ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

طالع مهر (24)

چهارشنبه, ۲۴ آذر ۱۴۰۰، ۰۹:۳۴ ب.ظ

سلام مهربونام

شبتون پر از لحظه‌های خوب

 

مهرآفرین سر برداشت. تمام تنش مثل بید می‌لرزید. به زحمت گفت: خیلی می‌ترسم.

شهباز با لبخند به چشمهای او نگاه کرد و پرسید: از چی؟

مهرآفرین با تردید سر روی شانه‌ی او گذاشت. به قوس گردنش چشم دوخت. اینقدر تحت فشار بود که احساس می‌کرد الان بیهوش می‌شود. چشمهایش را بست و شاید برای چند لحظه خوابش برد.

با صدای ضربه‌ای که به در خورد، شهباز حرکتی کرد. مهرآفرین از خواب پرید و به طرف در اتاق رفت.

مریم بود. یک سینی محتوی دو لیوان چای و یک بشقاب ناپلئونی به طرف او گرفت. با دیدن گیجی او حیرتزده پرسید: خواب بودی؟

مهرآفرین سعی کرد سینی را بگیرد. سر به نفی تکان داد و گفت: نه.

شهباز پیش آمد. سینی را گرفت و تشکر کرد. آن را روی میز تحریر گذاشت. مریم در را بست و رفت.

شهباز دست زیر دسته‌ای از موهای او برد و پرسید: موهات رنگ داشت؟

مهرآفرین عقب کشید و گفت: نه. با مهتاب برای مجلس خواستگاریش رنگ کردیم.

شهباز خندید و گفت: چقدر هم مهم بود. تمام مدت با حجاب بودین.

+: چند تا عکس بی‌حجاب هم بالا گرفتیم.

_: برای منم بفرستین.

+: از خودش بگیر. هنوز برای من نفرستاده. این روزا خیلی سرش شلوغه.

احساس ضعف می‌کرد. صندلی میز تحریر را عقب کشید و روی آن نشست. شهباز هم جلوی پایش روی زمین چهارزانو نشست. دستها و چانه‌اش را روی زانوهای او گذاشت و خندان به او چشم دوخت.

_: نگفتی از چی می‌ترسی؟

+: حالا چی میشه؟

_: نمی‌دونم. فعلاً بزرگترین ناراحتیم اینه که بغلت کردم. بدتر از اون این که الان هم دلم نمیاد فاصله بگیرم. من خیلی وقته از ترس ناقل بودن به خونوادم نزدیک نشدم. خدا کنه مریض نشی.

یک دفعه عقب کشید و به تخت تکیه داد. دست بلند کرد و لیوان چای را برداشت.

مهرآفرین برخاست. ظرف شیرینی را هم کنارش گذاشت. با ضربه‌ای که به در خورد برگشت. بازهم مریم بود. این دفعه میوه آورده بود و با خنده گفت: راحتتون نمی‌ذارم. دیگه تموم شد. مگر این که مامان بگه آجیل بیارم.

شهباز با خنده گفت: آجیل نمی‌خوریم. خیلی ممنون. جا برای شام هم بمونه.

=: بله بله البته.

مهرآفرین هم خندید و در را بست. با حرکاتی بسیار آرام صندلی میز تحریر را سر جایش گذاشت. لیوان چایش را با یک قند برداشت. قدمی پیش گذاشت و بدون فاصله کنار شهباز روی زمین نشست و به او تکیه کرد. جرعه‌ای چای نوشید.

شهباز با بیچارگی نگاهش کرد. گونه‌اش را روی موهای او کشید و زمزمه کرد: خودت با زبون خوش برو عقب.

+: نوچ.

_: مریض میشی.

+: کی گفته تو ناقلی؟ چرا من ناقل نباشم؟

_: حداقل با ماسک کنارم بشین.

+: می‌خوام چایی بخورم.

_: من برم اون طرف اتاق.

+: می‌خواستی قبول نکنی. حالا که قبول کردی اینقدر رو طاقت بیار.

_: جیگر من برای تو دارم میگم نه خودم. از خدامه که تو بغلم باشی.

+: نیست. تو عمل انجام شده قرار گرفتی.

شهباز دست دور شانه‌ی او حلقه کرد و آرام پرسید: کرم داری؟

+: نوچ.

_: موهات چه بوی خوبی میده.

+: به منم شیرینی بده.

شهباز بشقاب را جلوی او گذاشت. مهرآفرین خواست یکی بردارد. اما قبل از آن با نگاهی ترسان پرسید: اگه یه روز دلتو بزنم... دیگه دوستم نداشته باشی...

شهباز با بیتابی به لبهای سرخ او نگاه کرد و آنها را به کام کشید.

بعد از چند لحظه کلافه سرش را عقب کشید و غر زد: نگاه چکار می‌کنی با آدم؟ شیرینیتو بخور!  دلتو بزنم.... زهر مار... این به جای اون سوالای عقیدتی سیاسیه که قرار بود بپرسی؟ اونم با این رژ خوشرنگ خوشمزه! برو اون طرف بشین بچه! همین الان هم دلمو زدی. اه! مریض بشی کشتمت!

مهرآفرین خندید و گفت: چه شورش کرده حالا. این همه دکتر و پرستار... همشون با خونوادشون قطع رابطه کردن؟

_: نمی‌دونم. از همین امشب شروع می‌کنی ویتامین خوردن. ورزش منظم. آمادگی جسمیت باید بره بالا. نبینم مریض بشی.

+: حالا اگه مریض بشم یکی از آشناهامون پرستاره...

_: زبونتو گاز بگیر. ویتامین هست تو خونه یا برم برات بگیرم؟

+: یه عالمه ویتامین داریم. مامان همیشه میگه بخور من یادم میره.

_: آلارم می‌ذاری دیگه یادت نره. ورزش هم می‌کنی.

مهرآفرین با لبخند دلبرانه‌ای گفت: چشم.

بعد هم دست برد و گوشه‌ی لب او را که به رژ آغشته شده بود با سر انگشت پاک کرد.

شهباز نفس عمیقی کشید و رو گرداند. چایش را یکباره سر کشید.

_: معقول داشتیم زندگیمونو می‌کردیم. کافی‌شاپ اشتباهی امدنت چی بود؟ می‌رفتی به داریوش می‌گفتی نمی‌خوام و خلاص... بعداً شاید یه روزی... یه جایی... یه جور دیگه‌ای باهم آشنا می‌شدیم... یه وقتی که همه واکسن زده بودن و اینقدر نمی‌ترسیدم.

+: الان که دارن به کادر درمان می‌زنن.

شهباز سری به تأیید تکان داد و آهی کشید.

+: اگر عقدمون محضری بشه، به نظرم به منم بزنن. یعنی به خانواده‌های کادر درمان.

شهباز نگاهش کرد و با لبخندی پر از عشق گفت: خانواده‌ی من...

+: ولی من خیلی خوشحالم که اون روز اشتباهی سر میزت نشستم. اصلاً هم نمی‌خوام به این فکر کنم که اگر اون روز با داریوش حرف زده بودم، چی میشد.

شهباز با فکی سفت شده، از بین دندانهایش غرید: ممکن بود قبول کنی.

مهرآفرین شانه‌ای بالا انداخت و گفت: نمی‌دونم. شاید. داریوش ایراد واضحی نداره که اگر می‌دیدمش بگم به خاطر این نمی‌خوام. ولی... اون وقت هیچوقت نمی‌فهمیدم چه جوری میشه که دلت برای یه نفر بلرزه... حتی اگر فقط دو بار دیده باشیش، بازم از دلتنگیش اشکت در بیاد... حتی اگر کنارش پر از تناقض و ترس باشی بازم حاضر نشی یه ذره ازش فاصله بگیری.

_: از من می‌ترسی؟

+: از تو نه. از این که چی میشه... چه جوریه؟ همش فکر می‌کنم مامانت از من خوشش نمیاد... بابابزرگت... پیش خودش چی فکر کرده... حتی بابات... بنظر می‌رسه با همه مهربونه. ولی معلوم نیست تو دلش چیه. حتماً اگر با هدیه عروسی می‌کردی خیلی خوشحالتر میشد.

_: بابام؟ خاطرت هست که بابا بود که این خواستگاری سورپریزی رو راه انداخت. اگر می‌خواست من با هدیه ازدواج کنم، می‌تونست این شو رو یه کم زودتر از امشب، تو خونه عمه‌مهدیه اجرا کنه.

+: اگر این کار رو می‌کرد قبول می‌کردی؟

_: نه. زنگ می‌زدم خیلی محترمانه از عمه‌مهدیه عذرخواهی می‌کردم. مسخره‌بازی که نیست.

+: امشب مسخره‌بازی بود که امدی؟

شهباز بلند خندید و گفت: گمونم بابا تاریخ خوبی رو برای خواستگاری انتخاب نکرده. باید باهات هماهنگ می‌کرد. الکی بهانت میاد!

مهرآفرین به قهر رو گرداند و غر زد: بی‌تربیت.

_: آخه معلوم هست چی میگی؟ کلاً ناراحتی.

مهرآفرین دوباره رو به او کرد و پرسید: خب مامانت چی؟ مطمئنی راضیه؟ شاید اصلاً یکی دیگه رو برات در نظر داشته.

_: مامانم تا حالا دختری به من و برادرام پیشنهاد نداده. استدلالش هم اینه که من به شما کله‌خرابا هیچکس رو نشون نمیدم. نه دختر مردم بدبخت بشه، نه شما تا تقی به توقی خورد بیاین بگین تحویل بگیر، انتخاب تو بوده. خودتون می‌دونین با زندگیتون.

مکثی کرد و افزود: حالا گذشته از اینا اگر به هر دلیل مخالف بود، محال بود بذاره بابا زنگ بزنه.

+: برادرات که هنوز بچه‌ان!

_: بابا همسن همینا بوده که عاشق شده. مامان چشمش ترسیده. خیلی خاطره‌ی خوشی از زمان دوستیش نداره. میگه برای دختر سخته، مخصوصاً تو اون زمان.

مهرآفرین سری به تأیید تکان داد و گفت: هوم سخته. منم تا عصری داشتم فکر می‌کردم که چطور می‌تونم باهاش کنار بیام.

ساعتی بعد مامان برای شام صدایشان زد. بیرون که رفتند شهباز با شوهر مریم هم آشنا شد. بعد از شام ساعتی دور هم نشستند و بالاخره وقتی که مریم و همسرش قصد رفتن کردند، شهباز هم خداحافظی کرد تا به بیمارستان برود. مهرآفرین تا دم در همراهیش کرد. تنها که شدند، شهباز محکم در آغوشش کشید و گفت: چند روز پیش همین جا آرزو کردم بتونم موقع خداحافظی بغلت کنم، فکر نمی‌کردم به این زودی بشه.

مهرآفرین با ترس نگاهی به پنجره‌های همسایه‌ها انداخت.

شهباز با اطمینان گفت: هیچکس نیست. این گوشه هم تاریکه. دید نداره.

بعد هم بوسه‌ای پرمهر از او ربود و بالاخره با بی‌میلی از در بیرون رفت.

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۹/۲۴
Shazze Negarin

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی