طالع مهر (26)
سلام بر دوستان جان
شبتون پر از رویاهای رنگی
جشن عقد مهتاب توی باغ کوچکی متعلق به باباجون، در یکی از روستاهای اطراف برگزار شد. ظهر پاییزی هوا نسبتاً معتدل بود ولی کمکم رو به سردی میرفت.
مهرآفرین بعد از شرکت در مراسم عقد در محضر، همراه با شهباز و باباجون و عمه مهدیه، با ماشین مهتاب به باغ رفت.
از اول صبح با شهباز بود ولی یک لحظه هم تنها نشده بودند. همین که رسیدند، عروس و داماد هم رسیدند و عکاس و فیلمبردار به استقبال آنها رفتند.
مهرآفرین پیاده شد و گوشهای ایستاد. به دوستش که بین هلهلهی شادی مهمانها وارد باغ میشد با لبخند نگاه کرد.
دستی روی شانهاش نشست. برگشت نگاه خندانش را به شهباز دوخت.
_: بریم یه کم قدم بزنیم؟
+: الان؟؟ باید بریم تو باغ!
_: هیشکی به هیشکی نیست. مطمئن باش متوجهی غیبت ما نمیشن.
+: چرا الان مامانم اینا میرسن و متوجه میشن.
_: خب بشن. خلاف که نیست. یه کم میگردیم میاییم.
یک ماشین همان نزدیکی توقف کرد. هدیه و نامزدش از آن پیاده شدند و بدون دیدن آنها به باغ رفتند.
مهرآفرین با غبطه زمزمه کرد: دوتایی امدن.
شهباز عصبانی از این که ماشین ندارد، غرید: منم میخوام چند دقه دوتایی باشیم. اگر ناز نکنی و بیای.
مهرآفرین آهی کشید. پشت چشمی نازک کرد و بالاخره دل به دل او داد.
کنار دیوار خشتی قدیمی بلند باغ راه افتادند و به اولین کوچه پیچیدند. جوی آب با زمزمهای دلنواز بین کوچه راه میرفت. درخت چنار پیر هم با برگهای زرد پاییزی، در دست نسیم قصهها میگفت. یک سار از روی دیوار پرید و در آبی آسمان گم شد.
مهرآفرین دستهایش را باز کرد و نفس عمیقی کشید. یک دور چرخید و چشم بسته گفت: چقدر اینجا خووووبه.
شهباز خندید. بازوی او را گرفت و گفت: تو آب نیفتی.
+: اَه! حس آدمو خراب میکنی.
_: باشه. به حست برس ولی اگر لباست خیس و گلی شد، من کاری نمیتونم بکنم.
+: میشه عقد ما هم اینجا باشه؟
_: احتمالاً باید همین کار رو بکنیم. هم خونه ما کوچیکه هم شما. تالارها هم که تعطیله.
+: من بچه بودم. عروسی خالهام تو خونه مامانبزرگم بود. خونه کوچیک، جمعیت زیاد... اون موقع میشد. اولش خیلی بهم خوش گذشت. یه عالمه بچه... کلی بازی... لباسم هم تورتوری سفید... عاشقش بودم. وسط حیاط یه حوض بود. داشتیم بدو بدو میکردیم، افتادم تو حوض. مجبور شدم لباسمو عوض کنم. یه پیراهن قرمز تنم کردن که پوستمو میخورد. مدلش هم دوست نداشتم. بقیهی جشن خیلی خوش نگذشت. بعد از شام هم یه گوشه خوابم برد. مامانم هم رفت خونه. وقتی بیدار شدم کلی گریه کردم. بنده خدا مامان بزرگ، کلی قصه گفت تا آروم شدم و دوباره خوابیدم. مامانم فرداش برای کمک امد و باز کلی گریه زاری کردم. مجبور شد لباس تور سفیدم رو که حالا خشک شده بود، دوباره تنم کنه که دست از گله گذاری بردارم و بذارم کمک مامانبزرگ ریخت و پاش عروسی رو جمع کنه. چه بچهی لوسی بودم!
_: عشق لباس عروس بودی.
+: خیلی! مخصوصاً اون لباس. فکر میکردم وقتی میپوشمش از فرشتهها هم خوشگلتر میشم.
_: تو همیشه از فرشتهها خوشگلتری ولی خیلی دوست دارم تو لباس عروس ببینمت.
مهرآفرین سرش را عقب برد و خندید. صدای خندهاش همنوا با طبیعت اطرافش شد. شهباز با عشق به او چشم دوخت و فکر کرد که عشق چه بیخبر وارد قلبش شده است.
مهرآفرین دست او را کشید و گفت: بیا بریم تو باغ.
و این بار شهباز نتوانست مخالفت کند. به دنبال او به باغ رفت و باهم در جشنی که شباهتی به جشنهای معمول نداشت شرکت کردند. مهمانها در باغ پراکنده بودند و عروس داماد دور باغ میگشتند و با هر گروه عکس میگرفتند. مهتاب یک تاج گل به سر داشت و لباس سبز زیبایی پوشیده بود.
مهرآفرین جلو رفت و با خوشحالی گفت: از همیشه قشنگتر شدی. لباست هم خیلی بهت میاد.
مهتاب با لبخندی مضطرب پرسید: خوبم واقعاً؟
داریوش گفت: عالی هستی عزیزم.
و مهرآفرین با اطمینان گفت: تو فوقالعادهای.
مهتاب تبسمی کرد و رو به شهباز گفت: بیاین چارتایی عکس بگیریم.
شهباز بین مهتاب و مهرآفرین ایستاد و دست دور شانههای آنها انداخت. چندین عکس با ژستهای مختلف گرفتند و بعد مهرآفرین و شهباز، پیش پدر و مادر مهرآفرین که تازه رسیده بودند رفتند.
جشن تا عصر ادامه داشت و قبل از غروب همگی به خانه برگشتند.
بعدا نوشت: صدمین پست وبلاگم را یک دقیقه بعد از نیمه شب، در شروع دهمین روز دهمین ماه سال چهارصد ارسال کردم... چه تقارن جالبی! امروز تولد بابامه... بیشتر از غم عمیق یک سال و نیم دلتنگی، از این خوشحالم که چهل سال سایهی چنین پدر عزیزی بر سرم بود. خدایا شکرت... خدایا کمک کن بتونیم قدر نعمتها و داشتههامون رو بدونیم...
:(
چه تقارن جالبی 😍