ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

حس مشترک 20

سه شنبه, ۴ آذر ۱۳۹۹، ۱۱:۱۵ ب.ظ

سلام عزیزانم 

شبتون بخیر. عیدتون مبارک. روزگارتون خوش :)

 

خیلی خیلی سعی کردم قصه رو ادامه بدم. کلی با الهام بانو درگیر بودم :)) بنظرم آخرش معلم رضا برنده شد :)))) بس که درس و مشق این یه وجب بچه سختههه 

 

بهرحال که با عرض معذرت این دو تا نوگل نوشکفته رو هم فرستادیم سر زندگیشون تا ببینیم برای قصه‌ی بعدی تقدیر چیه :)

 

 

چند دقیقه بعد، وقتی کرانه با کلی تلاش و کمک کرم مرطوب کننده و دستمال کاغذی، رژ را از روی لبهای الوند پاک کرد و رژ خودش را دوباره تجدید کرد، از اتاق بیرون رفتند و اعلام کردند که نتیجه‌ی مذاکرات مطلوب بوده است!

درباره‌ی مهریه و تاریخ عقد صحبت کردند و قرار شد آخر هفته‌ی آینده جشن کوچکی در خانه‌ی دلبر بگیرند. البته میترا مادر کرانه می‌خواست عقد را در تالار بگیرد، ولی با توجه به این که توانایی مالیش را نداشت، دلبر با اصرار گفت: بذارین خونه ما باشه. خونه ما و شما نداره. جشن مال عروس و داماده. فرقی نمی‌کنه کجا باشه.

از فردا هر عصر دنبال خریدهای جشن بودند. کتی هم با شوهرش صحبت کرد و قرار شد که تا بعد از عقد بماند.

کرانه هرروز خسته و کلافه از سر کار می‌رسید و با عجله راهی خرید میشد. باورش نمیشد که برای یک جشن کوچک اینقدر کار و وسیله احتیاج باشد. دلبر تمام سعیش را می‌کرد که هیچ کم و کسری نباشد. بدون آن که یادی از حلقه‌های قبلی بکند دوباره حلقه خریدند و برای جشن شربت و شیرینی و میوه و آجیل و اسنک تهیه کردند.

دریا خواهر الوند برایشان سفره عقد زیبایی چید و بالاخره روز جشن رسید.

کرانه با کتی و نسرین به آرایشگاه رفت. مقدمات عقد هم انجام شده و آزمایشها هم مشکلی نداشتند.

الوند بدون آن که به ماشینش گل بزند به دنبالشان آمد. کرانه یک پیراهن سبز روشن یقه کشتی بدون آستین با تزئین گلهای رز به تن داشت. شنل پوشید و آماده شد. نسرین با دوربین کوچکی از او فیلم می‌گرفت. باهم سوار ماشین شدند. کتی و نسرین هم عقب نشستند. الوند ذوق‌زده بود امّا در حضور آنها نتوانست آنطور که دلش می‌خواست ابراز احساسات بکند.

سر سفره‌ی عقد نشستند و دخترها روی سرشان تور گرفتند و قند و نبات ساییدند و آرزوی خوشبختی کردند تا خطبه‌ی عقد خوانده شد.

کرانه اما به دور از هیاهوی اطرافش با آرامش چشم به قرآنی که در دست داشت دوخته بود. وقتی عاقد برای بار سوم جمله‌ی معروفش را پرسید، سر برداشت و گفت: بله.

الوند دست روی دست او گذاشت و زمزمه کرد: بالاخره مال خودم شدی.

کرانه لبخندی زد اما زیر تور و گل بود و الوند ندید. با این حال آن را حس کرد و در جوابش خندید.

جشن که تمام شد و مهمانها رفتند، مامان و کتی و نسرین ماندند تا به دلبر و دریا کمک کنند. کورش هم بود. کنار سهند برادر بزرگ البرز نشسته بود و ظاهراً خوب جور شده بودند. بچه‌هایشان هم همسن و سال و مشغول بازی بودند و خانه را روی سرشان گذاشته بودند. البرز و همسرش امّا کاری داشتند که بعد از جشن زود رفتند.

عروس و داماد به تعارف مادرها به اتاق الوند رفتند و حالشان کنار هم خوب بود. ساعتی بعد برای شام صدایشان زدند. پایین آمدند و در جمع شلوغ دو خانواده به گرمی باهم شام خوردند. بالاخره کورش عزم رفتن کرد. برای امشب ماشین دوستش را قرض کرده بود تا اگر کاری بود انجام بدهد.

دلبر پیش آمد و خیلی محترمانه از میترا اجازه گرفت که عروس شب را پیش آنها بماند. اگرچه کورش چندان هم راضی نبود ولی به خاطر رضایت مادرش حرفی نزد.

کم‌کم همه رفتند. اتاق دلبر هم طبقه‌ی پایین بود و کاری به عروس و داماد نداشت.

روز بعد حال کرانه بدتر از آن بود که بتواند از اتاق بیرون بیاید. ساعت چهار صبح بود که الوند وحشتزده پایین دوید و مادرش را بیدار کرد. دلبر با دوستش که پزشک زنان بود تماس گرفت و الوند را سراغ دارو فرستاد. خوشبختانه احتیاج به درمان جدّیتری نشد ولی حال کرانه خوب نبود و خیلی ضعف داشت.

الوند کلافه و خجالت‌زده و ناباور از او پرستاری می‌کرد. دلبر برایش کاچی پخت و تخم‌مرغ عسلی آماده کرد. نزدیک ظهر هم الوند را به دنبال جگر فرستاد. بعد هم با تلفن به میترا ماجرا را سربسته تعریف کرد.

کمی بعد با یک بشقاب جگر سرخ کرده از پله‌ها بالا رفت. الوند پشت میز کامپیوتر نشسته و کرانه خواب بود.

دلبر نجوا کرد: اینا رو یواش یواش بده بخوره جون بگیره. خودت هم بخور. رنگ به رو نداری.

الوند به تلخی پرسید: دستخوش هم می‌خوام؟

دلبر با لبخند زمزمه کرد: خوب میشه. نگران نباش.

_: اگر به گوش کورش برسه منو می‌کشه.... منم بهش حق میدم.

با صدای زنگ در دلبر بیرون رفت. میترا بود که هراسان به دیدن دخترش آمده بود. الوند از خجالت داشت میمرد.

میترا کنار کرانه نشست و به زور چند لقمه جگر به او داد. به توصیه‌ی میترا برایش لباس هم آورده بود. کمکش کرد تا دوش بگیرد و لباس عوض کند. بعد از حمام حالش اینقدر بهتر شده بود که پایین بیاید و بنشیند.

قرار شد چند روزی همان جا بماند تا دلبر از او پرستاری کند و حالش خوب بشود. البته آن قدرها هم بدحال نبود ولی اصراری به رفتن نکرد. با وجود تمام اتفاقات پیش آمده باز هم هیچ جا به اندازه‌ی کنار الوند خوشحال نبود. گذشته از این آرامش و راحتی خانه‌ی آنها را با شلوغی خانه‌ی خودشان عوض نمی‌کرد.

دو روز بعد اینقدر خوب شده بود که با الوند سر کار برود. توی شرکت جشن کوچکی به مناسبت ده ساله شدن سابقه‌ی شرکت گرفته بودند و در همان مراسم به کرانه و الوند هم که پروژه را با موفقیت به پایان رسانده و در کلاسها هم شرکت کرده بودند، ترفیع دادند.

یک دفتر جدید مشترک هم به کارشان اختصاص داده شد و پروژه‌ی جدیدی را باهم شروع کردند.

عصر که برگشتند خسته ولی خیلی خوشحال بودند. برای شام میترا دعوتشان کرده بود. آماده شدند و برای شام رفتند.

کورش سر شام با لحنی که بوی طعنه داشت به الوند گفت: شما که بدون جشن عروسی رفتین سر زندگیتون، توقع جهاز هم نباید داشته باشین.

میترا به صورتش چنگ زد و نسرین به شوهرش چشم‌غرّه رفت. امّا الوند با آرامش گفت: توقعی نیست. با کرانه صحبت کردیم. هر وقت بتونیم مرخّصی بگیریم به جای جشن عروسی باهم میریم مسافرت. در مورد خونه هم مامان خیلی اصرار داره مستقل بشیم، امّا هنوز نمی‌تونم.

کورش که انتظار کمی مجادله را داشت، حیرتزده نگاهی به او انداخت و بعد دوباره مشغول خوردن شامش شد.

بعد از شام کرانه به اتاقش رفت و چمدانش را جمع کرد. میترا با اشک و دعای خیر آن دو را از زیر قرآن رد کرد و به سوی زندگی جدیدشان فرستاد.

 

تمام شد

شاذّه

4/9/1399

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۹/۰۴
Shazze Negarin

نظرات  (۶)

اوخی خیلی زود بود ولی عالی😁🤗❤️

پاسخ:
متشکرم عزیزم 🤗🥰❤️
سلام شاذه جون
نیستی، خوبی؟ سر حالی؟
پاسخ:
سلام عزیزم
خوبم شکر خدا. همین دور و برام. دارم دنبال سوژه‌ی جدید میگردم
تو خوبی عزیزم؟
۰۷ دی ۹۹ ، ۲۲:۲۱ ریواس(نرگس خاتون )

سلام 

سلام بر نویسنده ای که در نودهشتیا شناختمش و قلمش را دوست داشتم

والبته 

خوب همه ی ما درگیر یم با مشغله ها که روی همه چیزمان تاثیر می گذارد 

...

یا من عوض شده ام یا در نوشته های قدیمی تر تو ، حسی درجریان بود که کمتر در نوشته های اخیرت به من منتقل می شود

و این چیزی نست جز این که نوشتن، شعر گفتن و شاید حتی کاری خیلی دورتر ازین جنس مثلا آشپزی

باید تراوش کند

و اگر 

واگر با زحمت و ازروی انجام وظیفه یا عادت یا دین به دوستان و خانواده و اطرافیان شکل بگیرد

رنگ و وبو حتی طعمش همان قبلیست، ولی نیست آنی که از دل بیرون زده بود...

 

پاسخ:
سلام عزیزم
خیلی لطف داری
همینطوره که میگی. برای همین فعلا از نوشتن دست کشیدم 

حالت ارزوست.

هر کی مشکلات داره ولی دستاوردا بیشتر

پاسخ:
حال من؟! تقدیم! 

سلام شاذه جون

لطفا ی خبری از خودت بهمون بده

ایشالا که خوب و خوش باشی

پاسخ:
سلام عزیزم
ببخش که نیستم
این روزها شلوغتر و پر مشغله تر از همیشه ام. ان‌شاءالله که شاکر باشم و وسط ماجراهام یادم نره چقدر نعمت دارم 

خدا را شکر که خوبی

خیلی نگرانت بودم

ایشالا که ب زودی بتونی بیای 😙

پاسخ:
خدا حفظت کنه عزیزم. ان‌شاءالله سلامت و خوشحال باشی 😍

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی