ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

۷ مطلب در فروردين ۱۴۰۰ ثبت شده است

سلام عزیزانم 

شبتون پر از رویاهای طلایی 

 

 

 

 

مردان گروه مشغول صحبت با رسپشن و تحویل گرفتن اتاقها شدند. مادرها هم با زینت روی مبلهای انتظار نشستند. فقط زیبا بود که دور سالن می‌چرخید و کوچکترین نشانه‌های آشنا را با ولع به جان می‌کشید.

تا این که زینت پیش آمد و پرسید: تو خسته نیستی از راه رسیدی همش داری راه میری؟ بیا بریم اتاقامون رو تحویل دادن.

دسته‌ی چمدان را گرفت و توی آسانسور قدیمی رفت. رنگ دیوارها عوض شده بود و منوی رستوران به دیوار نبود. آهی کشید و به زینت که درگیر جستجوی چیزی توی کیفش بود، نگاه کرد.

چند لحظه بعد رسیدند. طبقه‌ی دوم بودند. با آه پر حسرتی به راهروهای سنگفرش‌شده نگاه کرد. وسط راهروها موکت بود اما شباهتی به موکتهای قدیمی نداشت. پله‌ها هم همه سنگی شده بودند.

زینت بازویش را گرفت و گفت: عروس خانم وقت برای خاطره‌بازی بسیاره. بیا بریم. مامان اینا گفتن زودتر آماده شیم بریم حرم.

آهی کشید. سری به تأیید تکان داد و به دنبال زینت رفت. زینت در اتاق را باز کرد و وارد شد. او هم غرق فکر به آرامی قدم توی اتاق گذاشت. نگاهش دور اتاق لوکس روبرویش به دنبال نشانه‌هایی از اتاقهایی که می‌شناخت گشت، اما چیز قابل توجهی نیافت. بغض نیامده را فرو داد. به سرعت چمدانش را باز کرد و گفت: اول من میرم حموم.

زینت روی مبل نشست. گوشی‌اش را درآورد و در حالی که با شوهرش تماس می‌گرفت، گفت: برو.

سرویس بهداشتی هم در بازسازی هتل، کاملاً عوض شده بود. می‌توانست تصور کند به یک جای دیگر آمده است. غسل زیارت کرد و بیرون آمد.

مانتو شلوار سفیدی که دیروز مامان با عجله برایش خریده بود را پوشید. چادر روز خواستگاری را توی کیفش گذاشت. چشمهایش را با خط چشم و ریمل آرایش سبکی کرد. کمی کرم پودر و رژ گونه هم به جایی برنمی‌خورد. ولی رژ لب نزد.

زینت هم بیرون آمد و به سرعت حاضر شد.

زیبا با خنده پرسید: چطوری تونستی با این عجله دوش بگیری و لباس بپوشی؟ قبلاً این کارا برات حداقل دو ساعت زمان می‌برد.

زینت روسری ساتنش را جلوی آینه به زیبایی بست و با لبخند گفت: وقتی دوقلو داری یاد می‌گیری با سرعت برق و باد به کارات برسی.

باهم از اتاق بیرون رفتند. زینت منتظر آسانسور ماند ولی زیبا ترجیح داد با پله برود. همین که پایین رسید هومن به استقبالش آمد و با لبخندی پرشیطنت زمزمه کرد: به به عروس خانم!

زیبا چادر عربی‌اش را محکم‌تر گرفت و پرسید: حالا همین امروز عقده یا باید وقت بگیریم؟

_: نمی‌دونم. امیدوارم امروز باشه.

+: ما دنبال آزمایش و این کارا هم نرفتیم.

_: هیچی نمیشه. دلم روشنه.

کم‌کم بقیه هم جمع شدند و با تاکسی به طرف حرم رفتند. با نمایان شدن گنبد همه غرق دعا شدند. راهی نبود. بعد از چند دقیقه رسیدند. از گشت ورودی گذشتند. به حرم رفتند و بعد از ساعتی زیارت، طبق قرار قبلی روی صحن دوباره کنار هم جمع شدند. از خدام درباره‌ی عقد سوال کردند و آنها به دارالحجه راهنماییشان کردند.

البته به خاطر این که کارهای آزمایش و مقدمات محضر انجام نشده بود، کمی به مشکل برخوردند ولی هر طور بود توانستند اجازه‌ی عقد را بگیرند. به زیرزمین رفتند و در دارالحجه منتظر نوبتشان شدند. روی دو سجاده کنار هم نشستند.

زینت و هادی یواشکی فیلم می‌گرفتند و زیبا به زحمت جلوی خودش را گرفته بود که گریه نکند و آرایش مختصرش روی صورتش جاری نشود. چشم به قرآن دوخته بود و آرام می‌خواند.

خطبه که جاری شد دلش لبریز از آرامش شد. سر برداشت و به تلألوی چراغها روی دیوارهای آینه‌کاری چشم دوخت. باور نمی‌کرد که اینجا باشد و در سرای امام بزرگوار به عقد مردی دربیاید که عاشقانه دوستش داشت.

هومن هم حال بهتری نداشت. با بغضی سنگین سر به سجده‌ی شکر گذاشت و اشکش جاری شد. مادرش پیش آمد و در آغوشش گرفت. با خوشحالی به او تبریک گفت. بعد هم عروسش را محکم بغل کرد و گفت: دختر خوشگل خودم خوشبخت باشی.

بقیه هم به نوبه‌ی خود به ترتیب تبریک گفتند.

بعد از نماز ظهر از حرم بیرون رفتند. در یک رستوران قدیمی نام آشنا، نزدیک حرم، شیشلیک معروف مشهد را خوردند. هومن و زیبا یک پرس را به اشتراک خوردند. هادی از هر فرصتی برای تکه‌پرانی به هومن استفاده می‌کرد و سربسرش می‌گذاشت. البته هومن هم سرخوشتر از آن بود که ذره‌ای ناراحت بشود. گاهی هم جوابی میداد.

بعد از ناهار عروس و داماد راهشان را از خانواده‌ها جدا کردند و به گشت و گذار رفتند. در کوچه‌های قدیمی اطراف حرم به دنبال خاطره‌هایشان گشتند. عصر هم به زیست خاور رفتند و زیبا بعد از سالها دوباره یک جفت کفش طلایی خرید.

شام را در یک فست فود شیک خوردند و نزدیک نیمه شب بود که به هتل برگشتند. هومن به طرف زیبا برگشت و گفت: دیشب هیچی نخوابیدم. اینقدر خوابم میاد که هرچی فکر می‌کنم شماره اتاقم چند بود یادم نمیاد. تو یادته؟

+: اتاق تو و هادی؟ نه نمی‌دونم. از رسپشن بپرس.

تا هومن برود سوال کند، زیبا لب اولین مبل نشست. شماره اتاق خودش را به یاد داشت ولی اینقدر خسته بود که حال نداشت بالا برود.

هومن با کلید برگشت و گفت: انگار هادی تو اتاق نیست. کلید اینجا بود.

زیبا بدون توجه به او با گیجی پیام زینت را خواند. چون درست متوجه نشد گوشی را به طرف هومن گرفت و پرسید: این چی نوشته؟

هومن روی دستش خم شد و خواند: عروس گرامی، وسایلت تو اتاق 304 هست. نصف شب امدی من و هادی رو زابرا نکن.

بعد با سرخوشی گفت: دمشون گررررم! بزن بریم.

زیبا سر برداشت و متعجب پرسید: یعنی چی آخه؟ اگه بابا بفهمه چی؟

_: چند تا شاهد دارم که ثابت کنن تو زن منی.

+: یه کم جدی باش هومن. من جواب بابا رو چی بدم؟

_: من کاملاً جدی‌ام و لزومی نداره برای هم‌اتاق شدن با زنم به کسی جواب پس بدم. پاشو. بیا بریم که دارم بیهوش میشم.

وقتی که همراه هومن وارد اتاق شد با ناباوری به چمدانش نگاه کرد. زینت نوشته بود که وسایلش آنجاست ولی ته ذهنش هنوز فکر می‌کرد که شوخی کرده است. اینقدر که بازهم چمدان را باز کرد تا باور کند وسایل خودش است!

بالاخره هم تاپ شلوارک زیر زانوی سفید اردکی‌اش را برداشت و از جا برخاست.

هومن با دیدن اردکهای زرد کارتونی قاه قاه خندید و پرسید: کوچولو چند سالته؟

اخمی از سر خستگی به او کرد و به طرف حمام رفت. توی حمام سر و وضعش را مرتب و لباسش را عوض کرد. وقتی بیرون آمد هومن هم لباسش را با رکابی و شلوارک عوض کرده بود.

هومن چشمهایش را باریک کرد و پرسید: حالا دیگه از من رو می‌گیری؟ نمیشد همین جا عوض کنی؟

زیبا سرش را بالا انداخت و با شیطنت گفت: نوچ.

بعد هم به طرف تخت شیرجه زد و زیر پتو فرو رفت. هومن لب تختش نشست و پرسید: عجب... اینطوریه؟

زیبا چشم بست و خواب‌آلوده پرسید: تو مگه نگفتی دیشب نخوابیدی؟ بگیر بخواب دیگه.

هومن بوسه‌ای روی گونه‌ی او زد و گفت: الان برمی‌گردم.

تا دست و رویی بشوید و به اتاق برگردد، زیبا خودش را به خواب زده بود. هومن چراغ را خاموش کرد و زیر پتوی او خزید.

+: هی... این تخت یه نفره است. برو اون یکی تخت. بذار بخوابم.

هومن دستهایش را زیر سرش بهم قلاب کرد و گفت: تو بخواب. من که کاری بهت ندارم.

زیبا به طرف او چرخید و غرغرکنان پرسید: کجا بخوابم؟ همه‌ی تخت رو گرفتی. برو اون ور بخواب.

_: اگه سرت رو بذاری رو بازوم جا میشی. امتحان کن. اونقدرام بد نیست. بازوی منم نرمتر از پر قو. تا حالا وزنه نزدم.

زیبا دوباره پشت به او کرد و از بی‌جایی سر روی بازویش گذاشت. همانطوری که میگفت نرم بود و حس خوبی داشت. هومن به پهلو غلتید. با دست آزادش او را در آغوش گرفت و آرام گفت: همیشه رویای محالم این بود که یه شب بیای تو اتاق ما بخوابی. تهران تو خونمون خیلی دوستامو دعوت می‌کردم. بچه که بودم فرق تو با پسرخاله و پسردایی و همکلاسیام نمی‌فهمیدم. نمی‌دونستم چرا اونا رو می‌تونم برای خواب دعوت کنم ولی تو رو نمیشه. بزرگتر که شدم می‌فهمیدم ولی باز هم راضی نبودم. همیشه تو دلم حرصی بودم که آخه من که نمی‌خوام کار بدی بکنم. چی میشه بیاد پیشم؟

+: اینقدر اصرار کردی که اومدم و موندنی شدم.

هومن او را محکمتر گرفت و زمزمه کرد: خدا رو شکر. خیلی خوشحالم.

+: من باورم نمیشه. همش فکر می‌کنم الان از خواب بیدار میشم. فکر می‌کنم اینم یه بازیه مثل بازیای بچگیامون.

_: بازی خوبیه.

+: می‌خوام برم پشت بوم.

_: الان خیلی خوابم میاد. فردا هروقت بگی پایه‌ام.

+: منظورم الان نبود.

هومن خواب‌آلوده نجوا کرد: بخواب.

و خودش خوابش برد. زیبا به طرف او چرخید. در نور کمی که از چراغهای خیابان به اتاق می‌تابید به صورت او چشم دوخت. اینقدر نگاهش کرد تا خوابش برد.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۰۴
Shazze Negarin

سلام سلام 

شبتون بخیر و شادی

رسیدن مشهد دل من هم پر کشید.... 

 

 

 

 

کمی بعد زیبا به سختی عقب کشید و نفس زنان گفت: باید بریم بیرون.

هومن هم زیر لب تکرار کرد: باید بریم بیرون.

یک قدم از او فاصله گرفت. خم شد و شالش را از روی زمین برداشت و دوباره روی موهای زیبا انداخت. زیبا به طرف آینه چرخید و با حالتی عصبی مشغول مرتب کردن شالش شد.

+: نباید میذاشتیم به اینجا بکشه. اشتباه کردیم.

هومن نگاهی به اطراف انداخت. چادر زیبا را هم برداشت و با لبخند گفت: اشتباه قشنگی بود.

+: ولی...

_: دیگه ولی نداره. هرچی گفتم که باور نکردی. مجبور شدم عملی بهت نشون بدم.

زیبا از لحن معترضانه‌ی او خنده‌اش گرفت. چادرش را از روی دست او برداشت و پوشید.

هومن نگاهی توی آینه انداخت. کمی خودش را مرتب کرد و باهم بیرون رفتند.

پدر هومن پرسید: خب نتیجه‌ی مذاکرات به کجا رسید؟

هومن ظرف نقلی را که در کنار شیرینی آورده بودند برداشت و با لبخند گفت: دهنتونو شیرین کنین.

بعد با ژستی نمایشی جلوی پدرها که کنار هم نشسته بودند، خم شد. زینت و شیدا کل کشیدند. هومن نقل را دور گرفت و روی میز گذاشت. زینت مشتی از نقل روی سر هومن و زیبا پاشید.

مادر هومن برخاست و عروس و داماد را روی یک مبل دو  نفره نشاند. همه تبریک می‌گفتند و شادی می‌کردند.

کمی بعد که هیجاناتشان فرو نشست، پدر هومن گفت: من فکر می‌کنم اگر زودتر عقد کنن بهتر باشه. عروسی هم بمونه تا چند ماه دیگه که تکلیف انتقالی هومن مشخص بشه ان‌شاءالله.

پدر زیبا گفت: منم موافقم. تا نظر بقیه چی باشه.

مادرش با خنده گفت: اون روزها که تو راهروهای هتل دنبال این دو تا وروجک می‌گشتیم، اصلاً فکر نمی‌کردیم یه روز به اینجا برسه.

مادر هومن با لبخند پرمهری گفت: ولی من از همون موقع عاشق زیبا بودم. هرچند هیچوقت به روی هومن نیاوردم و اجازه دادم خودش تصمیم بگیره.

=: چه روزای خوشی بود. درسته که بچه‌ها خیلی شیطونی می‌کردن ولی انگار دلمون خوشتر از حالا بود.

=: واقعاً! الان سه ساله مشهد نرفتم. خیلی دلتنگم.

=: ما هم بنظرم چهار ساله که قسمتمون نشده. اون موقعها هر سال می‌رفتیم.

=: چه روزگار خوبی بود. یادش بخیر.

=: یه بار یادتونه تو سالن بالای رستوران هتل عروسی بود، ما هم اجازه گرفتیم رفتیم تو جشنشون شرکت کردیم؟

=: وای یادتون میاد؟ چقدر عروس خوشگل بود! البته به پای عروس من نمی‌رسید ولی برای خودش خوب بود.  

و نگاه خریدارانه‌ای به زیبا انداخت. زیبا هم خندید. عروسی را به خاطر داشت. خیلی کوچک بود اما موز و چیپس دو خوراکی کمیاب زمان جنگ توی عروسی موجود بود. با هومن هرکدام یک موز و یک بشقاب چیپس برداشته بودند و زیر یک میز با رومیزیهای بلند قایم شده و خوراکیهای پر هیجانشان را با لذت خورده بودند.

رو به هومن کرد و لبخند زد. آن شب عروسی در مشهد، کت و شلواری که برای عیدش خریده بودند، تنش بود و به یقه‌اش پاپیون زده بودند. زیبا فقط هفت سال داشت ولی آن شب هومن حتی از داماد هم خوش تیپتر شده بود و به چشم دخترک رویایی می‌توانست داماد ایده‌آلی باشد. هرچند هنوز نیم ساعت نگذشته بود با هومن سر آخرین چیپس دعوایش شد و به قهر جشن را ترک کرد. به اتاقشان پیش پدر و خواهر برادرش برگشت و قبل از این که بتواند درست قهرش را حلاجی کند خوابش برد. روز بعد هم بدون این که بتواند به دلخوری‌اش فکر کند دوباره با هومن همبازی شد.

آهی کشید. بزرگترها هنوز مشغول تجدید خاطره بودند و نفهمید بحث به کجا رسید که هومن پیشنهاد کرد: میشه باهم بریم مشهد، صیغه‌ی عقد رو تو حرم بخونیم.

پیشنهادش با استقبال گرم اکثریت روبرو شد. فقط شوهر زینت گفت نمی‌تواند بیاید. اما با اصرار زینت قبول کرد که با دوقلوها و پرستارشان دو سه روز به خانه‌ی پدر و مادرش برود که زینت بتواند همسفر خانواده‌اش باشد.

شیدا هم که باردار بود گفت که به خاطر مشکلاتی که دارد، دکتر اجازه‌ی مسافرت را به او نمی‌دهد ولی هادی می‌تواند برود.

بقیه اما موافق رفتن بودند. پدر هومن به یکی از آشناهایش در راه‌آهن تلفن زد و او قول داد برای روز بعد دو کوپه در قطار کرمان مشهد برایشان بگیرد.

زیبا هم با جستجو در دفتر تلفن قدیمی مامان شماره‌ی هتل را پیدا کرد. پیش‌شماره‌اش عوض شده بود اما آن را هم یافتند و هومن برای رزرو اتاق تماس گرفت. اتاقهای موجود فقط دو تخته بودند. هومن چهار اتاق رزرو کرد و گوشی را گذاشت.

همه از ذوق سفر خوشحال بودند. دور هم شام خوردند و دیروقت بود که خانواده‌ی هومن رفتند.

صبح روز بعد همه با عجله مقدمات سفرشان را آماده کردند. ساعت پنج عصر قطار حرکت می‌کرد. تا دم آخر مشغول بدو بدو بودند. ولی بالاخره در آخرین لحظات به ایستگاه قطار رسیدند و به موقع سوار شدند.

کوپه‎‌ها چهار نفره بود. قرار شد هادی برای خواب به کوپه‌ی خانواده‌ی هومن برود و زیبا با پدر و مادرش و زینت در کوپه‌ی دیگر باشد.

زیبا و هومن تا آخر شب یا توی راهروها قدم می‌زدند یا توی رستوران از هیجان و اضطراب هی خوراکی می‌خوردند و بیخودی می‌خندیدند. ولی بالاخره به اصرار بزرگترها سر جایشان برگشتند و سعی کردند آرام بگیرند.

زیبا با قرصی که مامان به زور به خوردش داد بالاخره خوابش برد و هومن در کوپه‌ی کناری تا صبح با گوشی‌اش بازی کرد.

با رسیدن به مشهد هیجان و اضطرابشان رنگ شیرینتری به خود گرفت. دلتنگی برای زیارت به اوج خودش رسیده بود. وقتی توی تاکسی از نزدیک حرم رد ‌شدند و آن گنبد طلائی دلربا را زیارت کردند دلشان بیش از پیش پر کشید.

با رسیدن به هتل پرخاطره مشغول پیاده کردن بارها شدند. زیبا اما کنار پیاده‌رو ایستاده و با بغضی سنگین به سردر هتل و آن نشان قدیمی دل‌انگیز خیره شده بود.

زینت پرسید: زیبا نمیای؟

انگار از خواب بیدارش کرد. ناباورانه پا پیش گذاشت و از پله‌های آشنا و دوست داشتنی بالا رفت. پا روی سنگ مرمر سالن ورودی گذاشت و نفس عمیقی کشید.

هومن کنارش ایستاد و زمزمه کرد: به خونه‌‌ خوش اومدی عزیزم.

زیبا با لبخند چشم گرداند. خیلی عوض شده بود اما هنوز رد پای خاطره‌ها را داشت و... هومن درست می‌گفت. حسش همین بود. اینجا را درست مثل خانه دوست داشت.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۰۰ ، ۰۰:۴۳
Shazze Negarin

سلام به روی ماهتون

آخرین روز تعطیلیتون پر از شادی و آرامش :)

 

 

 

 

هومن به زمان حال برگشت و با چشمهای ریزشده به زیبا نگاه کرد. چه گفته بود؟ آها! از رفع دلتنگی حرف میزد. رفع دلتنگی؟ مگر به اندازه‌ی چند دقیقه ندیدنش طول کشیده بود که با چند لحظه کنارش نشستن از دلش برود؟ دلش بدجوری او را می‌خواست.

_: سعدی به روزگاران... مهری نشسته بر دل... بیرون نمی‌توان کرد... الا به روزگاران.

زیبا بدون این که سر از زانوانش بردارد لبخندی زد و گفت: قدیما شاعر نبودی.

_: هنوز هم نیستم.

از جا برخاست و با چند قدم مقطع دوباره کنار زیبا برگشت. روی زمین نشست. دستهایش را دو طرفش روی تخت دراز کرد و گفت: اون بیرون درباره‌ی شرایط و مهریه و همه چی حرف زدن و تو هم تأیید کردی. حتی سعی کردی با دل منم راه بیای و مهریه رو کمتر بخوای...

زیبا حرفش را قطع کرد و با حرص گفت: تو هم غد پر مدعا گفتی نخیر من می‌خوام بیشتر باشه. ارزش دختر عزیز شما بیش از این حرفاست. مگه من سیب زمینی‌ام که با پول معالمه‌ام می‌کنی؟

هومن غش‌غش خندید و گفت: نه عزیزم تو طلایی تو جواهری تو عشقی.

زیبا عصبانی و متعجب پرسید: هومن؟؟؟

_: جان هومن؟ چرا اینجوری نگام می‌کنی؟

+: رو رو برم!

_: هومن باز خندید و پرسید: الان دقیقاً مشکلت چیه؟

+: اولیش اینه که هنوز هم نمی‌تونم بهت اعتماد کنم. هی مسخره‌ام می‌کنی.

_: من غلط بکنم تو رو مسخره کنم. بعدی؟

+: داری تعهدی میدی که نمی‌تونی پاش وایسی. عدد مهریه باید به اندازه‌ی توان مرد باشه که عندالمطالبه بپردازه. این چه رقم مزخرفیه که تو تعیین کردی؟

_: قسط بندیش می‌کنیم. مشکل تو چیه؟

+: من نمی‌خوام با مهریه‌ام پز بدم. اگر ازدواج کردم هم نمی‌خوام جدا بشم که فکر کنم باید حداقل خرج خونه زندگی بعدیم از این مهریه در بیاد. یه هدیه در حد شرع و عرف میخوام. همین. نه اونقدر کم که مضحک باشه، نه اونقدر زیاد که مشکل‌ساز بشه.

_: بهت گفته بودم عاشقتم؟

زیبا صورتش را با دستهایش پوشاند و نالید: وقتی کسی تو جلسه‌ی اول از عشق و عاشقی حرف می‌زنه فکر می‌کنم از اونهاست که به هرکی می‌رسه میگه عاشقتم.

_: جلسه‌ی اول؟ عزیزدلم درسته بار اوّله که امدم خونتون، ولی دفعه اول نیست که می‌بینمت. بنظرم داری زیادی سخت می‌گیری.

بعد هم دیگر تاب نیاورد و دست دراز‌شده‌اش را روی شانه‌ی او گذاشت و هیکلش را به طرف خود کشید. سرش را از روی روسری به نرمی بوسید و بدون این لبهایش را بردارد آرام گفت: دلم برات تنگ شده. باور کن.

زیبا چشمهایش را بست و اخم کرد. باید او را پس میزد. هنوز حرف داشت. مطمئن نبود که به نتیجه‌ی نهایی رسیده باشد. کلی شرط و بحث در ذهنش بود. اما...

احساس خستگی و دلتنگی‌اش غالب شد و بدون جواب سرش را به شانه‌ی هومن تکیه داد. هومن هم گونه‌اش را روی سر او گذاشت و زمزمه کرد: بذار بمونم. با بقیه‌اش کنار میاییم.

+: بمون.

هومن دست او را بالا آورد و نوک انگشتانش را بوسید. زیبا لرزید. صورتش را روی شانه‌ی او فشرد که بغضش نترکد.

_: ببین من کاری ندارم بخوای شونمو ببوسی یا حتی گریه کنی، ولی حداقل بذار کتمو در بیارم که رد لوازم آرایش لو نده چکار کردیم.

احساسات زیبا به آنی پرید. سر برداشت. مشتی به شانه‌ی او زد و غرید: چرا فکر کردی می‌خوام ببوسمت؟ تازه آرایش من اینقدر کمرنگه که....

با دیدن رد کرم‌پودر روی کت نوک‌مدادی هومن، حرفش نصفه ماند. دستش روی لکه کشید و زمزمه کرد: خیلی ضایع نیست. هست؟

هومن فروخورده خندید و گفت: می‌خوای یک کم ریمل هم خرجش کن شاید رنگ کتم شد.

زیبا از جا برخاست و با پریشانی کشوی لوازم آرایشش را گشت. کمی پنبه و پد لاک‌ پاک‌کن برداشت و سعی کرد لکه را پاک کند. کمی رنگش برطرف شد اما لکه‌ی چربی مانده بود.

_: خودتو اذیت نکن. میدم خشک‌شوئی پاک میشه.

+: من نگران لکه نیستم. نگران آبرومم.

و پنبه را با حرص بیشتری روی لکه کشید.

_: اگر کسی پرسید میگم تو اتاق داشتم با قوطی کرم پودر بازی می‌کردم.

+: همه چی رو مسخره می‌کنی.

_: اینقدر جدی نباش. سخت بگیری دنیا برات سخت میگیره.

+: اگر این لکه رو دیدن چی بگم؟

_: بنظرت اونا فکر می‌کنن ما تو اتاق داریم نماز جماعت می‌خونیم؟ هرچی باشه چار تا پیراهن عاشقانه بیشتر از ما پاره کردن.

زیبا دوباره برای پاک کردنش تلاش کرد و نالید: زشته.

_: ببین رد کرم پودر پاک شده. اینقدر حرص نخور. یه کم چربی مونده که ربطی به تو نداره. زشت نیست.

زیبا آهی کشید و با تأسف به لکه چشم دوخت.

هومن دست او را گرفت و پرسید: موهات هنوز فرفریه؟

زیبا سر برداشت و به او نگاه کرد. دلش برایش ضعف می‌رفت. انگار تمام جنگ و جدل درونیش در طول سالها، برای فراموش کردن هومن، دود شده و به هوا رفته بود. الان حتی بیشتر از چهارده سالگیش بیتاب او بود.

+: نه به اندازه‌ی بچگیام.

_: می‌تونم ببینم؟

زیبا چانه بالا انداخت و با شیطنت گفت: نوچ.

هومن خندید. این همان زیبا بود که می‌شناخت. چشمهایش را باریک کرد. با دو انگشت به اندازه‌ی یک اینچ را نشان داد و گفت: یه کوچولو.

بعد هم شال او را همان قدری که نشان داده بود عقب کشید.

گره شال باز شد و روی موهای سشوار کشیده سر خورد و پایین افتاد. آرایشگر موهایش را که بلندیشان تا وسط بازویش می‌رسید را با سشوار گرد حلقه حلقه کرده بود. دو سنجاق نگین‌دار هم دو طرف زده بود که توی صورتش نریزند.

زیبا جیغ کوتاهی کشید و دوباره شال را روی موهایش انداخت.

هومن خندید و گفت: به خدا من فقط یه ذره عقب کشیدم. خودش سر خورد.

زیبا از جا برخاست. در حالی که پنبه و لاک پاک‌کن را توی کشو می‌گذاشت پرسید: بریم بیرون؟

_: می‌ترسی بخورمت؟ البته بعید هم نیست.

زیبا خودش را با وسایل کشوی میز آینه سرگرم کرد. آرام لب زد: از خودم بیشتر می‌ترسم.

هومن پشت سرش ایستاد. شانه‌های او را گرفت و چانه روی سر خم شده‌ی او گذاشت. گفت: نترس. بریم بگیم نتیجه چی شد؟

+: بنظرت چی شده؟

_: نمی‌دونم والا. اگه به توئه یهو ممکنه برگردی و چنگ بزنی بگی برو بیرون.

زیبا به طرف او چرخید و گفت: تو هم ممکنه یهو بزنی زیر همه چی بگی شوخی بود. دروغ سیزده یا دوربین مخفی. از تو...

اما هومن مهر بر لبش زد و نگذاشت ادامه بدهد.

زیبا مطمئن بود که می‌خواهد برود. هنوز عصبانی بود. هنوز کلی حرف داشت. هنوز...

ولی دست نافرمانش دور گردن هومن پیچید و به موهایش چنگ زد.

هومن لحظه‌ای برای نفس کشیدن سرش را عقب برد و زمزمه کرد: این نمی‌تونه شوخی باشه.

و دوباره لب بر لبش گذاشت.

 

 

 

Any comment?

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۰۰ ، ۲۱:۰۰
Shazze Negarin

سلام :)

 

 

 

زیبا احساس می‌کرد دوباره به کودکی برگشته است. به آن روزهای شاد و دویدن در راهروهای دوست داشتنی هتل.

صدای کودکانه‌ی هومن را می‌شنید: اینجا قلعه‌ی ماست. زیبا یار منه. ساسان هم بیاد با ما. شما سه تا باهم.

دویدنها و نفس زدنها و هیجانها بین ماشینهای پارکینگ و تاب و سرسره‌های حیاط.

 

***

 

توی اتاق پذیرایی نشستند. بزرگترها مشغول تعارفات معمول بودند. هومن روبروی زیبا نشسته بود. زیبا سر برداشت. هومن با لبخند و بی‌صدا لب زد: گل گلی!

اشاره‌اش به لباس و چادر زیبا بود. زیبا با تأسف به آنها نگاه کرد و بی‌صدا جواب داد: بهم نمیان.

هومن چشم بست و با لحن خندان و بی‌خیالی زمزمه کرد: خیلی هم خوبه.

پدر هومن رشته‌ی کلام را به دست گرفت و خیلی رسمی و مرتب خواستگاری کرد. از کار هومن و امکان انتقالیش گفت، درآمدش و حتی ناراحتی گاه به گاه معده‌اش.

پدر زیبا هم از خودشان گفت و این که دوست دارند زیبا در شهر خودشان بماند ولی بهرحال اگر تقدیر و خوشبختی‌اش به رفتنش باشد، مخالفت نمی‌کنند.

درباره‌ی مقدار مهریه حرف زدند و نظر هومن و زیبا را هم پرسیدند و به توافق رسیدند.

زیبا فکر می‌کرد خواب می‌بیند. خوبتر از آن بود که واقعیت داشته باشد. نمیشد همه چیز این قدر راحت و درست پیش برود. در دل مرتب خدا را یاد می‌کرد و به کمک می‌طلبید.

وقتی مادر هومن خواهش کرد که عروس و داماد هم صحبتی باهم داشته باشند با تردید از جا برخاست. نبضش توی گلویش میزد و از شدت اضطراب نمی‌توانست راحت روی پاهایش بایستد.

هومن اما با خوشحالی بلند شد و پرسید: کجا بریم؟

زینت اتاق گوشه‌ی هال را نشان داد و گفت: بفرمائین تو اتاق زیبا.

زیبا با قدمهای لرزان راه افتاد و هومن که دلش می‌خواست بدود، به سختی خودش را آرام کرد و همراه او شد. پشت سر زیبا قدم توی اتاق گذاشت و در را بست. همان جا به در تکیه داد و نفس عمیقی کشید.

زیبا اما چند قدم پیش رفت. کنار تختش روی زمین وا رفت و به تخت تکیه داد. چادرش از سرش افتاد. دستی به شالش کشید. هنوز مرتب و محکم بود. چشمهایش را بست. ضربانش بالا بود. داشت اذیتش می‌کرد.

هومن کنارش روی زمین نشست. دستش را پشت سرش روی تخت دراز کرد و با نگرانی پرسید: زیبا خوبی؟

زیبا چشم بسته گفت: یه کم برو عقبتر. میشه پنجره رو باز کنی؟

هومن پنجره را باز کرد و پرسید: چیزی می‌خوای برات بیارم؟

زیبا سرش را عقب برد و بدون این که چشم باز کند، گفت: نه از استرسه. الان خوب میشم.

هومن دوباره کنارش نشست و دست پشت سرش دراز کرد. به طرفش خم شد و پرسید: آخه استرس چی دختر خوب؟ مگه من گاز می‌گیرم؟

زیبا چشم گشود و نگاهش کرد. سالها بود که از این فاصله‌ی کم او را ندیده بود. غیر از همان چند لحظه‌ای که وقت نجات از آسانسور بغلش کرده بود. الان هم انگار توی بغلش بود.

هومن فروخورده خندید. نفسش به صورت زیبا خورد. زیبا خجالت‌زده سر به زیر انداخت.

هومن لبه‌ی شال او را به بازی گرفت و پرسید: اینقدر سابقه‌ام خرابه که اینطوری ترسیدی؟

زیبا به انگشتهای کشیده و استخوانی او چشم دوخت. آرام پرسید: چرا امدی؟

_: منو ببین زیبا.

زیبا سر برداشت. نگاه کردن به او از این فاصله‌ی کم سخت بود. خجالت می‌کشید.

_: دوستت دارم. همیشه دوستت داشتم. یه روز یه حماقتی کردم و به عشقت خندیدم. در جا پشیمون شدم. از هیچ کاری تو زندگیم اینقدر پشیمون نشدم.

زیبا دوباره سر به زیر انداخت. اضطراب جایش را به غم داد. انگار همین الان صدای خنده‌های هومن و اصرارش برای این که بگوید شوخی کرده است، را می‌شنید.

هومن بعد از چند لحظه با ناامیدی زمزمه کرد: هنوز نبخشیدی نه؟ حق داری. هرچی بگی حق داری. وقتی که خودم هرروز دارم خودمو محاکمه می‌کنم تو که دیگه جای خود داری.

صدایش رفته رفته خاموش شد. چند دقیقه در سکوت گذشت. هومن نه عقب کشید و نه حرف زد. زیبا دلش می‌خواست سر بر شانه‌ی او بگذارد و به همین سکوت ادامه بدهد. انگار تازه فهمیده بود که این چند روز را چقدر بدو بدو کرده و نگرانی کشیده است؛ خسته بود. خوابش می‌آمد.

صدای ضربه‌ای به در هر دو را از جا پراند. هومن بود که برخاست و در را باز کرد. زینت یک سینی با دو فنجان چای و کمی شیرینی به او داد و خندان گفت: دهنتون خشک شد بس که حرف زدین.

هومن هم خندید و در حالی که سینی را می‌گرفت، معترضانه گفت: بابا ما ده دقیقه هم نیست که امدیم تو اتاق.

زینت سری تکان داد و با لحن بامزه‌ای گفت: حالا هرچی. کمش هم زیاده!

_: دارم برات خواهرزن!

=: بفرما! حالا بیا و خوبی کن. اصلاً اون سینی رو بده به من! لازم نیست چایی بخوری.

هومن اما سینی را عقب کشید و گفت: جنس گرفته شده، پس داده نمی‌شود. بفرما خانم. سد معبر نکن.

زیبا خندان نگاهشان کرد. همیشه به این راحتی و بی‌خیالی زینت در ارتباط با مردم غبطه می‌خورد. همین کارها را کرده بود که هفده سالگی دل از پسرخاله‌ی بیست و دو ساله‌شان ربوده بود. طوری که پسرخاله اینقدر رفت و آمد و اصرار کرد که بلافاصله بعد از دیپلم زینت ازدواج کردند.

هنوز غرق فکر بود که هومن زینت را دست به سر کرد و در را به رویش بست. با سینی برگشت و دوباره کنار زیبا نشست. این بار کمی فاصله گرفت. اینقدر که بتواند سینی را وسط بگذارد.

_: تو اگه هنوز هم اضطراب داری چایی نخور.

زیبا جرعه‌ای نوشید و گفت: چایی نیست. به‌لیمویه. زینت دید که حالم خوب نیست رفت درست کرد. هروقت نگرانم می‌خورم.

هومن هم جرعه‌ای نوشید و بعد گفت: رنگش عین چاییه. خوشمزه است.

یک شیرینی هم خورد و زیرچشمی زیبا را پایید. زیبا پاهایش را توی شکمش جمع کرد و فنجانش را روی زانوهایش دو دستی نگه داشت. به روبرو چشم دوخته بود و آرام آرام می‌نوشید.

هومن که از سکوت حوصله‌اش سر رفته بود پرسید: حالا چرا قهر کردی؟ چون پامو از گلیمم درازتر کردم و به زینت گفتم خواهرزن؟

زیبا نیم نگاهی به او انداخت و نجوا کرد: قهر نیستم.

دوباره غرق در فنجان و افکار خودش شد. هومن فنجان خالی خودش را توی سینی و سینی را جلوی آینه گذاشت. دوباره نزدیک به زیبا نشست و کمی سرش را به طرفش خم کرد.

_: حالا می‌خوای قهر هم باشی باش ولی حرف بزن.

+: خیلی رو داری هومن.

_: چرا؟ چون اینجا نشستم؟ ببین اگه الان صد سال پیش بود تو الان زن من محسوب میشدی. باباهامون اون بیرون به توافق رسیدن. نظر تو هم مهم نبود. ولی چون دوره عوض شده، منم یه زمانی یه غلطی کردم که حالا حالاها باید تاوان بدم... خب نشستم اینجا ناز بکشم دیگه.

+: نمی‌تونی یه کم با فاصله ناز بکشی؟ حتماً باید تو حلق من باشی؟

_: اون دیگه از دلتنگیه. تو که تحویل نمی‌گیری، حداقل بذار اینجا بشینم حالم خوب بشه.

+: اگر تحویل می‌گرفتم کجا می‌نشستی؟! لابد رو سرم!

هومن این بار پارچه‌ی چادر را که دورش روی زمین افتاده بود را به بازی گرفت و با لبخند گفت: نه خانوم... جای شما روی سر ماست.

زیبا نگاهی خسته و بی‌حوصله‌ای به او انداخت. این کل کل خواستگاری را دوست نداشت.

دوباره چشم از او گرفت و پرسید: مردم روز خواستگاری میرن تو اتاق درباره چی حرف می‌زنن؟

_: درباره‌ی هرچی حرف بزنن می‌خوان به این نتیجه برسن که می‌خوان باهم زندگی کنن یا نه. وقتی تو از اول پرونده‌ی ما رو بستی و دادی زیر بغلمون... دیگه حرفی برای گفتن نمیمونه.

+: نه که تو هم از رو رفتی و الان عقب کشیدی!

_: به خدا نمی‌تونم برم عقب. دلم برات یه ذره شده. تو رو با گوشتم و پوستم و تمام قلبم می‌خوام. هرچی هم بگی بهت حق میدم. می‌دونم بد کردم.

زیبا نگاه تندی به او انداخت. ولی چشمان هومن انعکاس صداقت حرفهایش بود. لبخند پر از پشیمانی‌اش زیبا را خلع سلاح کرد. طوری که خجالت‌زده سر به زیر انداخت. زانوهایش را در آغوش گرفت و چانه بر سر آنها گذاشت.

لب برچید و گفت: توقع نداشته باش که به این راحتی باورم بشه. منتظرم یهو بزنی زیر خنده بگی همش سر کاری بود.

_: خدای من! زیبا! به این بدی؟! من اگه می‌خواستم سربسرت بذارم دیگه پدر و مادرم رو دیگه هزار کیلومتر نمی‌کشوندم اینجا. با پدر و مادرت که شوخی نداشتم!

+: نه نداشتی. برای همین نمیفهمم چرا امدی.

هومن آه بلندی کشید و کلافه نگاهش کرد. دلش ضعف می‌رفت که بغلش کند و آرام بگیرد. دندان بهم سایید و خودش را برای این همه بی‌اعتمادی زیبا ملامت کرد.

بعد از چند لحظه با تردید و زمزمه‌وار پرسید: باورت نمیشه که دوستت داشته باشم؟

زیبا بدون این که چانه‌اش را از زانوهایش جدا کند، سر به طرف او چرخاند و گفت: چرا باورم میشه. فارغ از سن و جنسیت. برای بازی. ما همبازیای خوبی بودیم.

نیش پر از زهر کلامش به قلب هومن نشست. ناباورانه به چشمهای زیبایش که با شال آبی، آسمانی بنظر می‌رسید نگاه کرد. یکی از تفریحات بچگیهایشان این بود که ببینند که انعکاس رنگ عسلیهای زیبا با هر لباسی چه رنگی است. خوب می‌دانست که با این آبی، چشمهایش آبی می‌شوند.

قلبش تحمل نکرد. یک دفعه از جا برخاست و تا کنار پنجره رفت. لب پنجره نشست و به پاهایش چشم دوخت.

زیبا بدون تغییر حالت دوباره نگاهش کرد و پرسید: رفع دلتنگی شد؟

هومن آهی کشید و چشم به او دوخت. آن طور که در خودش جمع شده بود، هومن را به یاد اولین دیدارشان انداخت. فقط هشت سالش بود. طبقه‌ی سوم هتل، پای پله‌ها رو به آسانسور نشسته بود و با تکه چوبی روی موکت سبز خطهای فرضی می‌کشید.

زیبای چهار ساله خواست از پله‌ها پایین بیاید اما هومن نفهمید که چه اتفاقی افتاد که باعث شد مثل توپ گرد شود و درهم بپیچد و نه تنها تا پایین پله‌ها بلکه چند متر آن طرفتر تا جلوی آسانسور بغلتد.

هومن ناباورانه به این تصویر نگاه کرد و قاه قاه خندید. درست مثل کارتونها، که شخصیتها از کوههای پربرف می‌غلتیدند، شکل توپ شده بود! غلتید و غلتید و گمب! با صدای مهیبی به در آسانسور خورد و گره هیکلش از هم باز شد.

هومن اینقدر بچه بود که فکر نمی‌کرد این اتفاق ممکن است آسیبی به دخترک زده باشد. هنوز داشت می‌خندید که مادر زیبا و یکی از خدمه‌ی هتل با نگرانی خود را به او رساندند. زیبا داشت گریه می‌کرد و پای چشمش کبود شده بود.

هومن کم کم داشت درک می‌کرد که دخترک درد دارد. از جا برخاست و جلو رفت. خدمتکار هتل با آب قندی برگشت. زیبا را کنار آسانسور به دیوار تکیه دادند و کمی از آب قند را نوشید. هومن محو آن چشمهای رنگین و موهای حلقه حلقه شد.

مادر زیبا یک دفعه برگشت و خشمگین پرسید: تو پشت پا گرفتی که افتاد؟

هومن وحشتزده گفت: من نه. نه. من پایین پله‌ها نشسته بودم. از بالا افتاد.

=: دروغ نگو. دیدم که داشتی می‌خندیدی.

_: آخه... آخه شکل توپ شده بود.

و بعد شتابان فرار کرد تا بیشتر تنبیه نشود.

عصر وقت برنامه کودک زیبا را جلوی تلویزیون دید. آرام کنارش خزید و پرسید: حالت خوبه؟

زیبا سوالی نگاهش کرد. هومن ادامه داد: چشمت خیلی درد می‌کنه؟

زیبا دستی به کبودی کشید و بعد گفت: دستم بیشتر درد می‌کنه. ولی بابا گفت نشکسته.

هومن نگاهی به دست او انداخت. نفهمید که پدرش چطور تشخیص داده است. شانه‌ای بالا انداخت و گفت: خوبه. تنهایی؟

می‌ترسید دوباره مادرش برسد و دعوا کند.

زیبا به پدرش که پشت یکی از میزها نشسته بود اشاره کرد و گفت: بابام اونجاست. مامان رفته حرم.

پدرش روزنامه می‌خواند و چای می‌نوشید. هومن سری تکان داد. کنار زیبا راحتتر نشست و گفت: من هومنم. اسم تو چیه؟

+: زیبا.

_: اسم واقعیت چیه؟

زیبا حیرتزده سر تکان داد. حلقه‌های موهایش تاب خوردند. گفت: اسمم زیبایه.

_: فکر کردم چون خوشگلی میگی زیبا.

زیبا با گیجی پرسید: خوشگلم؟

+: خیلی!

و دخترک خندید. دندانهایش ریزه ریزه موش خورده بود. ولی به نظر هومن همان هم بامزه بود.

 

 

پ.ن پسربچه از بالای پله‌ها تا کنار آسانسور غلتید و من و خواهرش قاه قاه خندیدیم. الحمدلله طوریش نشد. بیست و چند سال بعدش هم شد شوهرخواهرم :))

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۰۰ ، ۱۱:۱۴
Shazze Negarin

سلااااام

عیدتون مبارک لبتون خندون دلتون خوش :*

ان‌شاءالله حضرت صاحب الامر علیه‌السلام بهترین عیدیها را نصیب و روزیتون بفرمایند :)

 

 

 

 

 

وقتی زیبا توانست از زیر ذره‌بین نگاه مامان خارج شود به اتاقش رفت و با دستپاچگی با هومن تماس گرفت. اما ظاهراً آنتن نداشت و در دسترس نبود. چند بار دیگر هم تلاش کرد و با حرص لب به دندان گزید. بالاخره پیامهایش را باز کرد و نوشت: واقعاً خواستگاری کردی؟ باورم نمیشه! هنوز هم فکر می‌کنم یه کاسه زیر نیم کاسه‌ات هست.

هومن راهروهای دراز قطار را بارها رفت و برگشت. بی‌قرار بود. گوشیش آنتن نداشت تا نتیجه‌ی تماس پدرش را بپرسد.

همین که صدای پیام گوشیش را شنید با هیجان نگاه کرد. یک تماس از پدرش و پنج تماس از دست رفته از طرف زیبا. فروخورده خندید. پیامها را باز کرد و پیام زیبا را خواند. دلش گرفت. دکمه‌ی تماس را فشرد.

با صدای زنگ گوشی، زیبا لقمه‌اش را با عجله فرو داد و به طرف اتاقش دوید. بابا نگاهی به مامان کرد و آرام گفت: اینا همه حرفاشونو باهم زدن. جلوشونو بگیری شر میشه.

مامان نگاه متأسفی به غذای نیمه خورده‌ی زیبا انداخت و گفت: بچم اینقدر ساده است که تا که رفیقشو پیدا کرد بدو امد بهمون گفت. غلط نکنم این همه سال هم منتظر همین بوده.

بابا دست روی دست مامان گذاشت و با لبخند گفت: من و تو هم کم غصه نخوردیم تا بهم رسیدیم.

مامان هم با عشق نگاهش کرد و آرام زمزمه کرد: خدا رو شکر رسیدیم.

***

زیبا با عجله گفت: الو هومن؟

هومن به دیوار راهرو تکیه داد و از پنجره بیابان تاریک را تماشا کرد. لحظه‌ای صدای زیبا را گوش داد و بعد آرام گفت: سلام.

زیبا چشمهایش را بست و عصبی فکر کرد: چرا باید به همین چند ساعت دلم براش تنگ شده باشه؟ تازه از دستش عصبانیم!

+: سلام. چکار کردی؟

_: فکر کردی شوخی می‌کنم؟

+: مگه تو حرف جدی هم داری؟

_: این دفعه خیلی جدی‌ام. از در بیرونم کنی از دیوار میام.

+: کسی نمی‌خواد بیرونت کنه ولی واقعاً نمی‌فهمم منظورت چیه.

_: کجاش واضح نیست؟ بگو توضیح بدم.

زیبا گوشه‌ی تخت کز کرد و آرام گفت: نمی‌دونم.

_: قرار خواستگاری هم گذاشتن؟

+: نه. بابا گفت با ما صحبت می‌کنه بعد جواب میده.

_: خب جوابتون؟

+: نمی‌دونم. مامان میگه باشه ولی هنوز به دلش نیست.

_: من همین باشه‌ی نصفه و نیمه رو، روی چشمام میذارم. توقع ندارم مامانت به این راحتی شرارتهای کودکی منو ببخشه. وای وای... آبرنگ عیدی گرفته بودم یادته؟ لباس زرد عیدتو نقاشی کردم! وای یادم میاد مامانت می‌خواست منو بکشه! از چشمهاش آتیش می‌بارید!

زیبا خندید و گفت: چقدر هم افتخار می‌کردیم! تمام طول راهرو رو دویدیم که لباس گلدار شده رو به مامان نشون بدیم! حتی پشت لباس هم نقاشی کرده بودی!

_: یه درخت خوشگل پشت بلوزت کشیده بودم.

و بلند خندید.

+: یه بار هم موهای عروسکمو چیدی. خداییش اون بار خودم هم خیلی ناراحت شدم. مامان هم هی حرص می‌خورد می‌گفت حقته! هرچی بهت میگم با این پسره بازی نکن تو باز میری پیشش.

_: پشت در بودم. صدای مامانت میومد. تو هم که اینقدر بی‌کینه بودی که ده دقه بعدش تو پارکینگ داشتیم می‌دویدیم.

+: یه بار هم داشتی تو حیاط تابم میدادی، پرت شدم تو استخر. هیچیم نشد. ولی مامان از بس نگران شد، التماس میکرد دیگه باهات بازی نکنم.

_: اون بار نه تنها خودم از ترس مردم و بعد تنبیه مامانت رو به جون خریدم، آخرش هم یه کتک مفصل از بابام خوردم.

+: تقصیر تو نبود. من هی می‌گفتم تندتر.

_: تو بچه بودی. من که دیگه خیر سرم باید عقلم می‌رسید!

زیبا خندید و گفت: خیلی خب حرص نخور. من حالم خوبه.

_: لبت زخم شد.

+: ها... ولی شدید نبود. بخیه هم نخورد.

_: زیبا... به مامانت میگی من معذرت میخوام؟ تا بعد بیام حضوری خودم بهش بگم.

زیبا برخاست و تا کنار پنجره‌ی اتاق رفت. با لبخند گفت: باشه. بهش میگم.

_: صدات قطع و وصل میشه. فکر کنم دوباره داریم از محدوده‌ی آنتن خارج میشیم. بعداً بهت زنگ می‌زنم.

+: باشه. خداحافظ.

_: خداحافظ.

زیبا گوشی را گذاشت و به ماه کامل آسمان چشم دوخت. از ته دل برای خوشبختی و آرامش دعا کرد.

***

این که قرار بود خواستگار بیاید عجیب نبود. اما این همه تب و تاب برای زیبا سابقه نداشت. از صبح زینت و دوقلوهایش، همینطور شیدا عروسشان آنجا بودند. مامان کارگر هم خبر کرده بود که خانه را بشورند و بسابند.

شیدا با آن شکم گرد و قلنبه روی کیک را خامه میمالید و تزئین می‌کرد. مامان پشت سر کارگر راه می‌رفت و مدام تأکید می‌کرد که تمیزتر کار کند. زینت هم عملاً گرفتار بچه‌هایش بود و کار خاصی نمی‌کرد.

زیبا آرایشگاه رفته و سر تا پا اصلاح کرده و آرایش ملایم و موهایش را هم آراسته بود. سابقه نداشت برای خواستگاری این همه به خود زحمت بدهد. همیشه از روبرو شدن با خواستگارها گریزان بود و از شدت اضطراب به ساده‌ترین لباس و آرایش بسنده می‌کرد.

این چند روز اما برای لباسش شهر را زیر پا گذاشته بود. لباسی که نه خیلی مجلسی و نه آنقدر ساده باشد. شیک و پوشیده باشد و جلوه‌ی خوبی داشته باشد.

مامان اصرار داشت که چادر سفید گلداری سرش کند. به شرط این که چای نیاورد و پذیرایی نکند راضی شد.

چادر سفیدش تک شاخه‌های رز صورتی داشت. بعد از کلی گشتن پیراهن آستین بلند سفیدی پیدا کرد که با گلهای بنفشه‌ی آبی و بنفش پوشیده شده بود. دلش نمی‌خواست هر دو گلدار باشند ولی هرچه گشت لباس بهتری نیافت. به ناچار همان را خرید و با شال آبی روشن و چادر سفیدش پوشید.

با اضطراب توی اتاقش آماده شد. زینت آمد و گفت: الان میان. من نمی‌فهمم تو چرا موهاتو درست کردی! مثل اینا که میرن خواستگاری، احتیاطی با خودشون پیژامه میبرن.

زیبا عصبی خندید.

زینت پرسید: راستی اینا کجا اقامت می‌کنن؟

+: گفت میریم هتل.

=: شیطون خیلی وقته باهاش دوستی. بهت نمیومد ها!

+: چی داری میگی؟ دوستی ما رو که همه می‌دونستن.

=: نه منظورم این چند وقته که دوباره پیداش کردی.

+: مامان بابا می‌دونستن.

نگاهی به ساعت پشت دستش انداخت و لبش را گاز گرفت.

=: اینقدر لبتو گاز نگیر. تمام رژت رفت.

رو به آینه ایستاد و با نگرانی پرسید: دوباره بزنم؟ آرایشم خوبه؟ تو چشم نیست؟

=: نه بابا خوبه. اینقدر نگران نباش. اگر می‌خوای باز هم رژ بزن. هیچیش نمونده.

زیبا رژ را روی لبش کشید.

=: زحمت کشیدی! این که رنگ لبته! هیچ فرقی نکرد.

زیبا با اضطراب گفت: همین خوبه.

با صدای زنگ در از جا پرید. طبق قرار قبلی هر دو بیرون رفتند. پشت سر بقیه به انتظار مهمانها ماند. هومن با پدر و مادرش وارد شد. یک سبد گل سرخ زیبا به دست داشت و با دیدن زیبا چشمهایش درخشید.

زیبا عقبتر ایستاد. این برق چشمها کمی خیالش را راحت کرد. هومن اگر بی‌میل چشمهایش او را لو می‌دادند.

هنوز حواسش پی هومن بود که مادر او در آغوشش گرفت و از ته دلش گفت: وای که چقدر دلم برات تنگ شده بود دختر خوشگلم!

زیبا هم دست دور گردن او حلقه کرد و دلش آرام آرام شد. چه خوب بود که مادر هومن او را عروس نخوانده بود. مثل همان بچگیهایش گفته بود دختر خوشگلم.

زیبا احساس می‌کرد دوباره به کودکی برگشته است. به آن روزهای شاد و دویدن در راهروهای دوست داشتنی هتل.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۴۲
Shazze Negarin

سلام 

نیمه شبتون پر از رویاهای رنگین :)

 

 

 

هومن با ناباوری به پیام او چشم دوخت. واقعاً شماره‌ی پدرش را فرستاده بود؟

یک دختربچه آستینش را کشید و پرسید: آقا داری گریه می‌کنی؟ گم شدی؟

هومن سر برداشت. دست زیر چشمش کشید. اینقدر پریشان بود که نفهمیده بود که اشکهایش جاری شده است. لب به دندان گزید تا بیشتر اشک نریزد. از پنجره‌ی راهروی قطار به بیرون چشم دوخت. مادر دختربچه دست او را کشید و برد.

با قدمهای مقطع به کوپه برگشت. همان وقت مامور قطار هم رسید. بلیت را چک و سفر خوشی را برایش آرزو کرد. هومن فکر کرد از این خوشتر نمیشد! گوشیش را روشن کرد و دوباره با ناباوری به شماره‌ی پدر زیبا چشم دوخت.

بار دیگر از کوپه بیرون آمد و کنار در خروجی واگن به پنجره تکیه داد که راه عبور را نگیرد. گوشی را برداشت و چند پیام پی در پی برای زیبا فرستاد.

***

=: آقای هومن جهانبخش تلفن... آقای هومن جهانبخش تلفن...

+: وای هومن دارن تو رو صدا می‌کنن! تلفن باهات کار داره. یعنی کی می‌تونه باشه؟

دوان دوان تا رسپشن رفتند.

هومن نفس زنان گفت: من هومن جهانبخش هستم.

=: باجه‌ی شماره‌ی یک.

با عجله رسپشن را دور زدند و هومن گوشی را برداشت. داییش بود. همان دایی سیامک که فقط دو سال و نیم از او بزرگتر بود. هیجان زیبا فروکش کرد. کنار هومن ایستاد. انگشتش را دور دایره‌های چوبی باجه‌ی تلفن می‌کشید. یک دور تمام میشد و به دایره‌ی بعدی می‌رفت. دوباره بعدی...

هومن به مسخره‌بازی افتاده بود و حرف زدن را تمام نمی‌کرد. زیبا با بی‌حوصلگی به آبدارخانه رفت و از آقای پیمانی یک لیوان آب خواست. لیوان آب و یخ تگری را گرفت و زیر لب تشکر کرد. جرعه‌ای نوشید و بیرون آمد. هومن به طرف او دوید. یک دفعه ترمز گرفت و روی سنگهای مرمر سر خورد تا کنار او رسید. همزمان صدای ترمز ماشین در می‌آورد و قیافه می‌گرفت. لیوان آب را از دست او قاپید و لاجرعه سر کشید. بعد هم با یک حرکت نمایشی آن را توی دست پیمانی که هنوز آنجا ایستاده بود گذاشت. چرخید و به طرف راه‌پله دوید تا به زیرزمین برود. زیبا هم پاکشان به دنبالش رفت و گفت: نرو الان کارتون شروع میشه.

_: تو برو کارتون ببین. من حوصله ندارم.

زیبا لب برچید. مردد جلوی راه‌پله ایستاد. دلش می‌خواست تلویزیون ببیند اما اعتماد بنفس رها کردن هومن را هم نداشت. بالاخره با کلی تردید راهش را کج کرد و تا جلوی تلویزیون رفت. روی مبلهای قدیمی کنار بقیه نشست و مشغول تماشای مجری شد که داشت بچه‌ها را نصیحت می‌کرد که جلوی تلویزیون ننشینند. بعد هم فیلم کارتون علی کوچولو شروع شد.

زیبا سرش را تکان میداد و یواش یواش همراه خواننده می‌خواند: خونشون در داره... در خونشون کلون داره... حیاط داره... حیاطش باغچه داره...

هومن سرش را بیخ گوش زیبا آورد و با صدایی کلفت شده خواند: باغچه‌ای قشنگ و گل گلی... کنار حوضش بلبلی... لای لای لای...

زیبا سرش را عقب کشید و با اخم گفت: داد نزن.

هومن خودش را روی مبل کنار او رها کرد و گفت: حوصلم سر رفته.

+: چکار کنم؟

_: نمی‌دونم. یه کار جالبی بکنیم.

+: بعد از کارتون.

_: اینا چی هستن؟ همش تکراریه.

+: اشکال نداره.

****

زیبا لباس راحتی پوشید و لباسهای بیرونش را روی جالباسی پشت در اتاق آویزان کرد. هومن هیچ جوابی به او که شماره‌ی پدرش را فرستاده بود نداده بود. انتظار نداشت هیجان‌زده بشود ولی یک تشکر خشک و خالی که می‌توانست بکند!

صدای پیام گوشی را شنید. با دیدن اسم هومن لبخند زد. یک عالمه شکلک خنده و گریه و قلب و بوسه برایش فرستاده بود.

زیبا خندید و گوشی را بدون جواب رها کرد. با خودش گفت: خدا از دلت خبر داره. واقعاً می‌خوای چکار کنی؟

طرف بدبین ذهنش هنوز نتوانسته بود باور کند که هومن دست از مسخره‌بازی بردارد و واقعاً خواستگاری کند. ولی همین که از اتاق بیرون رفت با صحنه‌ی عجیبی روبرو شد. بابا داشت با تلفن حرف میزد و بنظر می‌رسید که مخاطبش پدر هومن باشد.

با چشمهای گرد شده اول به بابا نگاه کرد و بعد به مامان که مثل عقاب بابا را می‌پایید. بابا بعد از تعارفات معمول و قول این که با خانواده صحبت می‌کند و خبر می‌دهد گوشی را گذاشت. با خنده خطاب به آن دو گفت: چرا اینجوری نگاه می‌کنین؟ بابا آدم خوف می‌کنه نمی‌تونه جواب مردم رو بده!

مامان شوکه پرسید: گفتی بیان؟

بابا گفت: خودت که اینجا بودی. گفتم با شما صحبت می‌کنم و بعد خبر میدم. تو چرا هول کردی؟

=: من دختر به راه دور نمیدم.

=: راه دور چیه خانم؟ تهرون تو مملکت خودمونه.

=: هزار کیلومتر فاصله!

=: نظر خودت چیه باباجون؟

زیبا ناباورانه به پدر و مادرش نگاه کرد. حس عجیبی داشت. انگار خارج از قالب بدنش از بالا داشت این نمایش را نگاه می‌کرد. منتظر ماند ببیند بدنش چه عکس‌العملی نشان می‌دهد. بعد از چند لحظه تردید، آرام گفت: بنظرم بذارین بیان. شاید بتونه کارش رو منتقل کنه. شاید راه دیگه‌ای باشه...

صدایش به گوش خودش غریبه مینمود. این او بود که برای اولین بار میل به آمدن خواستگار داشت؟

بابا هم این نکته را دریافت و با لبخند رو به همسرش گفت: خانم... دخترت که نمی‌تونه به دوست قدیمیش بگه نه...

مامان با نگرانی گفت: از اون زمان سالها گذشته. اینا دیگه اون بچه‌ها نیستن. زندگی جدی هم بازی دور هتل نیست.

 =: زیبا دیگه سی سالشه. فکر می‌کنم اینا رو بدونه.

مامان آهی کشید و دوباره گفت: راه دور...

=: شما با پسر دخترخاله‌ات که راه دور زندگی می‌کنه مشکلی نداشتی. تازه اونا تبریز بودن. خیلی دورتره.

=: بدون مشکل هم نبودم ولی اقلاً اون دخترخاله‌ام بود.

=: اینا هم خانواده‌ی محترمین. بذار بیان. ندیده از دور تصمیم نگیریم.

مامان آهی کشید و بالاخره موافقت کرد.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۰۰ ، ۰۰:۰۴
Shazze Negarin

سلام سلاااام

نوروزتان پیروز

هرروزتان نوروز

ان‌شاءالله سالی پر از شادی و سلامت و نعمت و برکت پیش رو داشته باشین heart

 

 

 

 

 

زیبا برخاست و گفت: میرم زیتون پرورده بگیرم.

هومن هم بلند شد و گفت: نه بشین من میرم.

+: بشین تو مهمونی.

و به سرعت به طرف یخچال رستوران رفت. هومن سری تکان داد و زیر گفت: غد لجباز...

زیبا زیتون را گرفت و با عجله پول غذا را حساب کرد تا دوباره مجبور نشود که با هومن بحث کند. بعد خیلی متین و ملیح به طرف میز برگشت و سر جایش نشست.

_: زرنگ جان فکر نکن که پول ناهار رو حساب کردی، من از پول بلیت و صبحانه می‌گذرم. تا قرون آخر رو باهات حساب می‌کنم.

+: حساب چی؟ رفتم زیتون گرفتم. می‌خوری؟

هومن لب برچید و ادای او را در آورد. زیبا خندید و کمی زیتون پرورده برداشت. حالش خوب بود و اشتهایش باز شده بود. حتی کمی خودداری هم نمی‌توانست بکند. یاد چند ماه پیش افتاد که به اصرار مامان با یکی از خواستگارهایش به رستوران رفته بود.

آن روز بدون آن که خودش بداند هر لحظه خواستگار بیچاره را با هومنی که در خاطره‌هایش داشت مقایسه کرده بود. هومن لاغر و رنگ پریده و قد بلند بود. ورزیده نبود اما شانه‌های پهنی داشت. اما آن خواستگار سبزه‌رو تپل مهربان و احساساتی بود. از همان اول شروع به قربان صدقه رفتن و عشقم عزیزم گفتن کرده بود.

زیبا از این که یک غریبه بدون هیچ شناختی به ناگاه مثل یک عاشق کهنه‌کار از راه رسیده، اصلاً خوشش نیامد. اینقدر معذب بود که غذایش را هم نخورد و در آخر گفت که نمی‌تواند درخواست او را بپذیرد.

برعکس هومن که بعد از این همه سال رفاقت تا به حال هیچ حرف عاشقانه‌ای از او نشنیده بود. هرچند که با تمام توانش دوست داشتنش را اثبات کرده بود.

ناهارشان که تمام شد باهم بیرون آمدند. هومن به طرف او چرخید و با لبخند گفت: خوش گذشت. ممنون. من دیگه باید برم.

زیبا با تعجب و ناراحتی پرسید: به این زودی؟!

_: می‌دونم اصلاً طاقت دوری منو نداری ولی مجبورم عسلم.

+: اوووق! هومن!

_: یعنی مرده‌ی این همه لوندی و ناز و غمزه‌تم. یه کم ژست بگیر اقلاً... مردم فکر نکنن خواهر برادریم!

+: خدا به دور! من یه برادر مثل تو داشته باشم؟! قربون هادی جونم برم که داره بابا میشه.

_: یعنی اگر منم داشتم بابا میشدم قربونم می‌رفتی؟

زیبا چشمهایش را در حدقه چرخاند و با حرص پرسید: آژانس بگیرم برات یا با خطی میری؟

_: راضی به زحمت شما نیستم. خودم یه کاریش می‌کنم.

+: می‌ترسم کاریش نکنی همین جا بمونی. بیا. اون طرف خیابون یه آژانس هست.

_: خودم می‌تونم برم اون ور خیابون. تو کجا میای؟

زیبا سرش را بالا گرفت. لبخندی قشنگ به روی او پاشید و گفت: باشه. برو بسلامت.

هومن هم با لبخند نگاهش کرد. پای رفتن نداشت. با احتیاط زمزمه کرد: شماره باباتو میدی؟

زیبا چشم بست و با کمی ناز گفت: فعلاً برو. حالا شاید دادم.

هومن می‌خواست برای آن مژه‌های فرو افتاده جان بدهد. آب دهانش را به سختی قورت داد. جعبه‌ی کوچکش را دوباره از جیب کتش در آورد و آرام پرسید: میشه اینو گرو بذارم؟

زیبا ابرویی بالا انداخت و گفت: باید فکر کنم.

_: تو ناز کن منم می‌خرم ولی الان وقت ندارم. فعلاً پیشت باشه.

لبه‌ی جیب گلدوزی شده‌ی روی مانتوی او را گرفت و جعبه را توی آن انداخت. بعد هم به سرعت چرخید و به طرف دیگر خیابان رفت. از آن طرف خیابان دستی تکان داد و گفت: خداحافظ.

زیبا با ناباوری رفتنش را نگاه کرد و آرام گفت: خداحافظ.

کمی بعد هومن با راننده‌ی آژانس سوار یک پراید نقره‌ای شد و رفت. زیبا تلوتلوخوران دو سه قدم عقب رفت تا به دیوار آجری قدیمی پشت سرش خورد. از همین حالا دلتنگش شده بود. گوشیش را در آورد و عصبانی و بدون فکر نوشت: نارفیق تو که به قصد دیدن امدی چرا اینقدر کم موندی؟

همین که ارسال شد پشیمان شد اما دیگر دیر شده بود.

_: تو شماره‌ی باباتو بده... من میام منزل می‌کنم.

+: ززرشک! خیلییی.... هستی!

_: قشنگ؟

+: نه!

_: مهربون؟

+: نه!

_: دوست داشتنی؟

+: نه! پررو و لجباز و بدجنس. خوبه؟

_: نه فکر نمی‌کنم خوب باشه ولی مهم نیست.

زیبا گوشی را توی جیبش رها کرد که به جعبه خورد. با کنجکاوی جعبه را در آورد. فکر می‌کرد انگشتر باشد ولی یک جفت گوشواره طرح شکوفه بود. آهی کشید. چشم بست و به گذشته پرتاب شد.

****

+: گوشواره‌هامو ببین. تازه خریدم.

_: مبارکت باشه.

+: یه دونش بود شکل گل. خیلی کوچولو بود. فقط یه ذره از این بزرگتر. ولی مامان گفت طلاش سنگینه گرون میشه. خیلی دلم می‌خواست داشتمش.

_: بیا بریم یه بدلی فروشی تو کوچه پشتی هست. اگه بدلشو پیدا کنیم ارزون میشه.

از نرده سر خوردند و خودشان را به زیرزمین رساندند. از رامپ انتهای پارکینگ بالا رفته و کمی بعد توی کوچه بودند. هومن دست زیبای هفت ساله را محکم گرفته بود که گم نشود. بدلی فروشی بسته بود. نیم ساعتی گشتند تا یکی دیگر پیدا کردند. تمام گوشواره‌هایش را زیر و رو کردند تا یک شکوفه‌ی زیبا پیدا کردند. مجبور شدند آخرین بقایای همه‌ی پولهای عیدشان را روی هم بگذارند تا آن را بخرند.

وقتی بیرون آمدند خوشحال و ذوق زده بودند. زیبا جعبه‌ی کوچک مقوایی گلدار را توی دستهای کوچکش گرفته و مرتب باز و بسته می‌کرد. صد بار با شوق و ذوق از هومن تشکر کرد.

هومن اما با حالتی عصبی مچ دست او را گرفته بود و دور خودش می‌چرخید. گم شده بودند! هوا هم داشت تاریک میشد. سرد هم بود.

+: دستمو ول کن! درد می‌کنه. اینقدر فشار نده.

_: حرف نزن. گم شدیم. بذار ببینم کجاییم.

+: بذار از اون آقاهه بپرسم.

_: بیا بریم.

از چندین نفر پرسیدند تا بالاخره بعد از غروب به ورودی هتل رسیدند. دربان با تعجب پرسید: شما دو تا وروجک تنهایی کجا رفته بودین؟

زیبا عطسه‌ای کرد و با خوشی گفت: رفتیم گوشواره خریدیم.

و دوباره عطسه کرد. لباسش نازک بود و سرما خورده بود. بقیه‌ی سفر را تب داشت و بیشتر مجبور بود توی اتاقشان بماند. مامان برایش از سوپهای هتل می‌گرفت. ولی زیبا سوپ دوست نداشت. هومن از هر فرصتی استفاده می‌کرد و هر لحظه که مادر زیبا اجازه میداد به دیدنش می‎آمد. روز آخر او هم تب کرد. هر دو مریض ولی خوش و خندان از هم خداحافظی کردند. به هیچکس نگفتند که توی کوچه گم شده بودند. گوشواره‌ها هم توی جعبه مدادرنگی زیبا پنهان شد تا بعداً به مامان بگوید که مادر هومن برایش خریده است.

 ***

زیبا نفس عمیقی کشید و تکیه‌اش را از دیوار گرفت. تا خانه پیاده رفت. همین که در حیاط پشت سرش بسته شد، دوباره جعبه را از جیبش در آورد و به هدیه‌ی دلپذیر هومن چشم دوخت. گوشواره‌ها شبیه همان قدیمیها بودند. البته اصل بودند و خیلی درخشانتر! هنوز قدیمیها را داشت. هرچند رنگ و رویشان رفته و سیاه شده بودند. ولی دوستشان داشت و دلش نمی‌خواست آنها را دور بیندازد.

چند لحظه به برق چشمگیر گوشواره‌ها نگاه کرد. گوشیش را برداشت و شماره‌ی هومن را گرفت.

_: سلام! گفتن که فایده نداره. ویدیوکال بگیر خیالت راحت شه که سوار شدم.

+: سلام...

زیبا خندید. هم زمان بغض کرد. بالاخره به زحمت گفت: هومن گوشواره‌ بود...

_: چیه؟ نکنه توقع داشتی ب بسم‌الله انگشتر بذارم تو دامنت؟ نه خانوم ما از اوناش نیستیم. برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه.

زیبا سر تکان داد. لب به دندان گزید. بغضش را فرو داد و گفت: شکل قدیمیامه. هنوز دارمشون. ولی اینا اصله. خیلی خوشگلترن.

_: اصل اصلم که نیست. نگیناش اتمیه. ولی دیگه توان ما همین‌قدر بود. حالا تو پول کارت و خرج سفر منو حساب کن، دفعه دیگه برلیان می‌خرم.

زیبا خندید و لب باغچه نشست. از زیر شال به موهایش چنگ زد و گفت: خیلی دوسشون دارم. خیلی! واااایییی... من هنوز آرزوی گوشواره شکوفه داشتم. هیچی ندیده بودم اینجوری به دلم بشینه.

هومن از پنجره‌ی راهروی قطار به بیرون چشم دوخت و لبخند زد. آرام گفت: بی‌حساب شدیم. هرچند که لج کردی و نذاشتی وقتی بازش می‌کنی قیافتو ببینم ولی بخشیدمت. بغض نکن دیگه. راه به راه زر زر می‌کنه برای من! حیف این چشما نیست؟

زیبا خندید و حرفی نزد.

_: زیبا هنوز اونجایی؟

+: متشکرم.

_: خواهش می‌کنم. کاری نداری؟ مامور قطار داره برای چک کردن بلیت میاد.

+: برو بسلامت.

_: خداحافظ.

+: خداحافظ.

زیبا قطع کرد و گوشی را توی مشتش فشرد. چند لحظه صبر کرد و بعد شماره‌‌ی پدرش را برای او فرستاد.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۰۰ ، ۱۴:۰۵
Shazze Negarin