ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

چند روز بعد لاله به دیدنشان آمد. وسط هال نشسته بود و یک لباس مجلسی را روی زمین پهن کرده بود که سنگ‌دوزی کند.

=: بنفشه تو برای نامزدی یاسمن چی می‌پوشی؟

+: هنوز نمی‌دونم.

=: یه وقت به سرت نزنه نیای ها؟ میگن دلش هنوز پیش احسانه.

+: مزخرفه. اگه دلم پیشش بود یکی از اون ده باری که خواستگاری کرد بهش جواب میدادم.

=: یکی داره در می‌زنه.

+: سامانه. روسریتو بپوش.

=: وا! مگه میاد تو؟ ببین چکار داره.

+: حالا بپوش.

خودش هم شالی از روی لباس شسته‌ها برداشت و روی سرش انداخت. در را باز کرد.

_: سلام بر بزرگ ورزشکار عالم بشریت. بزن بریم بالا. گوشیت کجاست جواب نمیدی؟

لاله متعجب لب زد: بالا چه خبره؟

جواب سلام سامان را داد و به لاله گفت: ورزش.

بعد به چهارچوب تکیه داد. رو به سامان سر بلند کرد و نالید: امروز نمیام. هم لاله اینجاست هم کمرم خیلی درد می‌کنه.

_: سلام عرض کردم لاله‌خانم.

=: سلام.

+: مامان هم که نیست. لاله تنها میمونه.

_: مامان اینا نیم ساعت دیگه میان. من میرم تو بعدش بیا بالا.

+: دارم بهت میگم کمرم درد می‌کنه نمی‌تونم.

_: بیست دقیقه سبک. امروز فقط پیلاتس.

+: چونه می‌زنی؟ میگم نمیام.

_: حیفه بنفش! تازه چار روزه شروع کردی. بذاری وسطش باد بخوره دوباره نمیای.

بنفشه آه بلندی کشید و پرسید: دست بردار نیستی؟

_: نه.

+: باشه. مامان که امد میام.

_: منتظرتم.

در را بست و به طرف لاله برگشت. لاله با تعجب پرسید: از کی تا حالا اینقدر صمیمی شدین؟ خبریه؟

بی‌حوصله کنارش نشست و گفت: نه بابا چه خبری؟ میره بالا ورزش می‌کنه. تنهایی حوصلش نمیذاره به زور منم میبره.

=: بابا هم از این ماجرا خبر داره؟

+: چرا شلوغش می‌کنی لاله؟ کدوم ماجرا؟ سامان عین داداشمه. بابا هم می‌دونه.

=: یعنی چی؟ فامیل که نیست!

+: اینا اینقدر بهمون لطف کردن از فامیل نزدیکتر شدن.

با صدای ضربه‌های خاص روی در گفت: باز برگشت. ببینم چی میگه.

_: کولدیسک منو ندیدی؟ هرچی می‌گردم نیست.

+: آوردم پایین چار تا آهنگ حسابی بریزم توش. چی ان این آهنگای زاغارت تو؟

_: از آهنگای تو که بهترن. با لالایی که نمیشه ورزش کرد!

بعد هم بدون تعارف کفشهایش را در آورد و با شتاب به اتاق بنفشه رفت تا کولدیسک را بردارد.

+: هی هی... می‌دونی خوشم نمیاد بری تو اتاقم؟

سامان در حالی که دور اتاق به دنبال کولدیسک می‌گشت گفت: البته که می‌دونم.

کولدیسک را برداشت و پرسید: آهنگای منو که پاک نکردی؟

+: نه. برو بیرون.

سامان با شیطنت زمزمه کرد: یه روز که زنم شدی هی میگی بیا تو اتاق، اون روز نمیام هی می‌چزونمت.

+: والا تو که کارت چزوندنه منم زنت نمیشم تا داغش به دلت بمونه.

_: زمین گرده خاله‌ریزه. بهم می‌رسیم.

بعد هم از اتاقش بیرون رفت. بنفشه دمپایی‌اش را در آورد و وسط پشتش را نشانه گرفت. صاف به هدف خورد. ولی سامان بدون آن که خم به ابرو بیاورد دمپایی را برداشت و گفت: می‌برمش بالا که یادت نره بیای.

در که بسته شد لاله ناباورانه پرسید: تو چکار کردی؟؟؟

بنفشه لنگه دمپایی را کناری انداخت. نزدیک او نشست و گفت: داشت مزخرف می‌گفت زدمش. نگران نباش. خط برنمیداره آقای آتش‌نشان.

با ضربه‌های پشت سر همی که به در خورد برای بار سوم از جا برخاست و غرغرکنان پرسید: دیگه چیه؟ چرا سر آوردی؟

_: بگیر دمپاییتو. از مرکز زنگ زدن نیرو کم دارن. باید برم یه جا آتش گرفته.

دمپایی را توی خانه انداخت و رفت. بنفشه چند لحظه ایستاد و او را که با عجله وارد خانه شد تا لباس عوض کند نگاه کرد و پرسید: کمک می‌خوای؟

صدای سامان از توی خانه آمد: یه لیوان آب اگه بهم بدی.

بنفشه به دنبالش وارد خانه شد. ماگ بزرگ سامان را پر از آب کرد و به طرف اتاقش رفت. لب تخت نشسته بود و داشت جورابش را می‌پوشید. وارد شد و لیوان را دستش داد. پرسید: چیز دیگه‌ای می‌خوای؟

_: تیشرت آبیمو از رو میله لباسی بده.

بلوز را هم برایش آورد تا حاضر شد و دوان دوان از خانه بیرون رفت. بنفشه هم در را بست و به خانه‌ی خودشان برگشت.

لاله گفت: بنظر من اون داداشت نیست. بیژن پا تو اتاق تو نمیذاره. تو هم به شوخی و جدی کتکش نمیزنی. وقتی هم عجله داره اینجوری نگرانش نمیشی.

+: ما اینجا تقریباً خونه یکی هستیم لاله. تازه سامان تو اون خونه هم تمام اتاق منو دیده بود. اینجا رو که اصلاً خودش درست کرده. خاله‌مریم و عموهمایون هم که خیلی با مامان بابا جفت و جور شدن. نمی‌تونم دیگه اون جوری سخت بگیرم.

با رسیدن مامان از باشگاه و تعریفهای پر هیجانش از همکلاسیها موضوع صحبت بالاخره عوض شد.

بنفشه اما مثل هر بار که ‌می‌فهمید سامان به ماموریت رفته است، دلشوره داشت. مدتی با بی‌قراری دور خانه چرخید. طاقت نیاورد. رفت بالا و با وجود کمردردش ورزش کرد. برگشت دوش گرفت. اما آرام نگرفت.

برای سامان نوشت: هروقت کارت تموم شد بهم خبر بده.

ساعت ده شب بود ولی از سامان خبری نبود. با نگرانی زنگ واحد روبرو را زد. خاله‌مریم تسبیح به دست در را باز کرد.

+: هنوز نیومده؟

=: نه. میاد. توکل به خدا.

+: هفت هشت ساعته رفته. گوشیشم جواب نمیده.

کنار سجاده‌ی خاله‌مریم نشست و پرسید: عموهمایون کو؟

=: رفت مرکز ببینه خبری پیدا می‌کنه یا نه؟

+: سامان با داداشتونه؟

=: نه. اون شیفتش نبود.

سرش را روی پای خاله‌مریم گذاشت. چادرش بوی خوبی داشت. بوی آرامش.

آسانسور توی طبقه ایستاد. هر دو از جا پریدند و در را باز کردند. سامان دودزده و خسته با تکیه بر پدرش وارد شد. پایش توی آتل بود.

آقاهمایون به مریم‌خانم گفت: هیچی نگو. فقط کمک کن برسونیمش به تختش. حالش خوبه. نگران نباش. دکتر دیده. فقط باید استراحت کنه.

در روبرو هم باز شد. آقاهمایون فقط اشاره کرد ساکت باشند. پدر و مادر بنفشه هم آمدند. تا پاسی از شب توی پذیرایی دور هم نشستند. چند دقیقه یک بار، یک نفر پاورچین می‌رفت و سری به سامان میزد و بعد برمی‌گشت.

ساعت از دو گذشته بود که به اصرار آقاهمایون به خانه‌ی خودشان برگشتند. ولی کسی تا صبح خوابش نبرد. همه نگران سامان بودند. صبح زود پدر بنفشه کله‌پاچه خرید و بنفشه را فرستاد تا ببیند اگر مریم‌خانم اینها بیدارند، ببرند دور هم بخورند.

بیدار بودند. سامان هم بیدار شده و با کمک پدرش دوش گرفته بود و می‌خواستند صبحانه بخورند. از کله‌پاچه استقبال کردند و دور هم نشستند. سامان هنوز خسته و بیحال بود. حال شرح ماجرایی که پشت سر گذاشته بود را نداشت.

آقاناصر برایش پاچه گذاشت و گفت: پاچه بخور پات خوب شه. چی شده که بسته است؟

سامان لقمه نانی برداشت و آرام گفت: مچم پیچیده.

بنفشه با نگرانی نگاهش کرد. این سامان را دوست نداشت. سامان باید می‌گفت و می‌خندید و اذیتش می‌کرد. اما الان نای حرف زدن هم نداشت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۴۶
Shazze Negarin

چند روز گذشت. آن روز بنفشه سری به خانه‌ی همسایه زد.

+: خاله مریم مامان میگه شما باتری قلمی دارین؟

خاله‌مریم در حالی که سخت مشغول آشپزی بود گفت: تو اتاق سامان هست. برو بردار.

+: نه باشه حالا. اصلاً میرم سوپر میخرم. شما چیزی نمی‌خواین؟

خاله‌مریم بالاخره چشم از قابلمه گرفت و با نگاه چپی گفت: سامان از داداشتم بهت نزدیکتره. از این تعارفا بکنی خوشش نمیاد. برو بردار.

بنفشه لب برچید و گفت: من نمی‌دونم کجاست.

=: زنگ بزن ازش بپرس.

+: حرفا میزنی خاله. من میرم سوپر. کاری نداری؟

=: سامان امد بهش میگم نرفتی تو اتاقش.

+: وای خاله! شمام شدی آتیش بیار معرکه؟ بهش بگی که تا یه هفته مسخرم میکنه که تا ته کشوهای منو دیده و من تو اتاقش نمیرم. اصلاً هربار یادم میاد سامان چیا دیده مغزم سوت می‌کشه. کمد کشوهای من همیشه بسته است. خواهرم نمیره سرشون بس که خجالت می‌کشم. بعد این گل پسر شما زیر و روشو دید.

مریم‌خانم خندید و گفت: قسمت بوده غصه نخور. جای این حرفا برو ببین باتری داره یا نه. بعد بیا از این سس بچش ببین چطوره؟

بار دوم بود که بدون حضور سامان در اتاقش را باز می‌کرد. ولی در حضورش زیاد پیش می‌آمد تا دم اتاقش می‌رفت که صدایش بزند یا سؤالی بکند.

با تردید در نیمه بسته را باز کرد و نفس عمیقی کشید. انگار برای دزدی آمده بود. تنش می‌لرزید و خجالت می‌کشید. روی زنگ زدن به خودش را هم نداشت. دو سه کشو را باز کرد و چون محتویاتشان ربطی به باتری نداشت، سریع بست. بالاخره توی کشوی میز تحریر دو سه باتری پیدا کرد و نفسی به راحتی کشید. در دل کلی به مامان و خاله‌مریم و حتی سامان که مجبورش کرده بودند که این کار را بکند، غر زد.

بعد به آشپزخانه رفت تا سس دست ساز خاله‌مریم را بچشد.

=: بیا بخور ببین چطوره. برای اولین بار سمبوسه درست کردم. کلی فیلم دیدم تا یاد گرفتم بپیچم. نسخه سسش هم بود. به نظرم یه چیزی کم داره. تو امتحان کن ببین چطوره. از این سمبوسه هم بخور.

+: عالی! فقط یه کم نمک و ترشی کم داره.

=: بذار اندازه‌اش کنم بدم ببری.

+: باشه واسه خودتون خاله. مرسی.

=: اصلاً از تعارفات خوشم نمیاد. اذیت کنی نمیام خواستگاریت.

بنفشه خندید. به کابینت تکیه داد و با خنده گفت: صد سال دیگه هم زن این نره غول نمیشم.

=: واه! دلتم بخواد!

+: نمیخواد.

=: اصلاً میرم یه دختر براش زیر سر میکنم از حسودی آب بشی.

+: از خجالت آب میشن. از حسودی میترکن. منم نه که تپلم، به ترکیدن نزدیکترم. یعنی هرچی اون روز خجالت کشیدم هم آخرش آب نشدم. شانس که نیست. میترکم.

_: یاالله... سلام بر اهل خانه. بیام تو؟

=: بفرما. سلام. برای خونه‌ی خودت هم اجازه می‌گیری؟

_: در و پیکر که نداره. راه به راه مهمون دارین.

=: در و پیکر خوبی هم داره. بنفشه هم حجاب داره.

بنفشه خندان سلام کرد.

_: بنفشه؟ خاله‌ریزه اصلاً دیده نمیشه که بخواد از من رو بگیره.

=: خاله‌ریزه رو با تهدید و ارعاب فرستادم از تو اتاقت باتری ورداره. می‌خواست بره سوپر بخره.

سامان دستهایش را توی ظرفشویی شست. یک سمبوسه برداشت و به طرف بنفشه برگشت. با شگفتی پرسید: واقعاً رفتی تو اتاق من؟ نه مار بود نه عقرب؟ دست کردی تو کشو؟؟؟ وایییی...

بنفشه با ناز رو گرداند و غر زد: حالا تو صد سال مسخره کن.

سامان دلش می‌خواست آن لپ صورتی شده را محکم بکشد. از حرص گاز محکمی به سمبوسه زد و گفت: باتری رو برداشتی؟ یه سمبوسه هم بخور برو خونتون دیگه.

خاله‌مریم گفت: نه صبر کن چند تا بهت بدم. این سس دیگه بنظرم خوب شد. سامان سس زدی؟

_: هوم. خوشمزه است.

بنفشه بشقاب را گرفت و ترجیح داد هرچه زودتر از پیش چشم سامان دور بشود.

باتری را به مامان داد و سمبوسه‌ها را روی کانتر گذاشت. به مامان گفت: خاله‌مریم داشت سمبوسه درست می‌کرد.

مامان در حالی که باتری ساعت را عوض می‌کرد گفت: ها صبح داشت می‌گفت می‌خوام برم لواش بخرم درست کنم. من که رژیم دارم. تو بخور.

+: کاش من رژیم می‌گرفتم.

=: هرچی میگم بیا بریم باشگاه نمیای. اونجا همه به هم انگیزه میدن.

+: حوصله ندارم.

=: حتی با سامان هم نمیری ورزش. اون که همین رو پشت بوم ورزش می‌کنه.

+: ورزشای اون سنگینن. چکار به من؟

=: تو سبک ورزش کن.

+: باشه.

بعد هم به اتاقش رفت. ساعتی نگذشته بود که سامان نوشت: من دارم میرم ورزش. میای؟

+: وای سامان مامان بهت گفته منو ببری؟ نمیام.

_: نه خودم تنهایی به این نتیجه رسیدم.

+: مامان گفته. خودم میدونم. همین ظهری داشت می‌گفت.

_: چه فرقی می‌کنه حالا؟ بیا.

+: نمیام.

_: بیا بالا منو تشویق کن. ترجیحاً یه لباس راحتم بپوش.

+: من از همین پایین تشویقت می‌کنم. ساماااان ساماااان...

_: انگیزه‌ی کافی نمیده. بیا بالا.

+: بابا حوصله ندارم. اصلاً بنظرم سرما خوردم. تنم درد می‌کنه.

_: بیا بلکه لاغر شی یکی رغبت کنه بیاد خواستگاریت.

+: کوووفت.

_: چرا ناراحت میشی گردالی؟

+: سامان بلاکت می‌کنم.

_: بیا رودررو بلاکم کن.

بی‌حوصله گوشی را رها کرد. از جا برخاست. یک بلوز آستین بلند تریکو با پیژامه به تن داشت. بدون آن که لباس عوض کند، شالی دور موهایش پیچید. از ترس برخورد با همسایه‌ها چادر دم دستی مامان را هم سرش انداخت که با پیژامه دیده نشود. بعد به پشت بام رفت و جهت احتیاط در را از بیرون قفل کرد. چادرش را کناری گذاشت و به سامان که داشت خودش را گرم می‌کرد نگاه کرد.

+: ورزشات سنگینن. من نمی‌تونم.

_: هرکار تونستی بکن. بیا فعلاً شروع کن گرم کردن.

+: حوصله ندارم.

_: زود باش. تکون بخور به حال میای.

نیم ساعت بعد عرق کرده و خسته گفت: سامان من دیگه نمی‌تونم.

_: یه ست دیگه. تازه نیم ساعت شده.

+: نمی‌تونم.

بدون این که دیگر صبر کند در را باز کرد و پایین رفت. توی خانه دوش گرفت و دراز کشید. اعتراف خوشایندی نبود ولی نیم ساعت پر هیجان کنار سامان خوش گذشته بود.

 

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۹ ، ۱۱:۵۴
Shazze Negarin

وقتی برگشتند مامان تازه از باشگاه رسیده بود. دوش گرفته و هیجان‌زده و خوشحال بود. موهایش را هم مدل جدیدی کوتاه و هایلایت کرده و کلی ذوق داشت.

بنفشه با هیجان گفت: وای مامان عالی شدی! دست خاله مریم درد نکنه.

مامان نگاهی توی آینه انداخت. دستی توی موهایش کشید و گفت: خودم هم خیلی خوشم امده.

+: باشگاه چطور بود؟

=: خوب بود. مریم با همه دوست بود. منم بهشون معرفی کرد. هم از مربی خوشم امد هم از همکلاسیها. باهم خیلی رفیقن. مریم میگه جدا از باشگاه هم باهم دوستن. گاهی قرار کوه میذارن. حتی دو سه ماه پیش باهم رفتن کیش.

+: زنونه؟

=: ها. حالا من که بدون بابات جایی نمیرم ولی برام جالب بود.

+: خب برو. بابا که حرفی نداره. اصلاً میخوایم دو سه روز پدر دختری باهم باشیم.

و لبخند پرشیطنتی زد. مامان هم خندید و گفت: نه بابا.

بعد هم دستی به موهایش کشید و دوباره توی آینه نگاه کرد. بنفشه برخاست. بوسه‌ی محکمی از لپ مامان ربود و گفت: بابا بیاد غش می‌کنه.

مامان به آنی سرخ شد و بنفشه در حالی که بیرون می‌رفت قاه‌قاه خندید. با صدای زنگ در همانطور که می‌خندید شالش را روی سرش انداخت و در را باز کرد.

_: سلام خاله‌ریزه. چند وقت ندیده بودمت گفتم یه سر بزنم.

+: سلام جان‌کوچولو. می‌دونی خیلی بامزه‌ای؟

_: اون که البته. انبردست میدی؟

بنفشه در را کامل گشود و بلند پرسید: مامان جعبه ابزار کجایه؟

_: مانعی نیست بیام تو؟ خودم می‌دونم کجاست.

مامان هم در حالی که روسری‌اش روی سرش مرتب می‌کرد به هال آمد.

=: سلام خاله. بیا تو. چی می‌خواستی؟

_: سلام. انبردست.

مامان نگاهی دور هال چرخاند و گفت: یادم نیست کجا جاش دادن.

_: آقاناصر گفت: بذارم تو اون کمد کنار در بالکن.

=: هان خودت می‌دونی؟ خب بیا بردار.

_: با اجازه.

مجبور شد مبل را کمی جابجا کند تا در کمد باز شود.

+: نمیشه این مبل یه کم اون طرفتر باشه؟

_: نوچ. همین جا جاش خوبه.

+: جلوی کمد رو گرفته.

_: جابجا کردنش رو سرامیک سخت نیست. برو دو قدم عقب درست نگاه کن. اینجا نباشه توازن اتاق به هم می‌خوره.

+: یعنی الان اینجوری دیگه آخر توازنه؟

مامان به صورتش کوبید و پرسید: چرا یکی به دو می‌کنی بنفشه؟ زحمت کشیده دکور رو منظم کرده. هرکی هم دید گفت عالی شده. دیگه چی میگی؟ تازه باید کلی پول می‌گرفت ولی هیچی برای خودش نگرفت. فقط پول وسایل تو رو گرفت.

سامان در حالی که به طرف در میرفت خندان گفت: نگران نباشین خاله. ما اگه تو سر و کله‌ی هم نزنیم روزمون شب نمیشه. خیلی ممنون. الان میارمش.

مامان آهی کشید و گفت: من که از کار شما سر در نمیارم.

_: هیچی نیست. جوش نزنین.

بیرون که رفت مامان به طرف آشپزخانه چرخید و پرسید: حالا شام چی بذاریم برای بابات که از ماموریت میاد؟

 +: شما برو استراحت کن. من یه چیزی می‌پزم.

_: اگه حوصله داری کتلت بپز. بابات دوست داره.

+: چشم.

سیب‌زمینی را گذاشت بپزد و گوشت را بیرون آورد.

با صدای زنگ در دوباره شالش را انداخت و در را باز کرد. سامان بود.

+: بیا خودت بذارش سر جاش با این دکور متوازنت.

سامان قاه‌قاه خندید و وارد شد. انبردست را سر جایش گذاشت و برگشت. به اپن آشپزخانه تکیه زد و پرسید: چی می‌پزی؟

+: کتلت. کاش یه کم سوپم بپزم. آخ جون چند تا قارچ داریم. کاش خامه داشتیم.

_: خامه نخور چاق میشی.

بنفشه چشم‌غره‌ای به او رفت. سامان گردن کج کرد و با لحنی حق به جانب گفت: چاقتر!

بنفشه کفگیرش را توی هوا تکان داد و گفت: غول دومتری برو خونتون.

_: وقتی کتلت آماده شد برگردم؟

مامان از اتاقش بیرون آمد و با مهربانی گفت: حتماً بیا. بگو مامانت اینام بیان. بنفشه یه کم بیشتر درست کن.

+: وا مامان! یه چی گفت حالا!

مامان تشر زد: بنفشه! روت میشه اینجوری حرف بزنی؟ میدونی سامان چقدر به گردنت حق داره؟

سامان از پشت سر مامان دستهایش را بالا برد. یکی را مشت کرد و با دیگری عدد یک را به بنفشه نشان داد و بی‌صدا لب زد: یک هیچ به نفع من.

بعد با خودشیرینی گفت: نفرمایید خاله. وظیفه بوده.

=: هیچ هم وظیفه نبوده. حتماً به مامانت اینا بگو بیان. خوشحال میشیم.

بیرون که رفت بنفشه غر زد: مامان من هیچی... بابا از ماموریت میرسه خسته است.

مامان چند سیب زمینی دیگر شست و توی قابلمه انداخت. یک بسته گوشت دیگر هم بیرون گذاشت و در همان حال گفت: مریم اینا اینقدر به ما محبت کردن که هرکار براشون بکنیم کمه.

نزدیک غروب بابا هم از راه رسید. او هم عقیده داشت که باید همسایه‌ها بیایند. مخصوصاً که بوی کتلت پیچیده و زشت است تنها بخورند. بالاخره بنفشه خلع سلاح شد.

ساعتی بعد مریم‌خانم و آقاهمایون رسیدند. بنفشه سلامی کرد و به آشپزخانه رفت تا چای بریزد. سامان هم چند دقیقه بعد رسید. سلامی به جمع کرد. یک قوطی خامه روی اپن گذاشت و گفت: زیاد نخور چاق میشی.

+: وای سامان خامه خریدی؟! مرسییی!

سامان نگاهی به آن چشمهای ذوق‌زده انداخت و یواش پرسید: عاشقم شدی؟

بنفشه خنده‌اش گرفت و گفت: نه بابا! واسه یه قوطی خامه؟

_: گفتم شاید امیدی باشه.

+: نیست.

با کمک سامان میز را چیدند و مریم‌خانم در حالی که می‌نشست گفت: به به چه کرده دخترم! عروسی شده. خودم میام خواستگاریت!

بنفشه چشمهایش را در حدقه چرخاند و معترضانه گفت: خالههه!

سامان ادایش را در آورد و با صدای نازکی گفت: من زن این غول دو متری نمیشم.

همه به لحن پُر ناز سامان خندیدند. شیرین‌خانم مادر بنفشه زیر لب غرید: از خداش هم باشه.

بنفشه در حالی که می‌نشست، محکم گفت: نیست!

سامان ملاقه‌ی سوپ را برداشت و در حالی که برای همه می‌کشید گفت: نیست خاله نیست. شمام غصه نخور. دخترتون کوچولوئه. تو هر دبه‌ای جاش میشه. اصلاً جهنم و ضرر. سرکه هم با خودم.

همه خندیدند و بنفشه از زیر میز با دمپایی لگدی به سامان زد.

آقاناصر با خودپسندی گفت: دختر من هزار تا خاطرخواه داره.

مریم‌خانم با لبخندی پرمهر گفت: بر منکرش لعنت.

سامان نصف ملاقه سوپ برای بنفشه ریخت و عقب کشید. بنفشه که دستش به سوپ نمی‌رسید، گفت: یه کم دیگه هم می‌خوام.

سامان گفت: اینا خامه داره چاق میشی.

بنفشه بیصدا لب زد: بیشین!

سامان هم خندید و یک ملاقه دیگر برایش ریخت.

هیچکدام باور نمی‌کردند که به این سرعت باهم اینقدر صمیمی بشوند. بنفشه حتی با پسرخاله‌هایش اینطوری شوخی نمی‌کرد ولی سامان یک جور دیگر بود. اصلاً خودش طوری بود که همه سربسرش می‌گذاشتند. کنارش خوش می‌گذشت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۹ ، ۱۱:۵۳
Shazze Negarin

چند روزی طول کشید تا خانه آماده شد و همه چیز جا گرفت. دو خانواده بسیار بهم نزدیک شده بودند. مریم‌خانم همسایه‌ی مهربان و راحتی بود. وسط روز با یک سینی چای و کیک سر می‌رسید و خوشحالشان می‌کرد. بعد هم کمی کمک میداد و حرف میزد و میرفت. ساعتی بعد مامان بود که با یک بسته‌ی ناشناخته به خانه‌ی آنها می‌رفت تا ببیند سبزی خشکها جعفری هستند یا گشنیز. باز ساعتی میماند تا بنفشه به سراغش می‌رفت و می‌گفت که تلفن کارش دارد.

سامان هم که مرتب در رفت و آمد بود. یا توی راهرو بهم برخورد می‌کردند یا توی حیاط. یا برای راه انداختن کانالهای تلویزیون از او کمک می‌خواستند و یا چیدمان پذیرایی.

با بقیه‌ی همسایه‌ها هم کم و بیش آشنا شدند ولی با هیچکدام به اندازه‌ی مریم‌خانم راحت و صمیمی نشدند.

آن روز بنفشه با ماشین بابا از دانشگاه برمی‌گشت که سامان را جلوی خانه منتظر دید. ماشین را پارک کرد و پیاده شد.

+: سلام.

_: سلام. تو آژانس نیستی؟

+: نه. ولی اگه جایی میری برسونمت.

_: شوخی کردم. میاد الان. یعنی امیدوارم که بیاد. دو ساعته حیرونم. میگم ساعتی می‌خوام هیچکدوم نمیان.

+: ماشینت کو؟

_: پول لازم بودم فروختمش. برو تو.

+: ا حیف! می‌برمت حالا.

_: دارم میگم ساعتی می‌خوام. کار دارم حیرونت می‌کنم.

+: خب... زنگ می‌زنم از بابا اجازه می‌گیرم سوئیچ میدم خودت بری. بابا تا شب نمیاد. با همکاراش رفتن ماموریت.

_: نه بابا این چه حرفیه؟ برو تو. کلید داری یا نه؟

و در را برای او باز کرد.

+: بابا بفهمه ناراحت میشه. این چند روز همه جوره مزاحمت بودیم.

_: کوتاه بیا بنفشه. میزنم ماشین رو به در و دیوار نمی‌تونم جواب باباتو بدم.

بنفشه زنگ خانه را فشرد.

_: در که بازه برو تو. کلید داری؟ اگه نیست بیا مال منو بگیر برو طرف ما. مامانم و مامانت باهم رفتن بیرون.

+: مامانم رفته بیرون؟! کجا؟

سامان خندان گفت: مامان مجبورش کرد باهم برن باشگاه و آرایشگاه. بنده‌خدا شیرین‌خانم قیافه‌اش معلوم بود تو عمرش از این خلافا مرتکب نشده.

+: والا! مامان آرایشگاه نمیره. باشگاه که اصلاً. حتی موهاشو خاله فریده کوتاه می‌کنه.

بعد شماره‌ی مادرش را گرفت. مامان نفس زنان جواب داد: الو بنفشه؟

+: سلام.

=: سلام مادر... ببین من امدم با مریم‌جون باشگاه. زیاد نمی‌تونم حرف بزنم. برات کلید گذاشتم زیر پادری. زنگ یکی از همسایه‌ها رو بزن برو تو.

+: نمیرم تو. سامان می‌خواد بره یه جایی. می‌رسونمش بعد میام.

=: باشه. ببین من ناهارم نذاشتم. یه کم حلیم از دیروز تو یخچاله همونا رو بخور. بابات نیست. منم نمی‌خورم. خدافظ.

و بدون این که منتظر جواب شود قطع کرد. سامان به طرف ماشین رفت و گفت: من سعی کردم تعارف خودمو بکنم. این آژانس هم آخر نیومد.

بنفشه خندان پشت فرمان نشست و گفت: آخه تعارف واسه چی داداش من؟ این همه ما مزاحمت شدیم یه بار تعارف کردیم؟

سامان نگاهی ناراضی به او انداخت. کلمه‌ی "داداش" توی گوشش زنگ زد. خوشبختانه بنفشه نگاهش را ندید. درگیر باز کردن قفل فرمان و روشن کردن ماشین بود. سامان هم رو گرداند و فکر کرد: خب همینه دیگه. لطف کردن مثل پسر خانواده پذیرفتنت. اینطور که پیداست حتی با دامادشون بیشتر از تو تعارف دارن. فعلاً همینو قبول کن و به چشمات بکش. بنفشه که از اول موضع خودشو مشخص کرده. تو به هیچکدوم از معیاراش نمی‌خوری.

+: خب کجا برم؟

_: کمربندی. می‌خوام برم کاشی و موزائیک بخرم.

+: بلد نیستم. بگو از کدوم طرف برم.

_: بپیچ به راست.

+: کاشی و موزائیک برای اون خونه می‌خوای؟

_: ها. بنظرت در خونه رو چه رنگی بزنم؟ کوچه اولی برو تو.

بنفشه نگاه غمگینی به او انداخت و پرسید: می‌خوای بفروشیش؟

_: احتمالاً. این خیابونم رد کن.

+: فکر کردم برای خودت می‌خوای.

سامان لحن شوخی به صدایش داد و پرسید: اگه برای خودم می‌خواستم زنم میشدی؟

+: جااااان؟ ببین اون توضیحاتی که درباره‌ی رفیقت دادم درباره‌ی تو هم صدق می‌کنه.

_: حالا ما هم یه چی گفتیم. گفتم پس فردا داماد شدم چشمت دنبال خونه زندگیم نباشه بدبخت بشم.

+: نیست. خیالت راحت. ولی یه بار می‌خوام ازت کلید بگیرم برم یه چرخی تو خونه بزنم. دلم تنگ شده.

_: بذار اتاقتو درست کنم بعد بیا. الان بری دلت می‌گیره. برو تا میدون بعدش دومین خروجی.

+: هوم. باشه.

_: راستی شنیدی احسان رفته خواستگاری یاسمن؟

+: واقعاً؟ بهش گفتی بره؟

_: نه بابا من بهش نگفتم. برام جالب بود که تو گفتی، خودش هم به همین نتیجه رسید. البته به نظرم هنوز جواب ندادن. تو هم از من نشنیده بگیر. فقط می‌خواستم خیالت راحت بشه که دیگه احسان کاری بهت نداره.

+: متشکرم. خدا کنه خوشبخت بشن. هرچند واقعاً درک نمی‌کنم که چرا دلش می‌خواد زنش ریزه میزه باشه. آخه یه ذره باید بهم بیان.

_: اخلاقا باید بهم بیاد.

+: حالا... اون مرحله‌ی بعدشه. احسان که اخلاق منو نمی‌دونست.

_: خوش به سعادتش که نفهمید و رفت.

بنفشه قاه‌قاه خندید و گفت: بیچاره تو که همسایه شدیم و بخوای نخوای مجبوری کنار بیای.

_: من آدم رنج‌کشیده‌ای هستم. اینا برام نقل و نباته.

بنفشه این روی سامان را ندیده بود. ولی اینقدر پاک و ساده شوخی می‌کرد که از ته دل برویش خندید و گفت: آرزوت هم باشه!

_: دیگه حالا افتادی تو دامنم. چاره‌ای نیست.

+: اککهی! منو باش به خاطر کی زدم به جاده!

_: کدوم جاده؟ اینجا هنوز خیابونه. سر چارراه بپیچ به چپ.

با رسیدن به موزائیک‌فروشیها پیاده شدند. سامان از این مغازه به آن مغازه می‌رفت. جنسها و قیمتها را بررسی می‌کرد. نظر بنفشه را هم می‌پرسید. بالاخره با همفکری هم و کلی جستجو همه را سفارش دادند.

وقتی کارشان تمام شد خسته و گرسنه سوار ماشین شدند. بنفشه در حالی که کمربندش را می‎بست گفت: ولی نامردی بود. اون موزاییک طوسیه خیلی ناز بود ولی به چه قیمت! این یکی فقط رنگش فرق می‌کرد اینقدر ارزونتر! دلم تو اون طوسیه مونده.

_: اون که رگه‌ها بنفش و صورتی هم داشت خوشگل بود.

+: آخ ها... حیف که کم داشت. برای حیاط خلوت نمیشد بگیری؟

_: نمی‌دونم پولم تا کجا برسه. فعلاً قسمتای اصلی و جلوی چشم رو درست کنم تا بعد.

+: هوم! آخ جون رستوران! دارم از گشنگی میمیرم. ناهار مهمون من.

_: دو ساعت بزرگتری واسه من افه میای خاله ریزه؟ یه ناهار می‌تونم بهت بدم این همه علافم شدی.

+: لازم نکرده حاتم بخشی کنی جان کوچولو. وقتی خونه تموم شد یه سور درست و درمون به من بده.

_: اینقدرا بی‌پول نشدم. به غرورم برمی‌خوره تو بخری.

بالاخره بعد از کلی جدل وارد شدند. بنفشه با کنجکاوی پرسید: جای نشستن ندارین؟

=: نه خانم شرمنده. اینجا بیرون‌بره. ناهارمون آمادست. هرچی بخواین.

+: من قورمه‌سبزی می‌خوام.

_: یه قورمه‌سبزی بدین با یه قیمه‌بادمجون. نوشابه می‌خوری؟

+: دوغ.

_: با دو تا دوغ. متشکرم.

غذا را که گرفتند بیرون آمدند. بنفشه با احتیاط پرسید: میشه بریم تو خونه قدیمی بخوریم؟

_: ناراحت نمیشی اتاقتو ببینی؟

+: نه. بعد از آتش‌سوزی که چند روز اونجا بودیم. دیدمش.

مکثی کرد. نفس عمیقی کشید و آرام گفت: دلم تنگ شده.

_: باشه. گازشو بگیر برو. راه رو بلدی یا آدرس بدم؟

+: فکر کنم بلدم. اگه اشتباه رفتم بگو.

ولی اشتباه نکرد. بدون خطا به خانه‌ی قدیمی رسید. ماشین را زیر درخت آشنای کوچه پارک کرد و پیاده شدند. کلید که توی در چرخید بنفشه چشمهایش را بست. این صدای چرخش کلید خیلی آشنا و دوست‌داشتنی بود. باورش نمیشد که حتی برای صدای کلید هم دلتنگ بشود.

وارد که شدند نگاهش عاشقانه دور حیاط چرخید. سامان از کنارش گذشت. در اتاق را باز کرد و غذاها را تو برد. بنفشه هم آرام به دنبالش رفت. توی راهرو همان گوشه‌ی همیشگی کفشهایش را گذاشت و وارد شد.

+: هنوز یه کم بوی دود میاد.

_: میاد دیگه. تا موکتای سوخته بیرون برن و دیوارا رنگ بشن بوش هست. گفتم بذار بعدش بیا.

بنفشه اما بی‌توجه به او به طرف اتاقش رفت.

_: بهت میگم نرو اونجا. به خرجت نمیره نه؟

بنفشه آهی کشید و برگشت. لبخند محزونی به روی او زد.

سامان غذاها را روی سکوی پاسیو زیر نورگیر گذاشت. جایی که قبلاً گلدانهای قد و نیمقد مامان آن را سبز و زیبا کرده بود. ولی الان خالی خالی بود. حتی خاک گلدانها هم جارو شده بود. انگار از اول هیچی اینجا نبود.

بنفشه پیش رفت و لب سکو نشست.

_: بخور. بخور که شکم گرسنه دین و ایمون نداره.

بسته ها را باز کرد و مشغول خوردن شدند.

_: قیمه‌اش که خیلی خوبه. مال تو چطوره؟

+: بردار امتحان کن.

_: تعارف امد نیومد داره. با چنگال برداشتم بدت نیاد. از مال منم بخور.

+: سامان... اینجا رو تغییر میدی؟

_: این قیافه رو بگیری دیگه نمی‌ذارم پاتو تو این خونه بذاری ها! درست غذاتو بخور بگم می‌خوام چکار کنم.

+: نگران نباش. من با هیچ غصه‌ای بی‌اشتها نمیشم. هرچی بدتر بشم. عین توپ قلقلی.

_: عین خاله ریزه! یه قاشق سحرآمیزم بذار تو جیبت خود خودش میشی.

+: عاشق کارتونش بودم.

_: منم خیلی دوست داشتم. ببین می‌خوام این دیوار رو بردارم اون اتاق کوچیکه رو بدم سر هال. آشپزخونه رو هم از این طرف اپن کنم...

+: چرا اتاق کوچیکه رو برداری؟ لازم میشه خب. چیز زیادی هم به فضای اینجا اضافه نمی‌کنه. اون راهروی بزرگ ورودی رو بدی سر هال بهتره. این پاسیو رو هم بردار بده سرش خوب میشه.

_: راست میگی ها! اینجوری بهتره. این دیوار پذیرایی رو هم بردارم خوبه. یه ستون می‌زنم اینجا سقف سر جاش بمونه، باقیشو برمیدارم به امید خدا. فضای خوبی میشه.

+: اوه اگه بشه که خیلی دلباز میشه! ببین دم در یه دیوار چوبی فانتری یا مثلاً یه جاکفشی چیزی باشه که یه ذره راهرو داشته باشه ولی راهرو به این بزرگی واقعاً نمی‌خواد.

_: خوبه.

+: کاش مجبور نشی بفروشیش.

_: به فرض که پولم برسه ولی اگه زنم خوشش نیاد تو ویلایی زندگی کنه مجبورم.

+: از خداشم باشه خونه به این قشنگی!

_: شاید هم نباشه.

+: هوم. مثل مامان بابام که اینجا رو دیگه نخواستن.

_: غصه نخور. ارزش نداره که آدم به خاطر در و دیوار ماتم بگیره. شکر خدا که پدر و مادرت سالمن.

بنفشه آهی کشید و زمزمه کرد: الهی شکر.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۹ ، ۱۱:۵۰
Shazze Negarin

وقتی به خانه‌ی جدید رسیدند همه جا شلوغ بود. آپارتمان اینقدر پر از جعبه شده بود که بنفشه شک داشت اصلاً روزی اینقدر خلوت بشود که بتوان در آن به راحتی زندگی کرد. توی راهرو ایستاده بود. سر کشید و احساس کرد دلش نمی‌خواهد وارد شود. درباره‌ی اتاق خودش هم که نمی‌دانست در چه مرحله‌ای است. حدس میزد که هنوز پرده‌ها و وسایل آماده نشده باشند.

در روبرویی باز شد. سامان با دیدنش با ذوق نفسی به راحتی کشید و گفت: سلام! هنوز نرفتی تو؟

بنفشه سر بلند کرد و نگاهش کرد. از ذوق او خنده‌اش گرفت. سری به نفی تکان داد و گفت: سلام. نه...

_: بیا این طرف می‌خوان رد شن.

هر دو، دو سه پله بالا رفتند تا کارگرها با بسته‌های جدید وارد خانه شوند.

بنفشه نالید: اینا رو کجا میخوان جا بدن خدا میدونه! هرچی میگم بدیم بره، مامان دلش نمیاد.

_: بی‌خیال... درست میشه. کاش می‌تونستم الان چشماتو بگیرم، سه دور بچرخونمت بعد ببرم اتاقتو نشونت بدم.

+: مگه آماده شده؟

سامان با لبخندی از خودراضی گفت: بعله!

+: واقعاً؟ فکر کردم هنوز هزار سال طول می‌کشه تا پرده و روتختی دوخته بشه...

_: نخیر! شما کار چاکرتونو دست کم گرفتین.

بنفشه به لحن شوخ او خندید. از پله پایین آمد و گفت: بنظرت راه هست به اتاقم برسم؟

_: راهش هم باز می‌کنیم. مگه میشه نباشه؟

بنفشه باز خندید. در دل خدا خدا کرد که اتاقش قشنگ شده باشد و مجبور نشود با لبخندی دروغی از سامان تشکر کند.

باهم وارد شدند. سامان چند بار جعبه‌ها را از پیش پای او برداشت تا بتواند رد شود. وقتی به در بسته‌ی اتاقش رسیدند، دست روی دستگیره گذاشت و با هیجان گفت: چشماتو ببند. خواهش می‌کنم.

بنفشه دست روی چشمهایش گذاشت.

_: تقلب نکنی ها! حالا بیا تو. چیزی جلوی پات نیست. خیالت راحت باشه.

چیزی غیر از یک غول دو متری نبود. بنفشه با چشمهای بسته محکم به او خورد و قدمی عقب رفت. سامان غش غش خندید و پرسید: چرا این وری میای؟ انحراف داری.

+: ببخشیییید... حالا باز کنم؟

_: یه قدم دیگه بیا جلو بعد باز کن.

+: نخورم بهت. برو کنار.

سامان در حالی که از خنده ریسه می‌رفت گفت: نمی‌خوری بیا. حالا انگار تریلی هیجده چرخه! میترسه بخوره به من له بشم یهو. حالا باز کن.

بنفشه با کلی تردید دستهایش را از روی چشمهایش پایین کشید. سامان با دقت نگاهش کرد تا عکس‌العملش را بفهمد. ولی قبل از هر جوابی دیدن تصویر چشمهایش وقتی دستهایش را آرام پایین می‌آورد تماشایی بود. یک بار دیگر هم این تصویر را دیده بود. وقتی بنفشه به شدت از بهم ریختن اتاقش خجالت کشیده بود.

نفس عمیقی کشید و سعی کرد افکار مزاحم را به دورترین جعبه‌ی ذهنش بفرستد و درش را هم محکم قفل بزند.

بنفشه ناباورانه به تخت و پرده‌ها نگاه کرد. بعد به میز کوتاه و تشک پشتی، طاقچه‌ها... و در آخر نگاهش روی میز و آینه‌ی چوبی که با ظرافت با تختش ست شده بود ماند.

سامان توجیه‌گرانه گفت: درباره‌ی میز آینه حرف نزده بودیم. ولی من از این خیلی خوشم امد دیدم به تختت میاد. با یارو شرط کردم که اگر نپسندیدی بهش پس میدم.

بنفشه گیج و غرق فکر گفت: نه خوبه.

_: برای پرده‌ها آستر نزدم. بنظرم احتیاجی نبود. دیگه... این طاقچه‌ها رو هم به سلیقه‌ی خودم زدم. امیدوارم خوشت بیاد. دیگه.... تشک همینجوری یکی خریدم. یارو گفت بعضیاش نرمن، بعضیاش سفتن، متوسطش بهتره. منم برداشتم. امیدوارم خوب باشه. نایلونشو باز نکردم. امتحان کن اگر خوب نبود می‌برم عوض می‌کنم. ملحفه دو دست سفید ساده خریدم گفتی سنتی باشه. بالش هم که دو تا لوله‌ای خریدم و دو تا معمولی.

بنفشه احساس کرد سرش از این همه اتفاق گیج می‌رود. با قدمهای لرزان پیش رفت و لب تخت نشست. بعد کمی عقبتر رفت و روی تشک بالا و پایین شد. تمام زندگی‌اش آرزوی تشک فنری داشت و همیشه تشکش پنبه‌ای بود. این اواخر هم که حسابی کوبیده و سفت و ناصاف شده بود و آزارش میداد. این تشک عالی به نظر می‌رسید!

سامان که عکس‌العملی ندید با تردید گفت: البته شاید تشک پنبه‌ای برای دکور سنتی بهتر بود. این ارتفاعش هم انگار زیادی بلند شده. ولی چون خودم فنری دوست دارم...

بنفشه دیگر طاقت نیاورد. همانطور نشسته کمی روی تشک پرید. با نگاهی درخشان گفت: این خیییلی خوبه! عاشقشم...

بعد از روی تخت پایین آمد. دستی به آینه کشید و گفت: خیلی قشنگه! عین یه خواب میمونه. انگار رفتم تو یه هتل که فقط اجازه دارم یه شب بمونم. باورم نمیشه که اینا مال من باشه.

دستهایش را باز کرد و با هیجان چرخی دور خودش زد تا همه چیز را دوباره ببیند. طوری که سامان یک لحظه ترسید که از خوشحالی در آغوشش بپرد. با احتیاط کمی عقبتر ایستاد.

بنفشه با همان دستهای باز رو به او کرد و گفت: واقعاً نمی‌دونم چه جوری ازت تشکر کنم.

سامان سعی کرد عقبتر برود. ولی به دیوار خورده بود و امکان نداشت. سری تکان داد و آرام گفت: خوشحالم که دوسش داری.

+: خیلی دوسش دارم!

سامان آرام تأیید کرد: خیلی دوسش داری. بهتره من برم یه کم به خونوادت کمک کنم. اگه به چیزی احتیاج داشتی بگو.

و بدون این که منتظر جواب بماند بیرون رفت. دستی پشت گردنش کشید و به خودش غر زد: بالا بری پایین بیای همینه. عاشقت هم نمیشه. جمع کن خودتو. همسایه چشم تو چشم. هر غلطی که لازمه بکنی بکن که ازش دور بمونی.

چند دقیقه بعد بنفشه هم بیرون آمد تا وسایلش را پیدا کند. لباسهایش را بعد از آتش‌سوزی کامل شسته و توی یک چمدان قدیمی بزرگ بسته‌بندی کرده بود. چمدان را پیدا کرد و سعی کرد به اتاقش برساند ولی از بین آن همه جعبه و وسیله نتوانست. بیژن سعی کرد کمکش کند ولی چمدان خیلی سنگین بود. کارگرها هم بعد از گذاشتن وسایل رفته بودند.

بیژن سر بلند کرد و رو به سامان که توی راهروی بیرون ایستاده بود گفت: سامان‌جان باعث زحمت... میشه سر این چمدون رو بگیری؟ راه نیست این وسط بکشیمش. بنفشه همین الان لازمش داری؟

+: ام... نمی‌دونم.

_: اجازه بدین.

با بیژن دو طرف چمدان سنگین را گرفتند و در حالی که به طرف اتاق می‌بردند، بیژن پرسید: چی توش کردی؟ سرب؟

+: نه فقط لباسامه.

=: خیلی سنگینتر به نظر می‌رسه.

+: ببخشید.

سامان اما بدون حرف چمدان را توی اتاق گذاشت و بیرون رفت.

مامان در حالی که بین جعبه‌ها می‌چرخید و سعی می‌کرد هرکدام را به جای خودش هدایت کند، گفت: بنفشه این جعبه‌ها باید برن بالای کمد خودت.

بنفشه نگاه ناامیدی به بیژن انداخت که از در بیرون رفت تا وسایل بیشتری بیاورد. سامان اما پیش آمد و یکی از جعبه‌هایی که برچسب بنفشه خورده بود را برداشت و از بنفشه پرسید: اینا؟

بنفشه سری به تأیید تکان داد و گفت: نه شما نبرین من شرمنده میشم. سامان میاد....

سامان خندید و در حالی که به طرف اتاق او می‌رفت گفت: سامان امده.

بنفشه دو دستی به صورتش کوبید و گفت: منظورم بیژن بوووود. ببخشیییید. اشتباهی گفتم. نمیشه که همه کارا رو تو بکنی. برو بیرون. اصلاً اینجا برای چی وایسادی؟ هرکی اینجا وایسه مامان به کار می‌گیرتش.

سامان باز خندید. در کمد بالا را باز کرد و گفت: امدم کار کنم دیگه. بیکاری باعث فساده. اینا رو لازم نداری که بذارم بالا؟ چی توشه؟

بنفشه با ناراحتی و خجالت گفت: توش ظرفه.

سامان در حالی که جعبه را بالا می‌گذاشت گفت: آهاااین! برای جهاز اینا؟ اگه به رفیق من جواب داده بودی همین الان لازمشون داشتی.

+: به رفیقت جواب دادم.

سامان با یک حرکت سریع به طرفش برگشت و متعجب نگاهش کرد.

بنفشه ادامه داد: منفی! همونقدر که به این ظرفا علاقه دارم به ازدواج هم علاقه دارم. ولی تو کت مامانم نمیره. میگه یهو پیش بیاد دم آخر نمی‌تونم برات خرید کنم.

سامان نگاهی به نقش روی جعبه انداخت و در حالی که در کمد را میبست گفت: اگه از نقش و مدلش خوشت نمیاد میشه عوضش کرد.

+: نه بابا دردسر داره. کی میبره برای من عوض کنه؟

_: خب اگه بخوای...

+: نه نمی‌خوام. من همین الانش هم تا همیشه بهت مدیونم. دیگه کافیه.

_: اینجوری نگو. حس بدی بهم میده. کمک کردن که دو دو تا چار تا نداره. هرکاری بتونی می‌کنی نتونستی هم نمی‌کنی. اینم گفتم چون یه پیرمرد رو می‌شناسم که چند وقت پیش با مامان رفتیم پیشش، یه مقدار ظرف که براش کادو آورده بودن عوض کردیم. مثل ما تو هم تو مغازه‌اش بود.

+: راستی تو خواهر برادر نداری؟

_: نه ندارم. الان این به ظرفا چه ربطی داشت؟

+: هیچی. همینجوری کنجکاو بودم. آدرس ظرف فروشی رو بده. شاید بتونم با بابا برم عوضشون کنم.

_: باشه.

نشانی را گفت و بیرون رفت. دور و بر را گشت. هر جعبه‌ای که برچسب بنفشه داشت آورد و توی اتاقش گذاشت.

برای ناهار بیژن کباب خرید و خانواده‌ی سامان را هم دعوت کردند. ولی چون خانه‌ی بنفشه‌اینها هنوز آماده‌ی پذیرایی از مهمان نبود روی بام دور هم جمع شدند و ناهار خوردند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۹ ، ۱۱:۴۹
Shazze Negarin

گوشی بنفشه زنگ خورد. از جا برخاست. تا دستهایش را بشوید و گوشی را از کیفش بیرون بیاورد قطع شده بود. نگاهی کرد و گفت: اککهی فقط سه درصد مونده. شارژر دارین؟

سامان با چشم به یک در بسته اشاره کرد و گفت: رو میز اتاقمه. برو بردار.

بنفشه سریع گفت: نه عجله‌ای نیست. کارتون که تموم شد بعدش بهم بدین.

دوباره دستهایش را شست و نشست تا کمکش کند.

_: دوباره دست نکن تو اینا. برو بردار.

+: نمیرم تو اتاقتون. زشته.

سامان نجوا کرد: من تا ته کشوهای تو رو دیدم. حالا این که بری از رو میزم برداری زشته؟ پاشو بچه.

بنفشه از خجالت کبود شد و تمام تنش لرزید. چون نمی‌دانست چه بگوید به او پرید: من بچه نیستم. تو از من کوچیکتری!

سامان فروخورده خندید. نیم نگاهی به آشپزخانه‌ و مادرها که گرم صحبت بودند انداخت. دعوای زیر لبی آن دو را نشنیده بودند. بنفشه هم نگاه او را پی گرفت. توجهی به آنها نداشتند.

عصبانی از جا برخاست و به راهروی کنار آشپزخانه رفت. اولین در را با احتیاط باز کرد. طراحی اتاق نفس‌گیر بود. دیوار روبرویش که دور پنجره قرار داشت سورمه‌ای بود. پرده هم ساتن سورمه‌ای با طرحهای نقره‌ای بود. دو دیوار دو طرف آسمانی، کمدهای مدرن روبروی پنجره هم سفید بودند. همینطور کفپوش و میز و تخت. کف اتاق یک قالیچه‌ی خوش نقش و نگار آبی سورمه‌ای بود. روتختی هم آبی سفید بود.

بنفشه برای چند لحظه به اتاق جذّاب ولی سرد پیش رویش چشم دوخت. نفس عمیقی کشید. پا روی تعصباتش گذاشت. قدمی پیش رفت و شارژر را از کنار مانیتور بزرگ و سفید روی میز برداشت و از اتاق بیرون آمد.

گوشی را به شارژ زد. پیامی برای فریبا که زنگ زده بود فرستاد، دوباره دست شست و کنار سامان نشست.

_: دیگه آخرشه. ولش کن.

جوابی نداد. بی‌حرکت و سر به زیر به آخرین تکه‌های مرغ نگاه کرد.

_: چی شد؟ تو اتاق مار که نبود؟ نه؟

بنفشه چشمهایش را بست و بعد از چند لحظه باز کرد. با حالتی عصبی زمزمه کرد: هیچوقت تو عمرم به اندازه‌ی دیروز خجالت نکشیدم. هنوز هم از فکرش حالم بد میشه. دیگه هیچوقت یادم نیار.

سامان با لبخند پرمهری گفت: چشم. کاش وقتی دنبالش می‌گشتم نیومده بودی تو اتاق. اینقدر عذاب نمی‌کشیدی.

و بدون این که منتظر جواب بماند از جا برخاست و وسایلش را جمع کرد. سیخهای آماده شده را روی بام برد و به پدرها سپرد. خودش هم برگشت تا بقیه‌ی وسایل را ببرد. روی بام یک باربکیو و یک اتاق حصیری برای تفریح و گردش ساخته بودند. یک حوض کاسه بشقابی کوچک فواره‌دار هم وسط اتاق بود.

همه کمک کردند و وسایل ناهار را بالا بردند و سفره انداختند. دور هم مشغول بگو بخند شدند. گاهی هم سربسر سامان می‌گذاشتند که از همه کوچکتر است و باید فرمان ببرد. چای بیاورد و قهوه فرانسه درست کند و لیوانها را پر از آب کند و خلاصه مدام در رفت و آمد باشد.

بالاخره هم کارها تمام شدند و دور هم نشستند تا از هوا لذت ببرند. بنفشه لیوان چایش را توی دست گرفته و به فواره که مدام توی حوض آب می‌ریخت چشم دوخته بود.

_: بپا غرق نشی.

بنفشه از عمق افکارش بیرون آمد و نگاهی به سامان که نزدیکش نشسته بود انداخت. کمی فکر کرد و بعد آرام پرسید: تو این شنا هم می‌کنی؟

سامان خندید و دستش را توی آب فرو برد. بلند گفت: آره... با سر انگشت! از این دستکشا هم که انگشتاش نصفه است به جای مایو می‌کنم تنم.

همه به حرفش خندیدند و دوباره سربسرش گذاشتند. تقصیر خودش بود که پا میداد تا همه را سرگرم کند.

مادر بنفشه عجله داشت که زودتر اسباب‌کشی کند. یکی از بهانه‌هایش هم اتاق سوخته‌ی بنفشه بود.

مادر سامان با هیجان پرسید: می‌خواین سامان برای اتاق جدید بنفشه‌جون وسیله بخره؟ سلیقه‌اش حرف نداره! نقشه‌ی این آپارتمان که با خودش بوده، طراحی این کوار و حوض و نمای ساختمان و حتی چیدمان خونه کار خودشه.

آقاناصر پدر بنفشه گفت: اگر زحمتشو بکشن که خیلی خوب میشه. فقط خیلی گرون در نیاد.

سامان با لبخند گفت: خیالتون راحت باشه.

مامان گفت: پس بریم پایین یه بار دیگه قبل از رفتن یه نگاهی به آپارتمان بکنیم و ببینیم چه چیزایی لازم داره.

همه باهم پایین رفتند. بنفشه اتاق مشابه مال سامان را انتخاب کرد. در واقع چندان حق انتخابی نداشت. مسترروم که مشخص بود و اتاق سوم هم خیلی کوچک بود. این اتاق فضای بهتری داشت.

نگاهی دور اتاق انداخت. بقیه توی هال داشتند درباره‌ی طراحی کابینتها و فضاهای مفید خانه صحبت می‌کردند. سامان به دنبال بنفشه آمد. تقه‌ای به در باز اتاق زد و پرسید: اجازه هست؟

بنفشه به طرف در چرخید و بدون حرف نگاهش کرد.

سامان قدمی تو گذاشت و دلجویانه گفت: غصه نخور. درسته از اتاق خودت کوچیکتره ولی به اینجا هم عادت می‌کنی. عوضش می‌تونی یه عالمه وسیله‌ی نو داشته باشی. سعی می‌کنم یه جوری بچینم که کوچیکیش به چشم نیاد.

+: اتاق خودت دیوار روبروش پررنگه. از این خیلی کوچیکتر دیده میشه.

_: ها. ولی من مشکلی باهاش ندارم. در عوض اینجا رو میشه آبی کمرنگ بزنیم با پرده‌ی همون رنگ که احساس آسمون و عمق بهت بده. اینجا میشه یه گلدون بلند بامبو گذاشت. کف اتاق یه قالیچه‌ی کوچیک باز باعث میشه اتاق بزرگتر بنظر بیاد. دوست داری مدرن باشه یا سنتی؟

+: من سنتی دوست دارم. آبی هم دوست ندارم. رنگهای گرم. تو مایه‌ی نقشای پته و قالی...

_: پس به جای تخت خوابت از این تختای سنتی میذاریم. چند تا از این بالش لوله‌ایا با روکش پارچه‌های طرح جاجیم برای تزئینش. روتختی و پرده‌ها هم باز جاجیم.

+: خیلی خوبه. با ملافه و آستر پرده‌ی سفید. به جای میز تحریر هم میز کوتاه بذارم و تشک پشتی... وای! عالی میشه!

بقیه هم به اتاق آمدند و بنفشه با هیجان طرحهایش را برایشان گفت. سامان هم قول داد که برایش تخت و میز و وسیله تهیه کند.

بالاخره همگی از هم خداحافظی کردند و رفتند. از وقتی که به خانه رسیدند ورد زبان مامان شده بود که اسباب‌کشی کند. بابا هم می‌خواست اول معامله را کامل کند و بعد وارد مرحله‌ی اسباب‌کشی بشود ولی گوش مامان به این حرفها بدهکار نبود. برای شام لاله و بیژن را دعوت کرد و از آنها خواست شروع به جمع کردن وسایل خانه کنند. بیژن چندین جعبه از میوه فروشی خرید و برایشان آورد. لاله و بنفشه و نازنین همسر بیژن مشغول بسته‌بندی ظروف و وسایل شدند. سهیل شوهر لاله هم به خواهش مامان مشغول باز کردن لوسترها شد.

حال بنفشه خیلی بهتر شده بود. از فکر اتاقی با دکوراسیون دلخواهش ذوق داشت. این خانه را خیلی دوست داشت ولی دکوراسیون اتاقش هیچوقت به میل او نبود. هرچی از هرجا رسیده بود مجبور شده بود بپذیرد. البته تا وقتی که با یک طراحی یکدست مقایسه نشده بود هیچ اشکالی نداشت. همان کمد و تخت قدیمی آشنا را خیلی هم دوست داشت. ولی حالا که از بین رفته بودند، فکر یک مدل جالب خیلی خوب بود.

جمع کردن خانه از آن چه که مامان فکر می‌کرد سختتر و طولانیتر شد. روزهای بعد هم مدام مشغول بسته‌بندی بودند و تدبیر این که با وسایل اضافه چه کنند. 

روز دوم یا سوم بود که سامان چند عکس پارچه برای بنفشه فرستاد تا طرح مورد علاقه‌اش را انتخاب کند. ساعتی بعد چند عکس فرش هم فرستاد و نوشت: این قالیچه‌ها بهش می‌خوره. کدوم رو بگیرم؟

بنفشه ذوق‌زده عکسها را بالا و پایین کرد و در آخر نوشت: نمی‌تونم انتخاب کنم. همشون خیلی خوشگلن. دومی و چارمی و آخری از بقیه بهترن. ولی واقعاً مطمئن نیستم.

_: به نظر من چارمی بهتره. بیشتر بهش میاد.

+: پس همونو بگیر. خیلی گرون که نمیشه؟

_: نه نگران نباش.

+: وای خیلی خوشحالم! دستت درد نکنه!

_: خواهش میشه. قابلی نداره. ضمناً داداشم هنوز التماس دعا داره.

+: کدوم داداشت؟

_: همون که عاشق روی ماه شماست.

+: وای مگه تموم نشد؟ من که سعی کردم روشنش کنم. بهش بگو هزار بار دیگه هم بیاد جواب من همینه. تازه من الان ذوق اتاق جدیدمو دارم. اصلاً قصد ازدواج ندارم.

_: یعنی به خاطر اتاق از آیندت می‌گذری؟

+: آینده همین الانه. نمی‌خوام. چرا به یاسمن خواهر یاسین فکر نمی‌کنه؟ ما خیلی بهم شبیهیم. . تازه یاسمن از من چار پنج سال کوچیکتره. دیوانه‌ی مردهای قدبلند هم هست.

_: یاسمن نصف تو هم نمک نداره.

+: جاااان؟!

_: هیچی. بی‌خیال. بهش میگم به یاسمن فکر کنه.

+: مرسی.

گوشی را کنار گذاشت و به ضربان بی‌وقفه‌ی قلبش گوش داد. از جا برخاست و یک لیوان آب خورد. کلی با خودش صحبت کرد و قانع شد که اصلاً حرف سامان ابراز علاقه نبوده، صرفاً یک اظهار نظر خارج از گود بوده است. به او که چیزی نمی‌رسید.

چند روز بعد که مامان هنوز سخت در گیر و دار بسته بندی بود یک روز صبح ساعت نه، سامان نوشت: سلام عرض شد. خانم بزرگ تولدت مبارک!

بنفشه تبریک تولدهای مختلفی دریافت کرده بود. از دوازده شب که دوستها و فامیل توی گروههای مختلف به اشکال مختلف تبریک گفته بودند تا اول صبح که بیژن با یک شیشه عطر بیدارش کرده بود و لاله با یک مانتو به دیدنش آمده بود. مامان و بابا هم تبریک گفته و وسایل اتاق جدیدش را به عنوان هدیه‌ی تولد گذاشته بودند.

اما همه‌ی اینها یک طرف، خانم بزرگ گفتن غول مهربانش هم طرف دیگر! خندید. دروغ چرا؟ ته دلش از توجهش غنج زد. ساعتی صبر کرد و بالاخره نوشت: سلام. متشکرم. تولد تو هم مبارک غول مهربان.

_: غول مهربان! هه! جدید بود مرسی.

سامان هم به گوشی چشم دوخت. ده بار خواند "غول مهربان" و هر بار فروخورده خندید و فکر کرد او چه دارد که احسان ندارد و بنفشه او را نپذیرفته است؟ بالاخره هم به این نتیجه‌ی ساده رسید که خودش از بنفشه خواستگاری نکرده بود! این که جواب پیامهایش را هرچند ساده و کوتاه میداد دلیل بر علاقه‌ای بیش از آنچه که نشان میداد نبود.

 

 

بالاخره بعد از دو سه هفته کار و تلاش بی‌وقفه‌ی مامان خانه جمع شد. معامله هم انجام گرفت و یک روز ابری دلگیر بدون باران کامیون باربری رسید تا جعبه‌ها را جمع کند. بنفشه دور و بر خانه‌ی قدیمی می‌چرخید. یکی یکی کمدها، کابینتها، آجرهای تق و لق شده‌ی دیوار حیاط خلوت، شیر آب و پاشور با آن بوی خوشایند خاصش، درختهای حیاط و صندلی آهنی قدیمی زیر درخت که گاهی ساعتی روی آن زیر سایه‌ی درخت می‌نشست...

بالاخره وقتی همه چیز را بردند با کمال بی‌میلی از خانه خارج شد. نفس عمیقی کشید و به خودش قول داد که گریه نکند. می‌توانست وقتی خیلی دلتنگ میشد از سامان کلید بگیرد و بیاید چرخی توی خانه بزند. امیدوار بود او بعد از زیباسازی خانه قصد فروشش را نداشته باشد. حتی اگر داشت هم باز فرصتی برای دل کندن بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۹ ، ۱۱:۴۷
Shazze Negarin

بنفشه روی مبل بزرگ سلطنتی جابجا شد. هرکار میکرد درست نمیشد. بالاخره هم قید راحت نشستن را زد و لب مبل نشست. سامان سینی چای را دور گرداند و به آشپزخانه برگشت. صحبت سر عموی درشت‌هیکلش بود که سامان به او رفته بود. بنفشه با بی‌علاقگی گوش میداد. موضوع بحث چرخید و به خانه رسید. مشکلات خانه‌ی قدیمی و رفاه و راحتی آپارتمان و...

این بحث هم مورد علاقه‌اش نبود. سامان بیخبر یک کوسن بزرگ پشت سرش گذاشت و زمزمه کرد: تکیه بده.

جا خورد. سر برداشت و نگاهش کرد. عقبتر رفت و خیلی بهتر شد. اینقدر که لبخندی به روی سامان زد و گفت: خیلی ممنون.

سامان هم لبخندش را پاسخ داد و رفت تا کیک را دور بگرداند. مریم‌خانم داشت از فر برقی که توی این آپارتمان گذاشته بودند و کیکی که امروز برای مهمانهایش پخته بود میگفت. یک جور کیک آلبالو با دارچین بود و بنظر جالب می‌رسید.

سامان روی مبل کناری نشست. طبیعتاً با اندازه‌ی مبل مشکلی نداشت و به راحتی تکیه داد. بنفشه سر به زیر مشغول خوردن چای خوش عطر و کیک داغ خوشمزه بود و توجهی به او نکرد.

سامان آرام گفت: دیشب زیر زبون احسان رو کشیدم. فکر می‌کرد چارده پونزده سالته. اگه بفهمه همسنیم لابد یه ذره می‌خوره تو ذوقش!

بنفشه با آن چشمهای گرد بامزه سر برداشت و با خوشحالی پرسید: جداً؟ پس لطف می‌کنی بهش بگی 23 سالمه؟ اصلاً ضرر که نداره. بگو 24.

سامان به زحمت جلوی خودش را گرفت که صدای قهقهه‌اش اتاق را پر نکند. خدایا چقدر این دختر بامزه بود! نمیشد خواهرش باشد؟ دخترخاله‌ای کسی؟ چرا باید یک غریبه باشد؟

بالاخره وقتی که توانست خنده‌اش را کنترل کند، گفت: رندش کن بگو 25. ولی هنوز هم میگم احسان پسر خوبیه. از اون مثبتای روزگار. دانشجوی پزشکی هم هست آینده داره.

بنفشه چهره درهم کشید و گفت: از اون چلفتیای روزگار!

چای به گلوی سامان پرید. خم شد و در حالی که سرفه میزد سعی کرد خنده‌اش را پس بزند. بنفشه با دستپاچگی از جا پرید و با مشت دو سه تا وسط کتف او کوبید. بعد وقتی که نگاه بقیه را روی خودش دید خجالت‌زده سر جایش برگشت و زمزمه کرد: داشت خفه میشد.

سامان صاف نشست و بین خنده زمزمه کرد: چقدر هم این مشتهای تو قدرتمند و کاری هستن.

بنفشه چپ‌چپ نگاهش کرد و زیر لب غرید: برو خودتو مسخره کن! خوش خنده! غول پونزده متری.

_: دارم میشنوم ها!

بنفشه لب برچید و آرام گفت: معذرت می‌خوام. آدم به کسی که دو بار جونشو نجات داده نباید توهین کنه.

سامان باز خنده‌اش گرفت ولی عذاب وجدان مانعش شد. رفیقش عاشق این دختر بود و او نباید به احساساتش اجازه‌ی پیشروی میداد. پس نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت باز هم به نفع احسان تلاش کند.

_: چرا از احسان خوشت نمیاد؟ مگه چقدر می‌شناسیش؟

بنفشه سر برداشت و بی‌حوصله نگاهش کرد. یک بار برای همیشه باید این بحث را تمام می‌کرد.

+: بار آخره که میگم. به رفیقت هم بگو. قد من 150 سانته. سنم هم 23 سال. بنظرم یه مرد همسن و سالم بچه است. نمی‌تونم باهاش زندگی کنم. دلم می‌خواد شوهرم اقلاً شش هفت سال از خودم بزرگتر باشه، قدش هم دیگه نهایت 170. کنار هم راه میریم مسخره نباشه.

_: اوکی. سبیل داشته باشه یا نه؟ اسپرت بپوشه یا رسمی؟ می‌خوام سفارش بدم برات.

+: برو بابا. اصلاً شوهر نمی‌خوام. اگه میشد اون خونه رو نفروشیم دیگه هیچ آرزویی نداشتم.

_: با اون تغییر دکوری که تو دیشب دادی، اگر قصد فروش هم نداشتن، فروشنده میشدن.

بنفشه با ناراحتی چهره‌اش را پوشاند. این پسر داشت اذیتش می‌کرد ولی نمی‌توانست منکر این بشود که هم نجاتش داده و هم آبرویش را خریده و به همه گفته بود آتش‌سوزی به خاطر شمع بوده است. به همین خاطر هرچه می‌گفت را می‌بخشید.

مریم‌خانم پرسید: بنفشه‌جون شما چی می‌خونی؟

+: نرم‌افزار کامپیوتر.

=: فوق لیسانس؟

+: نه. هنوز یه ترم مونده تا لیسانس بگیرم.

مامان با هیجان پرسید: آقاسامان داره فوق می‌خونه؟

سامان گفت: ترم اول فوق معماریم.

=: به به هزار ماشاءالله. تو آتش‌نشانی هم که هستین.

_: اونجا افتخاریه. هفته ای دو روز میرم. کارمند نیستم. داییم کارمندن. اجازه گرفتن که اینجوری برم.

=: چه خوب! خیلی هم عالی! تو کار دکوراسیون هم که هستین.

_: اونم فی‌الواقع شرکت دوست باباست، منم میرم کمکشون.

=: خیلی هم خوب. خیلی عالی. موفق باشی.

بنفشه سر به زیر با انگشتهایش بازی می‌کرد. می‌ترسید سر بردارد و مامان با چشم و ابرو موفقیتهای سامان را توی سرش بکوبد. هرچند بدون سر بلند کردن هم توی ذهنش می‌شنید: نگاش کن. هزار ماشاءالله به قد و هیکل! چند ساعت از تو کوچیکتره ولی چقدر پر تلاش و درسخون! هزار ماشاءالله!

بعد از تشویقهای بزرگترها، دوباره مشغول صحبت خودشان شدند تا این که بابا عزم رفتن کرد. ولی آقاهمایون پدر سامان اصرار کرد دور هم باشند و روی پشت بام جوجه کباب بخورند. سامان را فرستاد جوجه‌ی کبابی بخرد. خانمها هم به آشپزخانه رفتند و مشغول پختن کته و آماده کردن سالاد شدند.

سامان که برگشت خودش مشغول سیخ کشیدن جوجه‌ها شد. بنفشه هم که بیکار بود کنارش نشست تا کمکش کند. پدرها هم به بام رفته بودند تا آتش را آماده کنند.

سامان به دستهای کوچک بنفشه که مشغول کار بود نگاه کرد. چقدر بانمک بود! دستش را کنار دست او نگه داشت و با خنده گفت: فیل و فنجون!

بنفشه هم خندید و گفت: واقعاً!

سامان صدایش را پایین آورد و یواش گفت: تو راه که میومدم احسان زنگ زد.

بنفشه سر برداشت و با آن چشمهای گرد بامزه نگاهش کرد. با کنجکاوی پرسید: بهش گفتی؟

_: گفتم. نگفتم از خودت شنیدم. گفتم یکی بهم گفته. ولی بهرحال سعی کردم قانعش کنم.

بنفشه با شگفتی و خوشحالی گفت: متشکرم! خیلی متشکرم! کاش یه روز بتونم خوبیاتو جبران کنم.

_: خیلی بهش فکر نکن. من هر کار دلم خواست کردم. تو هم هروقت تونستی به هرکی که تونستی کمک می‌کنی و مهمه که این داستان ادامه پیدا کنه.

بنفشه با تحسین نگاهش کرد و لبخند زد. دو سه ساعت کوچکتر بود و اینقدر عاقلتر؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۹ ، ۱۱:۴۶
Shazze Negarin

بنفشه چشم گرداند و به سامان نگاه کرد. هنوز هم به چشمش یک غول بزرگ به نظر می‌رسید. غولی که جانش را نجات داده بود. از خجالت چشم بست و از ضعف خوابش برد. با سوزش سوزن توی دستش از خواب پرید و احسان ناظمی را زانو زده کنار مبل دید. این حتماً یک کابوس بود و الا احسان ناظمی اینجا چکار می‌کرد؟

کابوسش زمزمه کرد: رفت تو رگ. ولش کن.

تازه آن وقت بود که متوجه‌ شد که سامان خدیوی هم پشت سر احسان زانو زده و  دست مشت کرده‌ی او را نگه داشته است. رهایش کرد و از جا برخاست. با دیدن چشمهای باز او لبخند زد و گفت: الان تموم میشه.

بنفشه نگاهش کرد و نفهمید چه چیزی قرار است تمام بشود. اما حال فکر کردن نداشت و دوباره چشمهایش را بست.

این بار وقتی بیدار شد چشم باز نکرد. صدای حرف زدن ملایم آن دو نفر را می‌شنید.

_: هی پسر تو که رنگت از مریض پریده‌تره! خوبی؟

=: خوبم.

_: چته؟

=: چرا به هوش نمیاد؟

_: منو ببین. به تو هم میگن دکتر مملکت؟ تو بیمارستان هم همینجوری دست و پاتو گم می‌کنی؟

=: نه.

_: بذار ببینم... نکنه خبریه؟

=: نیست. خواستم نخواست. ولی دوباره میام. اینقدر میام تا راضی بشه.

_: اون وقت من صاف برداشتم زنگ زدم به تو! اگه می‌دونستم به این حال میفتی به اورژانس زنگ می‌زدم.

=: خوب کردی که زنگ زدی. چرا بهوش نمیاد؟

سامان نفس عمیقی کشید و کلافه به احسان نگاه کرد. حال رفیقش خرابتر از این حرفها بود. باور این که اینطور عاشق بنفشه باشد سخت به نظر می‌رسید. نگاهی به دخترک انداخت. احساس کرد پلکش تکان می‌خورد. از جا برخاست و تا نزدیک مبل رفت.

آرام گفت: بنفشه‌خانم؟

بنفشه بیش از این نتوانست تظاهر به بیهوشی کند. چشم باز کرد و طوری که انگار تازه بیدار شده باشد، زمزمه کرد: هنوز اینجایین؟

غول گنده خم شد و پرسید: چی گفتی؟

احسان که روی صندلی ناهارخوری افتاده بود، دستش را به میز ستون کرد و از جا برخاست. جلو آمد و با نگرانی پرسید: بهترین؟

لب برچید. این دیلاق هیچ جوره به دلش نمی‌چسبید. چه آن وقتی که مادرش با اصرار می‌گفت پسرم عاشق دخترتان شده است چه حالا که از زبان خودش شنیده بود.

شانس کچل را ببین. به خاطر این دو نفر به مهمانی نرفته بود، حالا هر دو اینجا بودند. به زحمت سعی کرد بنشیند.

احسان با دستپاچگی گفت: نه نه بلند نشین. بخوابین بذارین فشارتون بیاد بالا.

دلش می‌خواست به تندی بگوید خودت بخواب فشارت بیاد بالا!

اما به اجبار گفت: خوبم.

نشست و با دست آزادش چادر مامان را دورش مرتب کرد. احسان سر پا نشست و در حالی که سرم را چک می‌کرد گفت: دستتونو تا نکنین.

دستش را صاف و کشیده روی پایش گذاشت. قاب عکس خانوادگی که قبلاً بالای مبل آویخته بود الان روی میز قرار داشت. سر برداشت. کیسه سرم را با نخ به میخ قاب عکس آویخته بودند. یک نخ کاموای رنگی آشنا...

خیلی لازم نبود که آنالیز کند تا بخاطر بیاورد که آن نخ تو کمدش بوده است. لبهایش را بهم فشرد و رو به سامان پرسید: تو اتاقم... همه چی سوخت؟

حالا غیر از سامان چند آتش‌نشان دیگر هم پشت درهای بسته‌ی اتاقش را دیده بودند. احسان هم که اینطور خصوصی و غیررسمی وارد خانه شده بود. دیگر هیچ چیز پنهانی نداشت. احساس بیچارگی می‌کرد.

_: همه چی که نه...

احسان با کنجکاوی پرسید: چی شد که این اتفاق افتاد؟

سامان به بنفشه چشم دوخت و گفت: یه شمع جلوی آینه بود. بنظرم از اون جا شروع شده.

شمع جلوی آینه؟ یعنی سامان زیرسیگاری فلزی قدیمی را کف اتاق ندیده بود؟

بنفشه آرام گفت: روشنش کردم که تلفن زنگ زد. امدم بیرون... یه نیم ساعتی تو هال بودم. وقتی برگشتم...

با ورود پر سر و صدای چندین نفر حرفش نیمه‌کاره ماند. مامان و بابا و لاله و بیژن و همسرانشان و حتی یلدا و شوهرش هم آمدند تا ببینند که چه اتفاقی افتاده است.

سامان بعد از این که از وصل شدن سرم خیالش راحت شده بود به آنها خبر داده بود که بیایند. همه با هیاهو توی هال جمع شدند. سامان دوباره قصه‌ی شمع را گفت و بنفشه تأیید کرد. فقط می‌ترسید به اتاقش بروند و زیرسیگاری را آن وسط ببینند. اتفاقا رفتند. در اتاقش که رو به هال بود را باز کردند و همه حتی احسان با کلی نگرانی ماجرا را بررسی کردند و خدا را شکر کردند که بنفشه آسیبی ندیده است. ولی کسی حرفی از زیرسیگاری نزد.

یلدا و لاله وقتی حال خراب بنفشه را دیدند کلی سربسرش گذاشتند که نگران نباشد. آن اتاق سوخته دیگر هیچ ماجرای خصوصی‌ای برای پنهان کردن ندارد. البته در کمدش همچنان بسته و فقط رویش سیاه شده بود.

بنفشه دوباره به نخ آویز سرم نگاه کرد. بیگمان سامان آن را از توی کمدش برداشته بود. لب برچید و به سامان و احسان نگاه کرد که با تعارف مامان سر میز کنار هال نشسته بودند و غذایی را که عمه داده بود می‌خوردند. بنفشه حاضر نشده بود لب بزند.

بالاخره شامشان را خوردند و بین تشکرهای تمام نشدنی اهل خانه از در بیرون رفتند. بنفشه فقط خداحافظی کوتاهی با آنها کرد. نمی‌دانست چه بگوید. همه چیز خیلی عجیب و غریب پیش رفته بود. یلدا و شوهرش هم رفتند.

بیژن توی اتاق سابق خودش رختخوابی برای بنفشه انداخت و کمی بعد با همسرش رفت. لاله هم رفت و خانه بالاخره آرام گرفت. بنفشه شرمنده از اتفاق پیش آمده از پدر و مادرش عذرخواهی کرد. مامان در حالی که پای دردناکش را می‌مالید گفت: قضا بلا بوده دیگه. خدا رو شکر خودت سالمی. کاش زودتر از اینجا بریم. ارزش نداره دوباره این اتاق رو سفید کنیم.

بابا گفت: اتفاقاً امشب اونجا حرفش شد. آقای خدیوی، بابای همین آتش‌نشان، گفت یه آپارتمان دارن می‌خوان با ویلایی عوض کنن.

بنفشه ناباورانه به بابا نگاه کرد و فکر کرد: اون وقت اون غول پونزده متری اتاق خوشگل منو صاحب میشه نامرد!

مامان با ناامیدی گفت: لابد با خونه نوساز میخوان عوض کنن. بیان اینجا رو ببینن که...

نگاه غمزده‌ای به در و دیوار انداخت.

بابا اما گفت: نه اتفاقاً گفتن پسرشون تو کار دکوراسیون و نوسازی خونه‌های قدیمیه. درستش می‌کنه.

بنفشه با غصه از جا برخاست. سرمش دیگر تمام شده بود. کمی از غذاهای عمه خورد و بعد به اتاق کوچک بیژن رفت. چون لاله و بنفشه قبلاً باهم بودند، اتاق بزرگتر مال آنها بود. اتاق کوچک در واقع یک انباری کنار آشپزخانه بود که به بیژن رسیده بود. بعد از ازدواج او دوباره انباری شده بود.

بنفشه دوشی گرفت. هرچند فایده‌ای نداشت. همه‌ی لباسهای تمیزش هم بوی دود میداد. دراز کشید و گوشیش را برداشت. به گروههای دوستانش سر زد و بدون این که حرفی بزند، پیامهایشان را خواند. یک پیام هم از یک شماره‌ی ناشناس داشت. بی‌حوصله و اخم‌آلود بازش کرد.

_: سلام. مدرک جرم زیر تختته. گفتم شاید بخوای قبل از لو رفتن بذاریش سر جاش.

وحشتزده از جا پرید و به اتاقش رفت. با کمک چراغ قوه‌‌ی گوشی زیر تخت را گشت و زیرسیگاری را پیدا کرد. آن را توی دستشویی شست و دوباره توی بوفه‌ی اتاق پذیرایی جا داد.

 به انباری برگشت. دراز کشید و نوشت: سلام. برای چی دروغ گفتی؟

_: احسان پسر خوبیه. یه بچه مثبت گوگولی. نمی‌خواستم فکر دیگه‌ای دربارت بکنه. حداقل الان نه. بعداً دیگه خودتون می‌دونین. به من ربطی نداره.

حرصش گرفت و عصبانی نوشت: از این بچه مثبت گوگولی متنفرم!

_: آخی... دلت میاد؟ پسر به این نازی!

این دیگر کی بود؟! عصبانی پیامها را پاک کرد و گوشی را کناری انداخت.

روز بعد جمعه بود. بابا با خانواده‌ی خدیوی قرار گذاشته بود که بروند آپارتمان را ببینند. بنفشه دلش نمی‌خواست با آنها برود ولی مامان اجازه نداد که تنها توی خانه بماند و مجبور شد که همراهیشان کند.

ساعت تقریباً یازده بود که رسیدند. بنفشه نگاه بی‌علاقه‌ای به ساختمان سفید پیش رویش با قابهای رنگارنگ پنجره‌هایش انداخت. اگر اینقدر عصبانی نبود می‌توانست بگوید که نمای جالبی دارد.

مامان با ذوق گفت: وای بنفشه ببین چقدر خوشگله! پشت این پنجره‌ها اگر گلدون بذاریم چه منظره‌ی محشری میشه.

بنفشه سری به تأیید تکان داد. آپارتمان نوساز بود و آخرین واحد کلیدنخورده را به فروش گذاشته بودند. بابا زنگ خانه‌ی آقای خدیوی را زد و بعد از باز شدن در با آسانسور به طبقه‌ی پنجم رفتند. جایی که آقا و خانم خدیوی و پسر غول‌آسایشان منتظر خوشامدگویی به آنها بودند.

مریم‌خانم ریزه میزه و بامزه بود. بنفشه با دیدن او از فکر این که روزی مجبور بوده این بچه غول را به نیش بکشد دلش برایش سوخت و مهربانترین لبخندش را نثارش کرد.

مریم‌خانم هم با کلی مهربانی احوالپرسش شد و از آنجا که دیشب ماجرای مار و آتش‌سوزی را توی مهمانی شنیده و بعداً مفصل از پسرش پرسیده بود، کلی برایش دل سوزاند و آرزوی سلامتی کرد.

دو واحد آپارتمان روبروی هم بودند. یکی خانه‌ی آقاهمایون بود و دومی را هم طبق توضیحاتشان برای سامان پیش‌خرید کرده بودند ولی سامان اصرار داشت توی خانه‌ی ویلایی زندگی کند. البته الان هم قصد ازدواج نداشت. کلی هم سر این قضیه که فقط هیکلش درشت است و سنش کم، شوخی کردند.

دیدن خانه زیاد طولی نکشید. آپارتمان خوب و خوش نقشه‌ای بود و مامان درجا پسندید. بابا رو به سامان کرد و گفت: خونه‌ی ما رو که دیدی... معاوضه می‌کنی یا ما بفروشیم و بعد اینجا رو بخریم؟

_: معاوضه می‌کنم. با یه کم تعمیر و تغییر خونه‌ی خوشگلی میشه.

بنفشه نگاه خصمانه‌ای به او انداخت و چشمهایش را در حدقه چرخاند. طوری که سامان خنده‌اش گرفت و همین که فرصتی گیر آورد زیر لب پرسید: چیه؟ چرا می‌زنی؟

بنفشه بدون این که نگاهش کند، لب برچید و با دلخوری گفت: من نزدم.

سامان خندید. عین بچه‌ها قهر کرده بود. این دختر حقیقتاً باعث تفریحش بود. کاش خلاف نبود و می‌توانست صبح تا شب سربسرش بگذارد و بخندد.

بنفشه خودش را به زحمت بالا کشید و لب پنجره نشست. با حالی گرفته به بیرون چشم دوخت.

سامان در یک قدمی‌اش ایستاد. دستهایش را توی جیبهای شلوار کتاب آبی نفتی‌اش فرو برده بود. نگاهی به پدر و مادرها که گرم حرف زدن بودند انداخت و پرسید: خواهرت نمی‌خواست خونه رو ببینه؟

بنفشه با بدخلقی گفت: اگه خبر میشد حتماً دلش می‌خواست. ولی مامان گفت روز جمعه است بمونه پیش شوهرش. اصلاً بهش نگفت که داریم میاییم.

_: برعکس تو که می‌خواستی بمونی و به زور آوردنت.

+: بعد از دسته گل دیشبم جرأت نکردن تنهام بذارن.

_: چند سالته؟

+: اینطور که الان داشتن می‌گفتن بنظرم همسن باشیم.

_: نه! من بیست و سه سالمه.

بنفشه بی‌حوصله و با اخم جواب داد: خب منم بیست و سالمه. البته هنوز نیست. ده روز دیگه بیست وسه سالم تموم میشه.

سامان با هیجان پرسید: یعنی چندم؟ تولد من بیست وچارمه.

مامان بنفشه که توجهش جلب شده بود با هیجان گفت: بنفشه هم بیست و چارمه.

مریم‌خانم خندید و گفت: وای چه جالب! سامان نزدیک ظهر به دنیا امد. ساعت یازده‌ونیم.

مامان پیروزمندانه گفت: پس بنفشه بزرگتره. ساعت 9 به دنیا امد.

آقاهمایون گفت: به قدر یه سلام کردن. سامان یادت بمونه.

سامان معترضانه گفت: جسارت نمی‌کنم ولی ایشون نصف هیکل منه!

همه به لحن بامزه‌اش خندیدند و مریم‌خانم گفت: خیلی خب کوچولو. برو یه سینی چایی بریز. بفرمایین. بفرمایین بریم اون طرف یه چایی در خدمتتون باشیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۹ ، ۱۱:۴۲
Shazze Negarin

بنفشه پاکت سیگار را توی مشتش گرفت و غرق فکر به منظره‌ی ترسناک پیش رویش چشم دوخت. تقریباً کف اتاق جای پا نمانده بود. دار و ندارش آن وسط بود. از مار هم ترسناکتر به نظر می‌رسید. صدایی توی گوشش مرتب تکرار می‌کرد: اون نره غول همه‌ی اینا رو دید. همه‌شونو دید.

به پاکت سیگار نگاه کرد و زیر لب غر زد: فکر کرد من سیگاریم!

لبش را گاز گرفت. بغض بیخ گلویش را گرفته بود. سیگار را چند ماه پیش یکی از دوستانش خریده بود. در یک دورهمی نفری یک نخ کشیده بودند. بار اولش بود. وقتی خواستند آثار جرم را نیست و نابود کنند باقیمانده‌ی سیگارها سر از کیف بنفشه در آورده و بعد هم لابلای خرت و پرتهای ته کمدش پنهان شده بود. دیگر حتی یک بار هم نکشیده بود. بعد آن مردک پرمدعا می‌گفت به خانواده‌ات رحم کن!

دوباره به شلوغی کف اتاق نگاه کرد و گریه‌اش گرفت. از روی کشوها پایین آمد و مشغول جمع کردن و جا دادن وسایلش شد. سیگار را هم باز توی کمد پنهان کرد.

وقتی بیرون آمد صورتش از گریه پف کرده بود. مامان با نگرانی پرسید: حالت خوبه؟

بار دیگر اشکش در آمد و نالید: تمام زار و زندگیمو دید. همه‌ی کمدو ریخت بیرون تا پیداش کنه. آخرش هم زیر رادیاتور بود.

مامان در آغوشش گرفت. لاله گفت: از کمدت بیشتر از مار ناراحتی!

+: معلومه که بیشتر ناراحتم. آبروم رفت. منو بکشین امشب نمیام خونه عمه. هم اون پسره ناظمی هست هم این.

=: خیلی خب مادرجون. نیا. اشکال نداره.

لاله پرسید: چطور می‌تونی تو خونه تنها بمونی؟ شبه. نمی‌ترسی؟ من اگه تو آپارتمان زندگی نمی‌کردم شبا از ترس میمردم.

بنفشه در حالی که می‌رفت که صورتش را بشوید با بدخلقی گفت: من عاشق اینجام.

وقتی برگشت کارتی کنار تلفن توجهش را جلب کرد. روی آن نوشته بود: سامان خدیوی طراحی و اجرای دکوراسیون 

+: این چیه؟

لاله با لحن خنده‌داری گفت: آقای آتش‌نشان هنرمند هم هستن. کاش گفته بودی یه نظری درباره‌ی دیزاین اتاقت بده.

+: لاله بسه! خواهش می‌کنم.

لاله خندید و گفت: باشه باشه غلط کردم.

تا شب هرکدام به نوعی دلداریش دادند. بابا برایش چیپس و پفک خرید، بیژن هم هارد پر از فیلمش را آورد تا سرگرم باشد.

سر شب بود که همه به خانه‌ی عمه رفتند و بنفشه تنها ماند. یک دفعه احساس تهی شدن کرد. خیلی وقت بود که تنها نمانده بود. مامان معمولاً جایی نمی‌رفت. خریدهای خانه را بیشتر بابا انجام میداد. لاله هم که برعکس مامان عشق خرید بود هروقت لباسی مناسب مامان توی مغازه‌ها میدید برای او می‌خرید و این بود که مامان حتی برای خریدهای شخصیش هم از در بیرون نمی‌رفت.

دلش گرفته بود. یاد سیگارش افتاد. آیا واقعاً نیکوتین همانطور که می‌گفتند اثر آرامبخشی داشت؟

یک زیر سیگاری از بوفه‌ی اتاق پذیرایی آورد. با کلی ترس و لرز از خطایی که نمی‌دانست چه عواقبی دارد یک نخ سیگار بیرون کشید. در دل برای بار هزارم به سامان خدیوی غر زد و تهدید کرد و خط و نشان کشید.

هرچند صحیح این بودکه خط و نشان را برای مار بکشد اما آن زبان بسته که کاری به سیگارهای او نداشت. پس دوباره تشری نثار سامان خدیوی و در پی او احسان ناظمی برادر زن پسر عمه که به خودش جرأت داده و از او خواستگاری کرده بود. اگر این دو تا نبودند الان به جای تنها ماندن توی اتاقش می‌توانست خانه‌ی عمه خوش بگذراند و سربسر یلدا بگذارد.

سیگار را آتش زد و گوشی‌اش را روشن کرد. از حرصش توی گروه دوستانش ماجرای مار و آتش‌نشان را نوشت و بعد هم توی گروه دخترخاله‌داییها کپی کرد. البته از سیگار حرفی نزد. ولی از ته دل از این که آتش‌نشان دار و ندارش را دیده بود ناله کرد.

هنوز از ارسال شدنش مطمئن نشده بود که تلفن خانه زنگ زد. صدایش توی خانه‌ی خالی پیچید و بنفشه را ترساند. سیگار را توی جاسیگاری انداخت و گوشی به دست از جا پرید. دستش به روسری سفیدی که صبح سرش بود خورد و روسری هم روی جاسیگاری افتاد؛ ولی بنفشه متوجه آن نشد و از اتاق بیرون رفت تا هرچه زودتر جواب تلفن را بدهد و از صدای زنگش خلاص شود.

گوشی را که برداشت دخترخاله‌اش فریبا با هیجان گفت: سلام بنفشه خودتی؟ واقعاً مار دیدی؟

کنار تلفن نشست و ناله کرد: سلام. واقعاً مار بود. بزرگ. فکر کنم از یه متر بلندتر بود.

=: وای دختر! خوبه سکته نکردی. من بودم از ترس مرده بودم. حالا یارو چه جوری گرفتش؟ یه نفر بود یا چند نفر؟ چرا به آتش‌نشانی گفتین؟ من بودم اصلاً به فکرم نمی‌رسید که باید چکار کنم.

+: منم فکر خاصی نکردم. لاله و مامان زنگ زدن.

نگاهی به گوشی‌اش انداخت. گروه دوستان و بقیه‌ی دخترخاله داییها با هیجان به قصه‌اش عکس‌العمل نشان دادند. در همان حال که با فریبا حرف میزد جواب آنها را هم میداد. چشمش به کارت سامان خدیوی افتاد که کنار تلفن بود. از حرصش آن را زیر میز انداخت و به بقیه‌ی گفتگوهایش پرداخت. از این گروه به آن گروه و این طرف جیغ جیغهای پر هیجان فریبا که نیم ساعتی طول کشید و حالش را حسابی بهتر کرد. وقتی بالاخره گوشی را گذاشت، گردنش را کشید و ورزش داد. یک لبخند عمیق روی لبش نشست و با خودش گفت: سامان خدیوی و احسان ناظمی برن به درک... من حالم خوبه!

ولی... بوی سوختگی از کجا بود؟ از جا بلند شد و با کنجکاوی به طرف اتاقش رفت. وای.... تمام فرش و لحاف آکریل نرم و عزیزش زیر شعله‌های آتش بودند. جیغی از ته دلش کشید و روی زمین نشست. نالید: ماماااااان...

ولی نه... به مادرش نباید می‌گفت. مامان با آن قلب ضعیفش همان ماجرای مار را که از سر گذرانده بود کافی بود. باید به آتش‌نشانی زنگ میزد. شماره‌ی آتش‌نشانی چند بود؟ چرا یادش نمی‌آمد؟ آن یارو سامان خدیوی آتش‌نشان بود. می‌توانست به او زنگ بزند.

بالاخره توانست تکانی به خود بدهد و به طرف تلفن برگردد. با بدنی لرزان دور و بر میز تلفن را گشت و کارت را که بیخ دیوار افتاده بود پیدا کرد. مبل را جلو کشید تا توانست آن را بردارد و بالاخره با بدبختی شماره گرفت. صدای ضربان بی‌وقفه‌ی قلبش بلندتر از بوق تلفن گوشش را پر کرده بود.

سامان نگاهی به جمعیت دور اتاق انداخت. نیم ساعتی بود که آمده بود و هرچه چشم گردانده بود بنفشه را ندیده بود. می‌خواست حالش را بپرسد و مطمئن شود که بعد از شوک ناشی از دیدن مار خوب است. هرچند که صدای مزاحمی بیخ دلش غر میزد: آره ارواح عمه‌ات!

با صدای زنگ گوشی‌اش استکان خالی چای را روی میز جلویش گذاشت و به شماره‌ی ناشناس موبایل با کنجکاوی نگاه کرد. از اتاق بیرون آمد و جواب داد: بله؟

+: ام.. اه... چیز... آقای... من... اتاقم آتش گرفته.

بی‌گمان کسی که آن طرف خط بود از ترس نزدیک به بیهوشی بود. نشناخت ولی به سرعت کفشهایش را پا کرد و به یاسین پسر فروغ‌خانم گفت: ببخشید من باید برم یه جایی آتش گرفته.

یاسین با عجله گفت: باشه حتماً. اگه تونستین برای شام برگردین.

نماند که جواب یاسین را بدهد. از در بیرون رفت و پرسید: خانم هنوز اونجایی؟ من کجا بیام؟

+: من بنفشه‌ام.

حالا پشت ماشینش نشسته بود. چشمهایش را بست و سعی کرد نفس بکشد. دختر بیچاره...

_: بنفشه‌خانم برو تو حیاط من الان خودمو می‌رسونم. به مرکز زنگ زدی یا نه؟

+: مرکز؟

_: 125 ولی بیخیال. خودم زنگ می‌زنم. الان میام.

قطع کرد و به آتش‌نشانی زنگ زد. نشانی را داد و هم زمان به مقصد رسیدند. بنفشه از دم در خانه، چادر دم دستی مادرش را برداشت و دور خودش پیچید تا به زمین نکشد. با پریشانی به حیاط رفت. طولی نکشید که با شنیدن آژیر آتش‌نشانی در را باز کرد.

سامان از ماشینش بیرون پرید. در حالی که عرض کوچه را می‎دوید در ماشین را با ریموت قفل کرد و کلید را توی جیب کت اسپرتی که برای مهمانی پوشیده بود انداخت.

به بنفشه که رسید تند پرسید: خودت خوبی؟ آتش کجاست؟

بنفشه که دیگر نای حرف زدن نداشت با چشم به پنجره‌ی اتاقش اشاره کرد و همانجا کنار در فرو ریخت. آتش حالا به پرده‌ی گلدارش رسیده بود. مامورهای آتش‌نشانی دوان دوان وارد شدند و شلنگ آب را از توری پاره شده به اتاق هدایت کردند. سامان و یک نفر دیگر هم وارد خانه شدند تا از توی هال آتش را کنترل کنند.

کل عملیات به پنج دقیقه هم نکشید. آتش خاموش شد و مامورها رفتند. فقط سامان ماند و دخترکی که توی چادر بقچه‌پیچ شده و هنوز از ترس می‌لرزید.

به طرفش رفت و با ملایمت پرسید: می‌تونی بلند شی؟ زمین سرده سرما می‌خوری.

چون جوابی نگرفت خم شد و دست روی شانه‌ی او گذاشت. آرام گفت: بنفشه‌خانم؟ دکتر خبر کنم؟

با تردید ایستاد. نمی‌دانست باید چکار بکند. کمکهای اولیه و عملیات احیاء را بلد بود ولی این دختر شوکه شده بود. گوشی‌اش را درآورد و به دوست و همکلاسی دبیرستانش زنگ زد.

_: الو احسان... سلام... ببین یه جوری که خیلی جلب توجه نکنه بگو یه کاری پیش امده بیا بیرون. کمک می‌خوام. نه بابا نترس. بیا. آهان... باشه. منتظرم. زنگ بزن.

سر به زیر انداخت. بنفشه داشت نگاهش می‌کرد. حتی الان هم که بیحال و ترسیده بود چشمهایش گرد و بامزه بودند. وای به وقتی که این چشمها خوشحال و درخشان باشند!

افسار محکمی بر افکار مزاحمش زد. دوباره خم شد و گفت: بنفشه‌خانم... باید ببرمت تو. اینجوری سرما می‌خوری. دکتر الان میاد.

بنفشه خیلی دلش می‌خواست که می‌توانست عکس‌العملی نشان بدهد. اما مغزش هیچ پردازشی نداشت و قفل کرده بود.

سامان دست زیر زانوها و پشت گردن او انداخت و روی دست بلندش کرد. او را به هال برد و روی مبل خواباند.

احسان همان موقع تلفن زد و با نگرانی پرسید: داداش چی شده؟ کجا بیام؟

_: خونه‌ی دایی دومادتون هستم. آقاناصر.

=: آقاناصر که اینجا بود.

_: خودش آره... دخترش تو خونه بوده. اتاقش آتش گرفته. الان آتش خاموش شده ولی شوکه است، نمی‌تونه حرف بزنه.

=: بنفشه‌خانم؟ وای.... تنها بوده؟

_: بله تنها بوده. سرمی آرامبخشی چیزی براش بیار. حالش بهتر بشه، بتونیم به خونوادش خبر بدیم.

=: باشه باشه الان میارم. ولی تو که اینجا بودی. از مرکز بهت خبر دادن که بری؟

_: قصه‌اش درازه. فعلاً حرف نزن بیا. نشونی رو برات می‌فرستم.

=: نمی‌خواد خودم بلدم.

_: پس می‌بینمت. ممنون.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۹ ، ۱۱:۳۹
Shazze Negarin

صدای زنگ در را اصلاً نشنید. نفهمید لاله و مامان کِی به استقبال آتش‌نشان رفتند و او را به داخل راهنمایی کردند. فقط صدای یاالله ناآشنایی شنید و مامان را که می‌گفت: بفرمایید... خواهش می‌کنم. اینجاست.

لاله بیخ گوش بنفشه لب زد: سامان پسر خواهرشوهر یلداست! جالب نیست؟ همین دیشب شنیدم که آتش‌نشانه. بعد الان اینجاست.

بنظر بنفشه الان هیچی جالب نبود. با آن بلوز شلوار تریکو گل‌گلی کهنه و روسری مسخره پیش روی مرد غریبه‌ای که از قضا به تازگی با دخترعمه‌اش فامیل شده بود نشسته بود و نزدیک بود غش هم بکند!

سعی کرد حواسش را جمع کند تا ناغافل بیهوش نشود و اوضاع را از این بهم ریخته‌تر نکند.

نفهمید چی شد که مامان او را نشان داد و گفت: ما ندیدیمش. تو کمد بنفشه بود.

لاله که کنار گوشش به طنز لب زد: هیچکس تا حالا کمد بنفشه رو ندیده.

همین کافی بود که حواس بنفشه جمع شود و یک دفعه سر پا بایستد. شربت را روی میز کنار مبل گذاشت و روسری مادربزرگی را مرتب کرد.

سامان نگاهی به دخترک گردالی ریزه‌میزه انداخت. شباهت چندانی به مادر و خواهر لاغر و کشیده‌اش نداشت. بی‌گمان به عمه‌فروغ مادر یلدا نوعروس خانواده، رفته بود. صورتش گرد، چشمهایش گرد، هیکلش هم گردالو و بامزه بود. حتی بینی‌اش و لبهایش هم گرد و دکمه‌ای بودند.

پرسید: چه شکلی بود؟

بنفشه که انگار تا الان هیچی از مکالمه را نشنیده بود با تعجب پرسید: چی چه شکلی بود؟

با روسری‌ و لباسش درگیر بود. سامان می‌خواست بگوید: دست بردار. من می‌دونم که مار دیدی. انتظار ندارم با بهترین قیافه از من استقبال کنی.

_: مار. تو کمد بود؟

+: هان؟ ها... تو کمد بود. درش قفل کردم. خدا کنه فرار نکرده باشه.

_: الان میرم سراغش. چه شکلی بود؟

مامان پشت بنفشه را نوازش کرد و با مهربانی پرسید: یادت میاد چه شکلی بود؟

لاله پقی خندید و گفت: یه جوری می‌پرسین انگار صحنه‌ی قتل دیده. خب برین مار رو بگیرین دیگه.

مامان گفت: تنهایی که نمیشه. همکاراتون نمیان؟

_: نه متاسفانه یه جایی آتش گرفته. الان کسی تو مرکز نبود. خودم می‌تونم بگیرم.

بنفشه با ناراحتی سر جایش وول خورد و گفت: سبز خاکستری بود. تقریباً به کلفتی شلنگ حیاط. پیچیده بود. نمی‌دونم قدش چقدر بود.

_: نگرانش نباشین. اینا سمی نیستن. فقط یه شیشه به من بدین.

مامان با عجله به آشپزخانه دوید و یک شیشه خالی ترشی را برای او آورد. سامان هم به طرف در اتاق رفت و گفت: با اجازه.

بنفشه از جا پرید و گفت: منم میام.

همه با تعجب نگاهش کردند و مامان جیغ زد: برای چی بری تو اتاق؟ مگه خودت مار ندیدی؟

بنفشه خجالت‌زده از این که جلوی غریبه‌ای دعوا شده است گفت: میگن سمی نیست دیگه. می‌خوام وقتی در کمدم رو باز می‌کنن اونجا باشم.

لاله رو گرداند و غرّید: امان از این وسواس تو!

مامان هم فقط با حرص سر تکان داد و حرفی نزد. سامان که دستش روی دستگیره مانده بود پرسید: واقعاً می‌خوای بیای؟

با تندی گفت: بله واقعاً.

سامان کنار کشید و اجازه داد بنفشه در اتاقش را با احتیاط باز کند. دور اتاق چشم گرداند. مار آنجا نبود. ترسان و لرزان وارد شد. بعد در را کامل باز کرد و به سامان گفت: بفرمایید.

لاله با ترس گفت: در رو ببند بیرون نیاد. من پتو میذارم پشتش.

بنفشه پوفی کشید و در را بست. لاله هم به سرعت پتو را زیر در فشرد. بنفشه پا روی تختش گذاشت. بعد با احتیاط تا بالای کشوهایش رفت و نشست. قلبش دیوانه‌وار به سینه می‌کوبید.

سامان نگاهی به او انداخت. می‌خواست بگوید نشستن روی کشو چندان کمکی به حفظ از مار نمی‌کند ولی گفتن نداشت. او که بهرحال می‌خواست اینجا باشد. شاید فکر می‌کرد مثل فیلم ترسناک، تماشای گرفتن مار هیجان‌انگیز است!

هرچه بود رو گرداند و کلید کوچک روی در کمد را چرخاند. بنفشه دهانش را با دستهایش پوشاند. دار و ندارش توی این کمد بود. چندان مرتب هم نبود. حالا خیلی هم بد نبود ولی چیزی نبود که بخواهد یک پسر غول‌آسای غریبه آن را ببیند. اصلاً چرا اینقدر گنده بود؟ درست همقد کمد بزرگ قدیمی‌اش بود. کمد را قبلاً اندازه گرفته بود. یک و نود! غول! شرک! نفهم! احمق! چرا هرچی تو کمده میاری بیرون؟! هنوز نفهمیدی اگر لای اینا مار بود تا حالا بیرون پریده و دور پات پیچیده بود؟

دو تا کشوی زیر کمد را هم بیرون کشید. لباس زیرها و هرچه که ممنوعه در زندگی‌اش داشت! حالا چشمهایش را پوشانده و دلش می‌خواست از ته دل ضجه بزند!

سامان یک دفعه مار را دید که زیر رادیاتور خزید. با عکس‌العملی سریع چنگک مارگیری را روی سرش انداخت و او را گرفت. به طرف دخترک برگشت و پیروزمندانه گفت: گرفتمش.

بنفشه دستهایش را آرام آرام از روی چشمهایش پایین کشید. سامان به سختی آب دهانش را قورت داد. آن چشمها درست مثل نقاشی بودند. گرد، پر از مژه با عنبیه‌ی بزرگ مشکی. درست مثل آلبالوهای رسیده‌ی حیاط مادربزرگ. سیاه و براق!

به زحمت دست و پایش را جمع کرد. دخترک فضول برای چی توی اتاق آمده بود؟ نزدیک بود کار دست خودش بدهد و مار فرار کند. سر به زیر انداخت و با یک حرکت سریع آن را توی شیشه جا داد. درش را محکم کرد. از بین خرت و پرتهای دخترانه‌ی رنگ به رنگ پیش پایش یک قوطی سیگار لایت جلوی پایش غلتید. خم شد و آن را برداشت. با دو قدم خودش را به بنفشه رساند و در حالی که آن را روی پایش می‌گذاشت گفت: خانم کوچولو به خودت رحم نمی‌کنی به اطرافیانت رحم کن.

بعد بدون حرف دیگری با مار از اتاق بیرون رفت و در را هم پشت سرش بست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۹ ، ۱۱:۳۸
Shazze Negarin