ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

سلام سلام 

رسیدن ماه پربرکت ربیع الاول بر همگی مبارک باشد heart

 

سر ظهر بود که کیک آماده شد. داشت شربت معطر را روی کیک داغ می‌ریخت. نگاهی به ساعت آشپزخانه انداخت. آیا شهباز آزمونش را خوب داده بود؟

لبش را گاز گرفت و از روی اپن آشپزخانه به مامان که مشغول دوختن دمپای شلوار بابا بود نگاه کرد. اگر مامان می‌فهمید آبرویش می‌رفت. باید به مهتاب می‌سپرد که حرفی نزند. کاش شماره‌ی مهتاب را گرفته بود! حالا شهباز آزمونش را چکار کرده بود؟

سرش را محکم تکان داد بلکه افکار مزاحم بیرون بریزند. کمی از شربت روی میز ریخت. کیک را پس زد و مشغول تمیز کردن میز شد.

بابا که آمد مامان با هیجان داستان آشناشدن مهرآفرین با مهتاب را تعریف کرد و ماجرا را طوری جلوه داد که بابا از این که شب را خانه‌ی آنها مانده است، ناراحت نشد.

مهرآفرین که ناظر ماجرا بود فروخورده خندید و فکر کرد: آیا منم می‌تونم یه روز اینقدر دقیق و با سیاست حرف بزنم؟

در ذهنش خودش را دید که مشغول بالا پایین پریدن و شرح یک ماجرا برای شهباز بود. شهباز را کمی پیرتر از الان میدید. موهایش شقیقه‌هایش سبک و فلفل نمکی شده بود.

ناگهان به خود آمد. وحشتزده از جا پرید و به اتاقش رفت. چه خوب بود که مامان و بابا نمی‌توانستند افکار خجالت آورش را از چهره‌اش بخوانند.

کاش شماره تلفن مهتاب را داشت! الان دلش می‌خواست به او زنگ بزند و با کلی هیجان دخترانه قصه را برایش تعریف کند و برای ملاقات عصر برنامه بریزند!

اما شماره را نداشت. با وجود آن که شب را کم خوابیده بود اما خوابش هم نمی‌آمد. بعد از ناهار ظرفها را شست. بعد هم کهنه گردگیری را برداشت و مشغول تمیز کردن مبلها و قاب عکسها و میزها شد.

از ذهنش گذشت حالا که با آقاکریمی‌اینا آشنا در آمدیم شاید بخوان یه روز بیان اینجا.

صدای مزاحم ذهنش پرسید: مثلاً برای چی بیان؟ آقاکریمی معلم مامانت بود. قوم و خویش که نیستین. باز اگه مهدخت‌خانم زنده بود راهی به جایی... الان برای چی باید بیان؟

حالا تو تمیز بکن. از تمیز کردن کسی ضرر نکرده. چه خاکی هم روی این چوبهای پشتی مبلها هست! هر دفعه که مامان میگه گردگیری کن، فقط جلو چشمشو تمیز می‌کنی. دل به کار نمیدی. الان اینجوری میخوای بری خونه شوهر؟

کو شوهر؟ یه خواستگار داشتیم که شکر خدا پرید.

حالا... رو دستمون هم نموندی. این نشد یکی دیگه.

مثلاً کدوم یکی...

خودتو جمع کن. فکر کردی پسره با این همه خل بازی که جلوش کردی عاشقت میشه؟ آبرو برای خودت نذاشتی. امروز صبح روی بگو. با اون ریخت دلبر، وسط آشپزخونه سر تا پاتو دید. همین مونده که عاشقت بشه. با تونیک خاکستری و پیژامه صورتی و موی پریشون...

ولی مهتاب گفت موهامو ببینه عاشقم میشه.

پس آرزوی خودت بود که باعث شد اینجوری بشه. فکر می‌کردی بزنه و با یک پیراهن زیبا، تو یک باغ سرسبز، در حالی که موهای تمیز و قشنگت همراه با دامن سفیدت توی دست نسیم می‌رقصن، یهو چشمش به جمالت روشن میشه که.... نه جونم. موهای پچل شونه‌نزده و دست و روی نشسته‌ی اول صبح رو دید با اون لباس دلبر که روی هرچی فشن شو بود رو سفید کرد!

با بیچارگی روی مبل نشست و آه کشید. بنظر غیرممکن می‌رسید که شهباز کوچکترین علاقه‌ای به او پیدا کرده باشد.

 

شهباز امتحانش را داد و بیرون آمد. از تمام توان و دانشش مایه گذاشته بود. امیدوار بود که قبول بشود. بهرحال با دست خالی خواستگاری نمی‌توانست برود.

بنظر خودش خوب داده بود ولی اگر قبول نمیشد... اگر قبول هم میشد باز هم با وجود این بیماری منحوس دل نمی‌کرد که پا پیش بگذارد.

کلافه و پریشان راه افتاد. به مهتاب زنگ زد.

=: سلام بر بزرگ پرستار تاریخ! شیری یا روباه؟

_: سلام. دم روباه. کجایی؟

=: کجا باشم سَرورم؟ ور دل پدر بزرگوار داریم ناهار می‌خوریم.

_: ناهار چی دارین؟

=: بزقورمه‌ها دیشبی.

_: میام می‌خورم. زنگ بزنم عمه محبوبه بیاد پیش بابا بریم یه طرفی؟ بس فکر و خیال این امتحان رو کردم حالم داره بد میشه.

=: دیوونه! ولش کن. زنگ بزن. من بستنی گل یخ میخوام.

_: باشه.

 

 

عصر بود که مادر مهرآفرین با وسواس و هیجان کیکها را توی ظرف یک بار مصرف چید. روی آنها را با پودر پسته و هل تزئین کرده بود.

مهرآفرین با عذاب وجدان او را زیر نظر داشت. دلش نمی‌خواست همراهش برود. بهتر بود که دیگر با شهباز روبرو نشود و این دل دیوانه را هوایی نکند. کاش اصلاً برای مامان تعریف نکرده بود. می‌توانست با مریم هماهنگ کند و کلاً درباره‌ی ماجرا حرفی نزند. اما حالا گفته بود و اگر الان همراه مامان نمی‎رفت صورت خوشی نداشت. خدا خدا می‌کرد که شهباز آنجا نباشد.

بابا گفت کار دارد و با وجود این که دلش می‌خواهد بعد از این همه سال آقای کریمی را ببیند، ولی نمی‌تواند همراهشان بیاید. مامان که کمی دستپاچه و نگران بود، از خاله خواهش کرد که همراهشان برود.

هرطوری بود ساعتی بعد سه نفری جلوی در خانه بودند. مامان نگاهی به در و دیوار انداخت و گفت: آخی چقدر دلم تنگ شده بود! خدا بیامرزه مهدخت خانم رو...

خاله ماسکش را پایین آورد و رو به دوربین ایستاد. زنگ در را فشرد و گفت: خدا کنه بد نباشه که بی‌خبر امدیم.

صدای زنی از آن طرف آیفون پرسید: بله؟

=: سلام. من حدیث کرملو هستم. ممکنه در رو باز کنین؟

در بلافاصله باز شد و در پی آن صدای پرهیجان زن به گوش رسید: وای حدیث واقعاً خودتی؟

مامان زیر گوش مهرآفرین توضیح داد: محبوبه و حدیث خیلی دوست بودن. از دبیرستان باهم همکلاسی بودن.

+: یعنی خواهر مهتاب؟

مامان سری به تأیید تکان داد و گفت: خواهر بزرگش.

خاله در را باز کرد و وارد شدند. در راهروی خانه هم باز شد و محبوبه‌خانم با یک دنیا شوق و ذوق به استقبالشان آمد.

=: وای خوش اومدین. صفا آوردین. هی محدثه! ماشششالا تکون نخوردی. آخ کاش می‌تونستم بغلتون کنم! چه عجب از این طرفا!

بعد از کلی خوش و بش، مامان گفت: نه مریضی هست. تو اتاق نمیاییم. همین جا اگر بشه چند دقیقه آقاکریمی رو ببینیم و بریم. خیلی زحمت ندیم. اگر سختشون نیست.

=: نه نه بفرمایین بفرمایین. الان به باباجون میگم.

مامان و خاله روی نیمکتهای سنگی نشستند و با لبخند مشغول تماشای اطراف و حرف زدن شدند. مهرآفرین هم ایستاده به درخت سپیدار تکیه زد و غرق فکر به میوه‌های خرمالوی نرسیده‌ی روبرویش چشم دوخت. همین دیروز بود که اینجا مثل ابر بهار اشک می‌ریخت و فین فین می‌کرد.

شهباز آن اشک ریختن وحشتناکش را هم دید. آن هم برای هیچ و پوچ! مگر یک خواستگار چه ارزشی داشت که اینطوری خودش را جلوی پسر مردم سکه‌ی یک پول کند؟

محبوبه‌خانم و پدرش بیرون آمدند. آقای کریمی با مهربانی به آنها خوشامد گفت. مامان گفت که برای تشکر از لطفی که به مهرآفرین کرده‌اند آمده است و او با فروتنی گفت که کاری نکرده است.

روبروی مامان نشست و یاد خاطرات کردند. محبوبه‌خانم برخاست و گفت: من برم چایی بیارم با این کیکای خوشمزه بخوریم.

مامان گفت: مهرآفرین میاد کمکت.

=: نه بابا کاری نیست ولی اگه دوست داره بیاد.

مهتاب نبود و مهرآفرین احساس سرگشتگی می‌کرد. ترجیح داد به بهانه‌ی چای خودش را سرگرم کند. وارد خانه که شد کلی حس خوب به دلش نشست. با لبخند نگاهش را دور مهمانخانه گرداند. تابلوهای نقاشی را از نظر گذراند. بعد به آشپزخانه رفت.

محبوبه‌خانم که سینی چای را آماده می‌کرد، گفت: چادرت رو سبک کن. فکر کنم چادر نماز رو روی نرده‌ی راه پله دیدم. عوض کن و بیا سینی رو ببر.

دوباره یاد شهباز افتاد که موهایش را دیده بود. حالش بد شد. چشم بست و بیرون رفت. چادر را از روی نرده‌ی راه پله برداشت. چادر خودش را در آورد و به جایش گذاشت. این یکی را روی سرش مرتب کرد. البته که از صبح خیلی بهتر بود. شال مرتب و پوشیده‌اش، هم موهایش را نگه می‌داشت هم چادرش. از آن بهتر این که شهباز هم آن دور و بر نبود که داستان صبح تکرار شود.

چادر نماز سبک وال با گلهای درشت رز صورتی و نیلوفر آبی. این بار حس خوبی داشت. به شال و مانتو شلوار ستش هم که طیفهایی از آبی و بنفش بودند هم می‌آمد.

سعی کرد تجربه‌های تلخش را از ذهنش پس بزند. سینی چای را برداشت. محبوبه یک ظرف شیرینی و چند بشقاب برداشت و ضمن تشکر جلوتر رفت.

مهرآفرین هم پشت در کفشهای سورمه‌ای عروسکی‌اش را پا زد و با کلی احتیاط که چای نریزد و در به سینی نخورد و چادرش از سرش نرود، بالاخره به وسط حیاط رسید و راضی از موفقیتش سر برداشت. اما با دیدن شهباز همان جا خشکش زد. حتی نمی‌توانست نگاهش را از او بگیرد.

شهباز که تازه با مهتاب از بیرون رسیده بودند، خیلی سریع با مهمانها آشنا شدند. دستهایش را توی دستشویی دم در شست و بیرون آمد تا به خواهش باباجون از مهمانها پذیرایی کند. مهرآفرین را دید که انگار با سینی چای و فنر توری جلوی در خانه که می‌خواست بسته شود، درگیر بود. چیزی مثل ترکیب شکلات و کارامل توی دلش ریخت و لبخندی گرم بر لبش نشاند.

پیش رفت و در حالی که دست به زیر سینی می‌برد، گفت: سلام. باعث زحمت شما. بدین من می‌برم.

نگاه مات مهرآفرین را که دید در دل به خودش تشر زد: احمق ترسوندیش! یهو جلوش ظاهر شدی که چی؟ جوگیر!

سینی را که گرفت، مهرآفرین بالاخره سر به زیر انداخت و آرام جواب سلامش را داد.

مهتاب با خوشی پیش آمد. ضربه‌ی محکمی پشت مهرآفرین زد و گفت: سلام سلام! می‌بینم که آشنا در اومدیم! چقدر خوب! چقدر ذوق کردم که مامانت اینقدر ما رو می‌شناسه. از این به بعد هرروز بیا اینجا.

خندید و جواب سلامش را داد. سعی کرد به مهتاب نگاه کند و چشمش دنبال شهباز ندود. خیلی زشت بود. خیلی خیلی زشت بود.

=: من برم لباسمو عوض کنم زود بیام. بستنی خوردم مثل بچه کوچولوها ریختم رو لباسم. برگشتم باید زود شمارتو سیو کنم. نود بار به شهباز گفتم جای مهرا خالی. دیروز باهم بودیم. امروز هم باید میومد. بعد از امتحانش رفتیم بستنی خوردیم. بشین الان میام.

مهرآفرین اما گیج و منگ همان جلوی در ماند. جمع دوستانه در حفاظ درختها دور هم نشسته بودند و توجهی به او نداشتند.

شهباز جلوی همه چای گرفت و از بین درختها بیرون آمد. پیش او رسید و با خوشرویی گفت: بفرمائید چایی. ببخشید اگه ترسوندمتون.

چی می‌گفت؟ مهرآفرین متعجب نگاهش کرد و گفت: نترسیدم.

بعد چشم به استکان چای دوخت و در حالی که با انتخاب قند کمی معطل می‌کرد خجالت‌زده پرسید: آزمونتون خوب شد؟

شهباز شگفت‌زده نگاهش کرد. انتظار نداشت برایش مهم باشد. اما... چرا که نه؟ صبح هم با آرزوی موفقیت راهی‌اش کرده بود. برایش قرص آورده بود. کلی انرژی داده بود. شاید... شاید موقعیتش در دلش آن قدرها هم بد نبود.

سینی را عقب کشید و آرام گفت: ان‌شاءالله که خوبه. هفته آینده جواب میدن. بفرمایین بشینین. چاییتون با شیرینی بخورین.

مهرآفرین به دکمه‌ی پیراهن مخمل کبریتی ظریف او چشم دوخت و گفت: ممنون.

آنجا که ایستاده بودند فقط باباجون به هر دو دید داشت. صدا زد: شهباز؟

شهباز از جا پرید. سینی خالی را لب پنجره رها کرد و به طرف باباجون رفت. جلوی او خم شد. مودب و پرمهر پرسید: بله باباجون؟

باباجون کوتاه و پرتحکم نجوا کرد: جمع کن.

شهباز نگاهی حیرتزده به پیش دستیها و استکانهای پر مهمانها انداخت و دوباره رو به پدربزرگش پرسید: چی رو جمع کنم؟

=: خودتو. چشماتو درویش کن.

شهباز صاف ایستاد و زمزمه کرد: آهان.

بعد یک دست بر چشم گذاشت و بلند گفت: چشم.

بدون نگاه کردن به احدی از کنارشان گذشت. سینی خالی را برداشت و به اتاق رفت تا اصلاً آن دور و بر نباشد که اینطور تابلو بند را آب ندهد.

مهتاب اما برگشت و با شر و شور کنار مهرآفرین نشست. مهرآفرین در اولین فرصت زیر گوشش زمزمه کرد: من به مامان هیچی درباره‌ی این که اممم... برادرزادتو با خواستگارم اشتباه گرفتم نگفتم. بهش گفتم تو کافه با تو دوست شدم.

مهتاب فوری موضوع را گرفت و دوستانه گفت: حله. خیالت راحت. حتی باباجون هم نمی‌دونه. مشکلی نیست. شهباز هم چیزی نمیگه.

مهرآفرین جا خورد. به این قسمتش فکر نکرده بود. با کمی نگرانی پرسید: مطمئنی؟

=: اینقدر درگیر این آزمونشه که اصلاً براش مهم نیست دیروز چی شده. اگر مامانش اصرار نمی‌کرد اصلاً دیروز از در خونه بیرون نمیومد. داره خودشو می‌کشه. خدا کنه قبول بشه.

مهرآفرین با دلسوزی گفت: خدا کنه. راستی اسم مامانش و اون یکی خواهرت چیه؟

=: زینت جون؟ مامان شهباز. با آبجی مهدیه. البته بیشتر از رو شهباز میگم عمه مهدیه.

مهرآفرین با خنده گفت: آدم به خواهرش بگه عمه خیلی سخته.

=: نه خیلی. من بیشتر پیش زینت جون بودم. میگن فقط پیش شهباز یه کم آروم می‌گرفتم و کمتر بهانه می‌گرفتم. اینه که به زینت جون و داداش شاهرخ می‌گفتم بابا مامان، به باباجون که باباجون. خواهرا هم عمه. هنوز هم بخوام خودمو برای خان داداش لوس کنم میگم بابا... نه که دختر نداره مجبوره ناز منو بکشه.

و خودش غش غش خندید.

شهباز از پشت سرش گفت: نه که کم ناز بخر داری از بابای منم مایه بذار... بیا گوشیت خودشو کشت.

مهرآفرین این بار متوجه‌ی نزدیک شدن شهباز شده بود و تمام سعیش را کرده بود که نگاهش نکند.

صدای زنگ قطع شده بود. مهتاب نگاهی به تماسهای از دست رفته انداخت و با لبخند گفت: هدیه است دختر عمه مهدیه.

بعد خندید و طوری که انگار راز مگویی را فاش می‌کند، زیر گوش مهرآفرین گفت: از شهباز خوشش میاد. شهباز هم می‌خواد پررو نشه جواب تلفنشو نمیده.

بعد هم به هدیه زنگ زد. مهرآفرین سر به زیر انداخت و غرق در افکارش شد. اینقدر در همین بیست و چهار ساعت جلوی شهباز سوتی داده بود که از شمار بیرون بود. لابد درباره‌ی او هم فکر خوبی نمی‌کرد. شاید برای همین بود که اینجا پیش آنها ننشست و دوباره توی اتاق برگشت.

دلش گرفت. سر برداشت و به جمع چشم دوخت.

مامان به آقای کریمی گفت: نمی‌خواین دوباره کلاس نقاشی بذارین؟ امروز داشتم به مهرآفرین می‌گفتم اگر آقاکریمی دوباره کلاس بذارن من حتماً میرم.

آقای کریمی نگاه مهربانی به مهرآفرین انداخت و گفت: کلاس که سختمه ولی اگر مهرآفرین بخواد بیاد اینجا با مهتاب نقاشی کنن بهشون یاد میدم. مهتاب تنهایی حوصله نداره چیزی بکشه.

مهتاب محکم دست زد و با خوشی گفت: آخ جون! میای مهرا؟ راستی ناراحت نمیشی مهرا صدات کنم؟

بعد صدایش را پایین آورد و با شیطنت زمزمه کرد، امروز هر بار گفتم مهرا، این شهباز حسود گفت اسمشو درست صدا کن. شاید خوشش نیاد بشکنیش. بهانه الکی می‌گرفت ها! دلش می‌خواد من تمام توجهم فقط به خودش باشه. چشم نداره ببینه با یکی دوست بشم.

مهرآفرین متحیر گوش داد. شهباز به شکستن اسمش حساسیت نشان داده بود؟ چرا؟!

و این که مهتاب خودش را دوست او می‌داند؟ دختری با شر و شور مهتاب حتماً کلی دوست و رفیق داشت. جریان چه بود؟

 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۰۰ ، ۲۰:۳۷
Shazze Negarin

سلام به روی ماهتون 

به چشمون سیاهتون 

 

 

 

 

مهتاب پیژامه را به طرفش گرفت و گفت: زود بپوش. منم میرم خوراکی بیارم. رفتم لباس عوض کردم یادم رفت خوراکی بیارم. یه مسواک نو تو کشو بالایی میز آینه هست. اگر خواستی بردار. دستشویی هم آخر راهرویه. راحت باش.

مثل باد از در بیرون رفت. مهرآفرین هم نگاهی به پیژامه انداخت. از عصر با چادر و شال و لباس بیرون بود. حاضر نشده بود پیش روی شهباز و پدربزرگش لباسش را سبک کند یا حتی چادر رنگی بپوشد. بعد از آن همه آبروریزی سختش بود. ولی الان دیگر واقعاً خسته شده بود. چادر و شال را کنار گذاشت. شلوار جین را با پیژامه عوض کرد. کش مویش را باز کرد و دور مچش انداخت. بعد مشغول تا زدن چادرش شد.

مهتاب با خوراکی به اتاق برگشت و با دیدن او هیجان‌زده گفت: وایییی موهات چه نازن! شهباز ببینه عاشقت میشه. موهای من فره. همیشه غر میزنه. حتی وقتی سشوار می‌کشم و صافشون می‌کنم میگه صاف نچرال یه چیز دیگه یه!

مهرآفرین حیرت‌زده و پریشان و پر از خجالت به طرف آینه چرخید. موهای نرم و صافش تا زیر شانه‌هایش می‌رسید. هیچ ویژگی خاصی نداشت. الان هم که بعد از چند ساعت زیر چادر ماندن کلی گره خورده بودند ولی خب ظاهرشان آنقدرها هم بد نبود. لایه‌ی رویی به نرمی روی گره‌ها را پوشانده بود.

چادر تاشده را کناری گذاشت و دستی توی موهایش کشید. به آرامی گفت: موهام حالت خاصی نداره.

=: همین که حالت خاصی نداره خوبه دیگه. از حموم میای لباس می‌پوشی میری مهمونی. انگار از صبح وایسادی براشینگ کردی. مال من یا باید سه ساعت براشینگ کنم یا ذره ذره فرشون رو خوشگل کنم.

مهرآفرین دوباره به آینه نگاه کرد. آب دهانش را به سختی فرو داد. شهباز موهایش را دوست داشت؟

مهتاب مسواک نو را از کشو برداشت و گفت: بگیر. زود حاضر شو بیا که می‌خوایم کلی خوش بگذرونیم.

مهرآفرین سری تکان داد و از در بیرون رفت. توی آینه‌ی دستشویی هم محو موهایش مانده بود. واقعاً خوب بودند؟

کمی بعد به اتاق برگشت. مهتاب فیلم را آماده‌ی پخش کرده بود. کلی بالش و پتو و خوراکی هم وسط اتاق گذاشته بود.

کم‌کم یخش باز میشد. با مهتاب نمیشد رسمی ماند. راحت بود و شوخی می‌کرد. تا چهار صبح فیلم دیدند و حرف زدند و شوخی کردند و کلی خوش گذشت. بالاخره دست از تفریح کشیدند و همان وسط اتاق خوابشان برد.

مهرآفرین سر جای خودش نبود که هفت‌ونیم صبح از خواب پرید. مهتاب هنوز خواب بود. مهرآفرین برخاست. اتاق توی روز زیباتر بود. آرام به طرف پنجره رفت و پرده را کنار زد. آقاجون را دید که از خانه خارج شد. پرده را رها کرد. دوباره عکس شهباز را برداشت. ژستش عین هنرپیشه‌ها شده بود. لبخند جذابی داشت. لب به دندان گزید و عکس را سر جایش گذاشت. مشغول تماشای بقیه‌ی عکسها شد.

کمی بعد دست و رویی صفا داد و با احتیاط از پله‌ها پایین رفت. بی‌حجاب بود. امیدوار بود که آقاجون به این زودی برنگردد. سرش از بیخوابی درد گرفته بود. دیشب روی میز آشپزخانه قرصها را دیده بود. داشت بین قرصها دنبال مسکن می‌گشت. تنه‌اش به صندلی خورد و پایه‌ی فلزی‌اش قیژ صدا داد. وحشتزده از جا پرید. هینی کشید و دستش را روی قلبش گذاشت.

در دل به خودش تشر زد: احمق خودت بودی. هیچی نشده. کسی نیومده. تو که اینقدر می‌ترسی غلط کردی بی‌حجاب امدی پایین.

ولی با صدای شهباز که به سرعت نزدیک میشد سکته را زد!

_: مهتاااب... مهتاب... یه مسکن به من بده دارم می‌میرم. دیشب خیلی بد خوابیدم. سوئیچ هم بده با ماشین برم. حال ندارم حیرون ماشین بشم. مهتاب!

به فاصله‌ی سه ثانیه از شروع صحبتش درست پشت سر مهرآفرین بود! مهرآفرین وحشتزده چرخید و جیغ کوتاهی کشید.

شهباز هم ترسیده و خشن پرسید: تو کی هستی؟ اینجا چکار می‌کنی؟

+: من... من...

مهتاب خواب‌آلوده از جا پرید. مهرآفرین نبود. به طرف پله‌ها رفت و صدا زد: شهباز... شهباز....

سرش گیج رفت و لب اولین پله نشست.

شهباز بلافاصله بعد از سوالش مهرآفرین را شناخت. با یک دنیا خجالت سر به زیر انداخت و بیرون رفت. همان طور پشت به مهرآفرین دست بلند کرد و گفت: معذرت میخوام. معذرت میخوام.

شهباز پایین پله‌ها ایستاد. سر برداشت و رو به مهتاب با ناراحتی گفت: نگفتی مهمون رو نگه داشتی.

مهتاب چشمهایش را مالید و پرسید: باید بهت می‌گفتم؟

_: یه چادری چیزی بهش بده معذبه.

=: ولش کن. بیا بالا سوئیچ بردار برو بیرون.

_: یه قرص هم می‌خوام. تو خونه تموم کردیم. دیشب مامان یادش رفت برای خودمون هم بخره. سرم درد می‌کنه.

مهتاب سرش را به نرده تکیه داد و چشمهایش را بست. گیج خواب بود.

شهباز پله‌ها را بالا رفت. به او که رسید دستی سر شانه‌اش زد و گفت: پاشو برو سر جات بخواب. اینجا یهو میغلتی پایین.

مهتاب به سختی از جا برخاست. شهباز بازویش را گرفت و او را به تختش رساند. سوئیچ را از جلوی آینه برداشت. یک گوشی ناآشنا شروع به زنگ زدن کرد. سر برداشت. روی رادیاتور کنار بهترین عکسش بود.

نوشته بود: مامان.

وای... حتماً اگر جواب نمیداد خیلی بد میشد. گوشی را برداشت. چادر نماز مهتاب را هم چنگ زد و به سرعت از پله‌ها پایین رفت. سر به زیر گوشی و چادر را روی یک جاکفشی کنار در آشپزخانه گذاشت.

صدا بلند کرد: براتون چادر هم آوردم. میرم تو هال راحت باشین. نه اصلاً میرم بیرون. خداحافظ. باز هم معذرت میخوام.

مهرآفرین صدای در را که شنید بیرون آمد. قبل از آخرین زنگ جواب داد.

+: سلام مامان.

=: سلام مادر. خوبی؟

+: خوبم. شما خوبین؟

=: همه حواسم پیش توئه. اینا دارن صبحونه می‌خورن. خدا بخواد بعدش میرن. یه نیم ساعت دیگه میتونی بیای خونه.

+: من خوبم. نگران نباشین. میام. خیلی ممنون.

=: بسلامت. به مریم سلام برسون. خداحافظ.

با یک دنیا عذاب وجدان خداحافظی کرد. چطور باید به مادرش می‌گفت که شب را در خانه‌ی یک غریبه صبح کرده است؟

گوشی را که گذاشت چشمش به مسکن و لیوان آب روی میز افتاد. با عجله چادر نماز را سرش انداخت و دور خودش پیچید. قرص و آب را برداشت و از در بیرون رفت. شهباز ماشین را بیرون زده بود و داشت در را می‌بست. تقریباً تا دم در دوید تا شهباز متوجه‌اش شد و دو قدم پیش آمد.

همین که روبرویش ایستاد متوجه‌ی حرکت ضایعش شد. برای چی دنبال پسر مردم دویده بود که به او قرص بدهد؟ شهباز چه فکری درباره‌اش می‌کرد؟ آن همه خرابکاری از دیروز تا حالا بس نبود؟

ولی دیگر دیر شده بود. الان درست جلوی رویش با آن چادر رنگی که موهایش را هم خوب نپوشانده بود ایستاده بود. سر به زیر انداخت و متوجه‌ی پیژامه‌ی خرسی صورتی و دمپاییهای پلاستیکی قرمز که سر پایش انداخته و بیرون پریده بود، شد.

شهباز دست پیش برد و قرص و آب را به نرمی گرفت. نگاهش روی صورت گل انداخته و پر از خجالت او ماند. لبخند زد و سر به زیر انداخت. با دیدن پیژامه و دمپایی لب به دندان گزید. خنده‌اش را به همراه قرص فرو داد و گفت: زحمت کشیدین. خیلی ممنون.

لیوان خالی را به طرف او گرفت. ولی مهرآفرین اینقدر غرق خجالتش بود که متوجه نشد باید لیوان را پس بگیرد. بعد از چند ثانیه به خود آمد. تند لیوان را گرفت و دستپاچه گفت: ان‌شاءالله تو امتحانتون موفق باشین.

شهباز با سرخوشی گفت: حتماً موفق میشم. ممنون. خداحافظ.

بعد هم بدون این که منتظر جواب او بماند چرخید و از در بیرون رفت. در که بسته شد مهرآفرین زمزمه کرد: خداحافظ.

بعد هم گیج و منگ به اتاق برگشت. سرش دیگر گنجایش تشرهای وجدانش را نداشت. لیوان را یک جایی رها کرد و از پله‌ها بالا رفت. یادش رفت خودش قرص بخورد. یادش رفت که چادر را کجا در آورد. توی اتاق شلوارش را عوض کرد. وسایلش را برداشت و بدون آن که مهتاب را برای خداحافظی بیدار کند، از در بیرون رفت.

کوچه را طی کرد و به خیابان رسید. نگاهی به اطراف انداخت. اینجا را می‌شناخت. دبیرستان سابقش جایی همین حوالی بود. نفسی به راحتی کشید و راه افتاد.

تا خانه پیاده رفت و فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد. توی ساختمان منتظر آسانسور هم نماند و در ادامه‌ی افکار بی‌پایانش چهار طبقه را هم با پله بالا رفت. بالاخره رسید.

وارد که شد مامان به استقبالش آمد و بعد از سلام و علیک به آرامی گفت: خیالت راحت. دیگه تموم شد. کلی باهم صحبت کردن و به این نتیجه رسیدن که نمیشه بهت اصرار کنن و بهتره مثل قبل دوست بمونن.

در حالی که از فرط خجالت نگاهش را از مامان می‌دزدید زمزمه کرد: خدا رو شکر.

بعد هم بدون این که به او نگاه کند به اتاقش رفت. لباسش را که عوض کرد، مامان توی درگاه ایستاد و پرسید: مهرآفرین؟ خوبی؟

وقتش رسیده بود. لب تخت نشست و آرام گفت: خوبم مامان.

مامان کنارش نشست و گفت: هیچی نشده. یه خواستگاری ساده بود. اتفاقی نیفتاده.

+: نه اتفاقی نیفتاده فقط...

=: فقط چی؟

+: من دیروز... یه خیابون اشتباه رفتم. می‌خواستم به اون کافی‌شاپ برم ولی خیابون رو اشتباه رفتم.

=: واقعاً می‌خواستی بری؟ فکر کردم لج کردی نرفتی.

دلخور از قضاوت مادرش غر زد: نخیر. می‌خواستم برم. ولی اشتباهی رفتم یه جای دیگه. اونجا... اونجا با یه دختر دوست شدم.

لزومی نداشت که از شهباز بگوید. ولی نمی‌خواست دوستی با مهتاب همین جا تمام بشود. ‌

مامان با کنجکاوی نگاهش کرد.

+: اسمش مهتاب کریمی بود. باهم چایی و کیک خوردیم. بعد.... بعد شما زنگ زدین گفتین که نیام خونه. مهتاب اصرار کرد برم خونه اونا... می‌دونم کارم اشتباه بود ولی... ولی دختر خوبی بود. پدرش هم خیلی مهربون بود. خونشون تو خیابون مادر بود.

مامان به طرز عجیبی ساکت مانده بود. سر برداشت و با تعجب نگاهش کرد.

=: مادرش فوت کرده بود؟ مهدخت خانم؟

+: اسمشو نمی‌دونم ولی گفت وقتی دو سالش بوده از دنیا رفته.

مامان لبخندی زد. غرق خاطراتش گفت: کار احمقانه‌ای کردی ولی خدا حفظت کرد و جای درستی رفتی. این خونواده خیلی عزیزن. خیلی عزیزن. آقاکریمی رو دیدی؟ حالش خوب بود؟

متحیر به مامان نگاه کرد و گفت: خوب بود. شما می‌شناسینشون؟

=: مهدخت خانم اول معلم خیاطی خاله‌ات بود. یه مدت منم می‌رفتم پیشش. تو همین خونه که میگی. تو خیابون مادر. ته یه کوچه‌ی باریک.

+: بله...

=: یه خونه دو طبقه بود با یه حیاط خیلی خوشگل.

+: خیلی!

=: آخی... یادش بخیر. خدا رحمت کنه مهدخت خانم رو.

+: خدا رحمتشون کنه.

=: یکی دو سالی پیش مهدخت خانم کلاس رفتم. بعدش حامله شد. کلاس رو تعطیل کرد. خیلی خجالت می‌کشید و می‌ترسید. چند بار زنگ زدم و احوالش رو پرسیدم. زن خوبی بود. می‌گفت سنم بالایه می‌ترسم. از عروس دامادام خجالت می‌کشم. تا بالاخره مهتاب به دنیا امد. یه شیش ماهی بعدش به اصرار ما دوباره کلاس گذاشت. هفته‌ای یه روز می‌رفتیم. خیلی نشد که قلبش ناراحت شد و از دنیا رفت. خدا رحمتش کنه.

+: الهی آمین.

=: چند وقت بعد از فوتش دختراش اصرار کردن بیاین پیش بابا کلاس نقاشی. یه کم سرگرم بشه از فکر و خیال بیاد بیرون. مهتاب رو نوبتی نگه می‌داشتن. بیشتر از همه با عروسشون بود. یه پسر داشت مهتاب پیشش آروم می‌گرفت. طفلکی... آخی... نازی.... الان حتماً بزرگ شده. حالش خوب بود؟

مهرآفرین بهت‌زده از اطلاعات جدیدش زمزمه کرد: خوب بود. شما میومدین کلاس نقاشی؟

=: هااا یادش بخیر. چار پنج نفر بیشتر نبودیم. خاله‌ات نیومد. اهل نقاشی نبود. من و چند تا از همکلاسیا می‌رفتیم. یادش بخیر آقاکریمی. معلم باسواد سختگیر اهل فن... از اون آدم حسابیای روزگار... علاوه بر نقاشی خیلی چیزا ازش یاد گرفتم. ولی خیلی حوصله نداشت. سال زنش نشده گفت دیگه تعطیل. اگر الان هم کلاس بذاره حاضرم برم. کلاس خوبی بود.

+: مامان حالا که اینقدر خوبن... اینقدر عزیزن... یه اعتراف دیگه بکنم؟

مامان با خنده گفت: بگو مادر. بگو. واقعاً نمی‌خواستی بری کافی‌شاپ؟

+: چرا می‌خواستم برم. گفتم که اشتباهی شد. ولی دیشب... دیشب مریم شب خونه مادرشوهرش موند. آقاکریمی هم خسته بود سر شب رفت خوابید. مهتاب خیلی اصرار کرد پیشش بمونم. راستش راهی هم نداشتم. خونه که نمیشد بیام. یهویی هم روم نمیشد برم خونه مامان بزرگ بگم چی... مهتاب هم هی گفت بمون... هیچکس هم نبود. دوتایی رفتیم بالا تو اتاقش فیلم دیدیم و خوابیدیم.

مامان سری تکان داد و گفت: بار آخرت باشه که همچین غلطی کردی. خیلی خدا رحم کرد بهت جای درستی رفتی. خدا تو رو دوباره بهم داد. کاش حداقل دیشب بهم گفته بودی.

+: من که نمی‌دونستم می‌شناسینشون.

=: خونواده‌ی خوبین. خیلی خوب.

بعد هم از جا برخاست و گفت: پاشو پاشو یه کیک شربتی درست کنیم. عصر برای تشکر ببریم برای آقاکریمی. دوست داره.

ناباورانه به او نگاه کرد. مامان اینقدر آنها را می‌شناخت که بداند آقای کریمی کیک شربتی دوست دارد!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۰۰ ، ۱۴:۴۵
Shazze Negarin

سلام سلام

شبتون پر از ستاره های درخشان :)

 

 

 

بعد از شام هرکدام ظرفی از سر میز برداشتند و به آشپزخانه رفتند. شهباز از گوشه‌ی چشم مهرآفرین را می‌پایید. دخترک محجوب و خوشرو بود. لبخند کمرنگی به لب داشت و به شوخیهای مهتاب گوش میداد. دو سه بار هم چشم گرداند و نگاهشان باهم تلاقی کرد. بار دوم وقتی بود که مهرآفرین به دنبال برداشتن ظرف دیگری از آشپزخانه بیرون آمد و با شهباز روبرو شد که داشت سبدهای سبزی و نان را می‌برد. شهباز کنار کشید تا راه را برای او باز کند، در همان حال هم با تبسم کمرنگی به او چشم دوخت. دخترک هم سر برداشت. نگاهش رنگی از لبخند و تشکر گرفت. در کل ده ثانیه هم طول نکشید اما تاثیر خودش را گذاشت.

مهرآفرین کنار میز ایستاد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد سرخوشی ناشی از قرصش را کنترل کند. شهباز هم نان و سبزی را توی یخچال و فریزر جا داد و همان‌طور پشت به مهتاب پرسید: با من کاری نداری؟ دیگه برم خونه.

=: نه برو. مطمئنی نمی‌خوای فردا بیام دنبالت؟

_: مطمئنم. بچه که نیستم. خداحافظ.

 با مهرآفرین و پدربزرگش هم خداحافظی کرد و  از خانه خارج شد. افکارش داشتند به جاهای خطرناکی کشیده می‌شدند. از وقتی که برای ادامه تحصیلش رشته‌ی پرستاری را انتخاب کرده بود، مطمئن بود که روزی با یکی از پرستارهای خوشرو و خوش آب و رنگ بیمارستان ازدواج می‌کند. بنظرش این همکاری و همفکری به درک متقابل شغل سختی که داشتند کمک می‌کرد.

پدرش اوائل دانشگاه ازدواج کرده بود و او هم فکر می‌کرد به زودی دختر رویاهایش را در راهروهای بیمارستان ملاقات کرده و دلش را دو دستی تقدیمش می‌کند.

اما دوره‌ی کارشناسی بدون هیچ برخورد قابل تأملی گذشت. نه توی راهروهای بیمارستان، نه حیاط و نه وقتی که خسته و کوفته بیرون می‌آمدند و هرکدام به شکلی به خانه برمی‌گشتند.

با شیوع کرونا هم اوضاع اینقدر سخت و درهم برهم شد که عشق و عاشقی را فراموش کرد... یا فکر می‌کرد فراموش کرده است.

امتحان فردا را بگو... اگر قبول نمیشد دیگر نمی‌دانست باید به چه منبع درآمدی متوسل بشود و اگر قبول میشد... به هیچ وجه دلش نمی‌خواست در شرایط سخت کرونا دختری خارج از گود را قاطی زندگی پرخطرش کند.

نفس عمیقی کشید و کلید را توی قفل در انداخت. نفهمید چطور و چه وقت به خانه رسیده است! بی سروصدا وارد شد. توی خانه اینقدر سر و صدا بود که کسی به ورودش توجه نکند. خانوادگی فوتبال می‌دیدند و برای هم کری می‌خواندند. پشتشان به در بود. با لبخند ایستاد و به آنها نگاه کرد. حتی مامان هم عاشق فوتبال بود. توی جمع خانواده فقط شهباز بود که توجهی به فوتبال نداشت. ولی وقتی همه با اشتیاق تماشا می‌کردند از ذوقشان خوشش می‌آمد. اگر هم حوصله داشت کنارشان می‌نشست و همراهی می‌کرد.

همان‌طور ایستاد تا بعد از چند دقیقه سوت بین دو نیمه زده شد. سلامی کرد و جلو رفت. بابا با خوشی پرسید: سلام. خوبی؟

مامان هم سرخوش از جلو بودن تیم محبوبش با شوق جواب سلامش را داد. شهباز به آرامی حال و احوال مختصری کرد و بعد به طرف اتاق مشترکش با برادرها رفت.

خسته لب تختش نشست. به روبرو چشم دوخت و فکر کرد: حالا مگه چی داشت که اینجوری دلتو برده؟

اصلاً تب تند زود عرق می‌کنه. امشب رو بخواب فردا یادت رفته.

نه خیلی خوشگل بود نه خیلی خوش هیکل نه از پلنگای روزگار... معمولی معمولی بود. چی دلتو برده نمی‌فهمم!

چادریه. محجوب و ساده است. دختر خوبیه.

با این شرایط که هزار تا هست. کلید کردی رو این یکی که چی؟

حالا عصری یه کمی ترسیده و نگران بود. طوری که فردین بازیت گل کرده. فکر کردی الان مثل سوپرمن بری خواستگاریش که خانواده‌اش مجبورش نکنن با اون پسر خارجی ازدواج کنه!

اصلاً مگه خانواده‌اش مجبورش کردن؟ بنده‌های خدا گفته بودن برو کافی‌شاپ بلکه ببینیش نظرت برگرده. ای بسا اگر آدرس رو اشتباه نکرده بود الان عاشق یارو شده بود!

زبونتو گاز بگیر! محاله از اون خارجیه خوشش بیاد. اصلاً قسمت بود بیاد سر میز تو بشینه که این همه ماجرا پشتش اتفاق بیفته. همه‌ی این اتفاقا حکمت خداست!

حکمت جان تو کار و زندگیت خیلی ردیفه که الان داری به دختر مردم فکر می‌کنی؟ کلاً خودتی و رخت تنت. حتی یه اتاق تک نفره هم گوشه‌ی خونه‌ی بابات نداری. چی ور می‌زنی برای خودت؟

پاشو پاشو همین رخت تنت رو هم در بیار بگیر بخواب، که صبح گیج و ویج نری سر جلسه‌ی امتحان! پاشو!

 

به زور بحث بی حاصل ذهنی‌اش را رها کرد و از جا برخاست. ولی تمام مدتی که لباس خانه می‌پوشید و مسواک میزد و سعی می‌کرد بخواب برود، چهره‌ی ملیح دختر مردم از پیش چشمش کنار نرفت که نرفت!

بعد هم با این سؤال خواب از سرش پرید: اگر قسمت شد و بهم رسیدند و خواست صمیمانه صدایش بزند چه بگوید؟ مهرا؟ آفرین؟ مهرجان؟ مهرآفرین؟ عزیزم؟ عشقم؟ عسلم؟...

سرش را روی بالش کوبید و غر زد: چسبوووو.... بگیر بخواب!

ساعتی بعد بالاخره خوابش برد. ولی هنوز هوا تاریک بود که دوباره از خواب پرید و چون دیگر خوابش نمی‌آمد مشغول درس خواندن شد.

 

مهرآفرین با مهتاب ظرفهای شام را شستند و آشپزخانه را مرتب کردند. مهتاب از سریال جدیدی که دانلود کرده بود تعریف می‌کرد. مهرآفرین هم خیلی دلش می‌خواست آن را ببیند. یک سریال صورتی عاشقانه‌ی دخترانه.

دلش برای مهمانی‌های دخترانه و حرفهای درگوشی و خندیدنهای بی غل و غش تنگ شده بود. خیلی وقت بود که کنج خانه محبوس مانده و با کسی معاشرت نمی‌کرد.

باباجون کنار در آشپزخانه ایستاد. با مهربانی عذرخواهی کرد و به آنها شب بخیر گفت.

همین که به اتاقش رفت، مهرآفرین با خجالت گوشی‌اش را برداشت و پرسید: ساعت چند شد؟ چرا مریم نمیاد؟

ولی با دیدن ساعت نه‌ونیم شب آه از نهادش برآمد. خانواده‌ی شوهر مریم به شب نشینی عادت داشتند. محال بود زودتر از یازده شب مهمانی را تمام کنند. الان هم حتماً توی حیاط بزرگ خانه‌ی پدرشوهرش با خیال راحت از حضور در هوای آزاد و انتقال کم کرونا دور هم نشسته‌ بودند و به این راحتی مجلس را ترک نمی‌کردند.

=: زنگ بزن به خواهرت بگو شب اینجا می‌مونی. بمون باهم سریال ببینیم.

+: نه بابا زشته! بابات نمیگه این دختره کیه؟ از کجا امده؟

=: دیدی که چیزی نگفت. رفت خوابید. سمعکش هم در میاره. ما هم میریم طبقه بالا دو تایی فیلم می‌بینیم. تازه پفک و تخمه هم داریم. بمون تو رو خدا. صد ساله هیشکی نیومده خونمون.

+: من که از خدامه. ولی زشته!

=: بیا بابا خیلی هم قشنگه. پیژامه خرسی هم دارم. بیا بریم.

او را به دنبال خودش از پله‌ها بالا کشید. اتاقش بزرگ و رو به جنوب بود. احتمالاً در صورت استقلال طبقه‌ی بالا باید پذیرایی حساب میشد. ولی فعلاً که اتاق مهتاب بود. دیوارها یاسی بودند. روی میز آینه و پاتختی و تاقچه‌ی روی رادیاتور پر از قاب عکسهای شاد خانوادگی بود. دیوارهای دو طرف پنجره هم با قاب عکس پوشیده شده بود.

مهرآفرین با شگفتی گفت: چه اتاق خوشگلی! چقدر عکس!

=: من عاشق عکاسیم. این که هنوز سوژه‌ات نکردم و شصت و هفت تا عکس از زوایای مختلف ازت نگرفتم اتفاق عجیبیه. چادرت رو دربیار. راحت باش. میرم پیژامه و خوراکی بیارم. لباسام اینجا نیست.

مهرآفرین نگاه دقیقتری به اطراف انداخت. اتاق کمد نداشت. چادرش را برداشت و همانطور که تا میزد به طرف عکسهای روی رادیاتور رفت. عکسهای شهباز! یک قاب عکس را برداشت و به خنده‌ی شاد شهباز نگاه کرد.

با صدای مهتاب قاب عکس از دستش روی تاقچه افتاد. خوشبختانه آسیبی ندید. دستپاچه صافش کرد.

=: شهباز خیلی خوش عکسه. تحفه عکساش از خودش بهتر میشن. برعکس من! هزار تا ژست امتحان می‌کنم تا از یه عکس خوشم میاد. اصلاً کسی رو دیدی عکس کارت ملیش خوب باشه؟

مهرآفرین با خنده‌ای خجول سری به نفی تکان داد.

=: باریکلا. مال منم شکل روباه مکاره. ولی این پسره اکبیر عکسش عینهو براد پیت.

مهرآفرین سعی کرد چهره‌ی برادپیت را با شهباز مقایسه کند. شباهتی بهم نداشتند. ولی لحن مهتاب اینقدر مضحک بود که کوتاه خندید و گفت: عکس منم خوب نشده.

=: طبیعیش اینه. مال شهباز غیرعادیه. بفرما پیژامه بپوش راحت باش.

+: نه نه نمی‌خوام که بمونم. کم‌کم مریم میاد دنبالم.

مهتاب عمیق نگاهش کرد و پرسید: واقعاً می‌خوای بری؟ از ته دلت؟ حوصلت سر رفته؟ بهت بد گذشته؟

+: نه نه این چه حرفیه؟ خیلی هم خوش گذشته! ولی در دیزی بازه حیای گربه کجاست؟

=: والا از تو باحیاتر تا حالا من ندیدم. اینقدر جلوی نامحرم مظلوم و عاقل بودی که هی منتظر بودم باباجون بگه یاد بگیر. دختر به این میگن.

مهرآفرین با خنده گفت: تو لطف داری.

مهتاب غرغرکنان گفت: نه اصلاً لطف ندارم. زنگ بزن به خواهرت بگو شب می‌مونی. بعد صد سال یه شب خوش بگذرونیم.

هنوز در گیر و دار زنگ زدن و نزدن بود که مریم خودش تماس گرفت و گفت: مهرا روم سیاه... خواهرشوهرم بعد از شیش ماه از اصفهان امده. شوهرم هم که با شوهرش رفیق شیش... خیلی دلش میخواد شب بمونه... حالا اگر اصرار داری بیام یه جوری راضیش می‌کنم... نه که فردا هم پنجشنبه‌یه ادارش تعطیله، میگه بمونیم.... حالا تو...

سر برداشت و به مهتاب نگاه کرد. مهتاب ملتمسانه نجوا کرد: تو رو خدا بمون. خوش می‌گذره.

آهی کشید. نمی‌دانست اگر مامان بفهمد چه می‌گوید. ولی به مریم گفت: می‌مونم پیش دوستم.

مهتاب جیغی از خوشی کشید و مشغول رقصیدن و بشکن زدن شد.

مریم هم از آن طرف نفسی به راحتی کشید و گفت: انگار دوستت هم خوشحال شد. بهتون خوش بگذره. خداحافظ.

مهرآفرین غرق فکر خداحافظی کرد.

مهتاب پیژامه را به طرفش گرفت و گفت: زود بپوش. منم میرم خوراکی بیارم. رفتم لباس عوض کردم یادم رفت خوراکی بیارم. یه مسواک نو تو کشو بالایی میز آینه هست. اگر خواستی بردار. دستشویی هم آخر راهرویه. راحت باش.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۰۰ ، ۲۲:۲۲
Shazze Negarin

سلام 

نیمه شبتون شگفت انگیز :)

 

 

 

 

یک دیوار راهروی ورودی نمای آجر داشت و با ردیف گلدانهای سبز و پربرگ پوشیده شده بود. دیوار مقابلش چوبکاری قدیمی بود. آینه و جالباسی و کمد کفشی و نیمکت برای پوشیدن کفش هم داشت. روی نیمکت یک تشکچه با جلد پارچه‌ی کنفی سبز و دو کوسن از همان جنس روی آن بود. نشستن روی آن در مقابل منظره‌ی گلدانها بی‌نهایت دلپذیر به نظر می‌رسید.

بعد از راهرو هال و پذیرایی بزرگ با پنجره‌های رو به جنوب قرار داشت. کف اتاق با فرشهای دستبافت قدیمی لاکی مفروش شده بود. دو دست مبل یک شکل دسته چوبی قدیمی با میز ناهارخوری دوازده نفره‌ای به همان شکل اتاق را مبله کرده بودند.

با تعارف باباجون روی یکی از مبلها نشست و چشمهایش را بست. در دل دعا کرد که کار اشتباهی نکرده باشد. دستش را روی مخمل نرم زرشکی کف مبل کشید.

باباجون گفت: خیلی خوش اومدی دخترم. خوشحالمون کردی.

چشم باز کرد و سر برداشت. پیرمرد مهربان روبرویش نشسته بود و بنظر می‌آمد این حرف را از ته دلش زده باشد.

با صدایی لرزان جواب داد: مزاحمتون شدم.

=: مراحمی باباجان. ببینم بزقورمه دوست داری؟ تعارف نکن. راحت راحت باش. اگر کشک بهت نمی‌سازه الان شهباز میره کباب می‌گیره.

شهباز با کمی فاصله پشت سر باباجون ایستاده بود. به اشاره به مهتاب چیزی گفت و هر دو فروخورده خندیدند.

مهرآفرین که احساس کرد درباره‌ی تعارف باباجون شوخی می‌کنند، با دستپاچگی گفت: نه نه بزقورمه خیلی هم خوبه. خیلی دوست دارم.

=: نوش جانت. پس راحت باش. برین با مهتاب تو آشپزخونه، تا شما سفره بندازین، منم چند خط آخر ترجمه رو تموم کنم.

در همان حال لپ‌تاپی از روی عسلی کنارش برداشت و روی پایش گذاشت. مهرآفرین حیرتزده به او نگاه کرد. پیش از آن متوجه‌ی لپ‌تاپ نشده بود. طرح خانه اینقدر سنتی بود که بنظر می‌آمد که پیرمرد هنوز هم برای پیامهای فوری‌اش از تلگراف استفاده کند!

نگاهی دور چرخاند. با وجود سنتی بودن، بسیار هماهنگ و شیک بود.

مهتاب با دست به او اشاره‌ای کرد و گفت: باهام بیا.

مهرآفرین کمی نگران بود. اما نه زیاد. بیشتر احساس خواب‌آلودگی و یک نوع خوشی و ملنگی می‌کرد. احتمالاً اثر قرص آرامبخشی بود که خورده بود. شل و ول از جا برخاست و به دنبال مهتاب به آشپزخانه رفت.

برعکس او مهتاب شاداب و پرانرژی بود. مثل فرفره دور خودش می‌چرخید و وسایل را آماده می‌کرد. یکی از صندلیهای پشت میز آشپزخانه را عقب کشید و گفت: تو مهمونی. بشین.

+: نه خب کمک میدم.

=: بذار بار اول یه کم تحویلت بگیریم که بار دومی هم وجود داشته باشه.

مهرآفرین احساس ضعف می‌کرد. پشت میز نشست.

مهتاب بسته‌ای از فریزر درآورد و در حالی که توی زودپز می‌انداخت توضیح داد: بادمجون سرخ کرده. سه تا آدم سه تا سلیقه. باباجون دوست داره بزقورمه فقط بز باشه با کشک! اگر نخود و جو و این حرفا توش باشه ناراحت میشه. شهباز دوست داره کنارش بادمجون سرخ شده و پخته هم باشه. منم که اول باید چشم و چارم سیر بشه. حواسم به گردو و سیرداغ و پیازداغ و نعناداغ و زعفرون و قر و عشوه است. یعنی اگه خوشگل باشه دیگه مزه‌اش برام مهم نیست. چه نخود داشته باشه چه بادمجون هرچی باشه می‌خورم.

پشت میز نشست و مشغول خرد کردن پیاز شد. پرسید: تو که برای شام عجله نداری؟

+: نه نه اصلاً.

فقط می‌ترسید خوابش ببرد. یک دفعه عجیب خوابش گرفته بود.

=: شهبااااز...

شهباز در آستانه در ایستاد و پرسید: چیه؟

=: میری نون تازه بگیری؟

_: پیاده نمیرم.

=: سوئیچ جلوی آینه اتاقمه.

_: اوکی!

هرکاری به درس خواندن اجباری ترجیح داشت. حالش از عصر بهتر شده بود اما هنوز اضطراب داشت. شاید خودش هم باید از آرامبخشی که برای دختر مردم تجویز کرده بود می‌خورد.

سوئیچ را توی جیبش انداخت و بیرون آمد. برای خودش تکرار کرد: دختر مردم!

جلوی در آشپزخانه ایستاد و پرسید: چیز دیگه‌ای نمی‌خوای؟

=: دو تا انبه بگیر بعد از شام شیرانبه بزنیم.

_: ایول! مهمون دوست داره؟

مهرآفرین چشمهایش را با دست پوشاند و پر از خجالت گفت: نمی‌خوام اینقدر مزاحم بشم.

_: مزاحم نیستی. این دختر عاشق که میشه آشپز میشه. نهایت عشقش ردیف کردن یه عالمه خوراکیه. حالا اگر انبه دوست نداری زودتر بگو یه فکر دیگه بکنیم.

+: انبه خالی نه... ولی شیرانبه دوست دارم.

_: اونم خیلی دوست نداشته باشی، گزینه‌های دیگه هست. اینجا تعارف کنی از جیبت رفته. وقتی میگن خونه‌ی خودته یعنی خونه‌ی خودته.

مهرآفرین سر برداشت و رو به شهباز با لحنی توجیه کننده تند گفت: نه دوسِت دارم. Dooset

و یک دفعه دو دستی توی سر خودش کوبید. شهباز و مهتاب از خنده منفجر شدند.

مهرآفرین با ناراحتی تند تند گفت: نه دارم میگم شیرانبه دوست دارم. شیرانبه خیلی دوست دارم. اشتباه شد.

شهباز از خنده کبود شده بود. اشکهای مهتاب هم روی صورتش روان شد. مهرآفرین مطمئن نبود که به خاطر خنده است یا پیاز.

با بیچارگی نگاهش را بین آن دو چرخاند. داشت فکر می‌کرد موقعیت از این ترسناکتر وجود ندارد که چشم و گوشش به حضور زنی غریبه روشن شد که با تعجب می‌پرسید: اینجا چه خبره؟

شهباز بین خنده به زحمت گفت: میگن دعای مادر مستجابه. تا امروز اینطور لمسش نکرده بودم. عصر گفتی برو تو خیابون بلکه زد و یکی عاشقت شد؟ بفرما حالا شد!

بین خنده‌هایش ضربه‌ی دوستانه‌ای هم به شانه‌ی مادرش زد.

مهرآفرین گیج و منگ نگاهشان کرد. اگر خواب هم بود باید دیگر بیدار میشد. این زن سن و سالی نداشت که مادر شهباز باشد. بیشتر به نظر خواهرش می‌رسید. آن وقت مهتاب هم عمه‌اش...؟

چرا این خواب بی سر و ته تمام نمیشد. امروز عصر فکر می‌کرد بدترین مصیبت روزش قرار ملاقاتش با داریوش زنگی‌آبادی هست. الان حاضر بود سه ساعت به عقب برگردد. بعد با میل و رغبت به دیدن داریوش می‌رفت. نه این که خواستگاری‌اش را قبول کند. نه... فقط برود و بدون اضطراب به او بگوید که جوابش منفی است. اما حالا...

=: خب به منم بگین بخندم نامردا! مهمونتون رو معرفی نمی‌کنین؟ تو چرا ماتت برده گل دختر؟ نکنه دارن تو رو مسخره می‌کنن؟ ها؟ این دو تا بهم بشن دست شیطون رو از پشت می‌بندن.

شهباز یک لیوان آب برای خودش ریخت و نوشید تا توانست خنده‌اش را کنترل کند. بعد آرام گفت: گمونم باباجون سمعکها رو برداشته با تمرکز ترجمه کنه که اصلاً نیومد ببینه ما به چی می‌خندیم.

مهتاب هم بالاخره آرام گرفت. برخاست و در حالی که پیازهای خرد شده را توی روغن داغ می‌ریخت، گفت: حتماً. کلاً هم وز وز می‌کنه اذیتش می‌کنه، تا نخواد با کسی حرف بزنه ترجیح میده تو گوشش نذاره.

مادر شهباز نگاهش را بین آن دو چرخاند و گفت: نمی‌خواین بگین چی شده؟ گناه داره مهمون رو دست میندازین.

شهباز دوباره آرام خندید و گفت: اشتباه لفظی بود مامان‌جان. می‌خواست بگه شیر‌انبه دوست داره، گفت منو دوست داره. البته خدا از دلش خبر داره. شاید هم واقعاً منظورش همین بود. من به دعای مادر معتقدم.

مادرش پس گردنی محکمی به او زد. طوری که شترق صدا داد و دست خودش درد گرفت. در حالی که کف دستش را ماساژ میداد، گفت: خجالت بکش. داره از ترس بیهوش میشه. خوش گذشت؟ کیف کردی؟ گمشو بیرون.

شهباز چند لحظه با چشمهای گرد شده به مادرش نگاه کرد. بعد سر به زیر انداخت و رفت بیرون.

مادرش هم پیش آمد و رو به مهرآفرین گفت: شعور که نداره. من معذرت می‌خوام.

مهتاب هم جویده جویده زمزمه کرد: منم معذرت می‌خوام خندیدم. منظوری نداشتیم. یهویی شد.

مادر شهباز یک کیسه دارو روی میز گذاشت و گفت: یهویی و مرض! تو دیگه چرا؟

بعد هم به طرف در رفت و گفت: خداحافظ.

مهتاب با لحنی پر خجالت گفت: بمونین الان شام می‌کشم.

=: نه باید برم خونه. بچه‌ها از فوتبال امدن گشنه‌ان. خداحافظ.

مهتاب و مهرآفرین هر دو زمزمه‌وار و پرخجالت به او جواب دادند.

مهرآفرین سر برداشت و غرق فکر به ساعت دیواری قدیمی خیره شد. هنوز سر شب بود و بنظر می‌آمد این کابوس عجیب حالا حالاها ادامه داشته باشد.

مهتاب در حالی که تند تند پیازها را هم میزد گفت: ببخش که اذیت شدی. واقعاً قصدی نداشتیم.

بعد دوباره سر میز نشست و مشغول پوست کندن سیر شد.

مهرآفرین گیج نگاهش کرد. فکر کردنش هم بر اثر قرص کند شده بود. آرام پرسید: چه جوریه که تو عمه‌شی... این خانم مادرش... پدرت مثل پدربزرگته...

=: خداوکیل از بیرون نگاش کنی عجیب غریبه. من یه عمره که دارم برای همه توضیح میدم. داداش من اولین بچه‌ی باباجونه. حدود بیست و پنج سال اختلاف سنی دارن. بعد خودش هم از نوجوانی عاشق خانمش شد که دختر همسایه بود. باباها براشون شرط گذاشتن که باید دانشگاه قبول شه و نمی‌دونم عصرا سر کار بره و این حرفا... تا رضایت دادن. این دو تا شدن زن و شوهر. زد و شهباز پیدا شد. مامانش هنوز دبیرستانی بود. بیچاره شد تا این بچه رو بزرگ کرد. دو تا برادراش دوازده سیزده سال از خودش بچه‌ترن. به جبران زحمتهای مامانش این کلی براش بچه‌داری کرد. دو تا پشت هم بودن خیلی سخت بود.

منم که در خدمت شماام... چی بگم... مادرم خدابیامرز حدود چهل و سه سال داشت که یهو می‌فهمه بارداره. داداشم و خواهرام ازدواج کرده بودن. میگن کلی خجالت کشیده بود. هیچ جا نمی‌رفت تا بالاخره من به دنیا امدم. نمی‌دونم تقصیر من بوده یا تقدیر من بوده که بعد از تولدم کم کم قلبش ناراحت میشه و من هنوز دو سال نداشتم که از دنیا رفت. دیگه باباجون تنهایی بزرگم کرد. برای همین خیلی بهم وابسته‌ایم.

مهرآفرین با لحنی پراحساس گفت: وای حتماً خیلی عاشق مامانت بودن که دیگه حاضر نشدن ازدواج کنن.

مهتاب شانه‌ای بالا انداخت. برخاست و سیرهای خرد شده را به پیازها اضافه کرد. زعفران هم دم گذاشت و نعنا هم جدا سرخ کرد.

در همان حال که پشت به مهرآفرین کار می‌کرد، گفت: عشق اول زندگی باباجون نقاشی و تنهاییه. شغلش هم ترجمه. به زبونهای فرانسه و روسی و انگلیسی مسلطه، آلمانی و عربی هم کمی بلده. یه کمی هم زمین پسته کاری ارثی داره که به اونا هم رسیدگی می‌کنه. ولی مامانم... ازدواجشون سنتی بوده. یعنی باباجون اصلاً زیر بار نمی‌رفته. به زور راضی شده. ولی به شهادت همه شوهر خوبی بوده. مادرم هم زن خوبی بوده. عاشق هم نبودن ولی بیست و پنج سال به خوبی باهم زندگی کردن. خب اینم از قصه‌ی زندگی ما... حالا تو از خودت بگو.

مهرآفرین به او که سخت مشغول بود چشم دوخت. ضربه‌ای به در باز آشپزخانه خورد. مهرآفرین برگشت. با دیدن شهباز دوباره شرمنده شد.

شهباز هم با خجالت زمزمه کرد: سلام. نونا رو بذارم اینجا یا سر میز؟

=: سلام. نه باید بریده بشن.

_: یه سینی و قیچی بده. تو هال می‌برم.

مهرآفرین سر به زیر انداخت. شهباز آب دهانش را به سختی فرو داد. معلوم بود که دختر هنوز هم ناراحت است. حتی جواب سلامش را هم نداده بود. به او حق میداد. باید عذرخواهی می‌کرد ولی همان قدر که برای او ناراحت بود، خودش هم از پس گردنی ناگهانی مادرش جلوی مهمان خجالت کشیده بود.

سر به زیر انداخت و با سینی و قیچی بیرون رفت.

مهتاب مشغول کشیدن شام و تزئینات ظرفهایش شد. کمی بعد شهباز هم برگشت و بدون سر و صدا، بشقابها و آب و سبزی خوردن و خرما سر سفره برد.

سر میز اتاق پذیرایی که اگرچه قدیمی بود ولی بنظر اشرافی می‌رسید، شام خوردند. رومیزی پته‌ی بزرگ و زیبایی زیر شیشه‌ی میز خودنمایی می‌کرد.

مهرآفرین بالاخره آرام گرفته بود. طعم غذا بی‌نظیر بود. طرح رومیزی هم اینقدر تماشایی بود که تا مدتی سرگرمش کند.

مهتاب رو به شهباز نجوا کرد: انبه خریدی؟

_: نه.

سری به تأیید تکان داد و دیس کشک بادمجان را جلوی مهرآفرین گرفت. مهرآفرین نیم نگاهی به شهباز انداخت که روبرویش نشسته و داشت بزقورمه و کشک بادمجان را مخلوط می‌کرد. بعد سری به نفی تکان داد و زمزمه کرد: نه ممنون. به بادمجون حساسیت دارم.

شهباز شنید. آهی کشید و یک پر ریحان بین دو انگشتش له کرد.

باباجون رو به او گفت: از اون سبزی خوردن هم تعارف کن.

شهباز سبد سبزی را با کمی خشونت جلوی مهرآفرین کوبید. طوری که مهتاب ناباورانه گفت: شهباز؟

شهباز سر به زیر انداخت و گفت: معذرت می‌خوام. از عمد نبود. اشتباه کردم.

مهرآفرین نگاهش کرد. به نظر می‌آمد دارد از موضوع دیگری عذرخواهی می‌کند. سری تکان داد. یک پر ریحان برداشت و زمزمه کرد: خواهش می‌کنم.

آن را روی لقمه‌اش رها کرد و قاشق را توی دهانش گذاشت.

شهباز نگاه کوتاهی به او انداخت. سریع چشم گرفت و احساس کرد عذرخواهیش پذیرفته شده است. نفس عمیقی کشید. لبخندی از سر رضایت زد و مشغول خوردن شد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۰۰ ، ۰۰:۰۰
Shazze Negarin

سلام به روی ماهتون

شبتون پر از شادی و سلامتی

 

 

 

چند لحظه بعد توی آینه نگاهی به شهباز انداخت و پرسید: فردا ساعت چند باید بری؟ بیام دنبالت؟

شهباز که دوباره یاد نگرانیهایش افتاده بود به بیرون چشم دوخت و عصبی زمزمه کرد: هشت. لازم نیست بیای.

=: اوهووو نخوری منو! حالا خودکشی نداره. یا قبول میشی یا نمیشی.

شهباز دندان قروچه‌ای رفت و غرید: معامله دو سر باخت.

=: اینجوری نگو. اون روز که پرستاری رو انتخاب کردی می‌دونستی که قدم تو چه راهی گذاشتی.

شهباز چشمهایش را بست و سرش را به عقب تکیه داد. دلش نمی‌خواست جلوی این دختر غریبه به بحث ادامه بدهد.

مهرآفرین به آن دو نگاه کرد. بعد از چند لحظه پرسید: واقعاً نسبتتون عمه و برادرزاده است؟

شهباز با چشم بسته گفت: به قیافه‌ی این پیرزن غرغرو چیزی غیر از عمه بودن می‌خوره؟

مهتاب به تندی گفت: فعلاً که غرغرو و منفی‌باف و رو اعصاب تویی! جمع کن خودتو!

شهباز چشم باز کرد و رو به آینه اخم کرد. بعد از چند لحظه گفت: اول خانم رو برسون. من میام خونه شما.

=: غلط کردی. برو خونه درس بخون.

_: درسام تو گوشیه. میام اونجا می‌خونم.

=: من می‌خوام برم کفش بخرم. خونه نمیرم.

شهباز چشمهایش را در حدقه چرخاند ولی حرفی نزد.

گوشی مهرآفرین زنگ خورد. آن را از توی کیفش بیرون آورد. اسم مامان روی صفحه بود. چشمهایش را از نگرانی بست و با صدایی که به زحمت بالا می‌آمد جواب داد: سلام...

صدای مامان هم پر از نگرانی بود و با وجود این که تنظیم گوشی روی بلندگو نبود ولی در سکوت ماشین پخش شد.

=: سلام مهرا کجایی؟ داریوش زنگ زده به بابات میگه سر قرار نرفتی. با اون قیافه‌ی نه دل و نه جونت معلوم بود که آخرش نمیری. ولی خیلی زشت شد. الان آقاسروش با بابات امده خونه، خیلی ناراحته که تو به دیدن پسرش نرفتی. بابات کلی خجالت‌زده شد. خیلی بد شد.

مهرآفرین لب به دندان گزید و به زحمت گفت: الان میام خونه.

=: من جات بودم نمیومدم خونه. بابات خیلی عصبانیه. آقاسروش هم اینجایه. چه توضیحی می‌خوای بدی؟ من امدم تو راه پله که صدام بهشون نرسه. بنظرم برو خونه مامانم یا خاله‌ات... ولی چی بگم... به اونا هم فعلاً هیچی نگو تا بعد ببینم چکار باید بکنیم. نمی‌فهمم چرا ندیده و نشناخته از این پسره بدت میاد.

+: میرم پیش مریم.

=: خیلی خب برو پیش مریم. آبا که آسیاب افتاد بهت زنگ می‌زنم. مواظب خودت باش. خدافظ.

+: چشم. خدافظ.

با بغض قطع کرد. صدای گوشی لعنتی چرا اینقدر بلند بود؟ همین را کم داشت که دو غریبه‌ی کنارش تمام مشکلاتش را بشنوند. اینقدر حواسش پرت بود که به فکرش نرسید که وسط مکالمه صدایش را کم کند. نمی‌دانست که روبرو شدن با داریوش سختتر بود یا کنار این غریبه‌ها نشستن و آنها را شریک مشکلاتش کردن.

بعد از چند لحظه از شدّت خجالت به هق هق افتاد.

مهتاب نفس عمیقی کشید. خیابان را دور زد و گفت: ولش کن. یه خواستگار خارجی پشمالو ارزش گریه کردن نداره. بیا بریم خونه ما. یه شربت بیدمشک و گل خشت بهت میدم حالت جا میاد.

مهرآفرین می‌خواست مخالفت کند، اما می‌ترسید دهان باز کند و بغضش بدتر از الان بترکد و به فهرست آبروریزیهای بی‌شمارش جلوی این دو نفر، آن گریه‌ی پر سروصدا و عجیبش هم اضافه شود. پس دستهایش را محکمتر جلوی دهانش فشرد و سعی کرد هق هقش را مهار کند.

چند دقیقه بعد توی یک کوچه، جلوی یک در گاراژی متوقف شدند. مهتاب کمربندش را باز کرد و گفت: رسیدیم. بفرمائید.

مهرآفرین پیاده شد و رو به مهتاب که داشت در خانه را باز می‌کرد به زحمت گفت: مزاحمتون نمیشم. من یه آژانس می‌گیرم میرم.

مهتاب بازوی او را گرفت و توی خانه کشید. در همان حال گفت: کجا بری با این حالت؟ اون دوستت مریم که تو رو با این حال ببینه سکته می‌کنه. تا تو بیای توضیح بدی که چی شده، نصف خانوادتو می‌کنه زیر خاک.

فایده نداشت. بغضش بالاخره ترکید. با گریه و زاری گفت: مریم خواهرمه.

شهباز وارد شد. قوطی دستمال کاغذی‌ای که توی ماشین بود را آورد. آن را روی دست مهتاب انداخت و بدون حرف زدن به طرف اتاق رفت.

=: ماسکتو در بیار. خیس آب شد. چه اشکی می‌ریزی! خدای من! این همه اشک از کجا آوردی؟

از گاراژ که تیرکهای چوبی سقفش پوشیده با شاخ و برگ درخت انگور بود گذشتند و به فضای باز وسط درختها رسیدند. آنجا که یک حوض کاشی آبی کوچک با فواره خودنمایی می‌کرد. درختهای سپیدار و زردآلو و بادام و خرمالو، روی حوض سایه انداخته بودند.

کنار درختها نیمکتهای کوچک سنگی بود. روی اولین نیمکت نشست و به تنه‌ی درخت پشت سرش تکیه داد. دو سه دستمال دیگر کشید. داشت از خجالت می‌مرد و اشکش بند نمی‌آمد. آخرین باری که اینطور گریه کرده بود را به خاطر نمی‌آورد. مامان همیشه از گریه‌های او وحشتزده میشد و التماس می‌کرد که آرام بگیرد.

مهتاب گفت: میرم برات شربت بیارم.

پدرش و شهباز توی هال نشسته بودند. سلامی کرد و به طرف آشپزخانه رفت. امیدوار بود که شهباز توضیح قابل قبولی درباره‌ی دختر غریبه داده باشد.

داشت شربت درست می‌کرد که شهباز به آشپزخانه آمد. توی جعبه قرصهای روی میز گشت و یک ورق کنار سینی گذاشت.

_: از این قرص هم بهش بده.

=: براش بد نباشه.

_: فکر نمی‌کنم. بهرحال اگر مشکلی بود من همینجام.

=: ممنون. طفلکی دلم براش سوخت. فکر می‌کردم دوره‌ی ازدواجهای اجباری گذشته.

_: تو هر فرهنگی فرق می‌کنه.

مهتاب بیرون آمد. سینی و قرص را کنار مهرآفرین گذاشت. کمی آرام گرفته بود و حالا دوباره هق هق می‌کرد. نگاهی به شربت و قرص انداخت. آرامبخش را می‌شناخت. مامان هم گاهی مصرف می‌کرد.

با چشم به دستشویی گوشه‌ی حیاط اشاره کرد و پرسید: می‌تونم برم اونجا دستامو بشورم؟

=: حتماً. بفرمایید.

با بدنی لرزان برخاست. توی آینه‌ی دستشویی به صورت ورم کرده و بینی قرمزش نگاه کرد و سرش را با تأسف تکان داد.

صورتش را با آب و صابون شست و دوباره برگشت. یک قرص جدا کرد و با شربت فرو داد. چند لحظه طول کشید تا توانست زمزمه کند: خیلی مزاحمتون شدم. ببخشید.

و دوباره جرعه‌ی بزرگ دیگری سر کشید تا گرفتگی صدایش برطرف شود.

گوشیش دوباره زنگ زد. این بار مریم بود. آهی کشید و جواب داد: سلام...

=: سلام خواهری... خوبی؟ کجایی؟

+: امدم...

به مهتاب نگاه کرد و ادامه داد: پیش دوستم.

=: مامان زنگ زد گفت داری میای اینجا. گفت شب هم نگهت دارم. عمو سروش شب پیش بابا میمونه. داریوش هم انگاری الان رفته اونجا و بدجوری توپشون پره.

+: هوم... گفت.

=: اصرار بیخود چرندی دارن. کی میای؟

+: میام. چند دقیقه دیگه.

=: نه ببین... شرمنده... من خونه نیستم. خونه مادرشوهرم هستیم. اینجا که خوش نداری بیای. بذار آخر شب خودم میام دنبالت.

از برادرشوهر مجرد خواهرش بدش می‌آمد. مریم هم این را می‌دانست.

سرش را به درخت تکیه داد. این بار مهتاب فاصله گرفته بود که حرفهایش را نشنود. خیالش از این جهت راحت بود ولی نمی‌دانست چطور به مهتاب بگوید که تا آخر شب آنجا می‌ماند!

=: مهرا هستی؟ آخر شب میام دنبالت. آدرس رو برام بفرست. فعلاً خدافظ.

+: خدافظ.

قطع کرد و در دل به خودش تشر زد: مصیبت نداره. پا میشی میری خونه مامان بزرگ. قرار نیست که واسه شام اینجا بمونی.

لیوان خالی شربت را توی سینی گذاشت. از جا برخاست. چادر و شالش را مرتب کرد و گفت: خیلی مزاحمتون شدم. ببخشید. دیگه برم زحمت رو کم کنم.

=: می‌خوای بری خونه خواهرت؟ بذار برسونمت. این جوری نرو.

+: نه نه خودم میرم. خیلی ممنون. خیلی زحمت دادم بهتون.

=: نه بابا زحمتی نبود.

باباجون سر برداشت و از پنجره به بیرون نگاه کرد. خطاب به شهباز گفت: حالش بهتره الحمدلله. برو تعارف کن بیاد تو. زشته شام نخورده بره.

شهباز بیرون آمد. صدای مهرآفرین را شنید که به مهتاب می‌گفت: از آقای کریمی هم از قول من عذرخواهی کن. خیلی زشت شد که یهو نشستم پیششون.

=: خیلی هم خوشگل شد. تو که نمی‌خواستی بری پیش اون خارجی پشمالو!

شهباز پیش آمد و پرسید: حالا از کجا اینقدر مطمئنی که یارو پشمالو باشه؟

=: بشین سر درسات بچه. تو صحبت خانما دخالت نکن.

_: قصد دخالت ندارم. باباجون گفتن بیام تعارف کنم بیاین تو.

مهرآفرین با دستپاچگی گفت: نه نه من بیشتر از این مزاحم نمیشم.

دو قدم عقب رفت.

_: یک درصد فکر کن باباجون اجازه بده شام نخورده بری. اصلاً بهش برمی‌خوره. مهمون هستی باید بیای تو.

مهرآفرین با دو دست روی صورتش را پوشاند و گفت: آخه ماسکم هم خیس شده. نمیشه بیام.

مهتاب توی اتاق دوید و چند لحظه بعد با یک بسته‌ی تکی ماسک برگشت. آن را به طرف مهرآفرین گرفت و گفت: بهرحال بدون ماسک بیرون هم نمیشه بری. خطرناکه.

همان موقع در اتاق باز شد و باباجون بیرون آمد. پیرمرد لاغر قدبلندی بود. مهرآفرین با دستپاچگی سلام کرد.

=: سلام باباجون. بیاین تو. هوا سوز پاییز داره. سرد نیست ولی سرما می‌خورین. بیرون نمونین.

+: من... من مزاحمتون نمیشم. باید برم خونه خواهرم.

=: زنگ بزن بگو بعد از شام میری. بیا تو یه لقمه بخور. بیاین تو بچه‌ها.

+: من...

ولی دیگر نتوانست ادامه بدهد. همه به طرف اتاق رفتند و او هم با قدمهایی نامطمئن به دنبالشان رفت. درست نمی‌دانست اینجا کجاست و چطور می‌تواند به خانه‌ی مادربزرگش برسد. هوا هم تاریک شده بود. مطمئن نبود که بتواند آژانس پیدا کند. از آن گذشته این خانواده خیلی راحت و بدون تعارف و مهربان به نظر می‌رسیدند.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۰۰ ، ۱۹:۲۶
Shazze Negarin

سلام سلام

شبتون پر از رویاهای طلایی

 

 

 

شهباز فکر کرد که او به اشتباه خودش می‌خندد. پس خندید و گفت: حالا! مهم هم نیست. شمارشو نداری؟ براش بنویس.

+: نه شماره ندارم.

مهرآفرین لقمه‌ی دیگری خورد و فکر کرد: حالا چرا نشستی؟ فقط بخور هی بخور هی بخور! این چه وضعشه؟ شیرینی که می‌بینی دیگه بیتاب میشی.

در گیر و دار ماندن و رفتن بود که یک دختر جوان نزدیک میز شد و با لحن پر عشوه‌ای گفت: اوا شهباااااز! حالا دیگه زیرآبی میری؟

و مژه‌های ریمل زده‌اش را هم تند تند بهم زد.

مهرآفرین متعجب به او نگاه کرد. از شدت اضطراب لقمه توی دهانش مانده بود و پایین نمی‌رفت. هی می‌خواست دهان باز کند و بگوید که بین او و مرد روبرویش هیچ ارتباطی نیست اما خشکش زده بود. برای چند لحظه انگار نفس کشیدن هم یادش رفت....

تا این که شهباز دست دختر را توی دستش گرفت و با خونسردی گفت: گیرم که زیرآبی برم. تو بگو چه جوری زاغ سیاه منو چوب زدی؟

دختر بلند خندید. بدون تعارف نشست. چیزکیک شکلاتی را پیش کشید و پرسید: منتظر کسی بودین؟

_: آره. یک جوان خوش تیپ خارج تحصیلکرده که تو رو بندازم بهش.

دختر یک لقمه توی دهانش گذاشت و با لذت مزه کرد.

=: اقامت امریکا هم داره؟ یا استرالیا یا نیوزیلند.... دیگه حالا اگه نشد کانادا... می‌دونی که از سرما خیلی خوشم نمیاد.

_: اون کیک مال من بود. خیلی عمه ای!

دختر قاه قاه خندید و پرسید: معرفی نمی‌کنی؟

_: نه منتظرم تو معرفی کنی. ولی قبلش بگو واقعاً چه جوری منو پیدا کردی؟

مهرآفرین جرعه‌ای چای نوشید و با کنجکاوی به آن دو چشم دوخت. از حرفهایشان سر در نمی‌آورد.

مهتاب ابرویی بالا انداخت و با عشوه گفت: ما اینیم دیگه! بلدیم.

شهباز بالاخره جدی شد و زیر لب غرید: کم زبون بریز بچه. همه دارن نگاهت می‌کنن.

مهتاب چشم گرداند و گفت: کی ما رو می‌بینه؟ ولم کن.

بعد رو به مهرآفرین کرد و گفت: خب خوشگل خانم... من مهتابم. شما کی هستین؟

مهرآفرین لب به دندان گزید و زمزمه کرد: من... باید یه چیزی رو توضیح بدم... یه اشتباهی شده.

مهتاب با دست به شهباز اشاره کرد و گفت: میخوای بگی با این پسره قرار نداشتی. بابا بیخیال... ما خودمون ذغال فروشیم!

_: چشم من روشن!

=: نگران نباش. هنوز کیس مورد علاقمو پیدا نکردم. بعد از اون... این چیه که واس شما خوبه واسه من بده؟

_: توضیح که دادن. یه اشتباهی شده. ما قرار نداشتیم.

مهرآفرین ناگهان به چیزی شک کرد. گوشی‌اش را درآورد. نشانی کافی‌شاپی که برایش فرستاده بودند را با جایی که آمده بود مقایسه کرد. یک خیابان اشتباه آمده بود! باید به خیابان دیگری در همان نزدیکی می‌رفت. وقتی متوجه شد، محکم توی صورت خودش کوبید.

شهباز پرسید: چی شد؟

مهتاب با لحن خنده‌داری پرسید: چرا خودزنی می‌کنی؟

مهرآفرین سر برداشت و با بیچارگی گفت: باید می‌رفتم خیابون دارلک! چرا این خیابونا همشون مثل همن؟

شهباز خندید و گفت: حالا آقا خارجیه تو کافی‌شاپ تو خیابون دارلک نشسته قهوه پشت قهوه می‌خوره و سیگار با سیگار روشن می‌کنه تا تو بیایی.

=: آقا خارجیه که مال من بود!

_: باشه مال تو. بپر برو اونجا تا نرفته.

مهرآفرین به آن دو نگاه کرد. همه چیز مثل خوابی بی سر و ته بنظر می‌رسید.

مهتاب به طرف او برگشت و گفت: حالا گذشته از شوخی، اگر باید بری، ماشین من دم دره. می‌تونم برسونمت.

مهرآفرین با گیجی سر تکان داد و زمزمه کرد: نه نمی‌خوام برم.

اینقدر خجالت کشیده بود که احساس می‌کرد تمام توانش را سر این اشتباه مسخره از دست داده است. دیگر برای روبرو شدن با یک شخصیت جدید انرژی نداشت.

به ته مانده‌ی چای سرد شده‌اش نگاه کرد. باید برمی‌خاست و به خانه می‌رفت ولی انگار به صندلی چسبیده بود.

مهتاب رو به شهباز کرد و پرسید: یعنی تو همینطور الکی الکی امدی اینجا نشستی... بعد این دوستمون امد از در تو و تو رو با آقا خارجیه اشتباه گرفت؟

_: این که واضحه ولی من هنوز دارم فکر می‌کنم چه جوری رد منو زدی.

مهتاب گوشیش را بالا آورد و گفت: تکنولوژی شازده پسر. ما بلدیم! اون روز که دادی کلیپ رو موبایلت ببینم یه برنامه ریختم برات ببینم کجاها میری.

_: خداییش خیلی عمه ای! آدم با برادرزاده‌ی مظلومش این کار رو می‌کنه؟

مهتاب قری به سر و گردنش داد و گفت: دیگه دیگه!

بعد رو به مهرآفرین کرد و گفت: خوشگل خانم من هنوز اسم تو رو نمی‌دونم.

مهرآفرین داشت آب می‌خورد و سعی می‌کرد عمه و برادرزاده بودن دو جوان روبرویش را تحلیل کند. چند لحظه مات به مهتاب نگاه کرد و بالاخره زمزمه کرد: مهرآفرین.

مهتاب با چشمهای گردشده تکرار کرد: مهرآفرین؟

مهرآفرین با تعجب پرسید: طوری شده؟

=: نه نه... چه اسم نازی! قشنگ نیست شهباز؟ وای... من اگه یه دختر پیدا کنم اسمشو میذارم مهرآفرین!

_: اول باید باباشو پیدا کنی.

=: اون که حله! اراده کنم برام ریخته. خارجی ایرانی!

_: تو اراده کن ولی باباجون به این راحتی ته تغاریشو رد نمی‌کنه.

=: مصیبت اینجاست که منم بابامو ول نمی‌کنم. مگه مغز خر خورده باشم باباجون خوشگلم رو ول کنم برم ور دل یه نره خر پشمالو زندگی کنم. والا!

مهرآفرین نمی‌خواست بخندد. یعنی اینقدر مضطرب بود که فکر می‌کرد خندیدن را به کلی فراموش کرده است. ولی لحن مهتاب به قدری مضحک بود که بی اختیار خندید و گفت: منم همینو میگم. مگه زوره؟

=: نه جونم! اگه زور هم باشه باید جلوش وایسیم. همون بهتر که آدرس رو اشتباه امدی. این شهباز ما هم کبریت بی خطره. خیالت تخت. این کاره نیست. پاشو بریم برسونمت خونتون. غرض از امدنم فقط اذیت کردن شهباز بود که انجام شد.

مهتاب که برخاست، مهرآفرین هم بالاخره توانش را بازیافت و بلند شد. با تردید رو به شهباز کرد و گفت: لطف کنین پیک منو بفرمایین که بیشتر از این مدیونتون نشم.

شهباز هم برخاست و پرسید: بیشتر از چی؟

+: شما کیکها رو برای خودتون سفارش داده بودین.

=: خداوکیل می‌خواستی سه تا چیزکیک تنهایی بخوری؟ نترکی داداچ!

_: دیگه حالا اگر می‌خواستم هم قسمت نشد.

مهرآفرین به طرف پیشخوان رفت و گفت: می‌خواستم حساب اون میز رو بدم. سه تا چیزکیک داشتیم و....

دختر متصدی سر برداشت و گفت: حساب شده. فقط دو تا آب بود که نپرداختن.

شهباز از پشت سر مهرآفرین کارتش را پیش آورد و گفت: مهمون دست تو جیبش نمی‌کنه. زشته.

بعد هم رمز کارت را به متصدی گفت.

مهرآفرین به طرف او برگشت و عصبی زمزمه کرد: مهمون ناخوانده.

_: حالا هرچی.

باهم بیرون آمدند. مهتاب پرسید: شهباز برسونمت؟

_: نه میخوام قدم بزنم.

=: راه برو برات خوبه. فردا آزمون داری؟ نباید بخونی؟

_: دیگه نمی‌کشم. امروز هیچی نخوندم.

=: اوه اوه اینجوری که همه چی یادت میره. بشین برسونمت برو یه نگاهی رو درسات بکن. مهرجان تو هم بشین برسونمت.

+: مزاحم نمیشم. خودم میرم. خیلی ممنون.

اما مهتاب تقریباً با خشونت بازوی او را گرفت و جلوی ماشین سوارش کرد. شهباز هم غرغرکنان پشت راننده نشست و پرسید: نخوام درس بخونم کی رو باید ببینم؟

مهتاب اما بدون توجه به او از مهرآفرین پرسید: مسیر تو کجاست؟

مهرآفرین آرام اسم خیابان را گفت.

مهتاب آینه را تنظیم کرد. در حالی که از پارک خارج میشد گفت: پس اول شهباز رو می‌رسونم نزدیکتره.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۰۰ ، ۲۳:۳۴
Shazze Negarin

سلام سلام

عصرتون پر از حس و حال خوب

امیدوارم از قصه‌ی جدید لذت ببرین

 

 

 

 

طالع مهر

 

مهرآفرین دوباره جلوی آینه شال و چادرش را مرتب کرد و چروکهای ناپیدایش را گرفت. آب دهانش را به سختی قورت داد و رو به آینه زمزمه کرد: برو. فقط نیم ساعت. نه نه بیست دقه. بسه. زیاد هم هست.

چشم بست و در جواب خودش لب زد: به دلم نیست.

مامان از بیرون صدا زد: مهرآفرین؟ حاضری؟ اسنپ رسید.

آهی کشید. لب به دندان گزید، کیفش را برداشت و از اتاق بیرون آمد.

مامان در آغوشش کشید. روی سرش را بوسید و زمزمه کرد: خیلی اصرار کردن عزیزم. غریبه نیستن. برو شاید مهرش به دلت بشینه. خوشبخت باشی عزیز دلم.

نفس عمیقی کشید و از مادرش جدا شد. از در بیرون رفت و توی ماشین نشست.

پسرعموی بابا، دوست عزیز دوران کودکیش، بعد از سالها زندگی در خارج از کشور برای اقامت به شهر و دیار خودش برگشته بود. با دیدن مهرآفرین او را برای پسرش در نظر گرفته بود. ولی خواسته بود قبل از خواستگاری رسمی، دختر و پسر یک بار همدیگر را بیرون از خانه ببینند.

هشت ماه از شیوع بیماری کرونا گذشته بود. مهرآفرین مدتها بود که جز برای کار خیلی ضروری از خانه خارج نشده بود. توی ماشین کمی الکل به دستهایش زد. ماسکش را بالاتر کشید و چشمهایش را با نگرانی بست و باز کرد.

راننده بدون حرف به طرف شرق شهر راه افتاد. در نقطه‌ای که مهرآفرین به عنوان مقصد مشخص کرده بود توقف کرد. مهرآفرین نگاهی به اطراف انداخت. اینجا که کافی شاپ نبود! با این حال پیاده شد. نگاهی به کوه روبرویش انداخت. کوه به او آرامش میداد. چرخی دور خودش زد. با دیدن تابلوی کافی شاپ نفسی به راحتی کشید. حدود صد متر باید به عقب برمی‌گشت.

غرغرکنان راه افتاد: آخه این چه وضع خواستگاری کردنه؟ مامان بابا رو بگو! انگار جادو شدن! برو دخترم. برو باهاش صحبت کن. شاید به دلت نشست. می‌خوام صد سال سیاه به دلم ننشینه! اصلاً چرا باید بنشینه؟ مگه رو دستشون موندم؟ از کرونایی حوصلشون سر رفته میخوان یه کار جدید بکنن! مسافرت که نمیشه رفت. چکار کنیم؟ هان! اینو عروسش کنیم! پوووه!

 

شهباز صندلی اپن را کنار در بالکن گذاشت و به کوه روبرویش چشم دوخت. ماگ پر از چایش را بالا آورد و جرعه‌ای نوشید. از فرط نگرانی انگشت شستش را گاز گرفت.

مامان آخرین سیب درختی را شست و توی سبد گذاشت. به طرف او چرخید و گفت: پاشو برو بیرون یه هوایی به کله‌ات بخوره. تا فردا صبح که نمیشه بشینی اینجا چایی پشت چایی بخوری!

_: کجا برم؟

=: یه جایی که چایی نخوری! خودت کم اضطراب داری؟ هی از این تئین هم بریز تو خندق بلا!

_: مگه چقدر چایی خوردم؟

=: پاشو دیگه! حالم از ریختت بد شد. پاشو برو تو خیابون بلکه خدا زد پس کله‌ی یکی عاشقت شد از رو دست ما برت داشت.

_: هعی.... رفیق بی‌کلک مادر!

از جا برخاست. لیوان خالی را توی سینک گذاشت. یک سیب درختی برداشت و در حالی که گاز میزد به اتاقش رفت.

از همان جا صدا بلند کرد: بچه‌ها کجان؟

=: رفتن تو کوچه پشتی فوتبال. تو هم برو بلکه من دو دقه تو آرامش بشینم.

خندید. لباس عوض کرد. قلبش جایی حوالی گلویش میزد. اگر فردا توی آزمون استخدامی قبول میشد نانش توی روغن می‌افتاد! اگر...

هوای اول مهر کمی خنک شده بود. یک بلوز بافتنی نازک یشمی با شلوار کتان کرم پوشید. آستینها را کمی بالا داد. قدم‌شمار پشت دستش را چک کرد. از صبح هزار قدم هم نرفته بود. به قول مامان فقط هی نشسته و چای خورده بود.

ماسک و کفشش را پوشید، خداحافظی کرد و از خانه خارج شد. هزار فکر و خیال مثل خوره به جانش افتاده بود. اگر قبول نمیشد... بیکاری داشت خیلی اذیتش می‌کرد. اگر هم قبول میشد... محیط بیمارستان... هزار بیماری... مخصوصاً کرونا... برای خودش. برای خانواده‌اش...

چشمهایش را بست و باز کرد. این روزها به هر دری زده بود. با خرید و فروشهای کوچک سعی کرده بود حداقل خرج خودش را در بیاورد. مشغول خواندن فوق لیسانس پرستاری بود و درس خواندن به صورت آنلاین به کندی و سختی پیش میرفت.

نیم ساعتی قدم زد و به هیچ نتیجه‌ای در افکار پریشانش نرسید. سر برداشت. با دیدن تابلوی رستوران و کافی‌شاپ سنتی وارد شد. اینجا یک خانه‌ی قدیمی بود که حیاط بزرگ و باصفایی داشت. قبلاً توی اتاقها هم از مهمانها پذیرایی میشد ولی الان ممکن نبود.

پیشخوان پنجره‌ی یکی از اتاقها بود. نگاهی به منو انداخت و گفت: یه قوری چایی با عطر هل می‌خوام.

دختر متصدی تایپ کرد و گفت: بله. با چی؟

به عکسهای هوس انگیز چیزکیکها نگاه کرد و پرسید: چیزکیک دارین؟

=: کاراملی، شکلاتی، وانیل و مربای آلبالو.

_: از هر کدوم یک برش. متشکرم.

=: چشم. کارت دارین؟ نقد قبول نمی‌کنیم.

_: بله بفرمایین.

چند قدم آن طرفتر پشت میزی کنار یک درخت نشست. این طرف چراغی با طرح سنتی، شبیه فانوس قرار داشت. باغچه چمن کاری شده و حوض کوچکی وسط آن بود. صدای آب پاشیدن فواره حال خوبی داشت. با خودش فکر کرد یک روز که حالش بهتر باشد باز هم به اینجا می‌آید. یک روز که تکلیف شغل و در آمدش مشخص شده باشد و اینقدر نگران نباشد.

سر برداشت. یک دختر چادری باریک و بلند از در وارد شد. نگاه نگرانش دور حیاط چرخاند. دستهایش را از نگرانی بهم پیچید. با دیدن شهباز مکثی کرد و بعد سر به زیر انداخت. با قدمهای سریع به طرف او آمد و پشت میزش نشست.

شهباز متعجب به او چشم دوخت. نیم نگاهی به در ورودی انداخت و دوباره به طرف دختر برگشت.

دختر با صدایی لرزان گفت: سلام. ببخشید دیر کردم.

شهباز هم زمزمه کرد: سلام.

باید به او می‌گفت که اشتباه گرفته است؟ بیشتر کنجکاو بود بداند که چرا اینقدر نگران است.

پیشخدمت یک قوری با دو فنجان چای روی میز گذاشت. بعد هم سه برش کیک آورد و پرسید: یه فنجون دیگه بیارم؟

_: نه ممنون.

مهرآفرین با پریشانی پرسید: ممکنه برای من آب بیارین؟

شهباز گفت: دو تا بطر کوچیک لطفاً بیارین.

=: بله چشم.

پیشخدمت که رفت، شهباز شروع به پر کردن فنجانها کرد. اما مهرآفرین با دستپاچگی گفت: برای من نریزین. زیاد نمی‌مونم.

_: یه چایی مهمون من باشین. طوری نمیشه. نمک نداره.

+: نه ببینید من باید یه چیزی رو توضیح بدم.

شهباز فنجان چای را جلوی او گذاشت. کیکها را هم بطرفش سر داد و گفت: بفرمایید.

پیشخدمت آب آورد. مهرآفرین دستهایش را الکل زد. بطر را باز کرد. ماسک را پایین آورد و با پریشانی کمی آب نوشید. گلویش خشک شده بود. باید هرچه زودتر می‌گفت و می‌رفت.

شهباز با ناباوری به او نگاه کرد. چشمهایش زیبا بودند درست... یک بینی تیغه‌ای ظریف با یک قوز کوچک، لبهای ظریف که از بس به دندان گزیده بود سرختر از عادی به نظر می‌رسیدند. پوست خوب و صورت بیضی داشت. یک چهره‌ی خیلی معمولی... حتی آرایش هم نداشت اما شهباز دلش لرزید.

سر به زیر انداخت و به فنجان چای نگاه کرد. عطر هل را به مشام کشید. چندان هم پرعطر نبود. با قیمت بالای هل عجیب نبود.

سعی داشت حواس خودش را با افکار بی‌معنی پرت کند.

مهرآفرین جرعه‌ی دیگری نوشید و بعد تند تند شروع به حرف زدن کرد: ببینین شما خارج بزرگ شدین. فرهنگتون با ما فرق می‌کنه. ما به مشکل می‌خوریم. من سعی کردم این پیغام رو به شما برسونم، اما خانواده اصرار کردن که حضوری همدیگه رو ببینیم. من تا حالا سفر خارجی نرفتم. وضعیت مالی خانواده هم خیلی متوسطه. ما اصلاً به شما نمی‌خوریم. من چادری هستم، شما خارجی هستین...

شهباز نگاهی به او انداخت. صورتش از هیجان گل انداخته بود. چقدر دلچسب بود. همین که برای نفس کشیدن مکث کرد، شهباز آرام گفت: خارجی نیستم.

+: نه منظورم اینه که.... ببخشید آقای...

ای خدا فامیلش را فراموش کرده بود! اسم کوچکش را هم نمی‌خواست ببرد.

_: کریمی هستم.

مهرآفرین با تعجب سر برداشت. این نبود. مطمئن بود که فامیلش این نبود. حتی قیافه‌اش... خب عکسی که برایش فرستاده بودند، چندان واضح نبود. ولی شبیه همین بلوز به تن داشت و خب... تشخیص قیافه با ماسک و عینک واقعاً سخت بود.

فامیلش... آها زنگی‌آبادی بود! کریمی زنگی‌آبادی؟ بعضیها دو تا فامیل داشتند. این غیرممکن نبود. ولی بنظر می‌رسید که کلاً اشتباه کرده باشد.

شهباز ماسکش را برداشت. چیزکیک کاراملی را پیش کشید و لقمه‌ای خورد.

دختر روبرویش به طرز عجیبی ساکت شده بود. معلوم بود که متوجه شده است که اشتباه گرفته است. سر برداشت. مهرآفرین چشم گرداند. هیچ مرد تنهای دیگری آن دور و بر نبود. دوباره با نگرانی به مرد روبرویش نگاه کرد.

شهباز تبسمی کرد. چیزکیک وانیل و آلبالو را به طرف او سر داد و گفت: اونی که باید اینجا می‌دیدی نیومده. یه کم از این کیک بخور فشارت تعدیل بشه. بعد می‌تونی بری. وقتی امد من حرفاتو بهش منتقل می‌کنم.

مهرآفرین با بیچارگی به او نگاه کرد. حتماً مرد روبرویش کلی در دل به او می‌خندید. شاید تا مدتها برای دوستانش خاطره‌ی خنده‌دارش را تعریف می‌کرد. شاید...

نگاهی به بشقاب خوش آب و رنگ جلویش انداخت. گرسنه بود. با وجود این که از صبح تا حالا از شدت اضطراب بی‌وقفه خوراکی خورده بود اما انگار سیر نمیشد.

لقمه‌ای توی دهانش گذاشت. فراتر از حد انتظارش بود! باور نمی‌کرد اینقدر خوشمزه باشد. جرعه‌ای چای هم نوشید و سر به زیر زمزمه کرد: ببخشید عکسی که فرستاده بودن یک کم شبیه شما بود.

شهباز لبخند بزرگی زد و گفت: اشکالی نداره. شما که واقعاً نمی‌خواستی ببینیش.

مهرآفرین سر برداشت و با بیچارگی گفت: چرا. باید اینا رو بهش می‌گفتم.

به ردیف دندانهای سفید شهباز نگاه کرد. مثل تبلیغهای خمیردندان بود. از فکرش خنده‌اش گرفت و سر به زیر انداخت.

 

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۰۰ ، ۱۷:۳۱
Shazze Negarin

سلام به روی ماهتون

باز هم مثل روزهای جوانی نیمه شب مشغول نوشتن شدم... یادش بخیر... چه شبها که با استفاده از سکوت خانه تا نزدیک صبح می‌نوشتم...

قسمت پایانی تقدیم حضورتون. ان‌شاءالله به زودی با قصه‌ی جدید میام. 

 

 

 

 

با تقاضای انتقال هومن به کرمان و بعد هم به مشهد مخالفت شد. به ناچار بندرعباس را انتخاب کردند. زیبا مجبور شد از کارش استعفا بدهد و به دنبال کار تازه‌ای در شهر بندرعباس باشد.

اجاره‌ی خانه در شهر غریب هم خود چالش بزرگی بود. همینطور گرفتن دو جشن عروسی در کرمان و تهران.

همه چیز درهم و برهم شده بود. مجبور شدند زودتر جشن را بگیرند تا هومن زودتر در بندرعباس مستقر شود و کارش را شروع کند. اول در کرمان و از طرف خانواده‌ی عروس جشن عقدکنان را گرفتند.

آن روز صبح هومن روی تخت اتاق زیبا لمیده بود و با گوشیش بازی می‌کرد. زیبا چند  تاج و نیم تاج را از یک مزون قرض کرده بود که بعد از امتحان کردن یکی از آنها را انتخاب کند و بخرد.

زیبا یک نیم تاج را روی سرش گذاشت. کمی به طرف آینه خم شد و پرسید: هومن داری چکار می‌کنی؟

هومن بدون این که چشم از گوشی بگیرد، پرسید: چکار کنم؟

+: خونه اوکی شد؟

_: نوچ!

+: قراره بریم بندر چادر بزنیم؟

_: هنوز دو هفته مونده. جوش نزن.

زیبا عصبی به طرف او چرخید و گفت: یعنی چی جوش نزن؟ امشب عروسیمونه و تو اینقدر بی‌خیال خوابیدی! هنوز خونه هم نداریم! اونم تو شهر غریب.

_: اینجاست که باید سر عقد هرکی کادو داد، بگیم چرا ویلا ندادین؟ کنار دریا ندادین؟

+: دست از مسخره بازی برمیداری یا نه؟

_: بنظرت باید چکار کنم؟ نمی‌تونم که الان پاشم برم بندر بنگاه به بنگاه دنبال خونه بگردم. امشب عروسیمونه و احتمالاً من باید حضور داشته باشم.

+: چطوری می‌تونی اینقدر خونسرد باشی؟؟؟

_: حرص نخور عزیز دلم. تاجت کج میشه! انتخاب کردی یا نه؟ بقیه‌شو باید بریم پس بدیم.

زیبا با عصبانیت به طرف آینه برگشت. واقعاً نیم تاج کج شده بود. صافش کرد. چند لحظه نگاهش کرد و بعد بدون نظر مثبت یا منفی آن را با یک تاج عوض کرد. نفس عمیقی کشید. از این یکی هم خوشش نیامد. بعدی را روی سرش گذاشت. به طرف هومن چرخید و پرسید: این چطوره؟

هومن بدون این که سر بردارد گفت: عالی!

+: اصلاً دیدی که میگی عالی؟

_: مهم اینه که تو دوست داشته باشی. منم تو رو دوست دارم و تمام.

+: یه کم تو انتخاب بهم کمک کن.

_: من انتخاب خودمو کردم.

+: هومن!

_: جان هومن؟ اونایی که دوست نداری بذار کنار. بعدش انتخاب کردن آسونتر میشه.

زیبا آهی کشید و برگشت تا همین کار را بکند. زینت بدون در زدن وارد شد و غر زد: تو هنوز انتخاب نکردی؟

زیبا نالید: هومن کمکم نمی‌کنه.

هومن ابرویی بالا انداخت ولی حرفی نزد.

زینت تند تند دو سه تا را کنار گذاشت و گفت: اینا که خوب نیستن. این یکی رو امتحان کن. نه نه این بهتره. اون خیلی حجیمه. بهت نمیاد. اینو ببین. خیلی خوبه.

زیبا سری به تأیید تکان داد. باز به طرف هومن چرخید و گفت: هومن اینو ببین.

هومن لحظه‌ای چشم برداشت و بعد دوباره به موبایل چشم دوخت و گفت: عشق منی!

زینت بی‌حوصله گفت: بابا ولش کن. همین خوبه.

بعد هم بقیه را توی پاکت سرازیر کرد و گفت: زود باشین برین اینا رو پس بدین و برو آرایشگاه. بدو دیر شد.

دو سه ساعت بعد آرایشگر تاجی را که زینت انتخاب کرده بود روی موهای آراسته‌ی زیبا گذاشت و گفت: عزیزم مثل فرشته‌ها شدی.

زیبا با نگرانی توی آینه نگاه کرد و به زحمت لبخند زد. صدای خندان هومن هیجده ساله توی گوشش پیچید: خیلی بامزه بود زیبا! بگو که شوخی می‌کنی.

لبهایش را بهم فشرد. چشمهایش را بست و پا به پای زیبای چهارده ساله توی راهروی هتل دوید.

با کمک آرایشگر و شاگردانش لباسش را پوشید. فنرهای دامنش را مرتب کردند. هومن هم از راه رسید. با آن لباس رسمی و سر و صورت اصلاح کرده و ادوکلن خوشبو، از همیشه جذابتر به نظر می‌رسید.

زیبا با بغض نگاهش کرد. ته دلش هنوز داشت می‌لرزید که مبادا هومن دوستش نداشته باشد.

هومن اما... چند لحظه از دم در نگاهش کرد. بعد پیش آمد. جلوی پایش زانو زد. دست لرزان زیبا را روی لبهایش گذاشت و زمزمه کرد: متشکرم.

زیبا ناباورانه به او چشم دوخت. هومن برخاست. نگاه نمدارش را برداشت. از آرایشگر و عوامل هم تشکر کرد. بعد به زیبا کمک کرد تا شنلش را بپوشد و سوار ماشین بشود.

جشن در تالار زیبایی که باغ کوچکی هم داشت برگزار شد. عکسهایشان را همانجا گرفتند و بعد هم مهمانها آمدند.

آخر شب با بدرقه و عروس‌کشان مهمانها به یک هتل رفتند. توی اتاق زیبا شنلش را برداشت و کفشهایش را گوشه‌ای انداخت. از فرط خستگی سر پا بند نبود. لب تخت نشست و سعی کرد چشم بسته تاج را از موهایش جدا کند.

هومن بالای سرش ایستاد و با مهربانی گفت: بذار کمکت کنم.

در همان حال نگاهی به اطراف انداخت و گفت: هتلی که اون سفر خواستگاری توش اتاق گرفتیم بنظرم بهتر بود.

زیبا خواب آلوده جواب داد: خب اتاق نداشت. این هم یه شبه. مهم نیست.

_: ولی هیچ جا هتل خودمون نمیشه.

+: انگار سندش هم به ناممون زدن.

_: برای من عین خونه است. جای کارمندای قدیمی خیلی خالی بود.

تاج جدا شد. زیبا روی تخت افتاد و زمزمه کرد: خیلی!

_: هی پریروی زیبا! پاهات رو زمینه! با اون همه سنجاق تو سرت و این همه فنر تو لباست چه جوری خوابیدی؟

+: دارم از خستگی میمیرم.

یک لیوان آب ریخت و یک قرص آماده کرد. به زور زیبا را نشاند و گفت: بیا یه مسکن بخور. بعد هم لباس عوض کن بخواب.

صبح روز بعد به طرف تهران رفتند. یک هفته بعد آنجا عروسی داشتند. در این مدت زیبا ساکن خانه‌ی پدر و مادر هومن بود. خانواده‌اش هم مهمان خاله‌ی زیبا که ساکن تهران بود شدند.

زیبا برای اولین بار اتاق هومن را دید. البته اتاق تصویر واضحی نداشت. چون به خاطر کارهای عروسی حسابی بهم ریخته بود. چند کارتن و وسیله هم کنار اتاق بودند که در روزهای آتی به تعداد آنها هم اضافه میشد. مقداری از جهاز زیبا را در روزهای قبل از عروسی در تهران خریدند و کنار وسایل هومن روی هم گذاشتند.

هومن با تمام ظاهر خونسردی که نشان میداد ولی شبانه‌روز به دنبال خانه می‌گشت و به صورت اینترنتی به هر بنگاهی سر میزد. بالاخره هم روز قبل از عروسی موفق شد یک آپارتمان کوچک رو به دریا را اجاره کند.

جشن عروسی را در یکی از تالارهای قدیمی و خوش‌سابقه‌ی تهران گرفتند. زیبا که خیالش از بابت خانه راحت شده بود، حالش خیلی بهتر بود. با وجود آن که مهمانها را نمی‌شناخت، اما با استقبال گرمشان روبرو شد و سعی کرد اسمهایی را که می‌شنید حفظ کند.

این بار بعد از جشن دوباره به خانه‌ی پدر هومن برگشتند. تا برسند ساعت نزدیک سه بامداد بود. با عجله لباس عوض کردند و به فرودگاه رفتند که با پرواز پنج و نیم صبح به طرف بندرعباس بروند.

_: دلم می‌خواد کارامون تموم بشه یه بیست چار ساعت فقط بخوابم.

+: من دلم میخواد بشینم کنار دریا غروب تماشا کنم.

_: می‌تونی هرچقدر دلت می‌خواد از پنجره خونه دریا رو تماشا کنی. طبقه هفتمیم. منظره‌اش عالیه. حالا خودش دو وجب در دو وجبه مهم نیست.

زیبا سر روی شانه‌ی او گذاشت و خواب آلوده زمزمه کرد: نه مهم نیست.

هواپیما اوج گرفت تا زوج جوان را به سوی زندگی تازه و پر از خوشبختی برساند.

 

 

 

تمام شد

هجده شهریور هزار و چهارصد

ساعت دو بامداد

 

 

 

پ.ن به یاد تهران هتل مشهد و تمام روزهای قشنگی که در آن گذراندیم و برای من و دوستان خاطرات رنگینی شد. امیدوارم خانم یغمایی، آقای عباسی، پیمانی، سریع السیر، حسینی، حسین آقا و بقیه... سلامت باشند و مایی که با تمام قوا توی راهروها دویدیم، با آسانسورها بازی کردیم، روی در و دیوار هتل خط کشیدیم، توی لابی و زیرزمین قایم باشک بازی کردیم و جیغ کشیدیم را ببخشند :) 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۰۰ ، ۰۲:۰۹
Shazze Negarin

سلام به روی ماه عزیزانم

نمی‌دونم درباره‌ی این غیبت طولانی چی بگم؟ معذرت می‌خوام. مدتها حس نوشتن نبود... بعد لپتاپ خراب شد و آقای همسر وقت نداشت درستش کنه... و بالاخره دیشب درست شد و دوباره شروع کردم به نوشتن... حس خوبی داشت. امیدوارم همراهان عزیزم فراموشم نکرده باشن و دوباره کنار هم باشیمheart

 

 

 

با هومن بودن اینقدر ناگهانی پیش آمده و در ذهنش محکم جا گرفته بود که دیگر نمی‌توانست بی هومن بودن را تصور کند.

تقریباً به هتل خودشان رسیده بود که توانست زبان باز کند و با تردید بپرسد: امشب کجا میری؟

هومن دست او را فشرد و گفت: خونه. باید برم و زودتر کارهای انتقالم  رو ردیف کنم. جداً نمی‌خوای مشهد زندگی کنی؟ بنظرم خیلی جذّابه!

زیبا سر برداشت. از دور سلامی به گنبد طلایی داد و بعد چرخید و پا روی پله‌های هتل گذاشت. آرام گفت: نمی‌دونم... دوست دارم ولی مامانم اینا چی... نمی‌دونم...

گیج شده بود. دوباره سر برداشت و پرسید: ما تا کی هستیم؟

_: هادی گفت فردا عصر بلیت قطار دارین.

با دیدن پدر و مادرها روی مبلهای لابی هتل به طرف آنها رفتند. زیبا هنوز گیج و غرق فکر سعی داشت موقعیتش را تحلیل کند. کنار هومن نشست.

مامان پرسید: معلوم هست کجایین؟ عین بچگیاتون دوباره رسیدین بهم و در جا گم شدین. خدا می‌دونه صبح تا حالا کجا بودین!

مادر هومن گفت: سخت نگیر عزیزم. دیگه بچه نیستن. باهم رفتن گردش. نگرانی نداره.

مادر زیبا اما پشت چشمی نازک کرد و غر زد: نذاشتن مهر عقدشون خشک بشه.

زینت برای تمام کردن ماجرا با همسرش تماس تصویری گرفت و همین که دوقلوها جلوی دوربین آمدند کنار مامان نشست.

بقیه از هر دری حرف می‌زدند. زیبا اما هیچکدام را نمی‌شنید. فقط یک جمله مدام توی ذهنش تکرار میشد: هومن امشب میره.

سر برداشت و به هومن نگاه کرد. هومن رو به هادی داشت می‌خندید. زیبا چند لحظه نگاهش کرد و بعد دوباره سر بزیر انداخت. به زانوهای کنار همشان روی مبل نگاه کرد. زندگی بدون هومن چطوری بود؟ الان باید به خانه برمی‌گشت و در اتاق خودش مثل تمام سی سال گذشته زندگی می‌کرد تا هومن آماده‌ی ازدواج بشود؟ همین؟ میشد؟

کم کم همه برخاستند و برای شام به رستوران هتل رفتند. صندلیها همان قدیمیها بودند. فقط رنگ تازه خورده و نونوار شده بودند. زیبا کنار هومن نشست. هومن منو را جلوی او باز کرد و پرسید: چی می‌خوری؟

+: هیچی.

_: باور کنم که شام نمی‌خوری؟

+: ظهر جگر خوردیم. سنگینم.

_: اون که ناهار بود! چکار به الان؟

زیبا یک دفعه برخاست و رو به جمع گفت: عذر می‌خوام. من خیلی خسته‌ام. بیرون یه چیزی خوردم. گرسنه‌ام نیست.

قبل از این که کسی اعتراضی بکند از در شیشه‌ای رستوران بیرون رفت.

زینت نگاهی سوالی به هومن کرد. هومن شانه بالا انداخت و اشاره کرد: نمی‌دونم.

بقیه غذایشان را سفارش دادند. هومن یک پرس غذا گرفت و از رستوران بیرون رفت. ضربه‌ای به در اتاق مشترکشان زد. اما جوابی نگرفت. نگاهی به ساعت انداخت. زیاد وقت نداشت. یک ساعت دیگر باید راه می‌افتادند و او هنوز وسایلش را جمع نکرده بود. دوباره به آسانسور برگشت و این بار راهی پارکینگ شد. زیبا را کنار استخر توی حیاط پیدا کرد. کنارش نشست. یک لقمه به طرفش گرفت و گفت: بخور یخ کرد.

زیبا نگاهی به لقمه و نگاهی به هومن کرد. بعد دوباره به آبها چشم دوخت و گفت: از گلوم پایین نمیره.

هومن لقمه را خورد و پرسید: چرا؟ چی شده؟

+: نمیشد شما هم تا فردا بمونین؟

هومن لبخندی زد. یک لقمه دیگر به طرف او گرفت و گفت: بخور به دلم بچسبه.

زیبا با دلخوری لب زد: نمی‌تونم.

_: عشوه نیا کپل! درسته قورتت میدم. فکر می‌کنی برای من آسونه که برم؟ مجبورم.

+: تو الان به من گفتی چاق؟

_: از تمام فرمایشات من فقط همینو گرفتی؟

زیبا سر به زیر انداخت و با غصه گفت: خیلی چاق شدم.

_: یه بار دیگه هم گفتم بازم میگم به خانم خوشگل و توپر و تو دل بروی من توهین نکن. من همینجوری دوستت دارم. حالا هم یه لقمه بخور آفرین دختر گل. زود باش. باید برم وسایلم رو جمع کنم.

زیبا بالاخره از لحن شوخ و شاد او خنده‌اش گرفت و راضی شد شریک غذای او بشود.

بعد هم باهم به اتاق مشترکشان برگشتند و وسایل هومن را جمع کرد. بالاخره هم زیبا طاقت نیاورد و بغضش ترکید.

هومن چمدانش را کنار در گذاشت. برگشت و زیبا را که کنار دیوار گریه می‌کرد در آغوش کشید و غرغرکنان گفت: ببین آخرش موفق میشی اشک منو در بیاری؟ هی خوشگله نمیرم که بمیرم... میخوام جمع و جور کنم و بیام تا ابد بیخ دلت بمونم.

ضربه‌ای به در خورد. پدر هومن بود. هومن سر برداشت و گفت: الان میام.

چند بوسه‌ی آبدار به سر و روی زیبا نشاند و یک دفعه رهایش کرد. با عجله چمدانش را برداشت و از اتاق بیرون رفت. زیبا هم تا جلوی در رفت. پدر هومن پیش آمد و رویش را بوسید. مادرش هم محکم در آغوشش گرفت و باعث شد گریه‌اش شدیدتر شود.

بالاخره هر طوری بود رفتند. زیبا هم به اتاقش برگشت و در را بست. خود را روی تخت انداخت و ساعتها گریه کرد.

صبح روز بعد با تلفن هومن از خواب پرید. بعد هم آماده شد و بیرون رفت. همراه با خانواده‌اش صبحانه خورد و بعد هم برای خرید سوغاتی به پروما رفتند. ناهار را همان جا فست فود خوردند و بعد از ناهار به هتل برگشتند.

وسایلشان را جمع کردند. اتاق را تحویل دادند و به حرم رفتند. چمدانها را به امانات سپردند و برای زیارت وداع وارد شدند. خداحافظی خیلی سخت بود. با بی‌میلی وداع کردند و برگشتند. به ایستگاه قطار رفتند و کم‌کم راهی خانه شدند.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۰۰ ، ۲۳:۴۰
Shazze Negarin

سلام سلام

عذر تاخیر... نمی‌دونم این روزها چرا به هیچ کاری نمی‌رسم. ببخشید...

 

 

 

 

صبح روز بعد با صبحانه در رستوران هتل آغاز شد و با گردش از پشت بام تا زیرزمین هتل ادامه یافت. هرجا که میشد را چرخیدند. پشت بام و تماشای زنجیر آسانسورها... بعد هم بین طبقات. در یکی از سوئیتهای طبقه سوم باز بود و خدمه مشغول نظافت بودند. زیبا سر کشید و با لبخند اجازه گرفت وارد شوند.

+: واووو! چه لاکچری شده!

_: خیلی! حموم رو ببین!

+: اوووه! آدم می‌ترسه اینجا دوش بگیره یه چی خراب بشه! بیا بریم رو تراس.

تراس را هم گشتند. حتی مناظر آشنا هم عوض شده بود. کلی هتل و ساختمان جدید اضافه شده بود.

بعد از گردش آماده شدند و برای زیارت به حرم رفتند. بعد از ساعتی زیارت دوباره مشغول گشت و گذار در کوچه پس کوچه‌های قدیمی اطراف حرم شدند.

زیبا با شوق نفس عمیقی کشید و گفت: هیچوقت فکر نمی‌کردم یه روز شوهرم حوصله داشته باشه این همه راه پا به پام بیاد که فقط خاطره‌بازی کنم.

_: منو یادت رفته بود که چقدر پا به پات امدم.

+: یادم بود ولی فکر نمی‌کردم دوباره بیای.

هومن دست دور شانه‌های او انداخت و در حالی که محکم می‌‌فشرد گفت: یه خریتی کردم همون روز که ازم خواستی قبول نکردم. این همه سال رو از دست دادیم. ولی بازم خدا رو شکر که دوباره سر راه هم قرار گرفتیم. منم همیشه فکر می‌کردم با هرکی ازدواج کنم، باید معمولی و رسمی زندگی کنم. مثل وقتی که کنار زیبا بودم بهمون خوش نمی‌گذره.

+: خدا رو شکر.

بوی جگر کباب شده، زیبا را به طرف یک جگرکی کوچک و قدیمی توی بازار کشاند.

+: وای هومن گشنمه. جگر بخوریم؟

هومن با شیطنت گفت: البته! تو هم بهش احتیاج داری. اصلاً باید اول صبح برات جگر می‌خریدم.

زیبا چند لحظه گیج نگاهش کرد و بعد غرید: خییییلی.... خر و بی‌تربیتی!

هومن قاه قاه خندید و پرسید: چند تا می‌خوری؟

زیبا به قهر لب برچید و گفت: اصلاً جگر نمی‌خوام. دل می‌خورم.

هومن با خنده گفت: گشنه هم هست! نمی‌تونه قهر کنه بره.

بعد هم چند سیخ دل و جگر سفارش داد. باهم پشت میزهای پلاستیکی نارنجی کهنه و رنگ و رو رفته نشستند. هومن دست زیبا را که روی میز بود گرفت و مشغول بازی با انگشتانش شد. غرق فکر گفت: قسمت چیز عجیبیه. یه روز مثل توپ قل خوردی و وقتی باز شدی عاشق نگاه پر اشکت شدم... یه روز از ترس تعهد عشقت رو پس زدم... شونزده سال حرص خوردم که بزرگترین اشتباه عمرم رو کردم... بعد یه روز تو یه آسانسور قدیمی خراب دوباره جواهرم رو پیدا کردم...

زیبا با لبخند نگاهش کرد و آرام گفت: منم شونزده سال سعی کردم خودم رو قانع کنم که نباید کسی رو که پسم زده، دوست داشته باشم... اما نشد.

هومن بوسه‌ی نرمی سر انگشتان او زد. زیبا وحشتزده دستش را پس کشید و غر زد: وسط کوچه؟!

 

بعدازظهر بود که در راه بازگشت به هتل، از یکی از کوچه‌های پشت هتل بیرون آمدند.  دم در یکی از هتلهای همسایه، پیرمردی را دیدند که با لباس فرم و قیافه‌ای دلنشین به مهمانان خوشآمد می‌گفت.

+: هی هومن... این حسین آقا نیست؟

_: چرا چرا خودشه! چرا اینجاست؟ بیا بریم.

جلو رفتند و همین که سلام کردند، حسین آقا چند لحظه با دقت نگاهشان کرد و بعد با خوشحالی گفت: هومن و زیبا؟ سلام! شما هنوز دوتایی دارین آتیش می‌سوزونین؟

زیبا متعجب پرسید: ما رو شناختین؟

حسین آقا خندید و با لحن معنی‌داری گفت: شما رو نمیشه فراموش کرد.

هومن قاه قاه خندید و پرسید: چرا اینجا؟ هتل خودمون رو چرا ول کردین؟

=: هی هی هی... مدیریت عوض شد و جای ما هم عوض شد. امدیم این هتل. بیاین تو کافی شاپ هتل یه چایی در خدمتتون باشم. شیفتم الان تموم شده.

همان موقع همکارش رسید و پست را به او تحویل داد. باهم به کافی شاپ هتل رفتند. کافی شاپ در واقع شبیه به یک اتاق نشیمن دنج و راحت بود. با مبلهای نرم و کتابخانه و آباژور و دکور آرامبخش.

حسین آقا سفارش چای و قهوه و کیک داد و بعد پرسید: خب چه خبرا؟

هومن نگاه عاشقانه‌ای به زیبا انداخت و گفت: بعد از شونزده سال دوباره بهم رسیدیم و.... آمدیم اینجا و عقد کردیم.

=: چه عالی! چقدر خوب! تبریک میگم. به پای هم پیر شین. چقدر خوشحال شدم. چقدر به هم میاین.

_: خب بدون تعارفش میشه حریف شرارت من کسی به جز زیبا نمیشد.

=: شرارت که نه... ولی اگر جفت دیگری بود اینقدر کنارش بهت خوش نمی‌گذشت.

_: قطعاً همینطوره. به خودش هم همین رو گفتم.

+: برای منم همینطور بود.

_: اینقدر هول بودم که تا دیدمش سریع مجبورش کردم بله رو بده!

باهم خندیدند و هومن با خوشحالی دست زیبا را فشرد.

_: حسین آقا شما چه می‌کنی؟ چند تا بچه داری؟ هیچ وقت نپرسیدیم.

+: چرا من پرسیدم. خانومش مهری خانم و دختراش مینا و لیلا و سهیلا! درسته؟

حسین آقا با مهربانی خندید و گفت: درسته. خوب یادته باباجون!

_: حتماً یه ازدواج سنتی بوده... یا نه... از اون عشقای اسطوره‌ای...

=: نه باباجون همون سنتی... یه جورایی اجباری... ولی بعدش خوب شدیم. عاشق شدیم و حالا مثل شماها بیتاب همدیگه‌ایم.

زیبا با شوق و ذوق پرسید: برامون تعریف می‌کنین؟

حسین آقا گوشی قدیمیش را در آورد و گفت: بذارین من خبر بدم دیرتر میام، بعدش چشم، میگم براتون.

زیبا با خوشی به هومن نگاه کرد. هومن لبخند پرمهری به رویش زد و زمزمه کرد: هر دفعه چشمم بهت میفته دوباره ذوق می‌کنم.

زیبا با خنده نجوا کرد: من که هنوز منتظرم بیدار شم.

حسین آقا گوشی را توی جیبش گذاشت و گفت: جونم براتون بگه من نزدیک بیست سالم بود که دیپلم گرفتم. شر بودم. اهل درس نبودم. اون روزگار هم اینقدر مهم نبود که آدم درس بخونه. خواستم برم نظام که افتادم زاهدان. مادرم خیلی نگرانم بود. می‌ترسید برم راه دور اتفاقی برام بیفته. یه آشنا داشتیم زاهدان زندگی می‌کرد. هفت هشت تا بچه داشتن. بابام همراهم امد و باهاشون صحبت کرد که منم آخر هفته‌ها برم خونه‌شون. آقاناصر گفت من دختر دارم غیرتم نمی‌ذاره. بابا گفت دخترتو بده به پسر من، به زنت  هم محرم میشه. هیشکی از من نپرسید می‌خوای؟ نمی‌خوای؟ اصلاً دختر رو ندیده بودم. دلم می‌خواست سربازی رو تموم کنم، برگردم مشهد، کسب و کاری راه بندازم، زندگی کنم... ولی نه گذاشتن من حرف بزنم، نه از دختر سوالی کردن.

زیبا دو دستش را روی صورتش کوبید و با وحشت پرسید: همینطور الکی الکی؟ مادرتون چی؟ مادر دختر چی؟       

=: مادرزنم که خدا بیامرزدش. تا به آخر یازده شکم زایید. هشت تاش دختر بودن. هرکی میومد اینا رو میبرد راضی بود.

هومن آهی کشید و گفت: چه روزگار سختی بوده!

=: دردسرتون ندم. همون جا ما رو نشوندن سر سفره‌ عقد. هفت شبانه‌روز جشن بود. البته خورد و خوراکی نبود. کسی پولی نداشت که از این خرجا بکنه. فقط جشن و پایکوبی و حنابندون و اینا... شب آخر هم دست عروس را گذاشتن تو دست من و فرستادنمون تو یه اتاق کپری گوشه‌ی حیاط و زندگیمون اینجوری شروع شد.

زیبا با کنجکاوی پرسید: عروس خوشگل بود؟

=: راستشو بگم اون موقع به چشمم خوب نیومد. خیلی لاغر و دراز و سبزه بود. اهل کار خونه هم نبود. شیطون بود. همش یا رو دیوار بود یا رو درخت. لباسامو مادرش میشست. اتاقمون رو هم خواهرش که وسواس داشت و همیشه جارو دستش بود، تمیز می‌کرد. آشپزی هم که نمی‌کرد. تو اون دو سال که اونجا بودم مادرش و خواهر برادراش می‌پختن و باهم می‌خوردیم. صبحا تا ظهر پادگان بودم. عصرا و آخر هفته‌ها هم تو یه بقالی کار می‌کردم. حقوق بخور و نمیری داشتم. بچه‌ی اولمون آخرای سربازی به دنیا امد. دو سه ماهه بود که سربازی تموم شد و منم که دیگه تحمل اون زندگی رو نداشتم، جمع کردیم برگشتیم مشهد.

هومن گفت: خداییش سخت بوده. من سربازیم گرگان بود. دوری از خونواده و سختیهاش بود ولی دیگه اینجوری نبود!

زیبا پرسید: مشهد کجا رفتین؟

=: یه اتاق بالای خونه‌ی پدری داشتم، رفتیم همون جا. هرچی بود از کپر بهتر بود. مادرم هم خدا بیامرزدش. دختر نداشت. زنم و دخترم رو با روی باز قبول کرد. بهش آشپزی یاد داد و کار خونه. کم‌کم از اون بچگی و سر به هوایی در اومد. زن زندگی شد. مهرش تو دلم بیشتر شد. با کم و زیاد من ساخت و تو سختیا کنارم بود. خدا رو شکر. خوشحالم که هست.

زیبا با خوشحالی لبخند زد و گفت: چه خوب!

=: سرتون رو درد آوردم. یه چایی دیگه می‌خورین؟

_: لطف کردین. متشکرم. خوشحال شدیم از دیدنتون. ما دیگه برگردیم هتل. کم کم باید جمع کنیم بریم. امشب مسافریم.  

زیبا ناباورانه به هومن نگاه کرد. نمی‌دانست که امشب می‌روند. درباره‌ی برگشت اصلاً فکر نکرده بود. گیج و سردرگم از حسین آقا خداحافظی کرد و بیرون آمدند.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۵:۰۶
Shazze Negarin