ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

سلام سلام

یه پست کوچولو ولی شاد laugh

 

 

 

با شروع شدن کلاسها فشار کار پروژه هم بیشتر شد. از شرکت خبر دادند که باید قبل از برگشتن از تهران پروژه را تحویل بدهند. این بود که دیگر نه فرصت تفریح میماند و نه آشپزی. صبح زود توی تاریکی از خانه بیرون می‌زدند. بین راه از نانوایی یک نان تازه می‌گرفتند و با قهوه‌ای که از خانه آورده بودند می‌خوردند و به کلاس می‌رفتند. بقیه‌ی روز هم با قهوه و غذاهای سر پایی می‌گذشت تا آخر شب که خسته و مانده کنار لپ‌تاپ‌ها خوابشان می‌برد.

از این طرف مادرها هم بیکار نمانده و مشغول آماده کردن خانواده‌ها برای خواستگاری بودند. هرچند که دل هر دو می‌لرزید و به شدّت نگران این بودند که بچه‌ها بعد از برگشتن از تهران به اندازه‌ی قبل به هم علاقمند نباشند یا مشکل دیگری برایشان پیش آمده باشد.

چند روز قبل از آخرین جلسه‌ی کلاس پروژه را تحویل دادند. بعد هم مشغول جمع کردن خانه شدند و خیلی زود زمان رفتن رسید.

چمدانها جلوی در ردیف شده بود. روی مبلها با پارچه پوشانده شده و وسایل سر جایشان بود. الوند آب و برق و گاز را قطع کرد. کرانه کنار در ایستاده و دسته‌ی کیف کولی را بین دو دستش گرفته بود. نگاه پرحسرتش دور خانه چرخید و گفت: زود تموم شد.

الوند لبخندی زد و گفت: خوب بود. یه عالمه کار و نتیجه‌ی عالی! خوشحالم که تلاشمون جواب داد.

کرانه سری به تأیید تکان داد و گفت: مامان میگه برای جمعه قرار خواستگاری گذاشتن.

_: دو سه روز مونده. شرکت هم که این دو روز نمیریم... دلم برات تنگ میشه.

کرانه با بغض سر برداشت. کیفش را کنار دیوار رها کرد و در آغوش او فرو رفت. بغضی که از صبح بیخ گلویش جا خوش کرده بود ترکید و گفت: چه جوری طاقت بیارم؟

_: هی هی هی... قرار نیست بمیرم.

+: خدا نکنه... ولی تا اینا حرف بزنن و قرار عروسی بذارن هیهات.... تازه مامان هی نگرانه که جهیزیه‌ام جور بشه. می‌دونی چقدر طول می‌کشه؟؟؟

الوند خم شد و روی موهای او را بوسید. زمزمه کرد: نمی‌ذارم خیلی ازم دور بمونی.

با آژانس به فرودگاه رفتند. بارهایشان را تحویل دادند و سوار هواپیما شدند.

البرز به استقبالشان آمده بود. با خوشرویی برادرش را در آغوش گرفت و به کرانه هم خوشامد گفت. مثل دفعه‌ی قبل خصمانه رفتار نمی‌کرد و معلوم بود که توجیهات مادرش بالاخره دلش به این وصلت راضی شده است.

کرانه را جلوی در خانه پیاده کردند. الوند کمکش کرد تا وسایلش را توی خانه بگذارد. بعد هم برای چند لحظه هر دو دستش را گرفت. آهی کشید و با لبخند زمزمه کرد: زود می‌گذره و بعدش برای همیشه باهمیم.

کرانه با بغض لبخند زد. زیر لب خداحافظی کرد و وارد خانه شد. چمدانها را توی آسانسور چید و بالا رفت. دلش برای همه تنگ شده بود. برای مراسم خواستگاریش کتایون هم آمده و خانه از همیشه شلوغتر بود. همه را محکم در آغوش کشید و با خوشحالی رفع دلتنگی کرد.

قرار خواستگاری را خانه‌ی خاله‌فریبا گذاشته بودند.

مامان با پریشانی توضیح داد: دلبر خیلی اصرار کرد خونه خودشون باشه ولی فریبا گفت یعنی چی یه کاره پاشین با گل و شیرینی برین خواستگاری دوماد... دیدم راست میگه. دست خالی هم که نمیشد بریم. دیگه فریبا خودش گفت بریم اونجا. فریبرز هم گفته میاد. بالاخره بدون بزرگتر نباشی.

روز جمعه مامان و کتایون از صبح به کمک خاله‌فریبا رفته بودند. کرانه از یک آرایشگر آشنا که حاضر شده بود جمعه کار کند وقت گرفته بود تا او را برای مجلس آماده کند. این دو ماه فرصت آرایشگاه رفتن پیدا نکرده بود و خیلی ناراحت بود که الوند هیچوقت او را اصلاح کرده و تمیز ندیده است. با دیدن عکسهای روی دیوار هوس کرد که موهایش را هایلایت مرواریدی بزند. آرایشگر هم با هیجان موافقت کرد و اول از همه موهایش را تکه تکه دکلره کرد و بعد مشغول اصلاح او شد.

تا عصر مشغول کار بود. سر تا پایش را اصلاح کرد. موها را دکلره و رنگ کرد. دوش گرفت و آرایش کرد و لباس پوشید. داشت از خستگی و گرسنگی ضعف می‌کرد.

الوند ده بار پیام داده بود که کجایی؟ چه خبر؟

هر بار گفته بود آرایشگاه. بدون توضیح اضافه. بالاخره الوند زنگ زد.

_: آخه این چه آرایشگاهیه که از صبح تا عصر طول می‌کشه؟ خوبی؟ ناهار خوردی؟

+: خوبم. تو خوردی؟

_: نه بابا. یه کم اضطراب دارم. چیزی از گلوم پایین نمیره.

+: مگه قراره بیان خواستگاری تو؟

_: منو نپیچون خوشگله. ناهار خوردی یا نه؟

+: نه نخوردم. راستشو بخوای دارم از گشنگی و خستگی میمیرم.

_: آدرس رو برام بفرست.

بدون حرف دیگری قطع کرد. کرانه با لبخند به گوشی نگاه کرد. نشانی را از روی کارت آرایشگاه برایش فرستاد. قرار بود کتایون با ماشین خاله‌فریبا به دنبالش بیاید. اما او هم گرفتار آرایشگر خودش که از دوستان قدیمی‌اش بود شده و کارش طول کشیده بود. هرچند ساعت تازه چهار شده و مهمانها قرار بود از شش بیایند. هنوز وقت داشتند.

کرانه حساب آرایشگر را کرد و آرام از پله‌ها پایین رفت. لباسش یک روز ظهر وقتی با الوند از کلاس بیرون آمده بودند و با عجله به خانه برمی‌گشتند خریده بود.

الوند گفته بود: چند روزه چشمم رو این لباس پشت ویترینه. دلم می‌خواد روز خواستگاری این تنت باشه.

یک پیراهن آبی طاووسی خوشرنگ ساده‌ی بلند بود. آستین بلند. یقه بسته. آنچه آن را خاص می‌کرد طرح پرهای طاووس کنار دامن و رنگ آبی که کم‌کم به سبز می‌رسید، بود.

آرایشگر برایش با موهایش یک تل بافته و بقیه را تابدار و زیبا پشت سرش رها کرده بود. موهایش را با یک شال بزرگ خوشرنگ آبی پوشاند و یک پانچو پسته‌ای هم پوشید. وقتی در را باز کرد، الوند هم رسید. کرانه در جلو را باز کرد و سوار شد.

الوند با خنده گفت: سلام خانم. داشتم پیاده میشدم برات در باز کنم.

کمربندش را دوباره بست. چانه‌ی کرانه را گرفت و گفت: ببینمت. ای خدا... جوووونم...

پیش آمد و بوسه‌ی لطیفی به لبهای او زد. آهی کشید و راه افتاد.

این اولین بار نبود که او را می‌بوسید. پرشورترین بوسه هم نبود. ولی امروز روز خواستگاری بود... کرانه دست روی لبهایش گذاشت و به خود گفت: گریه نکن. گریه نکن.

_: نگرانش نباش. رژتو پاک نکردم.

+: نگران نیستم. دلم برات تنگ شده بود.

الوند دست او را گرفت و گفت: منم همینطور. به مامان گفتم میارمت خونه ناهار بخوری. با این سر و وضع نمیشد بریم رستوران.

+: اگه مامان‌اینا بفهمن برای ناهار امدم خونتون، خونم حلاله.

_: بیا یه چیزی بخور. یه کم استراحت کن. برت می‌گردونم آرایشگاه.

+: نه دیگه اون که مشتری دیگه‌ای نداشت رفت. حالا سعی می‌کنم یه جوری برای کتی توضیح بدم. قراره اون بیاد دنبالم.

_: از عقدمون خبر نداره؟

+: نه... راستش نتونستم بهش بگم. ترسیدم ناراحت بشه. خونه هم شلوغ پلوغ بود اصلاً فرصتی نشد که تنها بشیم.

_: حالا چکار می‌کنی؟

+: آدرس خونتون رو به جای آرایشگاه بهش میدم. صبح با آژانس رفتم. نمی‌دونه کجا هستم.

_: باشه. هرجور میدونی.

 

وقتی رسیدند دلبر با آینه و قرآن به استقبالشان آمد. با خوشحالی هلهله کشید. عروسش را در آغوش گرفت و با مهر بوسید. چشمهایش از شادی به اشک نشسته بودند.

الوند سر از پا نشناخته پانچو و شال او را برداشت و از پشت محکم در آغوشش کشید که آرایشش بهم نریزد.

_: واییییی موهاشو! چه خوشگل شدن اینا....

دلبر به آشپزخانه رفت و با یک بشقاب جگر سرخ شده برگشت. آن را روی میز گذاشت و گفت: الوند تمامش مال خودته ولی بذار یه لقمه بخوره جون بگیره. داره میفته از خستگی.

الوند خندید. کنارش پشت میز نشست و لقمه لقمه دهانش گذاشت. به اصرار کرانه کمی هم خودش خورد.

کرانه به کتی زنگ زد. کتی کلافه پرسید: حالا خیلی عجله داری؟ مهمونا یه ساعت دیگه میان.

کرانه خندید و گفت: نه عجله ندارم. من خوبم. آدرس رو برات می‌فرستم هروقت کارت تموم شد بیا.

=: کاری که ندارم. فقط یه اصلاح و آرایش کردم. ولی مهناز رو بعد از هزار سال دیدم دلم نمیاد زود بیام بیرون.

+: باشه. مشکلی نیست. بمون یه ساعت دیگه بیا. من اینجا دراز می‌کشم تا بیای.

بعد هم روی تخت الوند دراز کشید. سعی کرد مراقب موها و لباسش باشد.

الوند ذوق‌زده کنارش نشست و در حالی که نوازشش می‌کرد گفت: مامان با مامانت حرفاشونو هماهنگ کردن. قرار شد بگن زودتر عقد کنیم. اگه راضی بشن من فردا می‌برمت آزمایش!

کرانه با نگرانی پرسید: اگه آزمایش خوب نباشه چی؟

_: یه درصد فکر کن ازت می‌گذرم. هرگز. شده بچه‌دار نشم، ولی ولت نمی‌کنم.

کرانه دست او را گرفت. کم کم اینقدر آرام شد که خوابش برد. با صدای زنگ گوشی از خواب پرید. الوند کنارش دراز کشیده بود. گوشی را از روی پاتختی برداشت و به او داد. کرانه سرفه‌ای کرد و جواب داد: الو کتی؟

=: سلام. تو کجایی؟ اینجا یه در سورمه‌ای هست ولی تابلوی آرایشگاه نداره.

+: همینجاست. الان میام. تازه امدن. تابلو نداره.

الوند خندان برخاست و راه را برای او باز کرد. کمکش کرد تا جلوی آینه سر و وضعش را دوباره مرتب کند و شال و پانچو را بپوشد. دوباره رژ زد و کیفش را برداشت. خندان از الوند و مادرش خداحافظی کرد و بیرون رفت.

سوار که شد کتی گفت: مامان ده بار بهم زنگ زده. میگه به کرانه زنگ نمی‌زنم استرس نگیره. نذاشت دو کلوم با مهناز دل خوش حرف بزنیم.

+: خب چند روز بمون بازم برو پیشش.

=: برو بابا دلت خوشه. همین دو روز هم به زور امدم. بچه‌ها مدرسه دارن. نمیشه ولشون کنم. حالا بی‌خیال... با تو هم نشد تنها بشم ببینم چطوریایی؟ داماد چه جوریه؟ همکارته؟ این چند وقت که تهران بودی لابد ندیدیش... یا نه... مامان گفت اونم بوده. اونجا همسایه بودین؟

+: همسایه نبودیم. تو کلاس باهم بودیم.

=: بسلامتی. خوش تیپه؟

+: خوبه. من دوسش دارم.

=: اوه اوه چه باکلاس... راه رو دارم درست میرم؟ آدم تو شهر خودش گم بشه خیلیه...

+: سر میدون دور بزن. خب چند ساله که اینجا نیستی.

به خانه‌ی خاله‌فریبا که رسیدند مامان با نگرانی به استقبالشان آمد و پرسید: معلوم هست شما دو تا کجایین؟ چکار می‌کنین؟ آرایشگاهتون برای روز خواستگاری اینقدر طول بکشه، برای عروسی لابد سه روز اونجایین. مردم از جوش. هی گفتم الان مهمونا میان معلوم نیست اینا کجاین.

کرانه شانه‌ای بالا انداخت و گفت: من که حاضر بودم. کتی نیومد دنبالم.

کتی با حرص غرید: ای آدم‌فروش.

با وساطت خاله‌فریبا بحثشان تمام شد. همه به اتاق رفتند و به انتظار مهمانها نشستند. کمی بعد الوند و مادرش و خواهر برادرهایش با همسرانشان از راه رسیدند و دور تا دور اتاق پذیرایی خاله روی مبلهای قالی نشستند.

شوهرخاله و دایی فریبرز به گرمی به آنها خوشامد گفتند. کورش و کتی هم با کمک خاله‌فریبا از مهمانها پذیرایی کردند.

کم کم دلبر بحث را به موضوع اصلی کشاند و سعی کرد تا می‌تواند قانع کننده حرف بزند. البته چون از قبل همه چیز با میترا مادر کرانه هماهنگ شده بود، مشکلی نبود. کورش چند سوال پی در پی از الوند پرسید. بعد هم دایی‌فریبرز پیشنهاد داد که عروس و داماد کمی در خلوت صحبت کنند.

خاله‌فریبا آنها را به اتاق بچه‌هایش راهنمایی کرد. در که پشت سرشان بسته شد، کرانه لب تخت کودکانه‌ی طرح ماشین نشست و با خنده گفت: حالا چه جوری سنگامونو وا بکنیم؟

الوند هم خندان کنارش نشست و گفت: باید فرهاد کوهکن بشم و بیفتم به جون سنگا! فرهاد بشم... شیرینم میشی؟

کرانه با لوندی پرسید: شیرینت نیستم؟

_: هستی.

و بار دیگر لب بر لبش گذاشت.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۹ ، ۲۳:۱۹
Shazze Negarin

سلام به روی ماهتون

شبتون روزتون حالتون به خیر و سلامتی باشه ان‌شاءالله :)

 

 

 

+: الونـــــــد... پاشو برای صبحانه هیچی نداریم.

_: پاشم چکار کنم؟ یه کافی بزن بخور. منم الان نمی‌خوام.

+: کافی که صبحونه نمیشه. من گشنمه.

_: دیشب یه عالمه ناگت خوردیم. نون پنیر هم نبود بگی سبک بوده سیر نشدم.

+: الوند اون دیشب بود. تازه همه نونامون تموم شد. به تو هم میگن مرد خونه؟

_: نه به من میگن آدم آهنی خونه. مرد خونه غیر از صبحانه خریدن کارای دیگه هم می‌کنه.

+: بی‌تربیت منحرف بی‌فرهنگ هیچی‌نخور.

_: الان هیچی‌نخور فحش بود؟

کرانه نالید: الوند پاشو من گشنمه. نمی‌دونم نونوایی کجاست.

_: آدرس نونوایی رو بدم حلّه؟

+: نه. خیلی سردمه. دلم نمی‌خواد برم بیرون.

الوند خواب‌آلوده نشست و بالشش را در آغوش گرفت.

_: بعد در جبین من چی دیدی که احساس کردی خیلی دلم می‌خواد برم بیرون؟

نخیر از این مرد آبی گرم نمیشد. کرانه آهی کشید و برخاست. توی خوراکیهایی که مامان برایش داده بود گشت. یک کیسه کوچک آرد... پیاز و سبزیهای خشک... عدس...

مشغول سرخ کردن عدس و سویا با پیاز و رب گوجه شد. بعد هم ادویه زد و گذاشت بپزد. توی اینترنت گشت و نسخه‌ی یک نان ساده و سریع پیدا کرد. آن را هم توی ماهیتابه پخت. فر و تخم‌مرغ‌زنی و تجهیزات نداشت. مواد اولیه‌ی زیادی هم نداشت. باید با همینها کاری می‌کرد.

الوند هم کم کم بیدار شد. با حوصله اصلاح کرد و دوش گرفت و کنار لپتاپش نشست.

کرانه چرخی دور خودش زد. باید صبر می‌کرد تا نان و عدسی بپزند. ولی خیلی گرسنه بود. دلش یک خوراکی شیرین هم علاوه بر آن چه پخته بود می‌خواست.

مامان برایش یک قوطی کوچک خامه هم گذاشته بود. از پنیری که الوند خریده بود هم کمی مانده بود. با جستجو در اینترنت و اضافه کردن یک قوطی ژله و یک بسته بیسکوییت، یک چیزکیک هم ردیف کرد و توی جایخی بالای یخچال گذاشت که زود ببندد.

بالاخره نان و عدسی آماده شد. به نسبت اولین تلاش خوب در آمده بود.

_: تو واقعاً می‌خوای اینا رو بخوری؟ ساعت هنوز ده هم نشده.

+: به جای صبحانه و ناهار. تو هم بیا بخور. بیا الوند. من به مامانت قول دادم. داغ و خوشمزه‌ است.

_: برو اون طرف. رو لپتاپ من بریزه خون جلوی چشامو می‌گیره ها! من فقط قهوه می‌خوام. اینا چیه؟

کرانه لپتاپ او را همانطور باز برداشت و کناری گذاشت.

+: بخور به دلم بگیره. اینجوری فکر می‌کنم یه گامبوی خیکیم.

_: خودت هم می‌دونی که اینطور نیست. لپتاپ منو بده. یه کافی هم بذار.

+: خودت پاشو کافی بذار. من هزار تا چیز درست کردم. چکار کنم دوست نداری؟

بعد هم با ناز رو گرداند و لقمه‌ای از نان داغ برداشت.

الوند با لبخند نگاهی به آن موهایی که باز هم با خودکار مهار شده بودند انداخت. بوی غذا خوب به نظر می‌رسید. ولی از آن بهتر آن حس زندگی بود که با آشپزی کردن کرانه توی خانه جاری شده بود. حس خوب امنیت... توصیفش سخت بود. منظورش این نبود که توقع دارد همیشه کرانه آشپزی کند. اصلاً اینطور نبود. ولی آشپزی کردنش زیبا بود.

از ترس این که کرانه برداشت دیگری بکند حرفی نزد. فقط یک ملاقه عدسی برای خودش ریخت و گفت: خیلی خب... می‌خورم. نزن منو! از این نون هیجان‌انگیز به منم میدی؟

کرانه ابرویی بالا انداخت و به طعنه گفت: هیجان‌انگیز! تو گفتی و منم باورم شد. مرسی!

_: چیه مگه؟ بوش خونه رو برداشته. حتماً خوبه.

+: دو وجب خونه است. کبریتم بزنم بوش اتاق رو می‌گیره.

_: خیلی خب حالا. هرچی تو میگی.

کرانه نان را وسط گذاشت و گفت: ولی حس جالبی بود. من خیلی آشپزی نمی‌کنم. یعنی چون میرم سر کار، مامان و نسرین می‌پزن دیگه. ولی الان از یه کم مواد ساده کلی چیز پختم، کیف داشت.

_: تو نونت سبزی خشک هم کردی. خوشمزه است.

+: بیشتر بخور. باید تموم بشه. بیات بشه بدمزه میشه.

_: سیرم دیگه. زیاد خوردم.

+: فقط یه کم دیگه بخور تموم بشه.

_: عین این مامانا که دنبال سر بچه بدغذاشون التماس می‌کنن...

کرانه خندید. الوند با جدّیت ادامه داد: ولی من بچه‌ات نیستم.

بعد هم لقمه‌ای را که کرانه برایش گذاشته بود را خورد و برخاست. ظرفها را شست تا زودتر بتواند به کارش بپردازد.

کرانه هم میز را تمیز کرد. سری به چیزکیکش زد. تقریباً آماده بود. آن را توی یخچال گذاشت. به نظر نمی‌آمد الوند الان راضی شود که آن را امتحان کند.

لپتاپ الوند را سر جایش برگرداند. مال خودش را هم آورد و باز کرد. الوند با دو فنجان قهوه برگشت و نشست.

دو ساعت بعد کرانه برخاست. دوباره قهوه درست کرد و با چیزکیک آورد.

الوند حیرتزده پرسید: بازم باید بخورم؟

+: نخور. همیشه دلم می‌خواست یه بار چیزکیک درست کنم. الان هم قول نمیدم خوب شده باشه.

آن را برید و برشی برای خودش کشید. ظاهرش خوب به نظر می‌رسید ولی طعمش از ظاهرش بهتر بود. کرانه هیجان زده گفت: وای خوشمزه شده. باورم نمیشد به این آسونی بشه. فکر می‌کردم خیلی سخته ولی این خیلی خوبه.

اینقدر تعریف کرد که الوند هم ترغیب شد تا برشی بردارد. بعد هم برشی دیگر برداشت و در برابر چشمهای گرد شده‌ی کرانه گفت: خب منم چیزکیک دوست دارم. کجاش اینقدر عجیبه؟

+: نمی‌دونم. جالبه! بخور. رفتیم سوپرمارکت دوباره موادشو می‌خرم درست می‌کنم.

_: یه اپ سوپرمارکت بریز هرچی می‌خوای سفارش بده.

+: آخ جون!

اپلیکیشنی که پیدا کرد علاوه بر اجناس عادی سوپرمارکتی، مرغ و میوه هم می‌آورد. الوند هم بخلی برای خرید نداشت. کرانه ذوق زده هرچه فکر می‌کرد به کارش می‌آید سفارش داد.

و از همان لحظه این بزرگترین تفریحش شد. این که توی اینترنت بگردد و کمی از هر چیزی درست بکند و ببیند که الوند کدام یک را دوست میدارد.

نتیجه‌ی چند روز تلاشش این بود که الوند شیرینی را از شوری بیشتر دوست دارد. آن هم نه هر شیرینی. و البته به پنیر چه در غذا چه در شیرینی علاقه‌ی ویژه دارد. هرچند که زیادش باعث دلدردش میشد و نمی‌توانست دو وعده پشت سر هم پنیر بخورد.

 

 

_: کرانـــــــــه... بسه دیگه. چی می‌پزی؟ من سیرم به خدا. بشین کار کن. این پروژه اینجوری به جایی نمی‌رسه.

+: یه کم غذا می‌خوام بذارم فریزر. از شنبه کلاسهامون شروع میشه ممکنه نرسم آشپزی کنم. یه کم مواد ساندویچ هم می‌خوام آماده کنم. فردا جمعه است بریم یه طرفی. پوسیدیم تو خونه هی کار هی کار...

_: والا تا جایی که من می‌بینم کارمون این بود که تو بپزی من بخورم. پروژه پیشرفت خاصی نکرده.

+: چه حرفا! نصفشو که نخوردی. اینو دوست ندارم اونو دوست ندارم.

_: من نگفتم دوست ندارم. فقط نخوردم. قبلش گفته بودم فلفل دلمه‌ای نریز. دلدرد میشم.

+: خب با فلفل دلمه‌ایام چکار کنم؟ هان شور درست می‌کنم! شور دوست داشتی.

_: بانوی محترم! دارم میگم بهم نمیسازه. فرقی نمی‌کنه تو چی باشه.

+: شور می‌کنم خودم می‌خورم. بنظرت خوب میشه؟ بذار الان امتحان کنم.

الوند کلافه به سقف نگاه کرد و نالید: کرانه!

+: میام میام. ده دقیقه دیگه تموم میشه.

الوند آهی کشید و سعی کرد روی کارش تمرکز کند. سخت بود به کرانه‌ای که موهای جلویش را بالای سرش جمع کرده و بقیه را تابدار و زیبا پشت سرش رها کرده بود توجه نکند.

وقتی کارش تمام شد گفت: من یه دوش می‌گیرم میام. قول میدم تا نصف شب بشینم کار کنم. یه ایده‌ی عالی هم دارم. مطمئنم جالب میشه. وقتی داشتم قارچا رو خرد می‌کردم به ذهنم رسید.

الوند با لحن پرطعنه‌ای گفت: خدا را شاکرم که قارچا رو خرد کردی.

کرانه پُر ناز گفت: مسخره نکن خب الان میام.

دوش گرفت و لباس عوض کرد و مثل هر بار که حمام می‌رفت با موهای حوله پیچی که طراوت و بوی دلپذیری داشت بیرون آمد. الوند با چهره‌ی درهم غرق کار بود. سعی می‌کرد حتی نگاهی هم به کرانه نیندازد.

کرانه لپتاپش را کنار مال او گذاشت و بازش کرد. خودش هم روی صندلی اپن نزدیکتر از همیشه نشست. سرش را به طرف او خم کرد و پرسید: بگم معذرت می‌خوام می‌بخشی؟

الوند دستش را مشت کرد تا خطایی نکند. ضربه‌ی ملایمی به شانه‌ی او زد و بدون آن که چشم از مانیتور بگیرد گفت: برو اون طرف کرانه کار دارم.

+: خب معذرت می‌خوام.

_: خواهش میکنم. بذار به کارم برسم.

بعد هم برخاست و به طرف مبلها رفت. نشست و پاهای بلندش را روی پاف جلوی مبل دراز کرد. لپتاپ را هم روی پایش گذاشت.

کرانه آهی کشید. قهر کردن او را تحمل نمی‌کرد. حوله‌ی موهایش را کنار گذاشت و بعد به دنبال او رفت. کنارش نشست. با دست دو طرف لبهای او را کشید و گفت: با لبخند کار کن. جدی میشی ترسناک میشی.

الوند سر برداشت. نفسش را کلافه رها کرد. کرانه با کمی ترس عقب کشید و گفت: باشه. دیگه هیچی نمیگم.

_: من یه چی بگم؟

+: بگو.

_: اگه فقط بغلت کنم ناراحت میشی؟

کرانه آب دهانش را قورت داد و حیرتزده پرسید: هان؟

الوند چشم از او گرفت و گفت: خیلی خب. نمی‌خواد هیچی بگی. خودم می‌دونم ما قول دادیم.

+: قول ندادیم که بغلم نکنی. مطمئنم که اینو نگفتیم.

الوند بالاخره دل از لپتاپش کند و آن را کنار گذاشت. دست دور شانه‌های کرانه انداخت و او را در آغوش گرفت. موهای نمدارش را نفس کشید و چشمهایش را بست.

+: من همیشه فکر می‌کردم عشق یه چیز پر هیجان و پر تب و تابه. یه جورایی ازش می‌ترسیدم. فکر می‌کردم یهو ممکنه وسطش کم بیارم. جا بزنم. بترسم. یه وقت کاری نکنم که طرف دلسرد بشه. ولم کنه. نمی‌دونم. ولی الان حالم خوبه. حالم از همیشه بهتره. کنار تو آرومم. از هیچی نمی‌ترسم. مرسی که باهام امدی.

الوند نفس عمیقی کشید و آرام زمزمه کرد: منم متشکرم که باهام امدی. دوستت دارم.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۹ ، ۲۰:۱۷
Shazze Negarin

سلام سلام

شبتون خیلی قشنگ :)

 

دامادم رفته ماموریت. دختر و نوه اینجان. کلاسهای آنلاین رضا هم خیلی وقت و انرژی میبره. حس نوشتنم یه جایی وسط مشقای رضا و بالا پایین پریدنهای نوه گم شده :)

 

پ.ن فردا امتحان ریاضی داره. از جمع و تفریق فرآیندی خیلی بدم میاد. خداییش این روش سخت گیج کننده رو برای چی اختراع کردن؟؟؟

 

 

صبح روز بعد که الوند چشم باز کرد، برای چند لحظه به خاطر نیاورد که کجاست. سقف اتاق با جالامپهای داخل سقفی ناآشنا به نظر می‌رسید. همینطور بو... برای شامه‌ی حساس الوند اینجا بوی آشنای اتاقش را نداشت. بوی نم و بوی شوینده می‌آمد. به پهلو چرخید و دستهای کرانه را روی مبل کناری جلوی صورتش دید. تازه اتّفاقات افتاده را به خاطر آورد. با لبخند نشست. دخترک رو به پشتی مبل غرق خواب بود و الوند به جای صورتش موهای تابدار روشنش را میدید. مطمئن نبود که بلوند هستند یا قهوه‌ای روشن یا حتی قرمز... از رنگها زیاد سر در نمی‌آورد ولی هرچه بود خوشرنگ بود.

بی سرو صدا از جا برخاست و به سرویس بهداشتی رفت. با صدای قیس در دستشویی کرانه چشم باز کرد. خواب‌آلوده نشست و دوباره چشمهایش را بست. تهران بودند. قرار بود در کلاسهایی که آرزویش را داشت شرکت کند. مثل یک رویای شیرین بود. لبخند زد.

_: ا... بیدارت کردم؟ ببخشید.

چشم بسته جواب داد: خیلی بیدار نیستم.

_: بخواب. امروز کاری نداریم. کاش میشد یه کم گریس پیدا کنم به این در بزنم. خیلی ناله می‌کنه.

+: روغن خوراکی بزن. داریم.

_: نه بابا همون گریس می‌خواد.

+: روغن روغنه دیگه. چه فرقی می‌کنه؟

بعد بدون آن چشمهایش را کامل باز کند از جا برخاست. تلوتلوخوران به طرف کابینتها رفت. کمی روغن توی در قوطی‌اش ریخت و روی لولاها جاری کرد. بعد هم سعی کرد با کمک دست روغنها را لای درزها هدایت کند. بالاخره با کمی باز و بسته کردن در بی‌صدا شد.

_: به به خانم مهندس! تو نابغه‌ای! می‌خواستم برم دم واحدای همسایه بگم اگه روغندون دارن بدن، فکر نمی‌کردم بدون وسیله هم بشه درستش کرد.

کرانه نیمه لبخند خواب‌آلودی زد و رفت تا دستهایش را بشوید.

کمی بعد بیرون آمد اما هنوز گیج خواب بود. الوند داشت از کنارش رد میشد که گوشی‌اش را از روی کابینت بردارد که کمی به او برخورد کرد. کرانه خواب‌آلوده فکر کرد که می‌خواهد او را در آغوش بکشد. یک دفعه جیغ کوتاهی کشید و عقب پرید. دستش هم اشتباهاً به صورت الوند خورد.

الوند حیرتزده پرسید: چی شد؟ سوسک دیدی؟

+: تو به مامانا قول دادی!

_: چه قولی؟ خواب نما شدی؟

+: داشتی چکار می‌کردی؟

_: امدم گوشیمو بردارم. بعد هم می‌خواستم ببینم تو یخچال نون کافی برای صبحونه هست یا نه.

کرانه خجالت‌زده سر به زیر انداخت و آرام گفت: ببخشید. نمی‌خواستم بزنم تو صورتت.

_: فکر کردی دارم چکار می‌کنم؟

+: هی... هیچی. ببخشید.

_: تو با این موهای پریشون جلوتو اصلاً می‌بینی؟ گمونم منو شکل سوسک دیدی.

کرانه خندید و سر تکان داد. روی مبل نشست و توی کیفش دنبال برس گشت.

+: برسم نیست.

_: دیشب ندیدم موهاتو شونه کنی.

+: نکردم که اینطوری داغون شده. خیلی خسته بودم.

جلوی چمدانش نشست ولی تقریباً مطمئن بود که برس را جا گذاشته است. کمی گشت و ناامیدانه گفت: نیست. دم آخر جلوی آینه‌ام جا موند. کشم رو حالا چکار کردم؟ دیشب قبل از حموم گذاشتم تو چمدون.

_: کش ندارم ولی یه برس کوچولو دارم اگر به کارت میاد.

+: نه... برس آنتی استاتیک بزرگ خودمو می‌خوام. کش هم که نیست. یه مداد بیکار داری؟

_: ندارم. مداد کار برس رو می‌کنه یا کش؟

بعد خودکاری از کیف لپتاپش در آورد و به طرف او گرفت.

کرانه موهایش را پشت سرش جمع کرد و با خودکار نگهشان داشت.

_: چی شد الان؟ یه بار باز کن دوباره ببند ببینم چکار کردی.

پشت سرش ایستاد و با دقت به حرکت ماهرانه‌ی دستهای او نگاه کرد. خندید و گفت: عالی بود. دارم به تواناییات بیشتر از قبل ایمان میارم.

کرانه از احساس او درست پشت سرش مور مورش میشد. نمی‌دانست تا کی می‌تواند به قولش وفادار بماند. دلش نمی‌خواست اینطور بیتاب الوند باشد. تمام مدت تلاش می‌کرد که وانمود کند علاقه‌ی شدیدی به او ندارد. تا به حال هم تقریباً موفق بود ولی این هم‌خانگی کار را خراب می‌کرد.

برای این که حال خودش را عوض کند، سرخوشانه خندید و گفت: من آدم توانمندی هستم.

بعد هم چرخید و از او فاصله گرفت. مشغول آماده کردن صبحانه شد. پرسید: صبحانه چی می‌خوری؟

_: معمولاً نمی‌خورم. میام شرکت قهوه می‌خورم. دیشب هم شام زیاد خوردم. هنوز سیرم.

+: دیشب بود. تازه نون و پنیر بود نه کله پاچه! راستی کله پاچه دوست داری؟

_: نه. از بوش حالم بهم می‌خوره. ولی اگه تو دوست داری...

+: نگران نباش. دوست ندارم. ولی دل و جگر خیلی دوست دارم. باید یه جگرکی خوب نزدیک خونه پیدا کنیم. جگر که دوست داری؟

_: اممم... تو جگرکی معمولاً بال کباب می‌خورم. قارچ هم دوست دارم. نه که از جگر بدم بیاد ها... ولی وقتی بال باشه آدم چرا باید جگر بخوره؟

+: آهن داره. بخور تقویت شی سرگیجه نگیری.

_: بیخیال... من اگه حوصله کنم غذا بخورم دیگه سرم گیج نمیره. ولی می‌دونی چی همرام آوردم؟ یه فرنچ پرس با یه پاکت قهوه و یه پاکت شیرخشک. شکر نیاوردم. دیدم تو هم تلخ می‌خوری مصرفی نداره.

+: دارم بهت امیدوار میشم. یه خوراکی همراهته.

تا الوند قهوه را آماده کند، کرانه صبحانه‌اش را خورد. بعد میز اپن را تمیز کرد و لپتاپش را روی آن باز کرد. الوند لیوان قهوه‌ی خوش عطر و بو را کنار دستش گذاشت.

+: اوممم... این از قهوه‌های شرکت خیلی خوشبوتره!

_: اختیار دارین؟ چه ربطی داره؟ چی رو با چی مقایسه می‌کنین؟ این خیلی بهتره.

+: عالیه!

با لذّت عطر قهوه را به مشام کشید. ناگهان چیزی به خاطر آورد.

+: هی... من اینو آرزو کرده بودم... یه آپارتمان کوچیک و تمیز... لپتاپ و کار و یه فنجون قهوه‌ی عالی.... هروقت از شلوغی خونه دلم می‌گرفت این تصویر رو برای خودم می‌ساختم و شاد می‌شدم.

الوند روی صندلی بلند کنارش نشست. لپتاپ خودش را باز کرد و پرسید: تو رویاهات منم بودم؟

+: نه معذرت می‌خوام. هیچکس نبود. فکر می‌کردم تنها زندگی می‌کنم. البته ته ذهنم مطمئن بودم که مامان هرگز راضی نمیشه تنها زندگی کنم.

_: رویای من این بود که قبل از این که زنم همسرم باشه دوستم باشه. رفیق باشیم. کنار هم بهمون خوش بگذره. صحبتمون خلاصه به مایحتاج زندگی نشه. باهم حرف داشته باشیم. الان خوشحالم که همکاریم و موضوع مشترکی غیر از امور خونه داریم.

کرانه لبخند شادی به روی او زد و گفت: منم خوشحالم.

الوند هم لبخندش را پاسخ گفت و به سرعت رو به لپتاپش کرد مبادا هوس بوسیدن آن لبهای خندان به سرش بزند.

مشغول کار که شدند همه چیز عادی شد. حداقل درباره‌ی کار اتفاق تازه‌ای نیفتاده بود و همان پروژه‌ی سابق در جریان بود.

بعد از چند ساعت کار تصمیم گرفتند ناهار را بیرون بخورند و بعد هم برای تماشای موزه‌ی سعدآباد بروند. البته برنامه‌شان به این سادگیها هم پیش نرفت. تا رستورانی پیدا کنند و به ناهار برسند ساعت نزدیک چهار بعدازظهر شده بود. باران ملایمی می‌بارید. اگر چه هوای پر دود تهران را لطیف و تمیز کرده بود امّا برای کرانه که مانتوی کمرنگش پر از لکه‌های آب و گل و دود شده بود و خودش هم داشت از سرما و گرسنگی می‌لرزید، اصلاً هوای دلپذیری نبود.

خوردن یک چلو خورش نه چندان مطبوع کمی حالش را بهتر کرد. الوند که همان را هم نخورد. کمی نان و ماست موسیر و زیتون پرورده خورد و با نگرانی به کرانه چشم دوخت. این که کاری برای گرم و خوشحال کردن کرانه از دستش برنمی‌آمد، آزارش میداد.

از رستوران که بیرون آمدند کرانه خودش را محکم بغل کرده بود.

الوند با احتیاط پرسید: الان بریم کاخ سعدآباد؟

+: نه دیگه امروز نمی‌رسیم.

_: کاش پالتو پوشیده بودی. می‌ترسم سرما بخوری.

+: اون وقت همه‌ی این لکه‌ها رو پالتوی نو می‌نشست. نه مرسی.

_: رنگش دودیه. زیاد معلوم نمیشه.

+:خودم که می‌فهمم.

_: هی نگاه کن! یه موبایل فروشی بزرگ اینجاست. بیا بریم ببینیم چی داره.

+: من با این قیافه پامو اون تو نمیذارم.

_: اینجا هیچکس من و تو رو نمی‌شناسه.

+: نمیام. تاکسی بگیریم برگردیم. من دارم یخ می‌زنم.

_: اون طرف خیابون یه مانتوفروشیه. بریم یه مانتو بخر.

+: الوند سردمه. بریم خونه.

_: به خاطر من... بیا یه مانتو بخر. نمی‌خوام اولین گردشمون اینطوری تموم بشه.

با کلّی ناز بالاخره راضی شد. مانتوفروشی حراج خوبی زده بود و توانست یک مانتوی یشمی خوشرنگ زمستانی با قیمت مناسبی تهیه کند. از مانتوی خودش کلفتتر و البته خشک بود. وقتی پوشید حسابی گرمش کرد. الوند حساب کرد و بیرون آمدند. به اصرار الوند توی موبایل فروشی هم رفتند. کلی گوشیها را زیر و بالا کردند. فروشنده‌ی خوش سر و زبان مرتب گوشیهای مختلف را به آنها معرفی کرد و از مزایا و معایبشان گفت. این قدر یکی یکی را برایشان روشن کرد و گفت تا بالاخره هردو سر یکی توافق کردند و آن را خریدند.

بعد هم با تاکسی به خانه برگشتند. تا آخر شب با کلی هیجان مشغول راه اندازی گوشی و برنامه‌ریزی برای آن بودند. برای شام یک بسته ناگت خریدند و کرانه با کلی چانه‌زنی نصف آن را به خورد الوند داد. اینقدر بحث و شوخی کرده بودند که با خستگی خوابشان برد.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۹ ، ۲۳:۳۷
Shazze Negarin

سلام به روی ماهتون

 

شبتون لبریز از رویاهای قشنگ :***

 

 

کرانه صورتش را با دستهایش پوشاند. پس کار تینا ملکی بود! این کاسه‌ی داغتر از آش از کجا پیدایش شده بود؟ هرچه بود نمی‌توانست بگوید کارش بد بوده یا خوب. بهرحال که الوند با تلاش فراوان نتیجه را به نفع خودش برگرداند هرچند که کرانه هنوز آمادگی پذیرش آن را نداشت.

در باز شد و الوند با دو ماگ قهوه فرانسه از راه رسید.

_: اون زلزله رفت؟

+: نمی‌خواست بره ولی مجبور شد. کار داشت.

_: کار؟ مگه خانم گلچین کار هم می‌کنه؟

+: بدجنس نباش.

الوند لبخندی به او زد و سینی پلاستیکی رنگ و رو رفته را روی میز گذاشت. یک بسته کیک شکلاتی هم توی سینی بود. کرانه با صدایی گرفته گفت: با این نخوردن تو احساس چاقی وحشتناکی می‌کنم. دیروز خیلی خجالت کشیدم جلوی مامانت مجبور شدم سایزمو بگم.

 _: تو که خیلی هم خوبی. خوشم میاد با قهوه‌ات یه چی می‌خوری. بنظرم اینا که همیشه قهوه تلخ رو خالی می‌خورن، آدمای تلخین.

+: الان با خودت بودی؟

_: بنظرت با کی بودم؟

+: تو با اون نمایش غرق احساساتت تلخ بنظر نمی‌رسی.

_: منظورم درونی بود. تو با خودت مهربونتری. این خیلی خوبه. پرخور عجیبی نیستی. ساده و معمولی.

+: هیچوقت اینجوری بهش فکر نکرده بودم.

الوند لبخند پرمهری به روی او پاشید. گونه‌های لاغرش چال افتاد. کرانه فکر کرد کاش دخترمون هم چال داشته باشه.

از این فکر یک دفعه سرخ شد و خجالت کشید. سر به زیر انداخت.

_: چی شد؟

+: هیچی. مرسی که به فکرمی.

الوند خندید و آرام دست او را نوازش کرد. دوباره مشغول کار شدند.

پنجشنبه خیلی زودتر از انتظارشان از راه رسید. کرانه مجبور نشد درباره‌ی سفرش هیچ توضیحی به کورش بدهد. مامان خودش قانع کردن او را به عهده گرفت. وسایل کرانه را هم ردیف و مرتب کرد. برایش با پس‌انداز اندکش یک سرویس قابلمه‌ی کوچک و بشقاب و قاشق چنگال چهار نفره خرید و همراهش کرد. لباسهایش را شست و بسته بندی کرد. کمی مواد غذایی و دارو و شوینده برایش گذاشت.

کرانه اینقدر درباره‌ی سفرش گیج و سردرگم بود که ترجیح میداد وقت و توجهش را روی پروژه‌ی آشنا و بی‌خطرش متمرکز کند. ولی بهرحال زمان رفتن رسید و باید با آن روبرو میشد.

سحر روز پنجشنبه با نسرین و بچه‌ها خداحافظی ‌کرد و یکی یکی را در آغوش کشید. بچه‌ها از هیجان یک اتّفاق جدید در خانه اصلاً نخوابیده بودند.

به مامان اصرار کرد تا فرودگاه نیاید. آژانس گرفت و به تنهایی به فرودگاه رفت. از ترس لو رفتن به الوند گفته بود که دنبالش نیاید.

از گشت نگهبانی گذشت و با گیجی به سالن نه چندان شلوغ نگاه کرد. بلیت را صبح زود گرفته بودند که برای ثبت نام به موقع برسند.

یک نفر دست برد که چمدانش را از روی ریل بردارد. شتابزده و با ترس گفت: اون مال منه.

_: می‌دونم. سلام.

نفسی به راحتی کشید و به الوند گفت: سلام. کی امدی؟

_: پشت سرت بودم. مامان هم اونجاست.

چمدانهای هر دو را زمین گذاشت. باهم به طرف مادرش رفتند.

دلبر محکم در آغوشش کشید و پرسید: خوبی گل دخترم؟ نگران بنظر می‌رسی.

+: خیلی می‌ترسم. من تا حالا تنها نبودم.

=: الان هم نیستی. یه شاخ شمشاد کنارته. لطفاً حواست به خورد و خوراکش باشه که ولش کنی سه روز یه بارم هیچی نمی‌خوره. اینقدر تو خوردن تنبله که حد نداره.

_: مردم مادر دارن ما هم داریم! مگه بچه نوزادم که اینجوری سفارش می‌کنی مادر من؟ به این بدیها هم نیستم.

=: خیلی خوبم نیستی. جنگ اول به از صلح آخر. بذار راستشو بگم.

الوند قاه قاه خندید و گفت: احتیاجی به معرفی نیست. ما همکاریم همدیگه رو می‌شناسیم.

=: خیلی خب حالا... تا یادم نرفته راستی...

کیفش را باز کرد و دو جعبه‌ی کوچک و یک پاکت کاغذی در آورد.

=: دیروز هول هولکی رفتم براتون حلقه خریدم. خودم خیلی پسندم نبود ولی دیگه وقت نشد بیشتر بگردم. اینم فاکتورش. دوست نداشتی تهرون آدرس بپرس برو عوضش کن. مال الوند مهم نیست. نقره‌ی ساده است.

کرانه جعبه را باز کرد و با دیدن حلقه‌ی سنگینی که توی آن بود سر برداشت و حیرتزده گفت: من واقعاً توقع نداشتم...

دلبر دستش را توی هوا تکان داد و گفت: بالاخره بدون حلقه که نمیشد برین. جشن هم نداشتین که کادوی درست حسابی بخرم. همه چی قر و قاطیه. حالا اینا ملاک نیست. خدا کنه عاقبتتون بخیر باشه. برین دیر شد. بسلامت.

الوند دست برد و حلقه را برداشت. نگاهی به آن انداخت و با لبخند گفت: خیلی متشکرم.

بعد دست کرانه را گرفت و حلقه را در انگشتش نشاند.

=: بذار یه عکس ازتون بگیرم.

_: با گوشی من بگیر. دوربینش بهتره. حالا حلقه‌ی من!

بعد از گرفتن چند عکس و سلفی بالاخره با دلبر خداحافظی کردند و در آخرین دقایق به سالن ترانزیت رسیدند. طوری که بدون معطلی آخر صف ایستاده و به طرف هواپیما رفتند.

جایشان ردیف وسط بود. یک مادر با پسر چهار ساله‎اش بعد کرانه و در آخر الوند نشست.

الوند گفت: کاش جامون کنار پنجره بود.

کرانه در حالی که دستهایش روی دسته‌ها می‌فشرد گفت: هیچ فرقی نمی‌کنه دارم از اضطراب خل میشم. اینقدر گیج بودم که یه تشکر درست حسابی هم از مامانت نکردم.

_: جوش نزن. خود مامان هم خیلی نگران بود. دیشب تا صبح هی امده بالا سر من یه سفارش جدید کرده. نه خودش خوابید نه گذاشت من بخوابم.

+: تلافی هزار شبی که تو نذاشتی اون بخوابه.

_: حتی بیشتر! من بچه‌ی بدغذا و بد ادا و زرزرویی بودم. ازینا که دائم مریض میشن. اگه بچه‌دار شدیم سعی کن در این مورد به تو بره.

+: تو بذار از مرحله‌ی اول رد شیم. هنوز خیلی مونده تا به بچه فکر کنی.

_: باشه حالا چرا می‌زنی؟

+: نزدم.

_: کلامی! عصبانی شدی. حرف بدی که نزدم. گفتم بچه‌مون به تو بره بهتره. ازت تعریف کردم عزیز من.

+: از کجا می‌دونی که بچگی خوبی داشتم؟

_: نمی‌دونم والا. همینطوری حدس زدم.

بعد هم ترجیح داد سکوت کند تا دوباره بهانه‌ی دعوا به کرانه‌ی عصبی ندهد. پشتی صندلی را کمی خواباند و چشمهایش را بست. کرانه هم هدفون توی گوشش گذاشت و سعی کرد با یک موسیقی ملایم آرام شود.

وقتی رسیدند از تاکسیهای فرودگاه گرفتند و راه افتادند. کرانه می‌ترسید توی کوچه خیابانهایی که همه شبیه هم بودند گم شوند اما الوند و راننده تاکسی به راحتی خانه را پیدا کردند و توی خیابان کوتاه پر درختی، جلوی یک آپارتمان قدیمی توقف کردند. کرانه پیاده شد و با کنجکاوی اطرافش را نگاه کرد. سردرد امانش را بریده بود و نمی‌توانست خیلی دقت کند.

همینقدر دید که نمای سیمان سفید ساده‌ی ساختمان به مرور دودی شده است. دو آپارتمان دو طرف یکی آجرنما و یکی نمای گرانیت سیاه بود.  

 الوند کلید را توی در چرخاند و در را باز کرد. چمدانها را تو برد. کرانه آخرین چمدان را برداشت و به دنبالش رفت.

_: چطوری؟

+: سرم خیلی درد می‌کنه.

_: رسیدیم دیگه. الان دیگه می‌تونی بری استراحت کنی.

+: امیدوارم.

اما وقتی رسیدند خانه چندان قابل سکونت به نظر نمی‌رسید. به اندازه‌ی نمای بیرونی غرق در خاک و دود بود. هوای ابری و دو سه لامپ سوخته هم کمک میکرد تا همه چیز خاکستری و دلگیر بنظر برسد. الوند طبق آموزشهای آقای اکبری، آب و برق و گاز را وصل کرد. نگاه گرفته‌ای به دور خانه انداخت و با تردید پرسید: می‌خوای دو سه روز بریم هتل... بگیم از یه شرکت خدماتی بیان خونه رو تمیز کنن؟

کرانه خنده‌اش گرفت و گفت: چه لاکچری‌بازیا! اگر پول هتل و شرکت خدماتی رو داری بده من گوشیمو نو کنم، خودم خونه رو تمیز می‌کنم.

الوند شانه‌ای بالا انداخت و گفت: باشه. من که هیچی بهت هدیه ندادم. اینقدرا دیگه حقّته.

بعد به طرف آبگرمکن دیواری رفت و آن را هم راه انداخت. از همان جا گفت: اگه می‌خوای دوش بگیر زودتر حاضر شیم بریم برای ثبت نام.

+: نه بیرون سرده. موهام به این راحتی خشک نمیشه. سردردم بدتر میشه.

بعد هم از توی کیفش قرصی در آورد و با ته مانده‌ی آب معدنی‌ای که داشت آن را بلعید.

الوند چرخی دور سوئیت زد. در واقع یک اتاق بود که کنارش یک سرویس بهداشتی و یک آشپزخانه‌ی اپن داشت. هیچ اتاق خوابی نبود. بیشتر شبیه دفتر کار بنظر می‌رسید.

_: آقای اکبری گفت مبلا تختخواب میشن. ملافه هم تو کمد هست. البته مامانم یه دست ملافه داد گفت از مال مردم استفاده نکنم.

+: مامان منم برام یه دست گذاشت.

_: امشب باید شیر یا خط بندازیم ببینیم از کدوم استفاده کنیم.

کرانه خندان گفت: هرکسی مال خودش.

بعد هم پارچه‌ی پردود روی مبل را کنار زد و نشست.

الوند همه‌ی پارچه‌ها را برداشت و به طرف ماشین لباسشویی دوقلوی توی حمام برد. طرز کارش را از آقای اکبری یاد گرفته بود.

_: پودر لباسشویی داریم؟

کرانه لبخند خسته‌ای زد و زمزمه کرد: داریم.

بعد صدا بلند کرد و پرسید: الان بشوریشون کجا می‌خوای پهن کنی؟

_: اممم... رو همون مبلا؟ جدی اینا که میومدن اینجا لباسهاشونو کجا پهن می‌کردن؟

+: شاید تو بالکن.

_: هی بالکن داریم! بذار ببینم. ها اینجا طناب هست. ولی پوسیده. پس فعلاً بریم ثبت نام، تو راه برگشتن طناب و پودر لباسشویی بخریم.

+: پودر و طناب دارم. تو چمدونمه.

_: واقعاً؟ چقدر تو باهوشی! محال بود به فکرم برسه بردارم. یعنی حوصلشو ندارم. میگم هرچی لازم شد می‌خرم دیگه. چرا بار بکشم؟

+: عقیده‌ی منم همینه ولی مامانم اینجوری فکر نمی‌کنه.

از توی چمدانی که پر از وسایل مربوط به خانه بود، پودر و طناب را پیدا کرد و به الوند داد. او هم ماشین لباسشویی را راه انداخت و طنابهای بالکن را عوض کرد.

بعد هم دوشی گرفت و وقتی که ملحفه‌های روکش مبلها را توی بالکن پهن کرد، آماده شد تا راه بیفتد.

کرانه هم تا او داشت دوش می‌گرفت لباس عوض کرد و بعد از این که سینک ظرفشویی را برق انداخت، سر و صورتش را شست.

ساعتی بعد باهم راه افتادند. طبق توضیحات گوگل و بررسی‌هایی که الوند قبلاً کرده بود با مترو و تاکسی خطی به مقصد رسیدند.

برای ثبت نام قبلاً هماهنگ شده بود و چندان طولی نکشید. با این حال تا بیرون بیایند ظهر شده بود. ناهار را هم با راهنمایی گوگل در یک فست‌فود معتبر خوردند و به خانه برگشتند.

کرانه با وجود آن که شب را نخوابیده بود ولی نمی‌توانست در این کثیفی بخوابد. تا شب بی وقفه شست و سابید. حتی جلوی در واحد و توی آسانسور قدیمی را هم برق انداخت و تمیز کرد. الوند هم مرتب به دنبال خرده فرمایشات او رفت و برگشت. بالاخره لامپهای سوخته عوض شدند. خانه کاملاً تمیز شد و وسایل کرانه کنار وسایل قبلی خانه توی کابینتها جا گرفت.

پشتی مبلهای L شکل را برداشت و روی تشکها ملحفه کشید. پشتی‌ها را گوشه‌ی دیگر اتاق روی زمین کنار دیوار طوری چید که طرح سنتی جالبی پیدا کرد. الوند تلویزیون قدیمی را راه انداخت. آنتن اصلی و دیجیتال را تنظیم کرد. نان تازه و پنیر خرید. سر شب ولو جلوی تلویزیون با چای شیرین و نان و پنیر از خودشان پذیرایی کردند.

بعد هم کرانه دوش گرفت. بلوز شلوار گرم و راحتی پوشید و با موهای حوله‌پیچ از حمام بیرون آمد. خوشحال بود که خانه تخت دو نفره ندارد. این روزها یکی از کابوسهایش این بود.

الوند قبل از آمدن او روی مبل خوابش برده بود. کرانه پتویش را برایش صاف کرد و خودش هم با احتیاط ضلع دیگر مبل خوابید. چندان راحت نبود ولی اینقدر خسته بود که اهمیتی نداشت. کمی بعد خوابش برد.

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۹ ، ۲۱:۵۰
Shazze Negarin

سلام سلام 

شبتون پر از امید و ستاره :****

 

 

 

گوشی البرز و مادر کرانه همزمان زنگ زد. البرز برای صحبت کردن از اتاق بیرون رفت. مادر کرانه گوشی را از کیفش در آورد و با تشویش گفت: نسرینه.

با صدایی میکو‌شید نلرزد برای نسرین توضیح داد که با کرانه برای خرید بیرون آمده‌اند. وقتی قطع کرد با ناراحتی گفت: لابد پیش خودش میگه چه خرید واجبی بوده که تو تاریکی راه افتادن رفتن!

البرز دم در اتاق ایستاد و گفت: من باید برم. فعلاً...

مادرش با تأکید گفت: چیزی تو خونه نگی ها! بذار این ماجرا همین جا تموم بشه.

البرز با چشمهای باریک شده نیم نگاهی به الوند انداخت و گفت: خیالت راحت. حماقت به این بزرگی.... گفتنش فقط تف سر بالاست. خدانگهدار.

=: خداحافظ.

مادرش دوباره با ناراحتی به طرف مهمانانش برگشت و گفت: نگران نباشین. الان تموم میشه.

الوند لبهایش را بهم فشرد و به کرانه نگاه کرد. کرانه نگاهش را ملتمسانه پاسخ گفت و دسته‌ی کیفش را از نگرانی به بازی گرفت.

الوند آرام پرسید: برای چی تمومش کنم؟ درسته که این وصلت یهویی و به جبر بوده ولی خدا میدونه که من و کرانه بهش راضی هستیم.

مادر کرانه شوکه به طرف دخترش برگشت و تند پرسید: راضی هستی؟!!

کرانه چند بار پلک زد ولی می‌ترسید که حرف بزند.

مادر الوند گفت: یه چیزی بگو. از اون وقت تا حالا ساکتی.

کرانه آب دهانش را قورت داد. چند بار جمله‌هایش را مزه مزه کرد و بالاخره گفت: خب... ما... ما بهم بی‌میل نبودیم ولی... می‌دونستیم شرایط ازدواج نداریم. الوند که... مشکلات خودش رو داره... منم که.... برادرم ورشکست شده و با زن و بچه‌اش پیش ما هستن. شرایط پذیرش مهمون هم نداریم چه برسه خواستگار...

مادرش با حرص پرسید: حالا باید تا تهشو تعریف کنی؟ آبروم رفت. بی‌میل نیستیم. دستتون درد نکنه. منِ مادر الان باید بفهمم؟ لابد اگر اون فتنه زنگ نمیزد تا حالا هم نمی‌دونستم.

با حرص از دخترش رو گرداند. الوند دوباره آرام گفت: دخترتون خیلی پاکه. خیلی نجیبه. ما هیچ کار بدی نکردیم.

مادر الوند با بیچارگی به آنها نگاه کرد و بالاخره گفت: وقتی که همدیگه رو میخوان که نمیشه جلوشونو بگیریم.

=: الان برم به برادرش بگم چی؟ چه جوری این ماجرا رو تعریف کنم؟

_: باید تعریف کنین؟ ما که فعلاً باید بریم تهران. تا دو سه ماه دیگه هم خدا بزرگه. بهش میگین یکی از همکاراش میخواد بیاد خواستگاری. این که جرم نیست. خونه‌ی شما نشد خونه‌ی ما. فرقی نمی‌کنه.

مادر الوند با صدایی که به زحمت بالا می‌آمد پرسید: تو مطمئنی؟ راه بیفتین باهم برین تهران بعد از دو روز ببینین بهم نمی‌خورین و نمی‌سازین کی جوابگوئه؟ آبروی دختر مردم در خطره.

مادر کرانه با بیچارگی سر تکان داد و ناله کرد. انگار بالای قبر عزیزش زار میزد.

الوند از جا برخاست. جلوی مادر کرانه روی زمین نشست. دو دست او را که بلاتکلیف روی زانوهایش رها شده بود را بین دستهایش گرفت و گفت: من قول میدم مراقبش باشم. می‌دونم چقدر دوستش دارین. اون هم خیلی دوستتون داره و یک مو از تنش راضی نیست که کاری خلاف میل شما بکنه. قول میدم هیچ مشکلی پیش نیاد. هیچ خط قرمزی رو رد نشیم. بذارین ما بریم. بعد برمی‌گردیم ان‌شاءالله با عزت و آبرو میاییم خواستگاری و در حد توانم براش جشن می‌گیرم و تمام تلاشم رو برای خوشبختیش می‌کنم.

بعد هم خم شد و به هر دو دست او بوسه زد. مادر کرانه که انتظار چنین برخوردی را نداشت از شدّت احساسات بغض کرد و با صدایی گرفته گفت: من که چیزی به جز خوشبختی بچه‌ام نمی‌خوام.

مادر الوند رو به کرانه بی‌صدا لب زد: این خودشیرین فرصت طلب!

و باعث شد کرانه در اوج احساسات پق خنده‌اش بگیرد. از ترس چشم‌غرّه‌ی مادرش به بدبختی آن را فرو خورد و سرش را تا حدّ امکان پایین انداخت.

طوری که الوند یک دفعه متوجّه شد و با نگرانی پرسید: کرانه خوبی؟

کرانه از ترس این که خنده‌اش لو برود صورتش را با دو دست پوشاند و گفت: خوبم خوبم.

الوند از جا برخاست و آرام گفت: برم یه لیوان آب بیارم.

مادرش گفت: بذار برم شربت درست کنم. تو میوه بگیر.

کرانه بالاخره خنده‌اش را کنترل کرد و نفسی به راحتی کشید. مادرش هم اشکهایش را پاک کرد و گفت: زحمت نکشین. ما دیگه باید بریم.

اما مادر الوند توی اتاق نبود که بشنود. الوند هم بشقاب گذاشت و میوه را تعارف کرد.

شربت را که آورد همه در سکوت پر فکری آرام نوشیدند. بعد هم مادر کرانه از جا برخاست و گفت: با اجازتون. ما دیگه بریم. الان پسرم از سر کارش می‌رسه. عروسم هم خونه است نگرانمونه. یه آژانس اگر نزدیکتون هست میشه بگیرین؟

مادر الوند با خنده گفت: صبر کنین ما هنوز باهم آشنا هم نشدیم. بمونین یه لقمه نون و پنیر در خدمتتون باشیم.

مادر کرانه با خنده‌ای پر از نگرانی گفت: من میترا هستم. ولی تعارف نمی‌کنم. باید برم.

=: خوشبختم. منم دلبر هستم. حالا که اصرار دارین برین، الوند شما رو می‌رسونه.

=: نه نه مزاحم نمیشم. یه کم خرید دارم، یعنی باید یه چیزی دستم باشه، به بچه‌ها گفتم رفتیم خرید.

الوند گفت: اتّفاقاً مامان هم یه چیزایی لازم داشتن. می‌خواین همه باهم بریم یه فروشگاه بزرگ همین نزدیک هست، خریدتون رو بکنین؟

دلبر با خوشحالی گفت: چه خوب. الان آماده میشم.

میترا هم به آرامی گفت: باشه.

روی مخالفت نداشت. همه راه افتادند و کمی بعد در فروشگاه بودند. کرانه بین قفسه‌ها راه میرفت و تند تند مایحتاج خانه را توی سبد می‌ریخت.

=: اینا رو چرا برمیداری مادر؟ من پول ندارم. دو تا تکه هم برداریم بسه.

+: پولشو خودم میدم مامان جون. زشته جلو اینا تا اینجا امدیم هیچی نخریم. بذار یه کیسه برنجم بردارم.

=: آخه چرا این کار رو می‌کنی؟ من خجالت می‌کشم.

+: وظیفمه مادر من. خودم خوشحال میشم. بذار بخرم.

=: بریم. دیر شد. زود باش.

+: چشم چشم. الان میریم.

مادرها دم در رفتند و کرانه توی صف صندوق پرداخت پشت سر الوند ایستاد. الوند برگشت و گفت: دست تو جیبت نمی‌کنی.

کرانه با خنده جواب داد: جمع کن بابا. مامانمو با هزار دوز و کلک دور زدم که چار قلم برای خونه خرید کنم حالا باید با تو کشتی بگیرم؟

_: کشتی نگیر. فقط بذار به حساب من.

+: پولتو بذار جیبت قندون جان. رفتیم تهران لازمت میشه. اینا مال من که نیست تو حساب کنی. مال خونه‌ی مامانه. تو خرج منو بده.

_: ای به چشم. بنظرت حل شد؟ میذارن بریم؟

+: با اون نمایشی که تو اجرا کردی بعیده که اجازه ندن. مامانم عاشقت شد.

_: ولی مامان خودم داشت بد نگام می‌کرد.

+: حقّته. از احساسات مامانم سوءاستفاده کردی.

_: مگه به ضرر تو شد که ناراحتی؟

+: نه ولی همه چی اینقدر عجیب غریبه که باهاش کنار نیومدم.

_: بی‌خیال تو فقط به تهران فکر کن.

+: حتی به تهران هم نمی‌تونم فکر کنم. هنگ هنگم!

هرطور بود خریدهایشان را حساب و بسته بندی کردند. صندوق عقب ماشین پر شده بود. برگشتند تا مادرها را پیدا کنند. در قسمت لباس فروشی بودند.

میترا گفت: کرانه این پالتو رو ببین! خیلی خوشگله. من و دلبرخانم عاشقش شدیم.

کرانه نگاهی به پالتو انداخت و با کمی ناراحتی گفت: قشنگه ولی هم کوچیکه هم گرون.

=: نه بابا اندازته نیست؟!

+: متشکرم که منو سایز سی‌وشش می‌بینین ولی من سایزم چهله.

الوند گفت: بیا چهلش هم هست. بپوش ببین چطوره؟

+: الان احتیاج ندارم.

میترا گفت: بپوش. تهران سرده. لازمت میشه.

می‌خواست جیغ بزند. اگر این پالتو را می‌خرید حسابش به کلی خالی میشد. مامان چی می‌گفت؟

پالتو را پوشید. اندازه بود. مامان کنارش آمد و زمزمه کرد: این همه برای ما خرید کردی، یه چی هم برای خودت بخر!

چشم بست و باز کرد. وای خدا! رهایش نمی‌کرد.

دلبر گفت: خیلی برازنده است. خودت دوسش داری؟

الوند گفت: رنگش هم دودیه. مناسب هوای تهران.

چشم‌غرّه‌ای به او رفت و آرام گفت: قشنگه.

دلبر یواشکی کارتش را به الوند داد و زمزمه کرد: حسابش کن.

اما کرانه دید و دستپاچه گفت: نه خواهش می‌کنم. خودم حساب می‌کنم.

=: یه یادگاری ناقابل از طرف منه. نگرانش نباش.

نفسش را با حرص رها کرد. هیچ چیز آن طوری که فکر می‌کرد پیش نمی‌رفت.

بالاخره بیرون آمدند. وقتی به خانه رسیدند کورش پرسید: کجا بودین؟ خیلی نگرانتون شدم.

مامان در حالی که تند تند خریدها را جا میداد و مرتب می‌کرد گفت: کرانه قراره یه مدت بره تهرون. یه کلاس در رابطه با کارش از طرف شرکت. دیگه گفت بریم یه کم براتون خرید کنم. هرچی اصرار کردم نمی‌خواد راضی نشد. به زور اینا رو خرید.

نسرین با خوشحالی پرسید: پالتو هم خریدی؟ چه خوشگله!

مامان گفت: ها اینم خیلی اصرار کردم بخره. همه پولشو داره خرج ما می‌کنه.

کرانه با ناراحتی گفت: این جوری نگین. مال خودتونه.

بعد هم دوشی گرفت و بعد از شام مختصری برای خواب رفت. هرچند که شب آرامی نبود و بچه‌ها به نوبت بیداری داشتند و فکر و خیالهای خودش هم بیدار نگهش میداشت.

صبح روز بعد توی سرویس کنار الوند نشست و گفت: بنظرم مامان تا صبح راه رفت. راضی شده ولی آروم و قرار نداره.

_: قرص خوابی چیزی میدادی بخوابه.

+: مامان؟ قرص؟ هرگز!

سرش را روی شانه‌ی الوند گذاشت و خواب‌آلوده گفت: دارم میمیرم از خواب.

_: بخواب جونم. تو چرا نخوابیدی؟

+: چه میدونم...

تا خود شرکت به آرامی خوابید. باورش نمیشد اینقدر کنار الوند آرام و خوش باشد. نه تپش قلبی نه رنگ به رنگ شدن عاشقانه‌ای... فقط آرامش... این عشق نبود؟

با رسیدن به شرکت به دفتر آقای اکبری رفتند تا خبر موافقت خانواده‌ها و قبول شرکت در کلاسها را به او بدهند. بعد هم با سرخوشی به دفتر کرانه رفتند تا کار عقب افتاده را شروع کنند.

هنوز نیم ساعت نگذشته بود که یک نفر چند ضربه‌ی پیاپی به در زد.

کرانه سر برداشت و با بدبینی پرسید: باز چی شده؟

الوند شانه‌ای بالا انداخت. برخاست و در را باز کرد.

گلنار بود که با هیجان وارد شد و گفت: سلام صبح بخیر. وای کرانه اگر بدونی چه خبره!

الوند که حوصله‌ی گلنار را نداشت گفت: من یه سر میرم قسمت تولید.

با بسته شدن در گلنار منفجر شد: وای کرانه اولاً این که من بالاخره منتقل شدم حسابداری. رشته‌ی خودم. اگه بدونی چقدر خوشحالم! زیر دست خانم کشفی. اینقده مهربونه! خیلی خوبه.

+: چه خوب! مبارک باشه.

=: ها مرسی. ولی خبر رو بگو. این تینا ملکی اونجا همکارمه. زنگ زد به مریم نشاط گفت دیروز زنگ زده خونه شما و به مامانت گفته. می‌دونی من این طرف بودم منو نمیدید. بعد بهش گفت که زنگ زده و همه چی رو برای مامان تو گفته و آبروتو برده و انتقام مریم رو گرفته. البته مریم هم ناراحت شد و پاشد امد بخش ما و کلی باهاش دعوا کرد. اینجا دیگه منم بودم و همه چی رو دیدم. تینا هم کلی منّت گذاشت که مثلا می‌خواستم طرفداری تو رو بکنم و قدر نمیدونی و اینا.

خانم کشفی هم گفت خیلی سر و صدا کردین و برین بیرون و اینا. بعد اینجا یه آنتن دیگه داریم فرشاد صبوری. می‌شناسیش که. از هر دختری خاله زنک تره! پا شده رفته اینا رو گذاشته کف دست تندر. از همه بامزه‌تر این که تندر دلپیچه گرفته وسط حرفای این هی می‌پرید تو دسشویی. اینم که ول نمی‌کرد! به زور می‌خواست همه شو تعریف کنه.

کرانه با خنده گفت: تو که شکر خدا اصلاً خاله زنک نیستی. دنبال فرشاد صبوری هم رفتی؟

=: خب خانم کشفی همه رو بیرون کرد. بیکار بودم دیگه. حالا امدم اینا رو برات تعریف کنم، یه چایی لیوانی هم از مش رحمن بگیرم و بعد برم از خانم کشفی عذرخواهی کنم بشینم سر کارم. کاری باری؟

+: هیچی. برو بسلامت.

=: بنظرت حالا که مهندس تندر فهمیده مریم نشاط عاشقشه میره سراغش؟

+: نمی‌دونم.

=: هان. باشه. فعلاً خداحافظ.

گلنار شتابان از در بیرون رفت ولی لحظه‌ای بعد برگشت و پرسید: راستی مامانت چی گفت وقتی تینا زنگ زد؟ ناراحت شد؟

+: نه کلی بهم تبریک گفت و از خوشحالی بشکن زد. برو گلنار دیرت میشه.

=: منو مسخره کردی؟ مگه میشه خوشحال شده باشه؟

+: چرا نشه؟ هر مادری آرزوش خوشبختی بچه‌هاشه. برو دیرت نشه.

گلنار که منظورش را نفهمیده بود، سری تکان داد و رفت.

 

 

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۹ ، ۲۲:۴۹
Shazze Negarin

سلام عزیزانم

شبتون به خیر و شادی 

 

 

 

وقتی رسید مامان تنها بود و رنگ به رو نداشت. با تردید سلام کرد. نگاهی به اطراف انداخت و پرسید: خوبین؟ اتّفاقی افتاده؟ نسرین و بچّه‌ها کجان؟

مامان با صدایی گرفته گفت: رفت خونه‌ی پدرش.

+: قهر کرده؟

=: نه بابا طفلکی! رفته دیدن. خوب شد که رفت. وقتی اون فتنه تلفن زد اینجا نبود.

+: کدوم فتنه؟ چی دارین میگین؟

کیف و کیسه‌ی سیب درختی را کناری گذاشت. به طرف مادرش رفت.

مامان به تلفن چشم دوخت. بعد طوری که انگار با خودش حرف می‌زند گفت: یه از خدا بی‌خبری زنگ زد. همین الان. به دختر پاکتر از گلم تهمت زد. گفت امروز تو شرکت مچشو با یکی از کارمندا گرفتن. گفت برای این که گناهتونو بشورن عقدتون کردن. بگو دروغه کرانه. بگو دشمن داری. بیخودی اینا رو ساخته که تو رو پیش من خراب کنه. دختر من اهل هیچی نیست. بگو.

کرانه عصبی برخاست و به آشپزخانه رفت. یک لیوان آب خنک آورد و گفت: مامان یه کم آب بخور. قرمز شدی. فشارت رفته بالا. آب بخور تا بگم چی شده.

=: آب نمی‌خوام. بگو چی شده.

+: مامان من با همکارم تو اتاق بودم. داشتیم سر این که بهمون پیشنهاد شرکت تو یه کلاس تو تهران شده بحث می‌کردیم. مامان به هرکی می‌پرستی ما هیچ خلافی نمی‌کردیم.

مامان نگاهش کرد و با غم گفت: پس راست بوده.

+: دروغ بود. ما خلافی نمی‌کردیم.

=: پس چرا در بسته بود؟ نمیگی وقتی با همکار مرد میری تو اتاق درست نیست در بسته باشه؟ مردم هزار جور فکر می‌کنن.

+: فکر نکردن مامان. تهمت زدن. دشمنی بود. یهو هوار هوار راه انداخت که این دو تا تو اتاق باهم هستن. محل کاره مامان! ما داشتیم حرف می‌زدیم. آقای اکبری گفته بود می‌تونیم بریم تهران تو یه کلاسی شرکت کنیم. این کلاس برای آینده‌ی شغلیمون خیلی مفیده. داشتیم حرف می‌زدیم که یکی از ما باید بره. بعد چه جوری بریم و اونجا شرایط چیه و اینا... بعد یه دفعه همه چی بهم ریخت.

مامان بالاخره کمی باور کرد. کاملاً قانع نشده بود. ولی لیوان آبش را برداشت و بعد از این که یک جا سر کشید با بدبینی پرسید: بعد چی شد؟

+: گفتن باید یه خطبه بینتون بخونیم.

=: بزرگتر نداشتین شماها؟ نباید پدرمادرتون سر عقدتون حاضر میشدن؟

+: آبرومو برده بود مامان. همه چی یهویی شد.

=: اون مرتیکه هم وایساد تماشا کرد؟

+: نه والا. با طرف دست به یقه شد ولی جداشون کردن.

مامان به عقب تکیه داد و گفت: لابد طرف فکر کرده با این کار اونو به جای شما می‌فرستن کلاس.

کرانه که نمی‌خواست تمام ماجرا را توضیح بدهد، سری تکان داد و آرام گفت: نمی‌دونم.

=: جایی هم ثبت شد؟

+: بین خودشون نوشتن و امضاش کردن.

=: برای چه مدت؟

+: سه ماه.

=: زنگ بزن به این پسره. ادرس خونشونو بگیر. بگو میریم اونجا این قضیه رو روشنش می‌کنیم. باید بدونن پسرشون چکار کرده.

+: مامان چی داری میگی؟ پسرشون کاری نکرده. ما داشتیم حرف می‌زدیم. درباره‌ی کار بود. یه نفر باهامون دشمنی کرد.

=: آبروی تو رفته. اون پسره هم الان بهت متعهده. نمیشه همینطور مخفی و خوشحال بمونه بعد تو اینجا بی‌آبرو بشی.

+: آخه چی بگم بهش؟

=: بگو میریم اونجا با پدر مادرش حرف بزنیم. زود باش تا نسرین برنگشته راه بیفتیم. نمی‌خوام به گوش کورش برسه.

+: پدرش فوت کرده.

=: خب با مادرش حرف می‌زنیم. زنگ بزن.

کرانه مرد و زنده شد تا به الوند زنگ بزند و پیغام مادرش را برساند.

مامان گفت: ادرسم بگیر.

کرانه با صدایی پر خجالت گفت: لطفاً نشونی رو هم پیامک کنین.

الوند پوزخندی زد و گفت: چشم.

 

نیم ساعت بعد راننده آژانس جلوی در گاراژی سورمه‌ای رنگ ایستاد و مامان با بی‌قراری کرایه‌اش را حساب کرد. کرانه هم لرزان و خسته پیاده شد. زنگ در را زد و جلوی دوربین ایستاد تا الوند او را ببیند.

باهم وارد شدند. الوند به استقبالشان آمد و آنها را به اتاق پذیرایی راهنمایی کرد.

کمی بعد مادرش و برادرش هم آمدند. البرز شباهت چندانی به الوند نداشت و اگر الوند معرفی نمی‌کرد، کرانه حدس نمیزد که برادرش باشد.

البرز جدی و اخم‌آلود نشست و مادرش هم با نگرانی به آنها خوشامد گفت. نشست و در حالی که دستهایش را بهم می‌سایید گفت: اصلاً باورم نمیشه. الوند که اینجوری گفت فکر کردم داره شوخی می‌کنه.

مادر کرانه سری به تأیید تکان داد و گفت: شوخی کثیفیه.

الوند با یک سینی چای به اتاق برگشت. جلوی مادر کرانه خم شد. اما او با پریشانی گفت: نه خیلی اضطراب دارم. یه لیوان آب بهم بده.

گره روسری‌اش را باز کرد و دوباره بست. چادرش را که روی شانه‌اش افتاده بود دوباره بالا کشید و گفت: من نمی‌فهمم این چه کاری بود؟ نباید با ما مشورت می‌کردن؟ این بچه‌ها بزرگتر نداشتن؟ اصلاً اگه این بنده خدا به من زنگ نمیزد این دختر روش میشد که تو خونه بگه چه بلایی سرش امده؟

الوند جلوی کرانه چای گرفت. اما او هم غرق فکر سری به نفی تکان داد.

کمی بعد به آشپزخانه رفت و با یک لیوان آب برگشت. نگاه دقیقتری به مادر کرانه که حالا به او محرم بود انداخت و فکر کرد: چه اتفاق عجیبی. مثل یه خواب درهم برهم میمونه.

مادر الوند گفت: شما حق دارین. هرچی بگین حق دارین. منم دختر دارم. درسته الان شوهر کرده و رفته ولی یادم نرفته. آدم هر دقه تنش داره می‌لرزه. حالا باز پسر من اهله. دست از پا خطا نکرده. نه چون مادرشم اینو میگم. نه برین تحقیق کنین از هرکی می‌خواین بپرسین. حرفم اینه اگر گیر یه نااهل افتاده بود طرف صد تا سوءاستفاده می‌کرد.

الوند خواست بشقاب بگذارد که مادر کرانه با آشفتگی گفت: پذیرایی نکن پسرم. من حتّی اسمتم نمی‌دونم. مهمونی که نیومدم. امدم این ماجرای ترسناک رو تموم کنم.

آرام جواب داد: الوند هستم.

مامان سری تکان داد و رو به مادر کرانه پرسید: برای فسخش باید بریم پیش عاقد؟

مادر الوند زمزمه کرد: نمی‌دونم.

البرز گفت: نه احتیاجی نیست. خود الوند می‌تونه فسخش کنه. کافیه اعلام کنه.

مادر کرانه با ترس و انتظار به الوند چشم دوخت. الوند پایین مجلس روی یک صندلی ناهارخوری نشست و گفت: اگر مادرهای محترم اجازه بدن ما می‌تونیم این سه ماه رو به عنوان یه فرصت آشنایی در نظر بگیریم.

=: چه فرصتی؟ کرانه گفت یکیتون باید بره تهران.

مادر الوند پرسید: تهران؟ برای چی؟

الوند گفت: یه کلاس درباره‌ی شغلمون. برامون خیلی مفید و مهمه.

مادر الوند نگاهی به کرانه و بعد به پسرش انداخت و پرسید: کدوم یکی باید برین؟

الوند با احتیاط جواب داد: میشه باهم بریم.

البرز پرسید: به تنهایی مامان فکر کردی؟

مادرش به تندی گفت: اون که بی‌معنیه. بهرحال یه روز باید ازدواج کنه و بره. نمیشه بند من باشه. ولی این که راه بیفته با دختر مردم که هنوز نامزد هم نیستن بره تهران یه حرف دیگه است.

الوند نگاهی به کرانه انداخت. می‌خواست بگوید: دختر مردم الان زن منه.

ولی یادآوریش فایده‌ای نداشت.

مادر کرانه با دلواپسی گفت: به نظر منم اصلاً درست نیست.

الوند گفت: پنجشنبه باید بریم.

مادرش گفت: نمیشه.

_: کلاس مهمیه. خیلی هم گرانبهاست.

مادر کرانه گفت: اگر پولشو بدن کرانه خیلی بهتره.

_: برای آینده‌ی کاری و حقوقهای بعدی خیلی  بدرد بخوره.

البرز گفت: و برای این که همین جور هلو برو تو گلو عروس رو ببری به خونه!

مادر کرانه با اخم گفت: مگه میشه اینجوری؟ هرچیزی آدابی داره. رسم و رسومی داره. من الان جرأت نکردم به برادرش بگم چی شده. بعد بذارم باهم برن شهر غریب؟

مادر الوند غرق فکر گفت: اگر واقعاً قصدتون ازدواجه، درست از روی برنامه با تحقیق و بررسی و استخاره شروع کنین و مثل آدم برین جلو. این کلاسم باهم نمیشه برین.

البرز پوزخندی زد و پرسید: ازدواج من یادت نیست؟ از روزی که حرفشو زدیم تا روزی که عروسی کردیم چهار سال و سه ماه طول کشید. تازه قبلش دو سال آشنایی هم بود.

_: ولی اگر این کلاس رو شرکت نکنیم، با حقوق فعلی و برنامه کاری که الان داریم، دو سال و چهار سال که هیچ... شاید چند سال بعد از اون هم نتونیم یه خونه رهن و مبله کنیم.

مادر الوند پرسید: تهران قراره کجا برین؟

_: یه آپارتمان از طرف شرکت بهمون میدن.

مادر کرانه گفت: خودت برو. این صیغه رو هم همین جا فسخش کن که ما هم زحمت رو کم کنیم و بریم.

_: ولی من نمی‌خوام فسخش کنم. فقط الان شرایط ازدواج رو ندارم.

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۹ ، ۲۲:۴۸
Shazze Negarin

دوباره سلام

 

این هم پست اضافه‌ی عیدی :)

 

ویرایش نشده. اشکالاتش رو بگین بعداً اصلاح کنم ان‌شاءالله :)

 

 

 

ضربه‌ی محکمی به در خورد و خنده‌هایشان را قطع کرد. الوند از جا برخاست و در را باز کرد. مهندس تندر با خشم گفت: خوشم باشه. محل کار رو با مکان اشتباه گرفتن. دو ساعته تو اتاق خلوت کردین معلوم نیست چه غلطی دارین می‌کنین!

الوند خیلی دلش می‌خواست بگوید که فکر نمی‌کنم به شما ربطی داشته باشه.

امّا بحث شغل هر دویشان بود. پس به آرامی گفت: حق با شماست. اشتباه کردیم. معذرت می‌خوام.

=: پاشین بریم پیش آقای اکبری. این رفتارها توجیه پذیر نیست.

الوند نگاه سرگشته‌ای به او که داشت داد میزد و توجّه همه را جلب می‌کرد انداخت. کرانه به آرامی برخاست و زمزمه کرد: بریم.

چند نفر توی راهرو بودند و برای هم پچ پچ کنان هرچه را که شنیده بودند تعریف می‌کردند.

مهندس تندر هم دست بردار نبود. تا جلوی اتاق آقای اکبری داشت بلند بلند غر میزد و آبروی آنها را می‌برد.

آقای اکبری هم از اتاقش بیرون آمد و پرسید: چه خبره آقای تندر؟ این کارا چیه؟

=: شما بگو این کارا چیه؟ از بس زیر پر و بال این دو تا رو گرفتی اینجوری پررو شدن و محل کار رو با اتاق خواب اشتباه گرفتن.

کرانه وحشتزده دو دستش را توی صورتش کوبید و پرسید: چی دارین میگین؟

الوند یقه‌ی تندر را گرفت و گفت: حرف دهنتو بفهم! هی من هیچی نمیگم!

همکارها که جمع شده بودند آن دو را از هم جدا کردند. الوند عصبانی بود و دست و پا میزد تا حق تندر را کف دستش بگذارد.

بقیه‌ی مدیران شرکت هم آمدند. غیر از مهندس تندر سه نفر بودند که هرکدام مدیر یک قسمت بودند.

آقای کاظمیان که از بقیه مسنتر بود و ریش سفیدی داشت، جریان را پرسید. هرکسی توضیحی داد.

=: آقا اینا چند ساله همدیگه رو می‌خوان.

=: خانواده‌هاشون اجازه نمیدن.

=: تا حالا که لو نرفته بود هیچی... ولی الان که همه میدونن دیگه همش باهمن.

=: حتی پنجشنبه هم دوتایی امده بودن سر کار.

=: به بهانه‌ی کار سعی می‌کنن باهم باشن.

آقای اکبری سعی کرد همه را آرام کند. آقای کاظمیان گفت: بهتره ما فعلاً یه خطبه براشون بخونیم که به حرام نیفتن. بعد هم واسطه میشیم و خانواده‌هاشون راضی میشن ان‌شاءالله. نظر شما چیه آقای اکبری؟

آقای اکبری با پریشانی دستی به صورت اصلاح شده‌اش کشید و گفت: نمی‌دونم. هرطور صلاح

می‌دونین.

آقای کاظمیان رو به کرانه کرد و پرسید: دخترم شما موافقی؟

پرسیده بود ولی البته راهی برای مخالفت وجود نداشت. مهندس تندر چنان هوچی‌گری‌ای به راه انداخته بود که همه به چشم بدی نگاهشان می‌کردند.

نگاه خصمانه‌ای به جانب او انداخت و بعد آرام گفت: بله حاج‌آقا.

آقای کاظمیان از الوند رضایتش را نپرسید. فقط پرسید: برای چه مدّت بخونم؟

الوند که بازوهایش اسیر همکارهایش بود عصبانی غرّید: این دختر از گل پاکتره حاج‌آقا.

حاج‌آقا با آرامش اعصاب خرد کنی گفت: بر منکرش لعنت. ما هم به خاطر همین میگیم. نگفتی چه مدّت؟ دستشو ول کنین. دزد که نگرفتین.

الوند آزاد که شد نفسی کشید، کتش را صاف کرد و با صدایی گرفته گفت: سه ماه حاج‌آقا. احتیاجی به وساطت نیست. خانواده‌ها راضی میشن.

=: ان‌شاءالله. بهرحال اگر باز هم مشکلی بود حتماً بگو.

_: چشم.

آقای کاظمیان خطبه را برای سه ماه خواند و از حاضرین هم گواهی گرفت که این عقد خوانده شده است.

یک نفر از ناکجا یک جعبه شیرینی آورد و دهانشان را هم شیرین کردند. هرچند الوند و کرانه فقط به اجبار شیرینی را برداشتند و نخوردند.

بعد هم به توصیه‌ی مدیران همه پراکنده شده و به اتاقهایشان برگشتند.

کرانه همین که به دفترش رسید شیرینی را توی سطل انداخت. صندلی‌اش را پشت میز برگرداند و نشست.

الوند آرام وارد شد. نگاهی به شیرینی توی سطل انداخت و مال خودش را هم روی آن رها کرد. دستش را تکاند و در اتاق را آرام بست.

کرانه غرّید: این عقد باطله. نه تو راضی بودی نه من.

الوند روی صندلی پلاستیکی نشست و با خستگی گفت: باطل نیست. هم تو راضی بودی هم من. فقط دلمون نمی‌خواست اینجوری بشه.

+: مثل یه دختر خیابونی باهام برخورد کرد. چرا؟ فقط به این خاطر که خواستگاریشو رد کردم؟!

_: اگر راه داشت حتماً ازش شکایت می‌کردم.

+: من شکایت می‌کنم. بالاتر از بیکار شدنم که نیست.

_: اگه نری دنبال شکایت می‌تونیم بریم تهران.

+: الوند آبروی من رفته. برات مهم نیست؟ نه دیگه مهم نیست. پشت سر تو که کسی حرف نمی‌زنه.

_: البته که مهمه.

ضربه‌ای به در خورد. کرانه با حال خرابی از جا برخاست و در را باز کرد. با دیدن گلنار بغضش ترکید و پرسید: دیدی بالاخره زهر خودشو ریخت؟

گلنار وارد شد و دوباره در را بست. او را محکم در آغوش کشید و گفت: ولش کن مرتیکه شکم گنده‌ی از خودراضی! معلوم نیست چکار کرده! دو ساعت مرخصی گرفتم رفتم مامانمو ببرم دکتر آمدم دیدم بابا عجب گرد و خاکی شده! ولی خیالت تخت. الان تو غذاخوری بودم. همه دلشون برات سوخته بود و داشتن به تندر فحش میدادن. همه تو رو می‌شناسن. می‌دونن که دختر خوبی هستی.

کرانه سر برداشت و با صورت خیس از اشک پرسید: یعنی پشت سر من حرف نمی‌زدن؟

=: اصصصلاً! می‌گفتن این بنده خدا جاوید... عه آقای جاوید شمام اینجایی؟ مبارکتون باشه.

جاوید پوزخندی زد و گفت: راحت باش. من مشکلی ندارم پشت سرم حرف بزنن.

=: نه نه! اصلاً بد نمی‌گفتن! می‌گفتن شما امدی پیش کرانه برای کار... بعد یهو این مهندس تندر هوچی‌گریش گل کرده، امده و شروع کرده بد و بیراه گفتن! معلوم نیست مست بوده؟ چی زده بوده که اینا رو گفته! خلاصه همه می‌گفتن شما دو تا طفلکی هیچ تقصیری نداشتین. منم دیدم اینجوریه رفتم پیش آقای اکبری گفتم دیگه نمی‌خوام منشی این یارو باشم. اون هم قول داد جابجام کنه. برم ببینم چی شد. فعلاً.

یک ماچ محکم آبدار هم از گونه‌ی اشکی کرانه ربود و رفت.

در که بسته شد کرانه آرام خندید. الوند هم با لبخند گفت: بفرما. این هم از این. آبروی خودش رفته نه ما.

کرانه دو دستش را روی صورتش گذاشت و پرسید: به مامانم چی بگم؟

_: مگه قراره چیزی بگی؟ بذار اول من با مامانم صحبت کنم، بعد زنگ می‌زنیم خواستگاری می‌کنیم. اون وقت شروع کن به مخ زدن که اینقدر این همکارم خوبه عزیزه گل پسره...

+: یه کم نوشابه برای خودت واز کن.

_: باشه. نمی‌خوای بری ناهار؟

+: نه بابا روم نمیشه. دارم از خجالت میمیرم. کجا برم؟

_: برم برات بگیرم؟

+: نه. زشته. همه می‌فهمن برای من گرفتی.

_: اشکالش چیه؟

+: نمی‌خواد. ولش کن.

دوباره پشت میزش برگشت. احساس ضعف می‌کرد. یک دستش را روی میز رها کرد و با خستگی چشم بست.

الوند با احتیاط دست روی دست او گذاشت و آرام گفت: درست میشه. قول میدم.

کرانه دستش را عقب کشید و گفت: میشه بری بیرون؟ می‌خوام یه کم تنها باشم.

الوند آهی کشید. برخاست و گفت: باشه. برم به آقای اکبری بگم میریم تهران؟

+: نمی‌دونم. هنوز مطمئن نیستم. باید بیشتر فکر کنم.

_: منم بهتره اول با مامان حرف بزنم. خیالم از بابت تنها نبودنش راحت بشه. کاری با من نداری؟ برم از بیرون شرکت یه چیزی برات بگیرم؟ رنگ به روت نمونده.

+: من همیشه بدرنگم. خیالت راحت. کلاً پوستم زرده.

الوند فروخورده خندید و گفت: این چه حرفیه؟ خیلی هم خوشرنگی. الان هم ضعف داری. بدرنگ نیستی.

کرانه سر برداشت و نگاهش کرد. تعریفهای پرمهرش خیلی به دلش می‌نشست. از ترس دست و دل لرزان خودش بود که می‌خواست از او دور باشد.

+: یه آژانس برام می‌گیری برم خونه؟ فکر نمی‌کنم تا عصر بتونم اینجا بمونم.

_: بیا بریم پیش آقای اکبری مرخصی رد کنیم بعد سر خیابون دربست می‌گیرم باهم بریم.

+: ازش خجالت می‌کشم.

_: خیلی‌خب. تا وسایلتو جمع کنی من میرم باهاشون صحبت می‌کنم. بعد هم میریم خونه ما. مامان‌بزرگم مریضه، مامان رفته پیشش پرستاری. تا شب نمیاد خونه. با این حال و روزت نرو خونتون.

بدون این که منتظر جواب بماند بیرون رفت. کرانه دستی به صورتش کشید. حال خوشی نداشت. وسایلش را آرام جمع کرد. کمی بعد الوند برگشت و باهم از شرکت بیرون رفتند. ماشین گرفت. راننده با سرعت میراند و خیلی سریعتر از سرویس شرکت جلوی در خانه‌ی الوند توقف کرد.

الوند حساب کرد و باهم پیاده شدند. کرانه نگاهی به در خانه انداخت. نمی‌خواست وارد شود ولی نمی‌دانست اگر نرود کجا برود. با این حال خراب و بیقراری به طور قطع به خانه‌ی پر آشوب خودشان نمی‌توانست برود.

به دنبال الوند از حیاط گذشت و وارد شدند.

_: تا دست و روتو بشوری ناهار میرسه. چلو ماهیچه سفارش دادم.

حرفهایش را می‌شنید ولی خیلی نمی‌فهمید. بهت زده بود. اتفاقات اینقدر سریع و پشت سر هم افتاده بود که فرصتی برای درکشان پیدا نکرده بود.

کیفش را روی اولین مبل هال رها کرد. دست و صورتش را شست. گوشی الوند زنگ زد. مشغول صحبت شد. کرانه هم خواب‌آلود به پله‌های فرش شده‌ای که از راهروی ورودی به طبقه‌ی بالا می‌رفت چشم دوخت.

کمی بعد ناهارشان رسید. الوند میز هال را چید و او را به ناهار دعوت کرد. با یک فاصله‌ی حساب شده مراقب او بود. جرأت نمی‌کرد پا پیش بگذارد.

کرانه غذایش را غرق فکر خورد و برخاست. الوند گفت: اولین اتاق بالای پله‌ها اتاق سابق دریاست. اگر بخوای می‌تونی اونجا بخوابی. اتاق بعدی هم مال منه. هرجور راحتی.

کیفش را برداشت و از پله‌ها بالا رفت. وارد اولین اتاق شد. کمی بهم ریخته بود ولی تخت مرتبی داشت. مانتویش را در آورد. یک بلوز بافتنی ظریف تنگ سبز تیره با شلوار کتان کرم تنش بود. جورابهایش را هم در آورد. تحمل جوراب برایش سخت بود. نگاهی به لاکهای نیمه پریده‌ی ناخنهای پایش انداخت.

شالش را مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت. به نظر نمی‌آمد الوند بالا باشد. توی دستشویی سر و وضعش را مرتب کرد. موهایش را باز کرد و با دست شانه زد. دوباره شالش را پوشید و به اتاق برگشت. در را پشت سرش بست.

شال را روی وسایلش گذاشت و زیر لحاف گرم خزید. آرامش اتاق بدجوری وسوسه کننده بود. چند لحظه بعد خوابش برد.

الوند بعد از جمع کردن وسایل ناهار از پله‌ها بالا رفت. همانطور که حدس میزد کرانه اتاق دریا را انتخاب کرده بود. به اتاق خودش رفت و دراز کشید. اما خوابش نبرد. فکر و خیال راحتش نمی‌گذاشت. بعد از ساعتی کلافه برخاست. نگران کرانه بود اما جرأت نمی‌کرد در اتاق را باز کند. عصبی لعنتی حواله‌ی دل سیاه شیطان کرد و به حمام رفت. دوش سریعی گرفت و بیرون آمد. لباس راحتی تمیزی پوشید و پایین رفت. چای گذاشت. ساعت پنج شده بوده اما کرانه هنوز بیرون نیامده بود.

دوباره بالا رفت. ضربه‌ی ملایمی به در زد و آرام پرسید: کرانه؟

چون جوابی نگرفت در را باز کرد. توی تاریک روشن دم غروب اتاق او را غرق خواب دید. موهای پریشانی که یک بار از پشت گوشی دل و دین از او ربوده بودند روی بالش رها شده بودند.

پیش رفت. لب تخت نشست. دست نوازشی به صورت او کشید و نجوا کرد: کرانه؟

دخترک غلتی زد و به پهلو چرخید. صدای گوشیش از جلوی آینه به گوش رسید. الوند برخاست و آن را برداشت. کرانه چشم باز کرد و نشست. به خاطر نمی‌آورد که کجاست و گوشیش چرا زنگ می‌زند.

الوند گوشی را به طرفش گرفت و گفت: مامانته.

خواب‌آلود گوشی را گرفت و گفت: الو مامان؟

=: خوابی مادر؟ چرا صدات اینجوریه؟

کرانه سرفه‌ای کرد و تازه یادش آمد که کجا و در چه وضعیتیست. وحشتزده از روی تخت پرید و در حالی که شالش را روی سرش می‌انداخت به ساعت اتاق نگاه کرد. عقربه‌ها را نمیدید. چراغ را که روشن کرد، نفسی به راحتی کشید و گفت: خوبم مامان. تو راهم. یه دقه خوابم برد. دارم میام خونه.

=: باشه مادر. بیا بسلامت. یه کمی سیب درختی هم برای این بچه‌ها بخر. زیاد نخری. میمونه خراب میشه.

لبخندی زد. امان از تعارفهای مادرش. می‌دانست که خراب شدن را بهانه کرده که او پول زیادی خرج نکند.

+: چشم مامان. چیزی دیگه‌ای نمی‌خواین؟

=: نه قربونت. خداحافظ.

+: خداحافظ.

سر برداشت و از الوند پرسید: تو اینجا چکار می‌کنی؟

_: امدم بیدارت کنم خواب نمونی.

+: چه خواب عجیبی رفتم.

_: جوش زدی ضعف کردی. چایی تازه دمه. بریزم؟

+: نه برم دیگه مامان نگران میشه.

صورتش را شست و توی آینه نگاه کرد. هنوز گیج بود و اتفاقات افتاده را باور نمی‌کرد. وسایلش را جمع کرد و پرسید: یه آژانس برام می‌گیری؟

_: مامان ماشین رو برده. اگر بود می‌رسوندمت.

+: با آژانس میرم.

چند دقیقه بعد ماشین هم رسید و کرانه به خانه برگشت.

 

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۹ ، ۱۹:۲۰
Shazze Negarin

سلام سلام

عیدتون مبارک 

تنتون سالم لبتون خندون دلتون خوش :)

 

 

 

شنبه صبح به دفتر آقای اکبری احضار شدند. بعد از سلام و علیک نشستند.

=: چه خبر تازه؟

الوند گفت: هیچی. مشغولیم. یه کم گیر داره ولی...

=: منظورم پروژه نیست. با خانواده‌ها دوباره صحبت کردین؟

کرانه یک دفعه گفت: آقای اکبری برادر من ورشکست شده و چند ماهی هست که با زن و بچه‌هاش خونه‌ی ما زندگی می‌کنن. اصلاً شرایطی نیست که بتونم درباره‌ی خواستگار حرف بزنم.

=: پسرداییت؟

کرانه با ناراحتی از دروغش آرام گفت: خب اون پسرِ داییه. فرق می‌کنه.

الوند با وجود این که می‌دانست ماجرا دروغ است اما از حرص دستهایش را مشت کرد و بعد رو به آقای اکبری گفت: شرایط منم چندان بهتر نیست. بعد از ازدواج برادرم و فوت پدرم و تولد پرمشکل خواهرزاده‌ام... مادرم الان اصلاً گنجایش فکر کردن به من رو نداره. همون یه بار که حرف زدم حالش بد شد و دیدم الان اصلاً نمیشه. بعد از این پروژه یه کم اوضاع آروم بگیره دوباره باهاشون صحبت می‌کنم.

=: خیلی حیف شد. چون الان یه کلاس دو ماهه در رابطه با همین پروژه تون قراره تهران تشکیل بشه. فکر کردم به حساب شرکت بفرستمتون. یه آپارتمان قدیمی کوچک هم ارث پدری دارم، بنظرم رسید اگر عقد کنین می‌تونین برین اونجا که مخارج اقامت کم بشه.

در آخر اسم و موضوع کلاس را با آرامش گفت و عقب نشست.

کرانه لب به دندان گزید. الوند با چشمهای گرد شده به آقای اکبری چشم دوخت. این کلاس خیلی گرانبها و واقعاً مفید بود. اگر می‌توانستند با خرج شرکت بروند برای آینده‌ی کاریشان خیلی ارزش داشت.

آقای اکبری که می‌دانست اهرم فشارش را کجا گذاشته است با خنده‌ای مرموز در نگاهش به آنها چشم دوخت.

الوند و کرانه یک دفعه به طرف هم چرخیدند. الوند پرسید: چکار کنیم؟

کرانه به طرف آقای اکبری برگشت و پرسید: می‌تونیم فکر کنیم؟

=: البته. ولی نه زیاد. آخرین مهلت ثبت نام تا آخر همین هفته‌ است. کلاسها هم از دو هفته دیگه شروع میشه. به عبارتی میشه دو ماه و ده روز. ثبت‌نام باید حضوری باشه و فکر نمی‌کنم ارزش داشته باشه که بینش برگردین. بنظرم بمونین خونه رو آماده‌ی زندگی کنین. خیلی وقته کسی اونجا نرفته. بعد با خیال راحت کلاسها رو شروع کنین.

الوند از جا برخاست و مقطع گفت: ما... یه کم صحبت می‌کنیم بعد بهتون خبر میدیم.

=: حتماً. منتظرتون هستم.

الوند با قدمهای بلند از در بیرون رفت و کرانه هم تا دفتر خودش به دنبالش دوید. همین که وارد شد الوند در را پشت سر او بست و با هیجان پرسید: می‌دونی این کلاسها چقدر قیمت دارن؟

کرانه لرزان روی صندلی پلاستیکی نشست. احساس می‌کرد فشارش افتاده است. آرام گفت: تو خوابم نمیدیدم بتونم همچین کلاسی شرکت کنم.

الوند لب میز تکیه زد. دستهایش را دوطرف ستون بدنش کرد و پرسید: حالا چکار کنیم؟

کرانه سر تکان داد و گفت: اصلاً نمی‌دونم. قبول نکنیم احمقانه است. ولی قبول کنیم هم که نمیشه. دارم دیوونه میشم. مگه میشه دو روزه خونواده‌هامونو راضی کنیم؟ مامان من که دور از جونش پس میفته.

_: مامان منم...

+: نمیشه با این مخارج سنگین بگیم پول اقامت هم بهمون بدن که دو جا باشیم.

_: این آقای اکبری که من می‌بینم پول کلاسها رو هم فقط به خاطر رسوندن من و تو بهم داره میده نه کار دیگه.

+: بهرحال برای شرکت هم خوبه که بریم.

_: نه اینقدر که مخارج دو نفر رو تحمل کنه.

+: پس... میشه یکیمون بریم.

الوند بدون مکث پرسید: خونوادت اجازه میدن تنها بری؟

کرانه شانه‌ای بالا انداخت و گفت: کورش خیلی خوشش نمیاد ولی اگر بگم به خاطر کارم مجبورم برم راضی میشه هرچند اگه قرار باشه یکیمون بره... بهتره تو بری.

_: چرا اون وقت؟

+: خب... تو این پروژه سابقه‌ات بیشتره.

الوند دستهایش را روی سینه بهم گره زد. یک مچ پایش را روی دیگری انداخت و با لبخند گفت: دلیل قشنگتری بیار.

کرانه با گیجی نگاهش کرد.

الوند گفت: مثلاً این که من دلم راضی نمیشه تو تنها بری. درسته که اجازه‌ات دست من نیست و به من ربطی نداره، ولی می‌دونم که مجبور نیستی و دلیلی نمی‌بینم که تنها بری تو شهر غریب به این بزرگی که معلوم نیست فاصله‌ی خونه تا کلاس چقدر باشه و اصلاً خونه کجا باشه و شرایطت چی باشه.

کرانه با ناراحتی سر به زیر انداخت و با بغض گفت: خب منم که گفتم تو برو.

_: دلت می‌خواد بری؟

کرانه سر برداشت و با چشمهای اشکی گفت: معلومه که میخواد ولی خب تو هم راست میگی. اگه قرار باشه هر روز چند ساعت تو راه باشم، تو شهر غریب با همسایه‌های ناآشنا... اصلاً دل نمی‌کُنم برم.

الوند با لبخندی دلجویانه گفت: باهم میریم.

کرانه عصبانی پرسید: چه جوری؟ اگر در بهترین شرایط بودیم و تو الان به مامانت میگفتی میخوام برم خواستگاری همکارم و اون ذوق میکرد که چه خبر خوبی، بعد از این طرف خانواده‌ی منم با روی باز ازتون استقبال می‌کردن باز هم امکان نداشت تا آخر هفته عقد کرده باشیم و بریم تهران! الان که کلاً هیچی! برو خونه بگو زن می‌خوام ببین مامانت چی میگه!

_: چقدر به من اعتماد داری؟

+: خیلی ولی می‌دونم که تو این شرایط نمیشه کاری کرد.

الوند نفس عمیقی کشید. میز را رها کرد و ایستاد. صندلی کرانه را از پشت میزش برداشت و این طرف میز روبروی او گذاشت و نشست. یک متر هم فاصله نداشتند.

حرفش را مزه مزه کرد. کاغذی را الکی روی میز جابجا کرد. دوباره رو به کرانه کرد.

+: چی می‌خوای بگی؟ بگو جون به لب شدم.

_: می‌ترسم برداشت بدی بکنی. من قصد سوءاستفاده ندارم. هر تضمینی هم بخوای میدم.

+: چه سوء استفاده‌ای؟ چی داری میگی؟ این همه بحث نداره. برو بگو من تنها میرم و خلاص.

_: می‌خوام ببرمت.

کرانه با تمسخر گفت: جوک بامزه‌ای بود. مرسی. خندیدم.

الوند با احتیاط زمزمه کرد: یه صیغه‌ی دو سه ماهه. قول میدم پامو از حدّم اون طرفتر نذارم.

کرانه شوکه پرسید: بعد حدّ رو کی تعیین می‌کنه؟

_: معلومه. تو!

+: نمیشه! دو تایی دو ماه همخونه باشیم بدون خبر خانواده‌هامون؟!! میفهمی چی داری میگی؟

_: کار بدی نمی‌کنیم کرانه. تو این مدّت هم یواش یواش با خانواده‌ها حرف می‌زنیم راضی شن بیام خواستگاری.

+: نه.

_: خودت داری میگی. تو خواب هم نمی‌دیدیم بتونیم این کلاس رو بریم.

+: برو. نوش جونت. منم همچنان به خوابم ادامه میدم.

_: کرانه من یه دونه بستنی رو اگر فکر کنم چشم تو دنبالشه از گلوم پایین نمیره. بدون تو پاشم کجا برم؟

+: خوراکی که ماتمی نداره. اصلاً بخورش نیستی. حتی منم حاضرم از بستنیم به خاطر تو بگذرم.

_: پس بیا تو برو. بی‌تعارف. منم مادرم رو تنها نذارم خیلی بهتره.

+: بعد من تنها برم اشکالی نداره؟

_: به من ربطی نداره. شبی اینو صد بار می‌نویسم تا باورم بشه که بین ما هیچی نیست.

+: مظلوم نمایی نکن الوند! بهت نمیاد. تا پریروز داشتیم چکار می‌کردیم؟

_: من همیشه تحسینت می‌کردم.

+: تحسین کردن با این حالت یه کم فرق می‌کنه.

الوند لبخند پرمهری به رویش زد و گفت: اگه اینقدر تو ذهنم محکم نبود که الان نباید بهش فکر کنم، حتماً خیلی زودتر به نتیجه می‌رسیدم.

+: نه بابا اون وقت چشماتو درست باز می‌کردی می‌دیدی دور و بر کلّی دختر خوشگلتر از منم هست.

_: نیست.

+: دو تایی افتادیم تو تلّه‌ی مهندس تندر.

_: گمونم یه تشکّر بهش بدهکارم.

+: برای بیچاره کردن دوتاییمون؟! خیلی ممنون. کاری به عامل فاجعه ندارم. تو بگو الان چکار کنیم؟

_: تو پا میشی میری تهران، گزارش لحظه به لحظه میدی یعنی در حد این که آب خوردی بگو آب خوردم. درسها رو هم برام تعریف می‌کنی، منم اینجا مامان جان رو آماده می‌کنم تا برگردی.

+: بعد اگر استادم، یا همکلاسیم، یا همسایه یا بقّال سر کوچه یه پسر خیلی خوش‌تیپ بود که عاشقش شدم چی؟

_: یعنی اگه قرار باشه به دو ماه یادت بره همون بهتر که یادت بره!

هر دو خندیدند. کرانه سری تکان داد و گفت: نمیرم بابا نمیرم. من این کاره نیستم. خودت برو.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۹ ، ۱۹:۱۳
Shazze Negarin

سلام سلام

 

ان‌شاءالله حالتون خوب باشه. خدا کنه تو این اوضاع عجیب غریب بتونیم خوشحال باشیم و به یاد بیاریم که هنوز هم نعمتهای بی‌شماری داریم heart 

 

پ.ن: یه فیلم پیلاتس دانلود کردم. دعا کنین بتونم ادامه بدم و برام مفید باشه. از بس بیحرکت تو خونه موندم دارم خیلی چاق میشم :((

 

 

کرانه رو گرداند و از پنجره به بیرون خیره شد. دلش نمی‌خواست دلیل سوالش را بداند. دلش گرفت. چطور می‌توانست دل به دل الوند بدهد و او را به خانه‌ای که اینطور غرق آشوب بود دعوت کند؟ نه نمی‌توانست.

با صدای زنگ گوشی از فکر و خیال بیرون آمد. مامان بود. نگران بود که چطور برمی‌گردد.

+: با یکی از همکارا هستم. دارم میام. خیالت راحت باشه.

=: باشه مادرجون. بیا بسلامتی.

خداحافظی کرد و گوشی را به کیفش برگرداند. سرش را به شیشه‌ی پنجره تکیه داد و به روبرو چشم دوخت. آسمان کم‌کم رو به تیرگی می‌رفت.

_: خوبی؟ خسته‌ای؟

سرش را بلند کرد و به الوند چشم دوخت. سری به نفی تکان داد و آرام گفت: خوبم.

_: یه جا می‌شناسم که چیزبرگر خوبی داره. میای بریم بخوریم؟

+: نه. منو برسون خودت برو. ناهار خوردم.

_: ناهار؟ چند ساعت پیش بود.

+: صبحم کلی خوراکی گرفتی خوردم.

_: همش یه دونه کلوچه یه کرانچی و یه شکلات بود. هیچی نبود.

+: برای تو خیلی بود. گفتی این همه خوراکی خوردی چه جوری میخوای ناهار بخوری؟

_: اوه خدای من! تو هنوز ناراحتی؟ بیخیال! تو هم خیلی چیزا بهم گفتی. جلوی آقای اکبری هم بهم گفتی بیریخت!

+: نگفتم تو بیریختی. گفتم کنار هم بیریختیم. تازه اینم مثلاً خواهرم گفته بود.

 _: دوستت بود. شنیدم که خانم گلچین گفت بیریختم.

کرانه با خنده‌ای پرخجالت گفت: اصلاً غلط کرد. منم غلط کردم. میشه منو برسونی خونه؟

_: نه نمیشه. باید اون وقتی که بدون تحقیق سوار ماشین من شدی فکر این که به خونه می‌رسی یا نه رو می‌کردی.

کرانه جدی شد و با لحنی تهدید کننده گفت: خیلی بامزه‌ای دوست من. ولی تو تاریکی وسط بیابون با یه دختر از این شوخیا نکن.

_: اوه اوه نزن بابا ترسیدم. من طفلکی گشنه‌ی بیریخت! هیچ غلطی نمی‌کنم. نمیای بریم چیزبرگر بخوریم؟ همین دم شهره. زیاد معطلی نداره. به موقع می‌رسی خونه. بخوام تو رو برسونم برگردم خیلی راهه.

لحنش اینقدر خنده‌دار بود که دوباره لبخند به لب کرانه آورد.

+: خب برای خودت بخر. من نمی‌خورم.

_: اذیت نکن بابا. یه چی گفتم حالا. منظوری نداشتم. وسط دعوا که حلوا خیرات نمی‌کنن. تازه چاق هم نیستی. توهم چاقی داری.

+: آخ دلم حلوا میخواد. کاش کره و گلاب بخرم مامانم برام حلوا بپزه.

_: مرغ شما از روز اول یک پا متولد شده.

+: خیلی خب. یه نصفه می‌خورم. خداییش چاق شدم. حالا تو هی منو وسوسه کن.

_: الان حلوا رژیمی بود دیگه نه؟

+: خب از اون کم می‌خورم. تا بیاد نوبت من برسه برادرزاده‌ها تهشو بالا آوردن. دوست دارم سرد یخچالی باشه ولی تو خونه ما تقریباً به یخچال نمی‌رسه.

_: خودت نمی‌پزی؟

+: یعنی اگر آشپزی بلد نباشم نمیای خواستگاریم؟ آخ جون! من اگر هفته‌ای یه بار پیش بیاد یه چی بپزم. مامانم از اون بچه لوس کنای حرفه‌ایه.

الوند کنار خیابان پارک کرد. به طرف او چرخید و پرسید: منظورت از این آخ جون چی بود؟

کرانه با ترس و تعجب دو طرفش را نگاه کرد. تازه وارد شهر شده بودند.

+: پارک کردی که ازم بپرسی منظورم چی بود؟ هیچی بابا منظوری نداشتم.

الوند در ماشین را باز کرد و پرسید: نصفه می‌خوری؟

کرانه نفسی به راحتی کشید و تازه تابلوی ساندویچ فروشی را دید. سری به تأیید تکان داد و تکرار کرد: ها. نصفه.

الوند که رفت کرانه به خودش تشر زد: پاک زدی به سیم آخر. این حرفا چیه میزنی؟ خل شدی؟ واقعاً فکر می‌کنی اینجوری عاشقت میشه؟

عصبانی در جواب خودش گفت: من که نمی‌خوام عاشقم بشه. اصلاً برای چی عاشقم بشه؟ قدم بلنده؟ چشمام قشنگه؟ چی دارم آخه؟

کوله‌اش را روی پایش گذاشته بود. روی آن خم شد و صورتش را با دستهایش پوشاند.

کمی بعد الوند با یک بشقاب یک بار مصرف برگشت. توی آن یک چیزبرگر داغ نصف شده بود. یک قوطی نوشابه با دو نی هم گرفته بود.

_: بگیرش سوختم الان میندازمش.

کرانه دستپاچه بشقاب را گرفت. الوند با آه بلند خنده‌داری سوار شد.

_: نمی‌خواستی بریم تو بخوریم؟ یادم نیومد زودتر بپرسم.

+: نه فقط کوله‌امو بذار عقب.

_: بفرما. اینم از این. نوشابه هم شریکی؟ اینم یادم رفت بپرسم. نگی چقدر خسیسه! اینطوریام نیست.

کرانه خندید و گفت: نوشابه نمی‌خورم. اون دیگه خیلی قند داره. خودت بخور گوشت بشه به جونت.

_: مگه نی قلیونی چه ایرادی داره؟ من به این خوش تیپی!

+: من که از خدام بود نی قلیونی باشم.

_: بیخیال. الان هم چاق نیستی. هر وقت از نصفه پشیمون شدی بگو برم یکی دیگه بگیرم.

+: خوشمزه است ولی نه مرسی. خودت نمی‌خواستی کامل بخوری؟

_: خودم؟ نه والا! همینم چون سرم داشت گیج میرفت گفتم یه چی بگیرم تا خونه زنده برسیم.

+: چرا ناهار نخوردی؟

_: یه کم خوردم.

+: آقای اکبری ناراحت شد. فکر کرد دوست نداشتی.

_: نه بابا. عصبانی بودم از گلوم پایین نمی‌رفت.

کرانه با خنده گفت: آقای اکبری فکر کرد به خاطر پسردایی گوگولی من ناراحت شدی. روم نشد بگم سر کار دعوامون شده.

الوند جرعه‌ای نوشابه نوشید. نگاهی از پنجره به بیرون انداخت و آرام گفت: فکر کردم داری راست میگی.

کرانه ساندویچ را که تا جلوی دهانش برده بود پایین آورد و حیرتزده پرسید: چی میگی؟

بعد تند گفت: نه نه هیچی نگو. نمی‌خوام بشنوم. قرار نبود واقعی بشه.

الوند به تلخی گفت: نه قرار نبود. اگر امکان ازدواج داشتی که تندر خیلی بهتر بود. چار تا منو راحت می‌خره و می‌فروشه.

کرانه با بغض و عصبانی گفت: الوند چرت و پرت نگو.

_: هم من می‌دونم هم تو. پول چرت و پرت نیست. یه حقیقت سنگینه.

کرانه نفس عمیقی کشید و بعد گفت: بیا درباره‌اش حرف نزنیم. غذاتو بخور. از صبح تا حالا هیچی نخوردی. ضعف می‌کنی.

_: برات مهمه؟

_: چی؟

_: که بخورم یا نه؟

+: مهمه. بخور دیگه.

الوند نیمه لبخندی زد و مشغول خوردن شد.

غذایشان که تمام شد راه افتاد و غرق فکر گفت: مامانم سر عروسی البرز خیلی اذیت شد. بابا مریض بود. عروسی داشتیم. دریا باردار بود و مشکل داشت. باید استراحت می‌کرد. اوضاع عجیب غریبی بود. خانواده‌ی عروس هم غیبتشون نباشه ولی خیلی بهمون سخت گرفتن. تو اون شرایط خیلی خیلی برامون سخت شد. البرز هم چند سال بود که عاشق شده بود و با کلی بیچارگی خونواده‌ی زنش رو راضی کرده بود. به هر دری میزد که بهش برسه.

هر طور بود گذشت. عروسی و بارداری و مریضی بابا.... عزاداری و زایمون و بچه تو دستگاه و شلوغی و .... کم کم همه چی آروم گرفت. مامانم تازه داره دوباره سر پا میشه. از اون مامانا هم نیست که صبح تا صبح به قد و بالای من نگاه کنه و آرزوی دامادیمو داشته باشه. معلومه که هنوز خسته است. دلم نمیخواد حرفشو بزنم. شرایط مالی هم اونقدر میزون نیست که بشه.

+: می‌فهمم. خونه‌ی ما هم که آشوبه. بیا اصلاً بهش فکر نکنیم.

_: میشه؟

کرانه به تندی گفت: معلومه که میشه. هفت ماهه که داریم باهم کار می‌کنیم. تا دیروز هم هیچی نبود. الان یهویی چی شده؟

_: چرا اسم منو آوردی؟

+: چه میدونم. دیدم اینو بگم تندر باورش میشه. چون خودش هم همین فکر رو می‌کنه.

_: و تو این فکر رو نمی‌کردی.

+: نه بابا من گورم کجا بوده که کفن داشته باشم؟

_: الان من گورم یا کفن؟

کرانه با بیچارگی خندید و نالید: الوند...

الوند توی کوچه پیچید. کمی بعد جلوی آپارتمان نگه داشت و گفت: بیا اینقدر حرص خوردی که یادم رفت بدزدمت. بپر پایین تا داداشت دوباره یقه‌مونو نگرفته.

+: نیست. رفته شهرستان دو سه روز نمیاد.

_: خدا رو شکر. برو تو.

کرانه نگاهش کرد. دلش می‌لرزید. باورش نمیشد. از یک طرف دلش می‌خواست به عقب برگردد. همین دو سه روز پیش. آسوده و آرام به کارش بپردازد. از یک طرف هم دلش نمی‌خواست این لحظه را با هیچ حال خوبی عوض کند.

دستش روی دستگیره نشست. به آرامی گفت: خیلی ممنون. شب بخیر.

_: خواهش می‌کنم.

کیفش را از روی صندلی عقب برداشت و خواست برود که الوند گفت: راستی وسایل حلوا نخریدی.

کرانه خندید و گفت: بی‌خیال. خداحافظ.

_: خداحافظ.

الوند آنقدر سر جایش ماند تا در خانه پشت سر کرانه بسته شد. بعد نفس عمیقی کشید و راه افتاد.

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۹ ، ۲۳:۲۶
Shazze Negarin

سلام به روی ماهتون

شبتون قشنگ و پر از رویاهای رنگی :)

 

 

چند لحظه بعد آقای اکبری گفت: مزاحمتون نمیشم. مشغول باشین. ولی برای ناهار بیایین دفتر من. میگم برای شما هم غذا بگیرن.

الوند گفت: باعث زحمت.

=: نه. چه زحمت؟ خوشحال میشم. ساعت یک منتظرتونم. فعلاً خدانگهدار.

_: خداحافظ.

الوند آهی کشید و برگشت. لیوان قهوه‌اش نصفه مانده و یخ کرده بود. دیگر رغبتی برای نوشیدنش نداشت. یک تکه‌ی کوچک از شکلات شکست و مزه کرد تا تلخی دهانش را بگیرد. غرق فکر نشست. لپتاپش را نگاه کرد و پرسید: اینا رو تو اضافه کردی؟

+: ها. خوبه بنظرت؟

_: نه بنظرم چند تا ایراد داره.

و مشغول توضیح دادن شد. ولی بنظر کرانه قانع کننده نبود. برای اولین بار به توافق نرسیدند. بحث کردند، بارها توی اینترنت جستجو کردند، بررسی کردند و بازهم به نتیجه‌ی مشترکی نرسیدند.

سر ظهر هر دو خسته و عصبانی بودند.

کرانه نگاهی به ساعت پشت دستش انداخت و با صدای گرفته‌ای گفت: یک شد. بریم ناهار.

الوند نگاهی به کیسه‌ی خالی از خوراکی انداخت و غضبناک پرسید: این همه خوردی بازم گشنته؟ بشین اینو به یه جایی برسونیم بعد میریم.

کرانه که ایستاده بود گفت: پاشو. این که خوراک تو اندازه‌ی کف دسته تقصیر من نیست. آقای اکبری ازمون دعوت کرده. اگر نریم زشته!

الوند از سر راه کرانه برخاست و گفت: اوه آقای اکبری! به کلی فراموشش کرده بودم.

توی راه به بحث ادامه دادند. کم کم داشت به دعوا می‌کشید. هیچکدام قصد کوتاه آمدن نداشتند. مطمئن بودند راه حل طرف مخالف به پروژه ضربه خواهد زد.

جلوی در دفتر آقای اکبری هر دو نفسی کشیدند و سعی کردند عصبانیتشان را همراه خود نبرند. کرانه لبخند مطمئنی هم بر لب نشاند. الوند هم آرام در زد و با اجازه‌ی آقای اکبری وارد شد. کرانه هم به دنبالش رفت. هر دو گرم و خوشرو حال و احوال کردند و به تعارف آقای اکبری کنار هم سر میز کوچک کنفرانس دفتر نشستند.

=: چه خبر از خانواده‌ها؟ اصلاً مشکلشون چیه؟

الوند تند گفت: میگن به هم نمی‌خوریم.

آقای اکبری رو به کرانه کرد و پرسید: خونواده‌ی شما چی دخترم؟

کرانه از گوشه‌ی چشم نگاهی به الوند انداخت. از دستش عصبانی بود و الان اصلاً دلش نمی‌خواست با او ازدواج کند.

+: خواهرم میگه کنار هم خیلی بیریخت میشین. قدتون تناسب نداره.

آقای اکبری فروخورده خندید و گفت: این که ایراد بیخودیه. اونم از طرف خواهر. نظر مادرت چیه؟

کرانه دوباره از گوشه‌ی چشم به الوند نگاه کرد و با احتیاط گفت: مامانم از خودش خوشش نمیاد.

 =: چرا؟ مشکلش چیه؟ پسر به این خوبی!

کرانه شانه‌ای بالا انداخت. توضیحی نداشت. برای این سوالات آماده نبود. به امید کمک چشم غره‌ای به الوند رفت بلکه او یادش بیاید و حرفی بزند. اما الوند در سکوت اعصاب خردکنی با یک خودکار روی میز بازی می‌کرد.

کرانه دلش می‌خواست خودکار را بگیرد و به جای دوری پرت کند. حیف که نمیشد.

برگشت و به آقای اکبری گفت: میگه باید با پسرداییم ازدواج کنم. آخه داییم بعد از فوت بابام بهمون خیلی کمک کرده. به گردنمون حق داره. مامان نمی‌خواد خواستگاریشو رد کنه.

حرفهایش منهای قسمت خواستگاری راست بود. اما دایی برادر کوچک مادرش بود و پسرش هم تازه چهار ساله شده بود.

=: حق با مادرته ولی اگر دلت با پسرش نباشه در حقّ خودت و اون پسر و خانواده‌هاتون ظلم میشه.

کرانه تند گفت: نه نه پسر خوبیه...

بعد ناگهان به خاطر آورد اگر الان این ماجرای مسخره را تمام کند دوباره گرفتار تندر خواهد شد.

هنوز چشم به آقای اکبری دوخته و درگیر بود که جمله‌ی بعدی را چطور انتخاب کند که الوند از پشت سرش با صدایی محکم گفت: ولی من دوستش دارم و برای به دست آوردنش هر کاری که لازم باشه میکنم. راضی کردن هر دو خانواده هم با خودم.

آقای اکبری لبخندی زد و گفت: رو کمک منم حتماً حساب کنین.

مشغول تعارفات بودند که ناهارشان رسید و از ادامه‌ی بحث نجاتشان داد. هرچند که الوند هنوز عصبانی بود و فقط با غذایش بازی کرد. کرانه اما با میل خورد و از آقای اکبری درباره‌ی عکس نوه‌هایش که روی میز بود پرسید و کلی گپ زدند.

الوند چند لقمه‌ای را به خاطر آقای اکبری به زحمت خورد و بعد ضمن عذرخواهی از جا برخاست تا سر کارش برگردد.

کرانه اما ماند تا غذایش را تمام کند.

در که بسته شد آقای اکبری با ناراحتی پرسید: دوست نداشت؟ هیچی نخورد.

+: نه بابا نگرانش نباشین. همیشه همینجوریه. خیلی کم میخوره.

=: تو هم اینجوری پیش روش از پسرداییت تعریف نکن باباجون. ناراحت شد. حق هم داشت. پسرداییت هر چقدر هم خوب، تو به این پسر قول دادی. کار به این ندارم که باید از اول خانواده‌ها رو در جریان می‌ذاشتین و رضایتشون رو جلب می‌کردین تا کارتون اینطور سخت نشه، ولی کاریه که شده. حالا اینجوری با غیرتش بازی نکن.

کرانه لبخندی به لطف پدرانه‌ی  آقای اکبری زد. توی دلش خندید و فکر کرد: خوبه نمیدونه سر کار دعوامون شده و عصبانیتش از اونجا بود نه از پسردایی جیگر من.

مودبانه گفت: چشم حتماً. خیلی ممنونم. با اجازتون.

=: برو بسلامت. هوای این پسر ما رو هم داشته باش. اگر لازمه خودم پا پیش میذارم و با خانواده‌هاتون صحبت می‌کنم.

+: نه نه متشکرم. خودمون حلّش می‌کنیم. خیلی ممنون. فعلاً ترجیح میدیم رو این پروژه تمرکز کنیم.

=: کار سر جاش زندگی هم سر جاش. بخواین صبر کنین یه روز می‌بینین پیر شدین و هنوز زندگی نکردین.

+: بله بله چشم. با اجازتون.

و بدون مکث از اتاق خارج شد. پشت در آه بلندی کشید و تقریباً تا دفتر خودش دوید مبادا الوند نظرات خودش را پیاده کند.

در دفترش بسته بود. بدون در زدن یک دفعه آن را باز کرد تا دعوا را ادامه بدهد، اما با دیدن جای خالی الوند بادش خوابید. با قدمهای مقطع وارد شد. خودش نبود ولی بوی عطرش توی اتاق مانده بود. نفس عمیقی کشید و به طرف میزش رفت. لپتاپش را برداشته و رفته بود.

پشت میز نشست. غرق فکر لپتاپش را باز کرد. جای خالی الوند بدجوری توی ذوق میزد. عصبانی به خودش تشر زد: حالا خوبه می‌خواستی باهاش دعوا کنی!

مشغول کار شد و وقتی فهمید که نظر الوند درباره‌ی پروژه درست بوده است بدجوری توی ذوقش خورد. البته هنوز هم می‌توانست کمی سلیقه‌ی خودش را اعمال کند اما در کل حق با الوند بود.

آهی کشید و همانطور که الوند گفته بود پیش رفت. ساعتی بعد الوند با لپتاپ باز روی دستش توی درگاه در ایستاد و با چهره‌ای سخت و سنگی پرسید: میشه بیام تو؟

کرانه سر برداشت. کمی از اشتباه کاریش خجالت‌زده بود و ترجیح میداد فعلاً به آن اعتراف نکند. آرام گفت: بفرمایین.

بعد چشم از او گرفت و به کارش ادامه داد.

الوند با دو قدم خودش را به میز رساند. لپتاپ را رو به کرانه گذاشت. خم شد و گفت: ببین یه کم عوضش کردم به نظرت اینجوری بهتره؟

کرانه ناباورانه به لپتاپ و به الوند نگاه کرد. او که به نظر نمی‌آمد هرگز بخواهد کوتاه بیاید، حالا سعی کرده بود موضعش را عوض کند.

کرانه لپتاپ خودش را هم کمی چرخاند تا او ببیند و پرسید: چرا نمیشینی؟

_: فقط آوردم ببینیش. میرم تو دفترم.

کرانه با کمی ترس پرسید: مهندس‌تندر امده؟

_: نه. کسی اونجا نیست.

+: پس...

_: اونجا راحتترم.

کرانه غمزده به هر دو مانیتور نگاه کرد. الان یعنی قهر بود؟ او که کارش را به میل او تغییر داده بود. دیگر مشکلی نداشت.

کمی تبادل اطلاعات کردند و بعد هم الوند رفت. کرانه تا نزدیک غروب دلگرفته و غمگین کار کرد. بعد بیرون آمد و دم در شیشه‌ای راهرو به آسمان خاکستری و غم گرفته‌ی غروب پاییز چشم دوخت.

_: اینجایی؟ چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟

+: سایلنت بود. ببخشید. کارم داشتی؟

_: دارم میرم خونه. بیا بریم.

+: الان وسایلمو برمیدارم میام.

به طرف دفترش برگشت. الوند دست در جیب به رفتنش چشم دوخت. چند ساعت طول کشیده بود تا خودش را قانع کند که احتمالاً ماجرای پسردایی مثل بقیه‌ی داستان چرت و پرت است و حالا حالش بهتر بود.

کرانه کیف کولی صورتیش را روی بافت پاییزیش به پشت کشید و فکر کرد: رنگاشون اصلاً بهم نمیاد. حتماً ظاهرم خیلی مسخره شده. ولی چه اهمیتی داره؟ اون که حتی ترجیح میده سر کار کنار من نباشه، مهم نیست که ظاهرم کنارش چه جوری باشه.

الوند اما با تبسم کمرنگی به او چشم دوخته و فکر می‌کرد: با این کیف کولی صورتی سنش خیلی کمتر به نظر میاد. خیلی بامزه شده.

وقتی راه افتادند الوند با احتیاط پرسید: جریان این پسردایی چی بود؟ اصلاً وجود خارجی داره یا از خودت در آوردی؟

کرانه نگاهی به او انداخت. چند بار پلک زد و سعی کرد منظور او را بفهمد. بالاخره گفت: این که داییم خیلی بهمون کمک کرده رو راست گفتم ولی... پسرش چهار سالشه.

الوند آشکارا نفسی به راحتی کشید و لبخند زد. طوری که از چشم کرانه هم دور نماند.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۹ ، ۰۰:۴۸
Shazze Negarin