ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

خاطرات رنگین 16

جمعه, ۱۳ فروردين ۱۴۰۰، ۰۹:۰۰ ب.ظ

سلام به روی ماهتون

آخرین روز تعطیلیتون پر از شادی و آرامش :)

 

 

 

 

هومن به زمان حال برگشت و با چشمهای ریزشده به زیبا نگاه کرد. چه گفته بود؟ آها! از رفع دلتنگی حرف میزد. رفع دلتنگی؟ مگر به اندازه‌ی چند دقیقه ندیدنش طول کشیده بود که با چند لحظه کنارش نشستن از دلش برود؟ دلش بدجوری او را می‌خواست.

_: سعدی به روزگاران... مهری نشسته بر دل... بیرون نمی‌توان کرد... الا به روزگاران.

زیبا بدون این که سر از زانوانش بردارد لبخندی زد و گفت: قدیما شاعر نبودی.

_: هنوز هم نیستم.

از جا برخاست و با چند قدم مقطع دوباره کنار زیبا برگشت. روی زمین نشست. دستهایش را دو طرفش روی تخت دراز کرد و گفت: اون بیرون درباره‌ی شرایط و مهریه و همه چی حرف زدن و تو هم تأیید کردی. حتی سعی کردی با دل منم راه بیای و مهریه رو کمتر بخوای...

زیبا حرفش را قطع کرد و با حرص گفت: تو هم غد پر مدعا گفتی نخیر من می‌خوام بیشتر باشه. ارزش دختر عزیز شما بیش از این حرفاست. مگه من سیب زمینی‌ام که با پول معالمه‌ام می‌کنی؟

هومن غش‌غش خندید و گفت: نه عزیزم تو طلایی تو جواهری تو عشقی.

زیبا عصبانی و متعجب پرسید: هومن؟؟؟

_: جان هومن؟ چرا اینجوری نگام می‌کنی؟

+: رو رو برم!

_: هومن باز خندید و پرسید: الان دقیقاً مشکلت چیه؟

+: اولیش اینه که هنوز هم نمی‌تونم بهت اعتماد کنم. هی مسخره‌ام می‌کنی.

_: من غلط بکنم تو رو مسخره کنم. بعدی؟

+: داری تعهدی میدی که نمی‌تونی پاش وایسی. عدد مهریه باید به اندازه‌ی توان مرد باشه که عندالمطالبه بپردازه. این چه رقم مزخرفیه که تو تعیین کردی؟

_: قسط بندیش می‌کنیم. مشکل تو چیه؟

+: من نمی‌خوام با مهریه‌ام پز بدم. اگر ازدواج کردم هم نمی‌خوام جدا بشم که فکر کنم باید حداقل خرج خونه زندگی بعدیم از این مهریه در بیاد. یه هدیه در حد شرع و عرف میخوام. همین. نه اونقدر کم که مضحک باشه، نه اونقدر زیاد که مشکل‌ساز بشه.

_: بهت گفته بودم عاشقتم؟

زیبا صورتش را با دستهایش پوشاند و نالید: وقتی کسی تو جلسه‌ی اول از عشق و عاشقی حرف می‌زنه فکر می‌کنم از اونهاست که به هرکی می‌رسه میگه عاشقتم.

_: جلسه‌ی اول؟ عزیزدلم درسته بار اوّله که امدم خونتون، ولی دفعه اول نیست که می‌بینمت. بنظرم داری زیادی سخت می‌گیری.

بعد هم دیگر تاب نیاورد و دست دراز‌شده‌اش را روی شانه‌ی او گذاشت و هیکلش را به طرف خود کشید. سرش را از روی روسری به نرمی بوسید و بدون این لبهایش را بردارد آرام گفت: دلم برات تنگ شده. باور کن.

زیبا چشمهایش را بست و اخم کرد. باید او را پس میزد. هنوز حرف داشت. مطمئن نبود که به نتیجه‌ی نهایی رسیده باشد. کلی شرط و بحث در ذهنش بود. اما...

احساس خستگی و دلتنگی‌اش غالب شد و بدون جواب سرش را به شانه‌ی هومن تکیه داد. هومن هم گونه‌اش را روی سر او گذاشت و زمزمه کرد: بذار بمونم. با بقیه‌اش کنار میاییم.

+: بمون.

هومن دست او را بالا آورد و نوک انگشتانش را بوسید. زیبا لرزید. صورتش را روی شانه‌ی او فشرد که بغضش نترکد.

_: ببین من کاری ندارم بخوای شونمو ببوسی یا حتی گریه کنی، ولی حداقل بذار کتمو در بیارم که رد لوازم آرایش لو نده چکار کردیم.

احساسات زیبا به آنی پرید. سر برداشت. مشتی به شانه‌ی او زد و غرید: چرا فکر کردی می‌خوام ببوسمت؟ تازه آرایش من اینقدر کمرنگه که....

با دیدن رد کرم‌پودر روی کت نوک‌مدادی هومن، حرفش نصفه ماند. دستش روی لکه کشید و زمزمه کرد: خیلی ضایع نیست. هست؟

هومن فروخورده خندید و گفت: می‌خوای یک کم ریمل هم خرجش کن شاید رنگ کتم شد.

زیبا از جا برخاست و با پریشانی کشوی لوازم آرایشش را گشت. کمی پنبه و پد لاک‌ پاک‌کن برداشت و سعی کرد لکه را پاک کند. کمی رنگش برطرف شد اما لکه‌ی چربی مانده بود.

_: خودتو اذیت نکن. میدم خشک‌شوئی پاک میشه.

+: من نگران لکه نیستم. نگران آبرومم.

و پنبه را با حرص بیشتری روی لکه کشید.

_: اگر کسی پرسید میگم تو اتاق داشتم با قوطی کرم پودر بازی می‌کردم.

+: همه چی رو مسخره می‌کنی.

_: اینقدر جدی نباش. سخت بگیری دنیا برات سخت میگیره.

+: اگر این لکه رو دیدن چی بگم؟

_: بنظرت اونا فکر می‌کنن ما تو اتاق داریم نماز جماعت می‌خونیم؟ هرچی باشه چار تا پیراهن عاشقانه بیشتر از ما پاره کردن.

زیبا دوباره برای پاک کردنش تلاش کرد و نالید: زشته.

_: ببین رد کرم پودر پاک شده. اینقدر حرص نخور. یه کم چربی مونده که ربطی به تو نداره. زشت نیست.

زیبا آهی کشید و با تأسف به لکه چشم دوخت.

هومن دست او را گرفت و پرسید: موهات هنوز فرفریه؟

زیبا سر برداشت و به او نگاه کرد. دلش برایش ضعف می‌رفت. انگار تمام جنگ و جدل درونیش در طول سالها، برای فراموش کردن هومن، دود شده و به هوا رفته بود. الان حتی بیشتر از چهارده سالگیش بیتاب او بود.

+: نه به اندازه‌ی بچگیام.

_: می‌تونم ببینم؟

زیبا چانه بالا انداخت و با شیطنت گفت: نوچ.

هومن خندید. این همان زیبا بود که می‌شناخت. چشمهایش را باریک کرد. با دو انگشت به اندازه‌ی یک اینچ را نشان داد و گفت: یه کوچولو.

بعد هم شال او را همان قدری که نشان داده بود عقب کشید.

گره شال باز شد و روی موهای سشوار کشیده سر خورد و پایین افتاد. آرایشگر موهایش را که بلندیشان تا وسط بازویش می‌رسید را با سشوار گرد حلقه حلقه کرده بود. دو سنجاق نگین‌دار هم دو طرف زده بود که توی صورتش نریزند.

زیبا جیغ کوتاهی کشید و دوباره شال را روی موهایش انداخت.

هومن خندید و گفت: به خدا من فقط یه ذره عقب کشیدم. خودش سر خورد.

زیبا از جا برخاست. در حالی که پنبه و لاک پاک‌کن را توی کشو می‌گذاشت پرسید: بریم بیرون؟

_: می‌ترسی بخورمت؟ البته بعید هم نیست.

زیبا خودش را با وسایل کشوی میز آینه سرگرم کرد. آرام لب زد: از خودم بیشتر می‌ترسم.

هومن پشت سرش ایستاد. شانه‌های او را گرفت و چانه روی سر خم شده‌ی او گذاشت. گفت: نترس. بریم بگیم نتیجه چی شد؟

+: بنظرت چی شده؟

_: نمی‌دونم والا. اگه به توئه یهو ممکنه برگردی و چنگ بزنی بگی برو بیرون.

زیبا به طرف او چرخید و گفت: تو هم ممکنه یهو بزنی زیر همه چی بگی شوخی بود. دروغ سیزده یا دوربین مخفی. از تو...

اما هومن مهر بر لبش زد و نگذاشت ادامه بدهد.

زیبا مطمئن بود که می‌خواهد برود. هنوز عصبانی بود. هنوز کلی حرف داشت. هنوز...

ولی دست نافرمانش دور گردن هومن پیچید و به موهایش چنگ زد.

هومن لحظه‌ای برای نفس کشیدن سرش را عقب برد و زمزمه کرد: این نمی‌تونه شوخی باشه.

و دوباره لب بر لبش گذاشت.

 

 

 

Any comment?

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۱/۱۳
Shazze Negarin

نظرات  (۶)

۱۳ فروردين ۰۰ ، ۲۱:۴۰ دختری بنام اُمید!

سلام شاذه جانم خوبی؟

سیزده بدرتون مبارک:*

منتظر بودم اینم دروغ سیزده باشه :)))

اوا اینا چرا انقدر بی جنبه بازی درآوردن :)))

 

ممنون شاذه جانم :*

پاسخ:
سلام امید خوشگلم
خوبم شکر خدا. تو خوبی؟
متشکرم. مبارکت باشه :*
نه دروغ نبود 😂
شونزده سال حسرت کشیدن 🤣

خواهش میکنم عزیزم 😍

سلام سلام😍

عیدتون بازم مبارک، پایان تعطیلات رو هم باید تبریک گفت آیا؟😁

ای خدا عجب سیزده‌بدر رمانتیکی🥰😇

آخی طفلکی زیبا، یاد ماجراهای خودم و همسرچجان در زمان طفولیت افتادم که در عین همبازی بودن، خیلی اذیت میکردیم همدیگه رو و اوایل نامزدی هی منتظر بودم بگه ک کل داستان شوخیه..😅😅

پاسخ:
سلام به روی ماهت 😍
متشکرک عزیزم. پایان تعطیلات هم خوبه الحمدلله. یه کم از بلاتکلیفی در میاییم 😊
بعله 😄🥰
واقعاً؟؟ چه بامزه!!! البته برای تو لابد استرس بدی بود 😅❤️

سلام شاذه جون

چه زوج خطرناکی😂

خواهرزن رو بفرس سینی رو ببره تا خاله نشده😅

پاسخ:
سلام عزیز دلم
خیلی 🤣
زینت جان بدو. این سینی اونجا زیادی مونده 🤣

سلام شاذه جونم

چقدر لطیف بود این قسمت. برای من کهتا 12 روز قبل از عقد اصلا همسرمو نمیشناختم، کلی هیجان داشت. 

البته بعد از بزرگ شدن بچه ها تلافیشو سرش در آوردم، همش غر زدم که من نامزدی نداشتم باید منو ببری فلان جا و....

تازه کلی هم عکس گرفته بودم که همش پاک شد. 

ممنون شاذه جونم کمی سرم این روزها شلوغه، فرصت نشد برای قسمتهای قبلی کامنت بذارم. شرمنده

 

پاسخ:
سلام شهر مهربونم
خییییلی ممنونم
چه جالب! یه بار اگر تونستی قصه‌ی نامزدیتو برام تعریف کن🥰
خوب کردی 😁
حیف عکسا! زنده باشن صاحب عکسا 💓
خواهش میکنم عزیزم. ان‌شاءالله خیر باشه 🌹

سلام شاذه تنها وبلاگی که من از دوران دانشجویی دنبال میکردممممممم وای یادش بخیر قلمتتتت جاودان ماچ

 

یک داستان هم اینجا بود به اسم خاطرات دانشجویی پسرا مشهدی بودی و دختر اهوازی دلم میخواد اون داستان و دوباره بخونم .

پاسخ:
سلام عزیزم
خیلی لطف داری مهربونم 😘
بله هست. ایمیل بده یا به آیدی تلگرام پیام بده برات بفرستم
@ShazzeN

سلام شاذه جان

حالا دیگه مطمئن شدم این  « بلوگ. آی آر» با من خصومت شخصی داره،. چند روز پیش روی این پست کامنت گذاشته بودم، ظاهرا نرسیده.

در هر صورت ممنون از قصه لطیف و دلنشبن. 

 

پاسخ:
سلام عزیز دلم 
آخ امان از این مشکلات کامنتها....
خواهش میکنم مهربونم


معذرت میخوامممم. الان دیدم کامنت قبلی تایید نشده بود. تقصیر اینترنت من بود. ببخشیییید 🤦🤦🤦🤦

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی