ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

۶ مطلب در تیر ۱۴۰۱ ثبت شده است

سلام سلام 

شبتون پر از خوابهای خوش رنگی رنگی 

 

 

دنیا با بغض جلوی کشوی لباسهایش نشست. یک دست تاپ شلوارک با حرص بیرون کشید. جهان دست روی دست او گذاشت و با مهربانی گفت: آروم باش. اگر نخوای با من بیای هیچکس مجبورت نمی‌کنه.

دنیا سر برداشت و نگاهش کرد. جهان عاقلترین پسری بود که به عمرش دیده بود. رو گرداند. کشو را آرام بست و به نجوا گفت: نه. خوبم. میام.

به آرامی برخاست. یک ساک کوچک برداشت. لباسها و وسایل شخصی را در آن گذاشت و از اتاق بیرون رفت.

لعیا هم در آغوشش گرفت. عرفان با خنده گفت: راه دوری نمیره ها! خونه‌ی عمه‌ی جهان دو تا خیابون با اینجا فاصله داره.

ولی خودش هم پیش آمد. جهان را در آغوش گرفت و گفت: خیلی خوشحالم که واقعنی داداش شدیم.

جهان ضربه‌ی دوستانه‌ای به پشت او زد و گفت: منم خوشحالم.

بالاخره خداحافظی تمام شد و جهان و دنیا بیرون رفتند. هوای خنک شبانه به صورت خیس از اشک دنیا خورد. نفس عمیقی کشید و نگاهی به خانه انداخت. بعد سوار ماشین جهان شد.

با صدایی گرفته گفت: سه هفته پیش اصلاً نمی‌دونستم تو وجود داری. حتی نمی‌دونستم که دارم همراه لعیا به اردو میرم. لعیا می‌گفت داریم با همکلاسیا میریم. اردوی خداحافظیه. می‌خواست با عرفان خداحافظی کنه و هرطور که بتونه از قلبش بیرونش کنه.

جهان ماشین را روشن کرد و با خنده گفت: و همه چی طبق برنامه پیش رفت.

دنیا پوزخندی زد و گفت: کاملاً مطابق برنامه. طفلکی ساناز رو بگو! حتی تالار هم رزرو کرده بودن.

جهان توی آینه نگاهی به پشت سرش انداخت. خیابان را دور زد و گفت: براش خیلی بهتر شد. دیروز مهران گفت ازش خواستگاری کرده. خانواده‌ی ساناز گفتن که چند جلسه باهم صحبت کنن ببینن به توافق می‌رسن یا نه.

دنیا با شگفتی گفت: به این سرعت! کاش یه کم صبر می‌کرد. ساناز به زمان احتیاج داره تا بتونه از ضربه‌ای که خورده دوباره سر پا بشه. من که گفتم به مهران بگی اصلاً عجله نکنه.

_: بهش گفتم. ولی گفت یه بار صبر کرده و نزدیک بود ساناز از دستش بره. این بار حرفش رو می‌زنه ولی هرطور که ساناز بخواد بهش زمان میده. ساناز هم بهش گفته که فعلاً هیچ چیز رو قطعی نمی‌کنه و گفته که باید با تو هم دوباره صحبت کنه. منم گفتم وقتی مراسم خودمون تموم شد ازت براشون وقت مشاوره می‌گیرم.

 دنیا خندید و گفت: تو عمرم کسی اینطوری روم حساب نکرده بود.

_: کارت خوب بوده. خیلی خوب.

+: خدا رو شکر. امیدوارم صابر هم حالش خوب باشه.

_: صابر حالش از ساناز خیلی بهتره. داره برای فوق می‌خونه.

+: به ظاهر سفت و محکمش نگاه نکن. تو دلش این‌قدرا هم خونسرد نیست. اونم ضربه‌ی بدی خورده. گیج شده. خوبه که به درس پناه برده. بهش کمک می‌کنه که راحتتر از بحران بگذره.

_: می‌دونستی خیلی جیگری خانم روانشناس؟

+: نه نمی‌دونستم. تا حالا کسی بهم نگفته بود.

_: عشق منی.

+: چرا؟

جهان بلند خندید و پرسید: الان این جواب من بود؟ چرا؟ به جای این که بگی منم دوستت دارم... بگی منم عاشقتم... چرا؟؟؟ همین؟

+: خب منم دوستت دارم. منم عاشقتم ولی دوست دارم بدونم تو چرا منو دوست داری؟

_: اول تو بگو چرا.

+: سوال من بود ها!

_: حالا...

+: خب اولش که راه افتادیم به طرف بندر... تو اون جمع به نظرم از بقیه عاقلتر بودی. رفتارت متین بود.

_: مرسی... دیگه؟

+: خوش تیپ هم هستی.

_: ای جان... بعد؟

+: ناهار و قرص رو که برام آوردی دیگه تیر خلاص بود. همون اول عاشقت شدم.

جهان کناری پارک کرد و در حالی که می‌خندید گفت: نمیشه. راه نداره. مجبورم همین جا ببوسمت. خوبه که تاریکه کسی نمی‌بینه. با تشکر از شهرداری که چراغهای این قسمت سوخته.

کمربندش را باز کرد. به طرف دنیا برگشت. او را در آغوش کشید. بعد از این که لبهایش را نرم و طولانی بوسید، سر او را روی شانه‌اش گذاشت. در حالی که گونه‌اش را به موهای او می‌سایید گفت: من یه دختری رو دیدم که نگاه نافذ و دقیقی داشت. مرموز و جذاب و زیبا بود. دلم خواست کشفش کنم. یه کم که معاشرت کردیم دیدم هر لحظه برام جذابتر میشه. طوری که خیلی زود دیدم بدجوری بیتابش هستم. دلم می‌خواد همیشه کنارم باشه.

کمی بعد نفس عمیقی کشید و او را رها کرد. دوباره راه افتادند. راهی نبود و خیلی زود رسیدند. جهان بی‌سروصدا در را باز کرد و وارد شدند. همان توی راهرو دری را باز کرد و به نجوا گفت: اینجا اتاق منه. خوش اومدی.

چراغ را روشن کرد و گفت: میرم ماشین رو بذارم تو گاراژ. زود میام.

دنیا با دیدن کف اتاق که پر از پرهای گل سرخ بود گفت: وای.... جهان...

جهان لبخندی زد. گونه‌ی او را بوسید و دوباره گفت: زود میام.

دنیا با شگفتی قدمی پیش گذاشت. کیفش را روی صندلی جلوی میز تحریر رها کرد و به کف اتاق که  با پرهای گل پوشیده شده بود نگاه کرد. یک گلدان پر از گل هم روی میز تحریر قرار داشت. آرام گلها را نوازش کرد. دست پشت سرش برد و لباس سنگینش را بیرون آورد. تاپ شلوارکش را پوشید. به سرویس بهداشتی رفت. وقتی برگشت جهان داشت کتش را آویزان می‌کرد. با لبخند به طرف او چرخید و گفت: به خونه خوش اومدی.

دنیا در آغوش او جای گرفت و زیر لب تشکر کرد.

۱۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۰۱ ، ۲۲:۵۹
Shazze Negarin

سلام به روی ماهتون

شبتون پر از رویاهای طلایی :)

 

 

 

چهار نفری به آزمایشگاه رفته بودند. عرفان قوطی را بالا گرفت و گفت: من اگه تو این تف کنم چی میشه؟ بهتر نیست؟ تفکیک از مبدأ. چرا باید بذارم این همه راه طی کنه کثیف بشه و اینا...

لعیا لب به دندان گزید و با خجالت گفت: وای عرفان زشته. یواشتر!

جهان گفت: ببین بنظرم بگیر زیر شیر آب پرش کن. خیلی بهتره. تر و تمیز.

زن متصدی که از مسخره‌بازی عرفان خنده‌اش گرفته بود گفت: آقا نوبت شماست.

عرفان دستش را تا نزدیک ابرویش بالا آورد و گفت: چشم.

بعد رو به دنیا و لعیا و جهان گفت: ما هم رفتیم خداحافظ. خوبی بدی چیزی دیدین خواستین حلال کنین. نخواستین هم برمی‌گردم از دلتون بیرون می‌کشم.

لعیا با خنده او را به طرف دستشویی هل داد.

=: هی وای من. دست بزن هم داشتی؟ بنظرم از همین جا برگردم. چکاریه آخه؟

جهان گفت: بسه عرفان برو دیگه. یه جماعت علاف تو ان.

عرفان آهی کشید و به طرف دستشویی رفت. کمی بعد با قوطی برگشت و آن را سر جایش گذاشت. در مرحله‌ی بعدی هم کلی جیغ و داد سر آزمایش خون به راه انداخت. همه‌ی حاضرین را به خنده انداخته بود.

=: ها! اینه! بابا دارین عروس دوماد میشین بسلامتی. چیه با این قیافه‌های دور از جونتون مادرمرده امدین؟ بگین بخندین خوش باشین. دیگه معلوم نیست اون طرف این هندونه‌ی دربسته چی باشه. اگه الان نخندین از دستتون رفته. از ما گفتن!

 

قرار عقد و جشن بله برون دو خواهر را برای یک روز گذاشتند. خوبیش این بود که خانواده‌ی عرفان، سکوت خانواده‌ی دخترها و جهان را کاملاً جبران می‌کردند و جشنشان بسیار شاد و خاطره‌انگیز شد. این‌قدر زدند و خواندند و رقصیدند و شوخی کردند که یک محله را به شور انداختند.

آخر شب که مهمانها یکی یکی می‌رفتند، جهان و عرفان به بهانه‌ی کمک ماندند. جهان یک صندلی ناهارخوری را برداشت و در حالی که به جای اصلیش برمی‌گرداند از عرفان پرسید: همه مهمونات رفتن خونه‌ات؟

عرفان یک گلدان برگ سبز بزرگ از دم در برداشت و بلند پرسید: ماماااان... اینو کجا بذارم؟

بعد رو به جهان گفت: ها خدا رو شکر، همخونه‌ام رفته، راحت بودن. دیگه حالا مثل ساردین کنار هم می‌خوابن. طوری نیست.

مادر لعیا با نگرانی گفت: مادر تو چرا این گلدون سنگین رو گرفتی دستت داری حرف می‌زنی؟ بذارش زمین.

=: مسئله همینه. کجا بذارم؟

=: اونجا زیر نورگیر. برو برو اون طرف. لعیا جاش رو نشونش بده. کاش پدر و مادرت همین جا می‌موندن. زشت شد این جماعت تو خونه‌ی کوچیک دانشجویی.

جهان گفت: اونی که اینجا می‌مونه خودشه. از اون داماداست که شب خواستگاری احتیاطی پیژامه همراهشونه.

عرفان با خنده گفت: خودت که بدتری. واسه چی داری این همه خوش‌خدمتی می‌کنی؟

_: واسه این که کارا تموم بشن زنمو بردارم ببرم خونمون، مزاحم شما و عیال مربوطه نباشم.

مامان ابرویی بالا انداخت و گفت: من و باباشون هم کشک! تو بی‌زحمت عرفان رو بردار ببر خونتون. تو خونه‌اش جا نیست بخوابه.

عرفان گفت: مامان‌جان جسارته ها... ولی قبل از این که اون دو تا عقدنامه امضاء بشن باید فکر این وقتا رو می‌کردین. من امشب پاشم برم خونه‌ی عمه‌ی جهان چه خاکی به سرم بریزم؟ عمه‌خانم چی میگه؟ پسره با کلی آواز و دایره دنبک زن گرفته که آخر شب با یه نره خر بیاد خونه؟ حالا شب بگیم خدا بخواد خوابیده، صبح سر صبحونه به جای دنیا منو ببینه خوف نمی‌کنه؟

بابا که حسابی از شلوغی خانه خسته شده بود، با خنده‌ای فروخورده سری به تأسف تکان داد.

عرفان رو به او کرد و با لحنی حق به جانب پرسید: دروغ میگم باباجان؟ اصلاً خدا رو خوش میاد؟

و چون جوابی نگرفت رو به جهان تشر زد: دست بجنبون پسر. نمی‌بینی بابا خسته است؟ زود تمومش کنیم بریم بخوابیم دیگه!

مامان با خنده گفت: از جواب که کم نمیاری شکر خدا. بسه دیگه! بسه. باقیش باشه فردا. دنیا جمع کن برو. فردا زود میای ها! نخوابی تا ظهر، جلوی عمه‌ی جهان آبروی منو ببری!

رفته رفته خنده‌اش به بغضی ناخوانده آلوده شد. رو گرداند تا کسی اشکش را نبیند. با عجله به طرف آشپزخانه رفت و گفت: بسه بسه. برین بخوابین.

جلوی ظرفشویی ایستاد و در حالی که تند تند بشقابها را کف مالی می‌کرد بلند گفت: برین دیگه دیره.

دنیا با ناراحتی زمزمه کرد: گریه شد. من نمیام جهان. تو برو.

بابا از جا برخاست و در حالی که به اتاقش می‌رفت با لحنی دل‌گرفته گفت: آخرش که چی؟ امشب نری، فردا باید بری. بالاخره که زن باید پیش شوهرش باشه. برو باباجان.

عرفان نگاهی به جمع انداخت و زیر لب گفت: انگار خراب کردم.

جهان غرید: مثل همیشه.

و به آشپزخانه رفت. بشقاب و اسکاچ را از دست مامان گرفت و کنار گذاشت. دستی پرنوازش به شانه‌ی او کشید و با مهربانی گفت: آروم باشین. شما هم خسته‌این. برین استراحت کنین. من قول میدم از حالا تا آخرین نفسم مواظب دنیا باشم. از شما هم جداش نمی‌کنم. دنیا دختر شما هست و دخترتون هم می‌مونه. فقط وارد یه مرحله‌ی جدید شده. مثل اولین قدمی که راه رفت، مثل اول دبستانش، مثل دانشجو شدنش، اینم یکی مثل بقیه. ما به دعای خیر شما احتیاج داریم.

مامان دستهایش را شست. خیلی سعی کرد که بغضش نترکد. ولی بالاخره ترکید. جهان با مهربانی در آغوشش گرفت و اجازه داد اشکهایش را بریزد.

عرفان در حالی که مبل سنگینی را سر جایش می‌گذاشت و از اپن آشپزخانه آنها را می‌پایید، زیر لب غر زد: ای بابا! چه دوماد قندونی! خرحمالیش با منه، ناز و نازکشیش با ایشون... جمع کن پسر پاشو برو خونتون... نصف شبه می‌خوایم بخوابیم.

البته نازکشی جهان هم خیلی طول نکشید. مامان بعد از چند لحظه عقب کشید و در حالی که عذرخواهی می‌کرد صورتش را توی ظرفشویی شست.

دنیا هم جلو آمد. محکم بغلش کرد و قول داد که صبح زود برای کمک برگردد.

مامان در حالی که او را پس میزد و از آشپزخونه بیرون می‌رفت نالید: نمی‌خواد مادرجون، هممون خیلی خسته‌ایم. چکار داریم اول صبح؟ این خانمه گفت ساعت ده ونیم میاد ظرفا رو بشوره. اتاقا هم که تقریباً مرتب شد. برای ناهار بیاین دور هم باشیم.

جهان از تغییر موضع او فروخورده خندید و باعث شد دنیا هم خنده‌اش بگیرد.

باهم به هال برگشتند. بابا هم بعد از تعویض لباس با پیژامه دوباره آمد. دنیا او را هم بوسید و با چشمهای اشکی خداحافظی کرد. ولی بابا به شدت سعی کرد لبخند خود را حفظ کند. او را پس زد و گفت: برو بچه. برو فسقلی. دو ساعته شوهرت سر پا وایساده. لباساتو جمع کن برو. بزرگ شده واسه من!

و خندید... یا حداقل تلاش خودش را کرد. رو گرداند و در حالی که به طرف اتاقش برمی‌گشت، دستش را به نشانه‌ی خداحافظی بالا برد و گفت: خداحافظ. شبتون بخیر.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۰۱ ، ۰۰:۲۶
Shazze Negarin

سلام :)

شبتون پر از رویاهای طلایی :)

 

 

لعیا از خوشحالی روی پا بند نبود. گفت: وای دنیا باید لباس بخریم. نفری حداقل دو دست لازم داریم. بیا بریم خرید.

دنیا با لبخند نگاهش کرد. مدتها بود که لعیا را اینقدر خوشحال ندیده نبود.

جهان گفت: من با اجازتون برم بخوابم. خیلی خسته‌ام.

عرفان گفت: برو داداش. من حواسم به هردوشون هست. خیالت راحت.

با کمک نقشه به یک فروشگاه بزرگ رفتند. تا آخر شب از این مغازه به آن مغازه سر کشیدند و بالاخره لباسهای زیبایی خریدند.

دیروقت شام خوردند و به مهمانسرا برگشتند.

صبح زود دنیا با ضربه‌هایی که به در اتاق می‌خورد از خواب پرید. نگاهی به لعیا انداخت. خواب خواب بود. برخاست. لای در اتاق را باز کرد. جهان با لبخند گفت: سلام. صبح بخیر.

دنیا خواب‌آلوده خندید و سلام کرد. ناز نگاهش دل جهان را لرزاند.

_: ببخشید بیدارت کردم. گفتم آخرین طلوع سفرمون رو از دست ندی.

+: وای مرسی! الان حاضر میشم.

_: پایین منتظرم.

دنیا در حالی که با عجله آماده میشد سعی کرد لعیا را هم بیدار کند، اما موفق نشد. بالاخره شالش را پیچید و از اتاق بیرون رفت. جهان روی مبلهای لابی نشسته بود و توی گوشی می‌چرخید. با دیدن او برخاست و گوشی را توی جیبش گذاشت.

کوچه در گرگ و میش سحری ساکت و وهم آلود بود. دنیا و جهان دست در دست هم به راه افتادند. این بار کلی عکس دو نفره گرفتند تا بالاخره به دریا رسیدند. درست در آخرین لحظه قبل از طلوع آفتاب به دریا رسیدند و از دور طلوع را تماشا کردند.

+: وای جهان متشکرم! نزدیک بود خواب بمونم.

جهان خندید. دست دور شانه‌های او حلقه کرد و گفت: ‌می‌دونستم دلت می‌خواد ببینی.

 

نزدیک ظهر دوباره سوار مینی‌بوس کهنه شده و راه برگشت را در پیش گرفتند. راهی که شباهتی به وقت آمدن نداشت. صابر و ساناز جدا از هم نشسته بودند. ساناز دلگیر و صابر غرق فکر بود. مهران هم که از جدایی آنها باخبر شده بود، دوباره داشت به ساناز فکر می‌کرد.

لعیا و عرفان سر در گوش هم با هیجان حرف می‌زدند و گهگاه صدای خنده‌هایشان ماشین را پر می‌کرد.

جهان و دنیا اما در کنار هم آرام نشسته بودند. جهان دست دنیا را بین دو دستش گرفته بود و با انگشتانش بازی می‌کرد. دنیا از پنجره به بیرون چشم دوخته بود و به اتفاقات عجیب این سفر فکر می‌کرد.

آخر شب بود که رسیدند. پدر لعیا و دنیا به استقبالشان آمد. با دیدن جهان با خوشحالی جلو رفت و در آغوشش گرفت.

عرفان عقب ایستاده بود و غرغرکنان زمزمه می‌کرد: همه جهان رو از من بیشتر دوست دارن.

لعیا زیر لب تشر زد: تو پا پیش بذار، می‌سپرم زود بغلت کنه.

عرفان دو دستش را روی چشمهایش گذاشت و گفت: چشم. چشم.

دو روز بعد آقای افخمی به همراه همسر و خواهرش، همینطور مادر جهان و شوهرش برای خواستگاری آمدند.

جوّ عجیب و سنگینی بود. جمله‌ها کوتاه و رسمی. خیلی زود درباره‌ی مهریه و تاریخ عقد به توافق رسیدند. حتی از عروس و داماد هم نخواستند که باهم صحبت کنند. هنوز یک ساعت نشده بود که همه عزم رفتن کردند.

همین که بیرون رفتند مامان نفس عمیقی کشید و گفت: طفلکی جهان. دلم براش می‌سوزه. باز خدا رو شکر پدر و مادرش قبول کردن که باهم برای خواستگاری بیان ولی خیلی غم‌انگیز بود.

 

اما هفته‌ی بعد مراسم خواستگاری دیگری داشتند که هیچ شباهتی به قبلی نداشت. خانواده‌ی عرفان شامل پدر و مادر و خواهر و برادر و مادربزرگ و پدربزرگ و خاله همه باهم آمده بودند تا با خانواده‌ی عروس غریبه از نزدیک آشنا شوند. همگی مثل عرفان بذله‌گو و پر سروصدا بودند.

از این طرف مادر لعیا کسی را دعوت نکرده بود تا اگر این خواستگار ناآشنا به نتیجه نرسید، حرف و حدیثی پیش نیاید. فقط جهان به عنوان داماد خانواده و دوست عرفان آمده بود.

مهمانها باهم وارد شدند و از همان دم در این‌قدر شلوغی و صدا و عطرهای مختلف به همراه آوردند که مامان احساس سرگیجه می‌کرد.

بابا هم با دقت با یکی یکی آشنا میشد و آنها را زیر ذره‌بین بررسی می‌کرد.

جهان کنار دیوار ایستاده بود و بازوی دنیا را توی دستش می‌فشرد. وقتی جیران از جلویش رد شد و دید احساسی که به او داشته است دیگر ندارد، نفسی به راحتی کشید. این سالها همیشه از فکر عشق ممنوعه‌اش عذاب می‌کشید و امروز خیلی خیلی خیالش راحت شده بود. حتی وقتی جیران همراه بقیه بلند بلند حرف میزد و بگو بخند می‌کرد حسی به او نداشت. برعکس وقتی دنیا جلوی مهمانها پیش دستی گذاشت و دوباره کنار او برگشت، قلبش پر از شادی و آرامش شد.

دنیا هم با شگفتی شلوغی مراسم را تماشا می‌کرد. لعیا چای آورد و او بشقاب گذاشت و شیرینی را دور گرداند. بعد کنار جهان برگشت. سر پیش آورد و با خنده گفت: اوووه! خدا به لعیا صبر بده. چقدر سر و صدا می‌کنن!

جهان خندید و گفت: همشون عین عرفان هستن. سروصداشون زیاده ولی دلشون پاکه. نگران نباش.

همینطور هم بود. مهمانها از ساعت پنج عصر آمدند و نزدیک نیمه شب بعد از کلی بحث و بررسی که به توافق دو جانبه منتهی شد، بالاخره از در بیرون رفتند.

ساعت حدود نه شب با اشاره‌ی بابا جهان به یک رستوران شام سفارش داد و وقتی رسید دور هم خوردند.

آخر شب وقتی که بالاخره از در بیرون رفتند خانواده‌ی لعیا هم می‌خندیدند. خانواده‌ی عرفان خیلی ساده و بی‌شیله پیله بودند. فقط سر و صدا و جمعیتشان زیاد بود که لعیا مشکلی نداشت. مهم این بود که بالاخره بعد از شش سال رسماً با عرفان نامزد شد و حلقه‌ی نشانی که همراهشان آورده بودند به انگشت دست چپش نشست.

جهان زیر گوش دنیا گفت: ما هنوز حلقه نداریم.

+: باشه برای مراسم بله برون.

_: بنظرم جشن بله برون که هیچی، حتی عروسی ما هم به اندازه‌ی خواستگاری عرفان هیاهو نداشته باشه.

دنیا بلند خندید و دست او را محکم فشرد.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۰۱ ، ۲۲:۱۹
Shazze Negarin

سلامی به گرمی این روزها :)

 

 

دنیا کمی از آبش نوشید و شروع به صحبت کرد. صابر با بی‌خیالی پیتزا می‌خورد اما ساناز با تکه‌های کاهو بازی می‌کرد و می‌لرزید.

ساعتی بعد هر دو قانع شده بودند که چاره‌ای جز جدایی ندارند. حلقه‌هایشان را بهم پس دادند. صابر به مادرش زنگ زد و با کمی مقدمه‌چینی ماجرا را برایش تعریف کرد. بعد هم با چهره‌ای گرفته خداحافظی کرد و از جمع جدا شد.

ساناز اما نتوانست آرام بماند. وقتی به مادرش زنگ زد بغضش ترکید. برخاست و به گوشه‌ای خلوت رفت و گریه‌کنان داستان را برای مادرش گفت.

جهان ظرف سالاد دست نخورده‌ی ساناز را پیش کشید. یک کاهو برداشت و گفت: سخته ولی اجتناب ناپذیره.

دنیا روی میز با انگشت خطوط فرضی کشید و گفت: ‌می‌ترسم که اشتباه کرده باشیم.

_: ما فقط خودشون رو با خودشون روبرو کردیم. چیزی رو که داشتیم می‌دیدیم نشونشون دادیم و اجازه دادیم خودشون تصمیم بگیرن.

دنیا سری به تأیید تکان داد و حرفی نزد.

_: صابر گفت یه شماره کارت و یه مبلغ هم بگی.

+: جدا کردن آدما دستخوش نمی‌خواد.

_: ازدواج می‌کردن بعد از چند سال جدا می‌شدن خوب بود؟

دنیا از جا برخاست و گفت: بهرحال پول نمی‌خوام. هنوز مشغول کارآموزیم.

_: نگران ساناز نباش. مهران دوسش داره.

+: نگران نیستم. به مهران بگو چند ماه صبر کنه.

_: باشه.

گوشی دنیا زنگ خورد. لعیا بود. با هیجان گفت: سلام دنیا خوبی؟ کجایی؟

دنیا گیج و خسته از اتفاقات دور و برش گفت: سلام. خوبم. تو پاساژ.

=: آخ جون. ببین لوکیشن می‌فرستم بیا کنار دریا. یه سورپریز عالی برات دارم.

دنیا چشمهایش را بست. مغزش داشت منفجر میشد. تحمل یک خبر دیگر را نداشت. لعیا اما منتظر جواب او نماند و با گفتن "فعلاً" قطع کرد.

با جهان به جایی که لعیا گفته بود رفتند. با رسیدنشان لعیا جلو آمد. دنیا را در آغوش کشید و جیغ جیغ کنان گفت: وای دنیا جیران مامان باباشو راضی کرد. دارن میان کرمون تا درباره‌ی ما تحقیق کنن. دارن میان خواستگاری. دارم از خوشحالی میمیرم. باورم نمیشد که بالاخره این اتفاق بیفته. واییییی.... خدا کنه همه ازمون تعریف کنن.

بی‌وقفه داشت حرف میزد اما دنیا کم کم دیگر نمی‌شنید. فقط این را فهمید که عرفان بالاخره می‌خواهد خواستگاری بکند. وقتی بعد از ربع ساعت لعیا همه‌ی جیغهایش را زد و اشکهای شوقش را ریخت بالاخره او را رها کرد و با تردید پرسید: تو خوشحال نشدی؟

+: چرا چرا. خیلی. مبارکت باشه.

=: بنظر خیلی خوشحال نمی‌رسی. طوری شده؟

دنیا نگاهی به جهان انداخت و گفت: چرا به من نگفته بودی که جهان پسر آقای افخمیه؟

عرفان گفت: برای این که جهان با پدرش ارتباطی نداره. پیش عمه‌اش زندگی می‌کنه.

جهان به تندی گفت: ارتباط دارم. عمه‌ام تنهاست. بچه نداره. اونجا زندگی می‌کنم.

عرفان شانه‌ای بالا انداخت و گفت: حالا هرچی.

دنیا گفت: ارتباط داره. همین امروز صبح بهش زنگ زده.

لعیا متعجب پرسید: خب که چی؟

جهان به آرامی گفت: خواهش کردم برای امر خیر به آقای ناظری زنگ بزنه.

عرفان چند بار پلک زد. بعد یک دفعه خیز برداشت. یقه‌ی جهان را گرفت و داد زد: تو چکار کردی؟ نامرد نالوطی تو محرم راز من بودی. می‌دونستی که دوسش دارم. ‌می‌دونستی که دوستم داره. برای چی این کار رو کردی؟

دنیا بازوی جهان را گرفت و رو به عرفان گفت: هی هی هی... آروم باش. بابا دو تا دختر داره. از دومی خواستگاری کرد.

عرفان با تردید یقه‌ی جهان را رها کرد. چند لحظه به دنیا نگاه کرد. بعد یقه‌ی جهان را صاف کرد و بالاخره پرسید: واقعاً؟

لعیا قاه قاه خندید و گفت: وای چه بامزه! وای دنیا برات خیلی خوشحالم. مبارکتون باشه. مبارکتون باشه. به پای هم پیر شین.

دنیا با لحنی گرفته گفت: یو تو!

لعیا به تندی پرسید: دنیا چی شده؟ اگر راضی نیستی می‌تونی بگی نه. درسته که بابا از آقای افخمی خیلی خوشش میاد ولی تو مجبور نیستی آینده‌ات رو فدای دوستی اونا بکنی. ببین من حتی به عموناصر هم گفتم نه. درسته بابا ناراحت شد ولی به ما اجبار نمی‌کنه. درست فکر کن. حتی منم جهان رو تأیید می‌کنم. از عرفان بپرس که چقدر پسر خوبیه. همه اینا هست ولی تو با خیال راحت با دل و عقل خودت تصمیم بگیر.

دنیا همان‌طور غرق فکر نگاهش کرد و جوابی نداد.

جهان گفت: بچه‌ها... غروب رو از دست ندین. نگران دنیا هم نباشین. یه کم شوکه شده. طول می‌کشه تا با خودش کنار بیاد.

عرفان خندید و گفت: بهرحال مبارکت باشه خواهرزن، زن داداش.

دنیا پوزخندی زد و آرام گفت: ممنون.

عرفان رو به دریا کرد و گفت: جهان صبح بهم گفتی اینجا دعا کن. دیدی چطور مستجاب شد؟ حالا برای خوشبختی هر چهار تامون دعا کنیم.

دنیا احساس ضعف و خستگی می‌کرد. دور و بر نیمکتی نبود که بنشیند. کنار جهان ایستاد؛ بازویش را گرفت و به شانه‌اش تکیه کرد. جهان دست دور بازوهای او حلقه کرد و نفس عمیقی کشید.

خورشید با شکوه و عظمت بر دل دریا نشست و رد سرخی بر پهنه‌ی آبی دریا و آسمان بر جا گذاشت.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۰۱ ، ۲۲:۳۸
Shazze Negarin

سلام عزیزانم

شب مهمونی بودم. چایی قهوه خوردم، خواب از سرم پریده. یاد جوانی کردم که سر شب بچه ها رو خواب می کردم و بعد تا سحر به نوشتن و وب گردی می گذشت :)) 

 

 

 

دنیا جلوی پنجره، روی یک نیمکت چوبی نشست. جهان به جای این که روبرویش بنشیند، کنارش نشست و منو را برداشت.

دنیا ناباورانه فکر کرد: واقعاً از من خواستگاری کرده؟ واقعاً پسر آقای افخمیه؟ چرا لعیا تا حالا نگفته بود که پسر آقای افخمیه؟

غرق فکر با انگشت روی میز خطوط فرضی کشید.

جهان منو را جلویش گرفت و گفت: میگو هم سوخاری داره هم کبابی.

دنیا بدون این که نگاهش را از میز بگیرد، گفت: سوخاری با سالاد فصل با اسپرایت.

جهان سرش را جلو آورد و بیخ گوشش لب زد: خوبی؟ قهری الان؟

نفس گرمش به صورتش خورد. دنیا چشم بست و آرام گفت: برو عقب.

جهان عقب رفت و گفت: تا الان که خوب بودی. داشتی می‌خندیدی.

دنیا نفس عمیقی کشید و بدون این که سر بردارد گفت: الان هم خوبم.

جهان خندید. از جا برخاست و گفت: میرم سفارش بدم.

چند لحظه بعد با فیش سفارشش برگشت و دوباره کنار دنیا روی نیمکت نشست. گوشی دنیا زنگ خورد. آن را از جیب مانتویش بیرون آورد و نگاه کرد. مامان بود.

+: سلام مامان.

=: سلام مادر. وای خدا منو بکشه. چی بهت گفتم!

دنیا چشم بست. چی گفته بود؟ قضیه‌ی خواستگاری از بیخ و بن اشتباه بود؟ دلش می‌خواست به جهان بگوید کمی آن طرفتر بنشیند. اگر بین جهان و پنجره گیر نیفتاده بود، برمی‌خاست و بیرون از رستوران با مادرش حرف میزد.

مامان بدون این که منتظر جواب او بماند ادامه داد: الان با بابات حرف زدم. میگه مهران نبود. جهان بود. مهران پارسال شاگرد بابات بود. پونزده شونزده سالشه. من فکر می‌کردم بیشتره. جهان همکلاسی لعیاست. تو گفتی مهران دارین؟ الان چی شد؟ قاطی نشده؟ به کسی که چیزی نگفتی؟

چشم بست. بوی ادوکلن جهان را نفس کشید. آرام لب زد: طوری نشده.

مامان با خوشحالی گفت: خب خدا رو شکر. خب حالا جهان رو دیدی؟ می‌شناسی؟ اگه ندیدیش از لعیا بپرس ببین کدومه.

+: می‌شناسم.

=: چه خوب. چه شکلیه؟ سر و شکلش مناسبه؟ از قیافش خوشت میاد؟

+: خوبه.

=: خب خدا رو شکر.... ببین... من هیچی از این ماجرا به لعیا نگفتم. گفتم شاید طفلکم ناراحت بشه. نه که از تو بزرگتره... حالا البته اگر خیلی دلش می‌خواست بنده خدا امیر رو رد نمی‌کرد. چه می‌دونم. خدا می‌دونه تو دلش چی می‌گذره. حرف که نمی‌زنه. به تو چیزی نگفته؟

+: نمی‌دونم.

=: ها... خلاصه خودت یه جوری بهش بگو. وای دنیا... آقای افخمی نمی‌دونی چقدر خوشحال بود. به بابات گفته اگر دنیا قبول کنه، یکی از واحدای آپارتمانی که دارم می‌سازم رو میدم جهان که مهر دنیا کنه. بابات هم خیلی خوشحاله. خدا کنه تو هم خوشت بیاد. پسر که معلومه پسندیده که حتی صبر نکرده برگردین بعد به باباش بگه. وای دم در دارن زنگ می‌زنن. برم ببینم کیه. خلاصه خوب فکراتو بکن. خداحافظ.

+: خداحافظ.

قطع کرد و گوشی را دوباره توی جیبش سر داد. هر چقدر مامان هیجان داشت و خوشحال بود، دنیا احساس گیجی می‌کرد. صدای آهنگ بلند رستوران هم روی اعصابش بود. بی‌حوصله غر زد: چقدر صداش بلنده!

جهان برخاست و گفت: میگم کمش کنه.

دنیا از گوشه‌ی چشم به جای خالی او نگاه کرد و فکر کرد: عین این خزبازیای عاشق پیشه‌ها. حالا اگر جلوی راهم ننشسته بود، خودم می‌رفتم می‌گفتم.

صدای آهنگ کم شد. غذایشان هم رسید.

_: برای خودم میگو کبابی سفارش دادم. از هر دو امتحان کن، هرکدوم دوست داشتی بخور.

دنیا با گیجی فکر کرد: چرا اینجوری می‌کنه؟ این اداها چیه؟

بدون این که به او نگاه کند، بشقاب میگو سوخاری را پیش کشید و گفت: نه همین خوبه. ممنون.

غرق فکر یک لقمه خورد.

_: کبابش خوبه. سوخاریش چطوره؟

دنیا هیچی از طعم غذا نفهمیده بود ولی برای این که جهان ادامه ندهد، زیر لب گفت: خوبه.

جهان با تردید به او نگاه کرد. تا قبل از خواستگاری داشت خیلی خوش می‌گذشت. به نظر می‌آمد که دنیا هم از بودن کنار او خوشحال است. حتی الان هم توی راه خوب بود. ولی از وقتی که توی رستوران نشسته بود انگار کشتیهایش غرق شده و دیگر نمی‌خواست حرف بزند.

دست روی پشتی دراز کرد. گوشی‌اش را بالا گرفت و پرسید: یه سلفی بگیریم باهم؟

دنیا نالید: دارم غذا می‌خورم.

جهان گوشی را غلاف کرد و آرام گفت: باشه.

بقیه‌ی غذا را در سکوت خوردند و برخاستند. جهان حساب کرد و بیرون آمدند.

دنیا پرسید: بریم کنار دریا؟

جهان با تردید گفت: گرمه. می‌‌خوای تا نزدیک غروب بریم پاساژی جایی، بعد برای تماشای غروب بریم کنار دریا؟

+: بریم.

جهان تاکسی گرفت و نشانی یک پاساژ معتبر را داد. خودش هم عقب کنار دنیا نشست. دنیا اما کمی کنار کشید و از پنجره به بیرون خیره شد. باور نمی‌کرد که این اتفاق افتاده باشد. انگار داشت خواب میدید. مگر ممکن بود که آدم آرزوی به این بزرگی بکند و به این سرعت برآورده بشود؟ پس چرا برای لعیا نشده بود؟ اینقدر خوب بود که غیرواقعی به نظر می‌رسید.

پاساژ ساختمان بزرگ زیبایی با نمای سنگ گرانیت خاکستری و نوشته‌های قرمز بود. همین که از در شیشه‌ای گذشتند، خنکی کولر به استقبالشان آمد. دنیا بدون نگاه کردن به مغازه‌ها به طرف اولین نیمکت وسط سالن رفت و نشست. چشمهایش را بست و نفس عمیق کشید.

+: به صابر زنگ بزن بگو بیان اینجا باهم حرف بزنیم.

_: دنیا نمی‌خوای درباره‌ی خودمون حرف بزنیم؟

+: من الان شوکه‌ام. احتیاج به زمان دارم تا بتونم به خودم فکر کنم. به صابر زنگ بزن.

جهان آهی کشید و قبول کرد. به صابر زنگ زد. در فروشگاهی همان حوالی بودند و گفت می‌آیند.

بعد کمی به دنیا نزدیکتر شد. تقریباً بدون فاصله با او نشست. سرش را روی شانه‌ی دنیا خم کرد و همانطور که به مغازه‌های روبرویش نگاه می‌کرد گفت: تو از عرفان خیلی شاکی بودی. دلم نمی‌خواست فکر کنی که منم مثل عرفانم. وقتی ازت پرسیدم که آدم چه جوری می‌تونه به یکی قول بده که یه عمر کنارش می‌مونه، عصبانی شدی. گفتی انسان انس می‌گیره. دیدم یه روز نگذشته بهت انس گرفتم. دلم می‌خواد بیشتر بشناسمت؛ و دلم نمی‌خواد سابقه‌ای که ازش می‌ترسی برات تکرار بشه. اگر با عجله تصمیم گرفتم و باعث شد شوکه بشی، به خاطر این بود. من معذرت می‌خوام.

پروانه‌های رنگی در دل دنیا به پرواز در آمدند. جهان دلش نمی‌خواست زود ازدواج کند ولی به خاطر او از تمام تصمیمهای قطعی قبلی‌اش گذشته بود.

بی‌ربط پرسید: هیچی نخوابیدی نه؟

جهان از گوشه‌ی چشم نگاهش کرد و خندید.

دنیا آرام گفت: سرتو بذار رو شونه‌ام تا میان یه چرت بزن.

قبل از این که جمله‌اش به آخر برسد جهان سرش را روی شانه‌ی او رها کرد و از ته دلش گفت: ‌متشکرم.

عقالش زبر بود و کمی گونه‌ی دنیا را می‌خراشید. سرش را عقب کشید و فکر کرد که شبیه نامزدهای دیگر نیستند. شاید بقیه هم به هم شبیه نبودند. هرکسی قصه‌ی خودش را دارد.

کمی بعد از دور صابر و ساناز را دید. تکان کوچکی خورد و گفت: امدن.

جهان سر برداشت. چشم باز کرد و غر زد: چه وقت امدن بود؟ نمیشد یکی دو ساعت دیگه بیان؟

دنیا با خنده پرسید: یکی دو ساعت می‌خواستی کنار پاساژ بخوابی؟؟

جهان چشمهایش را مالید و گفت: یار در بر و کولر خنک و شهر غریب... چه اشکالی داشت؟

دنیا خندان از جا برخاست و به طرف صابر و ساناز رفت. جهان هم پیش آمد و گفت: بیاین بریم قسمت فودکورت، هم میز مذاکره باشه هم من قهوه بخورم. دارم از خواب می‌میرم.

دنیا چپ چپ نگاهش کرد و می‌خواستی صبح بخوابی.

جهان غر زد: همش تقصیر توئه.

صابر پرسید: مطمئنین که بین شما دو تا هیچی نیست؟

جهان گفت: نه مطمئن نیستم.

=: آخه دیشب گفتی خبری نیست.

ساناز گفت: از همون دیشب معلوم بود که باهمین. خوش باشین.

جهان لبخندی زد و گفت: ممنون. بریم بالا؟

صابر پرسید: فودکورت بالائه؟

جهان به تابلوی راهنمای پاساژ اشاره کرد و باهم به طرف پله‌های برقی رفتند. صابر اول رفت و بعد ساناز. جهان دست پشت دنیا گذاشت و گفت: برو دارمت.

دنیا با خنده گفت: من خوبم ها. از پله‌برقی نمی‌ترسم.

_: می‌دونم. تو درساتون بهتون یاد ندادن که اجازه بدین که مرد فکر کنه که بهش تکیه کردین؟

دنیا روی پله به طرف او چرخید. آرام و با لبخند زمزمه کرد: ببخشید.

جهان دست او را محکم گرفت و باهم از روی پله که به بالا رسیده بود، کنار رفتند.

دو طبقه‌ی دیگر را هم رفتند و به سالنی رسیدند که وسط پر از میز و دورش پر از انواع اغذیه و اشربه بود.

صابر گفت: ما ناهار نخوردیم. شما خوردین؟

جهان گفت: ما خوردیم. من قهوه می‌خوام. تو چی می‌خوری دنیا؟

دنیا به لحن ساده و پرمهر او لبخند زد.

+: تشنمه. آب می‌خوام.

_: باشه. دیگه؟

+: فعلاً هیچی. ممنون.

_: این همه خوراکی اینجاست!

+: تازه ناهار خوردیم. باشه بعد.

جهان سری به تأیید تکان داد و رفت. ساناز به طرف یکی از غرفه‌ها رفت و یک ظرف سالاد سزار گرفت. صابر هم جدا از او، از غرفه‌ای دیگر برای خودش پیتزا سفارش داد و آمد سر میز کنار دنیا و ساناز نشست.

با تحقیر نگاهی به ظرف سالاد ساناز انداخت و رو به دنیا گفت: غذا رو به آدم کوفت می‌کنه بس که همیشه باید هلثی و رژیمی باشه. واقعاً این کارش رو اعصابمه.

جهان با فنجان قهوه امریکانو و بطر آب معدنی برگشت. آب را جلوی دنیا گذاشت و در حالی که خودش می‌نشست گفت: امیدوارم مزاحم بحث خصوصیتون نباشم. اگر مزاحمم بگین برم سر میز کناری.

صابر دستش را به نشانه‌ی بی‌اهمیت بودن موضوع توی هوا تکان داد و گفت: کار ما از خصوصی گذشته، تو هم که همه چی رو می‌دونی. پیش زیدت بشین.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۰۱ ، ۰۲:۱۴
Shazze Negarin

سلام سلام

عصر تابستونیتون گرم و دلپذیر :)

 

جهان همه عکسها را برای او فرستاد و بعد هم با بی‌میلی یکی یکی را پاک کرد. یکی از عکسها را در حالی‌ گرفته بود که دنیا دستش را سایبان چشمهایش کرده بود.

_: این رو نگه دارم؟ ببین هیچی از قیافت معلوم نمیشه.

+: من و تو که می‌دونیم کیه.

_: عکسش خیلی هنری شده. حیفم میاد.

+: داری دبه می‌کنی.

جهان از لحن پر از ناز او فرو خورده خندید و رو گرداند.

دنیا سر برداشت و به بر صورت او که ته ریش و چفیه عقال داشت نگاه کرد. دلش ضعف رفت. به زحمت چشم از او گرفت و گفت: باشه نگهش دار.

جهان گوشیش را توی جیب دشداشه رها کرد. دستهایش را مشت کرد تا بی‌اجازه حرکتی نکنند. با صدایی خش دار گفت: مرسی.

فضا سنگین شده بود. هر دو حسش می‌کردند. جهان به قدمهایش شتاب داد بلکه زودتر کوچه طی شود. دنیا به دنبالش دوید ولی اعتراضی نکرد.

تا رسیدن به مهمانسرا هیچکدام حرفی نزدند. جهان کلیدهای اتاقها را گرفت و در سکوت بالا رفتند. قبل از این که دنیا در را باز کند، آرام و با احتیاط گفت: یه شماره کارت به من بده، بدهیمو برات واریز کنم.

جهان چشم از او گرفت. در حالی که توی اتاق خودش می‌رفت گفت: تو به من بدهی نداری.

در محکمتر از آن چه که می‌خواست پشت سرش بسته شد. دنیا تکانی خورد و زیر لب غر زد: چرا می‌زنی حالا؟

دنیا هم به اتاقش رفت. جادوی بینشان پریده بود. دوش گرفت. کلی هم با خودش جدل کرد که آدم با یک بار معاشرت عاشق نمی‌شود؛ و بالاخره وقتی قانع شد خوابش برد.

ساعت نزدیک سه بعدازظهر بود که با صدای زنگ تلفن از خواب پرید. خواب‌آلوده گوشیش را پیدا کرد. تا برسد قطع شده بود. نگاه کرد. چهار تماس بی‌جواب از مامان داشت. خواب از سرش پرید و با عجله شماره گرفت.

+: سلام مامان. ببخشید من خواب بودم.

=: سلام. ها... لعیا گفت که خوابی ولی دیدم دیر شده و هنوز بیدار نشدی نگران شدم.

+: نگران نباش. خوب خوبم. شما خوبین؟ بابا خوبن؟

=: همه خوبیم. دنیا بگو کی زنگ زده! اونم چه وقت؟ صبح ساعت هفت ونیم.

+: نمی‌دونم. من ساعت هفت تازه خوابم برد.

لب تخت نشست و به نخلهای تفتیده‌ی پشت پنجره نگاه کرد.

مامان با هیجان گفت: آقای افخمی بود.

دنیا دوباره جلوی کولر دراز کشید. آقای افخمی مرد محترمی بود که بابا خیلی دوستش داشت. هر سال اربعین ده روز روضه خوانی داشتند که دنیا هم معمولاً یکی دو شب شرکت می‌کرد.

+: به سلامتی. حالا هفت ونیم صبح چکار داشت؟

مامان با سرخوشی و شیطنتی که از او بعید بود گفت: آقامهران رو باید اونجا دیده باشی. اونم تو رو دیده و پسندیده. آقای افخمی هم خیلی خوشحال شد و فوری برای امر خیر به بابات زنگ زد.

+: مهران؟

=: بعله. دیدیش؟ باهات حرف زده؟

مهران را دیده بود. باهم حرفی نزده بودند. دلش گرفت. آرام گفت: باشه. کاری ندارین؟

مامان حیرتزده پرسید: همین؟ کاری ندارم؟ پس هیچی بهت نگفته.

+: نه نگفته. اصلاً باهم حرف نزدیم.

=: دیدیش؟ می‌دونی کی رو میگم؟

+: دیدمش.

مامان دوباره جان گرفت. با خوشحالی گفت: چقدر آقا و محجوبه که حرفی به خودت نزده. خیلی این خونواده خوبن. درست بهش فکر کن. وقتی برگشتین رسماً بیان خواستگاری و بعد جواب بدیم ان‌شاءالله.

+: چشم. من برم دیگه. ناهار نخوردم.

=: برو مادر برو بسلامت. اگه پول کم آوردی بگو برات بفرستم.

پوزخندی زد و گفت: نه متشکرم. دارم هنوز. خداحافظ.

=:  دنیا میگم تو پاساژا اونجا بگرد. اگر لباس خوبی برای خواستگاری دیدی بخر. پول هم خواستی بگو.

چهره‌ی جهان با آن چفیه و عقال و ته ریش پیش چشمش جان گرفت. بغض کرد. آرام گفت: چشم. خداحافظ.

=: برو قربونت برم. خداحافظ.

گوشی را روی تخت رها کرد. حالش گرفته شده بود. حتی قیافه‌ی مهران را هم درست به خاطر نمی‌آورد. فقط شنیده بود که یکی از همسفرها را مهران صدا می‌کردند.

از جا برخاست. ساکش را زیر و رو کرد. اگر جهان را ندیده بود از این خواستگاری خوشحال میشد. مهران را که نمی‌شناخت ولی طوری که بابا همیشه با احترام و علاقه از آقای افخمی حرف میزد باعث میشد که به عنوان یک مورد خوب به پسرش فکر کند.

یک مانتو شلوار نخی حاشیه‌دوزی شده‌ی سفید بیرون کشید. چروک بود ولی حوصله نداشت که اتو بزند. یک شال آبی بزرگ هم برداشت. همه را پوشید. نگاهی توی آینه انداخت. افتضاح بود. باید از اتوی لعیا استفاده می‌کرد. حتی دختری که شکست عشقی خورده بود هم اینطوری بیرون نمی‌رفت. او که شکستی هم نخورده بود. فقط خواستگار پیدا کرده بود. اشکالش این بود که به جهان هم نمی‌توانست بگوید. هنوز که بینشان حرفی نبود که بیاید و از خواستگارش بگوید و حساسیت او را تحریک کند.

دوباره نگاهی به سر تا پایش انداخت. نه. نمیشد اینطوری بیرون برود. اتو را برداشت که صدای در بلند شد. یک نفر با ضرباتی ریتمیک به در می‌کوبید.

اتو را روی لباسهای لعیا رها کرد و برخاست. در را باز کرد.

دست جهان توی هوا ماند. با لبخندی به پهنای صورت گفت: سلام! زنده‌ای هنوز؟ ده بار امدم رفتم دیدم هیچ صدایی نمیاد. بالاخره گفتم در بزنم بلکه بیدار بشی.

دنیا آرام جواب سلامش را داد. نگاهی خجالت زده به سر تا پای چروکش انداخت و پرسید: چی شده؟

_: من خوبم ولی تو گمونم از گشنگی ضعف کردی. بیا بریم ناهار بخوریم. سرچ کردم تو گوگل بهترین رستوران دریایی این اطراف کجاست. ماهی میگو دوست داری؟ ببین اگه خوشت نمیاد هم تو ذوقم نزن. یه جوری بگو مثلاً خیلی بهم برنخوره.

دنیا از لحن او خنده‌اش گرفت. سر برداشت و پرسید: چی زدی؟ راستشو بگو.

_: من هیچی. با عرفان زیادی گشتم روم تاثیر گذاشته. حالا بیا بریم ناهار میگم برات.

+: عرفان کجاست؟ نکنه لعیا رو ول کرده برگشته.

_: نه بابا نیومده. خیالت راحت. فقط صابر احوالتو پرسید. گفت قرار جلسه‌ی بعدی مشاوره رو بذاریم. گفتم بهرحال مجانی نمیشه. گفت باشه هرچی شد قبول.

دنیا فروخورده خندید و گفت: لباسام خیلی چروکه. بذار اتو کنم بیام.

جهان اما آستین او را کشید و با خوشی گفت: ولش کن بابا بیا بریم گشنمه.

+: باشه. بذار کفشمو بپوشم.

چند لحظه بعد هم قدم با او راه افتاد. بنظر می‌رسید جهان واقعاً می‌خواهد با او باشد. چی میشد اگر از خواستگارش می‌گفت؟

با کمی من‌من گفت: من خودم دنبال مشاوره‌ام.

جهان خندان پرسید: مشاوره؟ برای چی؟ با نامزدت دعوات شده؟

+: نه... نامزد که نیستیم هنوز... این مهران همکلاسیتون هست....

لبش را گاز گرفت. چی داشت می‌گفت؟

جهان جدی شد. به طرف او برگشت و پرسید: مهران چی؟ امده بهت حرفی زده؟ اون از کجا فهمیده که داری به اینا مشاوره میدی؟ دیشب شما رو دیده؟

+: نه. نمی‌دونم. اصلاً... ببین... این مهران فامیلش افخمیه دیگه... نه؟

جهان کلید او را از دستش کشید و جلوی رسپشن گذاشت. نفس عمیقی کشید و غرق فکر گفت: نه افخمی نیست.

در را برایش باز نگه داشت. دنیا بیرون رفت. موجی از هوای گرم به صورتش خورد. نگاهی به لباسهایش انداخت و گفت: چقدر بهم ریخته‌ام. کاش می‌ذاشتی لباسمو اتو کنم.

_: سرمه هم زیر چشمت ریخته داغونی. ولی مهم نیست. چی داشتی می‌گفتی؟ بگو. مهران چی گفته؟

+: واقعاً؟

به طرف شیشه‌ی در مهمانسرا برگشت و سعی کرد زیر چشمهایش را پاک کند ولی درست نمی‌دید.

_: خیلی نیست. ولش کن. بیا از این طرف.

+: رستورانش طرف دریا نیست؟ من میگو می‌خورم.

_: نه از این طرفه. تو هرچی دوست داری بخور. بگو مهران چی گفته؟ گند نزنه این وسط.

+: من نمی‌دونم. مهران افخمی دارین شما؟

جهان با ناراحتی نگاهش کرد و گفت: یکی داریم. چی شده؟ مهران افخمی حرفی زده؟

دنیا از گفتن پشیمان شده بود. نمی‌دانست چطور باید ادامه بدهد. سر به زیر انداخت.

جهان با بی‌قراری پرسید: چی شده؟

دنیا قدمهایش را تند کرد. بدون این که به او نگاه کند گفت: خودش که نه. هیچی نگفته. یه آقای افخمی هست آشنای بابامه. باهم دوستن. آدم محترمیه.

_: خب....

+: صبح زود زنگ زده به بابا....

_: چی گفته؟

+: گفت... پسرش... ولش کن. این رستوران کجاست؟

_: ولش نمی‌کنم. بگو چی شده؟

دنیا لب برچید و با غصه تند گفت: هیچی. مامان گفت مهرانشون از من خوشش اومده.

_: مهرانشون غلط کرده. جهانشون بود. با اجازتون. مهران شونزده سالشه.

دنیا سر برداشت و با گیجی به او نگاه کرد. جهان خندید. کارت ملی‌اش را در آورد و جلوی او گرفت. فامیلش افخمی بود. فامیلش واقعاً افخمی بود. نام پدر عباس! دوست بابا!

با تردید زمزمه کرد: مامان گفت... مهران...

_: مهران بابات رو خیلی دوست داره. پارسال پیشش کلاس خط می‌رفت و کلاً باهم در ارتباطن. ولی شونزده سالشه. لابد مامانت همون اسم رو یادش مونده.

+: یعنی بابات امروز زنگ زده؟

_: بله. برای این که پسر عجولش ساعت شش صبح زنگ زده از خواب بیدارش کرده که یا با آقای ناظری حرف می‌زنی یا خودم با دخترش حرف می‌زنم. البته اون هم ترجیح میداد از راه محترمانه‌تری وارد بشه. این شد که گفت بذار ساعت هفت بشه، مردم از خواب بیدار بشن چشم خودم زنگ می‌زنم. تو هیچی نگو.

دنیا غرق فکر سر به زیر انداخت. مجبور نبود به دوست بابا نه بگوید. تجربه‌ی تلخ لعیا تکرار نمیشد. جهان از او خواستگاری کرده بود! جهان مثل عرفان نبود.

جهان دوباره آستین او را کشید و گفت: از این طرف.

دنیا جویده جویده گفت: نذاشتی لباسمو اتو کنم.

_: سرتو یه کم بیاری بالا دیگه لباستو نمی‌بینی اینقدر غصه بخوری. هوا هم مرطوبه کم کم خودش صاف میشه.

+: قضیه‌ی مهران چی بود؟ چرا فکر کردی به من حرفی زده؟

_: مهران؟ هان اون مهران... هیچی بنده خدا وسط راه که میومدیم، یه درددلی با من کرد، فکر کردم امده به تو گفته.

+: چه درد دلی؟ یعنی واقعاً از من خوشش امده بود؟

_: مهران؟ غلط کرده. نه بابا. ربطی به تو نداشت.

دنیا نالید: چرا همش نصفه نصفه حرف می‌زنی؟ یه جوری بگو منم بفهمم چی میگی.

جهان حیرتزده پرسید: چی رو نصفه گفتم؟ من که دیگه همه رو تعریف کردم. از تلفنم ساعت شیش صبح و داداش کوچیکم مهران و این یکی هم که مهران قاسمی ربطی به ماجرا نداشت. اشتباه لفظی بود.

+: چه درد دلی کرده بود؟

جهان نفس عمیقی کشید و با کمی مکث گفت: تو راه که من درگیر صابر و ساناز بودم... با مهران هم حرف زدم. اونم گفت... قبل از این که اینا نامزد بشن دلش می‌خواسته از ساناز خواستگاری کنه ولی نشده. همین. میشه دیگه دست از سر مهران ما و مهران قاسمی و صابر و ساناز، برداریم و حرف خودمون رو بزنیم؟ من از کله‌ی سحر مثل کک رو تابه‌ام، تو هم خوشحال گرفتی خوابیدی.

دنیا از لحن او خنده‌اش گرفت. همان موقع پایش روی سنگی سر خورد. جهان خیز برداشت و او را گرفت. دنیا با خنده گفت: ولم کن. نمیفتم. اصلاً نمیفتادم. برای چی منو گرفتی؟

جهان با بی‌میلی او را رها کرد. غرغرکنان گفت: ما رو باش. هرکی دیگه بود کلی جیغ ویغ می‌کرد که وای اگر منو نگرفته بودی الان پخش زمین بودم. تو قهرمان منی. تو چقدر خوبی و اینا...

دنیا از خنده ریسه رفت. سر برداشت و با اشاره به رستورانی پرسید: قهرمان جایی که می‌گفتی اینجا نیست؟

_: نه هنوز. تو خیابون بعدیه.

+: نه دیگه من خیلی گشنمه. بریم همین جا.

_: من این همه سرچ کردم. بیا دیگه خیلی نمونده.

+: من گشنمههه.

_: باشه. بریم. اگه غذاش بد بود پای تو.

+: باشه. اگه بد بود من حسابش می‌کنم، بعد میریم اون یکی رستوران مهمون تو یه غذای خوب می‌خوریم.

جهان خندید و باهم وارد شدند.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۰۱ ، ۱۹:۲۴
Shazze Negarin