ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

طالع مهر (1)

يكشنبه, ۲۱ شهریور ۱۴۰۰، ۰۵:۳۱ ب.ظ

سلام سلام

عصرتون پر از حس و حال خوب

امیدوارم از قصه‌ی جدید لذت ببرین

 

 

 

 

طالع مهر

 

مهرآفرین دوباره جلوی آینه شال و چادرش را مرتب کرد و چروکهای ناپیدایش را گرفت. آب دهانش را به سختی قورت داد و رو به آینه زمزمه کرد: برو. فقط نیم ساعت. نه نه بیست دقه. بسه. زیاد هم هست.

چشم بست و در جواب خودش لب زد: به دلم نیست.

مامان از بیرون صدا زد: مهرآفرین؟ حاضری؟ اسنپ رسید.

آهی کشید. لب به دندان گزید، کیفش را برداشت و از اتاق بیرون آمد.

مامان در آغوشش کشید. روی سرش را بوسید و زمزمه کرد: خیلی اصرار کردن عزیزم. غریبه نیستن. برو شاید مهرش به دلت بشینه. خوشبخت باشی عزیز دلم.

نفس عمیقی کشید و از مادرش جدا شد. از در بیرون رفت و توی ماشین نشست.

پسرعموی بابا، دوست عزیز دوران کودکیش، بعد از سالها زندگی در خارج از کشور برای اقامت به شهر و دیار خودش برگشته بود. با دیدن مهرآفرین او را برای پسرش در نظر گرفته بود. ولی خواسته بود قبل از خواستگاری رسمی، دختر و پسر یک بار همدیگر را بیرون از خانه ببینند.

هشت ماه از شیوع بیماری کرونا گذشته بود. مهرآفرین مدتها بود که جز برای کار خیلی ضروری از خانه خارج نشده بود. توی ماشین کمی الکل به دستهایش زد. ماسکش را بالاتر کشید و چشمهایش را با نگرانی بست و باز کرد.

راننده بدون حرف به طرف شرق شهر راه افتاد. در نقطه‌ای که مهرآفرین به عنوان مقصد مشخص کرده بود توقف کرد. مهرآفرین نگاهی به اطراف انداخت. اینجا که کافی شاپ نبود! با این حال پیاده شد. نگاهی به کوه روبرویش انداخت. کوه به او آرامش میداد. چرخی دور خودش زد. با دیدن تابلوی کافی شاپ نفسی به راحتی کشید. حدود صد متر باید به عقب برمی‌گشت.

غرغرکنان راه افتاد: آخه این چه وضع خواستگاری کردنه؟ مامان بابا رو بگو! انگار جادو شدن! برو دخترم. برو باهاش صحبت کن. شاید به دلت نشست. می‌خوام صد سال سیاه به دلم ننشینه! اصلاً چرا باید بنشینه؟ مگه رو دستشون موندم؟ از کرونایی حوصلشون سر رفته میخوان یه کار جدید بکنن! مسافرت که نمیشه رفت. چکار کنیم؟ هان! اینو عروسش کنیم! پوووه!

 

شهباز صندلی اپن را کنار در بالکن گذاشت و به کوه روبرویش چشم دوخت. ماگ پر از چایش را بالا آورد و جرعه‌ای نوشید. از فرط نگرانی انگشت شستش را گاز گرفت.

مامان آخرین سیب درختی را شست و توی سبد گذاشت. به طرف او چرخید و گفت: پاشو برو بیرون یه هوایی به کله‌ات بخوره. تا فردا صبح که نمیشه بشینی اینجا چایی پشت چایی بخوری!

_: کجا برم؟

=: یه جایی که چایی نخوری! خودت کم اضطراب داری؟ هی از این تئین هم بریز تو خندق بلا!

_: مگه چقدر چایی خوردم؟

=: پاشو دیگه! حالم از ریختت بد شد. پاشو برو تو خیابون بلکه خدا زد پس کله‌ی یکی عاشقت شد از رو دست ما برت داشت.

_: هعی.... رفیق بی‌کلک مادر!

از جا برخاست. لیوان خالی را توی سینک گذاشت. یک سیب درختی برداشت و در حالی که گاز میزد به اتاقش رفت.

از همان جا صدا بلند کرد: بچه‌ها کجان؟

=: رفتن تو کوچه پشتی فوتبال. تو هم برو بلکه من دو دقه تو آرامش بشینم.

خندید. لباس عوض کرد. قلبش جایی حوالی گلویش میزد. اگر فردا توی آزمون استخدامی قبول میشد نانش توی روغن می‌افتاد! اگر...

هوای اول مهر کمی خنک شده بود. یک بلوز بافتنی نازک یشمی با شلوار کتان کرم پوشید. آستینها را کمی بالا داد. قدم‌شمار پشت دستش را چک کرد. از صبح هزار قدم هم نرفته بود. به قول مامان فقط هی نشسته و چای خورده بود.

ماسک و کفشش را پوشید، خداحافظی کرد و از خانه خارج شد. هزار فکر و خیال مثل خوره به جانش افتاده بود. اگر قبول نمیشد... بیکاری داشت خیلی اذیتش می‌کرد. اگر هم قبول میشد... محیط بیمارستان... هزار بیماری... مخصوصاً کرونا... برای خودش. برای خانواده‌اش...

چشمهایش را بست و باز کرد. این روزها به هر دری زده بود. با خرید و فروشهای کوچک سعی کرده بود حداقل خرج خودش را در بیاورد. مشغول خواندن فوق لیسانس پرستاری بود و درس خواندن به صورت آنلاین به کندی و سختی پیش میرفت.

نیم ساعتی قدم زد و به هیچ نتیجه‌ای در افکار پریشانش نرسید. سر برداشت. با دیدن تابلوی رستوران و کافی‌شاپ سنتی وارد شد. اینجا یک خانه‌ی قدیمی بود که حیاط بزرگ و باصفایی داشت. قبلاً توی اتاقها هم از مهمانها پذیرایی میشد ولی الان ممکن نبود.

پیشخوان پنجره‌ی یکی از اتاقها بود. نگاهی به منو انداخت و گفت: یه قوری چایی با عطر هل می‌خوام.

دختر متصدی تایپ کرد و گفت: بله. با چی؟

به عکسهای هوس انگیز چیزکیکها نگاه کرد و پرسید: چیزکیک دارین؟

=: کاراملی، شکلاتی، وانیل و مربای آلبالو.

_: از هر کدوم یک برش. متشکرم.

=: چشم. کارت دارین؟ نقد قبول نمی‌کنیم.

_: بله بفرمایین.

چند قدم آن طرفتر پشت میزی کنار یک درخت نشست. این طرف چراغی با طرح سنتی، شبیه فانوس قرار داشت. باغچه چمن کاری شده و حوض کوچکی وسط آن بود. صدای آب پاشیدن فواره حال خوبی داشت. با خودش فکر کرد یک روز که حالش بهتر باشد باز هم به اینجا می‌آید. یک روز که تکلیف شغل و در آمدش مشخص شده باشد و اینقدر نگران نباشد.

سر برداشت. یک دختر چادری باریک و بلند از در وارد شد. نگاه نگرانش دور حیاط چرخاند. دستهایش را از نگرانی بهم پیچید. با دیدن شهباز مکثی کرد و بعد سر به زیر انداخت. با قدمهای سریع به طرف او آمد و پشت میزش نشست.

شهباز متعجب به او چشم دوخت. نیم نگاهی به در ورودی انداخت و دوباره به طرف دختر برگشت.

دختر با صدایی لرزان گفت: سلام. ببخشید دیر کردم.

شهباز هم زمزمه کرد: سلام.

باید به او می‌گفت که اشتباه گرفته است؟ بیشتر کنجکاو بود بداند که چرا اینقدر نگران است.

پیشخدمت یک قوری با دو فنجان چای روی میز گذاشت. بعد هم سه برش کیک آورد و پرسید: یه فنجون دیگه بیارم؟

_: نه ممنون.

مهرآفرین با پریشانی پرسید: ممکنه برای من آب بیارین؟

شهباز گفت: دو تا بطر کوچیک لطفاً بیارین.

=: بله چشم.

پیشخدمت که رفت، شهباز شروع به پر کردن فنجانها کرد. اما مهرآفرین با دستپاچگی گفت: برای من نریزین. زیاد نمی‌مونم.

_: یه چایی مهمون من باشین. طوری نمیشه. نمک نداره.

+: نه ببینید من باید یه چیزی رو توضیح بدم.

شهباز فنجان چای را جلوی او گذاشت. کیکها را هم بطرفش سر داد و گفت: بفرمایید.

پیشخدمت آب آورد. مهرآفرین دستهایش را الکل زد. بطر را باز کرد. ماسک را پایین آورد و با پریشانی کمی آب نوشید. گلویش خشک شده بود. باید هرچه زودتر می‌گفت و می‌رفت.

شهباز با ناباوری به او نگاه کرد. چشمهایش زیبا بودند درست... یک بینی تیغه‌ای ظریف با یک قوز کوچک، لبهای ظریف که از بس به دندان گزیده بود سرختر از عادی به نظر می‌رسیدند. پوست خوب و صورت بیضی داشت. یک چهره‌ی خیلی معمولی... حتی آرایش هم نداشت اما شهباز دلش لرزید.

سر به زیر انداخت و به فنجان چای نگاه کرد. عطر هل را به مشام کشید. چندان هم پرعطر نبود. با قیمت بالای هل عجیب نبود.

سعی داشت حواس خودش را با افکار بی‌معنی پرت کند.

مهرآفرین جرعه‌ی دیگری نوشید و بعد تند تند شروع به حرف زدن کرد: ببینین شما خارج بزرگ شدین. فرهنگتون با ما فرق می‌کنه. ما به مشکل می‌خوریم. من سعی کردم این پیغام رو به شما برسونم، اما خانواده اصرار کردن که حضوری همدیگه رو ببینیم. من تا حالا سفر خارجی نرفتم. وضعیت مالی خانواده هم خیلی متوسطه. ما اصلاً به شما نمی‌خوریم. من چادری هستم، شما خارجی هستین...

شهباز نگاهی به او انداخت. صورتش از هیجان گل انداخته بود. چقدر دلچسب بود. همین که برای نفس کشیدن مکث کرد، شهباز آرام گفت: خارجی نیستم.

+: نه منظورم اینه که.... ببخشید آقای...

ای خدا فامیلش را فراموش کرده بود! اسم کوچکش را هم نمی‌خواست ببرد.

_: کریمی هستم.

مهرآفرین با تعجب سر برداشت. این نبود. مطمئن بود که فامیلش این نبود. حتی قیافه‌اش... خب عکسی که برایش فرستاده بودند، چندان واضح نبود. ولی شبیه همین بلوز به تن داشت و خب... تشخیص قیافه با ماسک و عینک واقعاً سخت بود.

فامیلش... آها زنگی‌آبادی بود! کریمی زنگی‌آبادی؟ بعضیها دو تا فامیل داشتند. این غیرممکن نبود. ولی بنظر می‌رسید که کلاً اشتباه کرده باشد.

شهباز ماسکش را برداشت. چیزکیک کاراملی را پیش کشید و لقمه‌ای خورد.

دختر روبرویش به طرز عجیبی ساکت شده بود. معلوم بود که متوجه شده است که اشتباه گرفته است. سر برداشت. مهرآفرین چشم گرداند. هیچ مرد تنهای دیگری آن دور و بر نبود. دوباره با نگرانی به مرد روبرویش نگاه کرد.

شهباز تبسمی کرد. چیزکیک وانیل و آلبالو را به طرف او سر داد و گفت: اونی که باید اینجا می‌دیدی نیومده. یه کم از این کیک بخور فشارت تعدیل بشه. بعد می‌تونی بری. وقتی امد من حرفاتو بهش منتقل می‌کنم.

مهرآفرین با بیچارگی به او نگاه کرد. حتماً مرد روبرویش کلی در دل به او می‌خندید. شاید تا مدتها برای دوستانش خاطره‌ی خنده‌دارش را تعریف می‌کرد. شاید...

نگاهی به بشقاب خوش آب و رنگ جلویش انداخت. گرسنه بود. با وجود این که از صبح تا حالا از شدت اضطراب بی‌وقفه خوراکی خورده بود اما انگار سیر نمیشد.

لقمه‌ای توی دهانش گذاشت. فراتر از حد انتظارش بود! باور نمی‌کرد اینقدر خوشمزه باشد. جرعه‌ای چای هم نوشید و سر به زیر زمزمه کرد: ببخشید عکسی که فرستاده بودن یک کم شبیه شما بود.

شهباز لبخند بزرگی زد و گفت: اشکالی نداره. شما که واقعاً نمی‌خواستی ببینیش.

مهرآفرین سر برداشت و با بیچارگی گفت: چرا. باید اینا رو بهش می‌گفتم.

به ردیف دندانهای سفید شهباز نگاه کرد. مثل تبلیغهای خمیردندان بود. از فکرش خنده‌اش گرفت و سر به زیر انداخت.

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۰/۰۶/۲۱
Shazze Negarin

نظرات  (۵)

۲۱ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۵۱ نرگس خاتون از مشهد(ریواس )

سلام بر بانوی نویسنده، شاذه ی قصه گو

داستان های تو برایم مثل یک دوست صمیمی و ساده ایست که از سال ها نه چندان دور

با او آشنا شده ام

گاهی برایم بسیار دلچسب است، گاهی این دوست بی تجمل و ساده، ملال آور است

گاهی به هیجانم می اورد، که اغلب در دیدار اولیه پس از چندی دوریست

و گاه آرامم می کند از مشغولیت های زندگی دقایقی دور 

به هر حال با همه ی خوبی ها و گاه ضعف ها از دیدار این رفیق بعد از چندی دوری شاد می شوم

و منتظرم که ببینم پس از مدتی  دوباره چه خو اهد پوشید چه خواهد گفت

 

همین که می آید و سر میزند ، برایم مایه دلگرمیست

شاذه جان امیدوارم سال های سال بنویسی

در مجموع با وجود افت و خیزهایی ، بارها گفته ام، از طرفداران قلمت هستم و سبکی که می نویسی خاص خودت هست

گفته ام اگر بدون امضا جایی داستانی از تو بخوانم، حتما نویسنده اش را که تو باشی حدس می زنم

طبیعیست با این حجم از داستان نویسی، داستان های با کشش کمتر خواهد بود

و البته داستان های هم بسیار جذاب

قلمت بیشتر از قبل  شاداب و صمیمی باد

درود دوست مهربانم

 

 

پاسخ:
سلام بر نرگس خاتون عزیز
چه توصیف کامل و جامعی. متشکرم. اعتراف میکنم برای خودم هم نوشتن به همین مرحله رسیده، گهگاه جرقه‌ای از یک اتفاق جدید و مهیج دیده میشه ولی بیشتر مثل دوستی است که برای آرامش خاطرم کنار خودم دارم
و البته حضور دوستانی که با همراهی پر از مهرشون این سکون و آرامش را دلپذیرتر میکنن
الان در نقطه ای از زندگی هستم که مثل توی فیلمها دلم میخواد فنجان قهوه و کتابم رو دست بگیرم و کنار پنجره در آرامش بنشینم
نوشتن بهم کمک میکنه که به اون سکون و آرامش برسم و از شلوغی ذهنم کم بشه
و شاید در این روزهای پرهیاهو برای دوستانم هم همینطور باشه. پس اگر بتونم کاری برای آرامش خیال دوستانم، هرچند برای چند دقیقه بکنم، رسالتم را انجام داده ام....
سلامت باشی و دلشاد مهربانم

سلام شاذه جون

دست شما درد نکنه عالی بود. تند تند بزار😁

پاسخ:
سلام عزیزم
خیلی ممنونم. سعی خودم رو می‌کنم

بشدت هوس چیز کیک آلبالو و کاراملی 😂

داستان  جالبیه ❤️

پاسخ:
آی گفتیییی منم میخواممم
متشکرم ❤️

سلام شاذه بانو خوبین خوشین سلامتین؟

خوش برگشتین...ما کلی اینجا منتظر بودیم:)))

چه اسمای خوشگلی هم داره این داستان جدید....اصلا اسممو تو داستانِ شما دیدم، شوق و افتخار وجودمو فرا گرفت=)

پاسخ:
سلام مهرآفرین جانم 
خوب و خوش و سلامتم الحمدلله. چقدر خوشحال شدم اسمتون دیدم :*
مرسی مرسی 
بعلههه خیلی اسمش قشنگه :* :) :دی

سلام سلام. من همه هستم امروز😅

این داستان کامل از زیر دستم در رفته بود و دارم با لذت مزه‌مزه‌ش میکنم😁

اینکه با حال و هوای روزگار مینویسین یکی از نقاط قوت نوشته‌هاتونه، آدم حس میکنه قصه‌هاتون رو زندگی میکنه🥰

این قشنگ جان رو بخونیم تا قصه‌ی جدید پیش بره❤️

پاسخ:
سلام به روی ماهت
چه خوب که هستی 😍
ان‌شاءالله حسابی کیف کنی❤️
متشکرم عزیزم 😘🥰
💝💖💌

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی