ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

۷ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

سلام خوشگلا

عصرتون بخیر :)

 

 

 

همین که مهتاب و مهرآفرین به اتاق طبقه‌ی بالا رسیدند مهتاب با عجله گفت: زود باش زود باش، چادرت رو در بیار آماده شیم بشینیم چند قسمت سریال رو باهم ببینیم. بس که این شهباز مهمون مهمون زد نشد زودتر بیاییم خونه.

+: خب شام خوردیم امدیم دیگه.

=: همه تشریفاتش به خاطر تو بود. سالاد میخوام... سرویس مهمونی رو بیار... ادا اصولا برای مهمووون بود.

_: بنده خدا... بی دعوت به زور منو بردین معذب شد.

مهتاب غش‌غش خندید و گفت: باشه. به من بگو خر. زود باش زود باش. میخوایم فیلم ببینیم.

بر خلاف مهتاب، مهرآفرین عجله‌ای نداشت. با آرامش چادر و شالش را تا زد. پیژامه‌ی صورتی خرسی که مهتاب برایش آورده بود را پوشید. به یاد روزی که شهباز او را با این پیژامه و بی‌حجاب دیده بود، دوباره خجالت‌زده شد.

امشب به جای مانتو یک تونیک یقه شومیزیه سفید با خط خطهای صورتی و بافتی شبیه گونی به تن داشت. دستی روی بلوزش کشید. وقتی توی آشپزخانه جلوی شهباز با این لباس داشت سس آماده می‌کرد خیلی شرمنده شده بود. هرچند حجابش مشکلی نداشت. بلوزش تنگ نبود و بلندی‌اش تا وسط ران پایش می‌رسید ولی حال خوبی نداشت.

مهتاب هم بدو بدو لباس عوض کرد. از پایین خوراکی آورد. دور و بر را مرتب کرد و بالاخره هر دو آماده شدند.

یک دفعه مهتاب گفت: وای چقدر این شلوار به خطهای صورتی بلوزت میاد! بشین چند تا عکس ازت بگیرم.

+: با پیژامه؟؟؟

=: خیلی نازه.

بعد هم مجبورش کرد چندین ژست مختلف بگیرد. مهرآفرین وقتی عکسها را دید ناباورانه گفت: چقدر عکسا خوب شدن!

=: سوژه خوب بود.

+: نه بابا عکاس خوب بود. دفعه اولم که نیست عکس می‌گیرم. اینا به نسبت عکس بدون آرایش خسته‌ی ساعت ده شب خیلی خوب شدن.

=: بشین آرایشت کنم.

+: نصف شبی؟ ولش کن. حوصله ندارم بعدش پاکش کنم.

=: یه آرایش لایت که این حرفا رو نداره. بشین.

هر دو مثل هم آرایش کردند. خط چشم و ریمل و فر مژه و رژ گونه‌ و لب... کلی خندیدند و شوخی کردند و سلفیهای دونفره گرفتند.

ساعت حدود یازده بود که مهتاب لپتاپ را راه انداخت که فیلم ببیند. اما مشکلی پیش آمده بود و مرتب ارور میداد.

=: ای بابا.... این چرا اینجوری شده؟

گوشی‌اش را برداشت و شماره گرفت.

+: این وقت شب به کدوم بیچاره زنگ میزنی؟

=: همون بیچاره‌ای که دلش واسه مهمون ضعف رفته.

مهرآفرین به تندی گفت: چرنده.

مهتاب شانه‌ای بالا انداخت. گوشی را روی بلندگو گذاشت.

_: الو مهتاب خوبی؟ طوری شده؟

=: ای بابا چرا جوش میزنی؟ همه جا امن و امان. لپتاپم خراب شده.

_: خدا خفت نکنه بچه. تو کوچه بودم امدم تو. بیام بالا؟

=: تو کوچه ما بودی؟ برای چی؟

_: من پایین پله‌هام.

=: خب بیا بالا. چرا ناز می‌کنی؟

مهرآفرین دو دستی توی سرش کوبید. شالش را از کنار اتاق چنگ زد و به سرش انداخت. هنوز مرتش نکرده بود که مهتاب در اتاقش را باز کرد. مهرآفرین جیغ کوتاهی کشید.

=: اوا! اصلاً حواسم به تو نبوووود. خوبی حالا؟

شهباز با کمی نگرانی پرسید: زمین خورد؟

=: نه بابا. هیچی نیست. داشت شالشو می‌پیچید. خوبه الان بیا تو.

کجایش خوب بود؟؟؟ با پیژامه‌ی صورتی و آن همه آرایش آن وسط ایستاده بود. خدا می‌دانست که شهباز چه فکرهای زشتی درباره‌ی او می‌کرد.

نگاه پریشانش به طرف آینه چرخید. تا همین چند دقیقه پیش عاشق این آرایش شده بود ولی الان بدجوری روی صورتش سنگینی می‌کرد. چند قدم عقب رفت و با یک دنیا خجالت سلام کرد.

شهباز که او را معذب دید چشم از او گرفت. جواب سلامش را داد و بعد رو به مهتاب پرسید: مشکل چیه؟

=: نمی‌دونم.

شهباز پای تخت روی زمین نشست و مشغول امتحان لپتاپ شد. مهرآفرین توی قاب پنجره با بیشترین فاصله از او نشست. اگر می‌توانست پرده را هم روی خودش می‌کشید که کلاً دیده نشود. چشمش که به ناخنهای لاک زده‌ی پایش افتاد، پاهایش را توی شکمش کشید و آنها را پشت پرده پنهان کرد.

مهتاب لب تخت بالای سر شهباز نشست و گفت: هی ارور میده. نگفتی اینجا چکار می‌کردی؟

شهباز با لحن سرد و جدی گفت: رفته بودم پیاده‌روی. داشتم برمی‌گشتم خونه. زنگ زدی فکر کردم باباجون دور از جونش طوری شده. پریدم تو.

دلش می‌خواست به مهرآفرین بگوید راحت باشد. آنقدر معذب ننشیند. دلش می‌خواست برای حضور بی‌موقعش از او عذرخواهی کند. ته دلش از دست مهتاب هم عصبانی بود. نباید این ساعت به خاطر لپتاپ زنگ میزد.

مهتاب گوشی قدیمی او را از کنارش برداشت و پرسید: تو نمی‌خوای یه گوشی نو بخری؟

شهباز بدون این که چشم از لپتاپ بگیرد، با همان لحن سردش گفت: تو بخر. برای تولدم.

=: زززرشک! دیگه چی میخوای گلم؟ چرا ماشین نخرم؟

_: ماشین بخر.

=: اعصاب هم نداریا! چی شده؟

شهباز از بین دندانهای کلیدشده زیر لب غرید: نمیگی مهمونت معذبه، نصف شب میگی بیا بالا؟

مهتاب به مهرآفرین نگاه کرد و از خنده ترکید. مهرآفرین هم با وجود این که از خجالت کبود شده بود خنده‌اش گرفت.

شهباز نگاهی به آن دو انداخت و پرسید: حرف خنده‌داری زدم؟

=: می‌خواستی نیای خب! ولی بی‌شوخی شهباز برای تولدت چی بخرم؟ خل شدم بس که فکر کردم.

_: خل بودی. یه روپوش نو بخر.

=: امروز چندمه؟

_: چهارده؟ پونزده؟

=: اوووه هنوز تا بیست‌و‌یک خیلی مونده. راستی مهرا تولد تو کی هست؟

این چه سوالی بود؟ چرا جلوی شهباز پرسید؟ با صدایی که به زحمت بالا می‌آمد گفت: بیستم.

=: بیستم چی؟

+: مهر.

=: هاااان! برای همین اسمت مهرآفرینه؟

شهباز گفت: چه ربطی داره؟ منم متولد مهرم. اسمم مهرآفرین نیست.

لحن جدی‌اش اینقدر خنده‌دار بود که هر دو دختر ترکیدند.

=: غصه نخور عزیز دلم. از فردا صدات می‌کنیم مهرا.

_: چهارصد و پنجاه کلمه حرف می‌زنی اسم به این قشنگی رو کامل ادا نمی‌کنی.

مهتاب سوتی کشید و گفت: شهبازجان راحت باش. میخوای من برم بیرون؟

شهباز لپتاپ را روی پای او کوبید و غرید: خفه شو.

بعد هم از جا برخاست. از مهرآفرین عذرخواهی و خداحافظی کرد و بیرون رفت.

مهتاب خندید و گفت: یه خرده بداخلاقه. طوریش نیست. لپتاپ درست شد. چی ببینیم حالا؟

مهرآفرین به حیاط چشم دوخت و شهباز را دید که به همان سرعتی که آمده بود از در بیرون رفت. آرام از پشت پنجره بلند شد. سردش شده بود. به طرف مهتاب رفت و گفت: همون اولی رو ببینیم تموم بشه.

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۰۰ ، ۱۶:۴۰
Shazze Negarin

سلام سلام 

روزتون پر از لحظه‌های نابِ دوستی

 

 

 

تا به خود بیاید به خانه‌ی پدری شهباز رسیدند. با آسانسور بالا رفتند و در آپارتمان به رویشان باز شد. خانواده‌ی شهباز به استقبالشان آمدند. مهرآفرین با یک دنیا خجالت رو به پدر و مادر شهباز گفت: ببخشید منم امدم. استاد اصرار کردن. نمی‌خواستم مزاحمتون بشم. معذرت می‌خوام.

شاهرخ‌خان پدر شهباز از نظر ظاهری خیلی به پدرش شبیه بود ولی در رفتار بسیار شوخ طبع و اجتماعی بود و خشکی و جدیت پدرش را نداشت. با مهربانی به مهرآفرین خوشامد گفت و طوری تحویلش گرفت که کمتر خجالت بکشد.

همه حواسشان به مهرآفرین بود که شهباز سرش را نزدیک سمعک پدربزرگش برد و پرسید: شما اصرار کردین؟ می‌خواین منو امتحان کنین؟

باباجون اخمی کرد و در حالی که به طرف مبلی که معمولاً توی خانه‌ی پسرش روی آن می‌نشست، می‌رفت غرغرکنان گفت: چه امتحانی؟ می‌خواستم خونه زندگیتونو ببینه.

شهباز با تعجب پرسید: برای چی؟

باباجون دستی پشت گوشش کشید و پرسید: گوشای من مخملیه؟

شهباز با شگفتی و خنده گفت: دور از جونتون.

شاهرخ‌خان بلند گفت: خیلی خوش اومدین باباجون. خوشحالمون کردین.

زینت جون هم به مهرآفرین تعارف کرد که بنشیند. وقتی داشت از جلوی شهباز رد میشد با یک دنیا خجالت و رنگ به رنگ شدن زیر لب سلامی کرد که مطمئن نبود از پشت ماسک شنیده شود. ولی شهباز الان تمام توجهش به او بود. نه تنها شنید بلکه با خوشرویی جواب داد: سلام. خیلی خوش آمدین. شیرینی قبولی رو باید حتماً می‌خوردین.

مهرآفرین از این بیشتر نمی‌توانست تعجب کند. حیرتزده سر برداشت و دل به نگاه خندان شهباز سپرد. شهباز می‌خواست برای پاکی این نگاه جان بدهد. حضور جمع اجازه نمی‌داد که بیش از چند لحظه چشم به او  بدوزد. به یکی از مبلها اشاره کرد و گفت: بفرمایید.

بعد به سرعت از کنار او رد شد. دستی سر شانه‌ی مهتاب کشید و چشمکی به او زد که از نگاه مهرآفرین دور نماند. برای رابطه‌ی پر از شوخی و مهربانیشان ضعف می‌کرد. مهتاب با چشم و ابرو جواب برادرزاده‌اش را داد. بعد آمد و کنار مهرآفرین نشست.

مهرآفرین با کنجکاوی پرسید: چی میگین بهم؟

مهتاب با خنده گفت: هیچی. یه جور خوشامدگویی بود.

+: عین خواهر برادرین. هیچوقت دعواتون هم میشه؟

مهتاب با شیفتگی به شهباز نگاه کرد و گفت: کل کل خیلی ولی دعوا نه.

+: چه خوب.

با دو برادر شهباز هم آشنا شد. هر سه پسر پذیرایی می‌کردند. یکی بشقاب می‌گذاشت و یکی شیرینی می‌گرفت. شهباز با سینی چای جلویشان خم شد.

مهرآفرین آرام گفت: نه متشکرم.

مهتاب معترضانه پرسید: چرا؟

+: شبا چایی نمی‌خورم.

=: می‌ترسی تو رختخوابت بارون بیاد؟

مهرآفرین هم خنده‌اش گرفت و هم از خجالت با دو دست به صورتش کوبید. خوشبختانه صدای مهتاب آنقدر بلند نبود که به گوش همه برسد. اما شهباز خوب شنید و تا پیشانی‌اش از شدت خنده‌ای که جلوی آن را گرفته بود، قرمز شد.

به زحمت تشر زد: مهتاب مهمونه. یه کم رعایت کن.

مهتاب با لحن بدیهی گفت: مهمون توئه. تو رعایت بکن.

بالاخره شهباز نتوانست نخندد، بین خنده رو به مهرآفرین گفت: من معذرت می‌خوام. خیلی معذرت می‌خوام. می‌برم اینو از گیس آویزون می‌کنم.

=: برو کنار بذار باد بیاد. داداشت یه ساعت پشت سرت وایساده می‌خواد به من شیرینی بده تو نمی‌ذاری.

شهباز قدمی کنار کشید و زیر لب به برادرش گفت: اول مهمون.

بعد با لحنی تهدیدآمیز رو به مهتاب گفت: ما بعداً باهم صحبت می‌کنیم.

=: چی میخوای بگی داداچ؟ راحت باش. همین جا بگو. همه خودین.

سینی را روی میز گذاشت و کنار مهتاب نشست. با اشاره برایش خط و نشان کشید. مهتاب هم طوری دستش را توی هوا تکان داد انگار پشه‌ای را پس می‌زند.

مهرآفرین با کمی کنجکاوی از گوشه‌ی چشم به اطراف نگاه کرد. آقاشاهرخ و پدرش گرم صحبت بودند. زینت جون مشغول آمد و رفت بود و هنوز سر جایش مستقر نشده بود.

فضا سنگین بود و مهرآفرین با وجود استقبال گرم شهباز و پدر و مادرش، باز هم احساس مزاحمت می‌کرد. خودش را وصله‌ی ناجوری میدید.

مهتاب از شهباز پرسید: شام چی داری؟

_: مامان گفت مرغ بریون بگیرم.

نیم نگاهی به مهرآفرین انداخت و پرسید: خوبه؟

=: چرا به مهرا نگاه می‌کنی؟ نظر من مهم نیست؟ تو منو به مهمون فروختی؟ ها شهباز ها؟ عمه‌ی عزیزت، یادگار مادربزرگت...

شهباز با خنده‌ای پرتأسف سر تکان داد و رو به مهرآفرین گفت: دیگه تو هر خانواده‌ای یکی از اینا پیدا میشه. متأسفم که این یکی به تور تو خورده.

مهتاب به مهرآفرین گفت: بله. بالاخره یکی باید باعث افتخار باشه. تو هم خدا میدونه چه کار خیری در زندگی کردی که باعث شد، شهباز رو با یارو کچل خارجی اشتباه بگیری و در نتیجه با من آشنا بشی.

شهباز با تمسخر گفت: هرکسی چنین سعادتی نداره.

مهرآفرین سعی کرد بی‌صدا به کل‌کل کردن عمه و برادرزاده بخندد.

مهتاب سقلمه‌ای به پهلوی او زد و گفت: نفرمودید که مرغ بریون خوبه یا نه. نظر تو رو پرسید. نظر من که مهم نیست.

بالاخره صدای مهرآفرین هم در آمد و با خنده گفت: چه نظری مهتاب؟ دندون اسب پیشکشی رو که نمی‌شمارن.

_: بفرما. یه آدم عاقل پیدا شد. من میرم شام بگیرم. پاشو یه کم کاهو گوجه تو یخچال هست یه سالاد درست کن تا بیام. مامان من سالاد درست کردن براش از شام پختن هم سختتره.

=: خب خودت درست کن.

_: خب خودم دارم میرم شام بگیرم. بی‌زحمت سوئیچ هم بده. ماشین بابا تعمیرگاهه.

=: یعنی رو که نیست! سنگ پای قزوین! مثلاً امدم مهمونی ها!

_: پاشو مهمون هم ببر همرات جلوی بابااینا معذبه. یه کم راحت بشینه.

مهتاب ابرویی بالا انداخت و گفت: جانم؟! خیلی مهمون مهمون می‌زنی!

شهباز جا خورد. مشخص بود که زیاده‌روی کرده است. اگر مهتاب می‌فهمید تا عمر داشت دستش می‌انداخت. این مهم نبود. مهم این بود جلوی خود مهرآفرین این حرف را زده بود.

به زحمت خودش را جمع و جور کرد. خم شد کیف مهتاب را از کنارش برداشت و گفت: بعد صد سال یه مهمون امده تو خونه. کرونایی که هیچکس اینجا نمیاد.

در کیف را که باز کرد، مهتاب آن را از دست او قاپید و گفت: گوسفند!

بعد هم سوئیچ را به او داد و کیف را دوباره کنار صندلی‌اش انداخت.

مهرآفرین اما هزار رنگ عوض کرد. ضربان قلبش اینقدر بالا رفته بود که می‌ترسید مهتاب صدایش را بشنود. سعی کرد خودش را قانع کند که شهباز منظوری نداشته است اما بدجوری بهم ریخته بود.

شهباز خداحافظی سریعی با جمع کرد و از خانه بیرون زد. توی آسانسور دستی روی صورتش کشید و کلافه نالید: گند زدی. الان چی فکر می‌کنه؟ کل‌کل کردنت جلوی مهمون چی بود؟ آبروت رفت. اینجوری که تو مهتاب رو می‌کوبی هرکی ببینه خوف می‌کنه. برای خودتون جالبه، معلوم نیست که اونم خوشش بیاد. با دختر باید لطیف حرف زد. فکر کردی خیلی باحالی؟ همه که مثل مهتاب نیستن. الان فکر می‌کنه بلد نیستی مثل آدم حرف بزنی.

تا برود و شام بخرد و برگردد تمام مدت داشت با خودش دعوا می‌کرد.

مهتاب هم دست مهرآفرین را کشید و به آشپزخانه برد. شانه‌های زینت‌جون را هم گرفت و در حالی که او را از آشپزخانه بیرون میبرد گفت: زینت‌جون بی‌زحمت شما هم برین بشینین، من و مهرا می‌خوایم یه سالاد توپ درست کنیم.

آشپزخانه به قسمت هال خانه باز بود، پذیرایی هم سر هال بود ولی به آشپزخانه دید نداشت.

مهتاب مشغول زیر و رو کردن یخچال و فریزر و کابینت خوراکی‌ها شد و هرچه که به نظرش توی سالاد جالب می‌رسید، روی میز می‌گذاشت. مهرآفرین را هم وادار کرد که با وسواس دستهایش را صابون بزند و مشغول خرد کردن کاهو و گوجه بشود.

مهرآفرین پشت میز نشست. مشغول کار بود که چادرش دور کمرش افتاد. شال بزرگ آبی کمرنگش حجابش را حفظ می‌کرد. هنوز دلش می‌لرزید و حالش خوب نشده بود. خوشحال بود که به کاری مشغول است و جلب توجه نمی‌کند.

مهتاب دو سه سیب زمینی پخته توی یخچال پیدا کرد. یک قوطی کنسرو هویج و ذرت و نخودسبز هم از توی کابینت برداشت. توی فریزر هم یک لیوان کوچک عدس پخته بود. همه را قاطی کرد. تخم‌مرغ هم پخت و برای تزئین سالاد حلقه کرد. کاهوهایی که مهرآفرین خرد می‌کرد را دور یک دیس به زیبایی چید تا بعد مواد پخته و سس زده را وسطش بگذارد.

شهباز با شام جلوی اپن ایستاد. مهتاب پشت به او مشغول کار و تزئیناتش بود. مهرآفرین رو به او سر به زیر گوجه خرد می‌کرد. با سلام او سر برداشت. دلش چنان فرو ریخت که نتوانست جواب سلامش را بدهد. فقط چند لحظه به او نگاه کرد و بعد دوباره به کارش ادامه داد.

مهتاب سر برداشت و عکس العملش را دید. متعجب پرسید: خوبی تو؟

بعد به طرف شهباز چرخید و گفت: سلام. چرا اینجا وایسادی؟ ببر این بشقابا رو بچین. سالاد  که آماده شد شام رو میاریم.

کف سینی بلور مخصوص فر نان سنگک چید. مرغ بریان را با قیچی خرد کرد و روی نانها گذاشت. بعد آن را توی فر داغ گذاشت تا آب مرغ به خرد نانها برود و اگر ویروس کرونایی هم همراه آن هست کشته شود.

بعد دوباره به طرف مهرآفرین چرخید و گفت: چقدر یواش کار می‌کنی! زود باش.

مهرآفرین سعی کرد به دستهای لرزانش سرعت بدهد. نمی‌خواست که دستش برای مهتاب رو بشود.

شهباز به آشپزخانه برگشت و گفت: می‌خوام لیوان ببرم.

رو به کابینت در حالی که لیوانها را توی سینی می‌چید به مهرآفرین گفت: ببخشید این مهتاب به کارتون گرفته. من فقط گفتم تو آشپزخونه یا هال بشینین که راحتتر باشین.

مهتاب در حالی که سعی می‌کرد با نهایت سرعت توی آشپزخانه‌ی کوچک جابجا شود و سالاد رنگینش را آماده کند، گفت: باشه باشه تو خیلی گلی. برو بیرون سر راهی.

_: بذار نمک فلفل و سس هم ببرم میرم.

=: زود باش. بگیر این نمک فلفل.

_: اینا نه. اون مهمونیا رو از بالا بده.

=: اوا مامانم اینا‍! مهرآفرین غریبه نیست. همینا خوبه. برو بیرون.

و تقریباً به زور او را بیرون راند.

بعد رو به مهتاب پرسید: سس سالاد رو تو درست می‌کنی؟ از سس درست کردن خوشم نمیاد.

شهباز از پشت اپن پرسید: من بکنم؟

=: نخیر! تو پاتو این ور خط نمی‌ذاری. چرا نمیری پیش بقیه بشینی؟

_: می‌خوام پارچ آب یخ درست کنم، جرأت ندارم بیام تو.

=: بیا بابا. بیا درست کن. نوشابه هم خریدی. چشم زینت جون روشن.

شهباز با عذاب وجدان زمزمه کرد: مهمون داریم.

مهرآفرین دستهای لرزانش را شست. با پریشانی لیوانی از سبد ظرف شسته‌ها برداشت تا سس سالاد را آماده کند. آرام از مهتاب پرسید: با مایونز یا فقط سرکه آبلیمو؟

شهباز گفت: هرچی دوست دارین.

مهتاب گفت: هرچی عشقته گلم. تا شهباز رو داری غم نداری.

شهباز با اخم گفت: زشته مهتاب. دفعه اولشه امده اینجا. هرکاری خوشت نمیاد سپردی بهش. آخه... پوووه!

مهرآفرین با خجالت گفت: نه نه چیزی نیست. فقط فکر می‌کنم سالاد سیب‌زمینی با مایونز بهتر باشه.

_: مایونز تو یخچاله. ادویه‌ها هم اینجا. هرچی می‌خوای بردار.

خودش هم مشغول پرکردن پارچ آب و یخ و ظرف جدای یخ برای نوشابه شد.

مهتاب هم مشغول تزئین سالاد بود. مهرآفرین هم سس را آماده می‌کرد. چادرش روی صندلی مانده بود. با مانتوی کوتاهش جلوی شهباز معذب بود. اما فضا اینقدر کوچک و شلوغ بود که کاری نمی‌توانست بکند.

کمی بعد همگی به اتاق پذیرایی برگشتند. به خاطر کرونا دور میز ننشستند و همه همان روی مبلها با فاصله از هم شامشان را خوردند. مهرآفرین که اصلاً نفهمید شام چی خورد. فقط فکر می‌کرد سس سالاد خیلی بدمزه است. ولی همه خوردند و تعریف و تشکر کردند.

نفر اول شاهرخ خان بود که گفت: طعم این سالاد جدیده ها! مهتاب خیلی خوب شده.

=: سس سالاد کار مهرآفرین بود.

=: واقعاً؟ باعث زحمت. خیلی عالیه. خوشمزه است. شهباز شامت مال خودت. من فقط سالاد می‌خورم. سعی می‌کنم به نیت سور قبولی تو بخورم.

مهرآفرین با ناباوری لبخند زد و تشکر کرد.

زینت‌جون هم کلی تعریف و تشکر کرد. بقیه هم هرکدام حرفی زدند. مهرآفرین از این که در مرکز توجهات قرار گرفته بود داشت از خجالت آب میشد.

مهمانی هر طوری بود به آخر رسید و مهرآفرین همراه با مهتاب و باباجون به خانه‌ی آنها برگشت تا طبق قرار قبلی تا دیروقت باهم فیلم ببینند و دم صبح بخوابند.

همین که مهمانها رفتند زینت رو به شهروز و بهروز گفت: پاشین جمع کنین. تا اینجا با شهباز بوده، بقیه‌اش کار شماست. زود باشین. زود باشین.

شهباز سویشرتش را روی شانه‌اش انداخت و گفت: من زیاد خوردم. میرم یک کم قدم بزنم.

=: بسلامت.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۰۰ ، ۱۱:۳۶
Shazze Negarin

سلام عزیزانم

شبتون لبریز از آرامش و آسایش

 

 

 

دست مهتاب با ضربه‌ی نسبتاً سنگینی روی پشت مهرآفرین فرود آمد.

=: الو؟ رفیق جواب باباجونم رو بده. میای کلاس؟

مهرآفرین سر برداشت و با شیفتگی به پیرمرد مهربان نگاه کرد. لبخندی زد و گفت: از خدامه که بیام. البته هیچی از نقاشی نمی‌دونم.

=: یاد می‌گیری باباجون.

بعد هم دوباره چشم از او گرفت و به طرف دخترش که داشت چیزی تعریف می‌کرد برگشت. دخترک زیبا بود و پیرمرد ترجیح میداد او را پیش خودش نگه دارد تا چشم و دل شهباز در همین خانه سیر شود. نه این که عطش جوانی‌اش باعث شود که خدای ناکرده مرتکب خلافی بشود.

قرار کلاس را گذاشتند. با توجه به ساعتهای دانشگاه آنلاین مهرآفرین یک جلسه در هفته را برای صبح و یک جلسه را برای عصر تنظیم کردند.

کمی بعد هم مهمانها عزم رفتن کردند. مهرآفرین از جا برخاست و گفت: چادرم تو اتاقه. میرم عوضش کنم.

محبوبه‌خانم گفت: مهتاب چادرش رو بیار.

مهرآفرین تند گفت: نه نه خودم میرم.

قلبش توی حلقش میزد و امیدوار بود که ماسک سرخی گونه‌هایش را بپوشاند. البته آنجا هم نماند تا کسی صورتش را ببیند. دلش می‌خواست قبل از رفتن یک بار دیگر شهباز را ببیند. وجدان ملامتگرش به فریاد آمده بود اما قلب و پاهایش بدون توجه به او توی خانه دویدند.

تنها کسی که متوجه‌ی دلیل دویدن او شد باباجون بود که بدون عکس العمل نفس عمیقی کشید و به حوض آبی روبرویش چشم دوخت. باید کمی صبر می‌کرد تا ببیند این تب تند عرق می‌کند یا به جایی می‌رسد.

فنر توری در از دست مهرآفرین رها شد و در با صدای بدی بهم خورد.

شهباز روی مبل لمیده و پاهایش را روی میز رها کرده بود. با صدای در تکانی خورد. پاهایش را پایین آورد. آرنجهایش را روی زانوها گذاشت و سرش را پایین انداخت. از این که پیش باباجون آبرویش رفته بود، بدجوری خجالت‌زده شده بود. می‌دانست باباجون به کسی حرفی نمی‌زند و آبرویش را حفظ می‌کند اما باز هم از شدت شرم می‌خواست بمیرد. برای باباجون علاقه و احترام شدیدی قائل بود. باباجون با درایت و معلومات و صبوری و هوشش بارها ثابت کرده بود که لایق این علاقه و احترام هست.

مهرآفرین خودش هم از صدای بهم خوردن در از جا پرید و از خجالت صورتش را با دست پوشاند. خدا می‌دانست که کی می‌خواهد دست از خرابکاری و آبروریزی بردارد. مطمئن بود که شهباز هر بار بیشتر از قبل از او متنفر می‌شود. حتماً چشم دیدن او را نداشت که اینطور توی اتاق سنگر گرفته بود.

بعد از چند لحظه دست از روی چشمهایش برداشت. سر به زیر و خجالت‌زده وارد شد. از گوشه‌ی چشم به دنبال شهباز گشت. او را انتهای اتاق در یک گوشه‌ی کم‌نور روی یک مبل سر به زیر و غم زده پیدا کرد. اینقدر تعجب کرد و ناراحت شد که خجالتش را فراموش کرد. به طرف او رفت و با نگرانی پرسید: اتفاقی افتاده؟

شهباز متعجب سر برداشت. چرا این دختر با روح و روانش بازی می‌کرد؟ چرا نگرانش میشد؟

+: حالتون خوبه؟ تو تاریکی نشستین.

شهباز غرق فکر، بدون این که چشم از او بگیرد، دست دراز کرد و کلید چراغ روی دیوار کنارش را زد. آرام گفت: خوبم. ممنون.

چراغ که روشن شد خوشگلیهای دخترک را بهتر دید و دوباره با وجدانش دست به گریبان شد. سر به زیر انداخت. باباجون فهمیده بود. آبرویش رفته بود. دلش می‌خواست زار زار گریه کند.

+: یه لیوان آب براتون بیارم؟

خدایا چرا نمی‌رفت؟ چرا نمی‌فهمید چه بر سرش می‌آورد؟ او می‌خواست باز هم پسر خوب باباجون باشد. نمی‌خواست خطا کند....

از جا برخاست. بدون آن که به او نگاه کند، گفت: نه ممنون. خوبم.

از پله‌ها بالا رفت. در بالکن شمالی را باز کرد. بالکن کوچک و رو به کوچه پشتی بود. به نرده‌ها تکیه کرد و نفس عمیقی کشید.

مهرآفرین غم‌زده به رفتنش چشم دوخت و به خودش تشر زد: بیا. دیگه کاملاً ازت متنفر شد. عین دخترعمه‌اش. لابد اون هم مثل تو سعی کرده هی بهش رسیدگی کنه که اعصابشو خرد کرده. خجالت هم خوب چیزیه. شرم و حیا نداری. برو بمیر.

چادرش را عوض کرد و به سرعت بیرون رفت. دلش می‌خواست بگوید کلاس نقاشی را نمی.ئ‌آآناعهامها‌اااارل

‌آید. دیگر نمی‌خواست با شهباز روبرو شود. به اندازه‌ی تمام عمرش سوتی داده بود. دیگر بس بود.

ولی وقتی به باباجون نگاه کرد دید روی آن را ندارد که بگوید لطفش را نمی‌خواهد و نمی‌تواند بیاید. پس سعی کرد در دل آرزو کند که حداقل ساعت کلاسهایش شهباز آنجا نباشد. هرچند بعید بنظر می‌رسید. ظاهراً شهباز زیاد به آنجا رفت و آمد می‌کرد.

اما جای نگرانی نبود. وقتی بعد از رفتن مهمانها، مهتاب با هیجان قرار کلاس نقاشی را برای شهباز تعریف کرد و ساعتهایش را گفت، شهباز به دقت به خاطر سپرد و با خودش عهد کرد که آن روز و ساعتها این دور و بر آفتابی نشود. دیگر نمی‌خواست کاری کند که باباجون به پاکیش شک کند.

مهرآفرین جلسه‌ی اول را با یک دنیا نگرانی و اضطراب حاضر شد. وقتی که تا آخر ساعت کلاسش شهباز نیامد کمی آرام گرفت. جلسه‌دوم هم به همین منوال پیش رفت. همینطور جلسه‌ی سوم و چهارم... تا بالاخره مهرآفرین قانع شد که دو روز اول اتفاقی با شهباز روبرو می‌شده و او آن قدرها هم به پدربزرگش سر نمی‌زند.

راحتی خیالش در کنار استعداد خوب و راهنمایی استادانه باباجون به پیشرفت سریعش در نقاشی کمک می‌کرد. هرچند که هنوز خیلی مانده بود که به پای طراحی مهتاب برسد ولی همین که توانسته بود پرسپکتیو را یاد بگیرد و طرحهای اولیه را با ابعاد درستی بکشد خیلی از خودش راضی بود.

فضای خانه را خیلی دوست داشت. آرامش و راحتی سه نفره‌شان خیلی دل انگیز بود. ساعت کلاس که تمام میشد اصلاً دلش نمی‌خواست برود ولی خجالت می‌کشید بماند و هرچه مهتاب اصرار می‌کرد نمی‌ماند.

جلسه‌ی چهارم بالاخره مهتاب برنده شد. با مادر مهرآفرین تماس گرفت و با کلی زبان ریختن اجازه گرفت که مهرآفرین شب را پیش او بماند و باهم فیلم ببینند.

هوای دم غروب گرگ و میش بود. وسایل نقاشی را جمع کردند. باهم به آشپزخانه رفتند تا شام بپزند. باباجون هم جلوی تلویزیون مشغول تماشای اخبار شد.

مهرآفرین مثل دفعات قبل چادر نماز وال نرم مهتاب را به سر داشت. توی آشپزخانه سر پختن شام بحثشان شد و مهرآفرین در حالی که از خنده ریسه می‌رفت گفت: اصلاً نه حرف من نه حرف تو. هرچی استاد بگن.

جلوی در آشپزخانه ایستاد و با صدایی پر از خنده و عشوه‌ی دخترانه گفت: استاااااد...

چند اتفاق همزمان افتاد. باباجون سر برداشت. شهباز که نزدیک او ایستاده بود، به طرف مهرآفرین چرخید و مثل برق گرفته‌ها خشک شد. تلویزیون شروع به پخش آگهی کرد و ناگهان ولومش خیلی بالا رفت. مهرآفرین شهباز را دید. گوشش از صدای بلند آگهی پر شد و چشمش فقط برای لحظه‌ای شهباز را دید. بلافاصله از اشک ناخوانده‌ای لبریز شد. باور نمی‌کرد اینقدر دلتنگ دیدن مردی باشد که فقط چند دیدار کوتاه با او داشت. دیدش تار شد ولی نگاه از او نگرفت.

شهباز بود که زودتر به خود آمد. برگشت و کنترل تلویزیون را برداشت. صدای آن را قطع کرد و گفت: مثل این که مهمون دارین. پس باشه یه شب دیگه. فعلاً با اجازتون.

و تند به طرف در خروجی رفت. مهرآفرین غمزده به طرف آشپزخانه چرخید و به درگاه تکیه داد. سرش را بالا گرفت و سعی کرد اشکهایش را پس بزند. شهباز حاضر نشده بود حتی چند لحظه حضور او را تحمل کند.

مهتاب بدون توجه به او از آشپزخانه بیرون دوید و پرسید: شهباز اینجاست؟ مرد حسابی معلوم هست کجایی که هیچ خبری ازت نیست؟ وایسا. کجا میری؟

شهباز در حالی که نگاه از او می‌دزدید گفت: من که دیروز اینجا بودم. چی میگی؟

مهتاب لب برچید و گفت: کم میای.

شهباز که دل ناراحت کردن او را نداشت سر برداشت. لبخند غمگینی زد و گفت: من تو بیمارستانم. می‌ترسم...

=: بهانه میاری. از اولش هی گفتی من تو دستشویی دم در میشورم ضدعفونی می‌کنم میام تو. الان چی شده که کمتر میای؟

شهباز با لبخند نگاهش کرد. دلش می‌خواست در آغوشش بگیرد و از او دلجویی کند. زیر لب لعنتی بر بیماری فرستاد و آرام گفت: چشم. بیشتر میام. غلط کردم. ببخشید. حالا میشه برم؟

مهرآفرین با شنیدن لحن مهربان و دلجویانه‌ی شهباز بی‌تاب شد. ترسید که بغضش بترکد و آبرویش را ببرد. دوان دوان پله‌ها را بالا رفت. چادر و شالش را نزدیک دستشویی رها کرد. توی دستشویی پرید و در را پشت سرش قفل کرد. هواکش صدای تیز و بلندی داشت و می‌توانست گریه‌اش را بپوشاند. در حمام قدیمی توی روشویی باز میشد. روی سکوی حمام نشست و برای خودش زار زد.

چند دقیقه‌ای طول کشید که با توپ و تشرهای وجدانش کمی آرام گرفت. برخاست؛ صورتش را شست و از زیر شیر آب خورد.

مهتاب چند ضربه‌ی متوالی به در زد و پرسید: مهرا خوبی؟ چی شد؟ یهو دلپیچه گرفتی؟ چیزی میخوای برات بیارم؟

مهرآفرین سر برداشت و توی آینه نگاه کرد. چشمهایش خیلی قرمز نشده بود. نفس عمیقی کشید و گفت: خوبم. الان میام.

صورتش را با حوله خشک کرد و در را باز کرد.

=: چی شدی یهو؟

+: فکر کردم... هیچی. خوبم الان.

=: چیزی لازم نداری؟

+: نه نه خوبم. نگران نباش.

شال و چادر را روی یکی از مبلهای مبلیران قدیمی رها کرده بود. مشغول پوشیدن آنها شد.

=: شنیدی شهباز چی می‌گفت؟

شنیده بود که به این حال افتاده بود. نگاه از مهتاب دزدید و خودش را با چادر سرگرم کرد. جوابی نداد.

مهتاب ادامه داد: آزمونش رو قبول شده. حالا رسماً تو بیمارستان استخدام میشه. از نظر حقوق و مزایا خیلی خوبه ولی از نظر خطرش... خب همه‌مون نگرانیم.

مهرآفرین به طرف مهتاب چرخید. چشمهایش ستاره‌باران شدند. زمزمه کرد: آخی قبول شد؟ مبارکش باشه. ان‌شاءالله که هیچی نمیشه.

مهتاب خندان گفت: ان‌شاءالله. حالا بقیه‌شو گوش کن. امده بود دعوت کنه شام بریم خونشون... شیرینی قبولیش.

+: وای خب برین. من میرم خونه.

=: نخیر. باباجون بهش گفت ما با مهمونمون میاییم.

+: یعنی چی با مهمونتون میرین؟ چه معنی داره من باهاتون بیام؟ یه شام خونوادگیه. اونم تو این کرونا! نه اصلاً. من میرم خونمون.

=: ایش... چته مثل این بچه لوسا راه به راه هی من میرم خونمون من میرم خونمون؟ باید باهامون بیای. رو حرف استادت حرف نزن. جمعیتی نیستیم که نگران کرونایی. فقط ما سه تا با خودشون. پذیراییشون هم بزرگه. پنجره‌ها باز با رعایت فاصله می‌شینیم.

+: آخه شاید مامان باباش راضی نباشن.

=: باباجون زنگ زد به داداش گفت. اونم گفت قدم مهمون سر چشم. داداشم ماهه! ماه! باید ببینیش. زینت جون هم خیلی عزیزه. اون شب تو موقعیت خوبی باهاش آشنا نشدی. همیشه اینقدر خشن نیست که دست رو بچش بلند کنه.

مهرآفرین که با یادآوری کتک خوردن شهباز دوباره شرمنده شده بود، با غصه گفت: ولی زشت شد جلوی من... طفلکی حتماً خیلی خجالت کشید.

مهتاب به طرف انباری کوچکی که لباسهایش را در آنجا نگه می‌داشت رفت و گفت: تو دیگه کی هستی! اینجوری بهت خندیده، تو باز نگران خجالت کشیدن اونی! میگم که تو فرشته‌ای باورت نمیشه.

مهرآفرین به چهارچوب در تکیه داد و او را که داشت لباسهایش را زیر و رو می‌کرد نگاه کرد. با تردید گفت: فرشته نیستم. همیشه هم برام سواله که تو با این اخلاق خوب و روابط اجتماعی قوی چطور هزار تا دوست نداری؟

مهتاب یک شومیز پسته‌ای برداشت و روی تاپش پوشید. به طرف او چرخید و گفت: فرشته هستی. منم هزار تا دوست دارم. ولی تو انتخاب باباجونی. خودش از همون اول تعارف کرد نگهت دارم بعد هم که به مامانت گفت بیای کلاس. باباجون آدم خوش برخورد و عاقلیه ولی نوعاً حوصله‌ی معاشرت نداره. اینه که من بیشتر معاشرتم با دوستام بیرون از خونه است. تو کرونا هم که  تقریباً به صفر رسیده. همش مجازی شده. ولی حالا زده و بعد از هزار سال یکی به دل باباجون خوش اومده که خودش میگه تعارف کن بمونه، بیاد کلاس، باهامون بیاد خونه داداشت... باید این فرصت رو روی هوا بزنم دیگه!

بعد با سرخوشی نیشگونی از گونه‌ی مهرآفرین گرفت و گفت: مهره‌ی مار داری گلم.

مهرآفرین با ناباوری به او نگاه کرد و آرام گفت: منم استاد رو خیلی دوست دارم. مثل عموی عزیزی برام هستن.

مهتاب شال رنگینی دور موهایش پیچید. یک چادر عربی هم برداشت و گفت: بزن بریم. باباجون دوست داره زود بره زود بیاد.

+: زشته من بیام.

=: نخیر! دعوت شدی رسماً. خان داداش و زینت جون منتظرت هستن. بریم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۰۰ ، ۰۱:۲۲
Shazze Negarin

سلام سلام 

رسیدن ماه پربرکت ربیع الاول بر همگی مبارک باشد heart

 

سر ظهر بود که کیک آماده شد. داشت شربت معطر را روی کیک داغ می‌ریخت. نگاهی به ساعت آشپزخانه انداخت. آیا شهباز آزمونش را خوب داده بود؟

لبش را گاز گرفت و از روی اپن آشپزخانه به مامان که مشغول دوختن دمپای شلوار بابا بود نگاه کرد. اگر مامان می‌فهمید آبرویش می‌رفت. باید به مهتاب می‌سپرد که حرفی نزند. کاش شماره‌ی مهتاب را گرفته بود! حالا شهباز آزمونش را چکار کرده بود؟

سرش را محکم تکان داد بلکه افکار مزاحم بیرون بریزند. کمی از شربت روی میز ریخت. کیک را پس زد و مشغول تمیز کردن میز شد.

بابا که آمد مامان با هیجان داستان آشناشدن مهرآفرین با مهتاب را تعریف کرد و ماجرا را طوری جلوه داد که بابا از این که شب را خانه‌ی آنها مانده است، ناراحت نشد.

مهرآفرین که ناظر ماجرا بود فروخورده خندید و فکر کرد: آیا منم می‌تونم یه روز اینقدر دقیق و با سیاست حرف بزنم؟

در ذهنش خودش را دید که مشغول بالا پایین پریدن و شرح یک ماجرا برای شهباز بود. شهباز را کمی پیرتر از الان میدید. موهایش شقیقه‌هایش سبک و فلفل نمکی شده بود.

ناگهان به خود آمد. وحشتزده از جا پرید و به اتاقش رفت. چه خوب بود که مامان و بابا نمی‌توانستند افکار خجالت آورش را از چهره‌اش بخوانند.

کاش شماره تلفن مهتاب را داشت! الان دلش می‌خواست به او زنگ بزند و با کلی هیجان دخترانه قصه را برایش تعریف کند و برای ملاقات عصر برنامه بریزند!

اما شماره را نداشت. با وجود آن که شب را کم خوابیده بود اما خوابش هم نمی‌آمد. بعد از ناهار ظرفها را شست. بعد هم کهنه گردگیری را برداشت و مشغول تمیز کردن مبلها و قاب عکسها و میزها شد.

از ذهنش گذشت حالا که با آقاکریمی‌اینا آشنا در آمدیم شاید بخوان یه روز بیان اینجا.

صدای مزاحم ذهنش پرسید: مثلاً برای چی بیان؟ آقاکریمی معلم مامانت بود. قوم و خویش که نیستین. باز اگه مهدخت‌خانم زنده بود راهی به جایی... الان برای چی باید بیان؟

حالا تو تمیز بکن. از تمیز کردن کسی ضرر نکرده. چه خاکی هم روی این چوبهای پشتی مبلها هست! هر دفعه که مامان میگه گردگیری کن، فقط جلو چشمشو تمیز می‌کنی. دل به کار نمیدی. الان اینجوری میخوای بری خونه شوهر؟

کو شوهر؟ یه خواستگار داشتیم که شکر خدا پرید.

حالا... رو دستمون هم نموندی. این نشد یکی دیگه.

مثلاً کدوم یکی...

خودتو جمع کن. فکر کردی پسره با این همه خل بازی که جلوش کردی عاشقت میشه؟ آبرو برای خودت نذاشتی. امروز صبح روی بگو. با اون ریخت دلبر، وسط آشپزخونه سر تا پاتو دید. همین مونده که عاشقت بشه. با تونیک خاکستری و پیژامه صورتی و موی پریشون...

ولی مهتاب گفت موهامو ببینه عاشقم میشه.

پس آرزوی خودت بود که باعث شد اینجوری بشه. فکر می‌کردی بزنه و با یک پیراهن زیبا، تو یک باغ سرسبز، در حالی که موهای تمیز و قشنگت همراه با دامن سفیدت توی دست نسیم می‌رقصن، یهو چشمش به جمالت روشن میشه که.... نه جونم. موهای پچل شونه‌نزده و دست و روی نشسته‌ی اول صبح رو دید با اون لباس دلبر که روی هرچی فشن شو بود رو سفید کرد!

با بیچارگی روی مبل نشست و آه کشید. بنظر غیرممکن می‌رسید که شهباز کوچکترین علاقه‌ای به او پیدا کرده باشد.

 

شهباز امتحانش را داد و بیرون آمد. از تمام توان و دانشش مایه گذاشته بود. امیدوار بود که قبول بشود. بهرحال با دست خالی خواستگاری نمی‌توانست برود.

بنظر خودش خوب داده بود ولی اگر قبول نمیشد... اگر قبول هم میشد باز هم با وجود این بیماری منحوس دل نمی‌کرد که پا پیش بگذارد.

کلافه و پریشان راه افتاد. به مهتاب زنگ زد.

=: سلام بر بزرگ پرستار تاریخ! شیری یا روباه؟

_: سلام. دم روباه. کجایی؟

=: کجا باشم سَرورم؟ ور دل پدر بزرگوار داریم ناهار می‌خوریم.

_: ناهار چی دارین؟

=: بزقورمه‌ها دیشبی.

_: میام می‌خورم. زنگ بزنم عمه محبوبه بیاد پیش بابا بریم یه طرفی؟ بس فکر و خیال این امتحان رو کردم حالم داره بد میشه.

=: دیوونه! ولش کن. زنگ بزن. من بستنی گل یخ میخوام.

_: باشه.

 

 

عصر بود که مادر مهرآفرین با وسواس و هیجان کیکها را توی ظرف یک بار مصرف چید. روی آنها را با پودر پسته و هل تزئین کرده بود.

مهرآفرین با عذاب وجدان او را زیر نظر داشت. دلش نمی‌خواست همراهش برود. بهتر بود که دیگر با شهباز روبرو نشود و این دل دیوانه را هوایی نکند. کاش اصلاً برای مامان تعریف نکرده بود. می‌توانست با مریم هماهنگ کند و کلاً درباره‌ی ماجرا حرفی نزند. اما حالا گفته بود و اگر الان همراه مامان نمی‎رفت صورت خوشی نداشت. خدا خدا می‌کرد که شهباز آنجا نباشد.

بابا گفت کار دارد و با وجود این که دلش می‌خواهد بعد از این همه سال آقای کریمی را ببیند، ولی نمی‌تواند همراهشان بیاید. مامان که کمی دستپاچه و نگران بود، از خاله خواهش کرد که همراهشان برود.

هرطوری بود ساعتی بعد سه نفری جلوی در خانه بودند. مامان نگاهی به در و دیوار انداخت و گفت: آخی چقدر دلم تنگ شده بود! خدا بیامرزه مهدخت خانم رو...

خاله ماسکش را پایین آورد و رو به دوربین ایستاد. زنگ در را فشرد و گفت: خدا کنه بد نباشه که بی‌خبر امدیم.

صدای زنی از آن طرف آیفون پرسید: بله؟

=: سلام. من حدیث کرملو هستم. ممکنه در رو باز کنین؟

در بلافاصله باز شد و در پی آن صدای پرهیجان زن به گوش رسید: وای حدیث واقعاً خودتی؟

مامان زیر گوش مهرآفرین توضیح داد: محبوبه و حدیث خیلی دوست بودن. از دبیرستان باهم همکلاسی بودن.

+: یعنی خواهر مهتاب؟

مامان سری به تأیید تکان داد و گفت: خواهر بزرگش.

خاله در را باز کرد و وارد شدند. در راهروی خانه هم باز شد و محبوبه‌خانم با یک دنیا شوق و ذوق به استقبالشان آمد.

=: وای خوش اومدین. صفا آوردین. هی محدثه! ماشششالا تکون نخوردی. آخ کاش می‌تونستم بغلتون کنم! چه عجب از این طرفا!

بعد از کلی خوش و بش، مامان گفت: نه مریضی هست. تو اتاق نمیاییم. همین جا اگر بشه چند دقیقه آقاکریمی رو ببینیم و بریم. خیلی زحمت ندیم. اگر سختشون نیست.

=: نه نه بفرمایین بفرمایین. الان به باباجون میگم.

مامان و خاله روی نیمکتهای سنگی نشستند و با لبخند مشغول تماشای اطراف و حرف زدن شدند. مهرآفرین هم ایستاده به درخت سپیدار تکیه زد و غرق فکر به میوه‌های خرمالوی نرسیده‌ی روبرویش چشم دوخت. همین دیروز بود که اینجا مثل ابر بهار اشک می‌ریخت و فین فین می‌کرد.

شهباز آن اشک ریختن وحشتناکش را هم دید. آن هم برای هیچ و پوچ! مگر یک خواستگار چه ارزشی داشت که اینطوری خودش را جلوی پسر مردم سکه‌ی یک پول کند؟

محبوبه‌خانم و پدرش بیرون آمدند. آقای کریمی با مهربانی به آنها خوشامد گفت. مامان گفت که برای تشکر از لطفی که به مهرآفرین کرده‌اند آمده است و او با فروتنی گفت که کاری نکرده است.

روبروی مامان نشست و یاد خاطرات کردند. محبوبه‌خانم برخاست و گفت: من برم چایی بیارم با این کیکای خوشمزه بخوریم.

مامان گفت: مهرآفرین میاد کمکت.

=: نه بابا کاری نیست ولی اگه دوست داره بیاد.

مهتاب نبود و مهرآفرین احساس سرگشتگی می‌کرد. ترجیح داد به بهانه‌ی چای خودش را سرگرم کند. وارد خانه که شد کلی حس خوب به دلش نشست. با لبخند نگاهش را دور مهمانخانه گرداند. تابلوهای نقاشی را از نظر گذراند. بعد به آشپزخانه رفت.

محبوبه‌خانم که سینی چای را آماده می‌کرد، گفت: چادرت رو سبک کن. فکر کنم چادر نماز رو روی نرده‌ی راه پله دیدم. عوض کن و بیا سینی رو ببر.

دوباره یاد شهباز افتاد که موهایش را دیده بود. حالش بد شد. چشم بست و بیرون رفت. چادر را از روی نرده‌ی راه پله برداشت. چادر خودش را در آورد و به جایش گذاشت. این یکی را روی سرش مرتب کرد. البته که از صبح خیلی بهتر بود. شال مرتب و پوشیده‌اش، هم موهایش را نگه می‌داشت هم چادرش. از آن بهتر این که شهباز هم آن دور و بر نبود که داستان صبح تکرار شود.

چادر نماز سبک وال با گلهای درشت رز صورتی و نیلوفر آبی. این بار حس خوبی داشت. به شال و مانتو شلوار ستش هم که طیفهایی از آبی و بنفش بودند هم می‌آمد.

سعی کرد تجربه‌های تلخش را از ذهنش پس بزند. سینی چای را برداشت. محبوبه یک ظرف شیرینی و چند بشقاب برداشت و ضمن تشکر جلوتر رفت.

مهرآفرین هم پشت در کفشهای سورمه‌ای عروسکی‌اش را پا زد و با کلی احتیاط که چای نریزد و در به سینی نخورد و چادرش از سرش نرود، بالاخره به وسط حیاط رسید و راضی از موفقیتش سر برداشت. اما با دیدن شهباز همان جا خشکش زد. حتی نمی‌توانست نگاهش را از او بگیرد.

شهباز که تازه با مهتاب از بیرون رسیده بودند، خیلی سریع با مهمانها آشنا شدند. دستهایش را توی دستشویی دم در شست و بیرون آمد تا به خواهش باباجون از مهمانها پذیرایی کند. مهرآفرین را دید که انگار با سینی چای و فنر توری جلوی در خانه که می‌خواست بسته شود، درگیر بود. چیزی مثل ترکیب شکلات و کارامل توی دلش ریخت و لبخندی گرم بر لبش نشاند.

پیش رفت و در حالی که دست به زیر سینی می‌برد، گفت: سلام. باعث زحمت شما. بدین من می‌برم.

نگاه مات مهرآفرین را که دید در دل به خودش تشر زد: احمق ترسوندیش! یهو جلوش ظاهر شدی که چی؟ جوگیر!

سینی را که گرفت، مهرآفرین بالاخره سر به زیر انداخت و آرام جواب سلامش را داد.

مهتاب با خوشی پیش آمد. ضربه‌ی محکمی پشت مهرآفرین زد و گفت: سلام سلام! می‌بینم که آشنا در اومدیم! چقدر خوب! چقدر ذوق کردم که مامانت اینقدر ما رو می‌شناسه. از این به بعد هرروز بیا اینجا.

خندید و جواب سلامش را داد. سعی کرد به مهتاب نگاه کند و چشمش دنبال شهباز ندود. خیلی زشت بود. خیلی خیلی زشت بود.

=: من برم لباسمو عوض کنم زود بیام. بستنی خوردم مثل بچه کوچولوها ریختم رو لباسم. برگشتم باید زود شمارتو سیو کنم. نود بار به شهباز گفتم جای مهرا خالی. دیروز باهم بودیم. امروز هم باید میومد. بعد از امتحانش رفتیم بستنی خوردیم. بشین الان میام.

مهرآفرین اما گیج و منگ همان جلوی در ماند. جمع دوستانه در حفاظ درختها دور هم نشسته بودند و توجهی به او نداشتند.

شهباز جلوی همه چای گرفت و از بین درختها بیرون آمد. پیش او رسید و با خوشرویی گفت: بفرمائید چایی. ببخشید اگه ترسوندمتون.

چی می‌گفت؟ مهرآفرین متعجب نگاهش کرد و گفت: نترسیدم.

بعد چشم به استکان چای دوخت و در حالی که با انتخاب قند کمی معطل می‌کرد خجالت‌زده پرسید: آزمونتون خوب شد؟

شهباز شگفت‌زده نگاهش کرد. انتظار نداشت برایش مهم باشد. اما... چرا که نه؟ صبح هم با آرزوی موفقیت راهی‌اش کرده بود. برایش قرص آورده بود. کلی انرژی داده بود. شاید... شاید موقعیتش در دلش آن قدرها هم بد نبود.

سینی را عقب کشید و آرام گفت: ان‌شاءالله که خوبه. هفته آینده جواب میدن. بفرمایین بشینین. چاییتون با شیرینی بخورین.

مهرآفرین به دکمه‌ی پیراهن مخمل کبریتی ظریف او چشم دوخت و گفت: ممنون.

آنجا که ایستاده بودند فقط باباجون به هر دو دید داشت. صدا زد: شهباز؟

شهباز از جا پرید. سینی خالی را لب پنجره رها کرد و به طرف باباجون رفت. جلوی او خم شد. مودب و پرمهر پرسید: بله باباجون؟

باباجون کوتاه و پرتحکم نجوا کرد: جمع کن.

شهباز نگاهی حیرتزده به پیش دستیها و استکانهای پر مهمانها انداخت و دوباره رو به پدربزرگش پرسید: چی رو جمع کنم؟

=: خودتو. چشماتو درویش کن.

شهباز صاف ایستاد و زمزمه کرد: آهان.

بعد یک دست بر چشم گذاشت و بلند گفت: چشم.

بدون نگاه کردن به احدی از کنارشان گذشت. سینی خالی را برداشت و به اتاق رفت تا اصلاً آن دور و بر نباشد که اینطور تابلو بند را آب ندهد.

مهتاب اما برگشت و با شر و شور کنار مهرآفرین نشست. مهرآفرین در اولین فرصت زیر گوشش زمزمه کرد: من به مامان هیچی درباره‌ی این که اممم... برادرزادتو با خواستگارم اشتباه گرفتم نگفتم. بهش گفتم تو کافه با تو دوست شدم.

مهتاب فوری موضوع را گرفت و دوستانه گفت: حله. خیالت راحت. حتی باباجون هم نمی‌دونه. مشکلی نیست. شهباز هم چیزی نمیگه.

مهرآفرین جا خورد. به این قسمتش فکر نکرده بود. با کمی نگرانی پرسید: مطمئنی؟

=: اینقدر درگیر این آزمونشه که اصلاً براش مهم نیست دیروز چی شده. اگر مامانش اصرار نمی‌کرد اصلاً دیروز از در خونه بیرون نمیومد. داره خودشو می‌کشه. خدا کنه قبول بشه.

مهرآفرین با دلسوزی گفت: خدا کنه. راستی اسم مامانش و اون یکی خواهرت چیه؟

=: زینت جون؟ مامان شهباز. با آبجی مهدیه. البته بیشتر از رو شهباز میگم عمه مهدیه.

مهرآفرین با خنده گفت: آدم به خواهرش بگه عمه خیلی سخته.

=: نه خیلی. من بیشتر پیش زینت جون بودم. میگن فقط پیش شهباز یه کم آروم می‌گرفتم و کمتر بهانه می‌گرفتم. اینه که به زینت جون و داداش شاهرخ می‌گفتم بابا مامان، به باباجون که باباجون. خواهرا هم عمه. هنوز هم بخوام خودمو برای خان داداش لوس کنم میگم بابا... نه که دختر نداره مجبوره ناز منو بکشه.

و خودش غش غش خندید.

شهباز از پشت سرش گفت: نه که کم ناز بخر داری از بابای منم مایه بذار... بیا گوشیت خودشو کشت.

مهرآفرین این بار متوجه‌ی نزدیک شدن شهباز شده بود و تمام سعیش را کرده بود که نگاهش نکند.

صدای زنگ قطع شده بود. مهتاب نگاهی به تماسهای از دست رفته انداخت و با لبخند گفت: هدیه است دختر عمه مهدیه.

بعد خندید و طوری که انگار راز مگویی را فاش می‌کند، زیر گوش مهرآفرین گفت: از شهباز خوشش میاد. شهباز هم می‌خواد پررو نشه جواب تلفنشو نمیده.

بعد هم به هدیه زنگ زد. مهرآفرین سر به زیر انداخت و غرق در افکارش شد. اینقدر در همین بیست و چهار ساعت جلوی شهباز سوتی داده بود که از شمار بیرون بود. لابد درباره‌ی او هم فکر خوبی نمی‌کرد. شاید برای همین بود که اینجا پیش آنها ننشست و دوباره توی اتاق برگشت.

دلش گرفت. سر برداشت و به جمع چشم دوخت.

مامان به آقای کریمی گفت: نمی‌خواین دوباره کلاس نقاشی بذارین؟ امروز داشتم به مهرآفرین می‌گفتم اگر آقاکریمی دوباره کلاس بذارن من حتماً میرم.

آقای کریمی نگاه مهربانی به مهرآفرین انداخت و گفت: کلاس که سختمه ولی اگر مهرآفرین بخواد بیاد اینجا با مهتاب نقاشی کنن بهشون یاد میدم. مهتاب تنهایی حوصله نداره چیزی بکشه.

مهتاب محکم دست زد و با خوشی گفت: آخ جون! میای مهرا؟ راستی ناراحت نمیشی مهرا صدات کنم؟

بعد صدایش را پایین آورد و با شیطنت زمزمه کرد، امروز هر بار گفتم مهرا، این شهباز حسود گفت اسمشو درست صدا کن. شاید خوشش نیاد بشکنیش. بهانه الکی می‌گرفت ها! دلش می‌خواد من تمام توجهم فقط به خودش باشه. چشم نداره ببینه با یکی دوست بشم.

مهرآفرین متحیر گوش داد. شهباز به شکستن اسمش حساسیت نشان داده بود؟ چرا؟!

و این که مهتاب خودش را دوست او می‌داند؟ دختری با شر و شور مهتاب حتماً کلی دوست و رفیق داشت. جریان چه بود؟

 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۰۰ ، ۲۰:۳۷
Shazze Negarin

سلام به روی ماهتون 

به چشمون سیاهتون 

 

 

 

 

مهتاب پیژامه را به طرفش گرفت و گفت: زود بپوش. منم میرم خوراکی بیارم. رفتم لباس عوض کردم یادم رفت خوراکی بیارم. یه مسواک نو تو کشو بالایی میز آینه هست. اگر خواستی بردار. دستشویی هم آخر راهرویه. راحت باش.

مثل باد از در بیرون رفت. مهرآفرین هم نگاهی به پیژامه انداخت. از عصر با چادر و شال و لباس بیرون بود. حاضر نشده بود پیش روی شهباز و پدربزرگش لباسش را سبک کند یا حتی چادر رنگی بپوشد. بعد از آن همه آبروریزی سختش بود. ولی الان دیگر واقعاً خسته شده بود. چادر و شال را کنار گذاشت. شلوار جین را با پیژامه عوض کرد. کش مویش را باز کرد و دور مچش انداخت. بعد مشغول تا زدن چادرش شد.

مهتاب با خوراکی به اتاق برگشت و با دیدن او هیجان‌زده گفت: وایییی موهات چه نازن! شهباز ببینه عاشقت میشه. موهای من فره. همیشه غر میزنه. حتی وقتی سشوار می‌کشم و صافشون می‌کنم میگه صاف نچرال یه چیز دیگه یه!

مهرآفرین حیرت‌زده و پریشان و پر از خجالت به طرف آینه چرخید. موهای نرم و صافش تا زیر شانه‌هایش می‌رسید. هیچ ویژگی خاصی نداشت. الان هم که بعد از چند ساعت زیر چادر ماندن کلی گره خورده بودند ولی خب ظاهرشان آنقدرها هم بد نبود. لایه‌ی رویی به نرمی روی گره‌ها را پوشانده بود.

چادر تاشده را کناری گذاشت و دستی توی موهایش کشید. به آرامی گفت: موهام حالت خاصی نداره.

=: همین که حالت خاصی نداره خوبه دیگه. از حموم میای لباس می‌پوشی میری مهمونی. انگار از صبح وایسادی براشینگ کردی. مال من یا باید سه ساعت براشینگ کنم یا ذره ذره فرشون رو خوشگل کنم.

مهرآفرین دوباره به آینه نگاه کرد. آب دهانش را به سختی فرو داد. شهباز موهایش را دوست داشت؟

مهتاب مسواک نو را از کشو برداشت و گفت: بگیر. زود حاضر شو بیا که می‌خوایم کلی خوش بگذرونیم.

مهرآفرین سری تکان داد و از در بیرون رفت. توی آینه‌ی دستشویی هم محو موهایش مانده بود. واقعاً خوب بودند؟

کمی بعد به اتاق برگشت. مهتاب فیلم را آماده‌ی پخش کرده بود. کلی بالش و پتو و خوراکی هم وسط اتاق گذاشته بود.

کم‌کم یخش باز میشد. با مهتاب نمیشد رسمی ماند. راحت بود و شوخی می‌کرد. تا چهار صبح فیلم دیدند و حرف زدند و شوخی کردند و کلی خوش گذشت. بالاخره دست از تفریح کشیدند و همان وسط اتاق خوابشان برد.

مهرآفرین سر جای خودش نبود که هفت‌ونیم صبح از خواب پرید. مهتاب هنوز خواب بود. مهرآفرین برخاست. اتاق توی روز زیباتر بود. آرام به طرف پنجره رفت و پرده را کنار زد. آقاجون را دید که از خانه خارج شد. پرده را رها کرد. دوباره عکس شهباز را برداشت. ژستش عین هنرپیشه‌ها شده بود. لبخند جذابی داشت. لب به دندان گزید و عکس را سر جایش گذاشت. مشغول تماشای بقیه‌ی عکسها شد.

کمی بعد دست و رویی صفا داد و با احتیاط از پله‌ها پایین رفت. بی‌حجاب بود. امیدوار بود که آقاجون به این زودی برنگردد. سرش از بیخوابی درد گرفته بود. دیشب روی میز آشپزخانه قرصها را دیده بود. داشت بین قرصها دنبال مسکن می‌گشت. تنه‌اش به صندلی خورد و پایه‌ی فلزی‌اش قیژ صدا داد. وحشتزده از جا پرید. هینی کشید و دستش را روی قلبش گذاشت.

در دل به خودش تشر زد: احمق خودت بودی. هیچی نشده. کسی نیومده. تو که اینقدر می‌ترسی غلط کردی بی‌حجاب امدی پایین.

ولی با صدای شهباز که به سرعت نزدیک میشد سکته را زد!

_: مهتاااب... مهتاب... یه مسکن به من بده دارم می‌میرم. دیشب خیلی بد خوابیدم. سوئیچ هم بده با ماشین برم. حال ندارم حیرون ماشین بشم. مهتاب!

به فاصله‌ی سه ثانیه از شروع صحبتش درست پشت سر مهرآفرین بود! مهرآفرین وحشتزده چرخید و جیغ کوتاهی کشید.

شهباز هم ترسیده و خشن پرسید: تو کی هستی؟ اینجا چکار می‌کنی؟

+: من... من...

مهتاب خواب‌آلوده از جا پرید. مهرآفرین نبود. به طرف پله‌ها رفت و صدا زد: شهباز... شهباز....

سرش گیج رفت و لب اولین پله نشست.

شهباز بلافاصله بعد از سوالش مهرآفرین را شناخت. با یک دنیا خجالت سر به زیر انداخت و بیرون رفت. همان طور پشت به مهرآفرین دست بلند کرد و گفت: معذرت میخوام. معذرت میخوام.

شهباز پایین پله‌ها ایستاد. سر برداشت و رو به مهتاب با ناراحتی گفت: نگفتی مهمون رو نگه داشتی.

مهتاب چشمهایش را مالید و پرسید: باید بهت می‌گفتم؟

_: یه چادری چیزی بهش بده معذبه.

=: ولش کن. بیا بالا سوئیچ بردار برو بیرون.

_: یه قرص هم می‌خوام. تو خونه تموم کردیم. دیشب مامان یادش رفت برای خودمون هم بخره. سرم درد می‌کنه.

مهتاب سرش را به نرده تکیه داد و چشمهایش را بست. گیج خواب بود.

شهباز پله‌ها را بالا رفت. به او که رسید دستی سر شانه‌اش زد و گفت: پاشو برو سر جات بخواب. اینجا یهو میغلتی پایین.

مهتاب به سختی از جا برخاست. شهباز بازویش را گرفت و او را به تختش رساند. سوئیچ را از جلوی آینه برداشت. یک گوشی ناآشنا شروع به زنگ زدن کرد. سر برداشت. روی رادیاتور کنار بهترین عکسش بود.

نوشته بود: مامان.

وای... حتماً اگر جواب نمیداد خیلی بد میشد. گوشی را برداشت. چادر نماز مهتاب را هم چنگ زد و به سرعت از پله‌ها پایین رفت. سر به زیر گوشی و چادر را روی یک جاکفشی کنار در آشپزخانه گذاشت.

صدا بلند کرد: براتون چادر هم آوردم. میرم تو هال راحت باشین. نه اصلاً میرم بیرون. خداحافظ. باز هم معذرت میخوام.

مهرآفرین صدای در را که شنید بیرون آمد. قبل از آخرین زنگ جواب داد.

+: سلام مامان.

=: سلام مادر. خوبی؟

+: خوبم. شما خوبین؟

=: همه حواسم پیش توئه. اینا دارن صبحونه می‌خورن. خدا بخواد بعدش میرن. یه نیم ساعت دیگه میتونی بیای خونه.

+: من خوبم. نگران نباشین. میام. خیلی ممنون.

=: بسلامت. به مریم سلام برسون. خداحافظ.

با یک دنیا عذاب وجدان خداحافظی کرد. چطور باید به مادرش می‌گفت که شب را در خانه‌ی یک غریبه صبح کرده است؟

گوشی را که گذاشت چشمش به مسکن و لیوان آب روی میز افتاد. با عجله چادر نماز را سرش انداخت و دور خودش پیچید. قرص و آب را برداشت و از در بیرون رفت. شهباز ماشین را بیرون زده بود و داشت در را می‌بست. تقریباً تا دم در دوید تا شهباز متوجه‌اش شد و دو قدم پیش آمد.

همین که روبرویش ایستاد متوجه‌ی حرکت ضایعش شد. برای چی دنبال پسر مردم دویده بود که به او قرص بدهد؟ شهباز چه فکری درباره‌اش می‌کرد؟ آن همه خرابکاری از دیروز تا حالا بس نبود؟

ولی دیگر دیر شده بود. الان درست جلوی رویش با آن چادر رنگی که موهایش را هم خوب نپوشانده بود ایستاده بود. سر به زیر انداخت و متوجه‌ی پیژامه‌ی خرسی صورتی و دمپاییهای پلاستیکی قرمز که سر پایش انداخته و بیرون پریده بود، شد.

شهباز دست پیش برد و قرص و آب را به نرمی گرفت. نگاهش روی صورت گل انداخته و پر از خجالت او ماند. لبخند زد و سر به زیر انداخت. با دیدن پیژامه و دمپایی لب به دندان گزید. خنده‌اش را به همراه قرص فرو داد و گفت: زحمت کشیدین. خیلی ممنون.

لیوان خالی را به طرف او گرفت. ولی مهرآفرین اینقدر غرق خجالتش بود که متوجه نشد باید لیوان را پس بگیرد. بعد از چند ثانیه به خود آمد. تند لیوان را گرفت و دستپاچه گفت: ان‌شاءالله تو امتحانتون موفق باشین.

شهباز با سرخوشی گفت: حتماً موفق میشم. ممنون. خداحافظ.

بعد هم بدون این که منتظر جواب او بماند چرخید و از در بیرون رفت. در که بسته شد مهرآفرین زمزمه کرد: خداحافظ.

بعد هم گیج و منگ به اتاق برگشت. سرش دیگر گنجایش تشرهای وجدانش را نداشت. لیوان را یک جایی رها کرد و از پله‌ها بالا رفت. یادش رفت خودش قرص بخورد. یادش رفت که چادر را کجا در آورد. توی اتاق شلوارش را عوض کرد. وسایلش را برداشت و بدون آن که مهتاب را برای خداحافظی بیدار کند، از در بیرون رفت.

کوچه را طی کرد و به خیابان رسید. نگاهی به اطراف انداخت. اینجا را می‌شناخت. دبیرستان سابقش جایی همین حوالی بود. نفسی به راحتی کشید و راه افتاد.

تا خانه پیاده رفت و فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد. توی ساختمان منتظر آسانسور هم نماند و در ادامه‌ی افکار بی‌پایانش چهار طبقه را هم با پله بالا رفت. بالاخره رسید.

وارد که شد مامان به استقبالش آمد و بعد از سلام و علیک به آرامی گفت: خیالت راحت. دیگه تموم شد. کلی باهم صحبت کردن و به این نتیجه رسیدن که نمیشه بهت اصرار کنن و بهتره مثل قبل دوست بمونن.

در حالی که از فرط خجالت نگاهش را از مامان می‌دزدید زمزمه کرد: خدا رو شکر.

بعد هم بدون این که به او نگاه کند به اتاقش رفت. لباسش را که عوض کرد، مامان توی درگاه ایستاد و پرسید: مهرآفرین؟ خوبی؟

وقتش رسیده بود. لب تخت نشست و آرام گفت: خوبم مامان.

مامان کنارش نشست و گفت: هیچی نشده. یه خواستگاری ساده بود. اتفاقی نیفتاده.

+: نه اتفاقی نیفتاده فقط...

=: فقط چی؟

+: من دیروز... یه خیابون اشتباه رفتم. می‌خواستم به اون کافی‌شاپ برم ولی خیابون رو اشتباه رفتم.

=: واقعاً می‌خواستی بری؟ فکر کردم لج کردی نرفتی.

دلخور از قضاوت مادرش غر زد: نخیر. می‌خواستم برم. ولی اشتباهی رفتم یه جای دیگه. اونجا... اونجا با یه دختر دوست شدم.

لزومی نداشت که از شهباز بگوید. ولی نمی‌خواست دوستی با مهتاب همین جا تمام بشود. ‌

مامان با کنجکاوی نگاهش کرد.

+: اسمش مهتاب کریمی بود. باهم چایی و کیک خوردیم. بعد.... بعد شما زنگ زدین گفتین که نیام خونه. مهتاب اصرار کرد برم خونه اونا... می‌دونم کارم اشتباه بود ولی... ولی دختر خوبی بود. پدرش هم خیلی مهربون بود. خونشون تو خیابون مادر بود.

مامان به طرز عجیبی ساکت مانده بود. سر برداشت و با تعجب نگاهش کرد.

=: مادرش فوت کرده بود؟ مهدخت خانم؟

+: اسمشو نمی‌دونم ولی گفت وقتی دو سالش بوده از دنیا رفته.

مامان لبخندی زد. غرق خاطراتش گفت: کار احمقانه‌ای کردی ولی خدا حفظت کرد و جای درستی رفتی. این خونواده خیلی عزیزن. خیلی عزیزن. آقاکریمی رو دیدی؟ حالش خوب بود؟

متحیر به مامان نگاه کرد و گفت: خوب بود. شما می‌شناسینشون؟

=: مهدخت خانم اول معلم خیاطی خاله‌ات بود. یه مدت منم می‌رفتم پیشش. تو همین خونه که میگی. تو خیابون مادر. ته یه کوچه‌ی باریک.

+: بله...

=: یه خونه دو طبقه بود با یه حیاط خیلی خوشگل.

+: خیلی!

=: آخی... یادش بخیر. خدا رحمت کنه مهدخت خانم رو.

+: خدا رحمتشون کنه.

=: یکی دو سالی پیش مهدخت خانم کلاس رفتم. بعدش حامله شد. کلاس رو تعطیل کرد. خیلی خجالت می‌کشید و می‌ترسید. چند بار زنگ زدم و احوالش رو پرسیدم. زن خوبی بود. می‌گفت سنم بالایه می‌ترسم. از عروس دامادام خجالت می‌کشم. تا بالاخره مهتاب به دنیا امد. یه شیش ماهی بعدش به اصرار ما دوباره کلاس گذاشت. هفته‌ای یه روز می‌رفتیم. خیلی نشد که قلبش ناراحت شد و از دنیا رفت. خدا رحمتش کنه.

+: الهی آمین.

=: چند وقت بعد از فوتش دختراش اصرار کردن بیاین پیش بابا کلاس نقاشی. یه کم سرگرم بشه از فکر و خیال بیاد بیرون. مهتاب رو نوبتی نگه می‌داشتن. بیشتر از همه با عروسشون بود. یه پسر داشت مهتاب پیشش آروم می‌گرفت. طفلکی... آخی... نازی.... الان حتماً بزرگ شده. حالش خوب بود؟

مهرآفرین بهت‌زده از اطلاعات جدیدش زمزمه کرد: خوب بود. شما میومدین کلاس نقاشی؟

=: هااا یادش بخیر. چار پنج نفر بیشتر نبودیم. خاله‌ات نیومد. اهل نقاشی نبود. من و چند تا از همکلاسیا می‌رفتیم. یادش بخیر آقاکریمی. معلم باسواد سختگیر اهل فن... از اون آدم حسابیای روزگار... علاوه بر نقاشی خیلی چیزا ازش یاد گرفتم. ولی خیلی حوصله نداشت. سال زنش نشده گفت دیگه تعطیل. اگر الان هم کلاس بذاره حاضرم برم. کلاس خوبی بود.

+: مامان حالا که اینقدر خوبن... اینقدر عزیزن... یه اعتراف دیگه بکنم؟

مامان با خنده گفت: بگو مادر. بگو. واقعاً نمی‌خواستی بری کافی‌شاپ؟

+: چرا می‌خواستم برم. گفتم که اشتباهی شد. ولی دیشب... دیشب مریم شب خونه مادرشوهرش موند. آقاکریمی هم خسته بود سر شب رفت خوابید. مهتاب خیلی اصرار کرد پیشش بمونم. راستش راهی هم نداشتم. خونه که نمیشد بیام. یهویی هم روم نمیشد برم خونه مامان بزرگ بگم چی... مهتاب هم هی گفت بمون... هیچکس هم نبود. دوتایی رفتیم بالا تو اتاقش فیلم دیدیم و خوابیدیم.

مامان سری تکان داد و گفت: بار آخرت باشه که همچین غلطی کردی. خیلی خدا رحم کرد بهت جای درستی رفتی. خدا تو رو دوباره بهم داد. کاش حداقل دیشب بهم گفته بودی.

+: من که نمی‌دونستم می‌شناسینشون.

=: خونواده‌ی خوبین. خیلی خوب.

بعد هم از جا برخاست و گفت: پاشو پاشو یه کیک شربتی درست کنیم. عصر برای تشکر ببریم برای آقاکریمی. دوست داره.

ناباورانه به او نگاه کرد. مامان اینقدر آنها را می‌شناخت که بداند آقای کریمی کیک شربتی دوست دارد!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۰۰ ، ۱۴:۴۵
Shazze Negarin

سلام سلام

شبتون پر از ستاره های درخشان :)

 

 

 

بعد از شام هرکدام ظرفی از سر میز برداشتند و به آشپزخانه رفتند. شهباز از گوشه‌ی چشم مهرآفرین را می‌پایید. دخترک محجوب و خوشرو بود. لبخند کمرنگی به لب داشت و به شوخیهای مهتاب گوش میداد. دو سه بار هم چشم گرداند و نگاهشان باهم تلاقی کرد. بار دوم وقتی بود که مهرآفرین به دنبال برداشتن ظرف دیگری از آشپزخانه بیرون آمد و با شهباز روبرو شد که داشت سبدهای سبزی و نان را می‌برد. شهباز کنار کشید تا راه را برای او باز کند، در همان حال هم با تبسم کمرنگی به او چشم دوخت. دخترک هم سر برداشت. نگاهش رنگی از لبخند و تشکر گرفت. در کل ده ثانیه هم طول نکشید اما تاثیر خودش را گذاشت.

مهرآفرین کنار میز ایستاد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد سرخوشی ناشی از قرصش را کنترل کند. شهباز هم نان و سبزی را توی یخچال و فریزر جا داد و همان‌طور پشت به مهتاب پرسید: با من کاری نداری؟ دیگه برم خونه.

=: نه برو. مطمئنی نمی‌خوای فردا بیام دنبالت؟

_: مطمئنم. بچه که نیستم. خداحافظ.

 با مهرآفرین و پدربزرگش هم خداحافظی کرد و  از خانه خارج شد. افکارش داشتند به جاهای خطرناکی کشیده می‌شدند. از وقتی که برای ادامه تحصیلش رشته‌ی پرستاری را انتخاب کرده بود، مطمئن بود که روزی با یکی از پرستارهای خوشرو و خوش آب و رنگ بیمارستان ازدواج می‌کند. بنظرش این همکاری و همفکری به درک متقابل شغل سختی که داشتند کمک می‌کرد.

پدرش اوائل دانشگاه ازدواج کرده بود و او هم فکر می‌کرد به زودی دختر رویاهایش را در راهروهای بیمارستان ملاقات کرده و دلش را دو دستی تقدیمش می‌کند.

اما دوره‌ی کارشناسی بدون هیچ برخورد قابل تأملی گذشت. نه توی راهروهای بیمارستان، نه حیاط و نه وقتی که خسته و کوفته بیرون می‌آمدند و هرکدام به شکلی به خانه برمی‌گشتند.

با شیوع کرونا هم اوضاع اینقدر سخت و درهم برهم شد که عشق و عاشقی را فراموش کرد... یا فکر می‌کرد فراموش کرده است.

امتحان فردا را بگو... اگر قبول نمیشد دیگر نمی‌دانست باید به چه منبع درآمدی متوسل بشود و اگر قبول میشد... به هیچ وجه دلش نمی‌خواست در شرایط سخت کرونا دختری خارج از گود را قاطی زندگی پرخطرش کند.

نفس عمیقی کشید و کلید را توی قفل در انداخت. نفهمید چطور و چه وقت به خانه رسیده است! بی سروصدا وارد شد. توی خانه اینقدر سر و صدا بود که کسی به ورودش توجه نکند. خانوادگی فوتبال می‌دیدند و برای هم کری می‌خواندند. پشتشان به در بود. با لبخند ایستاد و به آنها نگاه کرد. حتی مامان هم عاشق فوتبال بود. توی جمع خانواده فقط شهباز بود که توجهی به فوتبال نداشت. ولی وقتی همه با اشتیاق تماشا می‌کردند از ذوقشان خوشش می‌آمد. اگر هم حوصله داشت کنارشان می‌نشست و همراهی می‌کرد.

همان‌طور ایستاد تا بعد از چند دقیقه سوت بین دو نیمه زده شد. سلامی کرد و جلو رفت. بابا با خوشی پرسید: سلام. خوبی؟

مامان هم سرخوش از جلو بودن تیم محبوبش با شوق جواب سلامش را داد. شهباز به آرامی حال و احوال مختصری کرد و بعد به طرف اتاق مشترکش با برادرها رفت.

خسته لب تختش نشست. به روبرو چشم دوخت و فکر کرد: حالا مگه چی داشت که اینجوری دلتو برده؟

اصلاً تب تند زود عرق می‌کنه. امشب رو بخواب فردا یادت رفته.

نه خیلی خوشگل بود نه خیلی خوش هیکل نه از پلنگای روزگار... معمولی معمولی بود. چی دلتو برده نمی‌فهمم!

چادریه. محجوب و ساده است. دختر خوبیه.

با این شرایط که هزار تا هست. کلید کردی رو این یکی که چی؟

حالا عصری یه کمی ترسیده و نگران بود. طوری که فردین بازیت گل کرده. فکر کردی الان مثل سوپرمن بری خواستگاریش که خانواده‌اش مجبورش نکنن با اون پسر خارجی ازدواج کنه!

اصلاً مگه خانواده‌اش مجبورش کردن؟ بنده‌های خدا گفته بودن برو کافی‌شاپ بلکه ببینیش نظرت برگرده. ای بسا اگر آدرس رو اشتباه نکرده بود الان عاشق یارو شده بود!

زبونتو گاز بگیر! محاله از اون خارجیه خوشش بیاد. اصلاً قسمت بود بیاد سر میز تو بشینه که این همه ماجرا پشتش اتفاق بیفته. همه‌ی این اتفاقا حکمت خداست!

حکمت جان تو کار و زندگیت خیلی ردیفه که الان داری به دختر مردم فکر می‌کنی؟ کلاً خودتی و رخت تنت. حتی یه اتاق تک نفره هم گوشه‌ی خونه‌ی بابات نداری. چی ور می‌زنی برای خودت؟

پاشو پاشو همین رخت تنت رو هم در بیار بگیر بخواب، که صبح گیج و ویج نری سر جلسه‌ی امتحان! پاشو!

 

به زور بحث بی حاصل ذهنی‌اش را رها کرد و از جا برخاست. ولی تمام مدتی که لباس خانه می‌پوشید و مسواک میزد و سعی می‌کرد بخواب برود، چهره‌ی ملیح دختر مردم از پیش چشمش کنار نرفت که نرفت!

بعد هم با این سؤال خواب از سرش پرید: اگر قسمت شد و بهم رسیدند و خواست صمیمانه صدایش بزند چه بگوید؟ مهرا؟ آفرین؟ مهرجان؟ مهرآفرین؟ عزیزم؟ عشقم؟ عسلم؟...

سرش را روی بالش کوبید و غر زد: چسبوووو.... بگیر بخواب!

ساعتی بعد بالاخره خوابش برد. ولی هنوز هوا تاریک بود که دوباره از خواب پرید و چون دیگر خوابش نمی‌آمد مشغول درس خواندن شد.

 

مهرآفرین با مهتاب ظرفهای شام را شستند و آشپزخانه را مرتب کردند. مهتاب از سریال جدیدی که دانلود کرده بود تعریف می‌کرد. مهرآفرین هم خیلی دلش می‌خواست آن را ببیند. یک سریال صورتی عاشقانه‌ی دخترانه.

دلش برای مهمانی‌های دخترانه و حرفهای درگوشی و خندیدنهای بی غل و غش تنگ شده بود. خیلی وقت بود که کنج خانه محبوس مانده و با کسی معاشرت نمی‌کرد.

باباجون کنار در آشپزخانه ایستاد. با مهربانی عذرخواهی کرد و به آنها شب بخیر گفت.

همین که به اتاقش رفت، مهرآفرین با خجالت گوشی‌اش را برداشت و پرسید: ساعت چند شد؟ چرا مریم نمیاد؟

ولی با دیدن ساعت نه‌ونیم شب آه از نهادش برآمد. خانواده‌ی شوهر مریم به شب نشینی عادت داشتند. محال بود زودتر از یازده شب مهمانی را تمام کنند. الان هم حتماً توی حیاط بزرگ خانه‌ی پدرشوهرش با خیال راحت از حضور در هوای آزاد و انتقال کم کرونا دور هم نشسته‌ بودند و به این راحتی مجلس را ترک نمی‌کردند.

=: زنگ بزن به خواهرت بگو شب اینجا می‌مونی. بمون باهم سریال ببینیم.

+: نه بابا زشته! بابات نمیگه این دختره کیه؟ از کجا امده؟

=: دیدی که چیزی نگفت. رفت خوابید. سمعکش هم در میاره. ما هم میریم طبقه بالا دو تایی فیلم می‌بینیم. تازه پفک و تخمه هم داریم. بمون تو رو خدا. صد ساله هیشکی نیومده خونمون.

+: من که از خدامه. ولی زشته!

=: بیا بابا خیلی هم قشنگه. پیژامه خرسی هم دارم. بیا بریم.

او را به دنبال خودش از پله‌ها بالا کشید. اتاقش بزرگ و رو به جنوب بود. احتمالاً در صورت استقلال طبقه‌ی بالا باید پذیرایی حساب میشد. ولی فعلاً که اتاق مهتاب بود. دیوارها یاسی بودند. روی میز آینه و پاتختی و تاقچه‌ی روی رادیاتور پر از قاب عکسهای شاد خانوادگی بود. دیوارهای دو طرف پنجره هم با قاب عکس پوشیده شده بود.

مهرآفرین با شگفتی گفت: چه اتاق خوشگلی! چقدر عکس!

=: من عاشق عکاسیم. این که هنوز سوژه‌ات نکردم و شصت و هفت تا عکس از زوایای مختلف ازت نگرفتم اتفاق عجیبیه. چادرت رو دربیار. راحت باش. میرم پیژامه و خوراکی بیارم. لباسام اینجا نیست.

مهرآفرین نگاه دقیقتری به اطراف انداخت. اتاق کمد نداشت. چادرش را برداشت و همانطور که تا میزد به طرف عکسهای روی رادیاتور رفت. عکسهای شهباز! یک قاب عکس را برداشت و به خنده‌ی شاد شهباز نگاه کرد.

با صدای مهتاب قاب عکس از دستش روی تاقچه افتاد. خوشبختانه آسیبی ندید. دستپاچه صافش کرد.

=: شهباز خیلی خوش عکسه. تحفه عکساش از خودش بهتر میشن. برعکس من! هزار تا ژست امتحان می‌کنم تا از یه عکس خوشم میاد. اصلاً کسی رو دیدی عکس کارت ملیش خوب باشه؟

مهرآفرین با خنده‌ای خجول سری به نفی تکان داد.

=: باریکلا. مال منم شکل روباه مکاره. ولی این پسره اکبیر عکسش عینهو براد پیت.

مهرآفرین سعی کرد چهره‌ی برادپیت را با شهباز مقایسه کند. شباهتی بهم نداشتند. ولی لحن مهتاب اینقدر مضحک بود که کوتاه خندید و گفت: عکس منم خوب نشده.

=: طبیعیش اینه. مال شهباز غیرعادیه. بفرما پیژامه بپوش راحت باش.

+: نه نه نمی‌خوام که بمونم. کم‌کم مریم میاد دنبالم.

مهتاب عمیق نگاهش کرد و پرسید: واقعاً می‌خوای بری؟ از ته دلت؟ حوصلت سر رفته؟ بهت بد گذشته؟

+: نه نه این چه حرفیه؟ خیلی هم خوش گذشته! ولی در دیزی بازه حیای گربه کجاست؟

=: والا از تو باحیاتر تا حالا من ندیدم. اینقدر جلوی نامحرم مظلوم و عاقل بودی که هی منتظر بودم باباجون بگه یاد بگیر. دختر به این میگن.

مهرآفرین با خنده گفت: تو لطف داری.

مهتاب غرغرکنان گفت: نه اصلاً لطف ندارم. زنگ بزن به خواهرت بگو شب می‌مونی. بعد صد سال یه شب خوش بگذرونیم.

هنوز در گیر و دار زنگ زدن و نزدن بود که مریم خودش تماس گرفت و گفت: مهرا روم سیاه... خواهرشوهرم بعد از شیش ماه از اصفهان امده. شوهرم هم که با شوهرش رفیق شیش... خیلی دلش میخواد شب بمونه... حالا اگر اصرار داری بیام یه جوری راضیش می‌کنم... نه که فردا هم پنجشنبه‌یه ادارش تعطیله، میگه بمونیم.... حالا تو...

سر برداشت و به مهتاب نگاه کرد. مهتاب ملتمسانه نجوا کرد: تو رو خدا بمون. خوش می‌گذره.

آهی کشید. نمی‌دانست اگر مامان بفهمد چه می‌گوید. ولی به مریم گفت: می‌مونم پیش دوستم.

مهتاب جیغی از خوشی کشید و مشغول رقصیدن و بشکن زدن شد.

مریم هم از آن طرف نفسی به راحتی کشید و گفت: انگار دوستت هم خوشحال شد. بهتون خوش بگذره. خداحافظ.

مهرآفرین غرق فکر خداحافظی کرد.

مهتاب پیژامه را به طرفش گرفت و گفت: زود بپوش. منم میرم خوراکی بیارم. رفتم لباس عوض کردم یادم رفت خوراکی بیارم. یه مسواک نو تو کشو بالایی میز آینه هست. اگر خواستی بردار. دستشویی هم آخر راهرویه. راحت باش.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۰۰ ، ۲۲:۲۲
Shazze Negarin

سلام 

نیمه شبتون شگفت انگیز :)

 

 

 

 

یک دیوار راهروی ورودی نمای آجر داشت و با ردیف گلدانهای سبز و پربرگ پوشیده شده بود. دیوار مقابلش چوبکاری قدیمی بود. آینه و جالباسی و کمد کفشی و نیمکت برای پوشیدن کفش هم داشت. روی نیمکت یک تشکچه با جلد پارچه‌ی کنفی سبز و دو کوسن از همان جنس روی آن بود. نشستن روی آن در مقابل منظره‌ی گلدانها بی‌نهایت دلپذیر به نظر می‌رسید.

بعد از راهرو هال و پذیرایی بزرگ با پنجره‌های رو به جنوب قرار داشت. کف اتاق با فرشهای دستبافت قدیمی لاکی مفروش شده بود. دو دست مبل یک شکل دسته چوبی قدیمی با میز ناهارخوری دوازده نفره‌ای به همان شکل اتاق را مبله کرده بودند.

با تعارف باباجون روی یکی از مبلها نشست و چشمهایش را بست. در دل دعا کرد که کار اشتباهی نکرده باشد. دستش را روی مخمل نرم زرشکی کف مبل کشید.

باباجون گفت: خیلی خوش اومدی دخترم. خوشحالمون کردی.

چشم باز کرد و سر برداشت. پیرمرد مهربان روبرویش نشسته بود و بنظر می‌آمد این حرف را از ته دلش زده باشد.

با صدایی لرزان جواب داد: مزاحمتون شدم.

=: مراحمی باباجان. ببینم بزقورمه دوست داری؟ تعارف نکن. راحت راحت باش. اگر کشک بهت نمی‌سازه الان شهباز میره کباب می‌گیره.

شهباز با کمی فاصله پشت سر باباجون ایستاده بود. به اشاره به مهتاب چیزی گفت و هر دو فروخورده خندیدند.

مهرآفرین که احساس کرد درباره‌ی تعارف باباجون شوخی می‌کنند، با دستپاچگی گفت: نه نه بزقورمه خیلی هم خوبه. خیلی دوست دارم.

=: نوش جانت. پس راحت باش. برین با مهتاب تو آشپزخونه، تا شما سفره بندازین، منم چند خط آخر ترجمه رو تموم کنم.

در همان حال لپ‌تاپی از روی عسلی کنارش برداشت و روی پایش گذاشت. مهرآفرین حیرتزده به او نگاه کرد. پیش از آن متوجه‌ی لپ‌تاپ نشده بود. طرح خانه اینقدر سنتی بود که بنظر می‌آمد که پیرمرد هنوز هم برای پیامهای فوری‌اش از تلگراف استفاده کند!

نگاهی دور چرخاند. با وجود سنتی بودن، بسیار هماهنگ و شیک بود.

مهتاب با دست به او اشاره‌ای کرد و گفت: باهام بیا.

مهرآفرین کمی نگران بود. اما نه زیاد. بیشتر احساس خواب‌آلودگی و یک نوع خوشی و ملنگی می‌کرد. احتمالاً اثر قرص آرامبخشی بود که خورده بود. شل و ول از جا برخاست و به دنبال مهتاب به آشپزخانه رفت.

برعکس او مهتاب شاداب و پرانرژی بود. مثل فرفره دور خودش می‌چرخید و وسایل را آماده می‌کرد. یکی از صندلیهای پشت میز آشپزخانه را عقب کشید و گفت: تو مهمونی. بشین.

+: نه خب کمک میدم.

=: بذار بار اول یه کم تحویلت بگیریم که بار دومی هم وجود داشته باشه.

مهرآفرین احساس ضعف می‌کرد. پشت میز نشست.

مهتاب بسته‌ای از فریزر درآورد و در حالی که توی زودپز می‌انداخت توضیح داد: بادمجون سرخ کرده. سه تا آدم سه تا سلیقه. باباجون دوست داره بزقورمه فقط بز باشه با کشک! اگر نخود و جو و این حرفا توش باشه ناراحت میشه. شهباز دوست داره کنارش بادمجون سرخ شده و پخته هم باشه. منم که اول باید چشم و چارم سیر بشه. حواسم به گردو و سیرداغ و پیازداغ و نعناداغ و زعفرون و قر و عشوه است. یعنی اگه خوشگل باشه دیگه مزه‌اش برام مهم نیست. چه نخود داشته باشه چه بادمجون هرچی باشه می‌خورم.

پشت میز نشست و مشغول خرد کردن پیاز شد. پرسید: تو که برای شام عجله نداری؟

+: نه نه اصلاً.

فقط می‌ترسید خوابش ببرد. یک دفعه عجیب خوابش گرفته بود.

=: شهبااااز...

شهباز در آستانه در ایستاد و پرسید: چیه؟

=: میری نون تازه بگیری؟

_: پیاده نمیرم.

=: سوئیچ جلوی آینه اتاقمه.

_: اوکی!

هرکاری به درس خواندن اجباری ترجیح داشت. حالش از عصر بهتر شده بود اما هنوز اضطراب داشت. شاید خودش هم باید از آرامبخشی که برای دختر مردم تجویز کرده بود می‌خورد.

سوئیچ را توی جیبش انداخت و بیرون آمد. برای خودش تکرار کرد: دختر مردم!

جلوی در آشپزخانه ایستاد و پرسید: چیز دیگه‌ای نمی‌خوای؟

=: دو تا انبه بگیر بعد از شام شیرانبه بزنیم.

_: ایول! مهمون دوست داره؟

مهرآفرین چشمهایش را با دست پوشاند و پر از خجالت گفت: نمی‌خوام اینقدر مزاحم بشم.

_: مزاحم نیستی. این دختر عاشق که میشه آشپز میشه. نهایت عشقش ردیف کردن یه عالمه خوراکیه. حالا اگر انبه دوست نداری زودتر بگو یه فکر دیگه بکنیم.

+: انبه خالی نه... ولی شیرانبه دوست دارم.

_: اونم خیلی دوست نداشته باشی، گزینه‌های دیگه هست. اینجا تعارف کنی از جیبت رفته. وقتی میگن خونه‌ی خودته یعنی خونه‌ی خودته.

مهرآفرین سر برداشت و رو به شهباز با لحنی توجیه کننده تند گفت: نه دوسِت دارم. Dooset

و یک دفعه دو دستی توی سر خودش کوبید. شهباز و مهتاب از خنده منفجر شدند.

مهرآفرین با ناراحتی تند تند گفت: نه دارم میگم شیرانبه دوست دارم. شیرانبه خیلی دوست دارم. اشتباه شد.

شهباز از خنده کبود شده بود. اشکهای مهتاب هم روی صورتش روان شد. مهرآفرین مطمئن نبود که به خاطر خنده است یا پیاز.

با بیچارگی نگاهش را بین آن دو چرخاند. داشت فکر می‌کرد موقعیت از این ترسناکتر وجود ندارد که چشم و گوشش به حضور زنی غریبه روشن شد که با تعجب می‌پرسید: اینجا چه خبره؟

شهباز بین خنده به زحمت گفت: میگن دعای مادر مستجابه. تا امروز اینطور لمسش نکرده بودم. عصر گفتی برو تو خیابون بلکه زد و یکی عاشقت شد؟ بفرما حالا شد!

بین خنده‌هایش ضربه‌ی دوستانه‌ای هم به شانه‌ی مادرش زد.

مهرآفرین گیج و منگ نگاهشان کرد. اگر خواب هم بود باید دیگر بیدار میشد. این زن سن و سالی نداشت که مادر شهباز باشد. بیشتر به نظر خواهرش می‌رسید. آن وقت مهتاب هم عمه‌اش...؟

چرا این خواب بی سر و ته تمام نمیشد. امروز عصر فکر می‌کرد بدترین مصیبت روزش قرار ملاقاتش با داریوش زنگی‌آبادی هست. الان حاضر بود سه ساعت به عقب برگردد. بعد با میل و رغبت به دیدن داریوش می‌رفت. نه این که خواستگاری‌اش را قبول کند. نه... فقط برود و بدون اضطراب به او بگوید که جوابش منفی است. اما حالا...

=: خب به منم بگین بخندم نامردا! مهمونتون رو معرفی نمی‌کنین؟ تو چرا ماتت برده گل دختر؟ نکنه دارن تو رو مسخره می‌کنن؟ ها؟ این دو تا بهم بشن دست شیطون رو از پشت می‌بندن.

شهباز یک لیوان آب برای خودش ریخت و نوشید تا توانست خنده‌اش را کنترل کند. بعد آرام گفت: گمونم باباجون سمعکها رو برداشته با تمرکز ترجمه کنه که اصلاً نیومد ببینه ما به چی می‌خندیم.

مهتاب هم بالاخره آرام گرفت. برخاست و در حالی که پیازهای خرد شده را توی روغن داغ می‌ریخت، گفت: حتماً. کلاً هم وز وز می‌کنه اذیتش می‌کنه، تا نخواد با کسی حرف بزنه ترجیح میده تو گوشش نذاره.

مادر شهباز نگاهش را بین آن دو چرخاند و گفت: نمی‌خواین بگین چی شده؟ گناه داره مهمون رو دست میندازین.

شهباز دوباره آرام خندید و گفت: اشتباه لفظی بود مامان‌جان. می‌خواست بگه شیر‌انبه دوست داره، گفت منو دوست داره. البته خدا از دلش خبر داره. شاید هم واقعاً منظورش همین بود. من به دعای مادر معتقدم.

مادرش پس گردنی محکمی به او زد. طوری که شترق صدا داد و دست خودش درد گرفت. در حالی که کف دستش را ماساژ میداد، گفت: خجالت بکش. داره از ترس بیهوش میشه. خوش گذشت؟ کیف کردی؟ گمشو بیرون.

شهباز چند لحظه با چشمهای گرد شده به مادرش نگاه کرد. بعد سر به زیر انداخت و رفت بیرون.

مادرش هم پیش آمد و رو به مهرآفرین گفت: شعور که نداره. من معذرت می‌خوام.

مهتاب هم جویده جویده زمزمه کرد: منم معذرت می‌خوام خندیدم. منظوری نداشتیم. یهویی شد.

مادر شهباز یک کیسه دارو روی میز گذاشت و گفت: یهویی و مرض! تو دیگه چرا؟

بعد هم به طرف در رفت و گفت: خداحافظ.

مهتاب با لحنی پر خجالت گفت: بمونین الان شام می‌کشم.

=: نه باید برم خونه. بچه‌ها از فوتبال امدن گشنه‌ان. خداحافظ.

مهتاب و مهرآفرین هر دو زمزمه‌وار و پرخجالت به او جواب دادند.

مهرآفرین سر برداشت و غرق فکر به ساعت دیواری قدیمی خیره شد. هنوز سر شب بود و بنظر می‌آمد این کابوس عجیب حالا حالاها ادامه داشته باشد.

مهتاب در حالی که تند تند پیازها را هم میزد گفت: ببخش که اذیت شدی. واقعاً قصدی نداشتیم.

بعد دوباره سر میز نشست و مشغول پوست کندن سیر شد.

مهرآفرین گیج نگاهش کرد. فکر کردنش هم بر اثر قرص کند شده بود. آرام پرسید: چه جوریه که تو عمه‌شی... این خانم مادرش... پدرت مثل پدربزرگته...

=: خداوکیل از بیرون نگاش کنی عجیب غریبه. من یه عمره که دارم برای همه توضیح میدم. داداش من اولین بچه‌ی باباجونه. حدود بیست و پنج سال اختلاف سنی دارن. بعد خودش هم از نوجوانی عاشق خانمش شد که دختر همسایه بود. باباها براشون شرط گذاشتن که باید دانشگاه قبول شه و نمی‌دونم عصرا سر کار بره و این حرفا... تا رضایت دادن. این دو تا شدن زن و شوهر. زد و شهباز پیدا شد. مامانش هنوز دبیرستانی بود. بیچاره شد تا این بچه رو بزرگ کرد. دو تا برادراش دوازده سیزده سال از خودش بچه‌ترن. به جبران زحمتهای مامانش این کلی براش بچه‌داری کرد. دو تا پشت هم بودن خیلی سخت بود.

منم که در خدمت شماام... چی بگم... مادرم خدابیامرز حدود چهل و سه سال داشت که یهو می‌فهمه بارداره. داداشم و خواهرام ازدواج کرده بودن. میگن کلی خجالت کشیده بود. هیچ جا نمی‌رفت تا بالاخره من به دنیا امدم. نمی‌دونم تقصیر من بوده یا تقدیر من بوده که بعد از تولدم کم کم قلبش ناراحت میشه و من هنوز دو سال نداشتم که از دنیا رفت. دیگه باباجون تنهایی بزرگم کرد. برای همین خیلی بهم وابسته‌ایم.

مهرآفرین با لحنی پراحساس گفت: وای حتماً خیلی عاشق مامانت بودن که دیگه حاضر نشدن ازدواج کنن.

مهتاب شانه‌ای بالا انداخت. برخاست و سیرهای خرد شده را به پیازها اضافه کرد. زعفران هم دم گذاشت و نعنا هم جدا سرخ کرد.

در همان حال که پشت به مهرآفرین کار می‌کرد، گفت: عشق اول زندگی باباجون نقاشی و تنهاییه. شغلش هم ترجمه. به زبونهای فرانسه و روسی و انگلیسی مسلطه، آلمانی و عربی هم کمی بلده. یه کمی هم زمین پسته کاری ارثی داره که به اونا هم رسیدگی می‌کنه. ولی مامانم... ازدواجشون سنتی بوده. یعنی باباجون اصلاً زیر بار نمی‌رفته. به زور راضی شده. ولی به شهادت همه شوهر خوبی بوده. مادرم هم زن خوبی بوده. عاشق هم نبودن ولی بیست و پنج سال به خوبی باهم زندگی کردن. خب اینم از قصه‌ی زندگی ما... حالا تو از خودت بگو.

مهرآفرین به او که سخت مشغول بود چشم دوخت. ضربه‌ای به در باز آشپزخانه خورد. مهرآفرین برگشت. با دیدن شهباز دوباره شرمنده شد.

شهباز هم با خجالت زمزمه کرد: سلام. نونا رو بذارم اینجا یا سر میز؟

=: سلام. نه باید بریده بشن.

_: یه سینی و قیچی بده. تو هال می‌برم.

مهرآفرین سر به زیر انداخت. شهباز آب دهانش را به سختی فرو داد. معلوم بود که دختر هنوز هم ناراحت است. حتی جواب سلامش را هم نداده بود. به او حق میداد. باید عذرخواهی می‌کرد ولی همان قدر که برای او ناراحت بود، خودش هم از پس گردنی ناگهانی مادرش جلوی مهمان خجالت کشیده بود.

سر به زیر انداخت و با سینی و قیچی بیرون رفت.

مهتاب مشغول کشیدن شام و تزئینات ظرفهایش شد. کمی بعد شهباز هم برگشت و بدون سر و صدا، بشقابها و آب و سبزی خوردن و خرما سر سفره برد.

سر میز اتاق پذیرایی که اگرچه قدیمی بود ولی بنظر اشرافی می‌رسید، شام خوردند. رومیزی پته‌ی بزرگ و زیبایی زیر شیشه‌ی میز خودنمایی می‌کرد.

مهرآفرین بالاخره آرام گرفته بود. طعم غذا بی‌نظیر بود. طرح رومیزی هم اینقدر تماشایی بود که تا مدتی سرگرمش کند.

مهتاب رو به شهباز نجوا کرد: انبه خریدی؟

_: نه.

سری به تأیید تکان داد و دیس کشک بادمجان را جلوی مهرآفرین گرفت. مهرآفرین نیم نگاهی به شهباز انداخت که روبرویش نشسته و داشت بزقورمه و کشک بادمجان را مخلوط می‌کرد. بعد سری به نفی تکان داد و زمزمه کرد: نه ممنون. به بادمجون حساسیت دارم.

شهباز شنید. آهی کشید و یک پر ریحان بین دو انگشتش له کرد.

باباجون رو به او گفت: از اون سبزی خوردن هم تعارف کن.

شهباز سبد سبزی را با کمی خشونت جلوی مهرآفرین کوبید. طوری که مهتاب ناباورانه گفت: شهباز؟

شهباز سر به زیر انداخت و گفت: معذرت می‌خوام. از عمد نبود. اشتباه کردم.

مهرآفرین نگاهش کرد. به نظر می‌آمد دارد از موضوع دیگری عذرخواهی می‌کند. سری تکان داد. یک پر ریحان برداشت و زمزمه کرد: خواهش می‌کنم.

آن را روی لقمه‌اش رها کرد و قاشق را توی دهانش گذاشت.

شهباز نگاه کوتاهی به او انداخت. سریع چشم گرفت و احساس کرد عذرخواهیش پذیرفته شده است. نفس عمیقی کشید. لبخندی از سر رضایت زد و مشغول خوردن شد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۰۰ ، ۰۰:۰۰
Shazze Negarin