ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

طالع مهر (27)

چهارشنبه, ۱۵ دی ۱۴۰۰، ۱۱:۳۳ ب.ظ

سلام به روی ماهتون 

شبتون دلپذیر

 

 

 

 

جشن عقد شهباز و مهرآفرین نه در باغ و نه خانه‌هایشان، بلکه در خانه‌ی آقای محتشمی پدربزرگ مادری شهباز برگزار شد. خانه را که به داریوش فروخته بودند، خالی کرده و جابجا شدند. حالا اتاقهای بزرگ و خالی مناسب جشن گرفتن شده بود. مهتاب و مهرآفرین تمام خانه را آراستند و آماده کردند. شهباز و داریوش هم اگر فرصتی میشد به کمکشان می‌آمدند. تا دم آخر بنظر می‌رسید که کارها هیچوقت تمام نخواهد شد. ولی بالاخره روز موعود رسید. صبح برای عقد محضری رفتند و قرار بود جشن عصر برگزار شود.

مهرآفرین زیر گوش شهباز زمزمه کرد: واقعاً اینجاییم؟

شهباز خندید و به چشمهای درخشان او نگاه کرد. مهتاب دوربین را بالا آورد و لحظه را شکار کرد.

عاقد پرسید: عروس خانم وکیلم؟

مهرآفرین نجوا کرد: باید حتماً صبر کنم سه بار بپرسه؟ استرس دارم. می‌خوام برم دسشویی.

شهباز خندید. خاله حدیث گفت: عروس رفته گل بچینه.

عاقد بار دیگر پرسید. مهرآفرین به سختی آب دهانش را قورت داد و روی صندلی وول خورد.

خاله گفت: عروس رفته گلاب بیاره.

مهرآفرین آهی کشید و به قرآن توی دستش چشم دوخت. سعی کرد تمرکز کند و چند آیه بخواند.

وقتی عاقد برای بار سوم پرسید، برای لحظه‌ای یادش رفت که الان باید جواب بدهد. خاله‌حدیث هم از مکث پیش آمده استفاده کرد و با طنّازی گفت: عروس زیرلفظی میخواد.

مهرآفرین زیر تور پوف کرد. تورش کمی باد خورد. پوزخندی زد. زینت جلو آمد و یک دستبند دور دستش بست.

مهرآفرین آرام پرسید: الان بگم؟

شهباز با خنده‌ای فروخورده گفت: بگو.

مهرآفرین نفسی گرفت و بلند گفت: با اجازه‌ی بزرگترا... بله.

بعد زیر لب گفت: آخیش!

طوری که شهباز دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد. سرش را تا جایی که میشد پایین انداخت و خندید.

وقتی عاقد او را مخاطب قرار داد، سر برداشت و بین خنده گفت: بله.

و به زحمت خودش را جمع و جور کرد. خطبه که جاری شد نفس عمیقی کشید. انگار همه‌ی عمر دویده بود تا به این نقطه برسد. دست مهرآفرین را بالا آورد و بوسه‌ای بر سر انگشتانش زد.

همه با سوت و دست تشویقش کردند.

مهتاب به شهباز گفت: حالا تورشو از صورتش بردار.

شهباز ابرویی بالا انداخت و پرسید: نکنه عوضش کردین؟

مهتاب گفت: نه بابا مال بد بیخ ریش صاحبش.

_: تو الان به زن من چی گفتی؟؟؟

=: هیچی بابا. تور رو بردار عکس بگیرم.

شهباز به آرامی تور را بالا آورد و پشت سر مهرآفرین انداخت. مهرآفرین با تردید خندید. شهباز اما ناباورانه به او چشم دوخت. انگار بار اول بود که او را میدید. دلش ریخت.

زیر لب گفت: باورم نمیشه که مال خودم شدی.

مهرآفرین هم لب زد: منم...

جمع کوچک خانوادگی با شادی هلهله کشیدند. عاقد دفتر عقد و ازدواج را پیش رویشان گذاشت و راهنمایی کرد که کجا را امضاء کنند.

ساعتی بعد همگی بیرون آمدند. هنوز مقداری از کارهای عصر مانده بود ولی به اصرار مهتاب عروس و داماد برای ساعتی استراحت به اتاق او رفتند و مهتاب قول داد که خودش به کارها رسیدگی کند.

به اتاق مهتاب که رسیدند، شهباز چادر و تور مهرآفرین را برداشت. لباس عقدش یقه بسته و آستین بلند بود.

شهباز غرغرکنان پرسید: این چه لباسیه؟ نمیشد یه کم یقه‌اش باز باشه؟

مهرآفرین با چشمهای گرد شده پرسید: جلوی عاقد و بقیه؟ نه نمیشد. من الان میام.

و دوان دوان از اتاق بیرون دوید. شهباز متحیر به دنبالش رفت و او را دید که خودش را توی دستشویی انداخت.

شهباز خندید. کتش را در آورد و به جالباسی آویخت. کراوات را هم باز کرد و روی کت گذاشت. ماسکش را بیرون انداخت. دکمه‌ی بالای پیراهنش را هم باز کرد و نفسی کشید.

روی تخت مهتاب دراز کشید و مشغول چک کردن صفحات مجازیش شد.

مهرآفرین که قبل از عقد پیش مهتاب لباس عوض کرده و آرایش کرده بود، تاپ و شلوار جینش را روی سکوی حمام گذاشته بود. با خوشحالی پیراهن بلند و سنگین را با لباس راحتش عوض کرد و از حمام بیرون آمد.

کنار شهباز دراز کشید و گفت: آخیش... دیشب از جوش چشم رو هم نذاشتم.

_: یعنی الان میخوای بخوابی؟

مهرآفرین چشم بست و با لحنی شوخ گفت: ها دیگه! باید بخوابم که برای عصر پوستم شاداب و تروتازه بشه.

شهباز اما اینقدر سربسرش گذاشت که خواب به کلی از سرش پرید.

ساعتی بعد صدای مهتاب از توی راه پله به گوش رسید که به آواز می‌خواند: بچه‌ها من دارم میام بالا... دارم میام بالا... دارم میام... دارم میام.... دیم دارام دام... خیلی خوب نمیام. براتون غذا گذاشتم رو میز هال. بیاین بردارین. مهرآفرین زود بخور بیا پایین ساعت دو وقت آرایشگاه داریم. من خونه همسایه‌ام. آماده شدی زنگ بزن بریم.

و بدون این که منتظر جواب بماند پایین رفت. مهرآفرین جلوی آینه ایستاد. موهای پریشانش را مرتب کرد و با خنده‌ای پر از خجالت گفت: نگاه چه ریختی شدم!

شهباز با رضایت گفت: خیلی هم خوبی.

+: خیلی... بیا بریم ناهار.

شهباز از جا برخاست و به دنبال او رفت. دم درگاه اتاق ایستاد و به چهارچوب تکیه داد. مهرآفرین سر برداشت و به او هم که ظاهر بهم ریخته و بامزه‌ای پیدا کرده بود نگاه کرد. با خنده گفت: مثل این هنرپیشه خوشتیپا تو فیلمای هالیوودی شدی.

شهباز خندید. پیش آمد و کنار او نشست. ساندویچ را برداشت و گفت: فعلاً که اسکارم رو گرفتم و خوشحالم. این چیه؟ مرغ؟ خوبه.

مهرآفرین به او تکیه داد و گفت: ولی نذاشتی بخوابم.

_: حالا مگه بد گذشته؟

+: نه...

شهباز دست آزادش را دور شانه‌های او حلقه کرد و گفت: ناهارتو بخور دیر نشه.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۱۰/۱۵
Shazze Negarin

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی