ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

طالع مهر (2)

سه شنبه, ۲۳ شهریور ۱۴۰۰، ۱۱:۳۴ ب.ظ

سلام سلام

شبتون پر از رویاهای طلایی

 

 

 

شهباز فکر کرد که او به اشتباه خودش می‌خندد. پس خندید و گفت: حالا! مهم هم نیست. شمارشو نداری؟ براش بنویس.

+: نه شماره ندارم.

مهرآفرین لقمه‌ی دیگری خورد و فکر کرد: حالا چرا نشستی؟ فقط بخور هی بخور هی بخور! این چه وضعشه؟ شیرینی که می‌بینی دیگه بیتاب میشی.

در گیر و دار ماندن و رفتن بود که یک دختر جوان نزدیک میز شد و با لحن پر عشوه‌ای گفت: اوا شهباااااز! حالا دیگه زیرآبی میری؟

و مژه‌های ریمل زده‌اش را هم تند تند بهم زد.

مهرآفرین متعجب به او نگاه کرد. از شدت اضطراب لقمه توی دهانش مانده بود و پایین نمی‌رفت. هی می‌خواست دهان باز کند و بگوید که بین او و مرد روبرویش هیچ ارتباطی نیست اما خشکش زده بود. برای چند لحظه انگار نفس کشیدن هم یادش رفت....

تا این که شهباز دست دختر را توی دستش گرفت و با خونسردی گفت: گیرم که زیرآبی برم. تو بگو چه جوری زاغ سیاه منو چوب زدی؟

دختر بلند خندید. بدون تعارف نشست. چیزکیک شکلاتی را پیش کشید و پرسید: منتظر کسی بودین؟

_: آره. یک جوان خوش تیپ خارج تحصیلکرده که تو رو بندازم بهش.

دختر یک لقمه توی دهانش گذاشت و با لذت مزه کرد.

=: اقامت امریکا هم داره؟ یا استرالیا یا نیوزیلند.... دیگه حالا اگه نشد کانادا... می‌دونی که از سرما خیلی خوشم نمیاد.

_: اون کیک مال من بود. خیلی عمه ای!

دختر قاه قاه خندید و پرسید: معرفی نمی‌کنی؟

_: نه منتظرم تو معرفی کنی. ولی قبلش بگو واقعاً چه جوری منو پیدا کردی؟

مهرآفرین جرعه‌ای چای نوشید و با کنجکاوی به آن دو چشم دوخت. از حرفهایشان سر در نمی‌آورد.

مهتاب ابرویی بالا انداخت و با عشوه گفت: ما اینیم دیگه! بلدیم.

شهباز بالاخره جدی شد و زیر لب غرید: کم زبون بریز بچه. همه دارن نگاهت می‌کنن.

مهتاب چشم گرداند و گفت: کی ما رو می‌بینه؟ ولم کن.

بعد رو به مهرآفرین کرد و گفت: خب خوشگل خانم... من مهتابم. شما کی هستین؟

مهرآفرین لب به دندان گزید و زمزمه کرد: من... باید یه چیزی رو توضیح بدم... یه اشتباهی شده.

مهتاب با دست به شهباز اشاره کرد و گفت: میخوای بگی با این پسره قرار نداشتی. بابا بیخیال... ما خودمون ذغال فروشیم!

_: چشم من روشن!

=: نگران نباش. هنوز کیس مورد علاقمو پیدا نکردم. بعد از اون... این چیه که واس شما خوبه واسه من بده؟

_: توضیح که دادن. یه اشتباهی شده. ما قرار نداشتیم.

مهرآفرین ناگهان به چیزی شک کرد. گوشی‌اش را درآورد. نشانی کافی‌شاپی که برایش فرستاده بودند را با جایی که آمده بود مقایسه کرد. یک خیابان اشتباه آمده بود! باید به خیابان دیگری در همان نزدیکی می‌رفت. وقتی متوجه شد، محکم توی صورت خودش کوبید.

شهباز پرسید: چی شد؟

مهتاب با لحن خنده‌داری پرسید: چرا خودزنی می‌کنی؟

مهرآفرین سر برداشت و با بیچارگی گفت: باید می‌رفتم خیابون دارلک! چرا این خیابونا همشون مثل همن؟

شهباز خندید و گفت: حالا آقا خارجیه تو کافی‌شاپ تو خیابون دارلک نشسته قهوه پشت قهوه می‌خوره و سیگار با سیگار روشن می‌کنه تا تو بیایی.

=: آقا خارجیه که مال من بود!

_: باشه مال تو. بپر برو اونجا تا نرفته.

مهرآفرین به آن دو نگاه کرد. همه چیز مثل خوابی بی سر و ته بنظر می‌رسید.

مهتاب به طرف او برگشت و گفت: حالا گذشته از شوخی، اگر باید بری، ماشین من دم دره. می‌تونم برسونمت.

مهرآفرین با گیجی سر تکان داد و زمزمه کرد: نه نمی‌خوام برم.

اینقدر خجالت کشیده بود که احساس می‌کرد تمام توانش را سر این اشتباه مسخره از دست داده است. دیگر برای روبرو شدن با یک شخصیت جدید انرژی نداشت.

به ته مانده‌ی چای سرد شده‌اش نگاه کرد. باید برمی‌خاست و به خانه می‌رفت ولی انگار به صندلی چسبیده بود.

مهتاب رو به شهباز کرد و پرسید: یعنی تو همینطور الکی الکی امدی اینجا نشستی... بعد این دوستمون امد از در تو و تو رو با آقا خارجیه اشتباه گرفت؟

_: این که واضحه ولی من هنوز دارم فکر می‌کنم چه جوری رد منو زدی.

مهتاب گوشیش را بالا آورد و گفت: تکنولوژی شازده پسر. ما بلدیم! اون روز که دادی کلیپ رو موبایلت ببینم یه برنامه ریختم برات ببینم کجاها میری.

_: خداییش خیلی عمه ای! آدم با برادرزاده‌ی مظلومش این کار رو می‌کنه؟

مهتاب قری به سر و گردنش داد و گفت: دیگه دیگه!

بعد رو به مهرآفرین کرد و گفت: خوشگل خانم من هنوز اسم تو رو نمی‌دونم.

مهرآفرین داشت آب می‌خورد و سعی می‌کرد عمه و برادرزاده بودن دو جوان روبرویش را تحلیل کند. چند لحظه مات به مهتاب نگاه کرد و بالاخره زمزمه کرد: مهرآفرین.

مهتاب با چشمهای گردشده تکرار کرد: مهرآفرین؟

مهرآفرین با تعجب پرسید: طوری شده؟

=: نه نه... چه اسم نازی! قشنگ نیست شهباز؟ وای... من اگه یه دختر پیدا کنم اسمشو میذارم مهرآفرین!

_: اول باید باباشو پیدا کنی.

=: اون که حله! اراده کنم برام ریخته. خارجی ایرانی!

_: تو اراده کن ولی باباجون به این راحتی ته تغاریشو رد نمی‌کنه.

=: مصیبت اینجاست که منم بابامو ول نمی‌کنم. مگه مغز خر خورده باشم باباجون خوشگلم رو ول کنم برم ور دل یه نره خر پشمالو زندگی کنم. والا!

مهرآفرین نمی‌خواست بخندد. یعنی اینقدر مضطرب بود که فکر می‌کرد خندیدن را به کلی فراموش کرده است. ولی لحن مهتاب به قدری مضحک بود که بی اختیار خندید و گفت: منم همینو میگم. مگه زوره؟

=: نه جونم! اگه زور هم باشه باید جلوش وایسیم. همون بهتر که آدرس رو اشتباه امدی. این شهباز ما هم کبریت بی خطره. خیالت تخت. این کاره نیست. پاشو بریم برسونمت خونتون. غرض از امدنم فقط اذیت کردن شهباز بود که انجام شد.

مهتاب که برخاست، مهرآفرین هم بالاخره توانش را بازیافت و بلند شد. با تردید رو به شهباز کرد و گفت: لطف کنین پیک منو بفرمایین که بیشتر از این مدیونتون نشم.

شهباز هم برخاست و پرسید: بیشتر از چی؟

+: شما کیکها رو برای خودتون سفارش داده بودین.

=: خداوکیل می‌خواستی سه تا چیزکیک تنهایی بخوری؟ نترکی داداچ!

_: دیگه حالا اگر می‌خواستم هم قسمت نشد.

مهرآفرین به طرف پیشخوان رفت و گفت: می‌خواستم حساب اون میز رو بدم. سه تا چیزکیک داشتیم و....

دختر متصدی سر برداشت و گفت: حساب شده. فقط دو تا آب بود که نپرداختن.

شهباز از پشت سر مهرآفرین کارتش را پیش آورد و گفت: مهمون دست تو جیبش نمی‌کنه. زشته.

بعد هم رمز کارت را به متصدی گفت.

مهرآفرین به طرف او برگشت و عصبی زمزمه کرد: مهمون ناخوانده.

_: حالا هرچی.

باهم بیرون آمدند. مهتاب پرسید: شهباز برسونمت؟

_: نه میخوام قدم بزنم.

=: راه برو برات خوبه. فردا آزمون داری؟ نباید بخونی؟

_: دیگه نمی‌کشم. امروز هیچی نخوندم.

=: اوه اوه اینجوری که همه چی یادت میره. بشین برسونمت برو یه نگاهی رو درسات بکن. مهرجان تو هم بشین برسونمت.

+: مزاحم نمیشم. خودم میرم. خیلی ممنون.

اما مهتاب تقریباً با خشونت بازوی او را گرفت و جلوی ماشین سوارش کرد. شهباز هم غرغرکنان پشت راننده نشست و پرسید: نخوام درس بخونم کی رو باید ببینم؟

مهتاب اما بدون توجه به او از مهرآفرین پرسید: مسیر تو کجاست؟

مهرآفرین آرام اسم خیابان را گفت.

مهتاب آینه را تنظیم کرد. در حالی که از پارک خارج میشد گفت: پس اول شهباز رو می‌رسونم نزدیکتره.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۰/۰۶/۲۳
Shazze Negarin

نظرات  (۳)

کلی خندیدم😂

عالی بود

پاسخ:
مرسیییی عزیزمممم

ا نزدیکای ماست خونشون پس😄

خیلی خوب بود، همیشه خیابون ما رو با خیابونای اطراف اشتباه میگیرن تاکسی‌ها🤦🏻‍♀️کاملاً درک کردم😁

فقط کاش همچین کافه‌ی خوبی نزدیکمون بود، دلم چیز کیک وانیل آلبالو میخواد😋

پاسخ:
از بس من این محله رو دوست دارم. کوه... آرامش... 💓
منم هیچوقت یاد نمی‌گیرم 🤣🤣🤣

قبل از نوشتن این قصه، یه روز خیلی داشتم بهش فکر می‌کردم. بعد هی می‌رسید به اینجا که سه جور چیزکیک سفارش داد، هی گیر می‌کرد. هیچی دیگه ولش کردم پا شدم رفتم خونه دوستم که قنادی دارن. تا که نشستم دخترش یه بشقاب با سه جور چیزکیک گذاشت جلوم و گفت شما که چیزکیک دوست دارین، میشه اینا رو تست کنین و نظرتون رو بگین؟
وای منو میگی؟ از خوشی و خنده داشتم می‌مردم🤣🤣🤣🤣 بهش گفتم از صبح تا حالا صد بار این جمله‌ی سه جور چیزکیک تو سر من چرخیده، حالا این بشقاب جلوی منه 🤗🤩 

چه خوب که دوست دارین😍ان‌شاالله باید اون دعوت قهوه رو به‌زودی عملی کنم البته با چیزکیک😁🥰

آخی چه اتفاق هیجان‌انگیزی، اینقدر خوب و مهربونین که خواسته‌ی دلتون زوودی فراهم شد😘🥰نوش جون

پاسخ:
عزیز دلمی. خدا حفظت کنه. خیلی ممنونم 🤗🤩🥰😘😍

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی