چندان دلچسب توقف کردند. دنیا از شدت گرما دچار سردرد و تهوع شده بود. اول رفت دست و صورتش را بشوید، اما از بوی سرویس بهداشتی بدتر شد. همین که پا توی رستوران گذاشت عقب کشید و از بین دندانهای بهم فشرده به لعیا گفت: من نمیام تو. داره حالم بهم می‌خوره.

=: برات غذا میارم. نخوری بدتر میشی.

+: نه نه هیچی نیار. بالا میارم. میرم کنار اون درخت می‌شینم.

=: آخه...

+: خوبم. جوش نزن.

و به سرعت دور شد تا بیش از این بوی ناخوشایند رستوران را به مشام نکشد. لعیا چند لحظه با ناراحتی نگاهش کرد و بعد توی رستوران رفت.

عرفان به طرفش آمد و پرسید: چی می‌خوری؟ دنیا کو؟

=: حالش خوب نبود. رفت بیرون. کسی قرص ضد تهوع نداره؟

=: جهان باید داشته باشه. معدن قرصه.

بعد رو به طرف جهان برگرداند که نفر اول غذایش را سفارش داده بود و حالا داشت با یک پرس چلو و جوجه کباب به طرف میز می‌رفت.

=: جهان ضدتهوع داری؟ دنیا انگار حالش خوب نیست.

لعیا با خجالت زمزمه کرد: یواشتر! دیگه حالا همه لازم نیست بفهمن!

جهان پوزخندی زد و گفت: عرفانه دیگه. بلندگو قورت داده. شما بشینین. میرم بهش قرص میدم.

لعیا گفت: نه مزاحمتون نمیشم. بدین خودم براش می‌برم.

اما عرفان آستینش را کشید و گفت: بشین دیگه. حالا که میخواد فردین‌بازی در بیاره بذار بره.

=: آخه با این ظرف غذا و دست پر؟

اما جهان منتظر او نماند و بیرون رفت. دنیا لب یک پله‌ی سیمانی زیر درخت نشسته بود.

جهان با کمی فاصله کنار او نشست. غذایش را بینشان گذاشت. یک قوطی کوچک ماست و یک بطر آب معدنی خنک هم بود. از توی کیف کمری‌اش قرص را بیرون آورد. با آب به طرفش گرفت و گفت: خواهرت میگه حالت خوب نیست. بگیر. چلو جوجه هم برات خوبه. ماست هم بخور گرمازدگیت کم بشه.

دنیا حیرتزده قرص و آب را گرفت و گفت: اوا اسباب زحمت. غذا رو لعیا داد؟

جهان از جا برخاست و گفت: خیلی نگرانت بود.

بعد بدون توضیح دیگری دور شد. دوباره برای خودش غذا سفارش داد و این بار مجبور شد کلی معطل بماند. پشت یک میز خالی نشست و به همسفرهایش چشم دوخت. دوباره نگاهش به صابر و ساناز رسید. چهره درهم کشید. نامزدی اینطوری از پادرهوایی عرفان و لعیا هم بدتر بود.

چشم گرفت. کاغذ فیش نوبتش را توی دستش چرخاند. مهران با ظرف غذایش پیش آمد و در ضلع دیگر میز کنارش نشست. پشتش به صابر و ساناز بود.

جهان سر برداشت و از روی شانه‌ی او دوباره به میز کناری نگاه کرد. بعد خطاب به مهران گفت: بعضی وقتا دلم میخواد به قول اون جمله تو کتاب دشمن عزیز، شونه‌های بعضی‌ها رو تکون بدم تا کمی قاطعیت تو وجودشون بریزم. چرا بعضیا اینقدر ماستن؟

مهران در قوطی ماستش را باز کرد و پرسید: با مویی؟

جهان آهی کشید، دوباره به فیش کاغذی چشم دوخت و گفت: نه. با اونی که دلم نمی‌خواد تو کارش دخالت کنم ولی حرص می‌خورم وقتی می‌بینم مثل ژله وا رفته. هم خودش ناراحته هم کناریش. خب مرد حسابی حرف بزن. جرأت داشته باش. اونی که باید بگی بگو. چرا جفتتونو عذاب میدی؟

مهران به تلخی گفت: زخم خورده‌ای ها!

جهان عصبی زمزمه کرد: من بچه‌ی طلاقم. از اول هم همدیگه رو نمی‌خواستن. ولی رو حساب این که حالا خوب میشه و حالا زشته و حالا باشه، کنار هم موندن تا وقتی که پنج ساله شدم و دیدن دیگه طاقت ندارن. چرا باید بذارن کار به اینجا برسه؟ چرا؟

مهران با غم گفت: برای دختر بد میشه.

_: دیرتر که بدتره. بذار برم غذامو بگیرم الان میام.

چند لحظه بعد برگشت و نشست. با حالتی عصبی قاشقی پر کرد و خورد.

مهران جرعه‌ای نوشابه نوشید و گفت: چند وقت پیش یه بار به صابر گفتم اگه نمی‌خوایش چرا دور و برش می‌چرخی؟ عصبانی شد. نزدیک بود فکمو بیاره پایین که به ناموسش چپ نگاه کردم.

_: غیرتش سر جاش، یه ذره هم بهش محبت بکنه راه دوری نمیره. نگاه... دختره هیچی نمی‌خوره.

مهران که پشت به آنها داشت گفت: نمی‌تونم ببینم. یه روزی ما هم برای خودمون خیالایی داشتیم. ولی صابر معلوم نشد از کجا رسید و بی چک و چونه گوی سبقت رو برد.

لقمه‌ی جهان بین بشقاب و دهانش ماند. ناباورانه به مهران نگاه کرد و پرسید: واقعاً؟

مهران شانه‌ای بالا انداخت. بغضش را با لقمه‌ی بعدی فرو داد و گفت: فقط من که نبودم. همه چشمشون دنبال شاگرد اول خوشگل کلاس بود. ولی دیدی... از وقتی که پای صابر وسط امد طفلک درسش هم افت کرده. نمی‌دونم معطل چی مونده؟ چرا ولش نمی‌کنه؟

جهان غرق فکر لقمه‌اش را خورد. مهران هم بشقاب نیمه‌کاره‌اش را پس زد و نوشابه را برداشت.

جهان چند لحظه به او چشم دوخت. بعد با لحنی جدی گفت: من هرکار که بتونم برات می‌کنم.

مهران با لحنی افسرده گفت: آقایی. ولی چه کاری؟ با صابر که نمیشه حرف زد.

_: با خانم براتی.

=: دیوونه شدی؟ می‌خوای بهش چی بگی؟ نکنه چشم تو هم دنبالشه.

_: خیالت راحت. چشم من دنبال هیچکس نیست. خودم هم باهاش حرف نمی‌زنم. آدمش رو دارم.

=: اسمی از من نمی‌بری.

_: مطمئن باش. غذاتم بخور. با اعتصاب غذا به وصال نمی‌رسی.

=: نمی‌خوام. گوشتش سفت بود.

_: مالی که به صاحبش نره شومه.

=: من گوشتم سفته؟

_: چغرجان... چند سال همکلاس بودیم. اگر عرضه داشتی زودتر حرف زده بودی.

=: نمیشد. همه خاطرخواهش بودن. به من نگاه نمی‌کرد. الان هم بعیده تحویلم بگیره.

_: نظر خونوادت چیه؟

=: اگر جور بشه رو سرمون می‌ذاریمش. مامانم دختر نداره. آرزوی عروس داره. داداشم که هرچی بهش میگه، میگه اصلاً زن نمی‌خوام. همین دوتاییم.

_: نمیگن قبلاً نامزد داشته؟

=: نه بابا. مامانم میگه فقط خودت دوسش داشته باشی ما هم دوسش داریم. تازه اینا حتی عقد هم نکردن.

_: ولی برنامشو دارن. پنجاه درصد به آشتی کردنشون هم فکر کن.

=: نودونه درصد فکر می‌کنم. خوبه؟ من آدم بهم زدن یه رابطه نیستم. از وقتی که گفتن اینا نامزد کردن دیگه سعی کردم بهش فکر نکنم. ولی وقتی می‌بینم کنارش خوش نیست غصه می‌خورم.

جهان از جا برخاست. دستی دوستانه به شانه‌ی او زد و گفت: حق با توئه.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۰۱ ، ۰۱:۵۰
Shazze Negarin