ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

پشت درهای بسته

 

 

صبح نزدیک ساعت ده بود که بنفشه خواب‌آلوده از اتاقش بیرون آمد. به مامان و لاله که توی هال کنار هم نشسته بودند سلام کرد و رفت تا دست و رویش را بشوید.

آن روزها حالش گرفته بود. بابا و مامان قصد فروش خانه و خرید یک آپارتمان نوساز را داشتند و او اصلاً دلش نمی‌خواست از خانه‌ی آشنایی که در آن بزرگ شده بود دل بکند.

بابا می‌گفت خانه به خرج افتاده و تعمیرش صرف ندارد. مامان می‌گفت بعد از ازدواج لاله و بیژن، برای ما سه نفر زیادی بزرگ است و تمیز کردنش زحمت دارد.

بنظر بنفشه که نه بزرگ بود و نه احتیاج به خرجی داشت. عاشق آن حیاط نقلی با درختهای سیب و شلیلش بود. اتاقش را هم خیلی دوست داشت. تازه بعد از ازدواج لاله تنها شده بود و از آن وضع شلوغ و بهم ریخته و تخت دو طبقه خلاص شده بود. این اواخر نصف جهاز لاله هم کنار اتاق بود و جای پا گذاشتن نداشت. ولی الان خلوت و تمیز شده بود.

یک لیوان چای ریخت و با کمی نان و پنیر به هال آمد. مامان گفت: امشب عمه‌فروغ یلدا رو پاگشا کرده. ما هم باید کم‌کم دعوتش کنیم.

لاله گفت: ها... همه هم دعوتن. ماها که همه هستیم، خونواده‌ی شوهر یلدا هم همه هستن. راستی پسر خواهرشوهرشو دیدی؟ سامان... همون قد بلنده... میگن آتشنشانه. بامزه...

بنفشه با بی‌تفاوتی گفت: همه‌ی پسربچه‌ها یا می‌خوان پلیس بشن یا آتش‌نشان... کجاش عجیبه؟

=: تو بچگی آره... خلبان هم دوست دارن. ولی بزرگ که میشن هرکسی یه راه دیگه میره.

مامان گفت: حالا بگین ما کِی دعوت کنیم؟

لاله گفت: من که از حفظ هیچی نمی‌تونم بگم. بنفشه یه کاغذ قلم بده لیست بگیریم.

بنفشه از بالای لیوان خواب‌آلوده نگاهش کرد و زمزمه کرد: لیست چی؟

=: چند نفر دعوت بشن، چی بپزیم، چکار بکنیم دیگه!

مامان گفت: این خوابه. خودت برو از تو اتاقش بردار.

=: اوه! من برم؟ مگه نمی‌دونی چقدر رو کمد و کشوهاش حساسه؟ ما یه عمر هم اتاق بودیم اجازه نداد یه بار دست تو کشوش ببرم. انگار اون تو سر بریده داره.

بنفشه گفت: منم هیچوقت دست تو کشوهای تو نکردم. به اون در.

=: بعله می‌دونم. بس که ادا داری. حالا بیست بار می‌گفتم کرم دست می‌خوای برو بردار. میشستی تا بیام بهت بدم. انگار غریبه‌ای. موندم چه جوری می‌خوای عروس بشی!

بنفشه طوری که انگار بوی ناخوشی به مشامش خورده است بینیش را چین داد و گفت: نمی‌خوام عروس بشم.

مامان گفت: بالاخره که چی عزیزم؟ تا آخر عمر که نمی‌تونی ور دل من باشی! حالا فقط شوهر هم که نیست. یه دکتر رفتنش منو می‌کشه. حیا خوبه! ولی دیگه چقدر!

لاله خندید و گفت: خودت بیچاره میشی. بهتره دست از وسواست برداری. شوهر به کنار... اگه مثل خواهرشوهرای من گیرت بیاد چی؟ کلاً خونه‌ی ما خونه‌ی خودشونه. سر یخچال، سر کشو، سر کمد... اصلاً تعارف ندارن. نه که بخوان فضولی کنن ها... نه... راحتن. پرتقال می‌خواد میره برمیداره. خونه داداششه. حالا اگه من مثل تو بودم تا حالا مرده بودم.

بنفشه با بدخلقی گفت: من اصلاً با همچین خونواده‌ای وصلت نمی‌کنم.

=: من که کف دستمو بو نکرده بودم. از روز اول معلوم نبود. وقتی هم فهمیدم اینقدر خوبیاشونو دیده بودم که دیگه مشکلی با این کار نداشتم. عوضش منم اونجا راحتم. هرکار دلم بخواد می‌کنم. کسی هم اعتراضی نداره.

مامان گفت: مگه این که یه وسواسی لنگه‌ی خودت پیدا کنی. یکی از دوستای من بود که شوهرش از تو بدتر بود. بیچاره اصلاً نمی‌تونست مهمون دعوت کنه. بس شوهرش گیر داشت با کفش نیان تو، تو این اتاق نرن، به اون دست نزنن، اون وسیله رو نبینن... اوه!

لاله گفت: نه بابا همون شوهر نکنی بهتره. اگه اینطور شوهری گیرت بیاد که کلاً باید قطع رابطه کنیم.

مامان گفت: باید یکی برعکس خودش باشه که همدیگه رو تعدیل کنن.

بنفشه چشم گرد کرد و گفت: اوه هرگز. من با کسی که اینقدر راحت و ول باشه عمراً نمی‌تونم زندگی کنم. اصلاً نخوام شوهر کنم کی رو باید ببینم؟

=: هیشکی مادر. پاشو برو کاغذ قلم بیار لیست مهمونی بگیریم.

+: راستی اگر امشب عمه‌فروغ آقای ناظمی‌اینا رو هم دعوت کرده باشه من نمیام.

لاله گفت: حتماً دعوت کرده دیگه. خونواده‌ی زن یاسینن. کلاً هم که سه نفر بیشتر نیستن. همسایه و چشم تو چشم.

+: از این پسره‌ی دیلاق دراز متنفرم.

مامان گفت: خیلی خب دیگه. خون خودتو کثیف نکن. ما بهشون گفتیم نه و همه چی تموم شده. بندگان خدا جرمی که مرتکب نشدن. از تو خوششون امده. همین.

+: می‌خوام صد سال سیاه از من خوششون نیاد. اصلاً می‌دونین چیه؟ من با یه مترونیم قد باید یکی رو پیدا کنم که ده بیست سانت ازش کوتاهتر باشم. نه که فیل و فنجون باشیم.

لاله خندید و گفت: خوبه تا همین دو دقه پیش می‌خواستی شوهر نکنی.

+: حالا اگه خدای نکرده یه روز خواستم... الان که نه... ده بیست سال دیگه!

=: ده بیست سال دیگه هم خواستگارا صف کشیدن.

+: از خداشونم باشه.

در بسته‌ی اتاقش را باز کرد و دوباره پشت سرش بست. پنجره باز بود و نسیم ملایمی می‌وزید. مگسی توی اتاق وزوزو می‌کرد. باید همین روزها فکری برای توری پاره شده می‌کرد. هرچند... چه فایده... بابا که می‌خواست خانه را بفروشد!

چشمش به در کمد افتاد که لای آن کمی باز مانده بود. لب برچید و به طرف آن رفت. نمی‌دانست چرا اینقدر حساسیتش روی کمد و وسایلش برای مامان و لاله عجیب است. اصلاً در کمد وقتی بسته باشد که خیلی زیباتر و منظمتر به نظر می‌رسد تا وقتی که باز بماند و زندگی آدم را به نمایش بگذارد.

قبل از این که در را ببندد صدای خش‌خش ملایمی شنید. در را قفل کرد و دوباره گوش داد. از توی کمد بود. نگاهی به گوشه‌ی پاره شده‌ی توری انداخت. گربه آمده بود؟ وویییی... اگر به لباسهایش پنجه بکشد و همه را پاره کند چی؟

دوباره گوش داد. دیگر صدایی نمی‌آمد. ولی احتیاط شرط عقل بود. در را باز کرد و سر کشید. ولی با دیدن ماری که درست جلوی در کف کمد چنبره زده بود، کم مانده بود که همان جا از ترس غش کند.

در را محکم بهم کوبید و قفل کرد. از ته سرش جیغ کشید و از اتاق بیرون دوید. تا مامان و لاله بفهمند چه اتفاقی افتاده و در اتاق را ببندند و زیر در را با پتو بپوشانند هیچی نفهمید. به او شربت دادند و به آتش‌نشانی زنگ زدند. یک روسری دم دستی سفید ساده هم که شبیه روسری مادربزرگها بود روی سرش انداختند که حجابی جلوی آتش‌نشانها باشد.

لرزان روی مبل چمباتمه زده بود و ذره‌ذره از آب‌قندش می‌نوشید. حس از دست و پایش رفته بود و دیگر هیچی نمی‌فهمید. کم مانده بود که از ترس بیهوش بشود.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۹ ، ۱۱:۳۶
Shazze Negarin