ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

حس مشترک 11

يكشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۹، ۱۱:۲۶ ب.ظ

سلام سلام

 

ان‌شاءالله حالتون خوب باشه. خدا کنه تو این اوضاع عجیب غریب بتونیم خوشحال باشیم و به یاد بیاریم که هنوز هم نعمتهای بی‌شماری داریم heart 

 

پ.ن: یه فیلم پیلاتس دانلود کردم. دعا کنین بتونم ادامه بدم و برام مفید باشه. از بس بیحرکت تو خونه موندم دارم خیلی چاق میشم :((

 

 

کرانه رو گرداند و از پنجره به بیرون خیره شد. دلش نمی‌خواست دلیل سوالش را بداند. دلش گرفت. چطور می‌توانست دل به دل الوند بدهد و او را به خانه‌ای که اینطور غرق آشوب بود دعوت کند؟ نه نمی‌توانست.

با صدای زنگ گوشی از فکر و خیال بیرون آمد. مامان بود. نگران بود که چطور برمی‌گردد.

+: با یکی از همکارا هستم. دارم میام. خیالت راحت باشه.

=: باشه مادرجون. بیا بسلامتی.

خداحافظی کرد و گوشی را به کیفش برگرداند. سرش را به شیشه‌ی پنجره تکیه داد و به روبرو چشم دوخت. آسمان کم‌کم رو به تیرگی می‌رفت.

_: خوبی؟ خسته‌ای؟

سرش را بلند کرد و به الوند چشم دوخت. سری به نفی تکان داد و آرام گفت: خوبم.

_: یه جا می‌شناسم که چیزبرگر خوبی داره. میای بریم بخوریم؟

+: نه. منو برسون خودت برو. ناهار خوردم.

_: ناهار؟ چند ساعت پیش بود.

+: صبحم کلی خوراکی گرفتی خوردم.

_: همش یه دونه کلوچه یه کرانچی و یه شکلات بود. هیچی نبود.

+: برای تو خیلی بود. گفتی این همه خوراکی خوردی چه جوری میخوای ناهار بخوری؟

_: اوه خدای من! تو هنوز ناراحتی؟ بیخیال! تو هم خیلی چیزا بهم گفتی. جلوی آقای اکبری هم بهم گفتی بیریخت!

+: نگفتم تو بیریختی. گفتم کنار هم بیریختیم. تازه اینم مثلاً خواهرم گفته بود.

 _: دوستت بود. شنیدم که خانم گلچین گفت بیریختم.

کرانه با خنده‌ای پرخجالت گفت: اصلاً غلط کرد. منم غلط کردم. میشه منو برسونی خونه؟

_: نه نمیشه. باید اون وقتی که بدون تحقیق سوار ماشین من شدی فکر این که به خونه می‌رسی یا نه رو می‌کردی.

کرانه جدی شد و با لحنی تهدید کننده گفت: خیلی بامزه‌ای دوست من. ولی تو تاریکی وسط بیابون با یه دختر از این شوخیا نکن.

_: اوه اوه نزن بابا ترسیدم. من طفلکی گشنه‌ی بیریخت! هیچ غلطی نمی‌کنم. نمیای بریم چیزبرگر بخوریم؟ همین دم شهره. زیاد معطلی نداره. به موقع می‌رسی خونه. بخوام تو رو برسونم برگردم خیلی راهه.

لحنش اینقدر خنده‌دار بود که دوباره لبخند به لب کرانه آورد.

+: خب برای خودت بخر. من نمی‌خورم.

_: اذیت نکن بابا. یه چی گفتم حالا. منظوری نداشتم. وسط دعوا که حلوا خیرات نمی‌کنن. تازه چاق هم نیستی. توهم چاقی داری.

+: آخ دلم حلوا میخواد. کاش کره و گلاب بخرم مامانم برام حلوا بپزه.

_: مرغ شما از روز اول یک پا متولد شده.

+: خیلی خب. یه نصفه می‌خورم. خداییش چاق شدم. حالا تو هی منو وسوسه کن.

_: الان حلوا رژیمی بود دیگه نه؟

+: خب از اون کم می‌خورم. تا بیاد نوبت من برسه برادرزاده‌ها تهشو بالا آوردن. دوست دارم سرد یخچالی باشه ولی تو خونه ما تقریباً به یخچال نمی‌رسه.

_: خودت نمی‌پزی؟

+: یعنی اگر آشپزی بلد نباشم نمیای خواستگاریم؟ آخ جون! من اگر هفته‌ای یه بار پیش بیاد یه چی بپزم. مامانم از اون بچه لوس کنای حرفه‌ایه.

الوند کنار خیابان پارک کرد. به طرف او چرخید و پرسید: منظورت از این آخ جون چی بود؟

کرانه با ترس و تعجب دو طرفش را نگاه کرد. تازه وارد شهر شده بودند.

+: پارک کردی که ازم بپرسی منظورم چی بود؟ هیچی بابا منظوری نداشتم.

الوند در ماشین را باز کرد و پرسید: نصفه می‌خوری؟

کرانه نفسی به راحتی کشید و تازه تابلوی ساندویچ فروشی را دید. سری به تأیید تکان داد و تکرار کرد: ها. نصفه.

الوند که رفت کرانه به خودش تشر زد: پاک زدی به سیم آخر. این حرفا چیه میزنی؟ خل شدی؟ واقعاً فکر می‌کنی اینجوری عاشقت میشه؟

عصبانی در جواب خودش گفت: من که نمی‌خوام عاشقم بشه. اصلاً برای چی عاشقم بشه؟ قدم بلنده؟ چشمام قشنگه؟ چی دارم آخه؟

کوله‌اش را روی پایش گذاشته بود. روی آن خم شد و صورتش را با دستهایش پوشاند.

کمی بعد الوند با یک بشقاب یک بار مصرف برگشت. توی آن یک چیزبرگر داغ نصف شده بود. یک قوطی نوشابه با دو نی هم گرفته بود.

_: بگیرش سوختم الان میندازمش.

کرانه دستپاچه بشقاب را گرفت. الوند با آه بلند خنده‌داری سوار شد.

_: نمی‌خواستی بریم تو بخوریم؟ یادم نیومد زودتر بپرسم.

+: نه فقط کوله‌امو بذار عقب.

_: بفرما. اینم از این. نوشابه هم شریکی؟ اینم یادم رفت بپرسم. نگی چقدر خسیسه! اینطوریام نیست.

کرانه خندید و گفت: نوشابه نمی‌خورم. اون دیگه خیلی قند داره. خودت بخور گوشت بشه به جونت.

_: مگه نی قلیونی چه ایرادی داره؟ من به این خوش تیپی!

+: من که از خدام بود نی قلیونی باشم.

_: بیخیال. الان هم چاق نیستی. هر وقت از نصفه پشیمون شدی بگو برم یکی دیگه بگیرم.

+: خوشمزه است ولی نه مرسی. خودت نمی‌خواستی کامل بخوری؟

_: خودم؟ نه والا! همینم چون سرم داشت گیج میرفت گفتم یه چی بگیرم تا خونه زنده برسیم.

+: چرا ناهار نخوردی؟

_: یه کم خوردم.

+: آقای اکبری ناراحت شد. فکر کرد دوست نداشتی.

_: نه بابا. عصبانی بودم از گلوم پایین نمی‌رفت.

کرانه با خنده گفت: آقای اکبری فکر کرد به خاطر پسردایی گوگولی من ناراحت شدی. روم نشد بگم سر کار دعوامون شده.

الوند جرعه‌ای نوشابه نوشید. نگاهی از پنجره به بیرون انداخت و آرام گفت: فکر کردم داری راست میگی.

کرانه ساندویچ را که تا جلوی دهانش برده بود پایین آورد و حیرتزده پرسید: چی میگی؟

بعد تند گفت: نه نه هیچی نگو. نمی‌خوام بشنوم. قرار نبود واقعی بشه.

الوند به تلخی گفت: نه قرار نبود. اگر امکان ازدواج داشتی که تندر خیلی بهتر بود. چار تا منو راحت می‌خره و می‌فروشه.

کرانه با بغض و عصبانی گفت: الوند چرت و پرت نگو.

_: هم من می‌دونم هم تو. پول چرت و پرت نیست. یه حقیقت سنگینه.

کرانه نفس عمیقی کشید و بعد گفت: بیا درباره‌اش حرف نزنیم. غذاتو بخور. از صبح تا حالا هیچی نخوردی. ضعف می‌کنی.

_: برات مهمه؟

_: چی؟

_: که بخورم یا نه؟

+: مهمه. بخور دیگه.

الوند نیمه لبخندی زد و مشغول خوردن شد.

غذایشان که تمام شد راه افتاد و غرق فکر گفت: مامانم سر عروسی البرز خیلی اذیت شد. بابا مریض بود. عروسی داشتیم. دریا باردار بود و مشکل داشت. باید استراحت می‌کرد. اوضاع عجیب غریبی بود. خانواده‌ی عروس هم غیبتشون نباشه ولی خیلی بهمون سخت گرفتن. تو اون شرایط خیلی خیلی برامون سخت شد. البرز هم چند سال بود که عاشق شده بود و با کلی بیچارگی خونواده‌ی زنش رو راضی کرده بود. به هر دری میزد که بهش برسه.

هر طور بود گذشت. عروسی و بارداری و مریضی بابا.... عزاداری و زایمون و بچه تو دستگاه و شلوغی و .... کم کم همه چی آروم گرفت. مامانم تازه داره دوباره سر پا میشه. از اون مامانا هم نیست که صبح تا صبح به قد و بالای من نگاه کنه و آرزوی دامادیمو داشته باشه. معلومه که هنوز خسته است. دلم نمیخواد حرفشو بزنم. شرایط مالی هم اونقدر میزون نیست که بشه.

+: می‌فهمم. خونه‌ی ما هم که آشوبه. بیا اصلاً بهش فکر نکنیم.

_: میشه؟

کرانه به تندی گفت: معلومه که میشه. هفت ماهه که داریم باهم کار می‌کنیم. تا دیروز هم هیچی نبود. الان یهویی چی شده؟

_: چرا اسم منو آوردی؟

+: چه میدونم. دیدم اینو بگم تندر باورش میشه. چون خودش هم همین فکر رو می‌کنه.

_: و تو این فکر رو نمی‌کردی.

+: نه بابا من گورم کجا بوده که کفن داشته باشم؟

_: الان من گورم یا کفن؟

کرانه با بیچارگی خندید و نالید: الوند...

الوند توی کوچه پیچید. کمی بعد جلوی آپارتمان نگه داشت و گفت: بیا اینقدر حرص خوردی که یادم رفت بدزدمت. بپر پایین تا داداشت دوباره یقه‌مونو نگرفته.

+: نیست. رفته شهرستان دو سه روز نمیاد.

_: خدا رو شکر. برو تو.

کرانه نگاهش کرد. دلش می‌لرزید. باورش نمیشد. از یک طرف دلش می‌خواست به عقب برگردد. همین دو سه روز پیش. آسوده و آرام به کارش بپردازد. از یک طرف هم دلش نمی‌خواست این لحظه را با هیچ حال خوبی عوض کند.

دستش روی دستگیره نشست. به آرامی گفت: خیلی ممنون. شب بخیر.

_: خواهش می‌کنم.

کیفش را از روی صندلی عقب برداشت و خواست برود که الوند گفت: راستی وسایل حلوا نخریدی.

کرانه خندید و گفت: بی‌خیال. خداحافظ.

_: خداحافظ.

الوند آنقدر سر جایش ماند تا در خانه پشت سر کرانه بسته شد. بعد نفس عمیقی کشید و راه افتاد.

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۸/۱۱
Shazze Negarin

نظرات  (۲)

سلام شاذه جون

خوبی؟

امدم بگم ما هستیم درسته چیزی نمی گیم ولی داریم لذت می بریم😅

پاسخ:
سلام عزیزم
خوبم شکر خدا. تو خوبی؟
مرسی که هستین :*
۱۲ آبان ۹۹ ، ۲۳:۵۸ دختری بنام اُمید!

سلام شاذه جانم

خوبی؟

یکی از خوشحالی های این روزهام‌خوندن این داستان قشنگه🥰

ممنون شاذه جانم، ان شالله همیشه دلت شاد باشه😘

 

الوند پررو شدا! حالا یه چی گفتیم! مامانشو برد خواستگاری خستم شد😂😂 روتو کم کن😂😂

حیف کوروش نبود ضایع بشه😂😂😂

عیدی نداریم یعنی؟😁

 

ممنون شاذه جانم😘😘

 

پاسخ:
سلام عزیزم 
خوبم شکر خدا . تو خوبی؟
خدا رو شکر :* 
لطف داری :*

برای خودم هم نوشتنش و همراهی و مهربونی شماها لطف بزرگیه. ان‌شاءالله که بتونم بنویسم. خیلی دورم شلوغه. 



الوندجان رعایت کن :))))))
حیف! حالا چه وقت شهرستان رفتن بود؟! :)))
همش یادتون بودم. ولی خیلی شلوغ بودم. الان نشستم این ذهن بهم ریخته همکاری میکنه یا نه؟

خواهش می کنم عزیزم :* :*

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی