ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

حس مشترک 13

سه شنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۹، ۰۷:۲۰ ب.ظ

دوباره سلام

 

این هم پست اضافه‌ی عیدی :)

 

ویرایش نشده. اشکالاتش رو بگین بعداً اصلاح کنم ان‌شاءالله :)

 

 

 

ضربه‌ی محکمی به در خورد و خنده‌هایشان را قطع کرد. الوند از جا برخاست و در را باز کرد. مهندس تندر با خشم گفت: خوشم باشه. محل کار رو با مکان اشتباه گرفتن. دو ساعته تو اتاق خلوت کردین معلوم نیست چه غلطی دارین می‌کنین!

الوند خیلی دلش می‌خواست بگوید که فکر نمی‌کنم به شما ربطی داشته باشه.

امّا بحث شغل هر دویشان بود. پس به آرامی گفت: حق با شماست. اشتباه کردیم. معذرت می‌خوام.

=: پاشین بریم پیش آقای اکبری. این رفتارها توجیه پذیر نیست.

الوند نگاه سرگشته‌ای به او که داشت داد میزد و توجّه همه را جلب می‌کرد انداخت. کرانه به آرامی برخاست و زمزمه کرد: بریم.

چند نفر توی راهرو بودند و برای هم پچ پچ کنان هرچه را که شنیده بودند تعریف می‌کردند.

مهندس تندر هم دست بردار نبود. تا جلوی اتاق آقای اکبری داشت بلند بلند غر میزد و آبروی آنها را می‌برد.

آقای اکبری هم از اتاقش بیرون آمد و پرسید: چه خبره آقای تندر؟ این کارا چیه؟

=: شما بگو این کارا چیه؟ از بس زیر پر و بال این دو تا رو گرفتی اینجوری پررو شدن و محل کار رو با اتاق خواب اشتباه گرفتن.

کرانه وحشتزده دو دستش را توی صورتش کوبید و پرسید: چی دارین میگین؟

الوند یقه‌ی تندر را گرفت و گفت: حرف دهنتو بفهم! هی من هیچی نمیگم!

همکارها که جمع شده بودند آن دو را از هم جدا کردند. الوند عصبانی بود و دست و پا میزد تا حق تندر را کف دستش بگذارد.

بقیه‌ی مدیران شرکت هم آمدند. غیر از مهندس تندر سه نفر بودند که هرکدام مدیر یک قسمت بودند.

آقای کاظمیان که از بقیه مسنتر بود و ریش سفیدی داشت، جریان را پرسید. هرکسی توضیحی داد.

=: آقا اینا چند ساله همدیگه رو می‌خوان.

=: خانواده‌هاشون اجازه نمیدن.

=: تا حالا که لو نرفته بود هیچی... ولی الان که همه میدونن دیگه همش باهمن.

=: حتی پنجشنبه هم دوتایی امده بودن سر کار.

=: به بهانه‌ی کار سعی می‌کنن باهم باشن.

آقای اکبری سعی کرد همه را آرام کند. آقای کاظمیان گفت: بهتره ما فعلاً یه خطبه براشون بخونیم که به حرام نیفتن. بعد هم واسطه میشیم و خانواده‌هاشون راضی میشن ان‌شاءالله. نظر شما چیه آقای اکبری؟

آقای اکبری با پریشانی دستی به صورت اصلاح شده‌اش کشید و گفت: نمی‌دونم. هرطور صلاح

می‌دونین.

آقای کاظمیان رو به کرانه کرد و پرسید: دخترم شما موافقی؟

پرسیده بود ولی البته راهی برای مخالفت وجود نداشت. مهندس تندر چنان هوچی‌گری‌ای به راه انداخته بود که همه به چشم بدی نگاهشان می‌کردند.

نگاه خصمانه‌ای به جانب او انداخت و بعد آرام گفت: بله حاج‌آقا.

آقای کاظمیان از الوند رضایتش را نپرسید. فقط پرسید: برای چه مدّت بخونم؟

الوند که بازوهایش اسیر همکارهایش بود عصبانی غرّید: این دختر از گل پاکتره حاج‌آقا.

حاج‌آقا با آرامش اعصاب خرد کنی گفت: بر منکرش لعنت. ما هم به خاطر همین میگیم. نگفتی چه مدّت؟ دستشو ول کنین. دزد که نگرفتین.

الوند آزاد که شد نفسی کشید، کتش را صاف کرد و با صدایی گرفته گفت: سه ماه حاج‌آقا. احتیاجی به وساطت نیست. خانواده‌ها راضی میشن.

=: ان‌شاءالله. بهرحال اگر باز هم مشکلی بود حتماً بگو.

_: چشم.

آقای کاظمیان خطبه را برای سه ماه خواند و از حاضرین هم گواهی گرفت که این عقد خوانده شده است.

یک نفر از ناکجا یک جعبه شیرینی آورد و دهانشان را هم شیرین کردند. هرچند الوند و کرانه فقط به اجبار شیرینی را برداشتند و نخوردند.

بعد هم به توصیه‌ی مدیران همه پراکنده شده و به اتاقهایشان برگشتند.

کرانه همین که به دفترش رسید شیرینی را توی سطل انداخت. صندلی‌اش را پشت میز برگرداند و نشست.

الوند آرام وارد شد. نگاهی به شیرینی توی سطل انداخت و مال خودش را هم روی آن رها کرد. دستش را تکاند و در اتاق را آرام بست.

کرانه غرّید: این عقد باطله. نه تو راضی بودی نه من.

الوند روی صندلی پلاستیکی نشست و با خستگی گفت: باطل نیست. هم تو راضی بودی هم من. فقط دلمون نمی‌خواست اینجوری بشه.

+: مثل یه دختر خیابونی باهام برخورد کرد. چرا؟ فقط به این خاطر که خواستگاریشو رد کردم؟!

_: اگر راه داشت حتماً ازش شکایت می‌کردم.

+: من شکایت می‌کنم. بالاتر از بیکار شدنم که نیست.

_: اگه نری دنبال شکایت می‌تونیم بریم تهران.

+: الوند آبروی من رفته. برات مهم نیست؟ نه دیگه مهم نیست. پشت سر تو که کسی حرف نمی‌زنه.

_: البته که مهمه.

ضربه‌ای به در خورد. کرانه با حال خرابی از جا برخاست و در را باز کرد. با دیدن گلنار بغضش ترکید و پرسید: دیدی بالاخره زهر خودشو ریخت؟

گلنار وارد شد و دوباره در را بست. او را محکم در آغوش کشید و گفت: ولش کن مرتیکه شکم گنده‌ی از خودراضی! معلوم نیست چکار کرده! دو ساعت مرخصی گرفتم رفتم مامانمو ببرم دکتر آمدم دیدم بابا عجب گرد و خاکی شده! ولی خیالت تخت. الان تو غذاخوری بودم. همه دلشون برات سوخته بود و داشتن به تندر فحش میدادن. همه تو رو می‌شناسن. می‌دونن که دختر خوبی هستی.

کرانه سر برداشت و با صورت خیس از اشک پرسید: یعنی پشت سر من حرف نمی‌زدن؟

=: اصصصلاً! می‌گفتن این بنده خدا جاوید... عه آقای جاوید شمام اینجایی؟ مبارکتون باشه.

جاوید پوزخندی زد و گفت: راحت باش. من مشکلی ندارم پشت سرم حرف بزنن.

=: نه نه! اصلاً بد نمی‌گفتن! می‌گفتن شما امدی پیش کرانه برای کار... بعد یهو این مهندس تندر هوچی‌گریش گل کرده، امده و شروع کرده بد و بیراه گفتن! معلوم نیست مست بوده؟ چی زده بوده که اینا رو گفته! خلاصه همه می‌گفتن شما دو تا طفلکی هیچ تقصیری نداشتین. منم دیدم اینجوریه رفتم پیش آقای اکبری گفتم دیگه نمی‌خوام منشی این یارو باشم. اون هم قول داد جابجام کنه. برم ببینم چی شد. فعلاً.

یک ماچ محکم آبدار هم از گونه‌ی اشکی کرانه ربود و رفت.

در که بسته شد کرانه آرام خندید. الوند هم با لبخند گفت: بفرما. این هم از این. آبروی خودش رفته نه ما.

کرانه دو دستش را روی صورتش گذاشت و پرسید: به مامانم چی بگم؟

_: مگه قراره چیزی بگی؟ بذار اول من با مامانم صحبت کنم، بعد زنگ می‌زنیم خواستگاری می‌کنیم. اون وقت شروع کن به مخ زدن که اینقدر این همکارم خوبه عزیزه گل پسره...

+: یه کم نوشابه برای خودت واز کن.

_: باشه. نمی‌خوای بری ناهار؟

+: نه بابا روم نمیشه. دارم از خجالت میمیرم. کجا برم؟

_: برم برات بگیرم؟

+: نه. زشته. همه می‌فهمن برای من گرفتی.

_: اشکالش چیه؟

+: نمی‌خواد. ولش کن.

دوباره پشت میزش برگشت. احساس ضعف می‌کرد. یک دستش را روی میز رها کرد و با خستگی چشم بست.

الوند با احتیاط دست روی دست او گذاشت و آرام گفت: درست میشه. قول میدم.

کرانه دستش را عقب کشید و گفت: میشه بری بیرون؟ می‌خوام یه کم تنها باشم.

الوند آهی کشید. برخاست و گفت: باشه. برم به آقای اکبری بگم میریم تهران؟

+: نمی‌دونم. هنوز مطمئن نیستم. باید بیشتر فکر کنم.

_: منم بهتره اول با مامان حرف بزنم. خیالم از بابت تنها نبودنش راحت بشه. کاری با من نداری؟ برم از بیرون شرکت یه چیزی برات بگیرم؟ رنگ به روت نمونده.

+: من همیشه بدرنگم. خیالت راحت. کلاً پوستم زرده.

الوند فروخورده خندید و گفت: این چه حرفیه؟ خیلی هم خوشرنگی. الان هم ضعف داری. بدرنگ نیستی.

کرانه سر برداشت و نگاهش کرد. تعریفهای پرمهرش خیلی به دلش می‌نشست. از ترس دست و دل لرزان خودش بود که می‌خواست از او دور باشد.

+: یه آژانس برام می‌گیری برم خونه؟ فکر نمی‌کنم تا عصر بتونم اینجا بمونم.

_: بیا بریم پیش آقای اکبری مرخصی رد کنیم بعد سر خیابون دربست می‌گیرم باهم بریم.

+: ازش خجالت می‌کشم.

_: خیلی‌خب. تا وسایلتو جمع کنی من میرم باهاشون صحبت می‌کنم. بعد هم میریم خونه ما. مامان‌بزرگم مریضه، مامان رفته پیشش پرستاری. تا شب نمیاد خونه. با این حال و روزت نرو خونتون.

بدون این که منتظر جواب بماند بیرون رفت. کرانه دستی به صورتش کشید. حال خوشی نداشت. وسایلش را آرام جمع کرد. کمی بعد الوند برگشت و باهم از شرکت بیرون رفتند. ماشین گرفت. راننده با سرعت میراند و خیلی سریعتر از سرویس شرکت جلوی در خانه‌ی الوند توقف کرد.

الوند حساب کرد و باهم پیاده شدند. کرانه نگاهی به در خانه انداخت. نمی‌خواست وارد شود ولی نمی‌دانست اگر نرود کجا برود. با این حال خراب و بیقراری به طور قطع به خانه‌ی پر آشوب خودشان نمی‌توانست برود.

به دنبال الوند از حیاط گذشت و وارد شدند.

_: تا دست و روتو بشوری ناهار میرسه. چلو ماهیچه سفارش دادم.

حرفهایش را می‌شنید ولی خیلی نمی‌فهمید. بهت زده بود. اتفاقات اینقدر سریع و پشت سر هم افتاده بود که فرصتی برای درکشان پیدا نکرده بود.

کیفش را روی اولین مبل هال رها کرد. دست و صورتش را شست. گوشی الوند زنگ زد. مشغول صحبت شد. کرانه هم خواب‌آلود به پله‌های فرش شده‌ای که از راهروی ورودی به طبقه‌ی بالا می‌رفت چشم دوخت.

کمی بعد ناهارشان رسید. الوند میز هال را چید و او را به ناهار دعوت کرد. با یک فاصله‌ی حساب شده مراقب او بود. جرأت نمی‌کرد پا پیش بگذارد.

کرانه غذایش را غرق فکر خورد و برخاست. الوند گفت: اولین اتاق بالای پله‌ها اتاق سابق دریاست. اگر بخوای می‌تونی اونجا بخوابی. اتاق بعدی هم مال منه. هرجور راحتی.

کیفش را برداشت و از پله‌ها بالا رفت. وارد اولین اتاق شد. کمی بهم ریخته بود ولی تخت مرتبی داشت. مانتویش را در آورد. یک بلوز بافتنی ظریف تنگ سبز تیره با شلوار کتان کرم تنش بود. جورابهایش را هم در آورد. تحمل جوراب برایش سخت بود. نگاهی به لاکهای نیمه پریده‌ی ناخنهای پایش انداخت.

شالش را مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت. به نظر نمی‌آمد الوند بالا باشد. توی دستشویی سر و وضعش را مرتب کرد. موهایش را باز کرد و با دست شانه زد. دوباره شالش را پوشید و به اتاق برگشت. در را پشت سرش بست.

شال را روی وسایلش گذاشت و زیر لحاف گرم خزید. آرامش اتاق بدجوری وسوسه کننده بود. چند لحظه بعد خوابش برد.

الوند بعد از جمع کردن وسایل ناهار از پله‌ها بالا رفت. همانطور که حدس میزد کرانه اتاق دریا را انتخاب کرده بود. به اتاق خودش رفت و دراز کشید. اما خوابش نبرد. فکر و خیال راحتش نمی‌گذاشت. بعد از ساعتی کلافه برخاست. نگران کرانه بود اما جرأت نمی‌کرد در اتاق را باز کند. عصبی لعنتی حواله‌ی دل سیاه شیطان کرد و به حمام رفت. دوش سریعی گرفت و بیرون آمد. لباس راحتی تمیزی پوشید و پایین رفت. چای گذاشت. ساعت پنج شده بوده اما کرانه هنوز بیرون نیامده بود.

دوباره بالا رفت. ضربه‌ی ملایمی به در زد و آرام پرسید: کرانه؟

چون جوابی نگرفت در را باز کرد. توی تاریک روشن دم غروب اتاق او را غرق خواب دید. موهای پریشانی که یک بار از پشت گوشی دل و دین از او ربوده بودند روی بالش رها شده بودند.

پیش رفت. لب تخت نشست. دست نوازشی به صورت او کشید و نجوا کرد: کرانه؟

دخترک غلتی زد و به پهلو چرخید. صدای گوشیش از جلوی آینه به گوش رسید. الوند برخاست و آن را برداشت. کرانه چشم باز کرد و نشست. به خاطر نمی‌آورد که کجاست و گوشیش چرا زنگ می‌زند.

الوند گوشی را به طرفش گرفت و گفت: مامانته.

خواب‌آلود گوشی را گرفت و گفت: الو مامان؟

=: خوابی مادر؟ چرا صدات اینجوریه؟

کرانه سرفه‌ای کرد و تازه یادش آمد که کجا و در چه وضعیتیست. وحشتزده از روی تخت پرید و در حالی که شالش را روی سرش می‌انداخت به ساعت اتاق نگاه کرد. عقربه‌ها را نمیدید. چراغ را که روشن کرد، نفسی به راحتی کشید و گفت: خوبم مامان. تو راهم. یه دقه خوابم برد. دارم میام خونه.

=: باشه مادر. بیا بسلامت. یه کمی سیب درختی هم برای این بچه‌ها بخر. زیاد نخری. میمونه خراب میشه.

لبخندی زد. امان از تعارفهای مادرش. می‌دانست که خراب شدن را بهانه کرده که او پول زیادی خرج نکند.

+: چشم مامان. چیزی دیگه‌ای نمی‌خواین؟

=: نه قربونت. خداحافظ.

+: خداحافظ.

سر برداشت و از الوند پرسید: تو اینجا چکار می‌کنی؟

_: امدم بیدارت کنم خواب نمونی.

+: چه خواب عجیبی رفتم.

_: جوش زدی ضعف کردی. چایی تازه دمه. بریزم؟

+: نه برم دیگه مامان نگران میشه.

صورتش را شست و توی آینه نگاه کرد. هنوز گیج بود و اتفاقات افتاده را باور نمی‌کرد. وسایلش را جمع کرد و پرسید: یه آژانس برام می‌گیری؟

_: مامان ماشین رو برده. اگر بود می‌رسوندمت.

+: با آژانس میرم.

چند دقیقه بعد ماشین هم رسید و کرانه به خانه برگشت.

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۸/۱۳
Shazze Negarin

نظرات  (۴)

۱۳ آبان ۹۹ ، ۱۹:۴۸ دختری بنام اُمید!

کاش زندگی کردن تو دنیا همین قدر راحت بود، چه دنیایی میشد! فکر کن!!!

 

ممنون شاذه جانم، کلی ذوق کردم دو قسمت نوشتی :******

پاسخ:
کاشکی! همینقدر مطمئن و آرام و بی دغدغه. امروز به دخترعمه‌ام میگفتم حالم خوب نیست. میرم قصه بنویسم فکر و خیال نکنم
پرسید چی مینویسی؟ تراژدی؟
گفتم هرگز! غم و غصه کم نداریم. قصه‌ی آدمهایی مثل خودمون رو می‌نویسم منهای غصه‌ها و مشکلاتمون :)


خواهش میکنم عزیزم. مرسی که همراهمی و نظر میدی :*******
۱۳ آبان ۹۹ ، ۲۱:۴۳ ریواس(نرگس خاتون )

سلام مجدد

عه مگر سلام کرده بودم؟

ممنونم لذت بخش بودولی

شاذهی عزیزم صیغه ی محرمیت  و کلا ازدواج  دختر باکره اذن پدر دختر یا  در نبود پدر ، جد پدری لازم داره

خب  تصادفا اینجا چون کرانه   این دو پدر و پدر بزرگ رو ( متاسفانه ) نداره

صیغه محرمیت "احتمالا" درسته

 

 

پاسخ:
سلام به روی ماهت :))
حکمش رو میدونستم به همین دلیل از اول داستان پدر بیچارشو به دیار باقی فرستادم. جد پدری هم لابد همینطور. خبری ازش ندارم :)
مدیران شرکت هم چون برای استخدام کرانه شور کرده بودن، در جریان فقدان پدرش بودن. به همین دلیل اینقدر اصرار دارن براش پدری کنن و به جاش تصمیم میگیرن

به به شب مراد است امشب😁

دستت درد نکنه شاذه جون چقدر چسبید

 

پاسخ:
حیف که عروس از داماد جدا هست امشب 😂
نوش جانت. خوشحالم لذت بردی 🥰

سلام شاذه جانم

این که میگن ابر و باد و مه و خورشید و فلک درکارند، همیجا مصداق پیدا کرد. 

ممنونم دوست نازنین،. قشنگ بود 

پاسخ:
سلام عزیزدلم
بله بله دقیقا همینه 😊
خواهش میکنم مهربونم 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی