ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

طالع مهر (7)

جمعه, ۱۶ مهر ۱۴۰۰، ۰۸:۳۷ ب.ظ

سلام سلام 

رسیدن ماه پربرکت ربیع الاول بر همگی مبارک باشد heart

 

سر ظهر بود که کیک آماده شد. داشت شربت معطر را روی کیک داغ می‌ریخت. نگاهی به ساعت آشپزخانه انداخت. آیا شهباز آزمونش را خوب داده بود؟

لبش را گاز گرفت و از روی اپن آشپزخانه به مامان که مشغول دوختن دمپای شلوار بابا بود نگاه کرد. اگر مامان می‌فهمید آبرویش می‌رفت. باید به مهتاب می‌سپرد که حرفی نزند. کاش شماره‌ی مهتاب را گرفته بود! حالا شهباز آزمونش را چکار کرده بود؟

سرش را محکم تکان داد بلکه افکار مزاحم بیرون بریزند. کمی از شربت روی میز ریخت. کیک را پس زد و مشغول تمیز کردن میز شد.

بابا که آمد مامان با هیجان داستان آشناشدن مهرآفرین با مهتاب را تعریف کرد و ماجرا را طوری جلوه داد که بابا از این که شب را خانه‌ی آنها مانده است، ناراحت نشد.

مهرآفرین که ناظر ماجرا بود فروخورده خندید و فکر کرد: آیا منم می‌تونم یه روز اینقدر دقیق و با سیاست حرف بزنم؟

در ذهنش خودش را دید که مشغول بالا پایین پریدن و شرح یک ماجرا برای شهباز بود. شهباز را کمی پیرتر از الان میدید. موهایش شقیقه‌هایش سبک و فلفل نمکی شده بود.

ناگهان به خود آمد. وحشتزده از جا پرید و به اتاقش رفت. چه خوب بود که مامان و بابا نمی‌توانستند افکار خجالت آورش را از چهره‌اش بخوانند.

کاش شماره تلفن مهتاب را داشت! الان دلش می‌خواست به او زنگ بزند و با کلی هیجان دخترانه قصه را برایش تعریف کند و برای ملاقات عصر برنامه بریزند!

اما شماره را نداشت. با وجود آن که شب را کم خوابیده بود اما خوابش هم نمی‌آمد. بعد از ناهار ظرفها را شست. بعد هم کهنه گردگیری را برداشت و مشغول تمیز کردن مبلها و قاب عکسها و میزها شد.

از ذهنش گذشت حالا که با آقاکریمی‌اینا آشنا در آمدیم شاید بخوان یه روز بیان اینجا.

صدای مزاحم ذهنش پرسید: مثلاً برای چی بیان؟ آقاکریمی معلم مامانت بود. قوم و خویش که نیستین. باز اگه مهدخت‌خانم زنده بود راهی به جایی... الان برای چی باید بیان؟

حالا تو تمیز بکن. از تمیز کردن کسی ضرر نکرده. چه خاکی هم روی این چوبهای پشتی مبلها هست! هر دفعه که مامان میگه گردگیری کن، فقط جلو چشمشو تمیز می‌کنی. دل به کار نمیدی. الان اینجوری میخوای بری خونه شوهر؟

کو شوهر؟ یه خواستگار داشتیم که شکر خدا پرید.

حالا... رو دستمون هم نموندی. این نشد یکی دیگه.

مثلاً کدوم یکی...

خودتو جمع کن. فکر کردی پسره با این همه خل بازی که جلوش کردی عاشقت میشه؟ آبرو برای خودت نذاشتی. امروز صبح روی بگو. با اون ریخت دلبر، وسط آشپزخونه سر تا پاتو دید. همین مونده که عاشقت بشه. با تونیک خاکستری و پیژامه صورتی و موی پریشون...

ولی مهتاب گفت موهامو ببینه عاشقم میشه.

پس آرزوی خودت بود که باعث شد اینجوری بشه. فکر می‌کردی بزنه و با یک پیراهن زیبا، تو یک باغ سرسبز، در حالی که موهای تمیز و قشنگت همراه با دامن سفیدت توی دست نسیم می‌رقصن، یهو چشمش به جمالت روشن میشه که.... نه جونم. موهای پچل شونه‌نزده و دست و روی نشسته‌ی اول صبح رو دید با اون لباس دلبر که روی هرچی فشن شو بود رو سفید کرد!

با بیچارگی روی مبل نشست و آه کشید. بنظر غیرممکن می‌رسید که شهباز کوچکترین علاقه‌ای به او پیدا کرده باشد.

 

شهباز امتحانش را داد و بیرون آمد. از تمام توان و دانشش مایه گذاشته بود. امیدوار بود که قبول بشود. بهرحال با دست خالی خواستگاری نمی‌توانست برود.

بنظر خودش خوب داده بود ولی اگر قبول نمیشد... اگر قبول هم میشد باز هم با وجود این بیماری منحوس دل نمی‌کرد که پا پیش بگذارد.

کلافه و پریشان راه افتاد. به مهتاب زنگ زد.

=: سلام بر بزرگ پرستار تاریخ! شیری یا روباه؟

_: سلام. دم روباه. کجایی؟

=: کجا باشم سَرورم؟ ور دل پدر بزرگوار داریم ناهار می‌خوریم.

_: ناهار چی دارین؟

=: بزقورمه‌ها دیشبی.

_: میام می‌خورم. زنگ بزنم عمه محبوبه بیاد پیش بابا بریم یه طرفی؟ بس فکر و خیال این امتحان رو کردم حالم داره بد میشه.

=: دیوونه! ولش کن. زنگ بزن. من بستنی گل یخ میخوام.

_: باشه.

 

 

عصر بود که مادر مهرآفرین با وسواس و هیجان کیکها را توی ظرف یک بار مصرف چید. روی آنها را با پودر پسته و هل تزئین کرده بود.

مهرآفرین با عذاب وجدان او را زیر نظر داشت. دلش نمی‌خواست همراهش برود. بهتر بود که دیگر با شهباز روبرو نشود و این دل دیوانه را هوایی نکند. کاش اصلاً برای مامان تعریف نکرده بود. می‌توانست با مریم هماهنگ کند و کلاً درباره‌ی ماجرا حرفی نزند. اما حالا گفته بود و اگر الان همراه مامان نمی‎رفت صورت خوشی نداشت. خدا خدا می‌کرد که شهباز آنجا نباشد.

بابا گفت کار دارد و با وجود این که دلش می‌خواهد بعد از این همه سال آقای کریمی را ببیند، ولی نمی‌تواند همراهشان بیاید. مامان که کمی دستپاچه و نگران بود، از خاله خواهش کرد که همراهشان برود.

هرطوری بود ساعتی بعد سه نفری جلوی در خانه بودند. مامان نگاهی به در و دیوار انداخت و گفت: آخی چقدر دلم تنگ شده بود! خدا بیامرزه مهدخت خانم رو...

خاله ماسکش را پایین آورد و رو به دوربین ایستاد. زنگ در را فشرد و گفت: خدا کنه بد نباشه که بی‌خبر امدیم.

صدای زنی از آن طرف آیفون پرسید: بله؟

=: سلام. من حدیث کرملو هستم. ممکنه در رو باز کنین؟

در بلافاصله باز شد و در پی آن صدای پرهیجان زن به گوش رسید: وای حدیث واقعاً خودتی؟

مامان زیر گوش مهرآفرین توضیح داد: محبوبه و حدیث خیلی دوست بودن. از دبیرستان باهم همکلاسی بودن.

+: یعنی خواهر مهتاب؟

مامان سری به تأیید تکان داد و گفت: خواهر بزرگش.

خاله در را باز کرد و وارد شدند. در راهروی خانه هم باز شد و محبوبه‌خانم با یک دنیا شوق و ذوق به استقبالشان آمد.

=: وای خوش اومدین. صفا آوردین. هی محدثه! ماشششالا تکون نخوردی. آخ کاش می‌تونستم بغلتون کنم! چه عجب از این طرفا!

بعد از کلی خوش و بش، مامان گفت: نه مریضی هست. تو اتاق نمیاییم. همین جا اگر بشه چند دقیقه آقاکریمی رو ببینیم و بریم. خیلی زحمت ندیم. اگر سختشون نیست.

=: نه نه بفرمایین بفرمایین. الان به باباجون میگم.

مامان و خاله روی نیمکتهای سنگی نشستند و با لبخند مشغول تماشای اطراف و حرف زدن شدند. مهرآفرین هم ایستاده به درخت سپیدار تکیه زد و غرق فکر به میوه‌های خرمالوی نرسیده‌ی روبرویش چشم دوخت. همین دیروز بود که اینجا مثل ابر بهار اشک می‌ریخت و فین فین می‌کرد.

شهباز آن اشک ریختن وحشتناکش را هم دید. آن هم برای هیچ و پوچ! مگر یک خواستگار چه ارزشی داشت که اینطوری خودش را جلوی پسر مردم سکه‌ی یک پول کند؟

محبوبه‌خانم و پدرش بیرون آمدند. آقای کریمی با مهربانی به آنها خوشامد گفت. مامان گفت که برای تشکر از لطفی که به مهرآفرین کرده‌اند آمده است و او با فروتنی گفت که کاری نکرده است.

روبروی مامان نشست و یاد خاطرات کردند. محبوبه‌خانم برخاست و گفت: من برم چایی بیارم با این کیکای خوشمزه بخوریم.

مامان گفت: مهرآفرین میاد کمکت.

=: نه بابا کاری نیست ولی اگه دوست داره بیاد.

مهتاب نبود و مهرآفرین احساس سرگشتگی می‌کرد. ترجیح داد به بهانه‌ی چای خودش را سرگرم کند. وارد خانه که شد کلی حس خوب به دلش نشست. با لبخند نگاهش را دور مهمانخانه گرداند. تابلوهای نقاشی را از نظر گذراند. بعد به آشپزخانه رفت.

محبوبه‌خانم که سینی چای را آماده می‌کرد، گفت: چادرت رو سبک کن. فکر کنم چادر نماز رو روی نرده‌ی راه پله دیدم. عوض کن و بیا سینی رو ببر.

دوباره یاد شهباز افتاد که موهایش را دیده بود. حالش بد شد. چشم بست و بیرون رفت. چادر را از روی نرده‌ی راه پله برداشت. چادر خودش را در آورد و به جایش گذاشت. این یکی را روی سرش مرتب کرد. البته که از صبح خیلی بهتر بود. شال مرتب و پوشیده‌اش، هم موهایش را نگه می‌داشت هم چادرش. از آن بهتر این که شهباز هم آن دور و بر نبود که داستان صبح تکرار شود.

چادر نماز سبک وال با گلهای درشت رز صورتی و نیلوفر آبی. این بار حس خوبی داشت. به شال و مانتو شلوار ستش هم که طیفهایی از آبی و بنفش بودند هم می‌آمد.

سعی کرد تجربه‌های تلخش را از ذهنش پس بزند. سینی چای را برداشت. محبوبه یک ظرف شیرینی و چند بشقاب برداشت و ضمن تشکر جلوتر رفت.

مهرآفرین هم پشت در کفشهای سورمه‌ای عروسکی‌اش را پا زد و با کلی احتیاط که چای نریزد و در به سینی نخورد و چادرش از سرش نرود، بالاخره به وسط حیاط رسید و راضی از موفقیتش سر برداشت. اما با دیدن شهباز همان جا خشکش زد. حتی نمی‌توانست نگاهش را از او بگیرد.

شهباز که تازه با مهتاب از بیرون رسیده بودند، خیلی سریع با مهمانها آشنا شدند. دستهایش را توی دستشویی دم در شست و بیرون آمد تا به خواهش باباجون از مهمانها پذیرایی کند. مهرآفرین را دید که انگار با سینی چای و فنر توری جلوی در خانه که می‌خواست بسته شود، درگیر بود. چیزی مثل ترکیب شکلات و کارامل توی دلش ریخت و لبخندی گرم بر لبش نشاند.

پیش رفت و در حالی که دست به زیر سینی می‌برد، گفت: سلام. باعث زحمت شما. بدین من می‌برم.

نگاه مات مهرآفرین را که دید در دل به خودش تشر زد: احمق ترسوندیش! یهو جلوش ظاهر شدی که چی؟ جوگیر!

سینی را که گرفت، مهرآفرین بالاخره سر به زیر انداخت و آرام جواب سلامش را داد.

مهتاب با خوشی پیش آمد. ضربه‌ی محکمی پشت مهرآفرین زد و گفت: سلام سلام! می‌بینم که آشنا در اومدیم! چقدر خوب! چقدر ذوق کردم که مامانت اینقدر ما رو می‌شناسه. از این به بعد هرروز بیا اینجا.

خندید و جواب سلامش را داد. سعی کرد به مهتاب نگاه کند و چشمش دنبال شهباز ندود. خیلی زشت بود. خیلی خیلی زشت بود.

=: من برم لباسمو عوض کنم زود بیام. بستنی خوردم مثل بچه کوچولوها ریختم رو لباسم. برگشتم باید زود شمارتو سیو کنم. نود بار به شهباز گفتم جای مهرا خالی. دیروز باهم بودیم. امروز هم باید میومد. بعد از امتحانش رفتیم بستنی خوردیم. بشین الان میام.

مهرآفرین اما گیج و منگ همان جلوی در ماند. جمع دوستانه در حفاظ درختها دور هم نشسته بودند و توجهی به او نداشتند.

شهباز جلوی همه چای گرفت و از بین درختها بیرون آمد. پیش او رسید و با خوشرویی گفت: بفرمائید چایی. ببخشید اگه ترسوندمتون.

چی می‌گفت؟ مهرآفرین متعجب نگاهش کرد و گفت: نترسیدم.

بعد چشم به استکان چای دوخت و در حالی که با انتخاب قند کمی معطل می‌کرد خجالت‌زده پرسید: آزمونتون خوب شد؟

شهباز شگفت‌زده نگاهش کرد. انتظار نداشت برایش مهم باشد. اما... چرا که نه؟ صبح هم با آرزوی موفقیت راهی‌اش کرده بود. برایش قرص آورده بود. کلی انرژی داده بود. شاید... شاید موقعیتش در دلش آن قدرها هم بد نبود.

سینی را عقب کشید و آرام گفت: ان‌شاءالله که خوبه. هفته آینده جواب میدن. بفرمایین بشینین. چاییتون با شیرینی بخورین.

مهرآفرین به دکمه‌ی پیراهن مخمل کبریتی ظریف او چشم دوخت و گفت: ممنون.

آنجا که ایستاده بودند فقط باباجون به هر دو دید داشت. صدا زد: شهباز؟

شهباز از جا پرید. سینی خالی را لب پنجره رها کرد و به طرف باباجون رفت. جلوی او خم شد. مودب و پرمهر پرسید: بله باباجون؟

باباجون کوتاه و پرتحکم نجوا کرد: جمع کن.

شهباز نگاهی حیرتزده به پیش دستیها و استکانهای پر مهمانها انداخت و دوباره رو به پدربزرگش پرسید: چی رو جمع کنم؟

=: خودتو. چشماتو درویش کن.

شهباز صاف ایستاد و زمزمه کرد: آهان.

بعد یک دست بر چشم گذاشت و بلند گفت: چشم.

بدون نگاه کردن به احدی از کنارشان گذشت. سینی خالی را برداشت و به اتاق رفت تا اصلاً آن دور و بر نباشد که اینطور تابلو بند را آب ندهد.

مهتاب اما برگشت و با شر و شور کنار مهرآفرین نشست. مهرآفرین در اولین فرصت زیر گوشش زمزمه کرد: من به مامان هیچی درباره‌ی این که اممم... برادرزادتو با خواستگارم اشتباه گرفتم نگفتم. بهش گفتم تو کافه با تو دوست شدم.

مهتاب فوری موضوع را گرفت و دوستانه گفت: حله. خیالت راحت. حتی باباجون هم نمی‌دونه. مشکلی نیست. شهباز هم چیزی نمیگه.

مهرآفرین جا خورد. به این قسمتش فکر نکرده بود. با کمی نگرانی پرسید: مطمئنی؟

=: اینقدر درگیر این آزمونشه که اصلاً براش مهم نیست دیروز چی شده. اگر مامانش اصرار نمی‌کرد اصلاً دیروز از در خونه بیرون نمیومد. داره خودشو می‌کشه. خدا کنه قبول بشه.

مهرآفرین با دلسوزی گفت: خدا کنه. راستی اسم مامانش و اون یکی خواهرت چیه؟

=: زینت جون؟ مامان شهباز. با آبجی مهدیه. البته بیشتر از رو شهباز میگم عمه مهدیه.

مهرآفرین با خنده گفت: آدم به خواهرش بگه عمه خیلی سخته.

=: نه خیلی. من بیشتر پیش زینت جون بودم. میگن فقط پیش شهباز یه کم آروم می‌گرفتم و کمتر بهانه می‌گرفتم. اینه که به زینت جون و داداش شاهرخ می‌گفتم بابا مامان، به باباجون که باباجون. خواهرا هم عمه. هنوز هم بخوام خودمو برای خان داداش لوس کنم میگم بابا... نه که دختر نداره مجبوره ناز منو بکشه.

و خودش غش غش خندید.

شهباز از پشت سرش گفت: نه که کم ناز بخر داری از بابای منم مایه بذار... بیا گوشیت خودشو کشت.

مهرآفرین این بار متوجه‌ی نزدیک شدن شهباز شده بود و تمام سعیش را کرده بود که نگاهش نکند.

صدای زنگ قطع شده بود. مهتاب نگاهی به تماسهای از دست رفته انداخت و با لبخند گفت: هدیه است دختر عمه مهدیه.

بعد خندید و طوری که انگار راز مگویی را فاش می‌کند، زیر گوش مهرآفرین گفت: از شهباز خوشش میاد. شهباز هم می‌خواد پررو نشه جواب تلفنشو نمیده.

بعد هم به هدیه زنگ زد. مهرآفرین سر به زیر انداخت و غرق در افکارش شد. اینقدر در همین بیست و چهار ساعت جلوی شهباز سوتی داده بود که از شمار بیرون بود. لابد درباره‌ی او هم فکر خوبی نمی‌کرد. شاید برای همین بود که اینجا پیش آنها ننشست و دوباره توی اتاق برگشت.

دلش گرفت. سر برداشت و به جمع چشم دوخت.

مامان به آقای کریمی گفت: نمی‌خواین دوباره کلاس نقاشی بذارین؟ امروز داشتم به مهرآفرین می‌گفتم اگر آقاکریمی دوباره کلاس بذارن من حتماً میرم.

آقای کریمی نگاه مهربانی به مهرآفرین انداخت و گفت: کلاس که سختمه ولی اگر مهرآفرین بخواد بیاد اینجا با مهتاب نقاشی کنن بهشون یاد میدم. مهتاب تنهایی حوصله نداره چیزی بکشه.

مهتاب محکم دست زد و با خوشی گفت: آخ جون! میای مهرا؟ راستی ناراحت نمیشی مهرا صدات کنم؟

بعد صدایش را پایین آورد و با شیطنت زمزمه کرد، امروز هر بار گفتم مهرا، این شهباز حسود گفت اسمشو درست صدا کن. شاید خوشش نیاد بشکنیش. بهانه الکی می‌گرفت ها! دلش می‌خواد من تمام توجهم فقط به خودش باشه. چشم نداره ببینه با یکی دوست بشم.

مهرآفرین متحیر گوش داد. شهباز به شکستن اسمش حساسیت نشان داده بود؟ چرا؟!

و این که مهتاب خودش را دوست او می‌داند؟ دختری با شر و شور مهتاب حتماً کلی دوست و رفیق داشت. جریان چه بود؟

 

 

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۰/۰۷/۱۶
Shazze Negarin

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی