ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

حس مشترک 19

جمعه, ۳۰ آبان ۱۳۹۹، ۱۱:۱۹ ب.ظ

سلام سلام

یه پست کوچولو ولی شاد laugh

 

 

 

با شروع شدن کلاسها فشار کار پروژه هم بیشتر شد. از شرکت خبر دادند که باید قبل از برگشتن از تهران پروژه را تحویل بدهند. این بود که دیگر نه فرصت تفریح میماند و نه آشپزی. صبح زود توی تاریکی از خانه بیرون می‌زدند. بین راه از نانوایی یک نان تازه می‌گرفتند و با قهوه‌ای که از خانه آورده بودند می‌خوردند و به کلاس می‌رفتند. بقیه‌ی روز هم با قهوه و غذاهای سر پایی می‌گذشت تا آخر شب که خسته و مانده کنار لپ‌تاپ‌ها خوابشان می‌برد.

از این طرف مادرها هم بیکار نمانده و مشغول آماده کردن خانواده‌ها برای خواستگاری بودند. هرچند که دل هر دو می‌لرزید و به شدّت نگران این بودند که بچه‌ها بعد از برگشتن از تهران به اندازه‌ی قبل به هم علاقمند نباشند یا مشکل دیگری برایشان پیش آمده باشد.

چند روز قبل از آخرین جلسه‌ی کلاس پروژه را تحویل دادند. بعد هم مشغول جمع کردن خانه شدند و خیلی زود زمان رفتن رسید.

چمدانها جلوی در ردیف شده بود. روی مبلها با پارچه پوشانده شده و وسایل سر جایشان بود. الوند آب و برق و گاز را قطع کرد. کرانه کنار در ایستاده و دسته‌ی کیف کولی را بین دو دستش گرفته بود. نگاه پرحسرتش دور خانه چرخید و گفت: زود تموم شد.

الوند لبخندی زد و گفت: خوب بود. یه عالمه کار و نتیجه‌ی عالی! خوشحالم که تلاشمون جواب داد.

کرانه سری به تأیید تکان داد و گفت: مامان میگه برای جمعه قرار خواستگاری گذاشتن.

_: دو سه روز مونده. شرکت هم که این دو روز نمیریم... دلم برات تنگ میشه.

کرانه با بغض سر برداشت. کیفش را کنار دیوار رها کرد و در آغوش او فرو رفت. بغضی که از صبح بیخ گلویش جا خوش کرده بود ترکید و گفت: چه جوری طاقت بیارم؟

_: هی هی هی... قرار نیست بمیرم.

+: خدا نکنه... ولی تا اینا حرف بزنن و قرار عروسی بذارن هیهات.... تازه مامان هی نگرانه که جهیزیه‌ام جور بشه. می‌دونی چقدر طول می‌کشه؟؟؟

الوند خم شد و روی موهای او را بوسید. زمزمه کرد: نمی‌ذارم خیلی ازم دور بمونی.

با آژانس به فرودگاه رفتند. بارهایشان را تحویل دادند و سوار هواپیما شدند.

البرز به استقبالشان آمده بود. با خوشرویی برادرش را در آغوش گرفت و به کرانه هم خوشامد گفت. مثل دفعه‌ی قبل خصمانه رفتار نمی‌کرد و معلوم بود که توجیهات مادرش بالاخره دلش به این وصلت راضی شده است.

کرانه را جلوی در خانه پیاده کردند. الوند کمکش کرد تا وسایلش را توی خانه بگذارد. بعد هم برای چند لحظه هر دو دستش را گرفت. آهی کشید و با لبخند زمزمه کرد: زود می‌گذره و بعدش برای همیشه باهمیم.

کرانه با بغض لبخند زد. زیر لب خداحافظی کرد و وارد خانه شد. چمدانها را توی آسانسور چید و بالا رفت. دلش برای همه تنگ شده بود. برای مراسم خواستگاریش کتایون هم آمده و خانه از همیشه شلوغتر بود. همه را محکم در آغوش کشید و با خوشحالی رفع دلتنگی کرد.

قرار خواستگاری را خانه‌ی خاله‌فریبا گذاشته بودند.

مامان با پریشانی توضیح داد: دلبر خیلی اصرار کرد خونه خودشون باشه ولی فریبا گفت یعنی چی یه کاره پاشین با گل و شیرینی برین خواستگاری دوماد... دیدم راست میگه. دست خالی هم که نمیشد بریم. دیگه فریبا خودش گفت بریم اونجا. فریبرز هم گفته میاد. بالاخره بدون بزرگتر نباشی.

روز جمعه مامان و کتایون از صبح به کمک خاله‌فریبا رفته بودند. کرانه از یک آرایشگر آشنا که حاضر شده بود جمعه کار کند وقت گرفته بود تا او را برای مجلس آماده کند. این دو ماه فرصت آرایشگاه رفتن پیدا نکرده بود و خیلی ناراحت بود که الوند هیچوقت او را اصلاح کرده و تمیز ندیده است. با دیدن عکسهای روی دیوار هوس کرد که موهایش را هایلایت مرواریدی بزند. آرایشگر هم با هیجان موافقت کرد و اول از همه موهایش را تکه تکه دکلره کرد و بعد مشغول اصلاح او شد.

تا عصر مشغول کار بود. سر تا پایش را اصلاح کرد. موها را دکلره و رنگ کرد. دوش گرفت و آرایش کرد و لباس پوشید. داشت از خستگی و گرسنگی ضعف می‌کرد.

الوند ده بار پیام داده بود که کجایی؟ چه خبر؟

هر بار گفته بود آرایشگاه. بدون توضیح اضافه. بالاخره الوند زنگ زد.

_: آخه این چه آرایشگاهیه که از صبح تا عصر طول می‌کشه؟ خوبی؟ ناهار خوردی؟

+: خوبم. تو خوردی؟

_: نه بابا. یه کم اضطراب دارم. چیزی از گلوم پایین نمیره.

+: مگه قراره بیان خواستگاری تو؟

_: منو نپیچون خوشگله. ناهار خوردی یا نه؟

+: نه نخوردم. راستشو بخوای دارم از گشنگی و خستگی میمیرم.

_: آدرس رو برام بفرست.

بدون حرف دیگری قطع کرد. کرانه با لبخند به گوشی نگاه کرد. نشانی را از روی کارت آرایشگاه برایش فرستاد. قرار بود کتایون با ماشین خاله‌فریبا به دنبالش بیاید. اما او هم گرفتار آرایشگر خودش که از دوستان قدیمی‌اش بود شده و کارش طول کشیده بود. هرچند ساعت تازه چهار شده و مهمانها قرار بود از شش بیایند. هنوز وقت داشتند.

کرانه حساب آرایشگر را کرد و آرام از پله‌ها پایین رفت. لباسش یک روز ظهر وقتی با الوند از کلاس بیرون آمده بودند و با عجله به خانه برمی‌گشتند خریده بود.

الوند گفته بود: چند روزه چشمم رو این لباس پشت ویترینه. دلم می‌خواد روز خواستگاری این تنت باشه.

یک پیراهن آبی طاووسی خوشرنگ ساده‌ی بلند بود. آستین بلند. یقه بسته. آنچه آن را خاص می‌کرد طرح پرهای طاووس کنار دامن و رنگ آبی که کم‌کم به سبز می‌رسید، بود.

آرایشگر برایش با موهایش یک تل بافته و بقیه را تابدار و زیبا پشت سرش رها کرده بود. موهایش را با یک شال بزرگ خوشرنگ آبی پوشاند و یک پانچو پسته‌ای هم پوشید. وقتی در را باز کرد، الوند هم رسید. کرانه در جلو را باز کرد و سوار شد.

الوند با خنده گفت: سلام خانم. داشتم پیاده میشدم برات در باز کنم.

کمربندش را دوباره بست. چانه‌ی کرانه را گرفت و گفت: ببینمت. ای خدا... جوووونم...

پیش آمد و بوسه‌ی لطیفی به لبهای او زد. آهی کشید و راه افتاد.

این اولین بار نبود که او را می‌بوسید. پرشورترین بوسه هم نبود. ولی امروز روز خواستگاری بود... کرانه دست روی لبهایش گذاشت و به خود گفت: گریه نکن. گریه نکن.

_: نگرانش نباش. رژتو پاک نکردم.

+: نگران نیستم. دلم برات تنگ شده بود.

الوند دست او را گرفت و گفت: منم همینطور. به مامان گفتم میارمت خونه ناهار بخوری. با این سر و وضع نمیشد بریم رستوران.

+: اگه مامان‌اینا بفهمن برای ناهار امدم خونتون، خونم حلاله.

_: بیا یه چیزی بخور. یه کم استراحت کن. برت می‌گردونم آرایشگاه.

+: نه دیگه اون که مشتری دیگه‌ای نداشت رفت. حالا سعی می‌کنم یه جوری برای کتی توضیح بدم. قراره اون بیاد دنبالم.

_: از عقدمون خبر نداره؟

+: نه... راستش نتونستم بهش بگم. ترسیدم ناراحت بشه. خونه هم شلوغ پلوغ بود اصلاً فرصتی نشد که تنها بشیم.

_: حالا چکار می‌کنی؟

+: آدرس خونتون رو به جای آرایشگاه بهش میدم. صبح با آژانس رفتم. نمی‌دونه کجا هستم.

_: باشه. هرجور میدونی.

 

وقتی رسیدند دلبر با آینه و قرآن به استقبالشان آمد. با خوشحالی هلهله کشید. عروسش را در آغوش گرفت و با مهر بوسید. چشمهایش از شادی به اشک نشسته بودند.

الوند سر از پا نشناخته پانچو و شال او را برداشت و از پشت محکم در آغوشش کشید که آرایشش بهم نریزد.

_: واییییی موهاشو! چه خوشگل شدن اینا....

دلبر به آشپزخانه رفت و با یک بشقاب جگر سرخ شده برگشت. آن را روی میز گذاشت و گفت: الوند تمامش مال خودته ولی بذار یه لقمه بخوره جون بگیره. داره میفته از خستگی.

الوند خندید. کنارش پشت میز نشست و لقمه لقمه دهانش گذاشت. به اصرار کرانه کمی هم خودش خورد.

کرانه به کتی زنگ زد. کتی کلافه پرسید: حالا خیلی عجله داری؟ مهمونا یه ساعت دیگه میان.

کرانه خندید و گفت: نه عجله ندارم. من خوبم. آدرس رو برات می‌فرستم هروقت کارت تموم شد بیا.

=: کاری که ندارم. فقط یه اصلاح و آرایش کردم. ولی مهناز رو بعد از هزار سال دیدم دلم نمیاد زود بیام بیرون.

+: باشه. مشکلی نیست. بمون یه ساعت دیگه بیا. من اینجا دراز می‌کشم تا بیای.

بعد هم روی تخت الوند دراز کشید. سعی کرد مراقب موها و لباسش باشد.

الوند ذوق‌زده کنارش نشست و در حالی که نوازشش می‌کرد گفت: مامان با مامانت حرفاشونو هماهنگ کردن. قرار شد بگن زودتر عقد کنیم. اگه راضی بشن من فردا می‌برمت آزمایش!

کرانه با نگرانی پرسید: اگه آزمایش خوب نباشه چی؟

_: یه درصد فکر کن ازت می‌گذرم. هرگز. شده بچه‌دار نشم، ولی ولت نمی‌کنم.

کرانه دست او را گرفت. کم کم اینقدر آرام شد که خوابش برد. با صدای زنگ گوشی از خواب پرید. الوند کنارش دراز کشیده بود. گوشی را از روی پاتختی برداشت و به او داد. کرانه سرفه‌ای کرد و جواب داد: الو کتی؟

=: سلام. تو کجایی؟ اینجا یه در سورمه‌ای هست ولی تابلوی آرایشگاه نداره.

+: همینجاست. الان میام. تازه امدن. تابلو نداره.

الوند خندان برخاست و راه را برای او باز کرد. کمکش کرد تا جلوی آینه سر و وضعش را دوباره مرتب کند و شال و پانچو را بپوشد. دوباره رژ زد و کیفش را برداشت. خندان از الوند و مادرش خداحافظی کرد و بیرون رفت.

سوار که شد کتی گفت: مامان ده بار بهم زنگ زده. میگه به کرانه زنگ نمی‌زنم استرس نگیره. نذاشت دو کلوم با مهناز دل خوش حرف بزنیم.

+: خب چند روز بمون بازم برو پیشش.

=: برو بابا دلت خوشه. همین دو روز هم به زور امدم. بچه‌ها مدرسه دارن. نمیشه ولشون کنم. حالا بی‌خیال... با تو هم نشد تنها بشم ببینم چطوریایی؟ داماد چه جوریه؟ همکارته؟ این چند وقت که تهران بودی لابد ندیدیش... یا نه... مامان گفت اونم بوده. اونجا همسایه بودین؟

+: همسایه نبودیم. تو کلاس باهم بودیم.

=: بسلامتی. خوش تیپه؟

+: خوبه. من دوسش دارم.

=: اوه اوه چه باکلاس... راه رو دارم درست میرم؟ آدم تو شهر خودش گم بشه خیلیه...

+: سر میدون دور بزن. خب چند ساله که اینجا نیستی.

به خانه‌ی خاله‌فریبا که رسیدند مامان با نگرانی به استقبالشان آمد و پرسید: معلوم هست شما دو تا کجایین؟ چکار می‌کنین؟ آرایشگاهتون برای روز خواستگاری اینقدر طول بکشه، برای عروسی لابد سه روز اونجایین. مردم از جوش. هی گفتم الان مهمونا میان معلوم نیست اینا کجاین.

کرانه شانه‌ای بالا انداخت و گفت: من که حاضر بودم. کتی نیومد دنبالم.

کتی با حرص غرید: ای آدم‌فروش.

با وساطت خاله‌فریبا بحثشان تمام شد. همه به اتاق رفتند و به انتظار مهمانها نشستند. کمی بعد الوند و مادرش و خواهر برادرهایش با همسرانشان از راه رسیدند و دور تا دور اتاق پذیرایی خاله روی مبلهای قالی نشستند.

شوهرخاله و دایی فریبرز به گرمی به آنها خوشامد گفتند. کورش و کتی هم با کمک خاله‌فریبا از مهمانها پذیرایی کردند.

کم کم دلبر بحث را به موضوع اصلی کشاند و سعی کرد تا می‌تواند قانع کننده حرف بزند. البته چون از قبل همه چیز با میترا مادر کرانه هماهنگ شده بود، مشکلی نبود. کورش چند سوال پی در پی از الوند پرسید. بعد هم دایی‌فریبرز پیشنهاد داد که عروس و داماد کمی در خلوت صحبت کنند.

خاله‌فریبا آنها را به اتاق بچه‌هایش راهنمایی کرد. در که پشت سرشان بسته شد، کرانه لب تخت کودکانه‌ی طرح ماشین نشست و با خنده گفت: حالا چه جوری سنگامونو وا بکنیم؟

الوند هم خندان کنارش نشست و گفت: باید فرهاد کوهکن بشم و بیفتم به جون سنگا! فرهاد بشم... شیرینم میشی؟

کرانه با لوندی پرسید: شیرینت نیستم؟

_: هستی.

و بار دیگر لب بر لبش گذاشت.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۸/۳۰
Shazze Negarin

نظرات  (۶)

سلام شاذه نازنین

به این میگن یک پارت شیرین و دلچسب،. عالی بود دوست خوبم،. ممنون

پاسخ:
سلام شهر مهربونم
خوشحالم که دوستش داشتی
خواهش میکنم عزیزم

واقعا خواستگاری اینقدر آداب داشته و ما بیخبر بودیم😂

خوب شد پست کوتاه بود الان وقت دارن تا قسمت بعد تو اتاق سنگ وا کنن😉

پاسخ:
بله بله یه صبح تا عصر آرایشگاه جزو واجباتشه 🤣
بدون بیل و کلنگ هم سخته 😂
۰۱ آذر ۹۹ ، ۲۳:۰۱ دختری بنام اُمید!

سلام شاذه جانم

خوبی؟

یعنی لی لی هپی اِند؟! تامام؟!

یعنی رفتن دوره و مایه دار شدن؟ تامام؟ :))

ممنون شاذه جانم:*

پاسخ:
سلام امید خوشگلم
خوبم شکر خدا. تو خوبی؟
والا تا هرجا کش بیاد کشش میدیم 😁
سعی میکنم یه کم دیگه ادامه اش بدم 😁
خواهش میکنم عزیزم 🥰
۰۲ آذر ۹۹ ، ۱۹:۴۶ دختری بنام اُمید!

ممنون منم خوبم شکرخدا:*

ممنون که کشش میدی؟ ;)

پاسخ:
خدا رو شکر 😘
اگر الهام جان همکاری کنه. دو ساعته نشستم هرچی مخ میسوزونم جواب نمیده 😅
۰۲ آذر ۹۹ ، ۲۲:۵۳ دختری بنام اُمید!

میخوای یه ترفیع بدیم بهشون؟ یا یه شرکت بهتر پیدا کنیم؟

یا اصلا همین جا! برادرش بیاد تو اتاق و خبردار بشه و همه چیو به هم بزنه :)))))

پاسخ:
بهش فکر میکنم 😁
بعد از کلاس آنلاین رضا و نوشتن مشقا و پختن ناهار ان‌شاءالله 😅

سلام شاذه جون

بسه دیگه خیلی سنگ وا کردن

نگرانم قسمت بعد درباه سیسمونی باشه😁

ولی من هنوز در کف آداب مراسم خواستگاری هستم😂

پاسخ:
سلام عزیزم
والا خیلی شد. نمیدونم الهام زیر کدوم دفتر کتاب رضا گم شده! دارم دنبالش میگردم. امروز هم عیده باید هرجوری هست پست بذارم ان‌شاءالله 😍

بعیدم نیست 🤣
اوا! شما همین جور بدون مراسم و آرایشگاه میرین خواستگاری؟؟؟ 😂

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی