چند روز بعد لاله به دیدنشان آمد. وسط هال نشسته بود و یک لباس مجلسی را روی زمین پهن کرده بود که سنگدوزی کند.
=: بنفشه تو برای نامزدی یاسمن چی میپوشی؟
+: هنوز نمیدونم.
=: یه وقت به سرت نزنه نیای ها؟ میگن دلش هنوز پیش احسانه.
+: مزخرفه. اگه دلم پیشش بود یکی از اون ده باری که خواستگاری کرد بهش جواب میدادم.
=: یکی داره در میزنه.
+: سامانه. روسریتو بپوش.
=: وا! مگه میاد تو؟ ببین چکار داره.
+: حالا بپوش.
خودش هم شالی از روی لباس شستهها برداشت و روی سرش انداخت. در را باز کرد.
_: سلام بر بزرگ ورزشکار عالم بشریت. بزن بریم بالا. گوشیت کجاست جواب نمیدی؟
لاله متعجب لب زد: بالا چه خبره؟
جواب سلام سامان را داد و به لاله گفت: ورزش.
بعد به چهارچوب تکیه داد. رو به سامان سر بلند کرد و نالید: امروز نمیام. هم لاله اینجاست هم کمرم خیلی درد میکنه.
_: سلام عرض کردم لالهخانم.
=: سلام.
+: مامان هم که نیست. لاله تنها میمونه.
_: مامان اینا نیم ساعت دیگه میان. من میرم تو بعدش بیا بالا.
+: دارم بهت میگم کمرم درد میکنه نمیتونم.
_: بیست دقیقه سبک. امروز فقط پیلاتس.
+: چونه میزنی؟ میگم نمیام.
_: حیفه بنفش! تازه چار روزه شروع کردی. بذاری وسطش باد بخوره دوباره نمیای.
بنفشه آه بلندی کشید و پرسید: دست بردار نیستی؟
_: نه.
+: باشه. مامان که امد میام.
_: منتظرتم.
در را بست و به طرف لاله برگشت. لاله با تعجب پرسید: از کی تا حالا اینقدر صمیمی شدین؟ خبریه؟
بیحوصله کنارش نشست و گفت: نه بابا چه خبری؟ میره بالا ورزش میکنه. تنهایی حوصلش نمیذاره به زور منم میبره.
=: بابا هم از این ماجرا خبر داره؟
+: چرا شلوغش میکنی لاله؟ کدوم ماجرا؟ سامان عین داداشمه. بابا هم میدونه.
=: یعنی چی؟ فامیل که نیست!
+: اینا اینقدر بهمون لطف کردن از فامیل نزدیکتر شدن.
با صدای ضربههای خاص روی در گفت: باز برگشت. ببینم چی میگه.
_: کولدیسک منو ندیدی؟ هرچی میگردم نیست.
+: آوردم پایین چار تا آهنگ حسابی بریزم توش. چی ان این آهنگای زاغارت تو؟
_: از آهنگای تو که بهترن. با لالایی که نمیشه ورزش کرد!
بعد هم بدون تعارف کفشهایش را در آورد و با شتاب به اتاق بنفشه رفت تا کولدیسک را بردارد.
+: هی هی... میدونی خوشم نمیاد بری تو اتاقم؟
سامان در حالی که دور اتاق به دنبال کولدیسک میگشت گفت: البته که میدونم.
کولدیسک را برداشت و پرسید: آهنگای منو که پاک نکردی؟
+: نه. برو بیرون.
سامان با شیطنت زمزمه کرد: یه روز که زنم شدی هی میگی بیا تو اتاق، اون روز نمیام هی میچزونمت.
+: والا تو که کارت چزوندنه منم زنت نمیشم تا داغش به دلت بمونه.
_: زمین گرده خالهریزه. بهم میرسیم.
بعد هم از اتاقش بیرون رفت. بنفشه دمپاییاش را در آورد و وسط پشتش را نشانه گرفت. صاف به هدف خورد. ولی سامان بدون آن که خم به ابرو بیاورد دمپایی را برداشت و گفت: میبرمش بالا که یادت نره بیای.
در که بسته شد لاله ناباورانه پرسید: تو چکار کردی؟؟؟
بنفشه لنگه دمپایی را کناری انداخت. نزدیک او نشست و گفت: داشت مزخرف میگفت زدمش. نگران نباش. خط برنمیداره آقای آتشنشان.
با ضربههای پشت سر همی که به در خورد برای بار سوم از جا برخاست و غرغرکنان پرسید: دیگه چیه؟ چرا سر آوردی؟
_: بگیر دمپاییتو. از مرکز زنگ زدن نیرو کم دارن. باید برم یه جا آتش گرفته.
دمپایی را توی خانه انداخت و رفت. بنفشه چند لحظه ایستاد و او را که با عجله وارد خانه شد تا لباس عوض کند نگاه کرد و پرسید: کمک میخوای؟
صدای سامان از توی خانه آمد: یه لیوان آب اگه بهم بدی.
بنفشه به دنبالش وارد خانه شد. ماگ بزرگ سامان را پر از آب کرد و به طرف اتاقش رفت. لب تخت نشسته بود و داشت جورابش را میپوشید. وارد شد و لیوان را دستش داد. پرسید: چیز دیگهای میخوای؟
_: تیشرت آبیمو از رو میله لباسی بده.
بلوز را هم برایش آورد تا حاضر شد و دوان دوان از خانه بیرون رفت. بنفشه هم در را بست و به خانهی خودشان برگشت.
لاله گفت: بنظر من اون داداشت نیست. بیژن پا تو اتاق تو نمیذاره. تو هم به شوخی و جدی کتکش نمیزنی. وقتی هم عجله داره اینجوری نگرانش نمیشی.
+: ما اینجا تقریباً خونه یکی هستیم لاله. تازه سامان تو اون خونه هم تمام اتاق منو دیده بود. اینجا رو که اصلاً خودش درست کرده. خالهمریم و عموهمایون هم که خیلی با مامان بابا جفت و جور شدن. نمیتونم دیگه اون جوری سخت بگیرم.
با رسیدن مامان از باشگاه و تعریفهای پر هیجانش از همکلاسیها موضوع صحبت بالاخره عوض شد.
بنفشه اما مثل هر بار که میفهمید سامان به ماموریت رفته است، دلشوره داشت. مدتی با بیقراری دور خانه چرخید. طاقت نیاورد. رفت بالا و با وجود کمردردش ورزش کرد. برگشت دوش گرفت. اما آرام نگرفت.
برای سامان نوشت: هروقت کارت تموم شد بهم خبر بده.
ساعت ده شب بود ولی از سامان خبری نبود. با نگرانی زنگ واحد روبرو را زد. خالهمریم تسبیح به دست در را باز کرد.
+: هنوز نیومده؟
=: نه. میاد. توکل به خدا.
+: هفت هشت ساعته رفته. گوشیشم جواب نمیده.
کنار سجادهی خالهمریم نشست و پرسید: عموهمایون کو؟
=: رفت مرکز ببینه خبری پیدا میکنه یا نه؟
+: سامان با داداشتونه؟
=: نه. اون شیفتش نبود.
سرش را روی پای خالهمریم گذاشت. چادرش بوی خوبی داشت. بوی آرامش.
آسانسور توی طبقه ایستاد. هر دو از جا پریدند و در را باز کردند. سامان دودزده و خسته با تکیه بر پدرش وارد شد. پایش توی آتل بود.
آقاهمایون به مریمخانم گفت: هیچی نگو. فقط کمک کن برسونیمش به تختش. حالش خوبه. نگران نباش. دکتر دیده. فقط باید استراحت کنه.
در روبرو هم باز شد. آقاهمایون فقط اشاره کرد ساکت باشند. پدر و مادر بنفشه هم آمدند. تا پاسی از شب توی پذیرایی دور هم نشستند. چند دقیقه یک بار، یک نفر پاورچین میرفت و سری به سامان میزد و بعد برمیگشت.
ساعت از دو گذشته بود که به اصرار آقاهمایون به خانهی خودشان برگشتند. ولی کسی تا صبح خوابش نبرد. همه نگران سامان بودند. صبح زود پدر بنفشه کلهپاچه خرید و بنفشه را فرستاد تا ببیند اگر مریمخانم اینها بیدارند، ببرند دور هم بخورند.
بیدار بودند. سامان هم بیدار شده و با کمک پدرش دوش گرفته بود و میخواستند صبحانه بخورند. از کلهپاچه استقبال کردند و دور هم نشستند. سامان هنوز خسته و بیحال بود. حال شرح ماجرایی که پشت سر گذاشته بود را نداشت.
آقاناصر برایش پاچه گذاشت و گفت: پاچه بخور پات خوب شه. چی شده که بسته است؟
سامان لقمه نانی برداشت و آرام گفت: مچم پیچیده.
بنفشه با نگرانی نگاهش کرد. این سامان را دوست نداشت. سامان باید میگفت و میخندید و اذیتش میکرد. اما الان نای حرف زدن هم نداشت.