ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

اردوی خداحافظی (15)

سه شنبه, ۱۴ تیر ۱۴۰۱، ۱۰:۱۹ ب.ظ

سلام :)

شبتون پر از رویاهای طلایی :)

 

 

لعیا از خوشحالی روی پا بند نبود. گفت: وای دنیا باید لباس بخریم. نفری حداقل دو دست لازم داریم. بیا بریم خرید.

دنیا با لبخند نگاهش کرد. مدتها بود که لعیا را اینقدر خوشحال ندیده نبود.

جهان گفت: من با اجازتون برم بخوابم. خیلی خسته‌ام.

عرفان گفت: برو داداش. من حواسم به هردوشون هست. خیالت راحت.

با کمک نقشه به یک فروشگاه بزرگ رفتند. تا آخر شب از این مغازه به آن مغازه سر کشیدند و بالاخره لباسهای زیبایی خریدند.

دیروقت شام خوردند و به مهمانسرا برگشتند.

صبح زود دنیا با ضربه‌هایی که به در اتاق می‌خورد از خواب پرید. نگاهی به لعیا انداخت. خواب خواب بود. برخاست. لای در اتاق را باز کرد. جهان با لبخند گفت: سلام. صبح بخیر.

دنیا خواب‌آلوده خندید و سلام کرد. ناز نگاهش دل جهان را لرزاند.

_: ببخشید بیدارت کردم. گفتم آخرین طلوع سفرمون رو از دست ندی.

+: وای مرسی! الان حاضر میشم.

_: پایین منتظرم.

دنیا در حالی که با عجله آماده میشد سعی کرد لعیا را هم بیدار کند، اما موفق نشد. بالاخره شالش را پیچید و از اتاق بیرون رفت. جهان روی مبلهای لابی نشسته بود و توی گوشی می‌چرخید. با دیدن او برخاست و گوشی را توی جیبش گذاشت.

کوچه در گرگ و میش سحری ساکت و وهم آلود بود. دنیا و جهان دست در دست هم به راه افتادند. این بار کلی عکس دو نفره گرفتند تا بالاخره به دریا رسیدند. درست در آخرین لحظه قبل از طلوع آفتاب به دریا رسیدند و از دور طلوع را تماشا کردند.

+: وای جهان متشکرم! نزدیک بود خواب بمونم.

جهان خندید. دست دور شانه‌های او حلقه کرد و گفت: ‌می‌دونستم دلت می‌خواد ببینی.

 

نزدیک ظهر دوباره سوار مینی‌بوس کهنه شده و راه برگشت را در پیش گرفتند. راهی که شباهتی به وقت آمدن نداشت. صابر و ساناز جدا از هم نشسته بودند. ساناز دلگیر و صابر غرق فکر بود. مهران هم که از جدایی آنها باخبر شده بود، دوباره داشت به ساناز فکر می‌کرد.

لعیا و عرفان سر در گوش هم با هیجان حرف می‌زدند و گهگاه صدای خنده‌هایشان ماشین را پر می‌کرد.

جهان و دنیا اما در کنار هم آرام نشسته بودند. جهان دست دنیا را بین دو دستش گرفته بود و با انگشتانش بازی می‌کرد. دنیا از پنجره به بیرون چشم دوخته بود و به اتفاقات عجیب این سفر فکر می‌کرد.

آخر شب بود که رسیدند. پدر لعیا و دنیا به استقبالشان آمد. با دیدن جهان با خوشحالی جلو رفت و در آغوشش گرفت.

عرفان عقب ایستاده بود و غرغرکنان زمزمه می‌کرد: همه جهان رو از من بیشتر دوست دارن.

لعیا زیر لب تشر زد: تو پا پیش بذار، می‌سپرم زود بغلت کنه.

عرفان دو دستش را روی چشمهایش گذاشت و گفت: چشم. چشم.

دو روز بعد آقای افخمی به همراه همسر و خواهرش، همینطور مادر جهان و شوهرش برای خواستگاری آمدند.

جوّ عجیب و سنگینی بود. جمله‌ها کوتاه و رسمی. خیلی زود درباره‌ی مهریه و تاریخ عقد به توافق رسیدند. حتی از عروس و داماد هم نخواستند که باهم صحبت کنند. هنوز یک ساعت نشده بود که همه عزم رفتن کردند.

همین که بیرون رفتند مامان نفس عمیقی کشید و گفت: طفلکی جهان. دلم براش می‌سوزه. باز خدا رو شکر پدر و مادرش قبول کردن که باهم برای خواستگاری بیان ولی خیلی غم‌انگیز بود.

 

اما هفته‌ی بعد مراسم خواستگاری دیگری داشتند که هیچ شباهتی به قبلی نداشت. خانواده‌ی عرفان شامل پدر و مادر و خواهر و برادر و مادربزرگ و پدربزرگ و خاله همه باهم آمده بودند تا با خانواده‌ی عروس غریبه از نزدیک آشنا شوند. همگی مثل عرفان بذله‌گو و پر سروصدا بودند.

از این طرف مادر لعیا کسی را دعوت نکرده بود تا اگر این خواستگار ناآشنا به نتیجه نرسید، حرف و حدیثی پیش نیاید. فقط جهان به عنوان داماد خانواده و دوست عرفان آمده بود.

مهمانها باهم وارد شدند و از همان دم در این‌قدر شلوغی و صدا و عطرهای مختلف به همراه آوردند که مامان احساس سرگیجه می‌کرد.

بابا هم با دقت با یکی یکی آشنا میشد و آنها را زیر ذره‌بین بررسی می‌کرد.

جهان کنار دیوار ایستاده بود و بازوی دنیا را توی دستش می‌فشرد. وقتی جیران از جلویش رد شد و دید احساسی که به او داشته است دیگر ندارد، نفسی به راحتی کشید. این سالها همیشه از فکر عشق ممنوعه‌اش عذاب می‌کشید و امروز خیلی خیلی خیالش راحت شده بود. حتی وقتی جیران همراه بقیه بلند بلند حرف میزد و بگو بخند می‌کرد حسی به او نداشت. برعکس وقتی دنیا جلوی مهمانها پیش دستی گذاشت و دوباره کنار او برگشت، قلبش پر از شادی و آرامش شد.

دنیا هم با شگفتی شلوغی مراسم را تماشا می‌کرد. لعیا چای آورد و او بشقاب گذاشت و شیرینی را دور گرداند. بعد کنار جهان برگشت. سر پیش آورد و با خنده گفت: اوووه! خدا به لعیا صبر بده. چقدر سر و صدا می‌کنن!

جهان خندید و گفت: همشون عین عرفان هستن. سروصداشون زیاده ولی دلشون پاکه. نگران نباش.

همینطور هم بود. مهمانها از ساعت پنج عصر آمدند و نزدیک نیمه شب بعد از کلی بحث و بررسی که به توافق دو جانبه منتهی شد، بالاخره از در بیرون رفتند.

ساعت حدود نه شب با اشاره‌ی بابا جهان به یک رستوران شام سفارش داد و وقتی رسید دور هم خوردند.

آخر شب وقتی که بالاخره از در بیرون رفتند خانواده‌ی لعیا هم می‌خندیدند. خانواده‌ی عرفان خیلی ساده و بی‌شیله پیله بودند. فقط سر و صدا و جمعیتشان زیاد بود که لعیا مشکلی نداشت. مهم این بود که بالاخره بعد از شش سال رسماً با عرفان نامزد شد و حلقه‌ی نشانی که همراهشان آورده بودند به انگشت دست چپش نشست.

جهان زیر گوش دنیا گفت: ما هنوز حلقه نداریم.

+: باشه برای مراسم بله برون.

_: بنظرم جشن بله برون که هیچی، حتی عروسی ما هم به اندازه‌ی خواستگاری عرفان هیاهو نداشته باشه.

دنیا بلند خندید و دست او را محکم فشرد.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱/۰۴/۱۴
Shazze Negarin

نظرات  (۲)

کولولولولو.. بله برونه گل میتکونه..😁😁🌸🌸🌸

پاسخ:
دسته به دسته دونه به دونه 🤣😍

واااییی چقد خوب شددددد
تورو خدا عین همه ی داستانا وقتی عاشقا به هم میرسن داستانو تموم نکنیییددد... خیلی قشنگهههه

پاسخ:
مرسییییییی
خیلی ممنونم. چشم سعی می‌کنم 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی