سلام
لحظههاتون پر از حس قشنگ دوست داشتن :)
کرانه نسبتاً شب آرامی را گذراند. هیچکدام از بچهها کابوس نشدند و صدای گریهی فرزاد را هم نشنید. صبح سر حال و خوب برخاست. نسرین و بچهها هنوز خواب بودند و کورش آماده میشد که سر کار برود. خطاب به مامان گفت: دارم میرم شهرستان، شب نمیام. یکی دو روزی کارم طول میکشه.
مامان نگاه پرمهری روانهاش کرد و گفت: بسلامتی.
بعد هم به کار خودش ادامه داد. کرانه نگاهی به اطراف انداخت. صبحانه خورد و سعی کرد کمی کمک کند. ولی خانه اینقدر کثیف و بهم ریخته بود که اعصابش را خرد میکرد. ظرفها را شست و چشم به روی بقیهی کارها بست. به اتاقش برگشت. بچهها خواب بودند. لپتاپش را بیرون آورد. احتمالاً با اولین صدای روشن شدنش، بچهها بیدار میشدند.
تصویر یک آپارتمان سفید و تمیز پیش چشمش جان گرفت. احتمالا آپارتمان کوچکش با رنگهای سفید و نقرهای و طوسی مبله میشد و کاملاً ساکت و آرام بود. چند گلدان برگ سبز هم کنار پنجرهی هال رویایش گذاشت. مثلاً روزی مثل امروز بیدار میشد، یک لیوان نسکافه میریخت و با چند بیسکوییت نازک پشت میز اپن آشپزخانه مینشست. لپتاپش را هم باز میکرد و در سکوت به کار میپرداخت. شاید یک نفر دیگر هم کم کم بیدار میشد....
سرش را تندتند تکان داد تا افکار مزاحم بیتربیت را از ذهنش خارج کند.
الوند صبحانهاش را در کنار جیغهای پر از لجبازی پسرک دریا خورد. مادرش سعی داشت با کمک دریا بچه را آرام کند ولی از هر راهی که میرفتند به بنبست میخوردند.
اعصابش کم کم داشت بهم میریخت. گوشی را برداشت و بدون سلام و احوالپرسی برای کرانه نوشت: دارم میرم شرکت. اگه حوصلهی کار داری بیام دنبالت.
کرانه لب تختش نشست. با دیدن پیام الوند با خوشحالی نوشت: حتماً میام.
_: یه ربع دیگه پایین باش.
+: yes sir
الوند نگاهی به گوشی انداخت و در دل غرید: این دلبریها چیه میکنی دختر؟
بعد به خودش توضیح داد: بابا شاید هیچ منظوری نداره. فقط خواسته یه جوابی به اون لحن دستوری تو بده.
گوشی را توی جیبش گذاشت و برخاست. از دریا تشکر کرد و به مامان گفت که به شرکت میرود. مامان هم از جا برخاست و گفت: منم برسون خونه بعد برو.
آرام گفت: چشم.
و سعی کرد پریشانیاش را نشان ندهد. مامان با آرامش وسایلش را جمع کرد و همراهش شد. بعد هم دو سه بار از دم در برگشت و چیزهایی را که جا گذاشته بود را برداشت یا الوند را فرستاد که برایش بیاورد.
الوند حرص میخورد. برای کرانه نوشت: یه کم دیرتر میام.
ولی کرانه که به سرعت حاضر شده و جلوی در منتظر او بود، صدای پیام گوشیش را نشنید.
الوند مامان را به خانه رساند. وسایل او را برایش توی اتاقش برد و به اتاق خودش رفت تا لپتاپش را بردارد. کمی عطر زد. توی آینه نگاه کرد و از خودش پرسید: این چه ریختیه؟
ور ایرادگیر ذهنش پرسید: مگه چشه؟ هفت ماهه داره منو این شکلی میبینه.
بعد از چند لحظه کشمکش درونی بالاخره پیراهن و جلیقهی بافتنیاش را کناری انداخت و یک پولور نو که به تازگی مامان برایش خریده و هنوز نپوشیده بود را به تن کرد. مارکش را فراموش کرد جدا کند. توی آینه آن را دید و همانطور که به تنش بود به زحمت قیچی زد و بیرون انداخت.
باز عطر زد و لپتاپش را برداشت. خیلی دیر شده بود. شتابان به طرف در خانه رفت. مامان متعجب پرسید: وا! چرا میدوی؟
_: دیرم شده. خداحافظ. کارم گیره. برام دعا کن.
مامان سری تکان داد و آرام گفت: خدا به همراهت. الهی تنت سالم باشه و گره از کارت باز بشه.
اما الوند نماند تا دعای پرمهرش را بشنود. سوار ماشین شد و خودش را به خانهی کرانه رساند.
کرانه با عجله در جلو را باز کرد و نشست. غرغرکنان پرسید: سلام. کجایی؟ یخ زدم!
الوند بخاری ماشین را با حداکثر حرارت روشن و پرههایش را به طرف او تنظیم کرد.
دستپاچه گفت: سلام ببخشید. مامان یه کم کارم داشت نشد زود بیام.
از گوشهی چشم نگاهش کرد و فکر کرد: آیا تغییراتش را میفهمد؟ ظاهراً که حواسش به او نبود. دستهایش را جلوی بخاری گرفته و سعی داشت خودش را گرم کند. اما یک دفعه گفت: عطرت چیه؟ چه خوشبوئه!
فکرش را خوانده بود؟! جویده جویده اسم عطر را گفت. کرانه سر بلند کرد و با نگاهی درخشان به او چشم دوخت. مثل همیشه کمی آرایش داشت. شال پشمی با طرح برگهای رنگی پاییزی به سر داشت. یک ژاکت بافتنی شکلاتی تا روی زانو با شلوار کرم پوشیده بود. الوند آهی کشید و رو گرداند.
آرام گفت: ببخشید دیر شد.
+: مهم نیست. پیش میاد. تقصیر خودم هم هست. اینقدر دلم میخواست از خونه بیرون بزنم که سر ده دقه پایین بودم.
_: وای یخ زدی! من خونه دریا بودم. اینقدر بچهاش داشت جیغ میزد کلافه شدم. گفتم میرم سر کار، مامان گفت منم برسون بعد برو. دیگه تا آماده بشه و برسونمش دیر شد.
+: خونه ما استثناءً هنوز سکوت بود. تا بچهها خواب بودن زدم بیرون.
_: چه خوب!
بعد در سکوت به روبرو چشم دوخت. بعد از ساعتها پریشانی الان کنار کرانه آرام گرفته بود.
کرانه هم که گرم شده بود، درجهی بخاری را کم و به الوند نگاه کرد. عطر زده بود و پولور سورمهایش به نظر نو میرسید. برای کرانه تیپ زده بود یا اتفاقی بود؟ خیلی کنجکاو بود که بپرسد. حیف رویش نمیشد!
ذهنش پر کشید به آپارتمان خیالیش و مرد خواب آلودهای که اول صبح به رویش لبخند میزد.
زبانش را گاز گرفت و روی از الوند برگرداند. خیالاتش خیلی بیپروا شده بودند. چشم بست و به پشتی تکیه داد. هوای ماشین گرما و آرامش دلپذیری داشت. طوری که دلش میخواست این راه حالا حالاها به آخر نرسد.
الوند نیم نگاهی به او انداخت. حس مشابهی داشت. دور زد و کمی راهش را دور کرد. کمی نگران بود که کرانه چشم باز کند و بپرسد چرا از راه همیشگی نمیرود اما اتفاقی نیفتاد. نمیدانست خواب است یا فقط چشم بسته است اما سعی کرد در آرامش براند که بیدار نشود.
بالاخره به شرکت رسیدند. نگهبان دروازه را برایشان باز کرد و دستی تکان داد. الوند هم جوابش را داد. کرانه چشم باز کرد و صاف نشست. زیر لب گفت: ببخشید خوابم برد.
_: استراحتی کردی. خیلی هم خوب.
باهم وارد شدند. چند تایی از کارمندها برای اضافه کار آمده بودند. آقای اکبری هم بود. کرانه با احتیاط سر کشید. در اتاق مهندس تندر قفل بود. نفس راحتی کشید و به الوند گفت: میتونی بیای اتاق من.
خودش بلافاصله از تعارفش خجالت کشید. لحنش صورت خوشی نداشت. کلافه به خود تشر زد: چته؟ تا دیروز که این حرفا نبود. الان یهو چی عوض شده؟
برگشت و برای اطمینان خودش نگاهی به الوند انداخت و بوی خوش اودکلنش را به مشام کشید.
لبش را به دندان گرفت. به خودش غر زد: الوند همیشه مهربون و دوست داشتنی بوده. چیزی عوض نشده.
ولی شده بود. وقتی دو ضلع میز نشستند و لپتاپها را روشن کردند، الوند برخاست و گفت: میرم قهوه بیارم. میخوری؟
+: نیکی و پرسش؟
الوند که رفت کرانه لپتاپش را به طرف خودش برگرداند. برنامهای که میخواست را باز کرد و با مال خودش مقایسه کرد. چیزی توی لپتاپ او تایپ کرد و فکر کرد: چه راحت هم صاحب شدی! انگار مال خودته!
به طرف ایرادگیر ذهنش غر زد: دارم کار میکنم خب! اوا! اینم دیگه غر و لند داره؟
_: خیلی دیر شد؟ تا قهوه آماده بشه رفتم این بقالی نزدیک شرکت یه کم خوردنی خریدم.
کیسهی خوراکی و سینی محتوی قهوهها را روی میز گذاشت. کرانچی و شکلات و کلوچه خریده بود.
کرانه با لبخند گفت: واو! از توی بدغذا بعید بود. خیلی مرسی.
_: من بدغذام. تو که نیستی. به اجبار من پا شدی روز تعطیل امدی. نمیشد گشنه بمونی.
کرانه بیهوا بغض کرد. به او چشم دوخت و با صدای گرفته زمزمه کرد: مرسی که یادم بودی.
الوند جرعهای از قهوه نوشید. از بالای لیوان حیرتزده به چشمهای تر او نگاه کرد. تا به حال ندیده بود که گریه کند. اصلاً باورش نمیشد این دختر سفت و سخت و کاری هم بتواند اشک بریزد. قهوه را فرو داد و با تردید پرسید: داری گریه میکنی؟ برای چی؟
کرانه رو گرداند. تند کمی از قهوه را نوشید. داغ بود. زبانش سوخت. اشکش را پاک کرد و گفت: نه بابا. داغ بود. سوختم. چه جوری داری میخوری؟
_: خب یهویی خوردی. با تو ام. چی شده؟
کرانه با بغض نگاهش کرد. چرا میپرسید؟ نمیفهمید دلش را هوایی میکند؟
رو گرداند و در حالی که سعی میکرد صفحهی لپتاپش را ببیند زمزمه کرد: هیچی بابا. فقط از این که یادت بود که ممکنه گشنه بشم یه کم احساساتی شدم. بیخیال... ببین تا اینجا چطوره؟ من میگم یه کم جلوتر باید جهتشو عوض کنیم.
صدایش همچنان پایین بود. میترسید بلند حرف بزند و بغضش بترکد.
الوند غرق فکر نگاهش کرد. زیر لب گفت: کرانه.
کرانه تند سر برداشت و به او چشم دوخت. الوند نفسی کشید. نمیتوانستند با این عجله پیش بروند. سری تکان داد. لپتاپش را به طرف خودش کشید. نگاهی به تغییراتی که کرانه داده بود انداخت. حواسش جمع نمیشد.
کرانه جرعهی دیگری قهوه نوشید و سعی کرد بغضش را با آن فرو بدهد. نفس عمیقی کشید. باید حواس خودش را پرت میکرد. یک بسته شکلات باز کرد و بین خودش و الوند گذاشت. یک تکه بزرگ شکست و خورد. یک جرعه قهوه هم روی آن روانه کرد و گفت: کارم که زیاد میشه بیشتر میخورم. خیلی بده.
الوند سری تکان داد و آرام گفت: خیلیا اینطورین.
+: هوم. برعکس تو که انگار یادت میره غذا بخوری.
_: یادم میره؟ نمیدونم.
صدایی از دم در گفت: عه! شما دو تا اینجایین؟ چه خوب!
سر برداشتند. آقای اکبری بود. آن حس نامرئی عجیب غریب رنگ باخت. هر دو با خوشحالی از این تغییر برخاستند و با آقای اکبری سلام و علیک کردند.