سلام عزیزانم
شبتون پر از رویاهای طلایی
ضربهای به در خورد. بنفشه وحشتزده از روی پای سامان پایین پرید و نگاه خشمگینی به او انداخت. در را به سرعت باز کرد.
خالهمریم متعجب گفت: واه! تو هنوز لباس بیرون تنته؟
بعد نگاه چپی به سامان انداخت و تشر زد: میبینی که جلوی تو معذبه، بیا بیرون بذار لباس عوض کنه دیگه.
سامان حوله و لباس خودش را برداشت و در حالی که بیرون میرفت گفت: به من چه! خودش نخواست.
بنفشه در را بست. بلوز و شلوار نرم و راحتی پوشید. موهایش را شانه زد و بست. دوباره شالش را پیچید و با کمی معطلی از اتاق بیرون آمد. سامان هم دوش سریعی گرفت و همان موقع آمد.
خالهمریم با دیدن بنفشه لبخندی زد. پیش آمد و در حالی که شالش را برمیداشت گفت: اینجا که نامحرم نداری گلم.
سامان هم گیرهی موهایش را باز کرد و خرمن موهای نرمش روی شانههایش ریخت. بنفشه با صورتی گلگون سر به زیر انداخت.
=: بیا بشین پیش خودم باباجون. کنار سامان ننشین. هی اذیتت میکنه.
بنفشه به طرف آقاهمایون رفت و روی مبل دو نفره کنار او نشست. آقاهمایون هم دست دور شانههای او انداخت و روی موهایش را بوسید. با مهربانی گفت: خودتو ناراحت نکن. این سامان جنسش خرده شیشه داره. دست خودش نیست طفلک.
سامان با حیرت پرسید: مگه من چکار کردم؟ بنفش تو چرا اونجا نشستی؟ بین پدر و مادر من جدایی ننداز.
=: خیلی هم جاش خوبه. بذار مامانت یه کم با فاصله بشینه. دلش برام تنگ میشه عزیزتر میشم.
_: شما اصلاً به خودی خود عزیز هستین باباجون. اگه زن منو پس بدین عزیزتر هم میشین.
=: نه بابا. بیاد پیش تو کرم میریزی جلوی ما معذب میشه. مسخرهبازیتو بذار برای تو اتاق.
_: کدوم مسخرهبازی؟
=: پاشو فنجونا رو پر آبجوش کن. اینقدر حرف نزن. نسکافهها رو هم بیار.
سامان در حالی که برای خودش آوازی زمزمه میکرد، فنجانها را پر کرد و جلوی آنها چید. نسکافه هم گذاشت. خودش هم نشست و در حالی که نسکافهاش را کمکم مزه میکرد، گیره موی بنفشه را هی به دستهی مبل میزد و باز میکرد.
خالهمریم گفت: نکن سامان خراب میشه.
_: یکی دیگه براش میخرم.
آقاهمایون گفت: گیره میخری؟ هنر میکنی. آدم واسه زنش طلا میخره.
خالهمریم معترضانه گفت: کو؟ ما که ندیدیم.
=: خریدم که تا حالا. ضایعمون نکن.
_: شاید واسه اون یکی زنتون بوده خیال کردین مامانه.
=: بیشین بچه. ما همینی زاییدیم نگه داریم از سرمون هم زیاده!
بعد از کمی استراحت به طرف باغ ارم رفتند. گردش در آن هوای لطیف و دلپذیر در باغی که تنوع گیاهی کمنظیری داشت بسیار لذتبخش بود. گلها و درختها و عمارت باشکوه که در دورهی قاجار ساخته شده بود تماشایی بودند.
آقاهمایون دوربین بزرگی به گردنش انداخته و مرتب از آنها با مناظر اطراف عکس میگرفت. ظهر برای ناهار به رستورانی در همان حوالی رفتند و بعد به هتل بازگشتند.
بنفشه دم در مانتو و شالش را به جالباسی آویخت. دست و رویی صفا داد و روی مبل نشست. تا وقتی که همه لباس عوض کردند و برای استراحت آماده شدند.
بنفشه برخاست و به اتاق رفت. سامان دراز کشیده بود. بی سروصدا یک دست لباس برداشت و به حمام رفت. دوش گرفت و لباس پوشید و حولهاش را دور موهایش پیچید. به اتاق برگشت. جلوی چمدانش نشست تا مرتبش کند. با خودش فکر کرد که در اسرع وقت باید لباس بخرد و الا در طول سفر کم میآورد. هیچکدام از لباسهای قدیمی به تنش خوب نبودند.
سامان از جا برخاست. کنار او روی زمین نشست و حوله را از روی موهایش کشید. سرش را پیش آورد و با نفسی عمیق گفت: بوی خوبی میدی.
بنفشه نگاه ترسیدهای به در باز اتاق انداخت. سامان به سنگینی بلند شد و در را بست. بعد برگشت و او را بغل زد و از زمین بلند کرد. بنفشه دست و پا زنان گفت: تو از هیکل من سوءاستفاده میکنی.
سامان متعجب پرسید: نکنم؟ میشه؟
بعد خندان او را تخت گذاشت و خودش هم هرطور بود کنارش دراز کشید.
+: برو اون طرف سامان. خواهش میکنم. ما قول دادیم.
_: ما؟! مرسی! بر این مژده گر جان فشانم رواست.
و خندان بوسهی محکمی بر لبهای او زد. بعد با ولع مشغول بوسیدن سر و روی او شد.
+: نکن سامان. نکن خواهش میکنم.
سامان آرام خندید. بالاخره به پهلو دراز کشید و با مهر او را در بر گرفت. در حالی که موهای نمدارش را نوازش میکرد، پرسید: نامزدیمون باشه روز دهم؟ به جای این که صیغه رو تمدید کنیم بگیم عقد دائم که خیال همه راحت بشه.
بنفشه غرق در لطف نوازشهای او آرام زمزمه کرد: باشه.
و بعد از خجالت سرش را زیر چانهی او پنهان کرد و گفت: اذیت نکنی ها! خواهش...
_: مثلاً چکار نکنم؟
بعد ذوق زده مشغول غلغلک دادن او شد و تا وقتی که اشک بنفشه در نیامد ولش نکرد. بنفشه که میترسید صدایش به اتاق کناری برسد، فقط با مشت و لگد تلافی میکرد ولی در برابر هیکل سامان چندان شانسی نداشت. تا وقتی که سلاح زنانه به کمکش آمد و بالاخره اشکش چکید.
سامان بلافاصله او را در آغوش گرفت و نوازشکنان گفت: غلط کردم. گریه نکن. آروم باش. قول میدم دیگه اذیت نکنم. بخواب.
تازه خوابش برده بود که با ضربهای که به در خورد بیدار شد. خالهمریم گفت: بچهها ما داریم میریم حافظیه. شما میاین؟
بنفشه که از خواب پریده و ناراضی بود، زمزمه کرد: میشه نریم؟ من یه بار حافظیه رفتم.
سامان صدا بلند کرد و گفت: ما همین جا هستیم. شاید بعدش رفتیم بیرون گشتی زدیم.
=: باشه.
بنفشه باور نمیکرد دوباره خوابش ببرد ولی سامان اینقدر با موهایش بازی کرد که دوباره پلکهایش سنگین شدند و در حالی که نفس عمیقی از عطر سامان به مشام میکشید خواب رفت.
بیدار که شد سر شب بود. سامان توی هال نشسته و چای مینوشید. خوابآلوده بیرون رفت و روی مبل دو نفره گلوله شد و سرش را روی پای سامان گذاشت. سامان خندان نوازشش کرد و گفت: پاشو خوابالو. پاشو بریم بیرون تا کار دستمون ندادی. بیا بریم به رسم باکلاسای این روزا لباس ست بخریم.
+: این لباسای ست، زنونههاش برای من بزرگن، مردونههاش هم برای تو کوچیکن.
_: عیب نداره. میگردیم جدا جدا پیدا میکنیم ست میکنیم.
+: وای سامان... لاغر شدم دیگه هیچی لباس ندارم.
_: مگه شوهرت مرده؟ خب پاشو بریم بخریم.
+: شوهر کوچولوی دست و دلباز... خودم پول دارم. تو فقط همرام بیا.
_: تا وقتی که زن منی خرجت به عهدهی منه. پولتو بذار جیبت و به رخ من نکش.
+: اوه اوه چه خطرناک شدی جان کوچولو!
_: کجاشو دیدی؟ پاشو.
بنفشه نشست. سامان فنجان چایش را برداشت و سر کشید. اخم نکرده بود. فقط نگاهش نمیکرد و همین کافی بود که بنفشه بفهمد که سامان قدری رنجیده است. دو زانو نشست و گردن کشید. گونهی زبر او را محکم بوسید و از مبل پایین پرید.
سامان اما محکم او را گرفت و روی پایش نشاند. در آغوشش گرفت و روی موهایش لب زد: هنوزم باورم نمیشه که اینجا باشی.
کمی بعد بالاخره بیرون رفتند. نزدیک هتل یک مرکز خرید بزرگ بود. به دنبال لباس آن را زیر و رو کردند و بالاخره چند دست ست کردند و چند تکه هم جدا برای بنفشه خریدند. بعد هم همانجا شام خوردند و نزدیک نیمهشب به هتل برگشتند.
+: وای خدا کنه بابات ناراحت نشه دیر کردیم.
_: خالهریزه ما اگه سر خونه زندگی خودمون بودیم چه اهمیتی داشت که چه ساعتی برمیگردیم خونه؟ تنها که بیرون نبودی!
+: تا حالا این وقت شب برنگشتم خونه.
_: این دو روزی خیلی کارا کردی که تا حالا نکرده بودی.
بنفشه خندید. به بازوی او آویزان شد و گفت: به لطف شما.
_: به لطف بابا. من که جرأت نداشتم برای عقد و سفر اصرار کنم.
+: تازه میخواستی نیای. خیلی نامردی بود.
_: بابا نمیگذاشت بهت بد بگذره.
+: نامردی تو جبران نمیشد.
سامان خندید و گفت: خب... حالا که شکر خدا جبران شد.
خالهمریم خوابآلوده در را به رویشان باز کرد و به اتاقش برگشت تا بخوابد. بنفشه هم با یک دنیا خجالت به اتاق رفت و تا سامان از دستشویی بیاید لباسش را با عجله عوض کرد. بعد هم کلی با او چانه زد که اجازه بدهد روی دو تا تخت بخوابند. این که مجبور بود به نجوا بحث کند ماجرا را سختتر میکرد. با کلی بدبختی راضیش کرد و بالاخره توانست از خستگی بیهوش بشود. ولی هنوز درست خوابش نبرده بود که تصویر کیارش را دید که با یک مار پیتون بزرگ دور گردنش به دنبالش آمده بود و میخواست به زور او را با خود ببرد!
با هین بلندی از خواب پرید. با دیدن نور گوشی سامان و بیدار بودنش خیالش راحت شد. سامان نور گوشی را روی او انداخت و پرسید: خوبی؟
+: کابوس دیدم.
نور توی صورتش بود و سامان را نمیدید. فکر ترسناکی از دلش گذشت. اگر به جای سامان کیارش بود چه میکرد؟ او که به سختی انس میگرفت و کسی را به خلوتش راه میداد چطور باید با مملکت جدید، خانوادهی جدید و همسر ناشناسش کنار میآمد؟
دلش میخواست سامان را لمس کند تا مطمئن شود که مجبور نشده با کیارش ازدواج کند. به نرمی از تخت پایین خزید و توی بغل سامان جا گرفت. سامان نفس عمیقی کشید و گوشیاش را کنار گذاشت. بیخ گوشش زمزمه کرد: میخوای بگی چی خواب دیدی؟
نفسش توی گوشش غلغلکش داد. گفت: نچ.
بعد هم خندهاش گرفت و سر جایش جابجا شد. سرش را به چانهی او کوبید. خجالتزده عقب کشید و گفت: وای چکار کردم؟
سامان دوباره او را برگرداند و گفت: هیچی. بخواب تا دوباره پشیمون نشدی.
بنفشه بوی تن او را نفس کشید و فکر کرد: چطور پشیمون بشم وقتی اینجا اینقدر خوبه؟