ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

طالع مهر (14)

يكشنبه, ۱۶ آبان ۱۴۰۰، ۰۲:۴۲ ب.ظ

سلام به روی ماهتون

دیر امدم ولی با دست پر امدم :)

امیدوارم لذت ببرین :)

 

 

 

 

 

تولد آدم باید یک روز خاص باشد. منظورم این است که فقط یک روز در سال است که تو آن روز به دنیا آمده‌ای. پس با بقیه‌ی روزها فرق می‌کند. اما روز قبل از تولد برای مهرآفرین و شهباز خاصتر شد. روز تولد عشقشان...

مهرآفرین تا صبح با بی‌تابی پادکست و آهنگ گوش داد. صدای هدستش فوق‌العاده بود. رنگ صورتی متالیک خاصی هم داشت.

شهباز هم به بیمارستان رفت و آن شب با حال خوشی تا صبح کار کرد. صبح روز بعد ماشین را به مهتاب تحویل داد و قدم زنان به خانه برگشت. لبخند از لبش دور نمیشد.

در حالی که زیر لب آهنگ شادی زمزمه می‌کرد وارد خانه شد. بلند سلام کرد و به طرف حمام دم در رفت. مامان برایش حوله و لباس گذاشته بود که قبل از ورود به خانه عوض کند.

کمی بعد به آشپزخانه آمد و برای خودش چای ریخت. مامان ابرویی بالا انداخت و گفت: خیر باشه. کبکت خروس می‌خونه.

شهباز روی صندلی گردان کنار پنجره نشست. لیوان چای را لب اپن گذاشت و به منظره‌ی کوه چشم دوخت.

مامان پافشاری کرد: نمی‌خوای بگی چی شده؟

_: یعنی من به طور عادی اینقدر بدخلقم که الان یه نمه لبخند زدم به چشمتون امده؟

=: بدخلق نیستی ولی با خستگی بعد از دو شیفت پشت سر هم دیگه نای لبخند زدن نمی‌مونه.

_: دو شیفت نبود. دیروز عصر که نصف شیفت بودم بعد آف گرفتم رفتم باباجون رو بردم دکتر. خوبم.

=: می‌بینم که خوبی. خدا رو شکر. ولی... مشکوک می‌زنی.

شهباز خندید و گفت: شما هم گیر سه پیچ! پسرا کجاین؟

=: تو هم که پیچ پیچی.... سر کلاس آنلاین. تو اتاقن.

_: پس از خواب خبری نیست.

=: برو تو اتاق ما بخواب.

چایش را برداشت و به اتاق رفت. دراز کشید. گوشی را در آورد و به جدیدترین شماره پیام داد: سلام... قول دادم زنگ نزنم، پیام هم ندم. ولی آخه امروز تولدته! هیچی نگم؟ چشم. هرچی شما بگی :D

مهرآفرین توی آشپزخانه بود. به دلیلی که حاضر نبود به آن اعتراف کند داشت چیزکیک درست می‌کرد. تمام حواس و دقتش روی فیلم آموزش کیک‌پزی توی گوشی بود. انگشت پنیری‌اش را لیسید. با دیدن پیامی که برای لحظه‌ای بالای صفحه آمد و بعد رفت نفسش گرفت. تخم‌مرغ‌زنی را خاموش کرد و از فیلم خارج شد. پیام را خواند و خندید.

بدون جواب دوباره به فیلم برگشت و مشغول کارش شد. غرغرکنان به خودش گفت: حالا یه جوری هم داری مته به خشخاش می‌ذاری که انگار خود یار قراره از این کیک بخوره!

شهباز برای چند دقیقه چشم به گوشی دوخت. چون جوابی نیامد آن را کناری گذاشت و از خستگی بیهوش شد.

مهرآفرین هم کیکش را با دقت توی فر گذاشت. در حالی که با هدست جدیدش آهنگ شادی گوش میداد و با آن همخوانی می‌کرد، آشپزخانه را تمیز کرد. تا عصر هم به همه سپرد که به کیکش دست نزنند و اجازه بدهند که یک روز توی یخچال بماند و جا بیفتد.

صبح روز بعد حال مادربزرگ خوب نبود. مامان با پریشانی به خانه‌ی او رفت تا با خاله او را به دکتر ببرند. بعد از معاینات و گرفتن داروها او را به خانه‌ی خودشان آورد تا از او پرستاری کند. وقتی که به خانه رسیدند، خاله‌حدیث و مریم هم همراهشان بودند. مهرآفرین تختش را برای مادربزرگ آماده کرد و او را به اتاق خودش برد.

مریم مشغول مرتب کردن داروها بود. پرسید: این سرمها برای چیه؟

خاله گفت: به خاطر ضعفش دکتر داد. گفت روزی یکی بزنه.

=: خب چرا نزدین؟

مامان با پریشانی گفت: راست میگی! چرا یادمون رفت؟ حالا کی رو بیاریم سرم بزنه؟ دوباره که نمی‌تونیم مامان رو ببریم بیرون.

مامان‌بزرگ آرام گفت: بذار نفسی تازه کنم، میریم دوباره.

خاله به تندی گفت: نه مامان تو این اوضاع... درمونگاهها که پر از مریضی... یه باد هم بخوری یخ کنی نمیشه... الان میرم یه پرستار میارم.

مهرآفرین که شاهد ماجرا بود، آرام گفت: برادرزاده‌ی مهتاب... دوستم... پرستاره. می‌خواین بگم ازش خواهش کنه بیاد؟

مامان با بدبینی پرسید: میاد؟

مهرآفرین شانه‌ای بالا انداخت و گفت: ازش می‌پرسم.

خاله در حالی که به دستها و تلفن همراه و کارت بانکی‌اش تندتند الکل میزد، گفت: قربون دستت یه زنگ بهش بزن، اگه بیاد که خیلی بهتره. واییی من دستامو بشورم. این بیمارستانا پر مریضین. دستای مامان هم نشستیم. برم تشت بیارم.

مریم با لبخند گفت: خاله داری وسواس می‌گیری ها!

=: خودت دیدی که چقدر کثیف بود. همه باهم مریض نشیم صلوات.

و در حالی که از در اتاق بیرون می‌رفت دوباره به مهرآفرین که دم در اتاق بغ کرده بود، گفت: پاشو زنگ بزن.

مهرآفرین از در بالکن آشپزخانه بیرون رفت، نگاهی به ساعت انداخت و با احتیاط شماره گرفت.

شهباز توی خانه روی مبل هال نشسته و پاهایش را روی میز دراز کرده بود.

مامان غرغرکنان گفت: پاهاتو بذار پایین نره غول! ساعت ده صبحه. تو چرا خونه‌ای؟

_: مامان! یعنی باور کنم منو از سر راه نیاوردین؟ امروز تولدمه!

=: پاتو جمع کن. آدم تولدش باشه، نباید بره سر کار؟

_: چرا... بعدازظهر میرم. شما چرا خونه‌ای؟ مرخصی زایمان گرفتی؟

=: بیمزه! گفتم بمونم یه کم اینجاها رو تمیز کنم. همه جا رو گند برداشته.

_: من که چیزی نمی‌بینم.

=: پسر باباتی. اونم همینو میگه. میگه وسواس داری. همه جا تمیزه. یک وجب خاک رو نمی‌بینین.

شهباز لبخندی زد. با صدای زنگ گوشیش چشمهایش گرد شد. مشکلی نداشت که جلوی مامان حرف بزند ولی هنوز آمادگی آن را نداشت که برایش توضیح بدهد. بنابراین از جا برخاست و گفت: موفق باشین.

به سرعت به طرف آشپزخانه رفت و از در بالکن خارج شد. قبل از آن که تماس را برقرار کند، دقت کرد که در را پشت سرش ببندد. با خوشرویی سلام بلند بالایی کرد.

مهرآفرین با نگرانی جواب داد: سلام.

بعد برای این که از خجالت آب نشود تندتند شروع به حرف زدن کرد: خوبی؟ تولدت مبارک. ببین من یه زحمتی برات داشتم. اگه ممکنه... اگه بیمارستان نیستی... یعنی اگه بیمارستانی شاید بتونی یه پرستار دیگه رو بفرستی...

شهباز وسط حرف او پرید و گفت: آروم باش. یه نفس بگیر بعد درست بگو ببینم چی شده. من خونه‌ام. کاری هم ندارم.

مهرآفرین نفس عمیقی کشید. سعی کرد ذهنش را مرتب کند تا درست حرف بزند. آرام گفت: مامان‌بزرگم خونه مایه. دکتر گفته سرم بزنه. گفتم شاید بتونی... اگه بد نیست... اگه میشه...

شهباز چند لحظه گوش داد و بعد آرام و پرتاکید گفت: مهرآفرین...

مهرآفرین برای آن لحن صدا کردنش ضعف کرد. کنار بالکن چمباتمه زد و در حالی که سعی می‌کرد بغض نکند، زمزمه کرد: بله؟

_: آروم باش. من میام. خونه خودتون؟

+: ها... سخت نیست؟

_: این شغل منه.

+:متشکرم.

_: خواهش می‌کنم. کاری نداری؟

+: نه فقط... زنگ 502. خداحافظ.

_: باشه. خداحافظ.

گوشی را قطع کرد و به آسمان آبی چشم دوخت. مریم در بالکن را باز کرد و پرسید: اینجا چکار می‌کنی؟ دو ساعت دارم دنبالت می‌گردم. پرستار چی شد؟

مهرآفرین از جا برخاست و گفت: میاد.

مریم به طرف گاز رفت. در حالی که زیر کتری را روشن می‌کرد، پرسید: ببینم حالا میشه از این کیک چیسان فیسانتون بخوریم یا هنوز مونده تا جا بیفته؟

مهرآفرین با پریشانی گفت: حالا این پرستار بیاد سرم بزنه بعدش برش می‌زنم میارم.

خاله پرسید: کی هست حالا؟ دختر شاهرخ؟ اصلاً مگه شاهرخ دختر داشت؟

مهرآفرین در حالی که نگاه از خاله می‌دزدید و به طرف اتاقش می‌رفت گفت: نه پسرش. همون که اون روز خونه استاد بود.

=: هان... شهباز؟ پرستاره؟ الان به مهتاب زنگ زدی؟ گفت میاد؟

مهرآفرین سر توی کمدش فرو برد و در حالی که با انتخاب لباس خودش را مشغول می‌کرد، گفت: گفت میاد.

یک شلوار جین برداشت و بلوز صورتی، با شال و چادر رنگی. مدتی جلوی کمد خودش را مشغول ست کردن رنگ لباسهایش کرد. بعد هم آنها را برداشت و بدون این که با کسی چشم تو چشم بشود به اتاق مامان رفت تا لباسهایش را عوض کند.

هنوز شال و چادر را نپوشیده بود که صدای زنگ در را شنید. خاله جواب داد و گفت: باعث زحمت آقاشهباز. بیا طبقه‌ی پنجم.

مهرآفرین با عجله شال و چادرش را مرتب کرد و به آشپزخانه رفت. نمی‌خواست برای استقبال از شهباز هیجان‌زده بنظر برسد و توجه بقیه را جلب کند. کیکش را بیرون آورد و با دقت مشغول برش شد. شهباز که رسید فقط سر برداشت و از همان جا سلام کرد.

شهباز هم با خوشرویی با همه سلام و علیک کرد تا نگاه جویایش بالاخره به او رسید. نفسی به راحتی کشید. جواب کوتاهی به او داد و چشم گرفت. با راهنمایی مامان به اتاق مهرآفرین رفت. با دیدن قاب عکس دو نفره‌ی مهتاب و مهرآفرین از آن شب که دوتایی آرایش کرده بودند، لبخندی زد. فوراً سر به زیر انداخت. روی چهارپایه‌ی میز آینه که مامان برایش پیش کشیده بود نشست و مشغول احوالپرسی از مادربزرگ شد.

سرم را که وصل کرد بیرون آمد و چشمش به چیزکیک بزرگ و خوش آب و رنگ روی میز افتاد. فروخورده خندید. مریم یک دسته بشقاب روی میز گذاشت و مهرآفرین با یک سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد.

مامان تعارف کرد: آقاشهباز خیلی زحمت دادیم. اگر عجله نداری بفرما یه چایی بخور بعد برو.

مهرآفرین مشغول تعارف چای شد. شهباز استکان را برداشت و زمزمه کرد: چایی بزرگونه ندارین؟ همه انگشتونه می‌خورین؟

مهرآفرین فروخورده خندید و لب زد: بزرگ میارم.

شهباز نجوا کرد: نه بابا. یه چی گفتم. نیار زشته.

مهرآفرین نگاهی به استکانها که در واقع نیم لیوان بودند، انداخت. آن قدرها هم کوچک نبودند. جلوی همه گرفت. مال خودش توی سینی مانده بود. به طرف شهباز برگشت و پرسید: شما یه چایی دیگه می‌خورین؟

مامان متعجب پرسید: خودت نمی‌خوری؟

رو به مامان کرد و جویده جویده گفت: نه... یه ذره اضطراب دارم. نخورم بهتره.

مامان حرصی گفت: باز تو شروع کردی به جوش زدن؟ مامان که چیزیش نیست. حالش خوبه. بردار از این کیک هم براش ببر.

+: چشم.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۰/۰۸/۱۶
Shazze Negarin

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی