ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

۸ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

سلام مهربونام

شبتون پر از لحظه‌های خوب

 

مهرآفرین سر برداشت. تمام تنش مثل بید می‌لرزید. به زحمت گفت: خیلی می‌ترسم.

شهباز با لبخند به چشمهای او نگاه کرد و پرسید: از چی؟

مهرآفرین با تردید سر روی شانه‌ی او گذاشت. به قوس گردنش چشم دوخت. اینقدر تحت فشار بود که احساس می‌کرد الان بیهوش می‌شود. چشمهایش را بست و شاید برای چند لحظه خوابش برد.

با صدای ضربه‌ای که به در خورد، شهباز حرکتی کرد. مهرآفرین از خواب پرید و به طرف در اتاق رفت.

مریم بود. یک سینی محتوی دو لیوان چای و یک بشقاب ناپلئونی به طرف او گرفت. با دیدن گیجی او حیرتزده پرسید: خواب بودی؟

مهرآفرین سعی کرد سینی را بگیرد. سر به نفی تکان داد و گفت: نه.

شهباز پیش آمد. سینی را گرفت و تشکر کرد. آن را روی میز تحریر گذاشت. مریم در را بست و رفت.

شهباز دست زیر دسته‌ای از موهای او برد و پرسید: موهات رنگ داشت؟

مهرآفرین عقب کشید و گفت: نه. با مهتاب برای مجلس خواستگاریش رنگ کردیم.

شهباز خندید و گفت: چقدر هم مهم بود. تمام مدت با حجاب بودین.

+: چند تا عکس بی‌حجاب هم بالا گرفتیم.

_: برای منم بفرستین.

+: از خودش بگیر. هنوز برای من نفرستاده. این روزا خیلی سرش شلوغه.

احساس ضعف می‌کرد. صندلی میز تحریر را عقب کشید و روی آن نشست. شهباز هم جلوی پایش روی زمین چهارزانو نشست. دستها و چانه‌اش را روی زانوهای او گذاشت و خندان به او چشم دوخت.

_: نگفتی از چی می‌ترسی؟

+: حالا چی میشه؟

_: نمی‌دونم. فعلاً بزرگترین ناراحتیم اینه که بغلت کردم. بدتر از اون این که الان هم دلم نمیاد فاصله بگیرم. من خیلی وقته از ترس ناقل بودن به خونوادم نزدیک نشدم. خدا کنه مریض نشی.

یک دفعه عقب کشید و به تخت تکیه داد. دست بلند کرد و لیوان چای را برداشت.

مهرآفرین برخاست. ظرف شیرینی را هم کنارش گذاشت. با ضربه‌ای که به در خورد برگشت. بازهم مریم بود. این دفعه میوه آورده بود و با خنده گفت: راحتتون نمی‌ذارم. دیگه تموم شد. مگر این که مامان بگه آجیل بیارم.

شهباز با خنده گفت: آجیل نمی‌خوریم. خیلی ممنون. جا برای شام هم بمونه.

=: بله بله البته.

مهرآفرین هم خندید و در را بست. با حرکاتی بسیار آرام صندلی میز تحریر را سر جایش گذاشت. لیوان چایش را با یک قند برداشت. قدمی پیش گذاشت و بدون فاصله کنار شهباز روی زمین نشست و به او تکیه کرد. جرعه‌ای چای نوشید.

شهباز با بیچارگی نگاهش کرد. گونه‌اش را روی موهای او کشید و زمزمه کرد: خودت با زبون خوش برو عقب.

+: نوچ.

_: مریض میشی.

+: کی گفته تو ناقلی؟ چرا من ناقل نباشم؟

_: حداقل با ماسک کنارم بشین.

+: می‌خوام چایی بخورم.

_: من برم اون طرف اتاق.

+: می‌خواستی قبول نکنی. حالا که قبول کردی اینقدر رو طاقت بیار.

_: جیگر من برای تو دارم میگم نه خودم. از خدامه که تو بغلم باشی.

+: نیست. تو عمل انجام شده قرار گرفتی.

شهباز دست دور شانه‌ی او حلقه کرد و آرام پرسید: کرم داری؟

+: نوچ.

_: موهات چه بوی خوبی میده.

+: به منم شیرینی بده.

شهباز بشقاب را جلوی او گذاشت. مهرآفرین خواست یکی بردارد. اما قبل از آن با نگاهی ترسان پرسید: اگه یه روز دلتو بزنم... دیگه دوستم نداشته باشی...

شهباز با بیتابی به لبهای سرخ او نگاه کرد و آنها را به کام کشید.

بعد از چند لحظه کلافه سرش را عقب کشید و غر زد: نگاه چکار می‌کنی با آدم؟ شیرینیتو بخور!  دلتو بزنم.... زهر مار... این به جای اون سوالای عقیدتی سیاسیه که قرار بود بپرسی؟ اونم با این رژ خوشرنگ خوشمزه! برو اون طرف بشین بچه! همین الان هم دلمو زدی. اه! مریض بشی کشتمت!

مهرآفرین خندید و گفت: چه شورش کرده حالا. این همه دکتر و پرستار... همشون با خونوادشون قطع رابطه کردن؟

_: نمی‌دونم. از همین امشب شروع می‌کنی ویتامین خوردن. ورزش منظم. آمادگی جسمیت باید بره بالا. نبینم مریض بشی.

+: حالا اگه مریض بشم یکی از آشناهامون پرستاره...

_: زبونتو گاز بگیر. ویتامین هست تو خونه یا برم برات بگیرم؟

+: یه عالمه ویتامین داریم. مامان همیشه میگه بخور من یادم میره.

_: آلارم می‌ذاری دیگه یادت نره. ورزش هم می‌کنی.

مهرآفرین با لبخند دلبرانه‌ای گفت: چشم.

بعد هم دست برد و گوشه‌ی لب او را که به رژ آغشته شده بود با سر انگشت پاک کرد.

شهباز نفس عمیقی کشید و رو گرداند. چایش را یکباره سر کشید.

_: معقول داشتیم زندگیمونو می‌کردیم. کافی‌شاپ اشتباهی امدنت چی بود؟ می‌رفتی به داریوش می‌گفتی نمی‌خوام و خلاص... بعداً شاید یه روزی... یه جایی... یه جور دیگه‌ای باهم آشنا می‌شدیم... یه وقتی که همه واکسن زده بودن و اینقدر نمی‌ترسیدم.

+: الان که دارن به کادر درمان می‌زنن.

شهباز سری به تأیید تکان داد و آهی کشید.

+: اگر عقدمون محضری بشه، به نظرم به منم بزنن. یعنی به خانواده‌های کادر درمان.

شهباز نگاهش کرد و با لبخندی پر از عشق گفت: خانواده‌ی من...

+: ولی من خیلی خوشحالم که اون روز اشتباهی سر میزت نشستم. اصلاً هم نمی‌خوام به این فکر کنم که اگر اون روز با داریوش حرف زده بودم، چی میشد.

شهباز با فکی سفت شده، از بین دندانهایش غرید: ممکن بود قبول کنی.

مهرآفرین شانه‌ای بالا انداخت و گفت: نمی‌دونم. شاید. داریوش ایراد واضحی نداره که اگر می‌دیدمش بگم به خاطر این نمی‌خوام. ولی... اون وقت هیچوقت نمی‌فهمیدم چه جوری میشه که دلت برای یه نفر بلرزه... حتی اگر فقط دو بار دیده باشیش، بازم از دلتنگیش اشکت در بیاد... حتی اگر کنارش پر از تناقض و ترس باشی بازم حاضر نشی یه ذره ازش فاصله بگیری.

_: از من می‌ترسی؟

+: از تو نه. از این که چی میشه... چه جوریه؟ همش فکر می‌کنم مامانت از من خوشش نمیاد... بابابزرگت... پیش خودش چی فکر کرده... حتی بابات... بنظر می‌رسه با همه مهربونه. ولی معلوم نیست تو دلش چیه. حتماً اگر با هدیه عروسی می‌کردی خیلی خوشحالتر میشد.

_: بابام؟ خاطرت هست که بابا بود که این خواستگاری سورپریزی رو راه انداخت. اگر می‌خواست من با هدیه ازدواج کنم، می‌تونست این شو رو یه کم زودتر از امشب، تو خونه عمه‌مهدیه اجرا کنه.

+: اگر این کار رو می‌کرد قبول می‌کردی؟

_: نه. زنگ می‌زدم خیلی محترمانه از عمه‌مهدیه عذرخواهی می‌کردم. مسخره‌بازی که نیست.

+: امشب مسخره‌بازی بود که امدی؟

شهباز بلند خندید و گفت: گمونم بابا تاریخ خوبی رو برای خواستگاری انتخاب نکرده. باید باهات هماهنگ می‌کرد. الکی بهانت میاد!

مهرآفرین به قهر رو گرداند و غر زد: بی‌تربیت.

_: آخه معلوم هست چی میگی؟ کلاً ناراحتی.

مهرآفرین دوباره رو به او کرد و پرسید: خب مامانت چی؟ مطمئنی راضیه؟ شاید اصلاً یکی دیگه رو برات در نظر داشته.

_: مامانم تا حالا دختری به من و برادرام پیشنهاد نداده. استدلالش هم اینه که من به شما کله‌خرابا هیچکس رو نشون نمیدم. نه دختر مردم بدبخت بشه، نه شما تا تقی به توقی خورد بیاین بگین تحویل بگیر، انتخاب تو بوده. خودتون می‌دونین با زندگیتون.

مکثی کرد و افزود: حالا گذشته از اینا اگر به هر دلیل مخالف بود، محال بود بذاره بابا زنگ بزنه.

+: برادرات که هنوز بچه‌ان!

_: بابا همسن همینا بوده که عاشق شده. مامان چشمش ترسیده. خیلی خاطره‌ی خوشی از زمان دوستیش نداره. میگه برای دختر سخته، مخصوصاً تو اون زمان.

مهرآفرین سری به تأیید تکان داد و گفت: هوم سخته. منم تا عصری داشتم فکر می‌کردم که چطور می‌تونم باهاش کنار بیام.

ساعتی بعد مامان برای شام صدایشان زد. بیرون که رفتند شهباز با شوهر مریم هم آشنا شد. بعد از شام ساعتی دور هم نشستند و بالاخره وقتی که مریم و همسرش قصد رفتن کردند، شهباز هم خداحافظی کرد تا به بیمارستان برود. مهرآفرین تا دم در همراهیش کرد. تنها که شدند، شهباز محکم در آغوشش کشید و گفت: چند روز پیش همین جا آرزو کردم بتونم موقع خداحافظی بغلت کنم، فکر نمی‌کردم به این زودی بشه.

مهرآفرین با ترس نگاهی به پنجره‌های همسایه‌ها انداخت.

شهباز با اطمینان گفت: هیچکس نیست. این گوشه هم تاریکه. دید نداره.

بعد هم بوسه‌ای پرمهر از او ربود و بالاخره با بی‌میلی از در بیرون رفت.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۰۰ ، ۲۱:۳۴
Shazze Negarin

سلام به روی ماهتون

شبتون پر از آرامش و حال خوب

 

 

 

گوشی مهرآفرین دوباره زنگ زد. مامان بود که با دستپاچگی گفت: سلام مهرآفرین داری میای؟

+: سلام بله تو راهم.

=: ببین اگر با ماشین هستی تو راه یه کم آجیل شیرینی هم بگیر. هیچی تو خونه نداریم. بابات رفته میوه بگیره، ترسیدم دیر کنه، زنگ زدم گفتم شیرینی نگیره. تو بخر بیار. پول داری یا بزنم به کارتت؟

+: یه کم دارم. اگر کم بود زنگ میزنم.

=: باشه خداحافظ. زود بیا.

+: چشم خداحافظ.

همین که قطع کرد گوشی شهباز هم زنگ زد. زینت بود.

=: سلام شهباز خوبی؟ کجایی؟

شهباز گوشی را روی پایه و بلندگو گذاشت. گفت: سلام. خوبم. تو خیابونم. ماشین مهتاب رو گرفتم جایی کار داشتم. بعد هم میرم دنبال مهتاب و میام خونه.

=: از دست این بابات و کارای یهوییش. چند وقت بود اینجوری سورپریزمون نکرده بود. حالا میذاشت فردا چی میشد؟ ببین داری میای یه جعبه شیرینی هم بخر. می‌ترسم وقت رفتن دیر بشه. حتماً خامه‌ای باشه. حالا که ماشین داری بیا برو اون شیرینی فروشی که اون شب باهم رفتیم. خامه‌ایاش خوشمزه بود. مزه چسب چوب نمیداد.

شهباز خندید و تکرار کرد: چسب چوب.

=: زود برو بیا دیر نشه. وای خدا... برم پیراهنت اتو کنم. خداحافظ.

_: خودم اتو می‌کنم.

=: نه دیر میشه. تو شیرینی بگیر زود بیا. دقت کن تازه باشه. خداحافظ.

شهباز خندان خداحافظی کرد و پرسید: تو هم باید شیرینی بگیری؟

+: ها مامان گفت یه کم آجیل و شیرینی بگیرم. هر دوتاشون دارن از جوش غش می‌کنن. جریان چیه؟ چند نفر قراره بیان؟

_: بذار از بابا بپرسم.

شاهرخ با سرخوشی جواب تلفن را داد و گفت: هیچی بابا. فقط من و تو و مادرت میریم آشنا بشیم. بعداً یه مجلس رسمی با بزرگترا میریم ان‌شاءالله. زود بیا که مادرت نگرانه. هیچ خبری هم نیست ها. نمی‌دونم چی میگه.

شهباز خندید. کمی بعد به شیرینی‌فروشی رسیدند. چرخی جلوی ویترینها زدند.

_: من عاشق ناپلئونیم.

+: ناپلئونی برای مهمونی مناسب نیست. خیلی خوشمزه‌یه. ولی خرده‌هاش می‌ریزه.

_: من اینقدر پسر خوبیم. بشقابمو می‌گیرم زیر دهنم، هیچی زمین نریزه.

مهرآفرین از خنده ریسه رفت. شهباز چند لحظه با عشق نگاهش کرد و بعد فروشنده را صدا زد.

_: یک کیلو از این ناپلئونی به من بدین.

+: نیم کیلو آجیل مخلوط هم به من بدین.

بعد هم چرخی دور خودش زد و از شهباز پرسید: شیرینی چی بگیرم؟

_: یه لحظه ببخشید... آقا میشه اینا رو تو دیس قشنگ بچینین و سلفون بکشین و روبان بزنین؟ می‌خوام هدیه ببرم.

بعد به طرف مهرآفرین برگشت و گفت: جانم؟ بگو. شیرینی تر یا خشک؟

+: من عاشق این سوهان گزیهام. زشت نیست از اینا بگیرم؟

_: به بدی ناپلئونی نیست. آقا قربونت ظرف رو پرش کن. بیشتر هم شد اشکال نداره. قشنگ باشه. متشکرم. یه ظرف از این سوهان گزی هم بدین. متشکرم.

همه را شهباز حساب کرد و باهم بیرون آمدند.

+: واااای شهباز اینو! چه خوشگله.

یک مانتوفروشی کنار قنادی بود که یک ست مانتو شلوار و شال مجلسی پشت ویترینش گذاشته بود.

_: تو برو تو. اینا رو بذارم تو ماشین بیام ببینم چی میگی. فقط معطلی نداشته باشه که مامانهامون طلاقمون میدن.

مهرآفرین با شیفتگی به لباس خیره شد. یک ست سبز پسته‌ای روشن بود. مانتوی کوتاه و شلوار گشاد و شالی به همان رنگ و گوشه‌ی هر سه تکه گلدوزیهای ظریف و زیبایی داشت.

_: چرا نرفتی تو؟

+: حتماً خیلی گرونه.

_: گرون بود نمی‌خرم.

باهم وارد شدند. شهباز اول خواهش کرد پرو کند و قیمت را نپرسید. فروشنده که دختر پرناز و ادایی بود گفت: همین یه دونه رو مانکن مونده. اگر واقعاً می‌خواین درش بیارم.

شهباز نگاهی به ساعت انداخت و عصبی گفت: لطفاً درش بیارین. اگر خوب بود می‌خریم.

بعد آرام به مهرآفرین گفت: بگیر امتحانش کن. من میرم یه زنگ به مهتاب بزنم برمی‌گردم.

فروشنده با آرامش مشغول شد. طوری که مهرآفرین هم عصبی شد و گفت: خانم زودتر. من عجله دارم.

همین که لباس آزاد شد از دست او کشید و توی اتاق پرو رفت.

مانتو شلوار را پوشید. اندازه بود. زود در آورد و بیرون آمد. شهباز حواسش به ساعت بود. با نگرانی پرسید: چی شد؟ مامان دوباره زنگ زده میگه زود بیا.

+: اندازه بود. خانم چنده؟

با شنیدن قیمت دود از سرش بلند شد و گفت: نه نمی‌خوام. خیلی گرونه.

شهباز عصبانی گفت: می‌بریم ولی باید یه تخفیف خوب بدین. همین یه دونه هم هست. نگا این گوششم خاک گرفته.

=: نمیشه آقا...

مهرآفرین کلافه گفت: نه گرونه نمی‎‌خوام.

و از در بیرون رفت. شهباز با ریموت درها را برایش باز کرد و خودش مشغول چانه زدن شد. بالاخره هم با نصف قیمت آن را خرید و به ماشین برگشت.

پاکت خوش رنگ و رو را روی پای مهرآفرین انداخت. کاغذ فاکتورش را هم روی آن گذاشت و در حالی که کمربندش را می‌بست گفت: می‌دونستی من خیلی خوشگلم؟ نه نمی‌دونستی. تفاوت قیمتی که به من داد با اونی که به تو گفت ببین. خرجش اون شماره تلفنیه که پشت کاغذ نوشت.

+: جااااان؟ بیخود کرده! دختره‌ی سریش! منو که باهات دید.

_: خب شاید تو خیلی خوشگل نبودی. فکر کرده برای من خوب نیستی.

مهرآفرین با چشمهای گردشده نالید: شهباااز؟

شهباز دستهایش را بالا برد و گفت: غلط کردم. شکر خوردم. بیجا کردم. بابا یه چرندی گفتم بخندی. من اگه می‌خواستم بهش زنگ بزنم که شماره رو نمی‌دادم دست تو!

زنگ تلفن مهرآفرین مانع از ادامه‌ی بحث شد. مادرش بود و می‌پرسید که چرا دیر کرده است.

مهرآفرین هم کلافه و عصبی گوشی را گذاشت و گفت: زود باش بریم دیر شد. مامان الان منو می‌کشه.

شهباز دنده را عوض کرد و سریع گفت: چشم.

از گوشه‌ی چشم به او نگاه کرد. نگرانی مامانها به مهرآفرین هم سرایت کرده بود و حال خوبی نداشت.

جلوی در خانه توقف کرد. مهرآفرین تندتند آجیل و شیرینی و لباسش را برداشت. کاغذ فاکتور را هم مچاله کرد و پیاده شد.

همین که به خانه رسید توی حمام پرید و به نگرانیهای مامان درباره‌ی این که چرا به جای یک شیرینی خوب، سوهان خریده است و چرا آجیل کم است توجهی نکرد.

شهباز هم بالاخره به خانه رسید. مادر او هم از ناپلئونی خوشش نیامد ولی دیگر فرصت زیادی نبود. باید دنبال پدر و مادرش هم می‌رفت. گفته بودند می‌خواهند بیایند. مجبور شده بود به محدثه زنگ بزند و بگوید که جمعیتشان بیشتر شده است. باباجون و مهتاب هم می‌آمدند. به ناچار از دو پسر دیگرش خواست که نیایند که خیلی شلوغ نشود.

تلفن زینت محدثه را بیشتر نگران کرده بود. به مریم زنگ زد که قبل از آمدن به دنبال مادربزرگ هم برود.

و خلاصه مجلسی که قرار بود به صورت خیلی ساده و بدون تشریفات باشد با حضور و همراهی بزرگترها کاملاً رسمی شد.

مهرآفرین با عجله دوش گرفت. آرایش مختصری کرد. لباسی که شهباز خریده بود را پوشید. یک چادر سفید با برگهای سبز روشن هم سرش انداخت. جلوی آینه چرخی زد. سر آستینها و دمپای شلوار گلدوزی زیبایی داشت. لبخندی پر از نگرانی زد. با صدای زنگ در از جا پرید. خط چشمش را دوباره چک و کمی پررنگ کرد.

بیرون رفت. مهمانها تقریباً همگی باهم رسیدند. مهرآفرین پدر و مادر زینت را ندیده بود. آقای محتشمی پیرمرد ریش سفید محترمی بود که از باباجون مسنتر به نظر می‌رسید. همسرش هم زن خوشرو و خندانی بود که یک کاسه و بشقاب کوچک نقره برای عروس خانم هدیه آورد. توی کاسه نقل خلال بادام و توی بشقاب باقلوای پسته بود.

همه دور هم نشستند. مهرآفرین چای آورد و مریم پذیرایی کرد. آقای محتشمی مجلس را به دست گرفت و خیلی رسمی خواستگاری کرد. درباره‌ی مهریه و شیربها و جهاز صحبت کردند.

بر خلاف خواستگاری شاد و پر از شوخی مهتاب، امشب فضا خیلی سنگین و ساکت بود. هرکسی از او سوال میشد جواب میداد و بقیه حرفی نمی‌زدند. همه چیز خیلی واضح و کامل گفته شد و به راحتی به توافق رسیدند.

مهرآفرین گوشه‌ی سالن نشسته بود و از نگرانی شرشر عرق می‌ریخت. شهباز دستهایش را در هم می‌پیچید و باز می‌کرد. درباره‌ی کارش، سن و تحصیلات و سربازیش پرسیدند. همه را جواب داد. احساس می‌کرد هوا برای نفس کشیدن کم آورده است. دلش می‌خواست ماسکش را بردارد یا پنجره را تا آخر باز کند.

با اشاره‌ی زینت برخاست. ناپلئونی را تعارف کرد. به جز یکی دو نفر کسی برنداشت. حتی خودش هم جرأت نکرد بخورد. اگر نقل و باقلوایی که مادربزرگش آورده بود نبود، خیلی شرمنده میشد. آنها را هم دور گرداند و هرکسی کمی برداشت.

آقای محتشمی به صحبتهایش ادامه داد و گفت: اگر اجازه بدین یه خطبه‌ی یه ماهه بخونیم تا بیشتر باهم  آشنا بشن و اگر به توافق رسیدن جشن عقد و بله برونشون یکی باشه.

وقتی بزرگترها موافقت کردند رو به مهرآفرین کرد و پرسید: عروس خانم شما موافقین؟

مهرآفرین سر برداشت. او هم تا به اینجا به چند سوال جواب داده بود ولی اینقدر نگران بود که مطمئن نبود درست گفته باشد. این بار هم به دنبال کمک نگاهی به اطراف گرداند و چون جوابی ندید به زحمت گفت: هرچی بزرگترا بگن.

آقای محتشمی رو به شهباز کرد و پرسید: نظر تو چیه؟

_: من موافقم.

=: پس بیاین اینجا دو طرف من بشینین.

مهرآفرین به زحمت از جا برخاست. مهتاب گفت: وای عکس بگیرم.

و دوربینش را برداشت و با او همراه شد. روی دو صندلی ناهارخوری دو طرف مبل آقای محتشمی نشستند. مهرآفرین احساس می‌کرد فشارش کم‌کم می‌افتد.

خطبه خوانده شد. آقای محتشمی دست عروس را توی دست داماد گذاشت. دست مهرآفرین از عرق سرد خیس شده بود. چشمهایش را از خجالت بست. ولی شهباز دستش را محکم فشرد و تا مهتاب چندین عکس نگرفت رها نکرد. بعد مجبور شد ولش کند. برای این که آقای محتشمی بین آنها نشسته بود.

همه آرام و رسمی بهم تبریک می‌گفتند و بالاخره مهتاب بود که گفت: آخی عروس الان به همه محرمه! اگر اجازه بدین شهباز حجابشو برداره.

پدر مهرآفرین جا خورد و خواست مخالفت کند که محدثه دستش را گرفت و اشاره کرد که آرام باشد. او هم نگاهی به جمع انداخت. پدر و پدربزرگهای شهباز بودند. برادرهایش نیامده بودند. شوهر مریم هم نبود. کاش شوهر مریم بود که به بهانه‌ی او از خیر حجاب دخترش می‌گذشتند.

مهتاب اما اصلاً متوجه‌ی این نگرانیهای پدرانه نبود. مختصر اجازه‌ای از جمع گرفت. دست شهباز را گرفت و بلندش کرد و به طرف مهرآفرین هل داد. خودش هم زاویه‌ی دوربینش را تنظیم کرد و مشغول عکس گرفتن شد.

ولی شهباز چشم‌غره و حرص خوردن کامران را دید. مکث هم کرد. ولی اصرار مهتاب و فضای سنگین باعث شد که آرام روبروی مهرآفرین بایستد و با دستهای لرزان چادرش را بیندازد. بعد دست به طرف شال برد و زمزمه کرد: اجازه میدی؟

مهرآفرین با یک دنیا خجالت به دست او نگاه کرد. قبلاً او را بی‌حجاب دیده بود. آن هم با آن ریخت و قیافه‌ی خواب‌آلود....

شهباز چند لحظه مکث کرد. مهتاب گفت: شهباز وقتی اشاره کردم شروع کن فیلم بگیرم.

شهباز نیم نگاهی به او انداخت بعد به طرف مهرآفرین برگشت و زمزمه کرد: ببخشید.

شال را برداشت. چشمش روی گیره‌ی کوچکی ماند که مهرآفرین با آن موهای جلویی را پشت سرش جمع کرده بود. آب دهانش را به سختی قورت داد. به خواهش مهتاب پشت صندلی مهرآفرین ایستاد و چند عکس دونفره هم گرفتند.

زمان زیادی نداشتند. باباجون و شاهرخ و مهتاب باید برای مجلس خواستگاری هدیه می‌رفتند. بقیه هم عزم رفتن کردند.

همه مشغول تعارف و خداحافظی بودند. مهرآفرین نزدیک در خروجی به دیوار تکیه داده بود. مهتاب پیش آمد و آرام پرسید: آیا شهباز پیژامه تو ماشینش گذاشته یا نه؟

شهباز که درست پشت سرش ایستاده بود حرفش را شنید و خندید. مهرآفرین از خجالت سرخ شد و سر به زیر انداخت.

_: زن منو اذیت کنی لوله‌ات می‌کنم.

=: اوهوووو آدم فروش! نو که امد به بازار کهنه شود دل آزار.

_: کهنه نشدی. همون عمه‌ای که بودی هستی.

بعد هم تقریباً او را کنار زد تا بتواند نزدیک مهرآفرین بایستد و دست او را توی دستش بگیرد.

_: تو چقدر یخی. فشارت افتاده؟

+: نه خوبم.

مهتاب گفت: حیف به هدیه قول دادم برم. و الا میموندم وسط شما دوتا از دماغتون در بیاد.

_: مرسی از لطفتون. از قول من از هدیه تشکر کن که دعوتت کرده.

=: ولش کن. داغ دلش تازه میشه.

شهباز سری به تأیید تکان داد و لبخند تلخی زد.

محدثه پیش آمد و گفت: شهاب جان شام بمون.

شهباز با خنده‌ای فروخورده گفت: شهباز هستم. چشم.

محدثه با نگرانی گفت: وای خدا... ببخشید. همه چی یهویی شد. قاطی کردم. مریم تو هم بگو شوهرت برای شام بیاد. یعنی شام هم از رستوران بیاره.

بعد دوباره رو به شهباز کرد و گفت: شوهرش تو مدیریت یه رستوران شریکه.

_: موفق باشن.

این بار رو به مهرآفرین کرد و با همان لحن نگران گفت: همه رفتن. داماد رو ببر تو اتاقت دو کلام حرف بزنین. من هرچی صبر کردم اینا نگفتن عروس دوماد برن حرف بزنن.

شهباز گفت: با این خیلی موافقم.

مهرآفرین با خجالت سر به زیر انداخت و خندید. بعد هم رو گرداند. شال و چادرش را از لب صندلی برداشت و به طرف اتاقش رفت. شهباز هم به دنبالش رفت. پشت سرش وارد اتاق شد و در را بست.

_: یه تعارف نکنی منم بیام. سرتو انداختی پایین رفتی.

+: نه که تو منتظر تعارف من بودی.

وسط اتاق ایستاد و با حالتی عصبی مشغول تا زدن شال و چادر شد. شهباز لب تخت نشست و با لبخند به او نگاه کرد.

_: حالا الان مشکلت چیه؟

+: من مشکلی ندارم.

_: فقط یه کمی عصبانی هستی، یه کم فشارت افتاده، یه کمی هم میخوای منو بزنی. با این آخری اگر کارت راه میفته من مشکلی ندارم.

مهرآفرین پشت به او کرد و شال و چادر را توی کمدش گذاشت. چند لحظه هم بیخودی خودش را معطل جابجایی لباسها کرد. دستهایش می‌لرزید. نگران بود. انتظار نداشت همه چیز به این سرعت پیش برود. فقط یک ماه از اولین بار که شهباز را دیده بود می‌گذشت. تا همین امروز عصر مطمئن بود که باید چند سالی دوست بمانند و درگیر این فکر بود که چطور می‌تواند با این دوستی طولانی کنار بیاید.

نفهمید که شهباز کی از جا برخاست و پشت سرش آمد. با احساس دست او روی شانه‌اش، ترسیده چرخید و تقریباً توی بغلش جا گرفت. بین کمد و در بازش و دیوار و شهباز گیر افتاده بود.

شهباز به نرمی در آغوشش گرفت و صورتش را روی موهای او گذاشت. از عصر که دوش گرفته بود هنوز نمدار بودند و بوی خوبی داشتند. شهباز عمیق نفس کشید و زمزمه کرد: دوستت دارم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۰۰ ، ۲۳:۴۰
Shazze Negarin

سلام مهربونام

شبتون قشنگ و دوست داشتنی

 

 

 

شاهرخ به در خانه که پشت سر شهباز بسته شد نگاهی انداخت. بعد به طرف زینت برگشت و گفت: خب... می‌شنوم.

زینت خودش را با جمع کردن میز مشغول کرد. در همان حال بدون این که به او نگاه کند، گفت: از روز اولی که این دختره رو دیده چشمش دنبالشه. گذاشتم یه مدت بگذره ببینم با خودش چند چنده.

شاهرخ ابرویی بالا انداخت و پرسید: دختره؟ اسم نداره؟

زینت سر برداشت و نگاهی پر از نگرانی به او انداخت. آرام نجوا کرد: مهرآفرین.

بعد رو گرداند و شروع به ریختن چای کرد. در همان حال ادامه داد: یه کمی هم نگران هدیه بودم. همه می‌دونن چقدر خاطر شهباز رو میخواد.

شاهرخ فنجان چای را پیش کشید و با اطمینان گفت: شهباز نمی‌خواد. به زور که نمیشه.

زینت نشست و آرام گفت: نه نمیشه. حالا این خواستگارش کی هست؟ جوابشون مثبته آیا؟

شاهرخ دست روی دست زینت گذاشت و گفت: ما داریم درباره‌ی شهباز حرف می‌زنیم. تو چرا اینقدر پریشونی؟

زینت سر برداشت و با بیچارگی گفت: خیلی می‌ترسم. مسئولیت داره. حالا خودش که میگه اصلاً حرفشم نزنین. من هنوز درسم سربازیم کارم... چه می‌دونم... به خودش باشه تا خونه و ماشین و کارش ردیف نباشه، اقدام نمی‌کنه.

=: یعنی چی؟ درسش که هنوز یه سال مونده. کار هم که داره می‌کنه. سربازی هم اگر عقد کنه میفته تو همین شهر، میتونه کنارش کار کنه. حرف حسابش چیه؟

=: بنظرم نمیخواد از تو پول بگیره. سر این داستان نه... یه وقت دیگه گفتم برای ماشین خریدن از بابات قرض کن... گفت محاله از بابا پول بگیرم. این سرمایه رو به زحمت جمع کرده. بذارین کاری که میخواد رو باهاش بکنه.

شاهین نفس عمیقی کشید. جرعه‌ای چای نوشید و گفت: پسره‌ی تعارفی کله خر. میخواد صبر کنه موهاش رنگ دندوناش بشه؟

=: نمی‌دونم. من بیشتر نگران مهرآفرینم. از این دوستیها خاطره‌ی خوشی ندارم. به دختر خیلی سخت می‌گذره.

شاهرخ لبخند شوخی زد و پرسید: نکنه پشیمونی؟

زینت کلافه گفت: شاهرخ می‌دونی که حرف من این نیست. دختره و هزار قید و حرف. اونم دختر به این خوبی. دیدیش که چقدر ملیح و نازه.

شاهرخ لبخندی زد و گفت: خیلی عزیزه. خونواده‌ی خوبی هم داره. باباش رو دورادور می‌شناختم. شب خواستگاری مهتاب بیشتر باهم آشنا شدیم. گفت برای سرمایه‌گذاری هم میتونه بهم مشاوره بده، آشنا هم داره که بتونم جنس ارزونتر بخرم.

زینت سری به تأیید تکان داد و عصبی گفت: چقدر خوب.

=: هی خانم خوشگله... عشق من... جای این چایی یه گل گاوزبونی چیزی بخور غش نکنی. تو الان نگران چی هستی؟

زینت سر برداشت و با بیچارگی گفت: بچم بیست و هفت سالشه. همیشه ملاحظه‌ی حال ما رو کرده و هی رو خواست خودش پا گذاشته. این بار هم داره همین کار رو می‌کنه. این چند روز هی گفتم هیچی نیست. اونقدرا هم حواسش نیست. ولی دیدی چطور یادش افتاد بغض کرد؟ من اشک بچه‌مو ندیده بودم.

شاهرخ دست او را محکم فشرد و پرسید: تو الان مشکلت اینه؟ زنگ بزنم خواستگاری کنم خوشحال میشی؟

زینت سر برداشت و غمزده گفت: بچم...

شاهرخ گوشیش را برداشت. نیم نگاهی به ساعت انداخت و شماره گرفت.

زینت به صورتش چنگ زد و پرسید: به کی زنگ می‌زنی؟

شاهرخ از جا برخاست و کمی از او فاصله گرفت. پدر مهرآفرین که تلفن را جواب داد، سلام و علیک گرمی باهم کردند.

زینت با یک دنیا نگرانی به شاهرخ که با قیافه‌ای خندان دور اتاق قدم میزد نگاه کرد.

=: خوب هستین شما؟... خانواده خوبن؟... از خواب که بیدارتون نکردم؟... سلامت باشین. ما هم خوبیم خدا رو شکر... غرض از مزاحمت... خواستم استدعا کنم اگر ممکن باشه برای امر خیر مزاحمتون بشم... بله بله شهباز... آقایید... مثلاً اگر امروز عصر فرصتی داشته باشین برای یه آشنایی مختصر بیاییم خدمتتون تا اگر ان‌شاءالله توافقی حاصل شد، مجلس رسمی‌تری با حضور بزرگترها برگزار کنیم... بله بله خیلی متشکرم. ساعت پنج ونیم... ممنونم. خداحافظ شما.

گوشی را که قطع کرد نگاهی به زینت انداخت که کم مانده بود از نگرانی بیهوش بشود. با لبخند پرسید: تو چرا ناراحتی؟ مگه حرفت همین نبود؟

=: شاهرخ می‌فهمی چکار کردی؟ پنج ونیم یعنی یه ساعت دیگه!

=: یک ساعت و نیم. از خونه ما هم تا خونه اونا با ماشین حداکثر ده دقه راهه. مشکلت چیه؟

=: به شهباز نگفتی!

=: میگم حالا. بذار اول به بابام زنگ بزنم. هولم کردی اول باهاش مشورت نکردم. زشت شد.

=: منم به مامان بابام نگفتم. وای خدا! وای... ولی الان نمی‌تونم بگم. امان از این کارای یهویی تو! گل چی بگیریم؟ کادو چی؟ مگه تو نمی‌خواستی بری خونه مهدیه؟

=: مهدیه گفت ساعت هفت. چکار به پنج ونیم؟

=: باید گل سفارش بدم... شیرینی چی بگیریم؟ کادو هم میخواد؟

=: ای بابا... اگه گذاشتی دو تا تلفن بزنم. زنگ بزن به همین گلفروشی سر چهارراه بگو یه دسته گل خوب آماده کنه... باباجون سلام...

 

مهرآفرین که از خانه بیرون می‌رفت، پدر و مادرش توی هال نشسته بودند و میوه می‌خوردند. هنوز داشت کفش می‌پوشید که گوشی پدرش زنگ خورد. به او ربطی نداشت. خداحافظی سریعی با هر دو کرد و بیرون رفت.

کامران پر پرتقال را فرو داد و گفت: آقای کریمیه. گفته بودم برای کاراش بهم زنگ بزنه.

محدثه شانه‌ای بالا انداخت و بافتنی نیمه‌کاره‌اش را برداشت تا سرگرم شود. اما صحبت شوهرش به گفتگوی کاری شبیه نبود و خیلی زود فهمید که خواستگاری است. ولی از این که قرار خواستگاری را برای همین عصر گذاشتند خیلی نگران شد.

=: وای کامران چرا گفتی عصری بیان؟ خیلی زوده! من هیچ کار نمی‌رسم بکنم. مهرآفرین هم که رفت بیرون.

=: من چه می‌دونم هول شدم یه چی گفتم دیگه. مهرآفرین که تازه رفته. زنگ بزن بگو برگرده. بس که تو و مامانت این چند روز یه شهباز گفتین، ده تا از دهنتون ریخت، فکر کردم اگر نگم عصری بیان ترورم می‌کنین.

محدثه با پریشانی مشغول مرتب کردن دور و بر شد. در همان حال هم مدام غرغر می‌کرد.

کامران کلافه گفت: فقط برای یه آشنایی کوچیک میان. اگر قطعی شد بعداً با بزرگترا میان. خبری نیست اینقدر شلوغش کردی.

= یه ساله تو این خونه مهمون نیومده. همه کار یادم رفته. بدو یه کم میوه و شیرینی بخر. زیاد نخری ها... ولی خوب باشن. زود هم برگردی. دیر نکنی مهمونا بیان. وای خدا. به مهرآفرین زنگ نزدم.

ولی تا ده دقیقه بعد هنوز اینقدر مشغول کار بود که نتوانست تلفن بزند. کامران هم برای فرار از غرغرهای همسرش، خیلی زود از خانه بیرون زد.

محدثه هم بالاخره در اولین فرصت گوشی را برداشت و با مهرآفرین تماس گرفت.

 

شهباز در خانه‌ی باباجون را باز کرد و کنار رفت تا مهرآفرین اول وارد شود. بعد پشت سر او وارد شد و در را بست.

گوشی مهرآفرین زنگ خورد و متعجب گفت: مامانه.

هنوز الو را نگفته بود که محدثه با یک دنیا نگرانی پرسید: الو مهرا کجایی؟

مهرآفرین متعجب گفت: تازه رسیدم خونه مهتاب. طوری شده؟

=: زود بیا خونه.

شهباز که نزدیک او ایستاده بود، صدای جیغ جیغی مادرش را شنید. عقب کشید و به اشاره گفت: میرم سوئیچ مهتاب رو می‌گیرم می‌رسونمت.

مهرآفرین از نگرانی اتفاقی که ممکن بود افتاده باشد، ضعف کرد و روی اولین نیمکت سنگی نشست. با صدای لرزانی پرسید: مامان چی شده؟

=: چی شده؟ بابات گل کاشته. آقای کریمی زنگ زده گفته میخوایم بیاییم خواستگاری، باباتم گفته همین عصری بیان. وای خدا این خونه پر از خاکه! زود بیا خونه. آژانس بگیر بیا.

بعد هم بدون خداحافظی قطع کرد و رفت. مهرآفرین حیرتزده به گوشی خیره شد.

شهباز به سرعت وارد خانه شد. پله‌ها را بالا دوید. سوئیچ را از جلوی آینه برداشت و به مهتاب گفت: سلام. من میرم مهرآفرین رو برسونم جایی. عجله داره.

=: مهرآفرین قرار بود بیاد پیش من.

_: براش کار پیش امده. خداحافظ.

وقتی دوباره به حیاط رسید، مهرآفرین را دید که روی نیمکت سنگی، مات و مبهوت به گوشیش خیره مانده است.

_: خوبی مهرآفرین؟ چی شده؟

مهرآفرین سر برداشت. گیج و منگ از او پرسید: آقای کریمی کیه؟

شهباز با تردید پرسید: باباجون؟

_: استاد؟ نه...

مهتاب به حیاط آمد و عصبانی گفت: امان از دست شما دو تا. چی شده؟

مهرآفرین مثل کسی که توی خواب حرف می‌زند، بدون این که به آنها نگاه کند، گفت: مامان بود. میگه زود بیا خونه. آقای کریمی داره میاد خواستگاری. آقای کریمی کیه؟

مهتاب رو به شهباز کرد و با لحنی تند و متهم کننده پرسید: تو؟

شهباز دستهایش را به نشانه‌ای ندانستن باز کرد و گفت: نه. من که حرفی نزدم.

مهتاب کلافه و عصبانی گفت: پس هرکی هست مهم نیست. نمیخواد بری خونه.

مهرآفرین که کم‌کم حواسش برمی‌گشت، از جا برخاست و گفت: باید برم. مامان منو می‌کشه.

گوشی شهباز زنگ زد. با دیدن اسم پدرش تند گفت: الو بابا سلام.

=: سلام شازده داماد. خوبی؟ خوشی؟

_: بابا....

مهتاب گوشی را از او گرفت و روی بلندگو گذاشت.

=: دیدم به تو باشه، صد سال دیگه هم این دست و اون دست می‌کنی. زنگ زدم عشقتو خواستگاری کردم. ساعت پنج ونیم هم باید اونجا باشیم. زود خودتو برسون خونه. خدافظ.

شاهرخ با سرخوشی حرفهایش را زد و بدون این که منتظر جواب شهباز بماند، قطع کرد.

مهتاب و شهباز و مهرآفرین گیج و مات بهم نگاه کردند. اولین نفر مهتاب بود که به حرف آمد و عصبانی گفت: زهرمار! همین امروز که باید بریم خونه مهدیه؟؟؟ چه وقتش بود حالا؟ اککهی! حالا من چیییی بپوشم؟

شهباز و مهرآفرین از عکس‌العمل او یک دفعه بلند خندیدند.

مهتاب به طرف اتاق برگشت و گفت: من میرم لباس بپوشم. شهباز می‌کشمت اگر دنبال من نیای. از دماغ آویزونت می‌کنم اگه تو خواستگاریت نباشم.

شهباز و مهرآفرین قاه قاه خندیدند و از خانه بیرون رفتند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۰۰ ، ۰۰:۳۹
Shazze Negarin

سلااام 

شب جمعه تون پر از رویاهای طلایی 

 

 

 

 

 

هدیه نگاهی به ساعتش انداخت. چهاروبیست دقیقه بود. سر برداشت و به ساختمان قدیمی پیش رویش نگاه کرد. قلبش دیوانه‌وار میزد. دیشب تا الان یک لحظه هم نخوابیده بود. به یاد نمی‌آورد اصلاً چیزی خورده بود یا نخورده بود. با یک توضیح درهم برهم درباره‌ی دیدن ساقی از خانه بیرون زده و حالا زودتر از موعد به مقصد رسیده بود.

هوا خنک بود و سوز پاییز داشت. یادش رفته بود لباس گرم بپوشد. یک مانتوی کتان نازک با شلوار جین و شال سفید به تن داشت. حتی در مورد لباسش هم دقتی نکرده بود.

چند قدم عقب رفت. بازتاب خودش را توی شیشه‌ی مغازه‌ی کناری نگاه کرد و غرغرکنان گفت: اصلاً شبیه کسایی که دارن میرن سر قرار نیستی. حداقل یه رژ ناقابل میزدی طرف عاشقت بشه.

اینقدر عصبی بود که به این هم فکر نکرده بود. هرچند اثر مختصری از آرایش مفصل دیشب روی صورتش باقی بود. آخر شب یادش رفته بود پاکش کند. هیچوقت اینقدر بی‌مبالات نبود.

دستهایش را از سرما توی جیبهایش فرو برد. دیگر نمی‌توانست صبر کند. سردش بود. مهم نبود که سهند او را دستپاچه و عجول ببیند. بار اول نبود که او را میدید.

وارد شد و پله‌ها را تندتند بالا رفت. آپارتمان قدیمی دلگیر و تاریک بود. منشی پشت میز نشسته بود و گفت: سلام. بفرمایین.

جوابی به او نداد. به درهای دور اتاق نگاه کرد و سعی کرد به خاطر بیاورد که کدام دفتر سهند است. یکی دو بار با ساقی به اینجا آمده بود.

در نیمه باز یکی از اتاقها کامل باز شد و صدای سهند قبل از خودش رسید: خانم آشتیان... اگر مهمون من امد...

با دیدن هدیه تمام صورتش به خنده شکفت. با مهربانی گفت: سلام. خوش اومدی.

بعد رو به منشی کرد و گفت: لطفاً از این کافی شاپ بغلیه برای ما قهوه و کیک شکلاتی بگیرین. من ناهار هم نخوردم راستی. دو تا اسنک هم بگیر.... برای خودت هم یه چیزی به حساب من بگیر.

بعد به هدیه تعارف کرد: بفرمائید.

منشی چشمهایش را حدقه چرخاند و از جا برخاست. همکار سهند هم از دفتر مشترکشان بیرون آمد و گفت: یا جای من یا جای مهمون عزیز شما. شیرینی ما فراموش نشه.

_: حق شما محفوظه.

هدیه نگاهی به او انداخت. اگر شهباز بود حتماً متلکی در جواب همکارش می‌گفت. اصلاً همیشه زبان تند و تیزی داشت. ولی سهند خوش اخلاق مهربان و خوش‌خوراک بود. مثل الان که کلی خوراکی سفارش داده بود.

وارد دفتر شد و روی اولین مبل نشست. سهند در را پشت سرش بست و در حالی که نزدیک او می‌نشست، پرسید: خوب هستی؟

هدیه سر برداشت و نگاهش کرد. خوب بود؟ نمی‌دانست. سهند موفرفری با آن صورت گرد و خندان... خب... زشت که نبود. اصلاً زشت نبود.

با بغض سر به زیر انداخت. اشتباه کرده بود. تا وقتی که هر لحظه داشت او را با شهباز مقایسه می‌کرد، نباید حرفی میزد. باید اول با خودش کنار می‌آمد.

سعی کرد از جا برخیزد ولی ضعف داشت. ذهن درهم برهمش هم یاری نمی‌کرد که حرکتی بکند. به کتانی‌هایش چشم دوخت.

سهند آرام پرسید: هدیه خوبی؟

هدیه سر برداشت و از پشت پرده‌ی اشک نگاهش کرد. با بغض گفت: معذرت می‌خوام. اشتباه کردم. نباید میومدم.

=: چرا؟! چی شده؟

اشکهای هدیه روی صورتش جاری شدند. ماسکش را پایین آورد. دستمالی از روی میز کشید و سعی کرد صورتش را خشک کند.

=: تو که داری منو از نگرانی می‌کشی. چه اتفاقی افتاده؟ کسی چیزیش شده؟

=: نه نه هیچی نشده.

=: برای چی گریه می‌کنی؟

هدیه دستمال دیگری برداشت و هق هق کنان گفت: خیلی... زشته... که من... خودم گفتم... بیا... خیلی... بده... حتماً... صد سال می‌کوبیش تو سرم... که... خودت خواستی... خودت گفتی...

سهند نفسش را پرصدا رها کرد و عصبانی پرسید: همین؟

همین نبود. مشکل اصلی شهباز بود. ولی خب این هم کم مشکلی نبود. به قدر کافی خجالت‌زده‌اش کرده بود.

سهند از جا برخاست و بیرون رفت. با یک لیوان آب برگشت و در حالی که آن را به او میداد گفت: یعنی چی خودت گفتی؟ از وقتی که سال سوم دبیرستان بودی، من هفته‌ای یه بار ازت خواستگاری کردم. قبل از اون هم روم نمیشد. و الا همیشه خاطرتو می‌خواستم. الان چی شده فکر کردی که این ایده‌ی ناب، پیشنهاد خودت بوده؟

لحن قاطع ولی پر از مهربانی‌اش اشک هدیه را بند آورد. ناباور سر برداشت و به او چشم دوخت. لیوان را گرفت و بدون این که چشم بگیرد، جرعه‌ای نوشید.

سهند نفسی به راحتی کشید و نشست.

=: بحث من این نیست که تو گفتی. سوالم اینه که الان چی شده؟

هدیه با دستپاچگی سر به نفی تکان داد و گفت: هیچی نشده.

سهند لبخندی زد و ملایمتر پرسید: نمیخوای بگی چی شد که به این سعادت مفتخر شدم؟ یادمه دفعه‌ی آخر که ازت خواستم حرف بزنیم، گفتی دست از سرت بردارم.

هدیه سر به زیر انداخت و با یادآوری واکنش تندی که نشان داده بود، آرام گفت: معذرت میخوام. ببخشید.

=: من که به دل نگرفتم عزیز دلم... درباره‌ی الان دارم حرف میزنم. چی شد؟

سهند دست بردار نبود. باید می‌گفت چی شد؟ از شهباز و تمام آنچه که گذشت؟

توی ذهنش جستجو کرد و سعی کرد جواب مناسبی پیدا کند که دروغ هم نباشد. رسیدن منشی فرصتی به او داد تا کمی افکارش را جمع و جور کند.

منشی خوراکیها را روی میز چید و از در بیرون رفت.

سهند اسنک را برداشت. گاز بزرگی زد و منتظر به هدیه چشم دوخت.

هدیه معترضانه پرسید: منتظری چی بشنوی؟ حوصله‌ام سر رفته. دق کردم کرونایی. این مهتابم که نامزد شد لابد دیگه ما رو تحویل نمی‌گیره. دیگه همه امیدم به تو و ساقیه. بعد دیدم دفعه آخری که گفتم شام بریم بیرون، داداشم خیلی غرغر کرد که چرا با اینا میری و درست نیست و اینا...

خجالت‌زده سر بزیر انداخت. بوی خوراکی در دماغش پیچید و تازه به یاد آورد که چقدر گرسنه است. فنجان قهوه را پیش کشید و پاکت شیر و شکر را در آن خالی کرد.

=: همین؟

هدیه لقمه‌ای کیک خورد. سر برداشت و با چشمهای گشاد شده نگاهش کرد. با لحنی حق به جانب گفت: همین. انتظار داری چی بگم؟ بگم مثلاً مزاحم دارم بیا منو نجات بده؟

سهند با مهربانی خندید و آرام گفت: بنظرم به مهتاب حسودیت شده.

هدیه نوک کفشش را به پای او زد و گفت: نه بابا....

بعد هم با اشتها مشغول خوردن شد.

سهند هم فنجانش را برداشت و فکر کرد که دلش نمی‌خواهد توضیح دیگری بشنود. می‌دانست که هیچوقت برای هدیه، بیشتر از برادر ساقی نبوده است ولی بعد از این تمام سعیش را می‌کرد که جای خود را در دلش باز کند.

 

تا چند روز بعد از نامزدی مهتاب هرکسی مشغول کار خودش بود. مهرآفرین نه شهباز را دید و نه مهتاب. کارهای دانشگاهش عقب افتاده بود و به شدت مشغول بود. شهباز هم که بیشتر وقتش را در بیمارستان می‌گذراند. مهتاب هم اینقدر حواسش به داریوش بود که کلاسهای نقاشی را هم تعطیل می‌کرد.

آن روز یک روز ابری و خاکستری آبان ماه بود. شهباز صبح که به خانه رسید، دوش گرفت. صبحانه خورده و نخورده توی تخت افتاد و بیهوش شد. بعدازظهر ساعت سه بود که از خواب پرید. بابا تازه از سر کار آمده بود و مامان و بابا مشغول خوردن ناهار بودند. دست و رویی صفا داد و به جمعشان پیوست. پسرها قبلاً خورده و برای فوتبال بیرون رفته بودند.

بابا گوشی موبایلش را کنار گذاشت و سر میز برگشت. مامان با اشتیاق پرسید: کی بود؟

=: مهدیه. میگه هدیه امشب خواستگار داره. منم برم. عذرخواهی کرد، گفت اتاقمون کوچیکه. تنهایی بیا.

مامان یک کفگیر چلو برای شهباز ریخت و گفت: بسلامتی. کی هست؟

=: گفت آشنایه. برادر دوستش.

=: دوست مهدیه؟

=: نه هدیه. ساقی... یا همچین اسمی.

شهباز لقمه‌ای خورد. سهند را می‌شناخت. چند باری به اصرار هدیه با مهتاب در جمعشان حاضر شده بود. سهند بچه مثبت خوش برخوردی بود که هدیه خیلی تلاش می‌کرد که با مهتاب جفتش کند.

از مهتاب ناامید شده بود که خودش خواستگاری‌اش را قبول کرده بود؟

از مهتاب نه... لقمه‌اش وسط زمین و هوا ماند! هدیه حتماً گوشه‌ای از توجه او را به مهرآفرین دیده بود که پا پس کشیده بود... خندید.

بابا پرسید: چی شده؟ برای خودت جوک میگی می‌خندی؟ برای ما هم تعریف کن.

_: نه هیچی.. همین جوری یاد یه چیزی افتادم.

زینت ابرویی بالا انداخت و با طعنه گفت: این روزا خیلی یاد یه چیزی میفتی.

بابا نگاه پرسشگرش را بین آن دو چرخاند و پرسید: خبریه که من نمی‌دونم؟

زینت با دست او را نشان داد و گفت: از خودش بپرس.

شهباز قاشقش را توی بشقاب گذاشت و در حالی که برای خودش آب می‌ریخت، اعتراض کرد: چرا گنده‌اش می‌کنین؟ هیچی نیست.

بابا با لحن شوخ و مهربانش تأکید کرد: همون کوچولو رو بگو.

شهباز آرام چند جرعه آب نوشید. بعد در حالی که چشم به بشقابش دوخته بود، غرغر کرد: زوده هنوز. هیچی نیست. مامان دیده من یه لیوان آب دادم دست یکی، فکر کرده عاشق شدم و الان اگه یه حرکتی نزنه من به گناه میفتم.

سر برداشت و با اخم رو به مادرش گفت: مادر من... من که توضیح دادم براتون... الان اصلاً شرایطش رو ندارم.

با یادآوری مهرآفرین دلش برایش پر کشید. سعی کرد به خاطر بیاورد که چند روز است که او را ندیده است. چند روز از خواستگاری مهتاب گذشته بود؟ حتی یک پیام ناقابل هم ردوبدل نکرده بودند! دختره‌ی....

یک دفعه متوجه شد که چشمهایش پر شده‌اند! سر برداشت و متحیر به تصویر محو مامان و بابا نگاه کرد. مژه‌هایش را بهم زد. نباید گریه می‌کرد. حداقل الان نه. آخرین باری که اینطور بی‌مقدمه اشکش جاری شده بود را به خاطر نمی‌آورد.

بابا با همان لحن شوخش گفت: خیلی خب بابا گریه نداره. منم عاشق شدم. بحث این حرفا نیست. دارم میگم چرا من غریبه‌ام؟

لو رفته بود؟ در دل به خودش فحش داد. دستمالی کشید و در حالی که دماغش را می‌چلاند، گفت: گریه نمی‌کنم. این فلفل تند بود چشمام اشک زد.

لیوان آبش را سر کشید و ادامه داد: حرفی هم نبود که به شما نزده باشم و الا شما بزرگتر منین، پدر منین، معلومه که اول به شما میگم.

چشم‌غره‌ی آرامی هم به مادرش رفت. امیدوار بود مامان پیگیر ماجرا نشود. بابا الان در شرایط کاری و مالی مناسبی نبود. داشت یک سرمایه‌گذاری جدید می‌کرد. اگر می‌فهمید دل پسرش اسیر شده است، حتماً تمام سرمایه را خرج او میکرد و کار خودش زمین می‌ماند. به هیچ قیمتی نمی‌خواست کاری که بابا چندین سال بود که مشغول تحقیق و جمع کردن سرمایه برای آن بود، حالا که داشت به نتیجه می‌رسید، نیمه کاره بماند.

تا پایان ناهار هرطوری بود بابا را دست به سر کرد و گفت که قصد ازدواج ندارد. بعد هم به اتاقش رفت. لباس عوض کرد، شال و کلاهی که مهرآفرین بافته بود را هم پوشید و از خانه بیرون زد.

مهتاب گوشی تلفن را بین دستهایش جابجا کرد و گفت: اینقدر این روزا گرفتار بودم که اصلاً نشد. حالا امشب هم که خواستگاری هدیه...

مهرآفرین پوزخندی زد و گفت: بله خیلی گرفتار بودین.

=: اهه! حالا هی مسخره کن. بذار نامزد بشی احوالتو می‌پرسم.

+: فکر نمی‌کنم اتفاق خاصی بیفته. اون که شبانه‌روز بیمارستانه.

=: بالاخره که باهم در ارتباطین.

+: الان؟ نه اصلاً.

=: مگه نمیومد خونتون؟

+: اون موقع که مامان‌بزرگ مریض بود. اوووه! هزار سال پیش.

=: خیلی خب حالا... ولی یه سر میای اینجا... همه لباسامو ریختم وسط نمی‌فهمم چی بپوشم. یه کمی هم نقاشی بکشیم.

+: باشه. میام.

از پنجره نگاهی به بیرون انداخت. هوا گرفته و ابری بود. لباس گرم پوشید. چادر و شالش را مرتب کرد و از خانه بیرون زد.

شهباز بی‌هدف توی خیابان راه افتاد. وقتی خود را نزدیک خانه‌ی مهرآفرین یافت، تشری به سست عنصری خودش زد.

زیر ماسک برای خودش غرید: اون که دلش برات تنگ نمیشه. پا شدی هلک هلک امدی اینجا که چی؟

+: شهباز! وای شهباز! باورم نمیشه. اینجا چکار می‌کنی؟

سر برداشت و مات به مهرآفرین چشم دوخت. خواب میدید؟ واقعاً الکی الکی تا اینجا آمده بود و الان مهرآفرین هم بیرون از خانه درست روبرویش بود؟

بعد از چند لحظه خودش را پیدا کرد و آرام گفت: سلام. خوبی؟

+: سلام! اینقدر سورپریز شدم از دیدنت که سلام یام رفت. چی شد اون بیمارستان دوست داشتنی رو ول کردی؟

_: چیه؟ به چشم هوو نگاهش می‌کنی؟

+: مطمئنم از من بیشتر دوستش داری.

_: فقط یه ذره. اونم به خاطر این که بهم پول میده. کجا میری؟

+: هه هه باشه. پیش مهتاب. چند روزه ندیدمش.

هم قدم راه افتادند. شهباز دستهایش را توی جیبهای شلوارش فرو برده و به جلوی پایش نگاه می‌کرد. در جواب مهرآفرین آرام گفت: چه خوب. خوش بگذره.

+: تو خوبی؟ بنظرم خوابت میاد.

_: نه بیدارم. دارم سعی می‌کنم صدات رو مزه مزه کنم.

+: چکار کنی؟

_: هیچی. دیگه چه خبر؟

+: هدیه هم که نامزد شد.

_: خواستگاریه. هنوز رسمی نشده.

مهرآفرین از لحن گرفته‌ی او جا خورد و با تردید پرسید: تو ناراحتی؟

_: من؟ چرا باید ناراحت باشم؟

+: یه جوری هستی... فکر کردم.... فکر کردم به خاطر هدیه است.

شهباز سر برداشت. چند لحظه عمیق نگاهش کرد و بعد با لحنی بی‌تفاوت گفت: نه. ربطی به هدیه نداره.

دوباره سر به زیر انداخت و لگدی به سنگ ریزه‌ای زد.

مهرآفرین به نیمرخ او چشم دوخت و بعد از چند لحظه غرغرکنان گفت: دلم برات تنگ شده بود لعنتی.

چشمهای شهباز خندان شد. از گوشه‌ی چشم نگاهش کرد و گفت: دل به دل راه داره.

+: نداره. تو اصلاً نمی‌فهمی. برای مردا این چیزا مهم نیست. هر چقدر هم به یکی علاقه داشته باشن، راحت می‌تونن از ذهنشون پاک کنن و به کار و زندگیشون برسن. ولی این دخترای بدبخت... فوری خر میشن و عادت می‌کنن... جداً احمقانه یه... نیست؟

_: بهت بگم به خاطر دلتنگی نزدیک خونتون بودم راضی میشی؟ نه نه بذار قبلشو بگم... یهو یادت افتادم اشکام ریخت! مجبور شدم به بابام بگم به خاطر تندی فلفل بوده. الان این خوبه؟

مهرآفرین نگاهش کرد و ناباورانه گفت: دروغ میگی.

_: کاش دروغ بود. راحت می‌ذاشتمت کنار به زندگیم می‌رسیدم. نه تماس بگیر، نه پیام بذار، نه حرف بزن، عقب وایسا به من دست نزن.

با حرص سنگ بزرگی را شوت کرد.

مهرآفرین لب برچید و نالید: اگه در تماس باشیم که بدتره. بیشتر عادت می‌کنیم. خدا می‌دونه این ماجرا چقدر بخواد طول بکشه. دق می‌کنیم.

شهباز نگاهش کرد. شاید میشد نامزد بشوند. نشانی بگذارد و به دنبال جمع کردن زندگیش برود. اینطوری لازم نبود که سرمایه‌ی بابا را خرج کند. در حد یک انگشتر خریدن همین الان هم پول داشت.

_: اگر بیام... خونوادت با یه نامزدی طولانی کنار میان؟ من نمی‌خوام هیچی از بابا بگیرم. الان به پولش احتیاج داره.

مهرآفرین شانه‌ای بالا انداخت و با دلخوری گفت: نمی‌دونم.

_: تو بگو من چکار کنم؟

+: هیچی. همون کاری که می‌کردی. برو بیمارستان و بیا و بذار تندی فلفلها اشکتو دربیاره.

پا تند کرد و توی کوچه پیچید. شهباز هم به دنبالش رفت. جلوی در خانه‌ی باباجون کلید در قفل در انداخت و آن را باز کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۰۰ ، ۲۲:۴۸
Shazze Negarin

سلام بر دوستان جان

شبتون پر از خوشحالی و آرامش

 

 

 

هدیه کنار کشید و اولین دری که می‌توانست پشت آن پنهان شود را باز کرد و توی حمام خزید. در را بی‌صدا پشت سرش بست و توی تاریکی روی سکوی سربینه چمباتمه زد.

دلش نمی‌خواست شکست را باور کند. صدای شاد مهرآفرین را شنید که داشت برای شهباز تعریف می‌کرد که چی شد که با مهتاب لباس مشابه خریدند و چه گذشت.

چشمهایش را بست. او آدم حسودی کردن نبود. اصلاً برادر دوستش ساقی... همین سهند که چند سال بود خاطرخواهش بود چه ایرادی داشت که به شهباز چسبیده بود؟ خیلی هم پسر خوبی بود. این درست که به اندازه‌ی شهباز جذاب و خوش‌قیافه نبود اما همه چیز که قیافه نبود. بود؟

شغلش از شهباز بهتر بود. تازه ماشین هم داشت. یک آپارتمان نقلی هم پدرش برایش خریده بود. شهباز هنوز تا بتواند مستقل شود، چندین سال راه داشت.

در یک تصمیم آنی، گوشیش را برداشت و صفحه‌ی چت با ساقی را باز کرد. معمولاً چند روز یک بار ساقی به شوخی و جدی میگفت: ببین اصلاً بیا زن همین داداش خودم بشو خوشبخت بشی.

آخرین پیام به این مضمونش را ریپلای زد و نوشت: باشه.

بلافاصله جواب آمد: تو خوبی؟ واقعاً؟

=: اینقدر عجیبه؟

=: نههه... سهند بشنوه بال درمیاره. بذار اول فکر یه مژدگونی حسابی بکنم، بعد بهش بگم :D

هدیه لبخند خسته‌ای زد و گوشی را کنار گذاشت. سهند مهربان... همیشه آماده بود تا آن دو را برای شام و گردش و سینما بیرون ببرد. در این گردشها هرچه برای خواهرش می‌خرید برای او هم می‌خرید.

پدر و مادر هدیه به سهند اعتماد داشتند. پسر خوشرو و سربه‌زیری بود. هدیه از اوائل دبستان با ساقی دوست بود. زیاد رفت و آمد می‌کردند.

گوشی‌اش زنگ زد. سهند بود. بدون جواب تماس را برقرار کرد و گوشی را کنار گوشش نگه داشت.

=: سلام... هدیه؟

با صدایی که به سختی بالا می‌آمد جواب سلامش را داد.

سهند با خوشحالی پرسید: ساقی چی میگه؟ شوخی که نمی‌کنه ان‌شاءالله؟

=: نه. فکر نمی‌کنم شوخی باشه.

=: تو خوبی؟ گریه کردی یا سرما خوردی؟ اتفاقی افتاده؟

=: نه خوبم. هیچی نشده.

طوری نشده بود. فقط به شدت احساس حقارت می‌کرد. مگر او چه کم داشت که شهباز تحویلش نمی‌گرفت؟ شاید نباید با این عجله به سهند می‌گفت که درخواستش را قبول کرده است. ولی این را می‌دانست که دیگر نمی‌خواهد برای شهباز دست و پا بزند. بس بود. هرچه خودش را کوچک کرده بود کافی بود.

سهند با لحن مشکوکی گفت: ولی من از این جواب یهویی حس خوبی نمی‌گیرم.

هدیه به شوخی زد و گفت: حرفای دخترونه می‌زنی.

=: باید قبل از خواستگاری مفصل باهم حرف بزنیم. زمان و مکانش با تو.

=: فرقی نمی‌کنه. امشب نمی‌تونم. خواستگاری مهتابه. فردا عصر خوبه. بیام خونتون یا دفترت؟

=: دفتر بهتره. بعدش هم ساقی رو برمی‌داریم و شام میریم بیرون.

 لبخند تلخی به لحن شاد او زد و آرام گفت: باشه. ساعت چارونیم میام.

بعد از خداحافظی گوشی را گذاشت و با دلی شکسته از پله‌ها پایین رفت. چشمش دور جمع به دنبال مهرآفرین گشت. داشت با مهتاب عکس دونفره می‌گرفت. دوربین مهتاب دست شهباز بود و با راهنمایی خود مهتاب از چندین زاویه از آنها عکس گرفت. شهباز می‌خندید. آن خنده‌های پرمهری که مخصوص مهتاب بود و حالا انگار صاحب دیگری هم پیدا کرده بود.

داریوش به شوخی دست دراز کرد و برای مهتاب شاخ گذاشت. شهباز دوربین را از جلوی چشمش پایین آورد و گفت: داریوش شاخ بذاری شاخامون میره تو هم ها!

=: شاخامون مدتیه که بهم گیر کرده. دارم سعی می‌کنم ذره ذره جداشون کنم که چیزی نشکنه.

مهتاب لبخند پرمهری به روی داریوش زد و گفت: هیچی تو دلش نیست. باور کن.

=: منم جسارتی نکردم.

شهباز پیش آمد و گفت: هشتصد تا عکس گرفتم. فکر کنم دیگه کافی باشه. تازه این خواستگاریه. برای نامزدی و عروسی میخوای چند تا بگیری؟

مهتاب دوربین را گرفت و در حالی که عکسهای آخری را ورق میزد، گفت: همه رو که نگه نمیدارم. مثلاً این چیه؟ چشمام لوچ شده.

داریوش پرسید: چی شده؟

مهرآفرین نتوانست جلوی زبانش را بگیرد و آرام گفت: خارجین. فارسیشون خوب نیست.

داریوش سر برداشت و با لبخند مهربانی گفت: درست نشنیدم چی گفت. و الا فارسیم مشکلی نداره شکر خدا.

شهباز سر از روی عکسهای دوربین برداشت و رو به او گفت: همین یه عیب رو نداری.

مهرآفرین با چشمهای گردشده، زیر لب تشر زد: شهباز!

مهتاب هم مشتی به بازوی او زد و غرید: برو بچه.

داریوش با لبخندی صلح‌جویانه گفت: طوری نشده.

مهتاب سر برداشت و بلند گفت: ا با هدیه عکس نگرفتم! هدیه کجا بودی تو؟

شهباز همانطور رو به مهتاب و مهرآفرین و پشت به هدیه زیر لب غرغر کرد: من نیستم. باقی عکسا رو مهرآفرین بگیره. والا تا تمام این مموری رو پر نکنی دست بردار نیستی.

=: برو بذار باد بیاد. دوربین خودمه. مشکل تو چیه؟ مهرا گلم از ما عکس می‌گیری؟

مهرآفرین با تردید گفت: من... عکاسیم خوب نیست.

داریوش گفت: بده من بگیرم.

مهتاب با خوشی از او تشکر کرد و هدیه را صدا زد تا نزدیکتر بیاید.

شهباز به آشپزخانه رفت و یک لیوان چای برای خودش ریخت. بعد هم از در عقبی به حیاط خلوت رفت و در هوای خنک شب پاییزی جرعه جرعه چایش را نوشید.

مهرآفرین نگاهی به اطراف انداخت. مجلس دوستانه و خوبی بود. هرچند شباهتی به خواستگاری نداشت. همان اول کمی درباره‌ی خواستگاری و مهریه حرف زده بودند و تمام شده بود. کم‌کم حوصله‌اش سر می‌رفت. به شهباز حق میداد که فرار کند.

به دنبالش به آشپزخانه رفت ولی آنجا نبود. فقط یک پیرزن خدمتکار داشت ظرفها را می‌شست. چند لحظه پابپا کرد. زن پشت به او شستن پیش‌دستیها را تمام کرد. بعد به طرف در حیاط‌خلوت رفت و گفت: آقاشهباز سرما می‌خوری بیا تو قدت بشم.

شهباز تو آمد و با خوشرویی گفت: جوش نزن ننه‌صغری. من اگه مریض بشم کنار اون همه مریض تو بیمارستان میشم نه اینجا با این هوای ملایم و چایی داغ.

لیوان خالی را کنار سینک گذاشت و ننه‌صغری در حالی که آن را می‌شست گفت: خدا نکنه آقادکتر. خدا حفظت کنه. به همه مریضا هم شفا بده الهی.

_: ننه‌جان تو دفتر مشقت ده بار بنویس پرستار. من دکتر نیستم.

=: ای مادر... پرستاری از دکتری سختتره. دکتر میاد نخسه رو می‌نویسه میره. هرچی زحمته با شماهایه. خدا اجرتون بده.

شهباز با خنده گفت: با همه‌ی اینها دلیل نمیشه که من دکتر باشم.

و نگاه مستاصل خندانی به مهرآفرین انداخت.

پیرزن که هنوز مهرآفرین را ندیده بود، گفت: برای من از هر دکتری دکترتری. الهی رخت دومادی به تنت ببینم.

شهباز دستهایش را بالا برد و با سرخوشی بلند گفت: الهی آمین! دختر خوب سراغ نداری ننه؟

مهرآفرین با چشم و ابرو برای شهباز خط و نشان کشید.

=: دختر خوب که هست. باید ببینیم دل شما کجایه.

پیرزن که کارش تمام شده بود، برگشت و با دیدن مهرآفرین دست روی قلبش گذاشت. گفت: هین! شما از کی اینجایین؟

مهرآفرین لبخندی زد و گفت: الان امدم. ببخشید ترسوندمتون. یه لیوان آب میخوام.

شهباز از بالای سینک لیوانی برداشت که ننه‌صغری گفت: آقادکتر شما چرا؟ خودم میدم بهشون.

و تند لیوان را از شهباز گرفت و با آب خنک ترموس بزرگ روی میز پر کرد.

مهرآفرین با لبخند و تشکر لیوان را گرفت.

کمی بعد دوباره با شهباز کنار مهمانها بودند. پدر مهرآفرین عزم رفتن کرد. مهرآفرین هم اجازه گرفت تا بالا برود و وسایلش را بردارد.

شهباز دوباره از آشپزخانه به حیاط‌خلوت رفت و از راه پله‌ی پشتی بالا آمد. مهرآفرین که داشت جلوی آینه چادر عربی‌اش را مرتب می‌کرد، گفت: دیدی هیچ اتفاق وحشتناکی نیفتاد؟ چقدر تو و مهتاب این مهمونی رو برای خودتون بزرگ و ترسناک کرده بودین.

_: من مشکلم با این مهمونی نبود. ولی خدا رو شکر. داریوش پسر چشم پاکیه.

+: خدا وکیل همینطوره. من اصلاً کنارش احساس بدی ندارم.

شهباز ابرویی بالا انداخت و گفت: نه بابا!

+: به چشم برادری!

بعد با خنده‌ی شادی کیفش را روی شانه انداخت و از کنار شهباز گذشت.

_: چادر عربی بهت میاد. بامزه شدی.

مهرآفرین رو به طرف او برگرداند و با عشوه گفت: بامزه بودم. خدافظ.

شهباز پاهایش را محکم روی زمین نگه داشت و دستهایش را توی جیبهایش فرو برد تا هرز نروند. از بین دندانهایش غرید: خدا نگهدار.

به طرف آینه چرخید و احساس کرد به جای خودش یک شیر گرسنه می‌بیند.

مهرآفرین اما نفهمید که او را به چه حالی رها کرد. با سرخوشی از پله‌ها پایین رفت. مهمانی هنوز ادامه داشت ولی بابا احساس می‌کرد در جمع خانوادگیشان، حضورش بیش از این اضافه است. دوتایی خداحافظی کردند و بیرون آمدند.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۰۰ ، ۱۸:۲۲
Shazze Negarin

سلام سلام

عصر جمعه تون پر از لحظه‌های دلپذیر :)

 

 

 

 

بعدازظهر شهباز دوباره آمد. سلام و علیک کوتاهی کرد. سرم را جدا کرد و خواست برود. مامان مشغول تعارف و عذرخواهی بود. مخصوصاً که آسانسور هم از صبح خراب شده و شهباز مجبور شده بود، پنج طبقه را با پله بالا بیاید.

مهرآفرین عقبتر پشت سر مامان ایستاده بود و به این همه تعارف می‌خندید. مامان اگر می‌دانست که شهباز با چه اشتیاقی می‌آید این همه تشکر خرج او نمی‌کرد.

شهباز که چشمش به مهرآفرین افتاد خنده‌اش را فرو خورد و مؤدبانه از مامان تشکر کرد. با صدای زنگ در خانه مامان به مهرآفرین گفت: بسته‌ای که سفارش داده بودی رسیده. برو تحویلش بگیر.

مهرآفرین سری به تأیید تکان داد و همراه شهباز از خانه بیرون رفت.

همین که چند پله پایین رفتند، شهباز معترضانه گفت: کشتی منو بس که پشت سر مامانت قیافه گرفتی. یعنی داشتم از خنده می‌ترکیدم. حالا باید سرم هم بندازم پایین مثلاً من خیلی پسر خوبی هستم.

+: نیستی؟!

شهباز با چشمهای گرد شده گفت: مهرآفرین!

مهرآفرین با خنده نگاهش کرد. چشمهایش از پشت عینک درشتتر دیده می‌شدند. نگاهش خیلی خیلی مهربان بود. همان نگاهی که از اولین لحظه به مهرآفرین احساس اعتماد و آرامش داده بود. خنده آرام آرام از لبش رفت. سر به زیر انداخت و به پله‌هایی که پایین می‌رفتند چشم دوخت.

_: چی شد؟

+: هیچی؟

_: ببین منو.

+: میگم هیچی.

_: طوری شده؟ کسی حرفی زده؟

+: نه بابا چه حرفی؟

_: وایسا. اینقدر تند نرو پایین.

+: باید برم بسته رو بگیرم.

_: مامانت بهش گفت که آسانسور خرابه، معطلی داره. وایسا بگو چی شده؟

اما مهرآفرین باز هم توقف نکرد. فقط با صدای آرامی پرسید: تا حالا دوست دختر داشتی؟

_: چی؟

مهرآفرین تند تند گفت: البته نمیشه که نداشته باشی. تو رو رو هوا میزنن.

شهباز خندید و گفت: هی وایسا. سوسکه قربون دست و پای بلوری بچه‌اش میره. والا من اونقدرا هم دلبر نیستم و دروغ چرا... تا حالا هرچی هم بوده جهت اذیت کردن بوده. آمار همه رو مهتاب داره. می‌تونی ازش بپرسی.

+: تو؟ اذیت؟

شهباز خجالت‌زده دستی به موهایش کشید و گفت: من و مهتاب خیلی شرارت کردیم و خب... چون می‌خواستم شیش دنگ حواسم به مهتاب باشه و البته آتو هم دستش ندم، دوست دختر نه... نداشتم.

نزدیک در خروجی رسیده بودند. مهرآفرین چند لحظه نگاهش کرد. بنظر نمی‌آمد که دروغ بگوید. می‌دانست که اگر کوچکترین خلافی هم کرده باشد مهتاب پشت و رویش می‌کند. مکثی کرد. شهباز لبخندی عذرخواهانه زد.

مهرآفرین چند قدم جلو رفت. در خانه را باز کرد و بسته را تحویل گرفت. در را بست. شهباز نگاهی به پنجره‌های آپارتمان انداخت و پرسید: سوال دیگه‌ای نداری؟ من برم؟

مهرآفرین سر کج کرد و آرام گفت: نه. برو. ممنون.

شهباز لبخند زد. کی می‌توانست آن طور که دلش می‌خواهد با او خداحافظی کند؟ با یادآوری بیماری دلش گرفت. مدتها بود که حتی از اعضای خانواده‌اش هم فاصله گرفته بود مبادا به آنها ویروس انتقال بدهد. بالاخره سری تکان داد و با یک خداحافظی زیر لبی بیرون رفت.

روزهای بعد هم شهباز به همین ترتیب آمد و رفت. مامان و مامان‌بزرگ شیفته‌ی مهربانی و نزاکتش شده بودند و هرجا می‌نشستند تعریفش را می‌کردند. روز آخر هم مامان مبلغی را توی پاکت گذاشت و با کلی تعارف به شهباز داد.

مهتاب و داریوش هم ظاهراً به توافق رسیده بودند. قرار خواستگاری رسمی را گذاشتند. مهتاب هنوز نگران بود. با اصرار از مهرآفرین خواست که توی مجلسش حاضر باشد. اما مامان و بابا خیلی موافق نبودند. هرچند که بابا به عنوان دوست عموسروش همراهشان می‌رفت، ولی این که مهرآفرین هم باشد را خیلی درست نمی‌دانست. بالاخره هم با اصرارها و پیغامهای مهتاب راضی شدند.

مهمانی روز دوشنبه بود. شنبه صبح مهرآفرین و مهتاب برای خرید لباس رفتند. توی اولین مغازه بودند که شهباز هم خودش را رساند.

مهتاب توی اتاق پرو رفت. مهرآفرین با خنده پرسید: تو چرا امدی؟ ما میخوایم صد تا مغازه بگردیم، حوصلت سر میره.

شهباز به پیشخوان تکیه داد و با لبخند به او نگاه کرد. وقتی ماسک داشت چشمهایش زیباتر دیده میشدند.

+: هی با تو ام. بیداری؟ شب شیفت بودی. می‌گرفتی می‌خوابیدی.

_: مامانم همینو گفت.

+: خب... چرا امدی؟

_: مزاحمتونم؟

+: نه... ولی وایساده داره خوابت میبره.

_: نه بیدارم. باید میدیدمت.

+: منو میدیدی؟ چرا؟ دیروز که همدیگه رو دیدیم.

_: خسته بودم. می‌خواستم ببینمت.

مهرآفرین با ناباوری نگاهش کرد. مهتاب از اتاق پرو صدایش زد. با تردید رو گرداند. دوباره نگاهی به شهباز انداخت و بعد به طرف اتاق پرو رفت.

مهتاب پیراهن زرد بلندی به تن داشت که درست اندازه‌اش بود.

=: خوبه؟

+: عالیه! خودت دوسش داری؟

=: ها ولی جای دیگه نریم؟ رنگش خوبه؟ برای خواستگاری یه کم زیاده‌روی نیست؟

+: زیاده‌روی چیه؟ رنگش خیلی خوبه. ولی اگر شک داری خب میریم باز هم می‌گردیم. بعدش اگر لباس بهتری ندیدیم میایم اینو می‌خریم.

=: تو هیچی پسندت نشد؟

+: نه به چشمم نیومد.

=: شهباز چی میگه اینجا؟

+: نمیدونم.

=: امان از این غیرتی بازیهای بیخودیش. مثلاً قراره سر ظهری، وسط خیابون، ما دو تا رو بدزدن که شوالیه امده مراقبمون باشه؟

+: فکر نکنم.

=: اصلاً همینو میخرم. حوصله ندارم بگردم. ذوقم کور شد.

بعد هم بدون این که منتظر جواب او بماند، در را بست تا لباس را عوض کند.

مهرآفرین برگشت. شهباز روی یک نیمکت نشسته بود و چرت میزد.

دلش برایش سوخت. کنارش نشست و آرام گفت: شهباز...

شهباز چشمهایش را باز کرد و نگاهی به او انداخت.

+: پاشو برو خونه بگیر بخواب. مهتاب عصبیه نمیشه بگم برسونتت.

شهباز سرش را به عقب تکیه داد و خواب‌آلوده گفت: نه بابا کار دارین راهش بیراه میشه. خودم میرم.

گوشی‌اش را درآورد و خواب‌آلوده به دنبال اسنپ گشت.

_: چه عجب! همین جا بود. کاری نداری؟

+: نه. خوب باشی.

_: ممنون. ها راستی...

کیفش را باز کرد. پاکتی را که مامان مهرآفرین به زور به عنوان تشکر به او داده بود درآورد و به طرف مهرآفرین گرفت.

_: باشه مال تو.

+: چی داری میگی؟ حق‌الزحمه‌ی خودته.

_: من به خاطر  تو امدم. حق‌الزحمه‌ی توئه. بگیر اسنپ رسید.

+: من که کاری نکردم.

_: منم نکردم. بگیر. خداحافظ.

پاکت را روی دست مهرآفرین رها کرد و بیرون رفت.

مهتاب از اتاق پرو بیرون آمد. فروشنده جلو دوید و پرسید: خوب بود؟

مهتاب گیج به رفتن شهباز نگاه کرد. لباس را به فروشنده داد و بدون جواب به طرف مهرآفرین رفت.

=: کجا رفت؟ چی میگه؟ این پاکت چیه؟

مهرآفرین پاکت را توی کیفش گذاشت و گفت: رفت خونه. لباس رو خریدی؟

=: نه حالا مطمئن نیستم.

فروشنده سعی کرد با چرب‌زبانی آنها را راضی کند، اما مهتاب از در بیرون رفت. مهرآفرین هم به دنبال او رفت و پرسید: کجا میری؟ معلوم هست حرف حسابت چیه؟

=: نه خودمم نمی‌دونم. دارم از استرس میمیرم. من هنوز داریوش رو نمی‌شناسم. جمعاً چار بار دیدمش. بعد باید امشب بهش بله بدم؟؟؟

+: بایدی که نیست. میتونی بگی نه.

=: بعله برای تو که طرفت شهبازه راحته که این حرف رو بزنی. هم بیست بار دیدیش هم این که... شهبازه دیگه. همینه که هست. کجا رفت حالا؟ اصلاً چرا امد؟ بهش گفتی من عصبانیم پا شد رفت؟

+: نه بهش گفتم خوابت میاد برو خونه بگیر بخواب.

=: ماشین کو؟ نکنه شهباز برد؟

+: سوئیچ تو کیف توئه. شهباز با اسنپ رفت. ماشین هم اون وره. فکر کردم این طرف یه مغازه دیدی که بدو بدو داری این طرفی میری.

=: حواس ندارم به خدا. هی یه لباس فروشی. بیا اینم ببینیم بعد بریم.

+: این فقط مانتو داره هوشمند جان. مگه این که به جای لباس بخوای مانتو مجلسی بخری.

=: نه نه مانتو نمیخوام.

بعد از کلی جستجو بالاخره دو دست لباس مشابه توی یک مغازه دیدند. مهتاب با پریشانی گفت: ببین زردش مثل اون لباس اولیه ولی هم رنگش بهتره هم مدلش.

+: خوب شد اونو نخریدی.

=: ولی این بنفش هم خیلی خوشرنگه.

+: ها خیلی.

=: تو نمی‌خوای چیزی بخری؟

+: میخوام ولی نمیشه که لباسامون شکل هم باشه. تازه این دیگه خیلی مجلسیه. من که عروس نیستم.

=: نه بابا طوری نیست. بخر ست باشیم. حیفه. خیلی خوشگله. بپوش عکس بگیریم.

+: خداییش از هرچی از صبح دیدیم بهتره ولی آخه...

=: نکنه زردشو دوست داری ها؟ زردش بهتره. اگه میخوای تو بردار.

+: نه بابا نه. بنظرم همین بنفش بهتره. باشه. همینو می‌خرم.

=: خوبه دیگه. کت هم داره کاملاً پوشیده.

بالاخره هر دو لباس را با کلی چانه‌زنی و تخفیف خریدند و بیرون آمدند.

روز یکشنبه هم کلاً در آرایشگاه دوست مهتاب گذشت. مهتاب رأی بر هایلایت و لولایت داده بود. مهرآفرین تا آن روز موهایش را دکلره نکرده بود. فقط یکی دو بار با رنگ طبیعی کمی رنگشان را روشن کرده بود.

دوست مهتاب هم در عالم رفاقت مشغول کار شد و تخفیف خوبی برایشان در نظر گرفت. موهایشان را چند رنگ زیبا زد و به ابروهایشان مدلهای تازه داد. کارشان ساعتها طول کشید. طوری که ناهارشان را هم همان جا خوردند و بالاخره نزدیک غروب به خانه برگشتند.

دوشنبه را اما پیش مهتاب نرفت. خواهرها و خواهرزاده‌هایش برای کمک کنارش بودند. عصر که آماده شد، همراه با بابا و عموسروش و داریوش به راه افتادند.

عموسروش برای تلطیف فضای سنگین ماشین با سرخوشی گفت: مهرآفرین‌جان داریوش که خواهر نداره. شما جای خواهرش. چه لطف کردی که داری باهامون میای.

مهرآفرین نفس عمیقی کشیدی و زیر لب گفت: خواهش می‌کنم.

بابا نگاه خشنی به او انداخت. هنوز هم ترجیح میداد که داریوش دامادش باشد ولی تسلیم سرنوشت شده بود.

به محض ورودش ترانه و هدیه به استقبالش آمدند و با هیجان پرسیدند: کجایی؟ مهتاب مدام داره سراغتو می‌گیره. انگار نه انگار ما اینجاییم! بیا بریم بالا منتظرته.

مهرآفرین نگاهی به اطراف انداخت و سلام کوتاهی به استاد و بقیه‌ی حاضرین داد. جمع کوچکی بود. دو تا خواهرهای مهتاب بدون شوهرهایشان آمده بودند که جمعیت کمتر باشد. شاهرخ و شهباز و زینت هم بودند.

عموسروش هم که از همسرش سالها پیش جدا شده بود، کسی را غیر از پدر مهرآفرین به همراهش نیاورده بود.

هدیه زیر گوش ترانه و مهرآفرین غرید: واییی شهباز لعنتی خیلی خوشتیپ شده. چقدر پیراهن چارخونه بهش میاد.

مهرآفرین سر برداشت و به شهباز نگاه کرد. با هدیه موافق بود. دلش گرفت. حتماً اگر هدیه می‌فهمید دل شهباز برای دیگری میتپد دچار شکست عشقی میشد.

شهباز برای مهمانها چای آورد. مهرآفرین هنوز مردد پایین پله‌ها ایستاده بود. شهباز با سینی پر از چای پیش آمد و ظاهراً خطاب به هر سه دختر تشر زد: وایسادین چی رو تماشا می‌کنین؟ برین بالا.

ترانه خندید و غر زد: به تو چه؟

مهرآفرین بی سروصدا راه افتاد و بالا رفت. هدیه هم به دنبالش آمد و با هیجان گفت: قربونش برم خیلی غیرتیه.

مهرآفرین نگاهی غمگین به او انداخت. وارد اتاق مهتاب شد و سعی کرد شاد باشد. با خوشرویی سلام و علیک کرد. چادر عربی‌اش را تا زد و کناری گذاشت. برای خودش از خانه چادر رنگی هم آورده بود. ولی باز هم رأی دخترها بر پوشیدن چادر مهتاب قرار گرفت که رنگ گلهایش به لباس بنفش او بیشتر می‌آمد.

مهتاب هم چادر کرمی با گلهای زرد و صورتی پوشید. از نگرانی می‌لرزید و حالش بد بود. ترانه برایش شربت آورد و به زور به خوردش داد.

مهرآفرین به شهباز پیام داد: از اون قرص آرامبخش که روز اول به من دادین هست؟ مهتاب خیلی پریشونه.

_: همیشه ریشه‌ی مشکلات داریوشه.

+: نزنی با تبر قطعش کنی، عمه‌ات عزادار میشه.

_: اینقدرا هم دیوونه نیستم. قرص بیارم بالا؟

+: نه میام می‌گیرم.

به آرامی از اتاق بیرون خزید و از پله‌ها پایین رفت. شهباز توی آشپزخانه بود. قرص و لیوان آب را گرفت.

شهباز چند لحظه عمیق نگاهش کرد و آرام گفت: کی باشه خواستگاری ما...

زینت بی هوا وارد آشپزخانه شد و نگاه شهباز به مهرآفرین را دید. اما نشنید که چه گفت. هرچند اهمیتی هم نداشت. مهرآفرین با عجله عقب کشید و از آشپزخانه بیرون رفت. اینقدر سریع که کمی از آب سرد توی لیوان، روی زینت پاشید. ولی مهرآفرین متوجه نشد و با نگرانی از پله‌ها بالا رفت.

شهباز دستی به صورتش کشید. رو گرداند و در حالی که الکی خودش را با استکانهای چیده شده کنار سماور مشغول می‌کرد پرسید: چیزی می‌خواستین مامان؟

=: مثل این که بیموقع مزاحم شدم.

شهباز به طرف او چرخید و گفت: مزاحم؟ نه نه چرا؟ چی شده؟

زینت پشت میز آشپزخانه نشست و گفت: دختر خوبیه. خونواده‌ی خوبی هم داره ولی این راهش نیست.

شهباز هم یک صندلی عقب کشید و نشست. پرسید: راهش چیه؟ شما به من بگین.

=: اول این که تو مطمئنی؟ می‌دونی هدیه چند ساله که خاطرخواهته؟

_: می‌دونی به چند زبون بهش گفتم نمی‌خوامش؟ از بی‌محلی، از دعوا، پس دادن کادوش... چه میدونم. ده بار بهش گفتم تو و ترانه مثل خواهرای منین. ولی نمی‌خواد بفهمه.  

=: به مهرآفرین چی گفتی؟ قولی بهش دادی؟

_: نه. بهش گفتم تازه استخدام شدم. دست و بالم خالیه. سربازی نرفتم. خودش میدونه که وضعیتم مساعد نیست.

=: هرچی تونستی براش ننه من غریبم بازی کردی که هر وقت دلتو زد بزنی زیرش.

_: نه مامان! من قصدم جدیه. فقط الان نمی‌تونم.

با صدای کل کشیدن دخترها برخاست. دلش نمی‌خواست مهرآفرین صدایش را جلوی مردها بلند کند و آن طور با جلب توجه از پله‌ها پایین بیاید. داریوش که کور نبود. میدید که بین آنها مهرآفرین از همه زیباتر است!

کنار راه پله ایستاد ولی مهرآفرین اصلاً با دخترها نبود. مهتاب با ترانه و هدیه پایین آمده بود. محبوبه و مهدیه هم مهتاب را پیش مهمانها بردند.

همین که پای راه پله خلوت شد، شهباز با قدمهای سریع بالا رفت. هدیه که نگاهش پی او بود پا روی پله‌ گذاشت. یک چشمش به جمع و اتفاقات مهمانی بود، اما کنجکاوی این که شهباز کجا رفت، غالب شد و از پله‌ها بالا رفت.

شهباز جلوی در باز اتاق مهتاب ایستاد. مهرآفرین مثل یک الهه‌ی زیبایی لب پنجره نشسته بود. چادرش روی شانه‌اش افتاده بود و شالش با سنجاق نگین دار زیبایی در کنار گونه‌اش تزئین شده بود.

چند لحظه همان جا بی‌حرکت ایستاد و به این تصویر زیبا چشم دوخت. بعد قدمی تو گذاشت و گفت: تنها نشستی.

مهرآفرین چشم از منظره‌ی بیرون گرفت و نگاهش کرد. اما جوابی نداد.

شهباز جلوتر  رفت. با کمی خجالت خندید و پرسید: به خاطر دیوونه‌بازیای منه؟ می‌دونم که الان دلت میخواد کنار مهتاب باشی. مهتاب هم می‌خواست باشی که اینقدر اصرار کرد بیای... پاشو بریم پایین.

+: حوصله ندارم بیام. هر قدمی بردارم صد تا جواب باید به تو بدم، صد تا به بابام.

هدیه که نزدیک در گوش ایستاده بود، کنار دیوار فرو ریخت. خیلی دلش می‌خواست مهرآفرین را به باد فحش و ناسزا بگیرد، اما این دختر اینقدر به نظرش پاک و مهربان بود که نمی‌توانست از او دلخور باشد.

شهباز هم که... می‌دانست که دل شهباز با او نیست. کور که نبود. هزار بار پس زدن او را دیده بود. ولی همیشه امیدوار بود یک روز شهباز به طرف او برگردد و عاشقانه دوستش بدارد.

صدای شهباز را شنید که با مهربانی به روی مهرآفرین خندید و گفت: خودم دارم میگم بیا. قول میدم حرف نزنم. مرد و مردونه. بابات هم که دیگه اجازه داده. کار بدی نمیکنی که دعوات کنه.

مهرآفرین رو گرداند و دوباره به منظره‌ی پاییزی چشم دوخت.

شهباز پیش آمد و با خوشرویی گفت: بلند شو خانم خوشگله.

مهرآفرین به تندی گفت: خانم خوشگله عمه‌ته.

_: حالا شد. پاشو. پاشو دیگه ادا در نیار. الان مشکوک میشن دو تایی گم شدیم داریم چه غلطی می‌کنیم. بیان ببینن باهمیم، مثل قدیما گوشمونو بگیرن به زور ببرن عقدمون کنن.

+: دیوونه!

_: پاشو. مهتاب دلش به من و تو گرمه.

مهرآفرین بالاخره به صد ناز از جا برخاست و هزارباره دل از شهباز ربود.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۰۰ ، ۱۶:۳۶
Shazze Negarin

سلام بر دوستان جان

شبتون ستاره بارون 

 

 

 

 

صبح ساعت هشت و نیم بود که مهرآفرین با صدای زنگ گوشی از خواب پرید. با دیدن اسم شهباز کامل بیدار شد و نشست. نگاهی به اطراف انداخت. چون مامان‌بزرگ توی اتاقش خوابیده بود، او یک رختخواب برای خودش گوشه‌ی پذیرایی انداخته بود.

تماس را برقرار کرد و با صدای گرفته زمزمه کرد: بله؟ سلام.

شهباز خندان گفت: سلام. ببخشید. از خواب بیدارت کردم؟

خواب‌آلوده دستی به صورتش کشید و گفت: مهم نیست. چی شده؟

_: هیچی می‌خواستم بگم صبح بخیر عزیزم.

مهرآفرین اخمی کرد و بدون جواب تماس را قطع کرد. دوباره روی بالش افتاد و چشمهایش را بست.

گوشی دوباره زنگ زد. بدون این که از جا برخیزد آن را روشن کرد و روی گوشش گذاشت.

_: قطع نکن. شوخی کردم. کارت دارم.

مهرآفرین نالید: اول صبح اصلاً حال شوخی ندارم...

_: ببخشیییید. ببین الان اینجا خلوته. می‌تونم یه ساعت آف بگیرم بیام سرم بزنم و برگردم. حالا بنظرت الان بیام یا عصر؟

+: یعنی من الان پاشم لباس عوض کنم؟؟؟

_: نه نه اصلاً! من همون ریخت اول صبح تو رو دیدم که به این حال و روز افتادم.

+: وای یادم نیار. بدترین سوتی عمرم بود. چه قیافه‌ای خدایا! بعدش رو بگو با اون چادر و پیژامه و دمپایی قرمز.. وایییی...

شهباز با مهربانی خندید و گفت: والا تو هم اگه اول صبح منو بیدار کنی با قیافه‌ی بهتری مواجه نمیشی. فقط چادر سرم نمی‌کنم که بخوام به اون شکل اسف‌بار دورم نگهش دارم.

مهرآفرین خواب‌آلوده چشم بست و نالید: خیلی بدی خیلی.

_: باشه من بد، تو خوب. بیام یا نه؟

+: بذار از مامانم می‌پرسم بهت زنگ می‌زنم.

_: اوکی. پیام هم بدی کافیه.

+: باش. خدافظ.

_: خداحافظ.

از جا برخاست. خواب‌آلوده روی اپن آشپزخانه تکیه کرد و گفت: سلام.

مامان ظرفی را توی کابینت پایین گذاشت. برخاست و با لبخند گفت: علیک سلام. کی تو رو از خواب بیدار کرده؟

+: این پرستاره می‌پرسید بیاد سرم بزنه؟

=: پرستاره؟ هان مهتاب بود؟ بگو بیاد. باعث زحمت. شماره خونه رو هم بده بهش، از این به بعد به خونه زنگ بزنه. مهتاب طفلکی زابراه نشه.

+: من زابراه بشم طوری نیست؟

=: می‌خواستی شب زودتر بخوابی.

+: خب مهتاب هم شب زودتر بخوابه.

گوشی را برداشت و نوشت: بیا. اینم شماره خونمون. فردا به خونه زنگ بزن مهتاب طفلونکی زابراه نشه هی باید وساطت کنه :D

+: هی گفتم مهتاب... تو ازش خبر داری؟ دیشب هرچی پرسیدم نتیجه مکالماتشون چی شد نم پس نداد. دارم از فضولی می‌ترکم.

_: میام. مرسی از شماره. سیو می‌کنم خونه باباش :D

_: از مهتاب خبر ندارم. حتی یک ذره هم حس فضولی نداشتم. هرچی میخواد بشه.

+: خییییلییی ... هستی. هر حرف زشتی که فکر می‌کنی مناسبه تو جای خالی بذار و تا من مسواک میزنم رو به دیوار وایسا و به اعمال زشتت فکر کن.

_: مگه من تو دسشویی خونتونم که رو به دیوار وایسم که مثلاً مسواک زدنتو نبینم؟

+: شهبازززززززززز

_: الان این همه "ز" فحش محسوب میشه؟

مهرآفرین خندید. از ترس لو رفتن گوشی را کامل خاموش کرد و به دستشویی رفت. بیرون که آمد به اتاقش رفت. مادربزرگ لب تخت نشسته بود و قرآن می‌خواند. با مهربانی جواب سلامش را داد.

مهرآفرین هم جلوی آینه نشست. موهایش را شانه زد. نگاهی به لباسهایش انداخت. دیشب سردش شده و با یک ست سویشرت و شلوار گرم مخمل آبی خوشرنگ پوشیده و خوابیده بود. خوب بود. هم پوشیده هم ایراد خاصی نداشت. شال و چادر دم دست گذاشت و به آشپزخانه رفت. یک لیوان چای ریخت و ساندویچ نان و پنیر کوچکی درست کرد.

صبحانه‌اش را تازه تمام کرده بود که شهباز رسید. در را برایش باز کرد. شال و چادرش را پوشید. مامان به استقبالش رفت. شهباز با خوشرویی وارد شد با چشم پاکی مثال زدنی، سه به زیر و مؤدب به اتاق مهرآفرین راهنمایی شد که سرم بزند. حتی نیم نگاهی هم به مهرآفرین نینداخت.

مهرآفرین آخرین جرعه‌ی چایش را نوشید. گوشی‌اش را روشن کرد. آخرین پیامهای شهباز را خواند: کجا رفتی؟

_: نت قطع شد؟

_: هان رفتی مسواک بزنی؟

_: بیا دیگه. مینای دندونات رفت. اینقدر نساب.

_: الو؟ من تو تاکسی حوصلم سر رفته. چقدر چراغ قرمز...

_: آخیش... بعد از قرنها سبز شد.

مهرآفرین خندید. برخاست. لیوانش را توی ظرفشویی شست. مامان داشت به شهباز تعارف می‌کرد، بماند و صبحانه بخورد.

=: یه لقمه نون پنیر این حرفا رو نداره. چایی هم تازه دمه. مهرآفرین یه لیوان چایی بریز.

ظاهراً مامان به خاطرش مانده بود که شهباز دیروز دو نیم لیوان را نوشیده است.

خودش هم به آشپزخانه آمد. یک نان ساندویچی بزرگ را گرم کرد و تند تند کره و پنیر و گردو گذاشت و توضیح داد: آماده باشه زودتر به کارش برسه. چایی رو سر خالی بریز اگر خواست آب سرد بریزه بتونه زودتر بخوره.

مهرآفرین خندید. شکرپاش و لیوان آب و لیوان چای را توی سینی گذاشت. مامان هم ساندویچ را گذاشت و خودش سینی را برد. دوباره تندتند و پرتعارف برای شهباز توضیح داد که چرا ساندویچ و آب سرد گذاشته است.

شهباز نشست و با خنده گفت: خیلی زحمتتون شد. ببخشید.

=: نه نه اصلاً. ببخشید مجبور شدی از کارت بزنی بیای. اول صبحی هم مزاحم خودت شدیم هم مهتاب جون که طفلک مجبور شد خبر بده. گفتم به مهرآفرین شماره خونه رو بده مهتاب جون بهتون برسونه، هروقت خواستین بیاین به خونه زنگ بزنین.

_: بله بله فرستادن. چشم. خیلی ممنون.

بعد هم با اشتها مشغول خوردن شد. مهرآفرین هم بالاخره از آشپزخانه بیرون آمد و روی مبلی نشست و پا روی هم انداخت. دمپایی طبی به پا داشت و ناخنهای پایش را لاک بنفش زده بود. هیچکدام با شلوار مخمل دمپا کشباف آبی همخوانی نداشت.

مادربزرگ مامان را صدا زد و او با عجله به اتاق مهرآفرین رفت.

شهباز به پشتی مبل تکیه زد و لیوان چایش را به دست گرفت. با لبخند به مهرآفرین نگاه کرد و بی صدا لب زد: پیژامه آبی از صورتی خرسی خیلی آبرومندتره.

مهرآفرین هم با اعتماد بنفس زمزمه کرد: خیلی.

_: این لاک بنفش هم خیلی بهش میاد.

+: چشماتو درویش کن.

شهباز خندید و سر به زیر انداخت. گاز بزرگی به ساندویچش زد و فکر کرد که باباجون سفارش کرده بود که زیاده‌روی نکند. اما...

با دهان پر زیرچشمی نگاهی به مهرآفرین انداخت. دلش برایش ضعف می‌‌رفت. اصلاً باباجون می‌دانست سربسر مهرآفرین گذاشتن چه مزه‌ای دارد؟ راستی تا حالا عاشق شده بود؟

فکر کرد که باید حتماً از او بپرسد. یک وقتی دور از چشم مهتاب. این بحث مردانه بود. شاید باباجون خوش نداشته باشد جلوی مهتاب از احساساتش حرف بزند.

مادر مهرآفرین به هال برگشت. غرق فکر بود و انگار می‌خواست چیزی بگوید. مهرآفرین پرسید: چی شده؟

=: اممم... بابات بیرون شهره. تو دیروز درست یاد گرفتی این سرم رو جدا کنی؟

شهباز که صبحانه‌اش را خورده بود از جا برخاست و گفت: اگر اجازه بدین خودم بعدازظهر میام قطعش می‌کنم. اگر خدای نکرده در غیابم مشکلی پیش بیاد برام مسئولیت داره.

=: ولی اینجوری که خیلی زحمتتون میشه.

_: نه چه زحمتی؟ هروقت تموم شد شما ببندینش، من ان‌شاءالله ساعت دو که شیفتم تموم شد یه سر میام جداش می‌کنم.

=: پس اقلاً برای ناهار بیاین من خجالت نکشم.

شهباز بلند خندید. از آن خنده‌هایی که مهرآفرین عاشقشان بود.

_: نه خانم نفرمایید. وظیفه است. این شغل منه. مزاحمتون نمیشم. تا همین الان هم کلی زحمت دادم. ناهار خونه منتظرم هستن. از دیروز عصر شیفتم باید برم کمی با خانواده هم معاشرت کنم.

مامان با بیچارگی گفت: نمی‌دونم. هرجور راحتین.

مهرآفرین هم برخاست. شهباز دوباره سرم را چک کرد. بعد با همگی خداحافظی کرد و بیرون رفت.

در که بسته شد مامان با پریشانی از مهرآفرین پرسید: قیمت کارش رو پرسیدی؟ اینجوری میشه دو بار رفت و آمد. امروز بابات دیر میاد. نمیشد تا شب صبر کنیم.

مهرآفرین خندید و گفت: مامان ناهار؟ آخرش با این همه تعارف کردن خودتو به کشتن میدی. نرخشم پرسیدم. گفت از آشناها نمی‌گیرم.

=: چه می‌دونم آخه اینجوری یه جوریه... کاش اقلاً دختری بود. تو هم با این پرستار پیدا کردنت! مگه میشه بهش پول ندیم؟ حالا بذار بیاد روز آخر یه مبلغی میذاریم تو پاکت میدیم بهش.

+: باشه.

مامان هم تند تند مشغول جمع کردن سینی و شستن ظرفها شد. مهرآفرین هم لپتاپ را باز کرد و سر کلاس دانشگاهش نشست.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۰۰ ، ۲۳:۱۷
Shazze Negarin

سلام عزیزانم

خیلی از تسلیتها و همدردیهاتون متشکرم. ان‌شاءالله در پناه خدا همیشه سلامت و خوشحال باشید.

 

 

 

 

+: خیلی خب. پاشو یه آب به صورتت بزن. چند تا نفس عمیق بکش. مهتاب الان به حمایت و همراهی تو احتیاج داره. این همه تعصب و آتشی شدن تو حالشو بدتر می‌کنه.

شهباز حرصی دست خودش را گاز گرفت. غرق فکر پرسید: دوسش داره؟

+: هی... منو ببین.

شهباز سر برداشت و با نگاهی گرفته به او چشم دوخت.

مهرآفرین ادامه داد: هرچی اینجا بشینی دستتو گاز بگیری، ظرف بشکنی، مشت به در و دیوار بکوبی، مشکلت حل نمیشه.

_: من نه ظرف شکستم نه مشت زدم.

+: ولی بدت نمیومد که این کارا رو بکنی بلکه حرصت خالی بشه.

_: اینقدرا هم وحشی نیستم.

+: خیلی خب آقای اهلی... برای مهتاب خواستگار امده. این که چیز عجیبی نیست. هیچ خلافی هم صورت نگرفته.

شهباز آب دهانش را به سختی قورت داد. بدون پلک زدن به او نگاه می‌کرد. بعد از چند لحظه زمزمه کرد: ولی خواستگار تو بوده.

+: الو... آقای محترم... این بنده خدا عاشق من نبوده. به پیشنهاد پدرش از من خواستگاری کرده. حتی عاشق مهتاب هم نیست. فقط میخوان مثل دو تا آدم عاقل و بالغ بشینن باهم حرف بزنن ببینن وجه اشتراکی دارن یا ندارن.

شهباز نفس عمیقی کشید. از جا برخاست. لباسش را جلوی آینه‌ مرتب کرد. بطرف در اتاق رفت. قبل از این که بیرون برود، رو به او کرد و گفت: همین جا میشینی. پایین نمیای. حرف هم نمیزنی. منم سعی می‌کنم که عاقل و منطقی باشم.

مهرآفرین لبخندی زد و گفت: خوبه. چند تا سوال درست حسابی و تعیین کننده تو ذهنت آماده کن وقتی امد ازش بپرسی. درباره‌ی عاداتش و عقایدش و سبک زندگیش. نری بپرسی رنگ مورد علاقت چیه.

شهباز خندید و پرسید: اینا رو تو از من پرسیدی؟

مهرآفرین شانه‌ای بالا انداخت و با لحنی پر تأسف گفت: نه. نشد.

شهباز بلند خندید و از اتاق بیرون رفت. مهتاب که لباس عوض کرده بود بیرون آمد و با دیدن خنده‌ی شهباز حیرتزده پرسید: تو خوبی؟

شهباز سری تکان داد و گفت: خوبم. اگه واجبه آرا ویرا بکنی زود باش. اگر نه بیا پایین یه چایی بذار.

مهتاب با چشمهای گردشده نگاهش کرد. اما شهباز منتظر جواب او نماند و از پله‌ها پایین رفت.

مهتاب توی اتاق آمد و پرسید: راستشو بگو چی بهش گفتی؟ نه نه... صبر کن ببینم. ماچش کردی؟

مهرآفرین از خنده ترکید و پرسید: ماچش کردم؟ من شکر بخورم از این غلطا نکنم. بذار حالا نامزد بشیم، بعد از عقد... اونم اگر شد...

شهباز که با صدای خنده‌ی مهرآفرین راه رفته را برگشته بود، در نیمه باز را کامل باز کرد و پرسید: اگر شد؟! یه اگر شدی نشونت بدم به غلط کردن بیفتی.

مهتاب با خنده پرسید: تو چرا گوش وایسادی؟

_: گوش واینستادم. امدم یه چیزی ازت بپرسم یادم رفت. زود آماده شو بیا. هنوزم بنظرم نچرال بهتری.

بعد هم رو گرداند و این بار واقعاً رفت. دخترها از خنده ترکیدند. مهتاب آرایش ملایمی کرد. شالش را مهرآفرین برایش بست و با سنجاق زیبایی تزئین کرد. چادر رنگی‌اش را هم پوشید و بالاخره از پله‌ها پایین رفت.

هنوز چند دقیقه تا ساعت چهار مانده بود که زنگ در خانه به صدا در آمد. شهباز با اخم گوشی را برداشت و در حالی که به تصویر آیفون چشم دوخته بود پرسید: بله؟

=: سلام. داریوش هستم. لطفاً باز کنین.

با بی‌میلی در را به رویش گشود و برای استقبالش بیرون رفت.

با کنجکاوی سر کشید و داریوش را بررسی کرد. میانه قامت بود و موهای سرش رو به کم شدن می‌رفت. لنگ لنگان وارد شد و در را پشت سرش بست.

شهباز خشکش زد. حتی جواب سلامش را هم نداد. این آن دلبری بود که مهتاب عاشقش شده بود؟ چرا؟ مهتاب که چیزی کم نداشت!

مهتاب پشت سرش بیرون آمد. سلام کرد و با نگرانی جیغ جیغ کرد: وای پاتون چی شده؟

شهباز نفسی کشید. پس لنگ زدنش همیشگی نبود. وجدان بیدارش شروع به داد و فریاد کرد که نباید آدمها را از روی ظاهرشان قضاوت کند ولی ذهن منتقدش آمده بود که ایرادهای داریوش زنگی‌آبادی را توی صورتش بکوبد.

داریوش دستی به درخت گرفت و به زحمت خودش را به نیمکتهای سنگی رساند. با لبخند گفت: چیزی نیست. امدم بیام از خونه بیرون یه دفعه پام پیچید. ببخشید نشد برم یه شاخه گل بخرم. ان‌شاءالله بعداً جبران می‌کنم.

شهباز همان طور وسط حیاط ایستاده بود و با دقت به او نگاه می‌کرد. ذهن شاکیش غر زد: معلومه که باید پات بپیچه. اصلاً نباید میومدی.

مهتاب اما پیش رفت. روبروی او نشست و پرسید: مطمئنین که خوبین؟ می‌خواین بریم یه عکس از پاتون بگیریم؟

شهباز تکانی خورد. اگر مهتاب الان یارو را سوار می‌کرد و می‌برد چه؟ جلو رفت. سلام کوتاهی کرد و کنار مهتاب نشست.

مهتاب با لبخند گفت: شهباز برادرزادمه.

داریوش هم لبخندی زد و گفت: از آشناییتون خوشبختم.

شهباز پوزخندی زد. هرچه سعی کرد نتوانست جوابی بدهد یا حداقل درست لبخند بزند.

مهتاب چشم‌غره‌ای به او رفت. بعد رو به داریوش کرد و سعی کرد با حرف زدن، حضور خشمگین شهباز را کمرنگ کند.

=: مطمئنین که خوبین؟ شهباز میشه یه نگاهی به پاشون بندازی؟ شهباز پرستاره.

شهباز از بین دندانهای کلیدشده گفت: پرستارم. ارتوپد نیستم.

داریوش سریع گفت: نه نه مشکلی نیست. یه پیچ خوردگی ساده است. اونقدرها هم درد نداره.

بعد سر برداشت. نگاهی به دیوار مشترک با خانه‌ی همسایه انداخت و با لحنی پیروزمندانه گفت: صبح با بابا رفتیم خونه رو قولنامه کردیم.

مهتاب هم با شگفتی پرسید: واقعاً؟ چقدر خوب!

شهباز پرسید: کدوم خونه؟

مهتاب با خوشحالی توضیح داد: خونه بابابزرگت اینا! بالاخره مشتری پیدا کرد. آقاداریوش خریدن که ویلایی بسازن.

شهباز به داریوش نگاه کرد. دلش فرو ریخت. هم می‌خواست خانه‌ی یادگار کودکیهایش را خراب کند و هم عمه‌اش را ببرد. از همه بدتر این که خواستگار مهرآفرین هم بود! بیشتر از قبل از او بدش آمد.

درست بود که خانه‌ی پدربزرگ مادریش کمتر از خانه‌ی باباجون می‌رفت ولی آنجا را هم عاشقانه دوست داشت. فقط چون بابابزرگ با دایی و خانواده‌اش زندگی می‌کرد، به خاطر معذب نشدن زن دایی بدون دعوت نمی‌رفت.

البته فروش خانه برای بابابزرگ خوب بود. خانه خیلی قدیمی و خراب شده بود و صرف نداشت که تعمیرش کنند. با پول فروشش می‌توانستند دو آپارتمان بخرند و دایی هم بالاخره مستقل بشود.

آهی کشید. به مهرآفرین قول داده بود که منطقی باشد. پس سعی کرد چند سوال جدی درباره‌ی فرهنگ و عقایدش بپرسد. با کمال تعجب متوجه شد که داریوش با وجود آن که خارج از ایران زندگی کرده، اما با فرهنگی بسیار شبیه به آنها بزرگ شده بود. طوری که توجهش جلب شد که بیشتر با او حرف بزند.

مهتاب که رضایت شهباز را دید نفسی به راحتی کشید و رفت که چای بیاورد. بعد از پذیرایی مختصری دوباره نشست. شهباز هنوز داشت حرف میزد که گوشیش زنگ زد. با دیدن اسم مهرآفرین عذرخواهی کرد. از جا برخاست و در حالی که توی خانه می‌رفت رد تماس داد.

پله‌ها را تند بالا رفت. مهرآفرین چادر مشکی پوشیده و کیف به دست جلوی در اتاق ایستاده بود. با خنده پرسید: امده خواستگاری تو یا مهتاب؟

_: منظورت چیه؟ خودت گفتی برم ازش سوال کنم.

+: ها ولی بذار مهتاب هم یک کلمه حرف بزنه.

_: گوش وایسادی؟

+: داشتم از فضولی میمردم. پنجره رو باز کردم و از پشت پرده حواسم بهتون بود. بعد هم این که... من باید برم خونه.

_: خب صبر کن این بنده خدا بره، بعد می‌رسونمت.

+: نه الان باید برم. مهمون برامون رسیده. مامان کمک می‌خواد. امدن دیدن مامان بزرگ.

شهباز لب به دندان گزید و نگاهش کرد.

+: شهباز! من هیچ صنمی با این آقا ندارم. حتی مجبور نیستین منو معرفی کنین. یه سلام می‌کنم رد میشم میرم.

_: خب نمیگه این کی بود؟

+: بگین دوست مهتاب. بهرحال بعداً بهش معرفی میشم. گفتم که باباش با بابام عین برادرن. حالا که امدن بمونن، معاشرت هم می‌کنیم.

شهباز آهی کشید. چند لحظه به او چشم دوخت و بعد گفت: بیا بریم معرفیت کنیم. مرگ یه بار شیون یه بار.

+: نه حالا اصراری نیست. من می‌خوام برم.

_: سوئیچ مهتاب تو جیبمه. می‌رسونمت.

مهرآفرین نفس عمیقی کشید و آرام گفت: باشه بریم.

بعد هم بدون این که به شهباز نگاه کند به سرعت از پله‌ها پایین رفت. سر تا پایش را اضطراب گرفته بود. درست نمی‌دانست پدر و مادرش سر قرار نرفتن و مخالفت او را چطور برای داریوش و پدرش توجیه کرده بودند. الان هم نگران عکس‌العمل داریوش بود هم شهباز و هم مهتاب. ولی خودش را توی حیاط پرتاب کرد تا زودتر این غائله تمام شود.

شهباز با پریشانی دنبالش دوید و گفت: هی یواش!

در توری حیاط پشت سرشان محکم بهم کوبیده شد و توجه داریوش و مهتاب را جلب کرد. مهرآفرین یک دفعه ایستاد و رو به شهباز با لحنی تهدیدآمیز زمزمه کرد: من فقط دوست مهتابم. به تو هیچ ربطی ندارم ها!

شهباز آهی کشید. سری به تأیید تکان داد و همان جا ایستاد. مهرآفرین با قدمهای مردد پیش رفت. سلام کوتاهی کرد و رو مهتاب گفت: من باید برم عزیزم.

مهتاب از جا برخاست. او هم جا خورده و نگران شده بود. داریوش هم ایستاد و پرسید: معرفی نمی‌کنین؟

مهتاب با پریشانی انگشتهایش را درهم پیچید. شهباز همان جلوی در با مشتهای گره کرده ایستاده بود و سعی داشت عکس‌العمل بدی نشان ندهد. مهرآفرین سنگینی نگاهش را روی پشتش حس می‌کرد.

سر برداشت و رو به داریوش گفت: مهرآفرینم. روز اول مهر، می‌خواستم بیام کافی‌شاپ تو خیابون دارلک که از شما عذرخواهی کنم و بگم بنظرم تفاوتهامون برای زندگی مشترک خیلی زیاده...

داریوش حیرتزده نگاهش کرد. رنگ چشمهایش آبی تیره بود. با مژه‌های بلند مشکی. احتمالاً همین چشمها دل از مهتاب ربوده بودند.

مهرآفرین تمام قوایش را جمع کرد و با عجله ادامه داد: ولی اشتباهاً رفتم خیابون مدیریت. یه کافی‌شاپ دیگه... و اونجا با مهتاب آشنا شدم. بعداً معلوم شد که سابقه‌ی آشنایی خانوادگی هم داشتیم.

شهباز عصبی پا پیش گذاشت. مهرآفرین نمی‌خواست توضیح دادنش را تمام کند؟ جلو آمد و با لحنی گرفته گفت: من باید برم بیمارستان. با اجازتون. خداحافظ.

داریوش به زحمت نگاه از مهرآفرین گرفت. سر برداشت و از شهباز خداحافظی کرد.

مهتاب هنوز با نگرانی به مهرآفرین و داریوش نگاه می‌کرد. بدون رو کردن به شهباز زیر لب گفت: خداحافظ.

شهباز در خانه را بست و سوار ماشین شد. سرش را روی فرمان گذاشت و به خودش تشر زد: بددل نباش. نباش. نباش.

مهرآفرین نگاهی به در خانه انداخت. صدای روشن شدن و راه افتادن ماشین را شنید. شهباز اینقدر عصبانی بود که دیگر نمی‌خواست او را برساند؟

برگشت و رو به داریوش گفت: امیدوارم خوشبخت باشید. خدانگهدار.

سری هم برای مهتاب تکان داد و از در بیرون رفت. ماشین مهتاب را دید که سر کوچه متوقف شده است. تا سر کوچه دوید. با دستپاچگی در جلو را باز کرد و نشست. نفس زنان گفت: فکر کردم رفتی.

شهباز سرد و خشک گفت: زشت نباشه جلو نشستی.

+: حواسم نبود. زود برو دیرم شده.

شهباز راه افتاد. همانطور که به روبرو چشم دوخته بود، طوری که انگار با خودش حرف می‌زند گفت: چشماش آبیه.

مهرآفرین عصبانی گفت: چشمای تو هم عسلیه. خیلی خیلی هم جذابتری. خوبه؟ میشه این بحث مسخره رو تمومش کنی؟

 _: چشمام قهوه‌ایه.

+: نخیر عسلیه. یه کم مایه سبز داره.

شهباز از لحن پر از خشونت او خنده‌اش گرفت. نگاهی به او انداخت و گفت: باشه. هرچی تو بگی. آشتی؟

مهرآفرین نیم‌نگاهی به او انداخت. بعد رو گرداند و با لحنی گرفته گفت: قهر نبودم.

_: عشق منی.

+: نیستم. تمومش کن. من نمی‌تونم با این عجله پیش برم. بذار دوست معمولی باشیم. همون طور که با مهتاب دوستی.

شهباز پشت چراغ قرمز توقف کرد و با لبخندی پرمهر به او چشم دوخت. مهرآفرین هم چند لحظه نگاهش کرد و بعد با خجالت سر به زیر انداخت.

چراغ سبز شد. شهباز راه افتاد و دیگر حرفی نزد. جلوی در خانه‌ی مهرآفرین توقف کرد و گفت: سعی می‌کنم فردا صبح نیم ساعت آف بگیرم بیام سرم رو وصل کنم، اگر نشد عصر میام. بهرحال قبلش خبر میدم.

مهرآفرین با لبخند گفت: لطف می‌کنی.

_: به خودم... برو. خداحافظ.

+: خداحافظ.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۰۰ ، ۲۲:۱۲
Shazze Negarin