ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

سلام بر دوستان جان

نوشتنم نمیاد. به قول خاله‌جان نه سفر میریم نه حتی معاشرت چندانی داریم که آدمها و زندگیهایی ببینم و سوژه پیدا کنم. اینه که به قحطی رسیدم. یک چند وقت میرم تا ببینیم کی میشه که دوباره راهی برای نوشتن پیدا کنم. 

ممنونم که تو تمام این سالها با تمام کم و کاستیهای نوشتنم همراهم بودین و بهم امید و شوق زندگی دادین. دوستتون دارم❤️

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۹ ، ۱۶:۱۶
Shazze Negarin

سلام عزیزانم 

عصر پنجشنبه‌تون به خیر و شادی

فردا ان‌شاءالله چهل ساله میشم. چهل سالگی حس عجیبی داره. نوعی بلوغ شاید... پشت سر گذاشتن یک دهه‌ی دیگر... از خدا می‌خوام که قدر لحظه‌هامو بدونم و بر اونچه که برام مقرر شده شاکر و استوار باشم heart

 

 

 

 

مامان خیلی ضعف داشت. تا ترنم کمکش کند که لباسش را عوض کند، سیاوش با کمک بابا تختش را به هال آورد و جایش را آماده کرد.

ترنم سفارش کرد: سیاوش ملافه‌ها تمیز باشن.

سیاوش زیر لب غر زد: چشم.

 

با صدای زنگ در سیاوش ملحفه‌ها را رها کرد و بیرون دوید. ترنم پیش آمد و زیر لب غر زد: حواس نداره.

مامان نالید: دم در کی بود؟

ترنم در حالی که می‌کوشید لحن حرف زدنش عادی باشد و راز سیاوش را لو ندهد گفت: پریا.

بابا با لحنی که بوی تمسخر میداد پرسید: چرا سیاوش اینجوری هول کرد؟

ترنم دستپاچه پرسید: هول کرد؟ نه فکر نکنم. شاید قرار بود پریا چیزی براش بیاره. بنظرم یه کولدیسک پیشش داشت.

بعد هم دست زیر بازوی مامان گرفت و گفت: بیا استراحت کن.

ولی پریشانی‌اش او را لو داد و بابا با لبخند گفت: کولدیسک! چه کولدیسک شیرینی. پروانه‌خانوم سعی کن زودتر روبراه شی که باید با دسته گل بریم خونه خواهرم.

مامان که از شدت ضعف نیمی از شوخی او را درک نمی‌کرد، به زحمت دراز کشید و گفت: امروز که نمی‌تونم. ترنم یه سطل بذار اینجا.

 

سیاوش در خانه را باز کرد و با دیدن پریا نفسی به راحتی کشید. خوب بود که اینجا بود. نمی‌دانست چرا ولی بودنش حالش را بهتر می‌کرد.

پریا زودتر از او به خود آمد. وارد شد و گفت: سلام. آیفون خرابه؟

_: آیفون؟

پریا خندید و توضیح داد: در باز کن. کجایی تو؟ خاله‌پروانه چطوره؟

_: هان در باز کن. نه. یعنی یادم نیومد دکمه‌شو بزنم. خیلی که معطل نشدی؟

+: نه. نمی‌خوای درو ببندی؟ چرا ماتت برده؟

سیاوش در را بست و چشم روی هم گذاشت. نفس عمیقی کشید و آرام گفت: دوقلو... باورت میشه؟

+: دوقلوووووو؟؟؟؟؟ نههههه! وای سیاوش! چه هیجان‌انگیز!

دو تا دستهای او را گرفت. خندید و چند بار پرید.

با ذوق گفت: من عاشق دوقلوام. وای سیاوش... کاشکی مثل هم باشن. از اونا که معلوم نمیشه کدوم کدومه. وایییی...

سیاوش دستهای او را محکم گرفت و با تبسم کمرنگی نگاهش کرد. احتیاج داشت خوب حسش کند تا مطمئن شود که خیال نیست... واقعی است.

پریا بعد از چند لحظه آرام گرفت و با تردید پرسید: خیلی حالش بده؟ از جمعه بدتر؟ دکتر چی گفته؟

سیاوش سری تکان داد و گفت: نمی‌دونم. بنظرم طبیعی باشه. شاید هم نه. عمه اینقدر ویار نداشت. نه؟

پریا شانه‌ای بالا انداخت و گفت: خیلی یادم نیست. نمی‌خوای دستامو ول کنی؟ بریم تو دیگه.

سیاوش سر به زیر انداخت و به دستهایشان نگاه کرد. چی میشد اگر آن دستها را بالا می‌آورد و یکی یکی می‌بوسید؟

بی‌میل رهایش کرد و گفت: بریم.

قبل از این که در اتاق را باز کند پرسید: عمه چی گفت وقتی بهش گفتی؟

+: اول دو ساعت دعوام کرد که غلط کردم بهت گفتم، بعد هم گفت می‌دونسته. همیشه قیافم تابلو بوده. فکر می‌کرده تو منو نمی‌خوای. منتظر فرصت بوده که بشینه منو نصیحت کنه که دست از خیالات واهی بردارم.

سیاوش در را باز کرد و فکر کرد: تابلو بوده؟ پس چرا من نفهمیدم؟

دستش را آرام پشت پریا گذاشت و بدون حرف تعارف کرد که وارد شود. حس خوبی داشت. حس خیلی خوبی داشت. کاش می‌توانست مثل پریا به سادگی با پدر و مادرش در میان بگذارد. اگر شرایط خانه اینقدر بهم ریخته نبود می‌گفت. اما وقتی مامان این طرف بدحال و پیمان از آن طرف اصرار به خواستگاری داشت، جای حرفی برای او نمیماند. البته که با حقوق مختصرش امکانات ازدواج را هم نداشت.

پریا بلند و شاد سلام کرد. بابا با خوشرویی گفت: سلام دایی. خوش اومدی.

کنار تخت مامان روی زمین نشست و با هیجان مشغول حرف زدن با او شد.

ترنم سیاوش را کناری کشید و زیر لب غر زد: چرا اینجوری میپری دم در؟ لو رفتی. بابا فهمید. به مامان گفت حالت که خوب شد باید بریم خونه خواهرم خواستگاری.

_: واقعاً؟!

ترنم سرزنش آمیز نگاهش کرد و گفت: واقعاً.

سیاوش با آسودگی لبخند زد و گفت: چه خوب. دیگه مجبور نیستم چیزی بگم.

ترنم با حرص غرید: کجاش خوبه؟ تو که اول و آخرش به پریا می‌رسیدی. ولی الان مامان دق می‌کنه اگه بگم منم برنامه دارم. از اون ورم پیمان منو میکشه بس که هی میگه کی زنگ بزنیم.

سیاوش نگاهش کرد. خودش هم به همین فکر می‌کرد. مامان از آنهایی بود که اتفاقهای ناگهانی را تاب نمی‌آورد. حتی خرید و کار روزانه‌اش هم همیشه طبق برنامه بود. حالا سه تا اتفاق بزرگ برنامه‌ریزی نشده باهم افتاده بود و سیاوش و ترنم هر دو نگران بودند.

سیاوش به مامان نگاه کرد که با لبخند به پریا نگاه می‌کرد. ظاهراً ناراضی نبود. پریا در ادامه‌ی صحبتی که سیاوش نشنیده بود به مامان گفت: فقط یه کوچولو... الان میارم.

بعد هم توی آشپزخانه پرید و صاحبخانه‌وار مشغول کار شد.

سیاوش به دنبالش رفت و پرسید: چکار می‌کنی؟

پریا در حالی که از این طرف به آن طرف می‌رفت گفت: یه دسر شیرین و مهربون. آسیاب کجاست؟

_: آسیاب؟

+: می‌خوام هل بسابم بریزم تو بستنی.

_: یه وقت بد نباشه...

+: بذار سرچ کنم. بفرما نوشته خیلی هم خوبه. آسیاب کو؟ آهان دیدمش. دستم نمی‌رسه. میاریش پایین؟

 

تا هل را بساید و شیر و بستنی را با آن مخلوط کند و پیش خاله‌پروانه ببرد، میلش تمام شده و دیگر دلش نمی‌خواست؛ اما به خاطر گل روی دختری که با این مهربانی از راه رسیده و برایش دسر آماده کرده بود کمی خورد و بعد ظرف را پس زد.

پریا فوری بقیه دسر را از او دور کرد و در حالی که دست سیاوش میداد گفت: بقیه‌شو بخور نیست بشه.

_: خودت نمی‌خوای؟

+: نه. تو بخور.

بعد دوباره کنار خاله نشست و پرسید: آهنگایی که بچگیا گوش میدادین چی بودن؟ دلتون می‌خواد براتون دانلود کنم؟

 

ترنم با خنده زیر گوش سیاوش که مشغول خوردن میلک شیک بود گفت: نگاه چه جوری خودشو قندون می‌کنه!

سیاوش هم لبخند زد و زمزمه کرد: عشق منه. پرستاری تو خونشه. مثلاً این پیشنهاد آهنگای مورد علاقه رو از کجاش در آورد؟

بابا پشت سر سیاوش خم شد و نجوا کرد: میرم گوشت بخرم. بلند نمیگم که دوباره حالش بهم نخوره.

بعد پیش همسرش رفت و گفت: من یه سر باید برم شرکت. چیزی بیرون نمی‌خوای؟

پروانه آهی کشید و گفت: علاف من شدی.

_: نه بابا این چه حرفیه؟ چیزی میخوای؟

نگاه پروانه دور اتاق چرخید. دلش یک چیز شور می‌خواست. اگر جلوی بچه‌ها می‌گفت پفک می‌خواهد خیلی زشت بود؟ آن هم اویی که همیشه بچه‌ها را از خوردن تنقلات ناسالم منع می‌کرد و خودش را به آب و آتش میزد که غذای خانواده سالم باشد. ولی الان حاضر بود برای چند دانه پفک عین ابر بهار اشک بریزد!

هرچه سعی کرد با منطق میلش را مهار کند نشد. اصلاً این خوراکیهای ناسالم برای آدم عادی هم خوب نبودند چه برسد به زن باردار!

اشکش که از گوشه‌ی چشمش نیش زد حالش بدتر شد. از این به خاطر یک خوراکی بی‌ارزش بغض کرده بود دلش گرفت. با غصه زمزمه کرد: میشه فقط دو سه تا دونه پفک بخورم؟

صدایش اینقدر گرفته و غمگین بود که سروش نشنید. به ناچار کنار پریا روی زمین زانو زد و دست همسرش را با مهر گرفت و پروانه با یک دنیا خجالت دوباره خواسته‌اش را تکرار کرد.

دهان سیاوش که به خنده باز شد، پریا نگاه تندی به او انداخت. ترنم که اصلاً از اتاق بیرون رفت تا عکس‌العمل بدی نشان ندهد. نمی‌دانست بلند بخندد یا برای این ضعفِ عجیبِ مادرِ همیشه قدرتمندش عزا بگیرد؟

پریا موهای او را نوازش کرد و سروش با مهربانی گفت: البته که میشه. دو سه تا دونه که ضرری نداره.

پریا رو به سیاوش بی‌صدا لب زد: بپر براش بگیر.

سیاوش با تردید کمی تعلل کرد. واقعاً ضرری نداشت؟

وقتی توی راهرو رفت پریا به دنبالش آمد و غر زد: بگیر دیگه. سر دلش که نمیمونه. بالا میاره. دسر رو هم نگه نداشت. دیدی که.

سیاوش سری به تأیید تکان داد و به طرف در رفت. سروش بیرون آمد و از سیاوش پرسید: تو میخری؟

_: بله. الان میرم.

ساعتی بعد تلفن خانه زنگ زد. پریا که از همه به تلفن نزدیکتر بود گوشی را برداشت. پروانه به چند بالش تکیه داد و به او چشم دوخت. فکر کرد بعضیها پرستاری توی خونشان است و پریا یکی از آنها بود.

پریا روی گوشی دست گذاشت و گفت: یه خانمی میگن پروین صنعتی هستن با شما کار دارن.

رنگ از روی ترنم پرید. با ترس به سیاوش نگاه کرد. چشمهای پروانه گشاد شد و با تعجب پرسید: پروین‌خانم با من کار داره؟ گوشی رو بده.

پروین‌خانم مادر پیمان و از اقوام دورشان بود. زنی مهربان که پروانه خیلی دوستش داشت. وقتی دبیرستان می‌رفت او معلم پرورشیشان بود. زنی هنرمند و فرهیخته که دخترها عاشقش بودند و پروانه بین دوستانش خیلی افتخار می‌کرد که نسبت دوری هم با او دارد.

عید نوروز امسال بعد از چند سال در یک مهمانی خانوادگی او و کوچکترین پسرش پیمان را دیده بود. همان مهمانی که پیمان هم ترنم را دید و یک دل نه صد دل عاشقش شد. هرچند دلبری از آن دختر به آن آسانی که فکر می‌کرد نشد ولی هرچه می‌گذشت نسبت به انتخابش مطمئن‌تر میشد.

پروانه خبری از این عشق و عاشقی نداشت. فقط می‌دانست که پروین‌خانم بیمار بوده است و چند وقت پیش هم پدر همسرش را از  دست داده است. اما پروانه نتوانسته بود در مراسم عزای او شرکت کند و تلفنی تسلیت گفته بود.

بهرحال گوشی را گرفت و با خوشحالی مشغول صحبت شد.

سیاوش زیر لب به ترنم غر زد: پریا دو ساعت زحمت کشید تا حال مامان یه ذره عوض شد، حالا پروین‌خانم هرچی رشتیم رو پنبه می‌کنه.

+: تقصیر من نیست. به پیمان گفته بودم خودم خبر میدم کی زنگ بزنه. طاقت نیاورد.

سیاوش پوف کلافه‌اش کشید و به مامان چشم دوخت که مشغول تعارف تکه پاره کردن با پروین‌خانم بود.

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۹ ، ۱۹:۰۳
Shazze Negarin

سلام سلام 

عیدتون مبارک. لبتون خندون. دلتون خوش heart

 

 

 

سیاوش در یک عکس‌العمل ناخودآگاه گوشی را قطع کرد و تو جیبش گذاشت. بعد هم بهت‌زده به روبرویش خیره شد.

فرزاد سر شانه‌اش زد و پرسید: داداش خوبی؟ به چی زل زدی؟

تکانی خورد. انگار از خواب پرید. از جا برخاست و با کمی سرگیجه به میز ترنم نگاه کرد. قهوه و کیکشان را خورده بودند. آرام به طرفش رفت و گفت: ترنم بریم.

ترنم متعجب پرسید: طوری شده؟

_: نه. بریم.

پیمان هم برخاست و پرسید: ماشین دارین؟

نگاه نه چندان دوستانه‌ای به پیمان انداخت و گفت: پیدا میشه.

=: خب ماشین من هست. می‌رسونمتون.

_: مزاحم نمیشیم.

=: چه زحمتی؟ شما فرض کن من تاکسی. اجازه بدین حساب کنم الان میام.

بیرون مغازه ایستادند. سیاوش دستهایش را توی جیبهایش فرو برد و به آسمان نگاه کرد. ترنم با نگرانی پرسید: طوری شده؟ از مامان خبری داری؟

چشم به او دوخت و غرق فکر جواب داد: نمی‌دونم از این که سرطان نداره خوشحال باشم یا این که تو این سن و سال باردار شده نگران باشم.

ترنم متعجب پرسید: هان؟!

پیمان بیرون آمد و گفت: ماشینم اونجاست. بفرمایید.

ترنم آستین سیاوش را کشید و در حالی که سعی می‌کرد پیمان متوجه‌ی نگرانیش نشود، زیر لب غرید: داری شوخی می‌کنی؟

سیاوش فقط چپ چپ نگاهش کرد؛ بعد هم در جلوی ماشین پیمان  را باز کرد و سوار شد. ترنم هم با یک دنیا فکر و خیال پشت سرش سوار شد.

پیمان گفت: اگه عجله ندارین بریم یه پارکی جایی بشینیم؟

سیاوش گفت: عجله داریم. باید بریم خونه.

پیمان با لبخند نگاهی به سیاوش انداخت و در دل گفت: خیلی خب حالا منو نزن!

ترنم آه بلندی کشید و به آن دو چشم دوخت.

پیمان پرسید: اتفاقی افتاده؟

سیاوش خشمگین نگاهش کرد ولی جوابی نداد.

پیمان با تردید ادامه داد: حال مادرتون خوبه؟

سیاوش محکم گفت: خوب میشه.

پیمان با لبخندی پر از همدردی گفت: ان‌شاءالله. کاملاً درک می‌کنم. هر کار و کمکی که از عهده‌ی من برمیومد بهم بگین. هروقت ماشین خواستین یا هرچی دیگه.

_: ممنون.

ترنم ملتمسانه به آن دو نگاه کرد. کاش سیاوش کمی کوتاه می‌آمد و پیمان هم دست از این همه منت‌کشی برمی‌داشت. ولی پیمان همین بود. پر از خوشرویی و مهربانی. ترنم نمی‌توانست او را در حال داد زدن یا عصبانیت تصور کند. انگار با همین لبخند به دنیا آمده بود. می‌ترسید مردم از مهربانی‌اش سوءاستفاده کنند.

همین مهربانی‌اش بود که نمی‌توانست درخواست ازدواجش را رد کند. ولی هنوز آن طور که باید و شاید به او علاقمند نشده بود.

به نیمرخش چشم دوخت و سعی کرد بار دیگر محاسنش را در ذهنش ردیف کند. او بین مردها خوش‌قیافه محسوب میشد. چهره‌اش سرخ و سفید و خندان و مهربان بود. قد و هیکل خوبی هم داشت. تحصیلکرده بود و شغل مناسبی داشت. تا جایی که او را می‌شناخت آدم درستی به نظر می‌رسید.

ترنم آهی کشید و به پشتی تکیه داد. می‌توانست تصمیم نهایی را به عهده‌ی خانواده‌اش بگذارد.

پیمان جلوی خانه‌ی آنها توقف کرد و دوباره گفت که هر کمکی بخواهند آماده است. سیاوش و ترنم ضمن تشکر از او خداحافظی کردند و به خانه رفتند.

مامان توی هال دراز کشیده و یک سرم هم توی دستش بود.

ترنم با نگرانی کنار او نشست و پرسید: خوبی؟ دکتر چی گفت؟

سیاوش سلامی کرد آرام به اتاقش رفت. لباس عوض کرد و لب تختش نشست. به حد مرگ نگران بود. این روزها مامان اصلاً حال خوشی نداشت. چطور می‌توانست این بارداری سخت را به پایان برساند و زایمان کند؟

بابا وارد اتاقش شد و بدون حرف کنارش نشست.

سیاوش با ترس پرسید: حالا چی میشه؟

بابا با ناراحتی گفت: درست میشه. باید کمکش کنیم.

_: دکتر چی گفت؟

=: عدد آزمایشش بالا بود. گفت احتمالاً دوقلوئه. باید فردا دوباره آزمایش بده و سونو کنه. اصلاً نمی‌دونم چطور می‌تونه. امروز حالش خیلی بد بود. مدام بالا می‌آورد. تا آخرش که بالاخره بهش سرم زدن.

سیاوش صورتش را با دستهایش پوشاند و گفت: احساس می‌کنم حالم از نگرانی داره بهم می‌خوره.

بابا پوزخندی زد و گفت: حتماً تو هم بارداری.

سیاوش سری تکان داد و با تمسخر گفت: حتماً.

از جا برخاست و به دستشویی رفت تا آبی به صورتش بزند. بعد هم سری توی آشپزخانه کشید تا شامی درست کند. آشپزی دوست داشت. ولی مامان همیشه اعتراض می‌کرد که خیلی ظرف کثیف می‌کند. ولی الان چاره‌ای نبود. باید فکری برای شام می‌کرد. ترنم که از کنار مامان تکان نمی‌خورد. برعکس سیاوش که نگرانی‌اش را با فرار کردن نشان میداد.

در آشپزخانه را بست و هواکش و کولر را روشن کرد تا بوی غذا مامان را اذیت نکند. یک بسته سبزی کوکو از فریزر بیرون آورد و یک ظرف کوکوسبزی ردیف کرد. سس و نان و ترشی هم توی سینی گذاشت. کمی بعد ماهیتابه را با یک دست سینی را با یک دست دیگر گرفت و از اتاق بیرون رفت. دور از تخت مامان گوشه‌ای نشست و یک لقمه گرفت. کمی سس تند روی آن ریخت و به طرف تخت مامان رفت. پرسید: می‌تونی بخوری؟

مامان چشم بسته زمزمه کرد: نه. شما بخورین ظرفاشم زود جمع کنین.

آهی کشید و برگشت. اینجوری شام خوردن مزه نداشت. ولی هرطور بود هرکدام کمی خوردند و به سفارش مامان زود جمع کردند.

روز بعد بابا نمی‌توانست همراه مامان برود. ماشین را به سیاوش سپرد و خودش با تاکسی سر کارش رفت. سیاوش با مامان به آزمایشگاه رفت. می‌ترسید هر لحظه حالش بهم بخورد ولی انگار کمی از دیروز بهتر بود که بالا نیاورد. ولی همین که به خانه رسید توی دستشویی پرید.

سیاوش نگاهی به بالا انداخت و زمزمه کرد: من از وقتی یادم میاد آرزوی یه بچه کوچولو تو خونه داشتم ولی حالا دیگه؟ خدایا اگر به خاطر دعای منه من معذرت می‌خوام. راضی به این حال مامان نبودم.

گوشیش زنگ زد. پریا بود. کلافه سری تکان داد و گفت: جانم پریا؟ سلام.

جیغ پریا گوشش را کر کرد: سیاوش؟ سلام! چرا به من خبر نمیدی که چی شدههه؟ مامانم الان زنگ زد به دایی. میگه خاله پروانه حامله است. واقعاً؟؟؟ واقعاً؟؟؟ الان خیلی خوشحالی؟ داری به آرزوت می‌رسی ها؟ باید به من سور بدی. یه سور خیلی خوب.

مامان از دستشویی بیرون آمد. دستش را به دیوار گرفته بود که نیفتد. سیاوش با ترس گفت: بهت زنگ می‌زنم. سریع قطع کرد و به طرف مامان دوید. کمکش کرد تا به کاناپه برسد و دراز بکشد.

_: می‌خواین تخت خودمو بیارم اینجا؟ از مبل راحتتره.

=: خودت رو چی بخوابی؟

_: من نمی‌خوابم اصلاً. غلط کردم که برادر خواستم. راضی نبودم به این حال بیفتین.

مامان با ضعف لبخند زد و گفت: تقصیر تو نیست. ولی اگر یه تخت برام بیاری خیلی خوبه. از اتاقم بدم میاد. میرم اونجا حالم بدتر میشه. بیچاره بابات فکر می‌کنه مشکلم اونه. ولی خودم حالم بده. تقصیر اون نیست. خونه مامان‌نرگس هم یه تخت اضافه هست. اگه برای خودت می‌خوای بیارش.

تا عصر دل توی دلش نبود. برای دکتر رفتن بابا همراه مامان شد و سیاوش با پریشانی پشت کامپیوتر نشست تا کارهای عقب افتاده‌اش را انجام بدهد.

ساعتی بعد به بابا زنگ زد. دوقلو بود. و قطعاً مامان نیاز به پرستاری تمام وقت داشت. آهی کشید و به روبرو چشم دوخت. یادش آمد که به پریا زنگ نزده است. شماره گرفت. پریا با عجله جواب داد: سلام. یادت رفت بهم زنگ بزنی.

_: سلام. خیلی نگران مامانم. می‌تونی بیای اینجا؟

+: الان خودمو می‌رسونم.

ترنم کنار در اتاقش ایستاد و پرسید: کی بود؟

_: پریا. گفتم بیاد اینجا شاید کمکی باشه.

+: چه کمکی؟

_: نمی‌دونم.

+: بین تو و پریا چیزی هست؟

_: نمی‌دونم.

+: یعنی چی نمی‌دونم؟ هست یا نیست؟ دوتاییتون عجیب غریب شدین.

_: بین تو و پیمان چیزی هست؟

+: خودت می‌دونی چیه.

_: من و پریا هم در همون حد.

+: ولی تو پریا رو می‌شناسی. خیلی فرق می‌کنه. برام عجیبه. فکر می‌کردم بچه‌های عمه برات مثل خواهرن.

_: منم همین فکر رو می‌کردم.

+: بعد چی شد؟

با از راه رسیدن مامان و بابا سیاوش از جواب دادن آسوده شد. اگر می‌خواست جواب بدهد هم نمی‌دانست چه بگوید.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۹ ، ۱۸:۱۸
Shazze Negarin

سلام سلام

 

 

اینجاست که میگن سه پلشت آید و زن زاید و مهمان برسد laughlaughlaugh

 

 

 

 

 

+: کجاش اینقدر خنده‌داره؟ خاله‌پروانه همسن من بود که تو به دنیا امدی. بس که این قصه رو شنیده بودم همیشه فکر می‌کردم تو خونه شوهرم میرم دانشگاه.

خنده روی لب سیاوش ماسید و زمزمه کرد: برای این که بعدش یه عمر حسرت بخوری که بچگی نکردم و قبل از این که دست چپ و راستم رو بشناسم شوهرم دادن و زود بچه‌دار شدم و هیچی از زندگیم نفهمیدم؟ نه جونم... اگر الان خودت نگفته بودی من حتی نمی‌خواستم بهت اعتراف کنم مبادا دنیای بچگیتو بهم بزنم.

+: سیاوش من الان پنج ساله که شب و روز دارم به تو فکر می‌کنم. تو هم همیشه منو یه نینی کوچولو میبینی و هیچ اعتمادی بهم نداری.

_: بحث سر اعتماد نیست. من از خدامه با تو ازدواج کنم ولی الان نه... پنج سال دیگه. بچیگیتو بکنی... تفریحتو بکنی... درستو بخونی... منم بتونم یه خونه زندگی فراهم کنم و بریم زیر یه سقف.

+: بچگی؟ تفریح؟ به من باشه با تو بیشتر تفریح می‌کنم تا خونه‌ی بابام که هیچ جا اجازه ندارم تنها برم و تو خونه هم همش مسئولیت خواهرام باهامه و باید حواسم به درس و مشق و غذاشون باشه. این وانیا تا من کنارش باشم یه قاشق جابجا نمی‌کنه. مامانم که سر کاره. به خدا عروس بشم راحت میشم. بی سرخر میشینم درسمو می‌خونم. تو خونه ما که نمیشه درس خوند.

_: ببین من الان هنگ هنگم. بذار چند روز فکر کنم ببینم چکار می‌تونم بکنم.

پریا آهی کشید و سر به تأیید تکان داد. بدون حرف دیگری باهم به باغ برگشتند.

وقتی وارد شدند ترنم با کمی ناراحتی جلو آمد و پرسید: سیاوش میشه بریم یه جا حرف بزنیم؟

_: خدا بخیر کنه. چی شده؟

پریا نگاهی به آن دو انداخت و آرام گفت: من برم پیش بقیه...

سیاوش نیم نگاهی خشمگین به او انداخت و دوباره با اخم به طرف ترنم برگشت. باید خوشحال میبود ولی نبود. ذهنش درگیر بیماری مامان و عاشق بودن پریا و حالا هم که ترنم...

ترنم زمزمه کرد: پیمان دوباره مسیج زده.

_: چی میگه؟

+: اصرار داره قرار بذار یه جا باهم حرف بزنیم. میگه می‌خوام اول با خودت حرف بزنم بعد به مامانم‌اینا بگم. میگه یه بار باهم سنگامونو وا بکنیم خیالمون راحت شه. بعدش اگر مشکلی پیش بیاد مامانم خیلی ناراحت میشه. قلبش مریضه. نگرانشه.

سیاوش عصبانی پرسید: چرا باید مشکلی پیش بیاد وقتی اینقدر عاشقه؟ سه ماهه داره هی پیغوم و پسغوم میده. حرف حسابش چیه؟

+: تو این سه ماه هم مامانش عمل کرده هم پدربزرگش فوت کرده. یکشنبه چهلمشه. میگه دوشنبه بیا حرف بزنیم.

سیاوش دستی به صورتش کشید و گفت: تو کافه نارنیا قرار بذار. عصر باشه که منم بتونم بیام.

ترنم با کمی ترس پرسید: نمیشه تنها برم؟

_: نخیر نمیشه. سر میزتون نمی‌نشینم. ولی باید اونجا باشم.

+: باشه. مرسی. ببخش که انداختمت تو آب. واقعاً نمی‌خواستم بندازمت. فقط می‌خواستم یه کم هلت بدم بترسی. لیز بود افتادی.

سیاوش چنگی توی موهایش زد و گفت: بی‌خیال. مامان بهتره؟

+: خیلی خوب نیست. بابا هی میگه بریم دکتر. امروز که تعطیله. بالاخره قول داد فردا عصر باهاش بره.

_: خدا بخیر کنه.

مامان برای ناهار هم چیزی نتوانست بخورد و چون حالش خوب نبود بعد از ناهار زودتر از معمول جمع کردند و به خانه برگشتند.

سیاوش وقتی که رسید دوشی گرفت و به اتاقش رفت. دراز کشید و دستش را روی چشمهایش گذاشت. صدای پیام گوشیش باعث شد با بی‌حوصلگی چشم باز کند و گوشی را بردارد. پریا چهار پیام داده بود.

+: خوبی؟ خاله پروانه بهتره؟

+: رفتین دکتر؟ هیچی نتونست بخوره.

+: ترنم چی می‌گفت؟

+: چرا جواب نمیدی؟ از من دلخوری؟

پوف کلافه‌ای کشید. دلش می‌خواست یک داد جانانه سر پریا بکشد.

بی‌حوصله نوشت: دلخور نیستم. فقط خسته‌ام. بذار بفهمم چی به چیه بعداً بهت زنگ میزنم.

پریا گوشی به دست منتظر بود تا پیامش را دید. لبش را به دندان گرفت و با بی‌میلی نوشت: باشه. پس منتظرم.

_: امروز منتظر نباش.

پریا بغض کرد و آرام زمزمه کرد: باشه.

ولی چیزی ننوشت. گوشی را توی دستش فشرد و به روبرو نگاه کرد. اعتراف به عشقش آنطور که فکر می‌کرد خوب پیش نرفته بود. اگرچه سیاوش مخالفتی نکرده بود اما آنقدرها هم عاشقانه برخورد نکرده بود و به نظر خوشحال نمی‌آمد. اول که دو ساعت مسخره‌اش کرده بود، بعد هم که تا آخر وقت عصبانی و درهم بود.

عصر روز بعد مامان به دکتر مراجعه کرد و یک لیست بلند بالا برای آزمایش و سونوگرافی شکمی دریافت کرد که باید انجام میداد. همچنان حال خوشی نداشت و دکتر هم تشخیصش را به بعد از جواب آزمایش و سونوگرافی موکول کرده بود.

دوشنبه عصر بعد از گرفتن جواب آزمایش دوباره وقت دکتر داشت. بابا او را همراهی کرد.

ترنم هم با سیاوش به کافی‌شاپ رفت. پیمان قبل از آنها رسیده بود و با یک شاخه رز قرمز به استقبالشان آمد. سیاوش فقط سری تکان داد و به انتهای کافه پیش دوستش رفت و خودش را روی صندلی رها کرد.

=: علیک سلام. چرا اینقدر داغونی؟ یه قهوه بهت بدم؟

_: سلام. نه... یه معجون آرامبخش بده. چیزی تو بساطت هست؟

=: تا دلت بخواد. یه آلاله با سنبل‌الطیب برات میارم حظ کنی. چی شده؟ این خانمه خواهرته؟

_: آره. داری می‌بینیش؟ دارن حرف می‌زنن؟

فرزاد از روی یخچال سری کشید و گفت: دارن سفارششون رو انتخاب می‌کنن. از شدت غیرت اینجوری داغون شدی؟

_: هعی... اونم یکیشه... پسره بیق راضی نمیشه اول بیاد خواستگاری بعد قرار بذاره و حرف بزنه. می‌ترسم دلشو ببره و بعد یهو بزنه زیر همه چی.

=: بنظر آدم حسابی میاد. نگران نباش.

بدون توجه به فرزاد شماره‌ی پدرش را گرفت.

_: الو بابا سلام. چی شد؟ چه خبر؟

=: سلام بابا. خبری نیست. تازه جواب آزمایش رو گرفتیم داریم میریم دکتر.

سیاوش آهی کشید و قطع کرد. نگاهی به پیامهایش انداخت. پریا نوشته بود: هنوز فکراتو نکردی؟

_: نه. مامان حالش خوب نیست. رفته دکتر. صبر کن.

+: منم خیلی نگران خاله‌ام.

_: ممنون. دعاش کن.

+: مامانم داره احوالشو می‌پرسه.

_: ببینم تو رفتی به مامانت گفتی؟

+: من فقط به مامان گفتم. اونم هی میگه راحتش بذار فعلاً پیام نده. ولی دیگه داشتم دق می‌کردم. هیچ خبری ازت نیست.

سیاوش چشمهایش را فشرد و فکر کرد: حالا کی بیاد جواب عمه رو بده!

نفس عمیقی کشید و نوشت: خیلی شلوغم فعلاً صبر کن. دعا کن مامان خوب باشه.

+: باشه.

فرزاد دمنوش آرامبخش را با یک شاخه نبات جلویش گذاشت. دوستانه دستی سر شانه‌اش کوبید و گفت: درست میشه.

سری به تأیید تکان داد. از پشت یخچال برخاست و نگاهی به پیمان و ترنم انداخت که آرام حرف میزدند و یک برش کیک شکلاتی خوش آب و رنگ را شریکی می‌خوردند.

سیاوش زیر لب غر زد: خسیس! نکرده دو تا برش کیک بگیره.

فرزاد در حالی که با سفارش یک مشتری دیگر از کنارش رد میشد، خندید و گفت: چرا سعی کرد که دو تا بگیره ولی خواهرت اصرار کرد که رژیم داره.

_: ها خب رژیم داره شیرینی نمی‌خوره ولی اون باید می‌گرفت.

فرزاد دوباره خندید و رفت. سیاوش شاخه نبات را توی فنجان بلوری چرخاند و جرعه‌ای نوشید. کمی بعد بابا زنگ زد. سیاوش با عجله جواب داد: الو بابا...

=: زهرمار بابا! همون که تو گفتی. داداشت تو راهه!

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۹ ، ۱۶:۲۴
Shazze Negarin

سلام سلام 

چه استقبال گرم و پرشوری! خیلی ممنونم. متشکرم که همراهم هستین heart

 

 

 

 

پریا نگاهی به اطرافش انداخت. منظور سیاوش را نمی‌فهمید. برای چی تنها باشد؟ لباسی هم که برای عوض کردن نداشت که مثلاً به این دلیل به انتهای باغ آمده باشد. تازه اگر می‌خواست لباس عوض کند همان نزدیک ورودی اتاق بود. خیلی راحتتر و امنتر! اینجا چرا؟

فکری مثل برق از ذهنش گذشت و با کمی ترس پرسید: می‌خوای سیگار بکشی؟

سیاوش عصبی خندید و گفت: سوزنت گیر بکنه دیگه ول کن نیستی. سیگارم کجا بوده؟ بر فرض محال اگر تو جیبم سیگار و کبریت بود با این دسته گل ترنم جان الان همشون خیس و نم کشیده بودن. به درد نمی‌خوردن.

+: دسته گل ترنم؟

_: که انداختم تو آب.

+: هان...

سیاوش کمی نرمتر خندید و گفت: برو خوبم. چیزیم نیست.

اما پریا نرفت. باز پیش آمد و روی یک پشته خاک نشست و به دیوار کاهگلی تکیه داد. سیاوش که کنارش ایستاده بود ابرویی بالا انداخت و گفت: حرف تو سرت نمیره نه؟

و بعد خودش هم لب جوی خشک نشست. پا دراز کرد و به دیوار تکیه داد.

پریا غرق فکر گفت: وقتی میگی خوبم لابد خوبی دیگه. هرچند تو هیچوقت هیچی به ماها نمیگی. ولی همیشه سفارش می‌کنی که ماها هرچی شد بیاییم بهت بگیم.

سیاوش نیمه لبخندی زد. چی میشد دستش را بگیرد و مثل همیشه سربسرش بگذارد؟ لابد برای پریا فرقی نمی‌کرد ولی برای خودش چرا. از خودش می‌ترسید.

برای این که چشم و دستش هرز نروند سر به زیر انداخت و مشغول ریش ریش کردن بوته‌ی علف جلوی پایش شد.

_: منظورم از هرچی مشکلاتتون بود. گفتم هرکاری بتونم براتون میکنم. خوشم نمیاد ازم خجالت بکشین یا تعارف کنین. نه این که جیک و پوک زندگیتونو برام بریزین رو دایره.

+: حالا هرچی... امروز می‌خواستم یه چیزی بهت بگم... ولی حالا که اینجوری می‌‌کنی نمیگم. یعنی چی که تو همه رازای ما رو بدونی و ما هیچی از تو ندونیم؟

سیاوش یکه خورد. سر برداشت و به تندی پرسید: مشکلی برات پیش امده؟

پریا با ناز رو گرداند و گفت: نمیگم.

سنجاق مویش دوباره شل شد و بافته‌ی موی طلایی رها و  آزاد پشت سرش افتاد.

سیاوش آب دهانش را به سختی قورت داد و با زحمت گفت: من رازی ندارم. چی باید بگم؟

اما پریا برنگشت. سیاوش شانه‌ی او را گرفت و با خشونت به طرف خودش برگرداند.

_: حرف بزن بچه. نکنه باز یکی مزاحمت شده؟

+: اوه وحشی چته؟ دردم امد.

سیاوش چند بار با نگرانی پلک زد. نگاه گیجی به دست خودش و شانه‌ی او انداخت و زمزمه کرد: ببخشید.

+: تو واقعاً مریض شدی. نگرانتم.

_: هیچی نیست. چی می‌خواستی بگی؟

+: درسته که خیلی نامردی و راستشو نمیگی... ولی من دیگه نمی‌تونم تو دلم نگهش دارم. می‌خواستم امروز هر طوری شده بهت بگم.

سیاوش ناباورانه نگاهش کرد. چرا برای هر کلمه‌ای که می‌گفت ضعف می‌کرد؟ برق نگاهش همیشه اینقدر دوست داشتنی بود؟ حتی کک مکهای کمرنگ روی بینیش را هم دوست داشت و دلش می‌خواست الان آنها را ببوسد. ببوسد؟ چه غلطها! بشین سر جات بچه. باباش دو قدم اون طرفتره. بهت اعتماد کرده که آژیرکشون نیومده دنبال دخترش! آدم باش. این دخترعمه‌ته.

پریا دستش را جلوی صورت او تکان داد و پرسید: هی... حواست به منه؟ داری نگام می‌کنی ولی انگار اینجاها نیستی. حالت خوبه؟ نکنه عاشق شدی؟

سیاوش باز عصبی خندید و گفت: نه بابا عشق کیلویی چند؟

+: اگه یه روز عاشق بشی... بعد اونی که دوستش داری یکی دیگه رو دوست داشته باشه چیکار می‌کنی؟

سیاوش جا خورد. پریا عاشق شده بود؟ بعد آن که دوستش داشت یک نفر دیگر را دوست داشت؟

با ترس زمزمه کرد: عاشق شدی؟ گردنشو می‌شکنم.

+: اِه... سیاوش!... تو قول دادی که همیشه کمکم کنی. حتی پارسال که خواستگار داشتم و مامان به شدت مخالف بود تو راضی شدی یواشکی بری برام تحقیق کنی که اگه خوب باشن بگیم دوباره بیان. حالا بماند که پسره توزرد از آب در امد ولی فکر می‌کردم با تو میشه حرف زد.

_: دیگه نمی‌خوام بهت کمک کنم. حرفیه؟ اصلاً وقتی یکی دلش با تو نیست غلط می‌کنی بهش فکر می‌کنی.

پریا سر به زیر انداخت. با یک تکه چوب مشغول نقاشی روی خاک شد و با غصه گفت: ولی من چند ساله دوسش دارم.

سیاوش به دختری که کم‌کم روی خاک نقاشی میشد چشم دوخت و غرید: خودت میگی دلش باهات نیست. من چکار می‌تونم بکنم؟ از دلت بندازش بیرون. اصلاً تو سر و ته عمرت چقدره که چند سالم هست به اون غول بی شاخ و دم فکر می‌کنی؟

پریا خندید و پرسید: غول بی شاخ و دم؟ نگو... عشقمه. ناراحت میشم.

سیاوش از جا برخاست و گفت: غلط کردی.

کمی جلو رفت و دوباره ایستاد تا شلوارش را بتکاند. قشنگتر از این نمیشد. سر تا پایش قهوه‌ای شده بود. آن از سقوطش توی استخر کثیف و این هم از عاشق شدنش و بعد هم خبر عشق احمقانه و کودکانه‌ی پریا.

برگشت و نگاهش کرد. دوباره حرصی و عصبانی شد. تشر زد: پاشو دیگه بچه. پاشو ماتم نگیر. هنوز دهنت بوی شیر میده. الان که وقت این حرفا نیست. تو هنوز باید بری دانشگاه... درس بخونی... عقل‌رس بشی بعد به این چیزا فکر کنی.

پریا نیشخندی زد و پرسید: یعنی الان شما عقل‌رس شدی؟ بعد تو دانشگاه عاشق شدی یا تو خیابون؟ منم اجازه دارم وقتی رفتم دانشگاه عاشق بشم؟

_: چرت و پرت نگو.

+: واسه شما عقل و بلوغه واسه ما چرت و پرت؟

سیاوش رو گرداند و عصبی به موهایش چنگ زد. بدون این که به او نگاه کند غرید: با غیرت من بازی نکن. اصلاً بازی قشنگی نیست.

+: غیرتت؟ کدوم غیرت؟ داداشمی یا بابام؟ نکنه شوهرمی خودم خبر ندارم.

سیاوش خشمگین چرخید و به او که پشت سرش ایستاده بود نگاه کرد. اما نیزه‌های خشمش مثل قندیلهای یخ توی آفتاب چکه چکه آب شدند و غمی عمیق جای خشمش را گرفت.

سر به زیر انداخت و دستهایش بی‌فایده کنارش رها شدند. پریا چند لحظه نگاهش کرد و بعد از کنارش رد شد و رفت.

وقتی دوباره به جمع بزرگترها رسیدند باباآرش صدایش زد و خندان گفت: هی سیاوش کجا رفتی؟ ما رو انداختی گیر این بازی و خودت غیبت زد؟

عمه‌مهرپرور قاپها را مثل سه تاس ریخت و پرسید: الان اینا چیه؟

سروش پدر سیاوش گفت: جیک و پوک. شانست زده.

=: چه اسمهای خنده داری! خر و اسب و جیک و پوک!

سیاوش لبخندی به جمعشان زد و گفت: با اجازتون من برم یک کم بیرون باغ قدم بزنم. این کله‌پاچه هضم شه جا برای ناهار داشته باشم.

ترنم خندید و گفت: تو عمرت مشکل خوراک نداشتی. الان یه دفعه چی شد؟

سیاوش با لحنی حق به جانب گفت: هیچی بابا می‌خوام یه کم قدم بزنم.

در دل فکر کرد که باید برود و مشکلش را در ذهنش حل کند. اصلاً پریا بچه بود. نباید به او فکر می‌کرد. نباید...

صدای پریا بلند شد: بابا منم با سیاوش برم؟

شوهرعمه اخمی کرد و گفت: با سیاوش اشکالی نداره. ولی تنها راه نیفتی بری. این طرفا خلوته امنیت نداره.

چشمهای سیاوش گرد شد. در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بود. اگر پریا از خودش می‌پرسید حتماً با همراهیش مخالفت می‌کرد ولی الان در مقابل این همه چشم که به او اعتماد مطلق داشتند نمی‌توانست حرفی بزند.

دستی به نشانه‌ی خداحافظی بلند کرد و به طرف در باغ رفت. پریا هم در حالی که تند تند موهایش را می‌بست و شالش را می‌پیچید به دنبالش دوید. چند قدم دورتر از باغ به او رسید و نفس‌زنان گفت: هی... جام گذاشتی. صبر کن.

سیاوش ایستاد و با اخم گفت: هرچی بهت میگم می‌خوام تنها باشم حالیت نمیشه. نه؟

+: نکنه با عشقت قرار داری و من مزاحم خلوتتونم!

_: تو فرض کن اینطوریه. برو تو.

چشمهای پریا گرد شد و گوشه‌های لبش فرو افتاد. با ناباوری زمزمه کرد: واقعاً؟... تو چرا امروز اینجوری هستی؟

_: هیچیم نیست. فقط می‌خوام یه کم با خودم تنها باشم پریا. یه مشکل شخصیه.

پریا با غم گفت: منم یه مشکل شخصی دارم که باید بهت بگم.

سیاوش  خشمگین جواب داد: بله داستان عشق احمقانه‌ات به یه مرد متاهل! می‌فهمی یعنی چی پریا؟ می‌فهمی چه حماقت بزرگیه؟

+: سر من داد نزن. من کی گفتم زن داره؟

سیاوش لب برچید. نه نگفته بود. چی گفت؟

با کمی شرمندگی گفت: گفتی یکی دیگه رو دوست داره.

دوباره جدی شد و ادامه داد: حالا هرچی. دلش با تو نیست. می‌خوای چه غلطی بکنی؟ چند ساله دلتو به چی گره زدی؟ به امید این که عشقشو ول کنه بیاد سراغ تو؟ فکر نمی‌کنی اون آدمی که عشق اولیشو ول کنه و بیاد سراغ تو، یه روز هم تو رو ول می‌کنه میره سراغ نفر سوم؟ تازه اگه همزمان با چند نفر نباشه.

پریا با نگاهی پر از غم خندید. رو گرداند و جلوتر از او به راه افتاد. سیاوش پا تند کرد و به او رسید. بازویش را گرفت و گفت: هی با تو ام... منو مسخره می‌کنی؟ فکر می‌کنی مزخرف میگم؟ طرف اگه مرد باشه عشقشو ول نمی‌کنه، اگر نامرد هم باشه که... هیچی دیگه.

پریا دست توی جیبهای شلوارش فرو برد. به سنگی لگد زد و گفت: تا حالا اینقدر بداخلاق ندیده بودمت. همیشه مهربون بودی.

_: مهربونم ولی اگه بخوای خودتو با سر بندازی تو چاه از این بدتر هم میشم.

+: چرا؟

_: یعنی چی چرا؟ پریا من شما سه تا رو عین ترنم دوست دارم. الان برای چی وسط دعوا نرخ تعیین می‌کنی؟

پریا سر برداشت و نگاهش کرد. آفتاب تند بود. چشمهایش را باریک کرد و با کمی اخم پرسید: درست عین ترنم؟ باشه من جوابمو گرفتم.

_: یعنی چی؟ چه جوابی؟

+: یعنی از قبل هم می‌دونستم ها... حماقت این بود که برای خودم قصه می‌ساختم. خب... از عشقت برام بگو. خوشگله؟

سیاوش غرق فکر زمزمه کرد: الان چند ساله؟! پریا... من؟

و به دنبال جواب با دقت نگاهش کرد. پریا اما اخم داشت و سر به زیر پا زیر ریگ و کلوخها میزد. بعد از چند لحظه بدون این که سر بردارد گفت: آره خود خودت. ولی چه اهمیتی داره؟ تو عاشق یکی دیگه‌ای. نامرد هم نیستی که ولش کنی. اگر ولش کنی که... یعنی منم ول می‌کنی.

سیاوش قاه‌قاه خندید و گفت: خوشم میاد که درساتو خوب حفظ می‌کنی.

بعد آرنج او را کشید و گفت: نیفتی تو چاله.

پریا آهی کشید و گفت: افتادم... خیلی وقته.

سیاوش دست دور شانه‌های او انداخت. گوشیش را بالا گرفت و گفت: امدی دنبالم عشقمو ببینی؟ ببینش!

پریا که سر برداشت چند سلفی پشت سر هم گرفت. بعد گوشی را پایین آورد و مشغول بررسی عکسها شد. با خنده گفت: کاش اینقدر گلی و لجنی نبودم. قیافمو! تو رو ببین. واقعاً فکر می‌کردی عاشق یکی دیگه‌ام؟ چرا؟

پریا که هنوز باور نمی‌کرد آرام گفت: خودت گفتی.

_: من نگفتم. تو گفتی. واقعاً چند ساله که بهم فکر می‌کنی؟ من همین نیم ساعت پیش به دلم افتاد. خودم هنوز باورم نشده. نمی‌خواستم بهت بگم. تو هم که گیر سه پیییچ... اون وقت تو چند ساله که به من فکر می‌کنی؟ مگه چند سالته بچه؟

پریا لب برچید و گفت: خب همین دیگه. هیچوقت منو جدی نمی‌گیری.

سیاوش خندید. اینقدر خندید تا چشمهایش اشک زد.

_: وای خدا خیلی بامزه بود.

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۹ ، ۱۶:۳۷
Shazze Negarin

سلام عزیزانم

حال و روزتون بخیر و خوشی باشه انشاءالله

چقدر خوبه که دوباره می‌تونم بنویسم و کنارتون حالم خوب بشه 

دوستتون دارم heart

 

 

 

سه پلشت آید و... :D

 

 

سه پلشت آید و زن زاید و مهمان برسد

عمه از قم آید و خاله ز کاشان برسد 

خبر مرگ عمو قلی برسد از تبریز

نامه ی رحلت دایی ز خراسان برسد

صاحب خانه و بقال محل از دو طرف

این یکی رد نشده پشت سرش آن برسد

طشت همسایه گرو رفته و پولش شده خرج

به سراغش زن همسایه شتابان برسد

هر بلایی به زمین می رسد از دور سپهر

بهر ماتم زده ی بی سرو سامان برسد

اکبر از مدرسه با دیده گریان آید

وز پی اش فاطمه با ناله و افغان برسد

این کند گریه که من دامن و ژاکت خواهم

آن کند ناله که کی گیوه و تنبان برسد

کرده تعقیب ز هر سو طلبکار مرا

ترسم آخر که از این غم به لبم جان برسد

گاه زان محکمه آید پی جلبم مامور

گاه زین ناحیه آژان پی آژان برسد

من در این کشمکش افتاده که ناگه میراب

وسط معرکه چون غول بیابان برسد

پول خواهند ز من ،من که ندارم یک غاز

هر که خواهد برسد این برسد آن برسد

من گرفتار دو صد ماتم و "روحانی " گفت

سه پلشت آید و زن زاید و مهمان برسد

 

سید غلامرضا روحانی

 

 

 

 

ششلپ!...

پروانه نیم نگاهی به سیاوش که با کفش و لباس توی استخر پرلجن مخصوص آب دادن باغ افتاده بود انداخت؛ سری به تأسف تکان داد و گفت: اینا آدم بشو نیستن.

مادرشوهرش میمنت‌جون لبخندی زد و گفت: خوبه که شادن.

سیاوش از آب بیرون آمد و داد زد: ترنم دیوونه شدی؟

ترنم پشت سر پدربزرگش باباآرش پناه گرفت و گفت: من یا تو که گشتی قاپ بازی رو از تو گور کشیدی بیرون و نشستی سر حوض استخون میشوری!

سیاوش دست باز کرد و گفت: شانس آوردی نیفتادن تو آب و الا مجبورت می‌کردم الان بری کله‌پاچه‌ای سه تا قاپ دیگه برام بیاری.

ترنم رو گرداند و با ناز گفت: ایییق!

سیاوش گفت: اون وقتی که داشتی دو لپی کله‌پاچه‌ها رو می‌خوردی ایق نبود؛ الان سه پاره استخون شده ایق؟! بیا ناز نکن. بیا بازی کنیم. باباآرش شما هم باید بازی کنین.

ترنم با حرص گفت: کله‌پاچه‌اش خوب بود که خوردم ولی بازی با استخون؟!

پروانه گفت: خداییش خوشمزه بود.

شوهرش سروش گفت: منم تعجب کردم تو خوردی. ولی برات خوبه. این چند روز همش معده درد بودی. بلکه جون بگیری بهتر بشی.

_: خوشمزه بود ولی فکر نکنم خیلی هم خوب باشه. الان همش سنگینم و تهوع دارم.

بعد هم به ناگاه برخاست و تا پشت ساختمان دوید. پای درخت گیلاس طاقت از کف داد و هرچه خورده بود بالا آورد. سروش و سیاوش و ترنم به دنبالش دویدند.

سروش با نگرانی پرسید: حالت خوبه؟ من هی میگم بریم دکتر، هی پشت گوش میندازی.

سیاوش با لودگی گفت: چیزیش نیست بابام جان. داداش کوچیکم تو راهه یه نمه داره اذیت می‌کنه.

پدرش با تغیّر گفت: دهنتو ببند. الان وقت شوخیه؟

پروانه با بیحالی گفت: داداش کوچیکه کجا بود سر پیری؟

_: نگو مامان‌جان. شما به این جوونی! قشنگی!

ترنم آرنجش را توی شکم او کوبید و بی‌صدا لب زد: ساکت باش دیگه.

وقتی دوباره برگشتند، میمنت‌جون لیوان آب قندی که آماده کرده بود را به طرف عروسش گرفت و گفت: بگیر بخور. بالا آوردی ضعف داری.

پروانه دست او را پس زد و گفت: نه نه خوبم. الان هیچی نمی‌تونم بخورم. کله‌پاچه سنگین بود بهم نساخت.

دور هم نشستند و سیاوش بساط قاپ بازی‌اش را به راه کرد. قوانین بازی را توضیح داد و قاپها را روی دست مادرش که کنارش نشسته بود چید و گفت که چطور بیاندازد.

پروانه طبق دستور قاپها را ریخت. دو خر و یک اسب آمد. سیاوش با خنده به پیشانی‌اش کوبید و گفت: سه پلشت!

بعد پشت دبه‌ی پلاستیکی‌ای ضرب گرفت و خواند: سه‌پلشت آید و زن زاید و مهمان برسد...

اما با صدای ضربه‌های سنگینی که به در باغ می‌خورد خواندن را قطع کرد و گفت: بفرما مهمانش هم رسید.

و برخاست و برای باز کردن در رفت. پروانه نگاهی به مادرشوهرش انداخت و گفت: خوبه با مهرپرور اینا تعارف ندارم. امروز خیلی بیحالم. اگر قرار بود مهمون رسمی بیاد بد میشد.

_: نه بابا تو راحت باش. بگیر بخواب اصلاً. اینا که صابخونه‌ان. برو تو اتاق استراحت کن. رنگت هم پریده.

سیاوش درها را باز کرد و شوهرعمه با ماشین وارد شد. در را که بست همانجا ایستاد و خندان به سه تا دخترهای عمه که به خط از ماشین پیاده می‌شدند چشم دوخت. عاشق دخترعمه‌هایش بود. همه را اندازه‌ی ترنم دوست داشت و همیشه سر بسرشان می‌گذاشت. این بار هم بافته‌ی موی طلایی که از زیر شال پریای هفده ساله بیرون آمده بود را کشید و پرسید: این مثلاً حجابه؟

آنیای دوازده ساله غش‌غش خندید و پرسید: تو چرا اینقدر داغونی؟ سر تا پات خیسه! رو موهاتم لجن چسبیده.

پریا مویش را جمع کرد و گفت: این گوجه بود باز شده. این چه طرز حرف زدنه آنیا؟ سیاوش دوازده سال از تو بزرگتره.

سیاوش ابرویی بالا انداخت و با شیطنت گفت: راست میگه. با پیرمردا درست صحبت کن یه وقت عاشقت میشن گرفتار میشی.

آنیا از خوشی ریسه رفت و بین خنده گفت: همین مونده تو عاشق من بشی.

سیاوش لپ او را کشید و گفت: عاشقتم لپ گلی. چرا ضدآفتاب نزدی؟ از راه نرسیده قرمز شدی.

آنیا عشوه‌ای آمد و با ناز گفت: من خودم لپ گلی و قشنگم. ربطی به آفتاب نداره.

سیاوش پشت چشمی نازک کرد و گفت: بر منکرش لعنت.

پریا دوباره اخم کرد و گفت: بسه دیگه آنیا. دیگه بزرگ شدی. این شوخیا زشته. برو به بزرگترا سلام کن. تو هم کمتر سربسرش بذار. د زشته!

سیاوش یک سلام نظامی داد و گفت: چشم قربان. احوال پریابانو؟ خوبی؟

پریا با بی‌حوصلگی گفت: بد نیستم. یه کم سرگیجه تهوع از گرما و ماشین.

_: مامانم همینطور. زیاد خوب نیست. صبح جاتون خالی بود. امدیم اینجا کله‌پاچه زدیم.

+: اصلاً هم جام خالی نبود. دوست ندارم.

_: مامان هم دوست نداره. ولی اینا خیلی عالی بود. حتی مامان هم خورد. هر چند که نیم ساعت بعد همه رو تحویل داد. سنگین بود بهش نساخت. بس که دائم رژیم داره و سبزیجات و اینا... اصلاً بدنش چربی می‌بینه تعجب می‌کنه.

+: خوشم میاد خاله‌پروانه تو این سن و سال همیشه خوش‌تیپ و رو فرمه.

سیاوش نگاهش روی آیناز که داشت گریه می‌کرد ثابت ماند و پرسید: آیناز چرا گریه می‌کنه؟

+: خورد زمین به نظرم. خوب شد چیزیش نیست. لوسه و آخری.

_: وقتشه عمه یکی دیگه بیاره که آیناز خیلی لوس نشه.

+: همینش مونده! تو هم که وقت و بی‌وقت دنبال بچه کوچولو بگرد. چته؟

سیاوش دست توی جیبهایش فرو برد و گفت: هیچی بچه کوچولو تو فامیل نداریم. مامانم که ب بسم‌الله من و ترنم رو آورد و رفت دنبال آرزوهاش. بقیه هم انگار همه دنبال آرزوهاشونن.

+: من همیشه مامانتو تحسین می‌کنم. آدم با دو تا بچه کوچولو بره درس بخونه و کارگاه بزنه و واییی عالیه!... عاشق ظرافت و زیبایی جواهراتی که میسازه هستم.

_: من چی میگم تو چی میگی!

پریا سر کشید. نگاهی به جمعی که نشسته بودند انداخت و زمزمه کرد: غریبه که نداریم.

بعد شالش را برداشت و خندان رو به سیاوش گفت: سخت نگیر. یه روز خودت بابا میشی.

سیاوش همانطور که چشم به او دوخته بود تکان بدی خورد. نه از حرفش... اصلاً نشنید که چه گفت. نگاهش روی موهای طلایی او که در آفتاب می‌درخشید و دندانهای ردیف سفیدش ماند.

یک لحظه چشم بست و سرش را محکم تکان داد. این فکر احمقانه بود. نادرست بود. لعنتی پریا دخترعمه‌اش بود! درست مثل خواهرش! مثل ترنم...

+: سیاوش؟ خوبی؟ سرت درد می‌کنه؟ چی شد یه دفعه؟

سر به زیر چشم باز کرد. نگاهش روی شومیز مردانه‌ی چهارخانه‌ی قرمز سورمه‌ای و شلوار جین پریا نشست و با اخم زمزمه کرد: خوبم. بریم.

بعد به سرعت از او فاصله گرفت و به انتهای باغ رفت. تکه سنگی برداشت و مشغول خط کردن دیوار کاهگلی انتهای باغ شد.

مسخره بود. احمقانه بود. آدم که اینطوری عاشق نمیشد! اگر بار اولش بود که پریا را میدید یک حرفی! می‌توانست بگوید یکهو دلش رفته است اما پریا را که از توی قنداق می‌شناخت. وقتی به دنیا آمده بود و کچل بود... وقتی بار اول مربای آلبالو خورده بود و لپهایش قرمز شده بود... وقتی با ذوق می‌خندید و فقط دو تا دندان توی دهنش داشت... وقتی راه افتاد... وقتی برای اولین بار سیاوش گفت... وقتی کلاس اول رفت... وقتی...

با حرص چرخید و با دیدن پریا پشت سرش از ترس هینی کشید. پرسید: تو اینجا چکار می‌کنی؟

+: نگرانت شدم. اول که رسیدیم که سر تا خیس و لجنی بودی... بعدم یه دفعه حالت یه جوری شد. امدم ببینم چطوری.

_: خیس بودنم که تقصیر ترنم خله. نشسته بودم لب استخر هلم داد تو آب. لباس اضافه ندارم. هوا هم که گرمه. ولش کردم خشک بشه. بقیه‌شم هیچی دیگه. خوبم. برو. نگران نباش.

پریا قدمی جلوتر آمد. سیاوش سعی کرد عقب برود اما به دیوار خورد. آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت: برو عقب. چته؟

پریا نگاهی متعجب به فاصله‌ی نیم‌متریشان انداخت و پرسید: چی شده سیاوش؟

_: هیچی... هیچی... برو. می‌خوام یه کم تنها باشم.

 

 

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۹ ، ۱۷:۱۰
Shazze Negarin

سلام سلام

شبتون پر از شادی و سلامتی

طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق انشاءالله

این قصه هم به سر رسید. امیدوارم کنار سامان و بنفشه بهتون خوش گذشته باشه و تو قصه‌های بعدی هم همراهم باشین heart

 

 

وقتی به پارکینگ خانه رسیدند توی ورودی خاله‌مریم کمک کرد تا چادرش را بردارد و دامن و ژوپون لباسش را مرتب کند.

سامان چند لحظه متفکرانه نگاهش کرد. بنفشه پرسید: چی شده؟

_: این همون لباسه؟ همون که برای تجسم لاغریت گرفتی؟

بنفشه با لذت خندید و گفت: خودشه.

_: هی میگه سورپرایزه. بابا یک کلمه می‌گفتی من اینقدر حرص و جوش نخورم که آیا چی می‌خوای بپوشی.

خاله‌مریم با عشق سر تا پای هر دو را تماشا کرد و پرسید: حرص و جوش چی رو بخوری؟ ماشاءالله عروسم مثل ماه می‌مونه.

_: چه‌می‌دونم. هی فکر کردم یه لباس باز عجیب غریب بپوشه.

+: وا! سامان من کی لباس باز عجیب غریب پوشیدم؟

_: چه می‌دونم. فکر کردم دلت بخواد برای عقدت بپوشی.

خاله‌مریم به بازوی او زد و گفت: فکر و خیال زیاد کردی خل شدی. برین تو مجلس دیر شد. دستتو اینجوری تا کن. بنفشه بازوشو بگیر. بیاین.

دور مجلس چرخیدند. یکی یکی مراسم را اجرا کردند. جشنشان تا آخر شب ادامه داشت. بعد از شامی که بنفشه یک لقمه هم از گلویش پایین نرفت و سامان هم از فرط خستگی بیشتر با غذایش بازی کرد، کم کم مهمانها رفتند.

نیمه‌شب مادرها بحث خنده‌داری بر سر این که عروس و داماد شب را توی کدام خانه بخوابند راه انداختند. بالاخره هم با خواهش و شوخیهای پرمهر آقاهمایون، خاله‌مریم برنده شد و عروس را با خودش به خانه برد.

بنفشه با دیدن تخت دونفره‌ای که بیشتر فضای اتاق سامان را اشغال کرده بود متعجب پرسید: تو تخت خریدی؟

_: نباید می‌خریدم؟

+: نمی‌دونم. فکر کردم بعداً باهم میریم می‌خریم.

_: برای بعداً سرویس می‌خریم. این همینجور یه تخت تک تاشو بود که تکه‌هاشو آوردم سرهم کردم که اینجا یه جایی داشته باشیم. اصلاً من از روزی که اینقدری شدم آرزوی یک تخت دونفره داشتم. ولی هی می‌گفتم جا می‌گیره. ولش کن.

+: واقعاً! اینجا که خیلی جاش کمه.

_: دیگه حالا. همین که هست. کاری نمی‌تونم براش بکنم.

+: من میرم خونه لباس عوض می‌کنم میام.

_: خیلی نامردیه ولی از اونجایی که من خیلی بزرگوارم باشه.

+: برمی‌گردم بزرگمرد. بیخ ریشت هستم.

_: ممنون که هستی.

 

خانه‌ای که سامان بازسازی کرده بود تقریباً هیچ شباهتی به خاطرات بنفشه و آنچه که دوستش داشت نداشت. سامان که سرخوردگی او را دید با تردید گفت: خب... راستش من فکر می‌کردم داری میری. کلی قرض کردم و ساختم تا مدرن بشه و قابل فروش.

بنفشه لب سکوی گرانیتی که دور باغچه‌ها ساخته شده بود نشست و گفت:  خیلی مدرن شده. دیگه باهاش خاطره ندارم. انگار این اصلاً اون خونه نیست.

سامان لب باغچه‌ی دیگر نشست و گفت: معذرت می‌خوام.

بنفشه آهی کشید. از جا برخاست و گفت: بفروشش قرضاتو بده. من فکر نمی‌کنم بتونم تو این همه سرامیک و گچ‌کاری و نور مخفی زندگی کنم.

_: نور مخفی که قشنگه!

+: آره! تا وقتی که فکر نکنم پشتش خونه‌ی پر از خاک سوسکا و عنکبوتا شده. تمیز کردنش هم سخته.

_: فکر می‌کردم میاییم اینجا زندگی می‌کنیم.

+: فکر نمی‌کنم بتونم.

 

اما ماجرا به همین راحتی هم نبود. خانه فروش نمی‌رفت. سامان با آن همه قرضی که داشت نمی‌توانست عروسی بگیرد و اوضاع با حاملگی ناخواسته‌ی بنفشه هم بیشتر بهم ریخت. ویار و تنگی نفس و مشکلات بارداری باعث شد که تصمیم به اجاره‌ی خانه‌ای در روستاهای اطراف بگیرند که از هوای پاکتری برخوردار باشد.

سامان کلی گشت تا یک خانه‌ی کوچک روستایی پیدا کرد که فاصله‌ی زیادی هم از شهر نداشت و در صورت لزوم خیلی زود می‌توانستند به مرکز شهر برسند. خانه‌ی کوچک را طبق علاقه‌ی بنفشه با دکوری سنتی آراست و آماده کرد. بدون جشن و مراسم خاصی باهم به خانه‌ی جدیدشان نقل مکان کردند. هرچند که مادرها اصلاً دل نمی‌کردند که بنفشه را با آن حال و روز تنها بگذارند و به نوبت پیشش می‌ماندند ولی برای نگه داشتنش توی خانه‌ی خودشان نمی‌توانستند اصرار کنند.

بنفشه عاشق خانه‌ی جدیدش و هوای پاک روستا بود. صبحها با صدای خروس بیدار میشد و شبها با نوای جیرجیرکها می‌خوابید. هرچند که حال و روز خوشی نداشت اما رفته رفته که به ماههای وسط بارداری می‌رسید حالش هم بهتر میشد.

با فروش رفتن خانه‌ی قبلی وضع سامان هم بهتر شد. قرضهایش را داد و دوباره ماشین خرید و بعد از این که مقداری برای زایمان بنفشه کنار گذاشت، بقیه‌ی پولش را توی کار جدیدی سرمایه‌گذاری کرد و مشغول شد.

بنفشه برای زایمانش به بیمارستانی در شهر آمد ولی وقتی مرخص شد دوباره به روستا برگشت و هرچه مادرها اصرار کردند حاضر نشد به خانه‌ی آنها برود. می‌دانست دوباره بحث کدام خانه ماندنش به راه می‌افتد و با آن حال تازه‌زا اصلاً حوصله نداشت. در عوض هر دو خانواده به روستا آمدند و دو هفته کنارش ماندند. لاله و بیژن هم سر می‌زدند تا وقتی که سوگل کوچک کمی جان گرفت و بالاخره مادرها راضی شدند که خانواده‌ی سه نفره را به حال خود بگذارند و بروند.

بنفشه و سامان هنوز مثل قبل رفیق و دوست بودند. هر روزی که هوا خوب بود سوگل را توی آغوشی می‌گذاشتند و اطراف روستا گردش می‌کردند. سامان قصد داشت که یک زمین کشاورزی همان اطراف بخرد و ماندگار بشود. بنفشه هم با خوشحالی او را تشویق به ماندن می‌کرد. بالاخره بعد از دو سال توانستند زمین کوچکی بخرند و همان جا مشغول به کار بشوند. سوگل هم تاتی تاتی کنان در تمام مراحل همراهشان بود و قبل از آن که بفهمند تبدیل به یک خانواده‌ی کوچک خوشبخت شدند.

 

تمام شد

17/2/99

شاذّه

 

 

 

۱۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۵۷
Shazze Negarin

سلام سلام

ببخشید که دیر شد. خیلی معذرت می‌خوام. درگیر درس و مشق بچه‌ها هستم و حس نوشتن هم یه جایی این دور و بر گم شده. اعتراف می‌کنم که اصلاً برای معلمی ساخته نشدم. یعنی تا مشق رضا نوشته بشه من اشکم درمیاد. الهی سلامتی باشه و خیر.... منم ناشکری نکنم heart

 

 

مهمانها تا نزدیک غروب بودند و بالاخره رفتند. بنفشه در اولین فرصت توی حمام پرید و دوش گرفت و تاپ آستین حلقه‌ای با شلوارک زیرزانویی را که سامان برایش خریده بود پوشید. بعد چمدانش را وسط اتاق خالی کرد و ذوق‌زده مشغول جا دادن لباسهای نویش شد.

با صدای ضربه‌ی آشنایی که به در خانه خورد لبخند زد. اما قبل از این که از جا برخیزد، بابا در را باز کرده بود. صدای سامان را شنید که به بابا می‌گفت: شارژر بنفشه پیش من مونده بود.

نشنید بابا چه جوابی داد ولی چند لحظه بعد سامان در نیمه باز را کامل گشود و وارد شد. با لبخند عریضی سلام کرد و شارژر را روی میز گذاشت. در را بست و کنار او روی زمین نشست. سر پیش آورد. بو کشید و گفت: دیگه بو گوسفند نمیدی؟ اککهی!

+: خودت چی؟ حتی ریشتم زدی. با ته ریش خیلی باکلاس بودی ها!

سامان دستی به گونه‌اش کشید و پرسید: واقعاً؟ بذارم برای عقدمون در بیاد؟

+: هااا... خوش‌تیپ‌تر میشی. ولی موهاتو یه کم کوتاه کن.

بی‌هوا پیش آمد و گونه‌ی صیقلی و ادوکلن‌‌زده‌ی سامان را بوسید.

سامان او را بغل زد و گفت: نمیگی با این کارا دیوونم می‌کنی؟

+: از این بدترم میشه؟ داریم اصلاً؟

_: کجاشو دیدی؟ کارت تموم نشد؟ بریم خونه ما؟

+: بعد از یه هفته تازه امدم خونه... ول کنم بیام مامانم ناراحت میشه.

_: پس من برم پیژامه بیارم.

+: سامان خیلی پررویی! پاشو برو خونتون.

با صدای شیرین‌خانم که به شام دعوتشان می‌کرد از اتاق بیرون رفتند. مامان با دیدن بنفشه که با آن لباس راحتی همراه سامان بیرون آمد کمی چهره درهم کشید. هنوز باور این داستان برایش سخت بود؛ هرچند که با سامان مخالفتی نداشت. سعی کرد لبخند بزند اما نشد. پس سرد و جدی آنها را سر میز دعوت کرد.

بنفشه از ناراحتی مادرش کمی معذب شد. بعد از شام با سامان سفره را جمع کردند و بنفشه مشغول شستن ظرفها شد. طوری که مادرش نشنود به سامان گفت: برو خونتون... مامان ناراحته.

سامان هم زمزمه کرد: تو زن منی. مشکلش چیه؟

+: نمی‌بینی ناراحته؟ برو دیگه.

_: ما یه هفته باهم بودیم. فکر می‌کردم دیگه ناراحت نباشه.

+: اون مسافرت بود. فرق می‌کرد.

_: جان؟ چه فرقی می‌کرد؟

+: سامان خواهش می‌کنم. برو. بعد از نامزدی قول میدم هرشب باهم باشیم. بذار خیال مامان راحت باشه.

سامان پوف کلافه‌ای کشید و گفت: ساعت تازه هشت ونیمه. الان که نمی‌خوای بخوابی. وقت خواب میرم.

بنفشه لبخند عذرخواهانه‌ای زد و گفت: مرسی.

شستن ظرفها که تمام شد به اتاق رفتند. بنفشه دراز کشید و گفت: دلم برای تختم خیلی تنگ شده بود.

سامان هم دراز کشید و گفت: هعیی.... کی باشه تخت دو نفره بخریم؟ هیکل من یه نفری هم تو این تختا به زحمت جا میشه.

بنفشه کمی او را هل داد و گفت: مجبور نیستی اینجا بخوابی. برو خونتون.

_: میرم بابا اذیت نکن. با شلوار جین و کمربند که نمی‌خوابم. میگم صبح بریم محضر تقاضای عقد بدیم و بعد لابد برگه بگیریم برای آزمایش... خونه رو هم باید بیای ببینی. اینقدر خوب شده... اتاقت رو یه یاسی خوشرنگی زدم. نمی‌دونم خوشت میاد یا نه...

هنوز داشت حرف میزد که بنفشه خوابش برد. ناباورانه نگاهش کرد. واقعاً خواب بود. یواش صدایش زد: بنفش... هی بنفش... داشتم حرف می‌زدم ها. هنوز سر شبه. من کجا برم؟ اککهی...

نیم ساعتی دیگر هم طاقت آورد. ولی حقیقتا جایش ناراحت بود. بنفشه هم طاقباز خوابیده و بیشتر تخت را گرفته بود. صورتش را بوسید و بی‌سروصدا برخاست. از در بیرون رفت. از خاله‌شیرین و آقاناصر خداحافظی کرد. هیچکدام تعارفی برای ماندنش نکردند. کمی سرخورده شد و بیرون رفت.

آقاهمایون با دیدنش پرسید: پس بنفشه کو؟

_: خوابید. خیلی خسته بود.

=: پس تو چرا امدی؟

_: کسی نگفت بمونم.

=: ای بی‌لیاقت!

پوزخندی به لحن پر از شوخی پدرش زد و به اتاقش رفت.

هفت صبح بود که بنفشه با یک فرود ناگهانی روی تخت سامان بیدارش کرد. سامان با حرکتی سریع از جا پرید و پرسید: زلزله شده؟

+: نه بنفشه شده.

سامان دوباره روی تخت افتاد و نالید: مردم از ترس! این چه طرز بیدار کردنه؟

+: گفتم از اول حساب کار دستت بیاد.

_: مرسی.

کنارش دراز کشید و خودش را توی بغلش گلوله کرد.

_: نخواب حالا. می‌خوایم بریم محضر. شناسنامه اوردی؟

+: هوم. تو کیفمه.

_: صبحانه چی داریم؟

+: نمی‌دونم. من تو خونه چایی نون پنیر خوردم.

_: پس یه چایی هم برای من بریز تا آماده بشم.

بنفشه آهی کشید و با بی‌میلی از او جدا شد. باور نمی‌کرد که آغوشش اینقدر اعتیادآور باشد.

تا چای را بریزد و یک ساندویچ پنیر و سبزی آماده کند، سامان لباس عوض کرده و دست و رو شسته به آشپزخانه آمد.

کارهای محضر و عقد چند روزی طول کشید. از آن طرف هم مشغول تدارک جشن نامزدی بودند. پارکینگ آپارتمان را با گل و روبان و ریسه‌های چراغ و زرورق آراستند و آماده کردند.

خطبه‌ی عقد صبح روز نامزدی خوانده شد و بعد از محضر با عجله به دنبال بقیه‌ی کارها رفتند. وقتی بنفشه به آرایشگاه رسید نفسی به راحتی کشید. اینجا می‌توانست ساعتی بنشیند و هیچ کاری نکند. خیلی خسته بود. لاله و نازنین و فریبا همراهش بودند.

غروب بود که طبق برنامه سامان به دنبالش آمد. تورش را همانجا برداشت و زیر لب گفت: من همین جا چک کنم مثل بابا آخرش جا نخورم.

بنفشه خندید و سر برداشت. سامان ناباورانه به آن همه زیبایی و ملاحت نگاه کرد. چهره‌ی شوخش کم‌کم طوری رنگ حیرت گرفت که بنفشه با تردید زمزمه کرد: بد شدم؟

سامان اما رو به آرایشگر که داشت تبلیغ کارش و زیبایی عروس را می‌کرد، پرسید: رژشو که میشه دوباره تکرار کنین؟

و بدون این که منتظر جواب بماند خم شد، چانه‌ی ظریف او را به دست گرفت و لب بر لبش گذاشت.

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۸:۳۶
Shazze Negarin

سلام بر دوستان جان

رسیدن ماه مبارک رمضان بهار قرآن بر شما عاشقان مبارک باد🌹

 

 

 

تازه راه افتاده بودند. سامان پشت فرمان بود و بنفشه کنارش نشست. خاله‌مریم و آقاهمایون هم عقب بودند. بنفشه که بیتاب شنیدن بقیه‌ی ماجرا بود، روی صندلی برعکس نشست و با هیجان از آقاهمایون پرسید: خب بعدش چی شد؟

اما سامان به تندی گفت: بنفشه درست بشین کمربندتم ببند. تو جاده‌ایم!

+: درست بشینم نمی‌شنوم. میشه چپکی کمربندمو ببندم؟

_: نه بابا پلیس جلومونو می‌گیره. برو عقب بشین. فکر نمی‌کنم بابا با وسط نشستن دختر دردونه‌اش مشکلی داشته باشه.

آقاهمایون خندان گفت: تا کور شود هر آن که نتواند دید. بزن کنار بنفشه بیاد عقب.

اما بنفشه منتظر توقف او نشد و به هر بدبختی بود از وسط دو صندلی عقب رفت. سامان عصبی گفت: بنفشه داری چیکار می‌کنی؟ وایمیستم خب! وسط جاده که یهو نمی‌تونم ترمز کنم! پوف! اه! خوبه تصادف نکردیم.

بنفشه خندید و در حالی که کمربند وسط را می‌بست گفت: این به مسخره‌بازیای تو در! تا من پشت فرمون بودم اشکالی نداشت تو اذیت کنی. چی شد که به من رسید بد شد؟

سامان آه بلندی کشید. آقاهمایون خندید و سر بنفشه را بوسید. کم‌کم داشت به این بوسه‌های گاه و بیگاه عادت می‌کرد. برگشت و در جواب گونه‌ی زبر آقاهمایون را بوسید و پرسید: خب بعدش چی شد؟

=: هیچی دیگه. ما رسیدیم به تالار و تو راهروی ورودی فیلمبردار خنکمون دوربینشو آماده کرد و گفت خب آقاداماد... چادر عروس خانم رو بردارین و ببوسینش.

خاله‌مریم کلافه گفت: وای چقدر لوس بود.

آقاهمایون خندید و گفت: خیلی. جونم برات بگه من این چادر رو برداشتم. تور هم زدم عقب... بعد خودم یه قدم پریدم عقب. فکر کردم اشتباهی عروس اون یکی داماد رو آوردم.

بنفشه از خنده ریسه رفت. بین خنده از خاله‌مریم پرسید: شما چی فکر کردین وقتی پریدن عقب؟

=: این آرایشگره صورت منو خیلی سیاه کرده بود به قول خودش برای فلاش دوربینا خوب باشه و عکسام خوب بشه. فی‌الواقع عکسام هم خوب شد ولی اون لحظه خیلی از آرایشم ناراضی بودم. فکر کردم همایون هم از همین بدش آمده. ترسیدم الان بزنه زیر همه چی!

آقاهمایون گفت: والا من اینا رو نفهمیدم. چیزی که من دیدم یه لعبت جذاب برنزه بود که اصلاً نمی‌شناختم. راستش دیگه قیافه‌ی قبلیش رو هم یادم نبود. خدایی شد که همون موقع مامانش دستپاچه امد بیرون و گفت مریم برای چی اینجا وایسادین؟ بیاین تو همه مهمونا امدن. یکی دو تا مهمون هم همون موقع امدن و بهمون تبریک گفتن و من فکر کردم نه پس اشتباه نشده. کم مونده بود یکی بزنم پس کله‌ی خودم که احمق! می‌تونستی اقلاً پنج سال پیش برگردی و عروستو داشته باشی!

خاله‌مریم خندید و گفت: اون موقع میومدی زنت نمی‌شدم. هنوز عصبانی بودم. تازه دانشگاه هم می‌خواستم برم. ولی دیگه بعد از ده سال حوصله‌ام سر رفته بود و راضی شدم.

آقاهمایون سری تکان داد و با عشق نگاهش کرد. بنفشه سر به زیر انداخت و فکر کرد که آیا سامان هم بعد از سالها همینطور عاشق می‌ماند؟

خاله‌مریم نگاه همسرش را با مهر پاسخ داد و بعد رو به بنفشه گفت: مامانم که امد، از ترس این که یهو همایون جا بزنه، بازوشو گرفتم و بدو به طرف مجلس. فیلمبردار هم پشت سرمون جیغ جیغ می‌کرد آقادوماد نبوسیدیش! منم از فکر این که الان بخواد جلوی همه منو ببوسه کهیر میزدم. به همایون گفتم گوش به حرفش کردی نه من نه تو. حالا هم تهدید می‌کردم هم می‌ترسیدم واقعاً بذاره بره.

آقاهمایون خندان گفت: منم فقط از این می‌ترسیدم که یه کاری بکنم مریم بدش بیاد. گفتم چشم. هرچی زنه فیلمبردار بالا پایین پرید بهش گوش ندادم. مجلسمون تا دیروقت ادامه داشت و بعد هم عروس‌کشون و بعد هم فامیل امدن خونمون... حالا مگه میرفتن؟ بالاخره نزدیک چار صبح خونه خالی شد و ما تونستیم از خستگی بیهوش بشیم.

خاله‌مریم گفت: برای اولین بار تو عمرم تا ساعت یازده صبح خوابیدم. تو خونمون همیشه ساعت هفت بیدار باش بود. اون روز مامانم خیلی طاقت اورد تا یازده که بالاخره زنگ زد و گفت باید بیاین مادرزن سلام و بعد هم ناهار خونه مادرشوهر و از این برنامه‌ها... دیگه هیچی... زندگی ما هم اینجوری شروع شد. همایون هم رفته بود تهرون. بچه تهرونی و زبون‌باز و متفاوت... دیگه سه سوته دل ما رو برد و همه چی ختم به خیر شد شکر خدا.

سامان گفت: نتیجه‌ی ماجرا هم در خدمتتونه.

آقاهمایون گفت: کلاً ادب تو ذاتت نیست!

 

با رسیدن به پیست اسکی پولادکف همه پیاده شدند. هوا سرد ولی آفتابی بود. هنوز اوائل پاییز بود و برف سبکی روی کوهها نشسته بود. ولی میشد اسکی کرد. همه باهم سوار تله‌کابین شدند. بالای کوه، آقاهمایون و سامان با اسکی و خاله‌مریم و بنفشه با سورتمه به طرف پایین سر خوردند. بنفشه توی عمرش این همه هیجان و شادی را تجربه نکرده بود. اینقدر جیغ زد تا گلویش گرفت.

شام را در رستورانی که ساختمانی چوبی و زیبا داشت خوردند. بنفشه محو تماشای اطراف بود. قرار شد شب را همانجا بمانند. اینجا برای اتاق به مشکل چندانی برنخوردند و وقتی آقاهمایون توضیح داد که بنفشه عروسش هست به راحتی دو اتاق دو تخته در اختیارشان گذاشتند.

صبح روز بعد، بعد از خوردن صبحانه‌ی دلپذیری در رستوران چوبی، بار دیگر با تله‌کابین بالا رفته و با اسکی و سورتمه به پایین برگشتند.

نزدیک ظهر به طرف آبشار مارگون راه افتادند. بین راه کمی برف و بعد هم باران بارید ولی وقتی رسیدند هوا صاف شد و توانستند از تماشای آبشار زیبای مارگون لذت ببرند. تا غروب عکس گرفتند و تفریح کردند. شب را در یک خانه‌ی بومگردی در روستای مارگون ماندند. یک اتاق چهارتخته‌ی سنتی گرفتند و بعد از شامی ساده و روستایی، خوابیدند.

و اما روز بعد به اصرار سامان راه برگشت را پیش گرفتند که هرچه زودتر مراسم نامزدی را برگزار کنند. هرچند که باز توی راه توقف داشتند و شب را در روستای دیگری بین راه خوابیدند و بالاخره نزدیک ظهر به خانه رسیدند.

شیرین‌خانم با خوشحالی به استقبالشان آمد. بدجوری دلتنگ و نگران دخترش شده بود و باور نداشت که دوریش اینقدر برایش سخت بگذرد. آقاناصر هم از راه رسید و ناهار را مهمان شیرین‌خانم دور هم خوردند. لاله و بیژن و همسرانشان هم بودند.

بعد از ناهار آقاهمایون خیلی رسمی از بنفشه خواستگاری کرد و به خواهش شیرین‌خانم هیچ اشاره‌ای به عقد فعلی سامان و بنفشه نکرد. فقط گفت که از اول آشناییشان از خانواده‌ی آقاناصر خوششان آمده و بنفشه‌جان را هم خیلی دوست دارند و دلشان می‌خواهد که در صورت توافق طرفین، روابط دو خانواده را محکمتر کنند.

آقاناصر هم بدون بحث گفت که باعث افتخارش است که با آنها وصلت‌کار بشود ولی جواب نهایی را بر عهده‌ی بنفشه و مادرش گذاشت.

شیرین‌خانم با کمی نگرانی و من‌ومن گفت: چی بگم والا... کی بهتر از شما؟ دیگه هرچی بنفشه خودش بگه.

آقاهمایون رو به بنفشه کرد و گفت: دخترم نظر خودت چیه؟

لاله گفت: به این سرعت که نمی‌تونه بگه. باید یه کم فکر کنه.

بیژن هم گفت: شاید بخوان باهم یه کم صحبت کنن. بعد تصمیم بگیرن.

لاله گفت: باهم مسافرت بودن. دیگه هرچی می‌خواستن باهم حرف زدن.

هرکسی حرفی زد و بالاخره هم قرار شد توی اتاق بروند و باهم حرف بزنند. سامان برخاست و با بنفشه به اتاقش رفت. همین که در پشت سرشان بسته شد، بنفشه شالش را از سرش کشید. گیره‌ی موهایش را باز کرد و گفت: تو مجلس خواستگاریم عین گوسفند کثیفم. نمیشد بمونه برای وقتی که اقلاً من یه حموم رفته باشم، لباس قشنگ پوشیده باشم چار تا عکس خوب بگیریم؟

_: باید یه جوری تنظیم می‌کردیم که بشه چار پنج روز دیگه عقدمون باشه. عکسا رو هم بذار برای همون وقت.

بعد هم او را روی تخت گذاشت و خودش کنارش دراز کشید. نالید: آخیش... داشتم از خستگی میمردم.

بنفشه بین سامان و دیوار جابجا شد. جایش را راحت کرد و زمزمه کرد: هیچی نگو بذار بخوابم.

_: هی بنفش خواب نرو. من برم بیرون جلوی این باجناقم و داداشت بگم بنفشه خوابید؟

+: فقط چند دقه. بعدش بیدارم کن.

سامان فروخورده خندید. کمی به طرف او چرخید. در حالی که موهایش را نوازش می‌کرد اجازه داد آرام بخوابد. بعد از ده دقیقه با چند بوسه‌ی آبدار بیدارش کرد و گفت: بسه دیگه. خیلی حرف زدیم. بریم تا نیومدن دنبالمون.

بنفشه خواب‌آلوده برخاست. موهایش را دوباره بست. شالش را پوشید و سعی کرد رفتارش عادی باشد. باهم بیرون رفتند. وقتی که نشستند آقاهمایون با لبخند پرسید: خب؟ نتیجه‌ی مذاکرات به کجا رسید؟

بنفشه نیم نگاهی به جمع انداخت. لب به دندان گزید و بالاخره گفت: با اجازه‌ی بزرگترا... بله.

۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۴:۴۳
Shazze Negarin

سلام سلام

شبتون به خیر و شادی 

 

 

صبح روز بعد شیراز را به قصد سپیدان ترک کردند. با وجود آن که اوائل پاییز بود ولی مناظر طبیعی بین راه فوق‌العاده بودند. آقاهمایون هم هیچ عجله‌ای نداشت. خوش خوشک می‌رفتند و هرجا عشقشان می‌کشید توقف می‌کردند. نزدیک ظهر جلوی یک کافه‌ی بین راهی توقف کردند. سامان ماشین را به پمپ بنزینی در همان حوالی برد. آقاهمایون هم برای سفارش غذا رفت.

خاله‌مریم روی تخت قهوه‌خانه به پشتی تکیه داده بود و عمیق نفس می‌کشید. با لبخند گفت: چقدر جای مامان بابات خالیه!

+: خیلی!

فکری کرد و بعد با کمی خجالت پرسید: خاله‌مریم... چی شد که راضی شدین با آقاهمایون ازدواج کنین؟

خاله‌مریم اول کوتاه و بعد بلندتر خندید. بالاخره گفت: راضی شدم؟ والا کسی از من نپرسید که راضی بشم.

+: یعنی چی؟ به زور شوهرتون دادن؟

=: نه... به زور هم نبود.

+: پس چی؟

=: من سیزده سالم بود که بابام با پدر خدابیامرز همایون تو یه کاری شریک شدن. سرمایه‌شون سنگین بود و نمی‌دونم رو چه حساب فکر کردن که اگر منو بدن به همایون، طرفین بیشتر متعهد می‌مونن... سرمایه‌شون هدر نمیره... درست نمی‌دونم. اون موقع همایون دانشگاه تهران درس می‌خوند. من اصلاً ندیده بودمش. حتی یه عکس هم ازش نشونم ندادن. فقط گفتن اینجوریه و قراره باهاش ازدواج کنی. منم زدم زیر گریه که می‌خوام برم مدرسه. دیگه مامانم وساطت کرد و خلاصه با محضر هم آشنا بودن قرار شد عقدمون فقط تو شناسنامه‌ی همایون ثبت بشه. همایون رو تو محضر دیدم. از قیافش خوشم نیومد. نظر خاصی هم نداشتم. فکر می‌کردم زندگی همینه دیگه. همین قدر که می‌تونستم برم مدرسه خوشحال بودم. همایون صبح رسیده بود و بعد از ثبت عقد هم رفت. اصلاً نشد باهم حرف بزنیم و من یه ذره شوهرمو بشناسم. بابا هم خوشش نمی‌امد ما تا قبل از عروسی خیلی ارتباط داشته باشیم. این بود که حتی تلفن هم نمیزد. رفت که رفت. دو سه سال که اینجوری گذشت. تو مهمونیای عید و اینا میدیدمش. فکر می‌کردم چون بابا گفته به من نزدیک نشه جلو نمیاد. نگو اون هم از من خوشش نیومده بود. دل به دل راه داشت. منم مشکلی با این بی‌محلیش نداشتم.

خاله‌مریم با جمله‌ی آخر خودش خندید و شانه بالا انداخت.

همان موقع آقاهمایون رسید و در حالی که می‌نشست پرسید: چشم منو دور دیدین دارین پشت سرم صفحه می‌ذارین؟

=: داره می‌پرسه چی شد که راضی شدی زن آقاهمایون بشی؟

آقاهمایون نگاه متعجبی به بنفشه انداخت و پرسید: چرا راضی نشه؟ خوش‌تیپ نیستم؟ که هستم. آقا و با شخصیت و خوش بر و رو و پولدار و تحصیل کرده هم... هستم!

=: یه نوشابه هم برای خودت باز کن همایون‌جان.

=: ای به چشم. بذار غذا رو بیارن. خالی نمی‌چسبه.

بنفشه خندید و پرسید: بعدش چی شد؟

آقاهمایون پرسید: بعد از چی، چی شد؟

+: دو سه سال بعد از عقدتون. یا نه... شما چی شد که راضی شدین اینجوری ازدواج کنین؟

=: من مریم رو دو سه بار بچگیاش دیده بودم. به نظرم ننرترین دختر شهر بود. به قدری دردونه بود که تو همون دو سه مجلس من بیست سی بار دلم می‌خواست بزنمش.

خاله‌مریم با خنده گفت: خوبه تو روم میگه!

بنفشه هم غش‌غش خندید و پرسید: با این اوصاف... چی شد که قبول کردین؟

=: بابام خدابیامرز هزار تا دلیل و بهانه آورد که بشه. اولیش این که تا وقتی که درسم تموم نشده بود، اصلاً لازم نبود که نامزدیمون اعلام بشه و این عقد صرفاً جهت محکم شدن روابط پدرها بود. به تبع این مجبور نبودم هیچ ارتباطی با نامزدم داشته باشم. آخریش هم که... مهمترینش بود.... دروغ چرا؟ یه الدزموبیل نقره‌ای و یه پول توجیبی پر و پیمون که احتیاجی به کار حین تحصیل نداشته باشم. البته من کار می‌کردم. تو دانشگاه کشاورزی می‌خوندم و به باغچه‌های چند تا خونه‌ی ویلایی بالای شهر رسیدگی می‌کردم. چند تا مشتری ثابت و کلی ژست و کلاس برای خودم داشتم. حتی تو مهمونیهاشون دعوت می‌شدم. آخر هفته‌ها باهم اسکی می‌رفتیم. پول توجیبی بابا هم کمک خرجی برای تفریحات پرخرجم بود.

با از راه رسیدن سامان و آماده شدن ناهار قصه نصفه ماند و بنفشه در عطش بقیه‌ی ماجرا مانده بود.

وقتی سامان در جریان صحبتشان قرار گرفت رو به پدرش گفت: من همیشه برام سواله... تو اون دوره چند تا دوست دختر داشتین؟ زن نگرفتین؟ الان من یه خواهری برادری یه گوشه از پایتخت ندارم؟ ترجیحاً از گوشه‌های شمالی باشه... از اون دوستای باکلاستون... طرفای فرشته و الهیه و اینا...

آقاهمایون یکی پس کله‌ی او زد و بچه پررویی نثارش کرد. بعد هم گفت: نخیر زن نگرفتم. ولی دروغه اگه بگم دوست دختر نداشتم ولی هیچ کدوم جدی نشدن. حتی به طور جدی دنبالش هم بودم. می‌خواستم اگه موردش پیدا شد به پدرم بگم این ازدواج قراردادی شما رو قبول ندارم و می‌خوام با یکی دیگه ازدواج کنم. ولی قسمت نبود که هیچ کدوم به دلم بنشینن. به ازدواج اول هم اینقدر بی‌علاقه بودم که مجبور شدم بچسبم به درس و بعد از لیسانس، بلافاصله رفتم فوق و بعد هم سربازی که طرفای اینجا نزدیک یاسوج افتادم. دو سال هم اینجا بودیم و با سرمای کشنده‌ی شبهای سر برج نگهبانی یخ زدیم و گذشت بالاخره.

بنفشه با هیجان و تعجب گفت: با این اوصاف خیلی از عقدتون گذشت! چند سال شد؟

آقاهمایون نگاهش کرد و متفکرانه گفت: ده سال. درسم رو حسابی طول داده بودم. بعد هم سربازی. تا بالاخره دیگه بهانه‌ای نموند و مجبور شدم برگردم خونه. بابا هم که گریزپایی منو دیده بود قبل از رسیدنم بساط عروسی رو راه انداخت. من تقریباً دو سه روز به عروسی رسیدم به خونه.

سامان با خنده گفت: تازه مامان رو تا روز عروسی ندید.

+: یعنی از ده سال پیش؟

خاله‌مریم گفت: به طور دقیقش هفت سال. دو سه سال اول تو مهمونیای خونوادگی همدیگه رو می‌دیدیم ولی هیچ کدوم خوشحال نمی‌شدیم. کسی غیر از خونواده‌ها هم از ماجرا خبر نداشت. این شد که بعد از یه مدت من دیگه راحت زدم زیرش و گفتم دیگه حاضر نیستم باهاش روبرو بشم. هرجا که می‌دونستم هست نمی‌رفتم.

+: اتفاقی هم باهم برخورد نمی‌کردین؟

=: پیش نیومد. تو شهر که نبود. وقتی میومد خبر می‌شدم. نمی‌رفتم.

+: بعد گفتن عروسی و گفتین باشه؟

=: دیگه 23 سالم بود. از این فکر خسته شده بودم. قبول کرده بودم که قسمتم همینه. وقتی گفتن عروسی، خوشحال شدم که این نامزدی بی سر و ته تموم میشه و به یه سرانجامی می‌رسیم. فکر می‌کردم یه جوری با همدیگه کنار میایم.

آقاهمایون گفت: منم دیگه تفریح و جوونیمو کرده بودم. سربازی رو گذرونده بودم و آماده بودم که برم سر زندگیم. فقط دلم می‌خواست یه بار قبل از عروسی ببینمش حرفی بزنیم ولی گفتن ابرو برداشته محاله بذاریم قبل از جشن ببینیش.

اینقدر بامزه این را گفت که همه باهم خندیدند.

خاله‌مریم گفت: من برعکس اصلاً دلم نمی‌خواست ببینمش. تو دلم هول و ولا و آشوب بود. می‌گفتم باشه همون روز عروسی. جوش قبلش رو هم بخوام بزنم بدتر میشم.

بنفشه با کنجکاوی پرسید: رفتین آرایشگاه دنبال عروس؟

=: ها دیگه... اولدزموبیل رو فروخته بودم. اون موقع یه کادیلاک داشتم. ماشین رو گل زدیم و رفتیم دنبال عروس. تمام حرص و جوشم هم از این بود که رد این چسب و سیمای گلا ماشینم رو خط می‌کنه.

بنفشه از خنده ریسه رفت و پرسید: اصلاً مهم نبود که عروس کیه و چه شکلیه؟

آقاهمایون شانه‌ای بالا انداخت و با لحن بامزه‌ای گفت: نه. من که دیگه تسلیم سرنوشت شده بودم. مهم نبود. ولی ماشینم نباید خراب میشد. دوسش داشتم. یه فیلم‌بردار هم داشتیم خیلی لوس بود. از دم گل‌فروشی همراه من بود و از تو ماشین خودش فیلم می‌گرفت. هیچی ما رفتیم دنبال عروس و دو تا عروس باهم بودن. اون یکی داماد برعکس من خیلی هول بود و هی گفت آقا زودتر برو ما می‌خوایم چند تا عکس و فیلم تو آرایشگاه بگیریم. این شد که من حتی چادر عروس رو هم بالا نزدم ببینم چه شکلیه. بدو بدو امدیم پایین که اون یکی عروس دوماد راحت باشن.

بنفشه با خنده نالید: وای...

بعد از خاله‌مریم پرسید: ناراحت نشدین؟

=: والا توقع دیگه‌ای ازش نداشتم. قرار نبود بعد از ده سال یه شبه عوض بشه.

آقاهمایون آهی کشید و گفت: ولی شدم.

سامان هم گفت: عشق در یک نگاه. ما خانوادگی اینجوری هستیم.

 

 

 

 

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۱۷
Shazze Negarin